eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۳ و ۵۴ یک شب از ورود دوباره روح الله
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۵۵ و ۵۶ روح الله که اصلا قصد نداشت به فتانه با اینهمه خباثتش بی احترامی کند، کمی دستپاچه شد و همانطور که دستمال داخل جیبش را به طرف فتانه میداد گفت: _وای ببخشید، به خدا من نمیخواستم... فتانه دست روح الله را پس زد و دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت: 🔥_با این دندان شکسته و اینهمه خون، فکر نمیکنی این دستمال خیلی کوچکه و با زدن این حرف به سمت دسشویی رفت. روح الله که انگار خیلی ناراحت شده بود و قصد چنین برخوردی نداشت به دنبال فتانه راه افتاد و همانطور که فتانه دهانش را داخل روشویی میشست و در سرویس ها باز بود، به دیوار روبه رو تکیه داد و فتانه را از داخل آینه چسپیده به دیوار نگاه کرد و گفت: _به خدا من نمیخواستم.. فتانه آب دیگه ای توی دهنش زد و گفت: 🔥_خیلی خوب نمیخواد اینقدر قسم بخوری برو سر سفره غذات را بخور شتر دیدی ندیدی... روح الله اصلا باورش نمیشد، یعنی از فتانه بعید بود همچی سعهٔ صدر و بزرگواری، فتانه ای که همیشه نزده میرقصید، الان خیلی عجیب بود که به این راحتی از کنار همچی موضوع بزرگی بگذره، روح الله خیلی مشکوک شده بود، مغزش داشت سوت میکشید اما آدمی نبود که جواب رفتار خوب را بد بدهد هر چند که پشت اون رفتار خوب حیله ای پنهان باشد، پس رو به فتانه گفت: _بیا با هم برگردیم سر سفره.. فتانه که میخواست عذاب وجدان روح الله را بیشتر کند، اشاره ای به دندان شکسته اش کرد و گفت: 🔥_با این دندان میشه.. روح الله دوباره اصرار کرد و گفت: _برات له میکنم بیا سر سفره و بعد هر دو به اتاق برگشتند، اما خبری از سعید نبود، بابا محمود که اصلا انتظار برگشت فتانه و روح الله را نداشت، با لبخندی حاکی از تعجب گفت: _به به میبینم هم فتانه آدم شده و هم این خونه یه ذره شبیه یه خانواده شده.. همه مشغول غذا شدند و انگار برای رودربایسی بود، چون نه روح الله میلی داشت و نه فتانه با اشتها میخورد و فتانه دوباره سر حرف را باز کرد و رو به روح الله، گفت: 🔥_باشه، هر چی تو بگی، تو بگو کی را میخوای؟! دست روی هر کس که بگذاری من برات آستین بالا میزنم. روح الله همانطور که با دانه های برنج پیش رویش بازی میکرد گفت: _من که اصلا از پیشنهاد یکباره ای شما جا خوردم، شخص خاصی هم مد نظرم نیست، فقط دوست ندارم آشنا باشه، یه دختر غریبه اما با ایمان مثلا... فتانه وسط حرفش پرید و گفت: 🔥_مثلا کی؟! روح الله ارام تر گفت: _مثلا یکی از دخترای حوزه باشه خوبه... محمود قهقه ای زد و گفت: _عجب زبلی هااا، آفرین، کار درستی میکنی، از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز، بزارید یه آخوند مثل خودش بگیره که شبانه روز یا زن به منبر بشینه و یا مرد.. با این حرف بابا محمود، سعیده و مجید زدن زیر خنده.. فتانه همانطور که خیره به نقطه ای نامعلوم روی سفره شده بود گفت: 🔥_پس، فردا منو ببر قم برم حوزه خواهران برات یه دختر خوب گلچین کنم و روح‌الله نمیدانست که فتانه از اضطرارش این کار را میکند، میخواست برای خود و اهدافش یارکشی کند و در وقت معین، روح الله و همسرش را از بین ببرد.....