رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و پنجم «بہقلم:آینازغفارۍنژاد» اینبار باباحاجی لب به سخن گشود. + ص
🌸🌸🌸🌸🌸
💖قاتل قلب من💖
قسمت بیست و ششم
«بہقلم:آینازغفارۍنژاد»
از زور گریه پلک هام سنگین شد! پام خواب رفته بود و گز گز می کرد. یک ساعتی میشد
که پس از خوندن نماز شفع به صورت چهارزانو کنار سجاده نشسته بودم.
بند و بساط دعا رو جمع کردم، به قصد خوابیدن برخاستم که صفحه موبایلم روشن
شد!
نشستم، پیامکی که از جانب صدرا ارسال شده بود رو باز کردم.
« البته اینکه من تو رو دوست دارم، تقصیر منه که تو این رو نفهمیدی ولی مهم نیست ...
تو هم مثل من احمق بودی! »
نیشخندی زدم، دستم روی کیبورد چرخید در همین حین پیام دوم هم از جانبش ارسال شد.
« تو هر جای جهان باشی، برایت از دور میمیرم
ماهور! خیلی دوست دارم.
کاش روزی برسد سهم دل من بشوی
خسته ام بس که دعا کردم و بی پاسخ ماند!»
بی توجه به اشعار عاشقانهاش از چت خارج شدم، چند ثانیهای پی وی مخاطبین رو چک کردم. دوباره وارد پی وی صدرا شدم که با کمال ناباوری دیدم مسدود شدم!
پروفایل و بیوگرافیش هم خیلی سریع عوض شد!
به بیوگرافی نگاهی انداختم ...
«سادگی جرم است و من یک مجرم سابقه دار»
سرم رو تکون دادم تا بهش فکر نکنم.
از سر شب فشارم پایین بود که این موضوع مامانجون و باباحاجی رو دل نگرون کرده بود.
چند باری هم دور از چشمشون توی حیاط بالا آوردم، از درد معده چشمام رو برهم فشردم.
وسایل هام رو جمع کردم و پاورچین پاورچین به طرف اتاق حرکت کردم.
ورودی در اتاق خیره شدم به قاب عکس بابا ابراهیم که خیلی بزرگ سمت چپ درب وصل شده بود، نفسی که در سینه حبس کرده بودم رو با صدا بیرون فرستادم.
درست دوازده سال پیش! صبح جمعه بیست و هشتم دی ماه! رفتم به اون دوران ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و ششم «بہقلم:آینازغفارۍنژاد» از زور گریه پلک هام سنگین شد! پام خوا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖قاتل قلب من💖
قسمت بیست و هفتم
«بہقلم:آینازغفارۍنژاد»
نسیم خنکی موهام رو به بازی گرفته بود.
دست در دست مامان از حرم شاهچراغ خارج شدیم، برای دیدن اقوام خانواده مادری سوار پیکان بابا و راهی اهواز شدیم.
بادبادک بنفش رنگم رو از شیشه بیرون فرستادم نخِ بادبادک رو در دست گرفتم، هرچقدر بالاتر میرفت صدای جیغ من هم بیشتر اوج میگرفت!
با خنده به مامان که در حال تعارف کردن سیب به بابا بود نگاه میکردم دلم ضعف میرفت برای این صحبت های دونفریشون، بی هوا شروع کردم به خندیدن.
بابا گردن کج کرد و نگاهش رو به چشمام دوخت، تاب نیاوردم نگاهش رو وقتی اینجوری خاص میشد و هزار تا جمله عاشقی رو داد میزد! نمیدونستم چهجوری با نگاهم جوابش رو بدم!
چند ثانیه ای به لبخندم خیره شد، لبخند خودش عمیق تر شد.
صدای فریاد مامان که اسم بابا رو صدا میزد اونقدری بلند بود که بابا نگاهش رو برای همیشه ازم گرفت!
با صدای قرآن خوندن چند نفر چشمام رو باز کردم.
