eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۴۹ و ۵۰ وارد خانه شدند، فتانه مثل روح
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۵۱ و ۵۲ بالاخره بعد از گذشت ساعتی محمود و روح الله به روستا رسیدند، روح الله شیشه ماشین را پایین کشید، او میخواست هوای بهاری را با عطر گلها و شکوفه های درختان به جان بکشد. دو سال بود که به اینجا نیامده بود و انگار همه چیز دست نخورده باقی مانده بود. ماشین جلوی در خانه ایستاد و روح الله سرشار از حس های متناقض بود، از طرفی خوشحال بود که پدر و خانواده اش را می بیند و از طرفی حسی بد به خاطر تجدید دیدار با فتانه وجودش را گرفته بود‌.. پدر کلید را در قفل در حیاط چرخاند و در باز شد و هر دو وارد خانه شدند، پدر برای اینکه به اهل خانه بفهماند امده با صدای بلند یاالله یاالله میگفت، در همین حین در هال باز شد و پسرکی سیه چرده با قدی متوسط و هیکلی استخوانی که کسی جز سعید نمیتوانست باشد پشت در نمایان شد، سعید با دیدن روح الله بدون اینکه سلامی کند از جلوی در کنار رفت و خودش را داخل یکی از اتاق ها انداخت. روح الله به همراه پدرش وارد اتاق نشیمن شدند، گوشهٔ اتاق تشکی قهوه ای رنگ پهن بود و روی آن فتانه حالت دراز کش به متکا ترمه تکیه داده بود، روح الله با تعجب فتانه را نگاه کرد، انگار یکی از چشم هایش کاج شده بود و گوشهٔ لبش مدام میپرید.روح الله آهسته سلام کرد و فتانه درحالیکه لبخند کج و کوله ای میزد گفت: 🔥_س..س..سلام خو..خوش ..آ..‌مدید فتانه انگار تمام توانش را جمع کرده بود تا این جمله را مانند انسان های لال، مقطع مقطع بگوید. روح الله روبه روی فتانه نشست، محمود که مشخص بود از آمدن روح الله خیلی خوشحال است صدا زد: _سعید و سعیده، مجید بیاین داداش بزرگه اومده ،یکی تون هم یه چای خوشرنگ بیارین. چند دقیقه بعد سه فرزند فتانه داخل اتاق شدند، به دست سعید سینی چای بود، بچه ها بدون اینکه سلام علیکی کنند، یک راست به سمت فتانه رفتند و کنار او نشستند، سعید خم شد وسینی چای را به شدت روی زمین گذاشت، به طوریکه نصف چای داخل سینی ریخت و سپس به سمت بچه ها رفت و هر سه به روح الله خیره شدند، طوری به او نگاه می کردند که انگار روح الله دشمن خونی آنهاست و کمر به قتلش بستند.روح الله متوجه بود که این بچه ها زیر دست فتانه و با کینه ای که او به خوردشان داده بزرگ شده اند، پس نگاهی به سینی چای کرد،چای سرد و سیاه رنگ را برداشت و یه قلپ از ان خورد، استکان را سر جایش قرار داد و رو به پدرش گفت: _من میرم به باغ سری بزنم. انگار پدرش هم رضایت داشت، سری تکان داد، فتانه هم مثل جسمی بی روح به او نگاه میکرد، گویا او هم با رفتن روح الله موافق بود، روح الله از جا بلند شد و پیش خود میگفت: _عجب استقبال گرمی!! و یکراست به طرف باغ حرکت کرد. وارد باغ شد، باورش نمیشد این همان باغی باشد که روح الله دو سال پیش رها کرد و رفت، دیگر مثل دوسال قبل نبود که هر گوشه از باغ را نگاه میکردی باغچه ای برپا بود و کُردهای، گوجه، بادمجان و سبزی و اسفناج و یونجه و... به چشم بخورد. زمین باغ خشک بود و درختان هم انگار بی روح بودند، روح الله آستینش را بالا زد، باید به باغ میرسید. روح الله بیل به دست از این ور به آن ور می رفت و مانند رباتی که قشنگ میداند چه کند، تند تند کار میکرد و اصلا حواسش به گذشت زمان نبود، راه آب درختان سیب را باز کرد که ناگهان با صدایی از پشت سرش به خود امد: _به به روح الله جان، رسیدن به خیر، چه شده که اینورا پیدات شده؟! روح الله به پشت سرش برگشت و با دیدن عمو، دست از کار کشید و گفت: _سلام عمو، ببخشید متوجه اومدنتون نشدم، اینقدر سرگرم کار بودم که... عمو سری تکان داد و‌گفت: _آره دیدم، از وقتی رفتی نه تنها این باغ که باغ مادربزرگت هم از رونق افتاده تو واقعا نعمتی بودی و ما نمی دونستیم هااا و بعد کمی جلوتر آمد، شانه های مردانه روح الله را در دست گرفت و ادامه داد: _حالا چی شد برگشتی؟ نکنه اون هنرنمایی بابات باعث شده فتانه به دست و پا بیافته و تو رو بکشونه اینجا تا محمود به مقصودش نرسه و فتانه را طلاق نده هااا.. روح الله با تعجب خیره به عمو شد ، یعنی از چه هنرنمایی حرف میزد؟ البته عمو با متلک میگفت هنرنمایی، حتما یه اتفاقی افتاده، پس گلوش را صاف کرد و گفت: _مگه بابا محمود چه کرده؟ فتانه که سکته کرده و الانم طبق گفته بابام، نادم و پشیمون هست، برای همین دنبال من اومدن.. عمو قهقه ای زد و با دست به پشت روح الله زد و گفت: _حالا زوده، بزرگ بشی میفهمی هنرنمایی چی چی هست و بعد انگار میخواست راز مهمی بگه، سرش را به گوش روح الله نزدیک کرد و آرام تو گوشش گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۱ و ۵۲ بالاخره بعد از گذشت ساعتی محم
_ببین عمو، من خیرخواه تو هستم، از من میشنوی به حرف فتانه گوش نکن و لقمه ای را که برات گرفته، بنداز دور، فتانه همانطور که برا عاطفه نقشه داشت و سیاه بختش کرد، برا تو هم نقشه داره، اون زن چشم دیدن شما دو تا را نداره اینو تو گوشت فرو کن و گول ظاهرش را نخوری هااا روح الله که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد گفت: _یعنی چه؟! چه لقمه ای؟ من در جریان نیستم تازه یک ساعت نیست که رسیدم روستا عمو شکوفه ای از درخت پیش رویش چید و گفت: _پس همون، تازه رسیدی، امشب بعد از اتمام کارت نرو خونه خودتون،بیا پیش مادربزرگ تا خوب برات بگه چه آشی برات پختن.. روح الله که انگار بچه ای سمج شده بود گفت: _نزدیک غروب هست،بیا با هم قدم زنان بریم خونه مادربزرگ که فردا طرف صب برم باغ مادربزرگ و همین الانم بگو‌چی هست که من بی خبرم؟! عمو سری تکان داد و مناظر شد روح الله آبی به دست و روش بزنه، روح الله به طرف جوی باریک آب رفت و مشتی آب به صورتش زد و از جا بلند شد و با عمو از در باغ بیرون رفتند. عمو همانطور که اطراف را از نظر میگذراند گفت: _حقیقتش قبل از اومدن تو بین فتانه و محمود شکراب شده و محمود برای اینکه فتانه را از سر راهش برداره شرط کرده که تو رو برگردونه و چون میدونست فتانه به خون تو تشنه هست همچی شرطی گذاشت که فتانه پا پس بکشه و تمااام.. اما فتانه خیلی زیرک تر از اونه که میدان را خالی کنه، به پدرت قول داد تو را برگردونه و برات زن بگیره، تازه یکی از اقوام خودش هم برات در نظر گرفته، از من میشنوی عمو به طرف قوم و خویشا فتانه نری که اینا یک مشت بی فرهنگ و بی بته هستن و بدبخت میشی بدبختتتت... اگرم خواستی زن بگیری اصلا آشنا نگیر برو یه غریبه را بگیر، اصلا یکی بگیر که مثل خودت درس دین خونده باشه... بد میگم؟! روح الله که کلا مغزش هنگ کرده بود و گیج شده بود و هزاران سوال در ذهنش پیچ و تاب میخورد و با خود میگفت یعنی بابام چه کرده؟! یعنی فتانه به چه قیمتی حاضر شده که من برگردم و برام زن بگیره! یعنی و.... همانطور که غرق افکارش بود، بی صدا در کنار عمو قدم برمیداشت تا به خانه مادربزرگ رسیدند... 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۱ و ۵۲ بالاخره بعد از گذشت ساعتی محم
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۵۳ و ۵۴ یک شب از ورود دوباره روح الله به روستا میگذشت، یک شبی که داخل خانه مادربزرگ به صبح رسانده بود و مادربزرگ هم حرفهای عمو را تکرار کرده بود، اما چیز مبهمی در حرفهای عمو و مادربزرگ بود، شاید رازی که روح الله نباید الان میفهمید، اما هر چه بود، وجود داشت،روح الله هم تجسس زیادی نکرده بود، چون معتقد بود ماه پشت ابر نمی ماند و اگر اتفاقی افتاده که به او هم مربوط است، بالاخره رو میشود. روح الله آخرین شاخهٔ خشک درخت گیلاس هم جدا کرد، عرقی را به پیشانی اش نشسته بود پاک کرد که از پشت سر صدای مادربزرگ درگوشش پیچید: _خدا خیرت بده