فتانه وارد خانه شد، لبخند مضحکی روی لب نشانده بود، روح الله از پشت پرده توری سفید رنگ هال، حیاط را دید میزد، با دیدن فتانه ،به سرعت به طرف در ورودی رفت، قلبش مثل گنجشککی بی قرار میزد، از صبح که فتانه رفته بود حوزه، حال روح الله همین گونه بود، حسی درونی به او نهیب میزد که یار دلت را خواهی یافت، روح الله هنوز نمیدانست آیا فتانه دست پر آمده یا نه؟! اما قلبش به تلاطم بود و با وجود این حس، مطمئن بود خبری هست. قبل از رسیدن فتانه، روح الله در هال را باز کرد و سپس با صدای بلند سلام کرد. فتانه که مشخص بود دست پر آمده همانطور که محمود را به کناری میزد، کفشهایش را در اورد و وارد هال شد و با لبخند نگاهی به روح الله کرد و گفت: 🔥_یعنی دختر نگو و پنجهٔ آفتاب بگو، صورت مثل قرص ماه، ابروها کشیده و مشکی ،چشمها درشت و سیاه، اصلا با همون چشمای خوشگلش مطمئنم هزار نفر جذبش میشن، بینی قلمی و لبها غنچه، رنگ پوستش هم گندمی خوشگل یه ذره سبزه و بعد خنده ای صدادار کرد و همانطور که سعی میکرد با گوشه های چادرش برقصد ادامه داد: 🔥_سفید سفید صد تومان، سرخ و سفید، سیصد تومان، حالا که رسید به سبزه، هر چی بگی می ارزه.. و بعد رو به روح الله گفت: 🔥_دختر از این بهتر و ماه تر نمی تونی پیدا کنی، دیگه چی میخوای؟! محمود با تعجب حرکات فتانه را نگاه میکرد، او خوب این زن مکار را میشناخت و تقریبا میدانست که فتانه چرا اینقدر خود عزیزی میکند. روح الله که مثل لبو سرخ شده بود آهسته رو به فتانه گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۵ و ۵۶ روح الله که اصلا قصد نداشت به
_اسمش چی هست؟ فتانه چادرش را درآورد و‌گفت: 🔥_اسمش هم فاطمه است.. با شنیدن نام فاطمه، انگار بندی درون دل روح الله پاره شد، مطمئن بود خودشه... همون که قراره همسفر یک عمرش باشه، روح الله از شرم سرش را پایین انداخت و فتانه بی توجه به حال روح الله به سمت اتاق آخری رفت تا لباسهایش را عوض کند. وارد اتاق شد، اتاق تاریک بود، کلید برق را زد، لامپ کم نور وسط اتاق روشن شد، چادرش را روی چوب لباسی ایستادهٔ گوشهٔ اتاق انداخت، به طرف کمد لباس چوبی که با پول های روح الله بی نوا خریده بود، رفت، در کمد را باز کرد و بلوزی زرد رنگ از بین لباسها انتخاب کرد و همانطور که خیره به آینه کوچکی که وسط شاخه های کنده کاری شدهٔ یک نخل، روی درب کمد بود زیر لب زمزمه کرد: 🔥_دختری برات انتخاب کردم که لنگه نداره و خانواده ای متشخص داره، اما مطمئنم خانواده دختره به این وصلت رضایت نمیدن، آخه کی میاد دخترش را به پسری بده که زن باباش را زده؟! وقتی جواب رد شنید و بادش خوابید، اونموقع این پسرهٔ خیره سر مجبور میشه همون دختری را بگیره که به قول خودش من براش لقمه گرفتم، بزار فرزانه را بگیره یک زندگی براش بسازم دو تا از توش دربیاد، حقا که فرزانه در صورت و سیرت مثل خودمه... و با زدن این حرف بشکنی زد و در کمد را بست.. 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۵ و ۵۶ روح الله که اصلا قصد نداشت به
