eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭311‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭312‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی احمد غمگین و سر به زیر جلو می رفت و مدام زیر لب سوره حمد می خواند و من هم پشت سرش راه می رفتم. علیرضا بغلم بود و دستم درد گرفته بود. نسبت به پتو و سایل و بقچه هایی که دست احمد بود علیرضا سبک تر بود ولی باز هم از وزن او دست هایم درد گرفته بود. تا به حال این قدر طولانی او را در بغل نگرفته بودم. حال احمد هم طوری نبود که به او بگویم خسته شده ام و از او بخواهم کمی استراحت کنیم. دستش هم خالی نبود که علیرضا را به بغل او بدهم. همین که با وجود همه نگرانی هایش به خاطر من کمی آهسته راه می رفت و در راه رفتن مراعات حالم را می کرد غنیمت بود. بیشتر از یک ساعت بود که در سکوت کنار هم راه می رفتیم و علیرضا دوباره گرسنه شده بود. آن قدر دست هایم درد می کرد که نمی توانستم او را درست در بغلم بگیرم و در حالی که راه می روم شیرش بدهم. به ناچار رو به احمد گفتم: میشه یکم بشینیم؟ میخوام به بچه شیر بدم. احمد به تایید سر تکان داد و به اطراف نگاه کرد و به سمت درختی که کمی بالاتر بود اشاره کرد و گفت: بیا بریم اون جا بشین از شیب کم سر بالایی بالا رفتیم و کنار درخت احمد کتش را روی زمین پهن کرد و گفت: بیا روی این بشین _کتت کثیف میشه _فدای سرت بشین دمپایی هایم را در آوردم و روی کت احمد نشستم. علیرضا را روی پایم گذاشتم و لباسم را بالا زدم تا او را زیر چادر شیر بدهم. احمد پتو را روی شانه ام انداخت و گفت: هوا سرده این رو بپیچ دور خودت نشستی سرما نخوری از او تشکر کردم و به اویی که با یک پیراهن بدون کت و پتو و یا لباس دیگری روبرویم ایستاده بود نگاه دوختم و گفتم: خودتم لباس درستی نداری سردت نیست؟ احمد سر بالا انداخت و گفت: نه سردم نیست. نگران من نباش 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی حاجبی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭312‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭313‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی چادرم را روی علیرضا مرتب کردم و گفتم: حداقل یکم بشین استراحت کن قدمی از من دور شد و گفت: نمی تونم دلم آشوبه _توکل کن ... ان شاء الله که خیره _کارای خدا همیشه خیره ... ترسم اینه خیر و مصلحت ... جمله اش را ادامه نداد و سر به زیر انداخت. آه کشید و با صدای خشداری گفت: فقط امیدوارم اگه قرار بر رفتنشه زود بهش برسم قبل از رفتنش یه بار ببینمش دیگر انگار خجالت را کنار گذاشته بود و با گریه گفت: دلم برای نگاه مادرم برای صداش برای خنده هاش تنگ شده کاش یه بار دیگه .... فقط یه بار دیگه نگاهش رو ببینم روی زمین نشست و گفت: به مصلحت خدا راضی ام خود خدا از دلم خبر داره فقط دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش اشک چشمم را گرفتم و با بغض گفتم: این فکر و خیالا رو نکن ان شاء الله مامانت صد و بیست سال دیگه سالم سلامت عمر می کنه تو هم می بینیش هم صداش رو می شنوی غصه چیو می خوری؟ احمد به صورتش دست کشید و گفت: خدا کنه اون چیزی که تو میگی بشه _برای خدا که کاری نداره تو فقط جای ناامیدی برای سلامتیش دعا کن احمد چشم هایش را فشرد و گفت: نا امید نیستم، راضی ام _ولی داری فکر و خیالای بیخودی می کنی _نخوندی مگه محمد برام چی نوشته؟ _چرا خوندم _پس بهم حق بده دلم بجوشه نکنه تا برسم مادرم از دستم رفته باشه احمد آه کشید. از جا برخاست و گفت: البته اگه تا الان هم دیر نشده باشه... بی قراری احمد قابل توصیف نبود و از این که همراهش آمدم پشیمان شدم. من با این بچه سرعت او را برای رسیدن به مادرش کند کرده بودیم. هم آهسته راه می رفتم هم زود خسته می شدم و هم به خاطر علیرضا مجبور بودم که توقف کنم. شیر خوردن علیرضا هم طولانی بود و نمی دانستم تا به خانه پدری احمد برسیم چه قدر به خاطر آن باید توقف کنیم و احمد را معطل کنم. با عذاب وجدان گفتم: ببخش بهت اصرار کردم باهات بیام به خاطر من و این بچه دیرتر می رسی اگه ما نبودیم خودت تنهایی تا الان نصف راهو رفته بودی احمد با همه نگرانی ها و دل آشوبه هایی که داشت به رویم لبخند زد و گفت: این حرفا رو نزن اتفاقا خوبه که باهام اومدی هم خیالم از بابت شما راحته دیگه فکرم درگیرتون نیست هم با حرفات آرومم می کنی مادر حتما از دیدن علیرضا خوشحال میشه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید سید مهدی موسوی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭313‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭314‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی با لبخند گفت: با هم بریم دیدنش بهتره حتما هوشحال تر میشه در جوابش من هم لبخند زدم و گفتم: آره حتما همین طوره فقط ... _فقط چی؟ _برگشتت به محله خطرناک نیست؟ نکنه اونجا به پا گذاشته باشن و خدایی نکرده وقتی رسیدیم دستگیرت کنن؟ چه جوری میخوایم بریم در خونه شون؟ احمد دستش را در موهایش فرو برد و گفت: یه فکری براش می کنم ان شاء الله که خدا خودش یه جوری درستش می کنه به کنارم آمد و چادر را کمی از روی علیرضا کنار زد و پرسید: کی شیر خوردنش تموم میشه؟ رو به علیرضا گفت: بابایی بسه دیگه صورت علیرضا را نوازش کرد و گفت: بابایی برای مادربزرگت دعا کن چادرم را روی علیرضا انداخت. کنارم نشست سر روی زانوهایش گذاشت. جدای از ناراحتی و بی قراری اش خیلی خسته بود کاش نامه برادرش را دیر تر به او می دادم و حداقل می توتنست یکی دو ساعتی استراحت کند. وقتی رسید حتی لحظه ای مهلت نکرد دراز بکشد و خستگی روزهایی که نبود را از تنش به در کند. همان طور سر به زانو در کنارم نشسته بود که شیر خوردن علیرضا تمام شد آروغ علیرضا را گرفتم ولی احمد همان طور که سر بر زانو داشت نشسته بود. دستم را روی پشتش گذاشتم و آرام تکانش دادم. با چشم های سرخش نگاه به من دوخت. خوابش برده بود. _خواب بودی؟ احمد به صورتش دست کشید و گفت: نمی دونم .... به گمانم خوابم برده بود. از جا برخاست و پرسید: بریم؟ علیرضا را بغل گرفتم و گفتم: خودت خیلی خسته ای نمیخوای یکم استراحت کنی؟ احمد خاک لباسش را تکاند و گفت: وقت برای استراحت زیاده 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبدالحمید نجاتی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭314‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭315‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی نزدیک ظهر بود که بالاخره به مشهد رسیدیم. چند ساعتی را پیاده رفتیم و یک ساعتی را هم سوار بر مینی بوس شده بودیم. کنار خیابان از مینی بوس پیاده شدیم. حرم از دور معلوم بود و با دیدن گنبد طلایی امام رضا دلم لرزید و رو به حرم سلام دادم. احمد با خجالت و شرمندگی به سمتم چرخید و گفت: رقیه یکم پول همراهت هست بدی دربستی بگیرم؟ می دانستم چه قدر برایش سخت است که بخواهد از من پول طلب کند. کیفم را به سمتش گرفتم و گفتم: منو ببین چه حواس پرتم یادم رفت بهت بگم ننه فهیمه بقبه پولی که برای ولیمه عقیقه و قربونی گوسفند داده بودی رو داد بهت پس بدم. تو جیب پشت کیفمه خودت بردار احمد با شرمندگی کیفم را گرفت و گفت: دستت درد نکنه بهت پس میدم _پول خودته مال من نیست که پس بدی احمد کیفم را به سمتم گرفت و گفت: چیزی که دست توئه مال توئه _اینا دستم امانت بود. احمد پول را در جیب پیراهنش گذاشت. وسایل را در دستش جا به جا کرد و دست چپش را پشتم گذاشت و گفت: خیلی خوب بیا بریم اون جلوتر یه دربستی بگیریم علیرضا را در بغلم جا به جا کردم و هم قدم با احمد راه افتادم برای گرفتن دربستی خیلی معطل شدیم و دوباره دست هایم به خاطر بغل گرفتن علیرضا و سنگینی اش درد شدیدی گرفته بود. صدای اذان ظهر از مسجد نزدیک به گوش مان رسید. احمد وسایل را برداشت و گفت: بیا بریم نماز بخونیم بعد میاییم تاکسی بگیریم. به مسجد که رسیدیم به خاطر استحاضه نمی توانستم سریع برای نماز آماده شوم و رو به احمد گفتم: من این جا می مونم شما برو نمازت رو بخون احمد آهسته پرسید: مگه نماز نمی خونی؟ با خجالت گفتم: باید لباسامو عوض کنم شما برو بخون بیا علیرضا رو نگه دار بعد من میرم می خونم احمد باشه ای گفت و به سمت حوض مسجد رفت. در آن هوای سرد سریع وضو گرفت و به داخل مسجد رفت. من هم گوشه حیاط از سرما خودم را مچاله کردم و منتظر او ماندم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد زمانی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭315‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭316‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی تا احمد نمازش را خواند مدام ذکر امن یجیب می گفتم و از خدا می خواستم اتفاق بدی برای مادر احمد نیفتد. دلم می خواست بعد از ماه ها دوری دیدار شیرین و دل چسبی با هم داشته باشیم و دل احمد آرام بگیرد. احمد که آمد علیرضا را به بغل او دادم و سریع به دستشویی رفتم. بعد از طهارت و وضو سریع به مسجد رفتم و نماز ظهرم را خواندم. دوباره بعد از نماز سریع به دستشویی رفتم و برای نماز عصر طهارت و وضو گرفتم. جای شکرش باقی بود که لازم نبود برای هر نماز غسل کنم. بعد از نماز سر به سجده گذاشتم و دعا کردم و بعد پیش احمد برگشتم. علیرضا را از بغل او گرفتم و زیر چادرم بردم. هوا سوز داشت و می ترسیدم سرما بخورد. این بار که لب خیابان ایستادیم سریع یک تاکسی آمد و قبول کرد ما را به محله مان ببرد. سر خیابان اصلی از تاکسی پیاده شدیم و از کوچه پس کوچه ها به سمت خانه حاج علی راه افتادیم دلشوره و اضطراب عجیبی داشتم هنوز یک کوچه با خانه حاج علی فاصله داشتیم که توجه چند جوان که سر کوچه ایستاده بودند به سمت ما جلب شد. ما را به هم نشان می دادند و با انگشت به سمت ما اشاره می کردند. از ترس قلبم به شدت می کوبید. خودم را به احمد نزدیک تر کردم و گوشه لباسش را گرفتم و گفتم: بیا برگردیم احمد بدون این که نگاهم کند گفت: غمت نباشه چیزی نمیشه بیا بریم. یکی از جوان ها از جمع جدا شد و در حالی که مستقیم نگاهش به ما بود به سمت ما آمد. از ترس می خواستم جان بدهم ولی احمد هم چنان جلو می رفت. جوان که نزدیک شد دیدم او برادرم محمد علی است. بدون هیچ حرفی به سمت ما آمد دست احمد را گرفت و ما را به داخل یکی از پس کوچه ها کشید و با عصبانیت پرسید: شما این جا چه کار می کنید؟ احمد سلام کرد و محمد علی لب گزید و سر به زیر جواب سلامش را داد. چه قدر در این چند ماه و با ریش صورت برادرم مردانه تر و جا افتاده تر شده بود. آن قدر تغییر کرده بود که وقتی یک قدمی مان رسید تازه او را شناختم محمد علی دوباره نگاه به احمد دوخت و گفت: داداش برای چی اومدی این جا؟ از جونت سیر شدی؟ احمد دست در جیب پیراهنش کرد و نامه محمد را به سمت محمد علی گرفت و پرسید: به خاطر این اومدم تو سر کوچه ما چه کار می کنی؟ محمد علی لب گزید و بدون آن که با احمد چشم در چشم شود گفت: داداش بیا بریم خطرناکه احمد از جایش تکان نخورد و گفت: خوندی که محمد چی نوشته .... اومدم دیدن مادرم محمد علی دست روی پشت احمد گذاشت و گفت: داداش بیا بریم میگم برات 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید خلیل تختی نژاد صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭316‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭317‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی از حرف و رفتار محمد علی دلشوره و نگرانی ام بیشتر شد. احمد با نگرانی پرسید: چی شده محمد علی؟ محمد علی دور مچ احمد چنگ انداخت و گفت: داداش بیا برات میگم احمد دستش را از دست محمد علی بیرون کشید و گفت: همین جا بگو محمد علی سر به زیر انداخت و با من و من گفت: داداش .... چه جوری بگم .... شرمنده ام ولی .... دیر رسیدی .... انگار برای ثانیه ای قلبم و زمین و زمان از کار ایستاد. احمد با هر دو دست روی سرش زد و روی زمین نشست. صدای گریه مردانه اش قلبم را به لرزه انداخت و اشک هایم بی امان می ریخت. محمد علی تلاش کرد احمد را از روی زمین بلند کند و مدام می گفت: داداش تو رو خدا آروم باش ... پاشو بریم از این جا دیگر انگار توان ایستادن نداشتم. به دیوار پشت سرم تکیه دادم و از پشت پرده اشک هایم نگاه به احمد دوختم. حسرت دیدار دوباره مادرش برای همیشه به دلش ماند. در آن لحظه با خودم می گفتم خدایا چه می شد حداقل کمی دیرتر اجلش سر می رسید و احمد و مادرش هم را می دیدند. گریه مردانه احمد انگار آرام شدنی نبود. از عمق وجود اشک می ریخت و شانه های مردانه اش می لرزید. محمد علی جلوی او روی زمین زانو زده بود و التماسش می کرد از جا برخیزد. چند دقیقه ای احمد فقط گریه کرد و بعد با بغض مردانه ای پرسید: کِی .... نتوانست جمله اش را کامل کند و دوباره هق هق مردانه اش بلند شد. محمد علی در حالی که پشت احمد را و شانه اش را می مالید(ماساژ) گفت: دیشب آخر شب انگار از دنیا رفتن احمد پرسید: دفنش کردن؟ محمد علی سر بالا انداخت و گفت: نه هنوز .... منتظرن مردم جمع شن بعد تشییع جنازه .... احمد از جا برخاست و صورتش را پاک کرد و پرسید: چرا صبح تشییع نکردن؟ محمد علی سر به زیر گفت: حاج علی منتظر بود برسی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبد الحمید سالاری صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭317‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭318‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی احمد قدمی جلو رفت و گفت: پس زودتر باید برم .... آقام منتظرمه محمد علی دست روی شانه احمد گذاشت و گفت: نه داداش ... شرمنده ... دیگه نمیشه بری ... احمد به طرف محمد علی چرخید و با تعجب پرسید: چرا نمیشه؟ محمد علی سر به زیر گفت: حاج علی تا ظهر منتظر بودن برسی وقتی دیدن نیومدی خبر فوت حاج خانم رو اعلام کردن از همون موقع دور خونه تون شلوغ شده و کلی آدم جمع شدن منتظرن برسی بگیرنت احمد با بغض مردانه اش گفت: محمد علی به نیگا به ریخت من بنداز ... با این لباسا با این صورت آفتاب سوخته من شبیه کولی هام کی می فهمه من احمدم؟ محمد علی با شرمندگی گفت: داداش شرمنده نمیشه بری صدای لا اله الا الله جمعیت به گوش رسید و این یعنی در حال تشییع جنازه بودند. با هر لا اله الا اللهی که می،شنیدم قلبم می خواست از جا کنده شود. احمد به سمت سر کوچه رفت و گفت: هر چی میخواد بشه من باید تو مراسم مادرم باشم محمد علی به لباس احمد چنگ انداخت و او را به عقب کشید و گفت: داداش تو رو ارواح همون مادرت قسم نرو ... احمد سر جایش ایستاد که محمد علی گفت: داداش باور کن حالت رو می فهمم ولی همون طور که من شناختمت اونا هم می،شناسنت به فکر خودت و بلایی که سرت میارن نیستی حداقل یکم به فکر زن و بچه ات باش.... صدای لا اله الا الله تشییع کنندگان دور و دور تر می شد که محمد علی گفت: اصلا قبول به قول خودت ریخت و قیافه ات عین کولی ها ولی کدوم کولی تو تشییع جنازه کسی که هیچ نسبتی باهاش نداره این حالو داره احمد را بغل گرفت و گفت: تا همین جا هم که اومدی خدا رحم کرده کسی ندیدت 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی سالاری صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭318‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭319‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی احمد سر به شانه محمد علی گذاشت و با تمام وجود گریه کرد. شانه های مردانه اش به شدت می لرزید و سعی می کرد صدایش بلند نشود. از دیدن او با این حال بدش، از این که نتوانست مادرش را ببیند و یا حداقل با جنازه او وداع کند، از مرگ مادرش، از همه اتفاقاتی که افتاده بود قلبم در حال فشرده شدن بود. در چند قدمی خانه پدری احمد بودیم ولی به شدت احساس غربت و بی کسی می کردم تمام حواس محمد علی هم به احمد بود و من هیچ کس را نداشتم که سر بر شانه اش بگذارم و کمی دلم را سبک کنم. کنار دیوار روی زمین نشستم و به برادرم و احمد چشم دوختم. احمد که آرام گرفت محمد علی پرسید: جایی رو دارین برین اونجا؟ احمد بی توجه به سوال او گفت: باید آقام و زینب رو ببینم محمد علی گفت: می بینی داداش بذار دو سه روز بگذره بعد ... جایی رو دارین برین بمونین؟ احمد آه کشید و بعد گفت: یه اتاق نزدیک حرم کرایه کردم _کجا میشه؟ احمد به دیوار تکیه داد و گفت: سمت دروازه قوچان .... محمد علی سر تکان داد و گفت: خوبه ... داداش من میرم موتورم رو بیارم شما همین کوچه رو بگیر از پس کوچه ها بیا سمت مسجد من اونجا منتظرتونم ببرم تون ... زود بیایین محمد علی با سرعت از کوچه رفت. احمد چند بار چشم هایش را فشرد و میان موهایش دست کشید. چند بار نفس عمیق کشید و بعد وسایل را برداشت و به سمت من آمد و گفت: پاشو بریم بی حرف پشت سر او راه افتادم و از کوچه ها گذشتیم تا به مسجد رسیدیم. محله خلوت تر از همیشه بود و همه انگار برای تشییع جنازه رفته بودند. به سمت محمد علی که روی موتورش منتظرمان بود رفتیم. احمد دست پشت کمرم گذاشت و مرا به جلو هدایت کرد و گفت: تو وسط بشین پشت سر محمد علی نشستم و احمد بعد از گذاشتن وسایل در خورجین موتور چادرم را برایم مرتب کرد و خودش پشت سرم نشست و محمد علی به راه افتاد. با راهنمایی احمد محمد علی در خیابان و کوچه ها می راند تا به خانه ای قدیمی رسیدیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رضا رایکا صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭319‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭320‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی در چوبی قدیمی و کوچک خانه باز بود. احمد با کلون چند ضربه زد و بعد یا الله گویان پا به داخل خانه گذاشت و من و مجمد علی هم پشت سر او وارد شدیم. دالان بزرگ و تاریکی را پشت سر گذاشتیم تا به یک حیاط بزرگ رسیدیم. دورتا دور حیاط اتاق هایی با پنجره های هشتی داشت و وسط حیاط یک حوض بزرگ و کم عمق قرار داشت. خانم هایی با چادر های رنگی به کمر بسته شده در حیاط بودند و به ما نگاه می کردند. پشت سر احمد به سمت اتاقی رفتیم و با خانم ها سلام و احوالپرسی کردیم. احمد در حالی که از پله های باریک جلوی ایوان بالا می رفت گفت: شما همین جا وایستید چند قدمی رفت و بعد جلوی در اتاقی ایستاد و در زد. خانمی مسن از اتاق بیرون آمد و با احمد گرم احوالپرسی شد. صاحبخانه بود. محمد علی به سمت من چرخید و آهسته پرسید: تو خوبی؟ .... به رویم لبخند زد و گفت: چه قدر عوض شدی به رویش لبخند زدم که گفت: روزی نبود به یادت نباشم چادرم را از روی علیرضا کنار زد و آهسته گفت: کو ببینم این جوجه رو علیرضا را از بغلم گرفت و صورتش را بوسید. علیرضا را در بغل او درست کردم و به احمد که با آن همه غم و ناراحتی و حال بدش سر به زیر ایستاده بود و به صحبت های صاحبخانه گوش می داد نگاه دوختم. محمد علی بعد از آن که کلی قربان صدقه علیرضا رفت و او را بوسید، او را به بغلم داد و پرسید: این چند وقته چه کار می کردی؟ سختت نبود؟ نگاه به احمد دوختم و گفتم: پیش مردمای خوبی بودم هر چند هیچ کس خانواده خود آدم نمیشن نگاه به محمد علی دوختم و پرسیدم: حالا تو بگوچه خبر؟ خودت، آقاجان، مادر جان، خانباجی بقیه خوبن؟ محمد علی لب پله نشست و گفت: اگه دلتنگی و بی قراری مادرجان برای تو رو ندید بگیرم همه خوبن آقاجان یه بار می گفت تو حرم از دور دیدت طفلک مادر یه چند وقت هر روز از صبح زود تا شب می رفت حرم صحن به صحن می گشت بلکه اونم بتونه ببینتت من هی بهش می گفتم مادر من، حتما آقاجان خیال کرده رقیه الان ناکجا آباده تو حرم نیومده به خرجش نمی رفت که نمی رفت. دو سه هفته ای این کارش بود تا بی خیال شد از حرف محمد علی اشک در چشمم حلقه زد. محمد علی در حالی که پاچه شلوارش را می تکاند گفت: اگه بفهمه اومدین مشهد حتما از خوشحالی بال در میاره احمد به سر پله ها آمد و گفت: رقیه جان یه لحظه بیا حاج خانم کارت دارن از پله ها بالا رفتم و روبروی اتاق صاحبخانه ایستادم 🇮🇷هدیه به روح مطهر سردار جاویدالاثر حسن پیشدار صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل_قلب_من💖 قسمت سی ام «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» نگاه از آسمون ابری گرفتم انگار شب خاطره ه
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت سی و یکم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» مردی که روبروی من ایستاده بود به اون یکی گفت:« آمپول رو از دستش بگیر! یالا! » برای اینکه دستش به دستم نخوره در همون حالتی که نشسته بودم آمپول رو به طرف نامعلومی پرتاب کردم! دستانم رو دور سَرم حلقه کردم و از ترس گوشه‌ای جمع شدم! صدای فریاد دکتر ملکی من رو به خودم آورد، ضربان قلبم بالا رفت انگار با فریاد دکتر ملکی تازه یادم افتاد که پرستار این بیمارستان هستم! + خانم تابش اینجا چه خبره‌! با صدای فریادش بند دلم پاره شد‌! نگاهم اطراف اتاق رو