مادر، از وقتی رفتی هیچ کس به این باغ منِ پیرزن نرسیده، وقتی بودی قدر تو رو نمیدونستم و وقتی رفتی، تازه فهمیدم چه نعمتی از دست دادم، پسر گلم! بیا یه چایی بخور و قول بده حالا که شکر خدا دوباره برگشتی، خودت به باغ منم برسی، اصلا روح الله دستت خیلی سبز و بابرکت هست، انگار تمام برکت این باغ و اون باغ خودت توی بودن و وجود خودت هست مادر.. روح الله به طرف مادربزرگ که حصیری رنگ و رو رفته را زیر درخت بید پهن کرده بود و بساط چای اش به راه بود رفت، همانطور که چای را از دست مادربزرگ میگرفت گفت: _چشم ننه جان، خودم نوکرتم و به باغت میرسم، الانم زودتری برم، دیدی دیشب بابام اومد گفت برا نهار منتظرم هستند و هرچی گفتم با این وضع فتانه نمیخواد، قبول نکرد. مادربزرگ دستی به تنه درخت گرفت و با یک یاعلی از جا بلند شد و گفت: _باشه پس حصیر را جمع کن بزار تو اتاق گِلی ته باغ و بعد برو.. مجید در خانه را باز کرد و روح الله همانطور که دستی به سر او میکشید، لبخندی زد و گفت: _ببینم زبونت را موش خورده که حرف بلد نیستی با داداشت بزنی؟! مجید با تندی نگاهی به روح الله کرد و دست روح الله را به شدت کنار زد و گفت: _به من دست نزن نره غول... روح الله نفسش را محکم بیرون داد و چیزی نگفت و وارد ساختمان شدند، بوی برنج ایرانی و خورش قورمه سبزی که او عاشقش بود در بینی اش پیچید. روح الله ناخوداگاه به سمت آشپزخانه رفت، وارد آشپزخانه شد با اینکه آشپزخانه تغییرات زیادی کرده بود و میز نهارخوری و با صندلی های چوبی قهوه ای در وسط بود اما چیز دیگری توجه او را به خود جلب کرد، فتانه مثل بره آهویی سالم و قبراق از اینور به آنور می رفت و بساط ناهار را فراهم میکرد و اصلا متوجه ورود روح الله نشده بود. روح الله همانطور که با تعجب فتانه را نگاه می کرد گفت: _س...سلام، میبینم که کلا خوب شدین، نکنه همه اش دروغ بود؟! فتانه که تازه متوجه روح الله شده بود، اوخ کرد و انگشت دستش را تکان داد و گفت: 🔥_وای بریدمش... بعد با لبخندی کج و‌کوله ادامه داد: 🔥_سلام پسرم، نه هیچی الکی نبود، اما انگار قدم تو شفا بود، باورت میشه از دیروز که تو اومدی انگار قدمت خیر بود، تمام کسالاتم به یک باره بعد از چند ماه علیلی برطرف شد و بعد به سمت چایی ساز رفت و همانطور که چای میریخت ادامه داد: 🔥_بیا یه چای بخور الان نهار آماده میشه و بابات هم میرسه.. به افتخار روح الله سفره ناهار را داخل میهمان خانه انداختند، روح الله تازه متوجه پیرامونش شده بود، قالی‌های نرم و ابریشمی آبی رنگ جای قالیهای قدیمی و لاکی را گرفته بود و به جای پرده های زرد با گلهای درشت قرمز رنگ، پرده های توری با یلان های کنگره ای و منگوله دار خود نمایی میکرد، انگار فتانه از نو جهیزیه خریده بود، انهم جهیزیه ای مانند نوعروسان متمول و روح الله شک نداشت که پول این وسائل از همان پس اندازی بود که مادرش عمری برای روح الله کنار گذاشته بود و فتانه بی رحمانه و در چشم بهم زدنی آنها را قاپیده بود. محمود که انگار از آمدن روح الله خوشحال بود، شروع به تعارف کردن کرد و به بچه هایش توصیه نمود تا داداش بزرگه دست به غذا نبرده شما هم حق ندارید غذا بخورید، بچه ها گرچه مایل به احترام به برادر بزرگشان نبودند اما اینک بالاجبار باید قبول می کردند، ظرف قورمه سبزی یک طرف و زعفران پلو طرف دیگر، ترشی و سالاد و ماست و نوشابه هم موجود بود، یعنی فتانه سنگ تمام گذاشته بود، کاری که از زنی تنبل مثل فتانه،بعید بود، زنی که انگار نه سررشته ای در اشپزی داشت و نه خانه داری و اگر بهتر بگوییم اصلا سررشته ای در زندگی هم نداشت. روح الله اولین لقمه را در دهانش گذاشت که فتانه بحث ازدواج او را اینچنین پیش کشید: _ببین آقا محمود ماشاالله هزارماشاالله پسرت برا خودش مردی شده، دیگه نوبتی هم باشه، نوبت زن گرفتنش هست، باید یه عروس خوشگل براش بگیرم.