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۵۷ و ۵۸ فتانه برای آشنایی به منزل عروس خانم رفت و از با نزدیک فاطمه و خانواده اش آشنا شد، گرچه به روی خود نمی آورد اما خانواده فاطمه،خانواده ای متشخص و فرهنگی بودند و فاطمه هم دختری زیبا بود که همزمان با خواندن حوزه، در دانشگاه هم درس می خواند و به نوعی مطمئن بود، فاطمه با همچین خانواده تیزبینی محال است که به روح الله زن دهند آخر فتانه اینقدر فضا را مسموم میکرد تا نظر خانواده عروس را اگر هم مثبت بود، منفی میکرد. فتانه چند تا آدرس برای تحقیق به خانواده عروس داده بود و قرار بود که بعد از تحقیق نتیجه به اطلاع خانواده روح الله برسد. آخر هفته بود و روح الله مثل سالهای قبل داخل باغ مادربزرگ مشغول رسیدگی به باغ بود، البته قبل از آن به باغ خودش سرکی زده بود، آفتاب داغ بهاری بر صورت مردانه اش می نشست و عرق از سر و رویش سرازیر بود. روح الله آخرین دانه های سبزی را بر زمین پیش رویش پاشید و روی تخته سنگی کنار باغچه کوچک سبزی نشست و با آستین لباسش عرق های پیشانی اش را پاک کرد که با صدای ننه آمنه به خود آمد: _خسته نباشی پسرم، خدا بهت عمر با عزت بده، خدا انجیر هزار شاخه ات بکنه، از وقتی اومدی انگار یه جون دوباره به این طبیعت دادی، خدا همین جور جون تو جونت بریزه و بعد کنار روح الله نشست و ادامه داد: _امروز یه آقای خیلی باشخصیت اومده بوده تو محله و راجع به تو پرس و جو میکرده روح الله که از دعاهای ننه آمنه لبخند دلنشینی روی لبهاش نشسته بود با شنیدن این حرف کمی نیم خیز شد و با دستپاچگی گفت: _عه! پیش کی رفتن و چی پرسیدن؟! ننه آمنه گفت: _اول از همه پیش قوم و خویشای فتانه رفته، تا اونجایی که به من گفتن، همه تعریفت را کردن و حتی گفتن که فتانه و محمود لیاقت پسری چون تو را ندارن، تمام اهل محل هم ازت تعریف کردن و البته تو پسر گل خودمی و تعریفی هستی، یه جوان پرکار،مؤمن که هم درپی رضایت خداست و هم بنده خدا و حتی همین طبیعت هم عاشق توست روح الله لبخندی زد و گفت: _آره ننه جان، هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه.. ننه آمنه دستش را پشت شانه های پهن و مردانهٔ روح الله زد و گفت: _حالا بنا به حرف تو من از رو محبت مادری و الکی بگم اهل محل که با تو خورده برده ای ندارن که تعریفت میکنن و ننه آمنه صدایش را آهسته تر کرد و گفت: _فقط..فقط این شمسی دو بهم زن رفته به طرف گفته پسره خیلی خوبه و ما ازش بدی ندیدیم فقط کاش فتانه را نمیزد.. روح الله ناخوداگاه از جا بلند شد... _یعنی یعنی همین اول راه خواستن آبروی منو بر باد بدن، این زن،هدفش چی بوده هاا؟! ننه آمنه دستان ترک خورده روح الله را در دست گرفت و گفت: _خوب معلومه دست فتانه و شمسی توی یک کاسه هست، میخوان تو رو سنگ رو یخ کنن و اونا هم جواب رد بهت بدن و اینا هم توی بوق و کرنا کنن که روح الله را کسی قبول نداره و هیچکس حاضر نیست زنش بشه و.. روح الله سرش را پایین انداخت و زیر لب لااله الاالله گفت و چند تا قدم برداشت سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: _الهی ...