eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و‌ دوم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» صدای گریه های مردونه‌ای گوشم رو قلق
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و سوم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» آمپولی که ساجده بهم زد کمی حالت تهوعم رو کاهش داد، معدم خالی بود از صبح چیزی نخورده بودم! عمه اصرار داشت از برنج و ماست هایی که همراه خودش آورده بود کمی بخورم اما اشتها نداشتم! پس از خوندن نماز عمو رو ندیدم، به گفته عمه رفته بود بنگاه‌. شیفت ساجده هم به اتمام رسیده بود، پس از خداحافظی با خانم اکبری ماسک رو تا نزدیک چشمم بالا کشیدم بلکه کبودی صورتم قابل مشاهده نباشه، به اجبار باید سوار ماشین صدرا میشدم! بدون هیچ صحبت اضافه‌ای سر به زیر سوار شدم. عمه اینبار دخالتی نکرد و صندلی جلو نشست. صدرا صدای ضبط رو تا حد ممکن بلند کرد، میخواست صدای من رو دربیاره اما بی اعتنا بهش به بیرون خیره شدم! چند ثانیه ای گذشت، عمه کمر خم کرد و ضبط رو خاموش کرد سپس لب زد. × صدرا جانم یکم جلوتر نگه دار میخوام از داروخونه یه شربت اندانسترون بخرم. کمی از شیشه فاصله گرفتم و وسط نشستم. - شربت اندانسترون؟! خب چرا زودتر نگفتی عمه بیمارستان بودیم یکی میاوردم! در ثانی اینجا که داروخونه ای نیست! ‌صدرا گوشه‌ای ماشین رو متوقف کرد، عمه پاهاش رو از ماشین خارج کرد و گفت: الان یادم اومد عزیزم سریع میرم میخرم و میام. تا اومدم بگم اینجا داروخونه‌ای نیست از ماشین پیاده شد. به محض خروج عمه از ماشین صدرا پاش رو بر روی پدال گاز گذاشت‌، ماشین با سرعت سرسام آوری از جا کنده شد. تا به خودم اومدم و متوجه قضیه شدم خیلی از عمه دور شدیم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و سوم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» آمپولی که ساجده بهم زد کمی حالت تهوع
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و چهارم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» چهلمین و آخرین دعای توسل رو هم خوندم. چهل روز پیش درست بعد از نماز عشاء تصمیم گرفتم همانند همسر شهید سیاهکالی مرادی برای اینکه از این وضعیت خارج بشم تا چهل روز دعای توسل بخونم و اونی که خدا دوست داره نصیبم بشه. آخرین دعای توسل هم درست افتاد روزی که قراره به صدرا پاسخ منفی بدم! خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم از این وضعیت خارج شدم! صحبت هایی که با، باباحاجی داشتم و از همه مهمتر اطمینان خاطری که عمو در بیمارستان بهم داد باعث شد همه چیز رو تمام شده فرض کنم. حرف باباحاجی بین خانواده ما حرف اول و آخر بود، همه ازش حساب میبردن برای همین از همون عصر اومدم خونشون برای صحبت کردن. مامانجون هم تمامی صحبت های من رو تایید میکرد و با من اتفاق نظر داشت که ما برای هم ساخته نشدیم! عمه چندین بار تماس گرفته بود و من تمامی تماس هاش رو بی پاسخ گذاشتم، میترسیدم دقیقه نود صحبت هاش روم تاثیر بذاره! با صدای ندا چشم از جانماز گرفتم. + پاشو بیا دیگه همه منتظرن! - چایی ها رو ببر میام! آیت الکرسی رو زیر لب زمزمه کردم. چادر رنگی بر سر کردم و از اتاق خارج شدم. بدون نگاه کردن به چهره صدرا و زن عمو ناهید در کنار باباحاجی نشستم و خیلی آروم سلامی کردم. سرفه‌ی عمو باعث شد به خودم بیام! نگاهم رو بین جمع چرخوندم. - خ ... خب. استرس