چپ چپ خیره شدم به عکس بابا ابراهیم، که ربان سیاهی گوشهاش چسبیده بود!
تمامی اتفاقات برام تداعی شد! لبخندش، لبخندش و باز لبخندش در آخر فریاد و تمام ...
از روی تخت خواب بلند شدم، بدون روسری سر کردن از خونه خارج شدم.
صدای صوت قرآن مجلسی توی کوچه روهم پر کرده بود و من بی هوا بغض جا خوش کرد توی گلوم!
به عکس خندون بابا که روی بنر چاپ شده بود خیره شدم، پلک که زدم اشک هام سر خورد روی گونه هام!
بر روی آسفالت داغ نشستم و بابا رو صدا زدم.
با خودم زمزمه کردم «یتیم شدم» کلمهای ساده، اما به قدری درد داشت که هنگام تلفظش
هزار تا بغض راه گلو رو میبست!
برام مثل یک خواب گذشت، خوابی تلخ که با رفتن مامان یکی شد!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و هفتم «بہقلم:آینازغفارۍنژاد» نسیم خنکی موهام رو به بازی گرفته بو
🌸🌸🌸🌸🌸
💖قاتل قلب من💖
قسمت بیست و هشتم
«بہقلم:آینازغفارۍنژاد»
حالت تهوع شدیدی از بعد نماز صبح به جونم افتاده بود. سر ظهر با اصرار مامانجون دو سه قاشقی غذا خوردم!
صدای گریه های شخصی شده بود میخ و فرو می رفت توی قلبم، به خیال اینکه تلویزیون روشن هست و مامانجون مثل همیشه پای برنامهی شهدا نشسته و زار زار گریه میکنه پتو رو دور خودم پیچوندم، بالشت رو بر روی سرم فشار دادم بلکه کمی آروم بگیرم!
در حال کلنجار رفتن با محتوایات معدهام بودم
که در اتاق با ضرب باز شد!
پتو رو کنار زدم مثل جنی که با شنیدن بسم الله ترسیده باشه من هم هراسون تکونی خوردم و نشسته کمی عقب رفتم!
سر چرخوندم، زن عمو ناهید بود، پر از بغض!
ته دلم یک دفعه خالی شد!
گیج به مامانجون نگاه کردم، با ایما و اشاره پرسیدم که ماجرا چیه؟! هنوز چند ثانیهای نگذشته بود که باباحاجی هم وارد اتاق شد.
از روی زمین برخاستم و به طرف زن عمو ناهید رفتم.
- زن عمو جون اتفاقی افتاده؟! چرا مثل ابر بهار گریه میکنی؟!
با گوشه روسریش نم چشماش رو گرفت.
+ ماهور از صدرا خبر داری؟! میدونی کجا رفته!
شکه لب زدم.
- نه، من چه خبری میتونم داشتم باشم؟
برای پسر عمو اتفاقی افتاده؟!
+ تو رو خدا راستش رو بگو! باهم در ارتباط نبودید؟! بهت پیام نداده؟ هیچی نگفته!
- زن عمو داری نگرانم میکنی!
چیزی بین ما نبوده چرا باید پیام بده؟!
نگاه آشفتهاش رو به باباحاجی دوخت.
مامانجون هم صلوات شمار توی دستش بود و زیر لب ذکر میگفت.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و هشتم «بہقلم:آینازغفارۍنژاد» حالت تهوع شدیدی از بعد نماز صبح به ج
🌸🌸🌸🌸🌸
💖قاتل قلب من💖
قسمت بیست و نهم
«بہقلم:آینازغفارۍنژاد»
شونه های زن عمو ناهید رو محکم فشار دادم.
- زن عمو میگی چی شده یا نه؟!
جون به لبم کردی!
کیف از دستش لیز خورد، خودش هم انگار فشارش اومده بود پایین چون دستی به سرش
زد و کف اتاق افتاد، با ناله لب زد.
+ صبح بلند شدم دیدم خونه نیست!