گفتی متوکلینت را دوست داری، خدایا هرچه و هست برام پیش بیار.. سفره شام پهن بود که تلفن خانه به صدا درآمد، فتانه به سرعت از جا بلند شد و به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت. روح الله، با قاشق مقداری املت روی نان گذاشت و داخل دهان گذاشت و از زیر چشم حرکات فتانه را می پیمایید، لحن حرف زدن فتانه،خیلی رسمی بود و این جلب توجه می کرد، پس ناخوداگاه همهٔ جمع همانطور که خود را مشغول خوردن نشان می دادند،گوششان به حرفهای فتانه بود: 🔥_بله، بله...ان شاالله به سلامتی، پس با اجازه تون فردا شب به اتفاق آقا پسر خدمتتون میرسیم....به امید خدا... خدانگهدار روح الله که انگار دهانش خشک شده بود، از پارچ بلوری پیش رویش مقداری آب داخل لیوان ریخت و با کمک آب، لقمه اش را قورت داد. فتانه سرجایش نشست و با اینکه میدانست همه مشتاق شنیدن هستند خودش را به راهی دیگر زد و بشقاب املت را جلو کشید که محمود با تحکم گفت: _چی شد زن؟! کی بود؟! چرا سرو سنگین شدی و مثل همیشه وراجی نمیکنی؟! فتانه اوفی کرد و گفت: _کی میخواستی باشه؟ همین قوم و خویشا ررروح الله خان هستند، دستور دادن فردا شب برای آشنایی بیشتر بریم خونه شان... محمود لبخندی روی لبش نشست و فتانه که خیلی عصبانی بود و اما نمیخواست عصبانیتش بروز کنه زیر لب گفت: 🔥_مردم دخترشون از سر راه اوردن... و روح الله که انگار دختری هجده ساله بود و هیجان سراسر وجودش را گرفته بود، هیچ توجهی به حرکات فتانه نداشت، از خوشحالی همراه استرس، اشتهاش کور شده بود، با اجازه ای گفت از سر سفره شام بلند شد و به طرف میهمان خانه رفت. داخل میهمانخانه که رسید، نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که به بالا نگاه می کرد گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۷ و ۵۸ فتانه برای آشنایی به منزل عرو
_خدایا شکرت... روح الله یک راست به سمت بالای میهمان خانه رفت و پشت مبل قهوه ای رنگ راحتی، کیفش را برداشت، کیف را روی میز گذاشت و درش را باز کرد، دفتری بیرون کشید ، خودکار وسطش پایین افتاد، خودکار را برداشت و دفتر را پیش رویش قرار داد. روح الله نه از نعمت همراهی مادر برخوردار بود و نه اینک خواهری مهربان در دسترسش بود تا رسم و رسوم خواستگاری و آشنایی را به او یاد دهد، پس خود دست به ابتکاری نو زد، او میخواست تمام خصوصیات اخلاقی خودش را روی کاغذ آورد و تمام انتظاراتی که از همسر آینده اش دارد را بنویسد تا اگر وقت کم آورد، با دادن این طومار به عروس خانم، او را کمی با روحیات خودش آشنا کند. روح الله غرق نوشتن بود که فتانه در اتاق را باز کرد و سرش را از لای درز در داخل آورد، به روح الله خیره شد، برایش عجیب بود که روح الله با وجود شنیدن این خبر، الان بی خیال نشسته و مشغول درسش شده، وقتی دید روح الله متوجه او نشده،آرام آرام خودش را به بالای سر او رساند، غرق نوشته پیش روی او شد، خیلی عجیب بود، نوشته ای بلند بالا و تو هم تو هم... فتانه سواد نداشت اما خیلی دوست داشت سر از کار روح الله دربیاورد پس با لحنی کشدار گفت: 🔥_ببینم چکار داری میکنی؟! روح الله که غرق نوشتن بود، با صدای فتانه از جا پرید، نوشته را نگاهی کرد و گفت: _هیچی باید یه سری چیزا بنویسم... فتانه اوفی کرد و به سمت در رفت و روح الله هم غرق در نوشتن... 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۷ و ۵۸ فتانه برای آشنایی به منزل عرو