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۳ و ۵۴ یک شب از ورود دوباره روح الله
محمود نگاهی با افتخار به هیبت مردانه و پهلوانی روح الله انداخت و‌گفت: _بله، من موافقم، این گوی و این میدان، تو که توی اینهمه مدت که به عقد ما درآمدی برای این بچه کاری نکردی، حالا آستین بالا بزن ببینم چکار میکنی! روح الله لقمه را با کمک قاشقی ماست فرو داد، اصلا همه چیز برایش عجیب بود، هم رفتار پدرش و هم حرکات تازه و مهربانانه فتانه! او از این مهربانی ها خیری ندیده بود و میترسید باز هم حیله و تله ای در کار باشد، روح الله نمیدانست که فتانه با موکلش عهد کرده که روح‌الله را به هر طریق ممکن نابود کند. فتانه ظرف سالاد را به طرف روح الله داد و همانطور که تعارفش می کرد گفت: 🔥_ببینم پسرم! چرا اینقدر ساکتی؟! خودتم یه چیزی بگو و چون دید روح الله حرفی نمیزند ادامه داد: 🔥_من یه دختر خوب برات در نظر گرفتم، خیلی خوشگله، میشناسیش دختر داداشم ..‌داداش.. روح الله وسط حرف فتانه پرید و نگذاشت حرفش تمام شود، قاشقی را که پر از پلو و خورش کرده بود روی بشقاب گذاشت و گفت: _زن گرفتن برای هر مردی لازم هست، خصوصا برای من که توی شهر غریبم و برام لازمترین چیز همینه، اما من دوست ندارم از آشنا زن بگیرم، نه اقوام پدری و نه اقوام مادری و نه از اقوام تو، همین که عاطفه را عروس تیر و طایفه خودت کردی و بختش سیاه شد بسه، دیگه لازم نیست برای من لقمه بگیرین.. فتانه که توقع این برخورد روح‌الله را نداشت، پارچ نوشابه را که دستش بود محکم بر روی سفره کوبید و گفت: 🔥_به به، زبون درآوردی، افاضات بزرگتر از خودت میدی، ببینم عاطفه چی تو زندگیش کم داره که اینطور برا من دم درآوردی و اینجور حرف میزنی هااا؟! اصلا تو لیاقت طایفه منو نداری، منو بگو که میخواستم در حقت محبت کنم و به یه جایی برسونمت، دستم بشکنه که این دست نمک نداره... فتانه از جا بلند شد و در همین حین سعید که نسبت به مادرش حس غیرت داشت هم بلند شد و شروع کرد فحش‌های ناموسی و رکیک به عاطفه و مامان مطهره دادن..روح الله به شدت عصبانی شد، انگار این سعید نبود و فتانه بود، فقط با جثه ای کوچکتر اما همانقدر قبیح و بی ادب، دیگه حرمت سفره شکسته شده بود، روح الله رو به پدرش کرد و با اجازه ای گفت و از جا بلند شد و میخواست از در میهمانخانه بیرون برود، سعید که دید روح الله توجهی به حرفش نکرد جری شده بود تمام قد جلوی در اتاق جلوی روح الله ایستاد و گفت: _چی شد سیب زمینی؟! دل از ننه و ددت کندی؟! روح الله دیگه تحملش تمام شد و نمی توانست شاخ شدن این پسرک بی ادب را ببیند و چیزی نگوید، دستش را مشت کرد و میخواست حواله شانه سعید کنه که ناگهان فتانه جلو دوید و سعید را کناری زد، مشت روح الله ناخوداگاه بر دهان فتانه نشست و دندان جلوی فتانه همراه با خون سیاهرنگی به بیرون پرید... 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۳ و ۵۴ یک شب از ورود دوباره روح الله
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۵۵ و ۵۶ روح الله که اصلا قصد نداشت به فتانه با اینهمه خباثتش بی احترامی کند، کمی دستپاچه شد و همانطور که دستمال داخل جیبش را به طرف فتانه میداد گفت: _وای ببخشید، به خدا من نمیخواستم... فتانه دست روح الله را پس زد و دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت: 🔥_با این دندان شکسته و اینهمه خون، فکر نمیکنی این دستمال خیلی کوچکه و با زدن این حرف به سمت دسشویی رفت. روح الله که انگار خیلی ناراحت شده بود و قصد چنین برخوردی نداشت به دنبال فتانه راه افتاد و همانطور که فتانه دهانش را داخل روشویی میشست و در سرویس ها باز بود، به دیوار روبه رو تکیه داد و فتانه را از داخل آینه چسپیده به دیوار نگاه کرد و گفت: _به خدا من نمیخواستم.. فتانه آب دیگه ای توی دهنش زد و گفت: 🔥_خیلی خوب نمیخواد اینقدر قسم بخوری برو سر سفره غذات را بخور شتر دیدی ندیدی... روح الله اصلا باورش نمیشد، یعنی از فتانه بعید بود همچی سعهٔ صدر و بزرگواری، فتانه ای که همیشه نزده میرقصید، الان خیلی عجیب بود که به این راحتی از کنار همچی موضوع بزرگی بگذره، روح الله خیلی مشکوک شده بود، مغزش داشت سوت میکشید اما آدمی نبود که جواب رفتار خوب را بد بدهد هر چند که پشت اون رفتار خوب حیله ای پنهان باشد، پس رو به فتانه گفت: _بیا با