کمد هاش هم خالی بود، وسایل هاش رو برداشته و رفته!
زیر بازوهاش رو گرفتم، به قصد دلداری دادن
گفتم: ای بابا! همین؟!
مگه بچه شده! چیزی نیست خودت رو نگران نکن!
تا شب سر و کلهاش پیدا میشه.
به مامان جون اشاره کردم که بره و آب قند بیاره!
باباحاجی وقتی متوجه شد اینبار دیگه صدرا حرفش رو به کرسی نشونده و مثل دفعه
های قبل خالی نبسته رفت با عمو تماس بگیره و مطلعش کنه!
اگر عمه متوجه میشد! آخ اگر متوجه میشد!
چهره عصبانی عمه رو در ذهنم مجسم کردم یکدفعه لرز عجیبی گرفتم.
دو دل بودم برای اینکه ماجرای پیام های دیشب رو به زن عمو بگم، دست آخر دل رو به دریا زدم و لب زدم.
- زن عمو راستش رو بخوای دیشب بهم پیام داد! البته راجب اینکه میخواد بره حرفی نزدا، ولی خب ...
خب راستش حرفاش رنگ و بوی خاصی داشت!
اصلا بیاید خودتون ببینید.
موبایلم رو از زیر میز چرخ خیاطی برداشتم و وارد پیام های صدرا شدم.
- ایناهاش.
حرفی از رفتن نزده فقط چند تا جمله عاشقانه
گفته بعدش هم مسدودم کرده!
زن عمو نگاهی به صفحه انداخت و باز اشک هجوم آورد به چشماش.
هق هقش رو از سر گرفت، بغض بزرگم رو فرو دادم و بی هیچ حرفی گم شدم از جلوی چشمای زن عمو که میدونستم حرمت نگه میداره و اِلا اگر دست خودش بود یه تار مو هم توی سرم نمیذاشت! باعث بانی همه این اتفاقات از دید اونها من بودم!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و نهم «بہقلم:آینازغفارۍنژاد» شونه های زن عمو ناهید رو محکم فشار د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖قاتل_قلب_من💖
قسمت سی ام
«بہقلم:آینازغفارۍنژاد»
نگاه از آسمون ابری گرفتم انگار شب خاطره ها بود چون خاطرات کودکیم جون گرفت!
تصاویر کودکی همانند یک فیلم در آسمان ابری
برام شفاف شد، قلبم فشرده شد باز با مرور خاطره هام! با تمام وجودم نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم.
نگاهم رو به بیماری دوختم که از شدت درد ناله میکرد و به خودش می پیچید!
چند مرد با محاسنی بلند اطراف تخت نشسته بودند، از روی ظاهر میشد حدس زد که نظامی و یا بسیجی هستند.
سرفهی مصلحتی کردم به معنی اینکه از تخت فاصله بگیرند، هرگاه در جمعی حضور پیدا میکردم به محض اینکه متوجه بشدم نامحرمی اونجا هست آیه نهم سوره یاسین«وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ...» رو زیر لب زمزمه میکردم.
از شهید هادی آموخته بودم هیچ دشمنی بزرگ تر از شیطان وجود ندارد، به طبع از همیشه آیه رو زیر لب زمزمه کردم.
چند نفری با دیدن من از اتاق خارج شدند که کارم رو راحت تر انجام بدم.
نگاه سنگین یکی از همون افراد رو بر خودم حس میکردم، تصمیم گرفتم هرچه سریعتر کارم رو انجام بدم و از اتاق خارج بشم.
به محض نزدیک شدنم به سِرُم از روی صندلی برخاست و گفت: « خانم چی کار میکنید؟! »
ابروهام بالا پرید و هشتی شد!
- مگه نمی بینید!
چند قدمی بهم نزدیک شد.
+ اون رو بدید به من!
آمپول رو پشت کمرم گرفتم و عقب عقب رفتم.
- دلیلی نمی بینم بدمش به شما!