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۵۹ و ۶۰ دسته گلی از گلهای مریم و گلایل با بوی عطری دل‌انگیز به همراه جعبه ای شیرینی در دستان روح الله بود و فتانه با چادری مشکی با گلهای مخملی برجسته، چنان با حسادت نگاه به گلها میکرد که انگار هوویش را مینگرد. البته گلها و شیرینی را خود روح الله تهیه کرده بود و فتانه اصلا صلاح نمیدید که همین را هم تهیه کنند. پیراهن سفید یقه آخوندی انگار برتن روح الله برق میزد و با شلوار مشکی که هیبت مردانه روح الله را مردانه تر و خوشتیپ‌تر میکرد، بر جذابیت او افزوده بود. در خانه که باز شد، چهره آقای مقصودی پدر فاطمه پیدا شد و با روی گشاده آنها را به داخل تعارف کرد، اول محمود و بعد فتانه و نفر آخر روح الله وارد خانه شد. روح الله سلام علیکی کرد و متوجه نگاه تیزبین آقای مقصودی شد که از همین ابتدای راه او را زیر ذره بین برده بود، وارد هال شدند و اینبار مادر و خواهر و داداش عروس خانم به پیشواز آنها آمدند، روح الله سرش پایین بود و نگاهش زمین را میکاوید و گل و شیرینی را به دست خانمی داد که احساس میکرد مادر عروس خانم است. روی مبل سه نفره کرم رنگ با کمینه های طلایی در حالیکه بابا محمود وسط فتانه و روح الله بود، نشستند. بعد از تعارفات معمول و معرفی روح الله توسط بابا محمود، آقای مقصودی راجع به شغل و درس و... از روح الله سوالاتی کرد و بعد اجازه آوردن چای را صادر کرد. با ورود فاطمه با چادر سفید رنگی که گلهای ریز قرمز داشت به هال، برای روح الله انگار عطر دل انگیزی در فضا پیچید، روح الله همچنان سرش پایین بود و اینقدر هیجان داشت که نفهمید کی عروس خانم به جلوی او رسید و چای تعارف کرد. روح الله آهسته سرش را بالا آورد و نگاهش در نگاه دختری که انگار زیباترین دختر روی زمین بود، قفل شد. گویی با همین نگاه بندی درون دلش پاره شد و شاید هم وصل شد به بندی دیگر در درون قلبی دیگر... نگاه مردانه و زیبای روح الله هم قلب فاطمه را به تلاطم انداخته بود و آنقدر این حس قوی بود که لرزش به دستان فاطمه رسید و تکان خوردن و لرزش استکان های چای گواهی بر این موضوع بود. روح الله که دیگر تاب نگاه ستارهٔ جذاب دنیایش را نداشت، استکانی چای برداشت و سرش را پایین انداخت، انگار لرزشی هم بر جان روح الله افتاده بود، چرا که با دو دست استکان چای داغ را چسپیده بود. عروس خانم چای را تعارف کرد و روی مبل تک نفره ای کنار مادرش نشست. فتانه بدون حرف با چشمانی که ازحسادت دو دو میزد به فاطمه خیره شده بود که محمود سکوت را شکست و گفت: 🔥_حالا اگر امکان داره این دختر خانم عزیزتون با پسر ما کمی حرف بزنن و سنگاشون را وا بکنن تا ببینن اصلا به درد هم میخورن یا نه؟! پدر فاطمه با لبخندی گفت: _باشه از نظر ما مشکلی نیست بعد رو به فاطمه ادامه داد: _فاطمه جان، حاج آقا را راهنمایی کن اتاقت و با هم صحبت کنید. فاطمه که لپهاش مثل دوتا سیب سرخ گل انداخته بود از جا بلند شد، دری را که رو به روی اوپن آشپزخانه بود نشان داد و با صدای لرزان همانطور که سرش پایین بود گفت: _بفرمایید... وارد اتاق شدند، فاطمه مبل یک نفره قهوه ای