هم برگردیم سر سفره.. فتانه که میخواست عذاب وجدان روح الله را بیشتر کند، اشاره ای به دندان شکسته اش کرد و گفت: 🔥_با این دندان میشه.. روح الله دوباره اصرار کرد و گفت: _برات له میکنم بیا سر سفره و بعد هر دو به اتاق برگشتند، اما خبری از سعید نبود، بابا محمود که اصلا انتظار برگشت فتانه و روح الله را نداشت، با لبخندی حاکی از تعجب گفت: _به به میبینم هم فتانه آدم شده و هم این خونه یه ذره شبیه یه خانواده شده.. همه مشغول غذا شدند و انگار برای رودربایسی بود، چون نه روح الله میلی داشت و نه فتانه با اشتها میخورد و فتانه دوباره سر حرف را باز کرد و رو به روح الله، گفت: 🔥_باشه، هر چی تو بگی، تو بگو کی را میخوای؟! دست روی هر کس که بگذاری من برات آستین بالا میزنم. روح الله همانطور که با دانه های برنج پیش رویش بازی میکرد گفت: _من که اصلا از پیشنهاد یکباره ای شما جا خوردم، شخص خاصی هم مد نظرم نیست، فقط دوست ندارم آشنا باشه، یه دختر غریبه اما با ایمان مثلا... فتانه وسط حرفش پرید و گفت: 🔥_مثلا کی؟! روح الله ارام تر گفت: _مثلا یکی از دخترای حوزه باشه خوبه... محمود قهقه ای زد و گفت: _عجب زبلی هااا، آفرین، کار درستی میکنی، از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز، بزارید یه آخوند مثل خودش بگیره که شبانه روز یا زن به منبر بشینه و یا مرد.. با این حرف بابا محمود، سعیده و مجید زدن زیر خنده.. فتانه همانطور که خیره به نقطه ای نامعلوم روی سفره شده بود گفت: 🔥_پس، فردا منو ببر قم برم حوزه خواهران برات یه دختر خوب گلچین کنم و روح‌الله نمیدانست که فتانه از اضطرارش این کار را میکند، میخواست برای خود و اهدافش یارکشی کند و در وقت معین، روح الله و همسرش را از بین ببرد.....فتانه وارد خانه شد، لبخند مضحکی روی لب نشانده بود، روح الله از پشت پرده توری سفید رنگ هال، حیاط را دید میزد، با دیدن فتانه ،به سرعت به طرف در ورودی رفت، قلبش مثل گنجشککی بی قرار میزد، از صبح که فتانه رفته بود حوزه، حال روح الله همین گونه بود، حسی درونی به او نهیب میزد که یار دلت را خواهی یافت، روح الله هنوز نمیدانست آیا فتانه دست پر آمده یا نه؟! اما قلبش به تلاطم بود و با وجود این حس، مطمئن بود خبری هست. قبل از رسیدن فتانه، روح الله در هال را باز کرد و سپس با صدای بلند سلام کرد. فتانه که مشخص بود دست پر آمده همانطور که محمود را به کناری میزد، کفشهایش را در اورد و وارد هال شد و با لبخند نگاهی به روح الله کرد و گفت: 🔥_یعنی دختر نگو و پنجهٔ آفتاب بگو، صورت مثل قرص ماه، ابروها کشیده و مشکی ،چشمها درشت و سیاه، اصلا با همون چشمای خوشگلش مطمئنم هزار نفر جذبش میشن، بینی قلمی و لبها غنچه، رنگ پوستش هم گندمی خوشگل یه ذره سبزه و بعد خنده ای صدادار کرد و همانطور که سعی میکرد با گوشه های چادرش برقصد ادامه داد: 🔥_سفید سفید صد تومان، سرخ و سفید، سیصد تومان، حالا که رسید به سبزه، هر چی بگی می ارزه.. و بعد رو به روح الله گفت: 🔥_دختر از این بهتر و ماه تر نمی تونی پیدا کنی، دیگه چی میخوای؟! محمود با تعجب حرکات فتانه را نگاه میکرد، او خوب این زن مکار را میشناخت و تقریبا میدانست که فتانه چرا اینقدر خود عزیزی میکند. روح الله که مثل لبو سرخ شده بود آهسته رو به فتانه گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۵ و ۵۶ روح الله که اصلا قصد نداشت به
_اسمش چی هست؟ فتانه چادرش را درآورد و‌گفت: 🔥_اسمش هم فاطمه است.. با شنیدن نام فاطمه، انگار بندی درون دل روح الله پاره شد، مطمئن بود خودشه... همون که قراره همسفر یک عمرش باشه، روح الله از شرم سرش را پایین انداخت و فتانه بی توجه به حال روح الله به سمت اتاق آخری رفت تا لباسهایش را عوض کند. وارد اتاق شد، اتاق تاریک بود، کلید برق را زد، لامپ کم نور وسط اتاق روشن شد، چادرش را روی چوب لباسی ایستادهٔ گوشهٔ اتاق انداخت، به طرف کمد لباس چوبی که با پول های روح الله بی نوا خریده بود، رفت، در کمد را باز کرد و بلوزی زرد رنگ از بین لباسها انتخاب کرد و همانطور که خیره به آینه کوچکی که وسط شاخه های کنده کاری شدهٔ یک نخل، روی درب کمد بود زیر لب زمزمه کرد: 🔥_دختری برات انتخاب کردم که لنگه نداره و خانواده ای متشخص داره، اما مطمئنم خانواده دختره به این وصلت رضایت نمیدن، آخه کی میاد دخترش را به پسری بده که زن باباش را زده؟! وقتی جواب رد شنید و بادش خوابید، اونموقع این پسرهٔ خیره سر مجبور میشه همون دختری را بگیره که به قول خودش من براش لقمه گرفتم، بزار فرزانه را بگیره یک زندگی براش بسازم دو تا از توش دربیاد، حقا که فرزانه در صورت و سیرت مثل خودمه... و با زدن این حرف بشکنی زد و در کمد را بست.. 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۵ و ۵۶ روح الله که اصلا قصد نداشت به