برید کنار اجازه بدید کارم رو انجام بدم!
یکی از همون مَردها که در حال قرآن خوندن بود نگاه متعجبش رو به دوستش دوخت!
دوستش با ایما و اشاره بهش چیز هایی رو گفت که متوجه نشدم!
در کسری از ثانیه نفر دوم بهم حمله ور شد که جیغ بلندی کشیدم و فریاد یا ابوالفضلم بلند شد!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت310
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت311
ز_سعدی
به سمت در اتاق آمدم و گفتم:
بذار اول برم به ننه فهیمه خبر بدم میخوایم بریم ....
احمد نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت:
تو برو آماده شو خودم میرم بهشون خبر میدم
زیر لب چشم گفتم و به اتاق برگشتم.
علیرضا خیلی وقت بود شیر نخورده بود و می دانستم به زودی بیدار می شود و برای همین دو دل بودم اول او را شیر بدهم و یا حاضر شوم.
از طرفی هم می دانستم الان در این لحظه احمد دلش میخواهد زود تر خودش را به مادرش برساند و نباید حتی با یک لحظه تاخیر او را معطل کنم.
سریع لباس پوشیدم و وسایل را جمع کردم و علیرضا را بغل گرفتم و در حالی که او را زیر چادر شیر می دادم به حیاط رفتم.
احمد و ننه فهیمه در حیاط مشغول صحبت بودند و با دیدن من احمد به کمک آمد و وسایل را از دستم گرفت.
ننه فهیمه ناراحت و غمگین گفت:
ننه خیلی بهت عادت کرده بودم.
کاش بیشتر می موندی و این طوری یه دفعگی نمی رفتی
به رویش لبخند زدم و گفتم:
خودمم دلم نمیخواست این جوری از پیش تون برم
دلم براتون تنگ میشه و امیدوارم بازم ببینم تون
من تا عمر دارم خودم رو مدیون شما و محبت هاتون می دونم
_ ننه من که کاری نکردم برات خودتو مدیون بدونی
_شما برای منِ غریبه مادری کردین
این مدت همه جوره هوامو داشتین و نذاشتین آب تو دلم تکون بخوره
ننه فهیمه مرا بغل گرفت و پیشانی ام را بوسید و گفت:
هر کار کردم وظیفه ام بود.
حلال کن اگه کم کاری کردم و اذیت شدی
دستش را که روی شانه ام بود بوسیدم و گفتم:
شما حلال کنید اذیت تون کردم.
جعبه انگشتر روزنامه پیچ شده را به سختی به سمتش گرفتم و گفتم:
اینم برای شماست
ننه با تعجب آن را از دستم گرفت و پرسید:
این چیه؟
به احمد اشاره کردم و گفتم:
هر چند خوبی های شما قابل جبران نیست ولی احمد آقا اینو برای تشکر از شما گرفتن.
امیدوارم خوش تون بیاد
لبخند شیرینی روی لب ننه فهیمه نقش بست و گفت:
الهی ننه فهیمه قربون تون بره
این کارا چیه
من که کاری نکردم نیاز به تشکر باشه
رو به احمد کرد و گفت:
احمد آقا دستت درد نکنه ننه چرا زحمت کشیدی
احمد سر به زیر گفت:
ناقابله مادر قابل شما رو نداره
قطعا هیچ چیزی نمی تونه خوبیاتون رو جبران کنه امیدوارم خدا خودش براتون جبران کنه
_دستت درد نکنه ننه ولی اگه جای این کادو یکم بیشتر پیشم می موندین بیشتر خوشحال می شدم
احمد آه مانند نفسش را بیرون داد و گفت:
ان شاء الله بازم مزاحم میشیم الان به خاطر مادرم باید بریم
ننه فهیمه گفت:
دلت رو بد نکن ننه
ان شاء الله خدا مادرت رو برات حفظ کنه
لباسم را درست کردم و علیرضا را روی شانه ام گرفتم که ننه فهیمه گفت:
مادر هوا سوز داره بچه رو خوب بپوشون
چشم گفتم و علیرضا را دوباره زیر چادرم گرفتم و بعد از خداحافظی از ننه فهیمه
روستا را ترک کردیم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد مهدی قنبریان صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت311
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت312
ز_سعدی
احمد غمگین و سر به زیر جلو می رفت و مدام زیر لب سوره حمد می خواند و من هم پشت سرش راه می رفتم.