رنگ کنار تختخواب را به روح الله تعارف کرد و روح الله همانطور که سرش پایین بود با اجازه ای گفت و نشست. فاطمه روی تختی که با ملحفه آبی رنگ پوشیده شده بود، نزدیک به مبل نشست، در اتاق باز بود و مامان مریم در دید فاطمه بود، سکوت برقرار شده بود،فاطمه که استرس وجودش را گرفته بود، با انگشتان دستانش مشغول بازی بود، روح الله که از زیر چشم حرکات این دخترک زیبا را نگاه می کرد، لبخند نمکینی زد و آرام گفت: _یعنی باید با تله پاتی با هم حرف بزنیم؟! چقدر سربه زیر هستی و بازیگوش، دست از سر این انگشتان بردار و سرت را بالا بگیر یه ذره ما را بنگر ای خورشید عالمتاب.. فاطمه خنده ریزی کرد و سرش را بالا گرفت و نگاهی به چهرهٔ مردانه و آفتاب سوختهٔ روح الله کرد، چهره این مرد با چشمان سیاه و درشت و ابروهای کشیده و بینی کمی گوشتی و ریش و سبیل پر و سیاه رنگ و موهای پرپشت که نیم فرق باز کرده بود، بدجور به دلش نشست و سرش را پایین انداخت، روح الله خنده ریزی کرد. فاطمه همانطور که نگاهش به دستان ترک خورده روح الله بود ارام زیر لب گفت: _کاش صورت پر از عرق خودتون هم میدیدین.. روح الله مثل پسرکی بازیگوش، با آستین لباسش عرق پیشانی اش را گرفت و با همان لحن مهربان و صدای آرام بخشش گفت: _خوب دیگه عرقی هم موجود نیست. فاطمه که خنده اش گرفته بود گفت: _عه نکنید لباستون لک میشه
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۵۹ و ۶۰ دسته گلی از گلهای مریم و گلای
روح الله سری تکان داد و گفت: _مشکلی نیست، دوست داشتم آنچه یارم میخواد انجام بدم با این حرف، فاطمه خودش میدانست که الان صورتش هم مثل لبو قرمز شده بریده بریده شروع کرد و تک تک خواسته هایش را پشت سر هم شروع به گفتن کرد.. فاطمه یک نفس حرف میزد، می خواست چیزی را از قلم نیندازد که ناگاه روح الله با لحنی آرام گفت: _صبر کنید، یه ذره نفس بگیرید بانو، اجازه بدین.. فاطمه با تعجب به روح الله نگاه کرد و روح الله زیر نگاه خیره فاطمه، دست برد داخل جیبش و لیست بلند بالایی را که شب گذشته نوشته بود بیرون آورد و به طرف فاطمه داد. فاطمه با نگاهی پرسشگرانه به برگه دست روح الله نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند برگه را گرفت و باز کرد و مشغول خواندن شد. چشمهای متعجب فاطمه خیره به برگه پیش رویش بود و هر چه بیشتر میخواند، بیشتر بر تعجبش افزوده میشد. بعد از دقایقی سرش را از روی برگه بلند کرد و گفت: _این...این که همهٔ خواسته های من است، اصلا انگار من گفتم و شما نوشتین... چقدر جالب.. روح الله سری تکان داد و گفت: _بله بانو! آیا حاضری همسفر این مرد تنها که احساس میکند در یک نگاه و یک کلام عاشق صورت و سیرت شما شده، بشید؟! فاطمه سرش را پایین انداخت و همانطور که باز صورتش گل انداخته بود، لبخند زیبایی بر چهره اش نشست... 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰ شب مرت
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ چند روز دیگر تولد مرتضی است! شانزده اردیبهشت که گفته بود.دلم میخواهد جشن کوچکی برایش بگیرم. فردا بعد از رفتنش به بازار میروم و پیراهن دوجیب و چهارخانه ای برایش میخرم‌. به دوره قرآن نمیرسم و مشغول کارهای روزمره میشوم که در به صدا می آید. چادر را از روی بند برمیدارم و در را باز میکنم. خانم مومنی با چند خانم چادری که یکی شان خانم دُرّی است وارد میشوند. خانمها دم در می ایستند و من و خانم مومنی چند قدمی از آن ها فاصله میگیرم. توی گوشم زمزمه میکند: _خانم هاشمی، اینا خانومای مطمئنی هستن. هیچ شکی بهشون نیست. +خوبه! حالا که بیشتر شدیم میتونیم جلسه بزاریم تا اطلاعاتمون رو بهم بدین. میتونیم کارهای بزرگی هم انجام بدیم، چطوره؟ _من که حرفی ندارم ولی کاش همین امروز یا اصلا... همین الان! یه جلسه‌‌ی توجیهی براشون بزارین تا بدونن چند چند هستن. میپذیرم و با چهره ای گشاده با آنها احوالپرسی میکنم.دست میدهم و آنها را به خانه راهنمایی میکنم و چای میگذارم. تا چای آماده شود کنارشان مینشینم. سعی میکنم طوری رفتار کنم که احساس غریبی با من نکنند. _خب، خانما! شنیدم کارای بزرگی میخواین انجام بدین. اسماتونو میشه بگین؟ یکی که از همه کم سن و سال تر بود شروع کرد به حرف زدن: _سلام. من جز خواهر معصومه کسی رو نمیشناسم‌. من ملیحه اکرمی هستم. ۲۰ سالمه و نمیخوام به رویدادهای اطرافم بی تفاوت باشم. سری تکان میدهم و همراه لبخندی ملیح میگویم: _خوشبختم ملیحه جان. کناری ملیحه شروع میکند به حرف زدن و با چهره‌ای ملوس میگوید: _خب‌‌‌... منم معصومه کوکبی هستم. همسن ملیحه جان و هم انگیزاش! همگی یک دور خودشان را معرفی میکنند. شهلا کریمی، زینب همدانی و محبوبه نادر زاده. پنج خانم و جوان پر انرژی که فکر میکنم بتوانیم کارهایی انجام دهیم. قرار میشود هر دوشنبه ساعت ۱۲ هم را ببینیم‌. اولین جلسه به سادگی گذشت و با خوردن چای هر کدامشان بلند میشوند. تا ناهار را بکشم مرتضی لباسهایش را عوض کرده و نشسته.باقالی پلو را بو میکند و لب میزند: _اووم! عجب مامانی هستی. از همین حالا دلم برای اون بچه میسوزه. اخم مصنوعی میکنم و با چینهای پیشانی صورتم را عصبانی میکنم. _خیلیم مامان خوبی میشم. طفلک بچه ام که همچین پدری داره. _مگه من چمه؟ پشت چشمی برایش نازک میکنم و میگویم: _چت نیست؟ همچین خانمی گرفتی که بچتو بدبخت میکنه. _من کی همچین حرفی زدم؟ من منظورم این بود که حسودیم میشه. اگه بیاد یک ذره از محبت منو بگیره واای به حالش! من بچه مچه حالیم نیست. لبم را گاز میگیرم و با نگاهم سرزنشش میکنم. لبخندش تمام جدیت چند دقیقه قبلش را برملا میکند. همانطور که از خنده به نفس تنگی افتاده میگوید: _جدی گرفتی؟ نه... جون من! جدی گرفتی؟ +وا! تو که جدی و شوخیت معلوم نیست. مطمئنی حالا شوخی بود؟ _بله! +پس اولا باید بگم با اومدن این بچه محبت من به تو صد برابر میشه چون هر روز با یه کلمه و قربون صدقه باید مجبورت کنم کهنه بشوری. مردمک چشمانش تکان نمیخورد و فقط نگاهم میکند. صدای قورت دادن آب دهانش را میشنوم و بعد میگوید: _کهنه؟ چی هست؟ چشمکی برای رو کم کنی تحویلش میدهم و لب میزنم: _به موقعش میفهمی! بیچاره جدی میگیرد و تا آخر غذا سرش پایین است. وقتی دارم ظرف میشویم کنارم ظاهر میشود و میگوید: _کمک نمیخوای مامان کوچولو؟ سر تکان میدهم که یعنی نه‌ دستش را زیر آب میبرد و مشت پر آبش را روی من خالی میکند. به لباس و دامن خیسم نگاه میکنم و عصبی میشوم.