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۵۷ و ۵۸ فتانه برای آشنایی به منزل عروس خانم رفت و از با نزدیک فاطمه و خانواده اش آشنا شد، گرچه به روی خود نمی آورد اما خانواده فاطمه،خانواده ای متشخص و فرهنگی بودند و فاطمه هم دختری زیبا بود که همزمان با خواندن حوزه، در دانشگاه هم درس می خواند و به نوعی مطمئن بود، فاطمه با همچین خانواده تیزبینی محال است که به روح الله زن دهند آخر فتانه اینقدر فضا را مسموم میکرد تا نظر خانواده عروس را اگر هم مثبت بود، منفی میکرد. فتانه چند تا آدرس برای تحقیق به خانواده عروس داده بود و قرار بود که بعد از تحقیق نتیجه به اطلاع خانواده روح الله برسد. آخر هفته بود و روح الله مثل سالهای قبل داخل باغ مادربزرگ مشغول رسیدگی به باغ بود، البته قبل از آن به باغ خودش سرکی زده بود، آفتاب داغ بهاری بر صورت مردانه اش می نشست و عرق از سر و رویش سرازیر بود. روح الله آخرین دانه های سبزی را بر زمین پیش رویش پاشید و روی تخته سنگی کنار باغچه کوچک سبزی نشست و با آستین لباسش عرق های پیشانی اش را پاک کرد که با صدای ننه آمنه به خود آمد: _خسته نباشی پسرم، خدا بهت عمر با عزت بده، خدا انجیر هزار شاخه ات بکنه، از وقتی اومدی انگار یه جون دوباره به این طبیعت دادی، خدا همین جور جون تو جونت بریزه و بعد کنار روح الله نشست و ادامه داد: _امروز یه آقای خیلی باشخصیت اومده بوده تو محله و راجع به تو پرس و جو میکرده روح الله که از دعاهای ننه آمنه لبخند دلنشینی روی لبهاش نشسته بود با شنیدن این حرف کمی نیم خیز شد و با دستپاچگی گفت: _عه! پیش کی رفتن و چی پرسیدن؟! ننه آمنه گفت: _اول از همه پیش قوم و خویشای فتانه رفته، تا اونجایی که به من گفتن، همه تعریفت را کردن و حتی گفتن که فتانه و محمود لیاقت پسری چون تو را ندارن، تمام اهل محل هم ازت تعریف کردن و البته تو پسر گل خودمی و تعریفی هستی، یه جوان پرکار،مؤمن که هم درپی رضایت خداست و هم بنده خدا و حتی همین طبیعت هم عاشق توست روح الله لبخندی زد و گفت: _آره ننه جان، هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه.. ننه آمنه دستش را پشت شانه های پهن و مردانهٔ روح الله زد و گفت: _حالا بنا به حرف تو من از رو محبت مادری و الکی بگم اهل محل که با تو خورده برده ای ندارن که تعریفت میکنن و ننه آمنه صدایش را آهسته تر کرد و گفت: _فقط..فقط این شمسی دو بهم زن رفته به طرف گفته پسره خیلی خوبه و ما ازش بدی ندیدیم فقط کاش فتانه را نمیزد.. روح الله ناخوداگاه از جا بلند شد... _یعنی یعنی همین اول راه خواستن آبروی منو بر باد بدن، این زن،هدفش چی بوده هاا؟! ننه آمنه دستان ترک خورده روح الله را در دست گرفت و گفت: _خوب معلومه دست فتانه و شمسی توی یک کاسه هست، میخوان تو رو سنگ رو یخ کنن و اونا هم جواب رد بهت بدن و اینا هم توی بوق و کرنا کنن که روح الله را کسی قبول نداره و هیچکس حاضر نیست زنش بشه و.. روح الله سرش را پایین انداخت و زیر لب لااله الاالله گفت و چند تا قدم برداشت سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: _الهی ...گفتی متوکلینت را دوست داری، خدایا هرچه و هست برام پیش بیار.. سفره شام پهن بود که تلفن خانه به صدا درآمد، فتانه به سرعت از جا بلند شد و به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت. روح الله، با قاشق مقداری املت روی نان گذاشت و داخل دهان گذاشت و از زیر چشم حرکات فتانه را می پیمایید، لحن حرف زدن فتانه،خیلی رسمی بود و این جلب توجه می کرد، پس ناخوداگاه همهٔ جمع همانطور که خود را مشغول خوردن نشان می دادند،گوششان به حرفهای فتانه بود: 🔥_بله، بله...ان شاالله به سلامتی، پس با اجازه تون فردا شب به اتفاق آقا پسر خدمتتون میرسیم....