تمام وجودم رو فرا گرفت، سرفه‌ی مصلحتی کردم و قیافه‌ام رو جدی گرفتم. - همون جور که همه شما در جریان هستید پاسخ من به پیشنهاد پسر عمو منفیه! بارها با خودش صحبت کردم و دلیل منطقی آوردم اما قانع نشد و مرغش یک پا بیشتر نداشت! اینبار تصمیم گرفتم معیار هام رو در حضور شما بگم، اگر روی این موضوع اتفاق نظر داشتید که پسر عمو تمامی معیارهای من رو داره اون موقع پاسخ مثبت میدم. صورتم رو به سمت باباحاجی چرخوندم و ادامه دادم. - باباجون من بارها و بارها معیار هام رو برای ازدواج گفتم اما باز هم تکرار میکنم! مهمتر از همه اینکه فردی با ایمان باشه! توی زمان های حساس به یاری دین و انقلاب بره و اهل جهاد و مبارزه باشه، حکم قضاوت کردنش هم بر اساس قرآن کریم باشه یعنی مطیع قرآن باشه!خوش اخلاق هم باشه! به صورتم اشاره کردم و لب زدم. - همونجور که مشاهده میکنید خوش اخلاقی از بارز ترین ویژگی های ایشونه! نگاه مهربون باباحاجی رنگ شرمندگی گرفت احتمالا خودش رو مقصر میدونست که چرا اینقدر به صدرا و عمه اجازه پیشروی داده، متوجه ابروهای بالا پریده صدرا و نگاه های خیره‌اش شدم اما بی اعتنا ادامه دادم. - اصلا باباجون بارها به من گفته که دوست ندارم همسرم چادری باشه! میگفت چادر رو در بیار مانتویی باش، همیشه میگه خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو! نگاهم رو به چهره صدرا دوختم. - خیر! پسر عمو درستش اینه، خواهی شوی رسوا همرنگ جماعت شو. باشنیدن این حرف اخم های عمو و باباحاجی در هم رفت. از اینکه معیار هایی رو در نظر داشتم که صدرا حتی ثلثشون رو هم نداشت لبخند پیروزمندانه‌ای بر لب نشوندم! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و چهارم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» چهلمین و آخرین دعای توسل رو هم خوند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و پنجم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» اینبار باباحاجی لب به سخن گشود. + صدرا پسرم ماهور درست میگه! شما هیچ وجه شبهی باهم ندارید! در ضمن باید بدونی که اونچه باعث دوام و نشاط زندگی هست اخلاق و د‌ینه! همین تقوا و اخلاق باعث گرمی کانون خانواده میشه، معمولا طلاق و درگیری در چنین خانواده هایی خیلی کم مشاهده میشه! از اینکه باباحاجی هم با حرف های من موافق بود لبخندم پررنگ تر شد، صدرا رو کارد بزدی خونش در نمی اومد این رو میشد از رگ های متورم گردنش متوجه شد! اما سعی می کرد اون روی به قول خودش سگ رو نشون بقیه نده! × ماهور خانوم! اگر بخواید از فردا میرم بسیج ثبت نام میکنم، ریش هامم میزارم تا روی زانوم بلند بشه! میرم حوزه درس میخونم تا از نظر اعتقادی هم رشد کنم! اگر تو بخوای نمازم رو هم میخونم، با این وجود باز هم جوابت منفیه! - انگار متوجه صحبت های من نشدی پسر عمو! باباجون دیدی! اصلا حرف تو کتش نمیره! میگه اگر تو بخوای نماز میخونم! آخه آدم چی بگه؟ نماز برای بنده خدا! تو باید برای رضایت خدا نماز بخونی نه برای رضایت بنده خدا! دود از کله‌ام بلند شده بود، یک ثانیه هم در حضورش آرامش نداشتم چه برسه به اینکه بخوام یک عمر در کنارش زندگی کنم! از کنار باباحاجی بلند شدم، انگشت تهدیدم رو در برابر عمه و صدرا گرفتم، باید آخرین فن خودم رو در حضور باباحاجی و مامانجون پیاده میکردم! - پسر عمو اگر یکبار دیگه شما رو تا یک کیلومتری بیمارستان ببینم هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید! بهتون گفته بودم کاری نکنید که رومون توی روی هم وا بشه و حرمت ها شکسته بشه! اما دیگه به اینجام رسیده! عمه از فردا برمیگردم خونه، شماهم اگر میخوای باز حرف های قدیمی رو تحویلم بدی بهتره از همین الان بگی که به فکر جایی باشم برای موندن! بغضم و تمام حرف هایی که توی دلم سنگینی میکرد باهم ترکید. - باباجون خسته شدم! از عالم و آدم خسته شدم! اون از مادرم که اونجوری رهام کرد اون از پدرم که زیر خروار ها خاک خوابیده اینم از شماها! با زبون بی زبونی دارم میگم پسرعمو رو نمیخوام! اگر یکبار دیگه به روح بابا اگر یکبار دیگه سر صحبت های قدیمی رو باز کنید میرم جایی گم و گور میشم که دستتون بهم نرسه! حالم خوب نبود و میلرزیدم، دیدم قطرات اشکی رو که پس از آوردن اسم بابا از چشمای باباحاجی چکید! عمو هم چندان حال مساعدی نداشت، رفتارهام دست خودم نبود باید پایان میدادم به این کارهاشون! پوزخند پردردی زدم و به طرف اتاق دویدم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و پنجم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» اینبار باباحاجی لب به سخن گشود. + ص
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و ششم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» از زور گریه پلک هام سنگین شد! پام خواب رفته بود و گز گز می کرد. یک ساعتی میشد که پس از خوندن نماز شفع به صورت چهارزانو کنار سجاده نشسته بودم. بند و بساط دعا رو جمع کردم، به قصد خوابیدن برخاستم که صفحه موبایلم روشن شد! نشستم، پیامکی که از جانب صدرا ارسال شده بود رو باز کردم. « البته اینکه من تو رو دوست دارم، تقصیر منه که تو این رو نفهمیدی ولی مهم نیست ... تو هم مثل من احمق بودی! » نیشخندی زدم، دستم روی کیبورد چرخید در همین حین پیام دوم هم از جانبش ارسال شد. « تو هر جای جهان باشی، برایت از دور میمیرم ماهور! خیلی دوست دارم. کاش روزی برسد سهم دل من بشوی خسته ام بس که دعا کردم و بی پاسخ ماند!» بی توجه به اشعار عاشقانه‌اش از چت خارج شدم، چند ثانیه‌ای پی وی مخاطبین رو چک کردم. دوباره وارد پی وی صدرا شدم که با کمال ناباوری دیدم مسدود شدم! پروفایل و بیوگرافیش هم خیلی سریع عوض شد! به بیوگرافی نگاهی انداختم ... «سادگی جرم است و من یک مجرم سابقه دار» سرم رو تکون دادم تا بهش فکر نکنم. از سر شب فشارم پایین بود که این موضوع مامانجون و باباحاجی رو دل نگرون کرده بود. چند باری هم دور از چشمشون توی حیاط بالا آوردم، از درد معده چشمام رو برهم فشردم. وسایل هام رو جمع کردم و پاورچین پاورچین به طرف اتاق حرکت کردم. ورودی در اتاق خیره شدم به قاب عکس بابا ابراهیم که خیلی بزرگ سمت چپ درب وصل شده بود، نفسی که در سینه حبس کرده بودم رو با صدا بیرون فرستادم. درست دوازده سال پیش! صبح جمعه بیست و هشتم دی ماه‌! رفتم به اون دوران ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و ششم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» از زور گریه پلک هام سنگین شد! پام خوا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و هفتم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» نسیم خنکی موهام رو به بازی گرفته بود. دست در دست مامان از حرم شاهچراغ خارج شدیم، برای دیدن اقوام خانواده مادری سوار پیکان بابا و راهی اهواز شدیم. بادبادک بنفش رنگم رو از شیشه بیرون فرستادم نخِ بادبادک رو در دست گرفتم، هرچقدر بالاتر میرفت صدای جیغ من هم بیشتر اوج میگرفت! با خنده به مامان که در حال تعارف کردن سیب به بابا بود نگاه میکردم دلم ضعف میرفت برای این صحبت های دونفریشون، بی هوا شروع کردم به خندیدن. بابا گردن کج کرد و نگاهش رو به چشمام دوخت، تاب نیاوردم نگاهش رو وقتی اینجوری خاص میشد و هزار تا جمله عاشقی رو داد میزد! نمیدونستم چه‌جوری با نگاهم جوابش رو بدم!