علیرضا بغلم بود و دستم درد گرفته بود.
نسبت به پتو و سایل و بقچه هایی که دست احمد بود علیرضا سبک تر بود ولی باز هم از وزن او دست هایم درد گرفته بود.
تا به حال این قدر طولانی او را در بغل نگرفته بودم.
حال احمد هم طوری نبود که به او بگویم خسته شده ام و از او بخواهم کمی استراحت کنیم.
دستش هم خالی نبود که علیرضا را به بغل او بدهم.
همین که با وجود همه نگرانی هایش به خاطر من کمی آهسته راه می رفت و در راه رفتن مراعات حالم را می کرد غنیمت بود.
بیشتر از یک ساعت بود که در سکوت کنار هم راه می رفتیم و علیرضا دوباره گرسنه شده بود.
آن قدر دست هایم درد می کرد که نمی توانستم او را درست در بغلم بگیرم و در حالی که راه می روم شیرش بدهم.
به ناچار رو به احمد گفتم:
میشه یکم بشینیم؟ میخوام به بچه شیر بدم.
احمد به تایید سر تکان داد و به اطراف نگاه کرد و به سمت درختی که کمی بالاتر بود اشاره کرد و گفت:
بیا بریم اون جا بشین
از شیب کم سر بالایی بالا رفتیم و کنار درخت احمد کتش را روی زمین پهن کرد و گفت:
بیا روی این بشین
_کتت کثیف میشه
_فدای سرت بشین
دمپایی هایم را در آوردم و روی کت احمد نشستم. علیرضا را روی پایم گذاشتم و لباسم را بالا زدم تا او را زیر چادر شیر بدهم.
احمد پتو را روی شانه ام انداخت و گفت:
هوا سرده این رو بپیچ دور خودت نشستی سرما نخوری
از او تشکر کردم و به اویی که با یک پیراهن بدون کت و پتو و یا لباس دیگری روبرویم ایستاده بود نگاه دوختم و گفتم:
خودتم لباس درستی نداری
سردت نیست؟
احمد سر بالا انداخت و گفت:
نه سردم نیست.
نگران من نباش
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی حاجبی صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت312
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت313
ز_سعدی
چادرم را روی علیرضا مرتب کردم و گفتم:
حداقل یکم بشین استراحت کن
قدمی از من دور شد و گفت:
نمی تونم دلم آشوبه
_توکل کن ... ان شاء الله که خیره
_کارای خدا همیشه خیره ...
ترسم اینه خیر و مصلحت ...
جمله اش را ادامه نداد و سر به زیر انداخت.
آه کشید و با صدای خشداری گفت:
فقط امیدوارم اگه قرار بر رفتنشه زود بهش برسم
قبل از رفتنش یه بار ببینمش
دیگر انگار خجالت را کنار گذاشته بود و با گریه گفت:
دلم برای نگاه مادرم برای صداش برای خنده هاش تنگ شده
کاش یه بار دیگه .... فقط یه بار دیگه نگاهش رو ببینم
روی زمین نشست و گفت:
به مصلحت خدا راضی ام خود خدا از دلم خبر داره فقط دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش
اشک چشمم را گرفتم و با بغض گفتم:
این فکر و خیالا رو نکن
ان شاء الله مامانت صد و بیست سال دیگه سالم سلامت عمر می کنه
تو هم می بینیش هم صداش رو می شنوی
غصه چیو می خوری؟
احمد به صورتش دست کشید و گفت:
خدا کنه اون چیزی که تو میگی بشه
_برای خدا که کاری نداره تو فقط جای ناامیدی برای سلامتیش دعا کن
احمد چشم هایش را فشرد و گفت:
نا امید نیستم، راضی ام
_ولی داری فکر و خیالای بیخودی می کنی
_نخوندی مگه محمد برام چی نوشته؟
_چرا خوندم
_پس بهم حق بده دلم بجوشه نکنه تا برسم مادرم از دستم رفته باشه
احمد آه کشید. از جا برخاست و گفت:
البته اگه تا الان هم دیر نشده باشه...