به امید خدا... خدانگهدار روح الله که انگار دهانش خشک شده بود، از پارچ بلوری پیش رویش مقداری آب داخل لیوان ریخت و با کمک آب، لقمه اش را قورت داد. فتانه سرجایش نشست و با اینکه میدانست همه مشتاق شنیدن هستند خودش را به راهی دیگر زد و بشقاب املت را جلو کشید که محمود با تحکم گفت: _چی شد زن؟! کی بود؟! چرا سرو سنگین شدی و مثل همیشه وراجی نمیکنی؟! فتانه اوفی کرد و گفت: _کی میخواستی باشه؟ همین قوم و خویشا ررروح الله خان هستند، دستور دادن فردا شب برای آشنایی بیشتر بریم خونه شان... محمود لبخندی روی لبش نشست و فتانه که خیلی عصبانی بود و اما نمیخواست عصبانیتش بروز کنه زیر لب گفت: 🔥_مردم دخترشون از سر راه اوردن... و روح الله که انگار دختری هجده ساله بود و هیجان سراسر وجودش را گرفته بود، هیچ توجهی به حرکات فتانه نداشت، از خوشحالی همراه استرس، اشتهاش کور شده بود، با اجازه ای گفت از سر سفره شام بلند شد و به طرف میهمان خانه رفت. داخل میهمانخانه که رسید، نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که به بالا نگاه می کرد گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۷ و ۵۸ فتانه برای آشنایی به منزل عرو
_خدایا شکرت... روح الله یک راست به سمت بالای میهمان خانه رفت و پشت مبل قهوه ای رنگ راحتی، کیفش را برداشت، کیف را روی میز گذاشت و درش را باز کرد، دفتری بیرون کشید ، خودکار وسطش پایین افتاد، خودکار را برداشت و دفتر را پیش رویش قرار داد. روح الله نه از نعمت همراهی مادر برخوردار بود و نه اینک خواهری مهربان در دسترسش بود تا رسم و رسوم خواستگاری و آشنایی را به او یاد دهد، پس خود دست به ابتکاری نو زد، او میخواست تمام خصوصیات اخلاقی خودش را روی کاغذ آورد و تمام انتظاراتی که از همسر آینده اش دارد را بنویسد تا اگر وقت کم آورد، با دادن این طومار به عروس خانم، او را کمی با روحیات خودش آشنا کند. روح الله غرق نوشتن بود که فتانه در اتاق را باز کرد و سرش را از لای درز در داخل آورد، به روح الله خیره شد، برایش عجیب بود که روح الله با وجود شنیدن این خبر، الان بی خیال نشسته و مشغول درسش شده، وقتی دید روح الله متوجه او نشده،آرام آرام خودش را به بالای سر او رساند، غرق نوشته پیش روی او شد، خیلی عجیب بود، نوشته ای بلند بالا و تو هم تو هم... فتانه سواد نداشت اما خیلی دوست داشت سر از کار روح الله دربیاورد پس با لحنی کشدار گفت: 🔥_ببینم چکار داری میکنی؟! روح الله که غرق نوشتن بود، با صدای فتانه از جا پرید، نوشته را نگاهی کرد و گفت: _هیچی باید یه سری چیزا بنویسم... فتانه اوفی کرد و به سمت در رفت و روح الله هم غرق در نوشتن... 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۷ و ۵۸ فتانه برای آشنایی به منزل عرو
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۵۹ و ۶۰ دسته گلی از گلهای مریم و گلایل با بوی عطری دل‌انگیز به همراه جعبه ای شیرینی در دستان روح الله بود و فتانه با چادری مشکی با گلهای مخملی برجسته، چنان با حسادت نگاه به گلها میکرد که انگار هوویش را مینگرد. البته گلها و شیرینی را خود روح الله تهیه کرده بود و فتانه اصلا صلاح نمیدید که همین را هم تهیه کنند. پیراهن سفید یقه آخوندی انگار برتن روح الله برق میزد و با شلوار مشکی که هیبت مردانه روح الله را مردانه تر و خوشتیپ‌تر میکرد، بر جذابیت او افزوده بود. در خانه که باز شد، چهره آقای مقصودی پدر فاطمه پیدا شد و با روی گشاده آنها را به داخل تعارف کرد، اول محمود و بعد فتانه و نفر آخر روح الله وارد خانه شد. روح الله سلام علیکی کرد و متوجه نگاه تیزبین آقای مقصودی شد که از همین ابتدای راه او را زیر ذره بین برده بود، وارد هال شدند و اینبار مادر و خواهر و داداش عروس خانم به پیشواز آنها آمدند، روح الله سرش پایین بود و نگاهش زمین را میکاوید و گل و شیرینی را به دست خانمی داد که احساس میکرد مادر عروس خانم است. روی مبل سه نفره کرم رنگ با کمینه های طلایی در حالیکه بابا محمود وسط فتانه و روح الله بود، نشستند. بعد از تعارفات معمول و معرفی روح الله توسط بابا محمود، آقای مقصودی راجع به شغل و درس و... از روح الله سوالاتی کرد و بعد اجازه آوردن چای را صادر کرد. با ورود فاطمه با چادر سفید رنگی که گلهای ریز قرمز داشت به هال، برای روح الله انگار عطر دل انگیزی در فضا پیچید، روح الله همچنان سرش پایین بود و اینقدر هیجان داشت که نفهمید کی عروس خانم به جلوی او رسید و چای تعارف