‌ چند ثانیه ای به لبخندم خیره شد، لبخند خودش عمیق تر شد. صدای فریاد مامان که اسم بابا رو صدا میزد اونقدری بلند بود که بابا نگاهش رو برای همیشه ازم گرفت! با صدای قرآن خوندن چند نفر چشمام رو باز کردم. چپ چپ خیره شدم به عکس بابا ابراهیم، که ربان سیاهی گوشه‌اش چسبیده بود! تمامی اتفاقات برام تداعی شد! لبخندش‌، لبخندش و باز لبخندش در آخر فریاد و تمام ... از روی تخت خواب بلند شدم‌، بدون روسری سر کردن از خونه خارج شدم. صدای صوت قرآن مجلسی توی کوچه روهم پر کرده بود و من بی هوا بغض جا خوش کرد توی گلوم! به عکس خندون بابا که روی بنر چاپ شده بود خیره شدم، پلک که زدم اشک هام سر خورد روی گونه هام! بر روی آسفالت داغ نشستم و بابا رو صدا زدم. با خودم زمزمه کردم «یتیم شدم» کلمه‌ای ‌ساده، اما به قدری درد داشت که هنگام تلفظش هزار تا بغض راه گلو رو میبست! ‌‌برام مثل یک خواب گذشت، خوابی تلخ که با رفتن مامان یکی شد! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و هفتم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» نسیم خنکی موهام رو به بازی گرفته بو
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و هشتم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» حالت تهوع شدیدی از بعد نماز صبح به جونم افتاده بود. سر ظهر با اصرار‌ مامانجون دو سه قاشقی غذا خوردم! صدای گریه های شخصی شده بود میخ و فرو می رفت توی قلبم، به خیال اینکه تلویزیون روشن هست و مامانجون مثل همیشه پای برنامه‌ی شهدا نشسته و زار زار گریه میکنه پتو رو دور خودم پیچوندم، بالشت رو بر روی سرم فشار دادم بلکه کمی آروم بگیرم! در حال کلنجار رفتن با محتوایات معده‌ام بودم که در اتاق با ضرب باز شد! پتو رو کنار زدم مثل جنی که با شنیدن بسم الله ترسیده باشه من هم هراسون تکونی خوردم و نشسته کمی عقب رفتم! سر چرخوندم، زن عمو ناهید بود، پر از بغض! ‌ته دلم یک دفعه خالی شد! گیج به مامانجون نگاه کردم، با ایما و اشاره پرسیدم که ماجرا چیه؟! هنوز چند ثانیه‌ای نگذشته بود که باباحاجی هم وارد اتاق شد. از روی زمین برخاستم و به طرف زن عمو ناهید رفتم. ‌- زن عمو جون اتفاقی افتاده؟! چرا مثل ابر بهار گریه میکنی؟! با گوشه روسریش نم چشماش رو گرفت. ‌‌+ ماهور از صدرا خبر داری؟! میدونی کجا رفته! ‌شکه لب زدم. ‌- نه، من چه خبری میتونم داشتم باشم؟ برای پسر عمو اتفاقی افتاده؟!‌ ‌+ ‌تو رو خدا راستش رو بگو! باهم در ارتباط نبودید؟! بهت پیام نداده‌‌‌؟ هیچی نگفته! - زن عمو داری نگرانم میکنی! چیزی بین ما نبوده چرا باید پیام بده؟! نگاه آشفته‌اش رو به باباحاجی دوخت. مامانجون هم صلوات شمار توی دستش بود و زیر لب ذکر میگفت. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و هشتم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» حالت تهوع شدیدی از بعد نماز صبح به ج