بی قراری احمد قابل توصیف نبود و از این که همراهش آمدم پشیمان شدم.
من با این بچه سرعت او را برای رسیدن به مادرش کند کرده بودیم.
هم آهسته راه می رفتم هم زود خسته می شدم و هم به خاطر علیرضا مجبور بودم که توقف کنم.
شیر خوردن علیرضا هم طولانی بود و نمی دانستم تا به خانه پدری احمد برسیم چه قدر به خاطر آن باید توقف کنیم و احمد را معطل کنم.
با عذاب وجدان گفتم:
ببخش بهت اصرار کردم باهات بیام
به خاطر من و این بچه دیرتر می رسی
اگه ما نبودیم خودت تنهایی تا الان نصف راهو رفته بودی
احمد با همه نگرانی ها و دل آشوبه هایی که داشت به رویم لبخند زد و گفت:
این حرفا رو نزن
اتفاقا خوبه که باهام اومدی
هم خیالم از بابت شما راحته دیگه فکرم درگیرتون نیست
هم با حرفات آرومم می کنی
مادر حتما از دیدن علیرضا خوشحال میشه
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید سید مهدی موسوی صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت314
ز_سعدی
با لبخند گفت:
با هم بریم دیدنش بهتره حتما هوشحال تر میشه
در جوابش من هم لبخند زدم و گفتم:
آره حتما همین طوره
فقط ...
_فقط چی؟
_برگشتت به محله خطرناک نیست؟
نکنه اونجا به پا گذاشته باشن و خدایی نکرده وقتی رسیدیم دستگیرت کنن؟
چه جوری میخوایم بریم در خونه شون؟
احمد دستش را در موهایش فرو برد و گفت:
یه فکری براش می کنم
ان شاء الله که خدا خودش یه جوری درستش می کنه
به کنارم آمد و چادر را کمی از روی علیرضا کنار زد و پرسید:
کی شیر خوردنش تموم میشه؟
رو به علیرضا گفت:
بابایی بسه دیگه
صورت علیرضا را نوازش کرد و گفت:
بابایی برای مادربزرگت دعا کن
چادرم را روی علیرضا انداخت. کنارم نشست سر روی زانوهایش گذاشت.
جدای از ناراحتی و بی قراری اش خیلی خسته بود
کاش نامه برادرش را دیر تر به او می دادم و حداقل می توتنست یکی دو ساعتی استراحت کند.
وقتی رسید حتی لحظه ای مهلت نکرد دراز بکشد و خستگی روزهایی که نبود را از تنش به در کند.
همان طور سر به زانو در کنارم نشسته بود که شیر خوردن علیرضا تمام شد
آروغ علیرضا را گرفتم ولی احمد همان طور که سر بر زانو داشت نشسته بود.
دستم را روی پشتش گذاشتم و آرام تکانش دادم.
با چشم های سرخش نگاه به من دوخت.
خوابش برده بود.
_خواب بودی؟
احمد به صورتش دست کشید و گفت:
نمی دونم .... به گمانم خوابم برده بود.
از جا برخاست و پرسید:
بریم؟
علیرضا را بغل گرفتم و گفتم:
خودت خیلی خسته ای
نمیخوای یکم استراحت کنی؟
احمد خاک لباسش را تکاند و گفت:
وقت برای استراحت زیاده
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبدالحمید نجاتی صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