کرد. روح الله آهسته سرش را بالا آورد و نگاهش در نگاه دختری که انگار زیباترین دختر روی زمین بود، قفل شد. گویی با همین نگاه بندی درون دلش پاره شد و شاید هم وصل شد به بندی دیگر در درون قلبی دیگر... نگاه مردانه و زیبای روح الله هم قلب فاطمه را به تلاطم انداخته بود و آنقدر این حس قوی بود که لرزش به دستان فاطمه رسید و تکان خوردن و لرزش استکان های چای گواهی بر این موضوع بود. روح الله که دیگر تاب نگاه ستارهٔ جذاب دنیایش را نداشت، استکانی چای برداشت و سرش را پایین انداخت، انگار لرزشی هم بر جان روح الله افتاده بود، چرا که با دو دست استکان چای داغ را چسپیده بود. عروس خانم چای را تعارف کرد و روی مبل تک نفره ای کنار مادرش نشست. فتانه بدون حرف با چشمانی که ازحسادت دو دو میزد به فاطمه خیره شده بود که محمود سکوت را شکست و گفت: 🔥_حالا اگر امکان داره این دختر خانم عزیزتون با پسر ما کمی حرف بزنن و سنگاشون را وا بکنن تا ببینن اصلا به درد هم میخورن یا نه؟! پدر فاطمه با لبخندی گفت: _باشه از نظر ما مشکلی نیست بعد رو به فاطمه ادامه داد: _فاطمه جان، حاج آقا را راهنمایی کن اتاقت و با هم صحبت کنید. فاطمه که لپهاش مثل دوتا سیب سرخ گل انداخته بود از جا بلند شد، دری را که رو به روی اوپن آشپزخانه بود نشان داد و با صدای لرزان همانطور که سرش پایین بود گفت: _بفرمایید... وارد اتاق شدند، فاطمه مبل یک نفره قهوه ای رنگ کنار تختخواب را به روح الله تعارف کرد و روح الله همانطور که سرش پایین بود با اجازه ای گفت و نشست. فاطمه روی تختی که با ملحفه آبی رنگ پوشیده شده بود، نزدیک به مبل نشست، در اتاق باز بود و مامان مریم در دید فاطمه بود، سکوت برقرار شده بود،فاطمه که استرس وجودش را گرفته بود، با انگشتان دستانش مشغول بازی بود، روح الله که از زیر چشم حرکات این دخترک زیبا را نگاه می کرد، لبخند نمکینی زد و آرام گفت: _یعنی باید با تله پاتی با هم حرف بزنیم؟! چقدر سربه زیر هستی و بازیگوش، دست از سر این انگشتان بردار و سرت را بالا بگیر یه ذره ما را بنگر ای خورشید عالمتاب.. فاطمه خنده ریزی کرد و سرش را بالا گرفت و نگاهی به چهرهٔ مردانه و آفتاب سوختهٔ روح الله کرد، چهره این مرد با چشمان سیاه و درشت و ابروهای کشیده و بینی کمی گوشتی و ریش و سبیل پر و سیاه رنگ و موهای پرپشت که نیم فرق باز کرده بود، بدجور به دلش نشست و سرش را پایین انداخت، روح الله خنده ریزی کرد. فاطمه همانطور که نگاهش به دستان ترک خورده روح الله بود ارام زیر لب گفت: _کاش صورت پر از عرق خودتون هم میدیدین.. روح الله مثل پسرکی بازیگوش، با آستین لباسش عرق پیشانی اش را گرفت و با همان لحن مهربان و صدای آرام بخشش گفت: _خوب دیگه عرقی هم موجود نیست. فاطمه که خنده اش گرفته بود گفت: _عه نکنید لباستون لک میشه
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۹ و ۶۰ دسته گلی از گلهای مریم و گلای
روح الله سری تکان داد و گفت: _مشکلی نیست، دوست داشتم آنچه یارم میخواد انجام بدم با این حرف، فاطمه خودش میدانست که الان صورتش هم مثل لبو قرمز شده بریده بریده شروع کرد و تک تک خواسته هایش را پشت سر هم شروع به گفتن کرد.. فاطمه یک نفس حرف میزد، می خواست چیزی را از قلم نیندازد که ناگاه روح الله با لحنی آرام گفت: _صبر کنید، یه ذره نفس بگیرید بانو، اجازه بدین.. فاطمه با تعجب به روح الله نگاه کرد و روح الله زیر نگاه خیره فاطمه، دست برد داخل جیبش و لیست بلند بالایی را که شب گذشته نوشته بود بیرون آورد و به طرف فاطمه داد. فاطمه با نگاهی پرسشگرانه به برگه دست روح الله نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند برگه را گرفت و باز کرد و مشغول خواندن شد. چشمهای متعجب فاطمه خیره به برگه پیش رویش بود و هر چه بیشتر میخواند، بیشتر بر تعجبش افزوده میشد. بعد از دقایقی سرش را از روی برگه بلند کرد و گفت: _این...این که همهٔ خواسته های من است، اصلا انگار من گفتم و شما نوشتین... چقدر جالب.. روح الله سری تکان داد و گفت: _بله بانو! آیا حاضری همسفر این مرد تنها که احساس میکند در یک نگاه و یک کلام عاشق صورت و سیرت شما شده، بشید؟! فاطمه سرش را پایین انداخت و همانطور که باز صورتش گل انداخته بود، لبخند زیبایی بر چهره اش نشست... 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💫💫💫🔥🔥💫💫💫