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و نهم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» شونه‌ های زن عمو ناهید رو محکم فشار دادم. - زن عمو میگی چی شده یا نه؟! جون به لبم کردی! کیف از دستش لیز خورد، خودش هم انگار فشارش اومده بود پایین چون دستی به سرش زد و کف اتاق افتاد، با ناله لب زد. + صبح بلند شدم دیدم خونه نیست! کمد هاش هم خالی بود، وسایل هاش رو برداشته و رفته! زیر بازوهاش رو گرفتم، به قصد دلداری دادن گفتم: ‌ای بابا‌! همین؟! مگه بچه شده! ‌چیزی نیست خودت رو نگران نکن‌! تا شب سر و کله‌اش پیدا میشه. به مامان جون اشاره کردم که بره و آب قند بیاره! باباحاجی وقتی متوجه شد اینبار دیگه صدرا حرفش رو به کرسی نشونده و مثل دفعه های قبل خالی نبسته رفت با عمو تماس بگیره و مطلعش کنه! اگر عمه متوجه میشد! آخ اگر متوجه میشد! چهره عصبانی عمه رو در ذهنم مجسم کردم‌ یکدفعه لرز عجیبی گرفتم. دو دل بودم برای اینکه ماجرای پیام های دیشب رو به زن عمو بگم، دست آخر دل رو به دریا زدم و لب زدم. - زن عمو راستش رو بخوای دیشب بهم پیام داد! ‌البته راجب اینکه میخواد بره حرفی نزدا، ولی خب ... خب راستش حرفاش رنگ و بوی خاصی داشت! اصلا بیاید خودتون ببینید. موبایلم رو از زیر میز چرخ خیاطی برداشتم و وارد پیام های صدرا شدم. - ‌ایناهاش. حرفی از رفتن نزده فقط چند تا جمله عاشقانه گفته بعدش هم مسدودم کرده! ‌زن عمو نگاهی به صفحه انداخت و باز اشک هجوم آورد به چشماش. هق هقش رو از سر گرفت، بغض بزرگم رو فرو دادم و بی هیچ حرفی گم شدم از جلوی چشمای زن عمو که میدونستم حرمت نگه میداره‌ و اِلا اگر دست خودش بود یه تار مو هم توی سرم نمیذاشت! باعث بانی همه این اتفاقات از دید اونها من بودم‌‌‌! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت بیست و نهم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» شونه‌ های زن عمو ناهید رو محکم فشار د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل_قلب_من💖 قسمت سی ام «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» نگاه از آسمون ابری گرفتم انگار شب خاطره ها بود چون خاطرات کودکیم جون گرفت! تصاویر کودکی همانند یک فیلم در آسمان ابری برام شفاف شد، قلبم فشرده شد باز با مرور خاطره هام‌! با تمام وجودم نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم. نگاهم رو به بیماری دوختم که از شدت درد ناله می‌کرد و به خودش می پیچید! چند مرد با محاسنی بلند اطراف تخت نشسته بودند، از روی ظاهر میشد حدس زد که نظامی و یا بسیجی هستند. سرفه‌ی مصلحتی کردم به معنی اینکه از تخت فاصله بگیرند، هرگاه در جمعی حضور پیدا می‌کردم به محض اینکه متوجه بشدم نامحرمی اونجا هست آیه نهم سوره یاسین«وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ...» رو زیر لب زمزمه میکردم. از شهید هادی آموخته بودم هیچ دشمنی بزرگ تر از شیطان وجود ندارد، به طبع از همیشه آیه رو زیر لب زمزمه کردم. چند نفری با دیدن من از اتاق خارج شدند که کارم رو راحت تر انجام بدم. نگاه سنگین یکی از همون افراد رو بر خودم حس میکردم، تصمیم گرفتم هرچه سریعتر کارم رو انجام بدم و از اتاق خارج بشم. به محض نزدیک شدنم به سِرُم از روی صندلی برخاست و گفت: « خانم چی کار میکنید؟! » ابروهام بالا پرید و هشتی شد! - مگه نمی بینید‌! چند قدمی بهم نزدیک شد. + اون رو بدید به من! آمپول رو پشت کمرم گرفتم و عقب عقب رفتم. - دلیلی نمی بینم بدمش به شما! برید کنار اجازه بدید کارم رو انجام بدم! ‌یکی از همون مَردها که در حال قرآن خوندن بود نگاه متعجبش رو به دوستش دوخت! دوستش با ایما و اشاره بهش چیز هایی رو گفت که متوجه نشدم! در کسری از ثانیه نفر دوم بهم حمله ور شد که جیغ بلندی کشیدم و فریاد یا ابوالفضلم بلند شد! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭310‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭311‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی به سمت در اتاق آمدم و گفتم: بذار اول برم به ننه فهیمه خبر بدم میخوایم بریم .... احمد نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت: تو برو آماده شو خودم میرم بهشون خبر میدم زیر لب چشم گفتم و به اتاق برگشتم. علیرضا خیلی وقت بود شیر نخورده بود و می دانستم به زودی بیدار می شود و برای همین دو دل بودم اول او را شیر بدهم و یا حاضر شوم. از طرفی هم می دانستم الان در این لحظه احمد دلش میخواهد زود تر خودش را به مادرش برساند و نباید حتی با یک لحظه تاخیر او را معطل کنم. سریع لباس پوشیدم و وسایل را جمع کردم و علیرضا را بغل گرفتم و در حالی که او را زیر چادر شیر می دادم به حیاط رفتم. احمد و ننه فهیمه در حیاط مشغول صحبت بودند و با دیدن من احمد به کمک آمد و وسایل را از دستم گرفت. ننه فهیمه ناراحت و غمگین گفت: ننه خیلی بهت عادت کرده بودم. کاش بیشتر می موندی و این طوری یه دفعگی نمی رفتی به رویش لبخند زدم و گفتم: خودمم دلم نمیخواست این جوری از پیش تون برم دلم براتون تنگ میشه و امیدوارم بازم ببینم تون من تا عمر دارم خودم رو مدیون شما و محبت هاتون می دونم _ ننه من که کاری نکردم برات خودتو مدیون بدونی _شما برای منِ غریبه مادری کردین این مدت همه جوره هوامو داشتین و نذاشتین آب تو دلم تکون بخوره ننه فهیمه مرا بغل گرفت و پیشانی ام را بوسید و گفت: هر کار کردم وظیفه ام بود. حلال کن اگه کم کاری کردم و اذیت شدی دستش را که روی شانه ام بود بوسیدم و گفتم: شما حلال کنید اذیت تون کردم. جعبه انگشتر روزنامه پیچ شده را به سختی به سمتش گرفتم و گفتم: اینم برای شماست ننه با تعجب آن را از دستم گرفت و پرسید: این چیه؟ به احمد اشاره کردم و گفتم: هر چند خوبی های شما قابل جبران نیست ولی احمد آقا اینو برای تشکر از شما گرفتن. امیدوارم خوش تون بیاد لبخند شیرینی روی لب ننه فهیمه نقش بست و گفت: الهی ننه فهیمه قربون تون بره این کارا چیه من که کاری نکردم نیاز به تشکر باشه رو به احمد کرد و گفت: احمد آقا دستت درد نکنه ننه چرا زحمت کشیدی احمد سر به زیر گفت: ناقابله مادر قابل شما رو نداره قطعا هیچ چیزی نمی تونه خوبیاتون رو جبران کنه امیدوارم خدا خودش براتون جبران کنه _دستت درد نکنه ننه ولی اگه جای این کادو یکم بیشتر پیشم می موندین بیشتر خوشحال می شدم احمد آه مانند نفسش را بیرون داد و گفت: ان شاء الله بازم مزاحم میشیم الان به خاطر مادرم باید بریم ننه فهیمه گفت: دلت رو بد نکن ننه ان شاء الله خدا مادرت رو برات حفظ کنه لباسم را درست کردم و علیرضا را روی شانه ام گرفتم که ننه فهیمه گفت: مادر هوا سوز داره بچه رو خوب بپوشون چشم گفتم و علیرضا را دوباره زیر چادرم گرفتم و بعد از خداحافظی از ننه فهیمه روستا را ترک کردیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد مهدی قنبریان صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