وارسی کرد تقریبا اکثر پرسنل با صدای جیغم به اتاق هجوم آورده بودند! قلبم ریخت و نمیدونم توی نگاهم چی دید که با لحن پرسشی و عصبانی غرید. + باز چه دسته گلی به آب دادید؟! حس میکردم ضربان قلبم کند شده و هوای اتاق گرم، فقط سر تکون دادم به نشونه اینکه اطلاعی ندارم چه اتفاقی افتاده. همون مَرد آمپول رو از روی زمین برداشت و در دست دکتر ملکی گذاشت. دکتر ملکی نگاهی به بیمار و سپس به آمپولی که در دست داشت انداخت، ابروهاش هشتی شد و بالا پرید! ‌بدون هیچ ملاحظه‌ای فریاد کشید! + خانم تابش! این چیه؟! انگار یکی خط خطی میکرد قلبم رو و گلوم رو می فشرد! برای بار دوم در برابر دکتر ملکی کارم رو اشتباه انجام دادم‌! از بس حواسم به ابر و خاطرات کودکی بود که فراموش کرده بودم، این بیمار نیاز به همچین آمپولی نداره! توی دلم بد و بیراه میگفتم به خودم که اینبار اون آقا سکوت رو شکست و لب زد. × ایشون از پرسنل همین بیمارستان هستند دیگه؟ بنده خودم پرستار هستم! اگر متوجه نشده بودم خدا میدونست چه اتفاقی برای رفیقم می افتاد! از در اتاق که وارد شدند متوجه شدم ناخوش احوال هستند به همین خاطر میخواستند به همچین بیماری آمپول تزریق کنند! بی هوا قطره اشکی از چشمم افتاد بر روی کفش یکی از مَردایی که کنارم ایستاده بود. کفش مشکی رنگش خاکی بود، با افتادن قطره اشکم مسیر اشک کمی خاک های کفشش رو کنار زد! خجالت زده سرم رو پایین انداختم و به طرف در اتاق رفتم، چند نفری راه رو باز کردند تا خارج بشم. ملکی زودتر از من از اتاق خارج شد و گفت برم دنبالش، بدون هیچ صحبت اضافه ای همراهش به راه افتادم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت سی و یکم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» مردی که روبروی من ایستاده بود به اون یک
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت سی و دوم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» ملکی روبروی پذیرش متوقف شد و خودکارش رو بر روی برگه گذاشت. + خانم تابش ... اجازه ندادم صحبت کنه، قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم. - آقای دکتر‌ من عذر خواهی میکنم! واقعا شرمنده، ببخشید! قدم های کوتاهی برداشت و بعد انگشت اشاره‌اش رو در برابر صورتم گرفت. + از من عذر خواهی می کنید؟! از اون بیمار باید عذر خواهی کنید! مگه بیمارها جونشون رو از سر راه آوردن که با تزریقات اشتباه دو دستی به آغوش مرگ بفرستیمشون! اعتمادی که در این مدت نسبت به شما پیدا کرده بودم با این کارتون کاملا از بین رفت! اون روز که با بیمار فشاری اونجوری رفتار کردید زدم به حساب مشغله های فراوانی که دارید و درگیری های ذهنی اما اینبار دیگه ... ادامه حرفش رو خورد و دستی به کله کچلش کشید. تمام ذهنم پر از پوزخند هایی شد که به من دهن کجی میکردند اینبار دیگه دسته گل بزرگی به آب داده بودم! + خانم تابش حواستون رو خیلی جمع کنید! خیلی! تا اومدم دهن باز کنم با قدم های بلندی ازم دور شد! اگر فریاد می‌کشید خیلی بهتر بود. با اینجوری صحبت کردنش حالم از خودم و کارهایی که انجام میدادم بهم میخورد! ملکی فرد خوش اخلاقی بود خیلی کم دیده بودم جوش بیاره به همین خاطر دیگه ادامه نداد و سعی کرد از کوره خارج نشه چون ممکن بود دلخوری پیش بیاد. نفس عمیقی کشیدم و بوی تینر و مواد ضدعفونی کننده رو مهمان ریه هام کردم، ماه ها بود که به این وضعیت عادت کرده بودم! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