مرتضی همانطور که می خندد میگوید: _هنوزم من باید کهنه بشورم؟ دستم را پر از آب میکنم اما او پا به فرار میگذارد و خودش را توی دستشویی حبس میکند. تا برسم آبهای توی مشتم تمام شده. تهدیدش میکنم که باید کهنه بشوید. شب بعد از آمدن مرتضی به او میگویم که جلسه داریم. او نظراتش را میدهد بعلاوه نصیحتهای فراوان! دوره قرآن خانه ی یکی از همسایه بود و با نرجس به آن جا رفتیم.صاحب مجلس خیلی اصرار داشت من بخوانم. چون دل پیرزن را نشکنم شروع میکنم به خواندن. بعد از جلسه بلند میشوم که ناخوآگاه صحبت چند خانم را میشنوم. _دیر یا زود میگیرنش. والا نمیشه به شاه مملکت توهین کنی و در بری! دیگری نقاب روشنفکری میزند و میگوید: _والا راست میگی! میگن آزادی نیست اگه نبود چطوری اینا توهین میکنن و درمیرن. +حقشونه ساواک بگیرنشون و خوب ادب شن. ×اون خمینی هم بیکاره! اگه اعدامش میکردن کار به اینجا نمیکشید. نمیتوانم این توهینها را بشنوم و سکوت کنم. نفرین بر من اگر اکنون از رهبرم دفاع نکنم. دادن کمتر از جان نیست!دادن فقط یک لحظه است و ابرو جانی از دست رفته است درحالیکه ذره ذره میرود. به شان اشاره میکنم و میگویم:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ چند رو
_شما اگه حکومت پهلوی دفاع نکنین کی دفاع کنه؟ خوب پول جمع کنیم که با همون پول عذاب بشین. اگه شما که جیره‌خور شاه هستین ازش دفاع نکنین ما دفاع کنیم؟ ما به پیروزی مون ایمان داریم. زنها با تعجب نگاهم میکنند اما حرفی ندارند که ادامه میدهم: _بعدشم آیت الله خمینی! نبینم بدون طهارت اسمشون رو بیارین. این آزادی حق ماست و بدستش میاریم. حالا دیگر همه‌ی خانمها نگاهم میکنند، کسانی که توی حیاط هم بودند داخل آمدند و به معرکه نگاه میکنند. دیگر نمیتوانم تحمل کنم و بیرون میروم. احساس سبکی میکنم و از کارم پشیمان نیستم. خوشحالم که پای اعتقاداتم ماندم. چند قدمی که دور میشوم صدای نرجس می آید که با مریم مرا مخاطب خود میسازد. _وایستا دختر! نمی ایستم که جلویم ظاهر میشود و با اخم میگوید: +آخه عقل تو کلت هست؟ چرا اینا رو گفتی؟ _اونا به عقیده ام توهین کردن. عقیده‌ی من جزئی از شخصیت منه. اونا به شخصیت من توهین کردن و نتونستم حرفی نزنم. +حالا نمیشد چیزی نگی؟ اینا خطرناکن به خدا! با این هر کی در افتاده ور افتاده. _اولا نترس دوما اون خداست که هیچکس توان ایستادن جلوش رو نداره. +ببین اینا زندگی و جوونتو به باد میده! میخواهم جوابش را بدهم که نادر (پسر نرجس) دوان دوان به طرفمان می آید و میگوید: _مامان مامان! _هیس! یامان! همانطور که گوشه‌ی چادر مادرش را می کشد میگوید: _پیش نماز مسجد رو گرفتن. دارن میبرنش. برق از سرم میپرد و به حالت دو خودم را به مسجد میرسانم. نرجس جلویم را میگیرد تا نزدیک نشوم. با اخم نگاهم میکند و میگوید: _کجا میری؟ میخوای تو رو هم ببرن؟ توی دالان خانه ای مرا نگه میدارد. ازاینجا مسجد دیده میشود. آقامصطفی با صورت و دهان خونی لبخند میزند و دلم برایش کباب است. او انگار اصلا برای اسارت نمیرود، انگار مامورها در بند او هستند. با صلابت و همانند قهرمان ها داخل ماشین مینشیند. زیر لب با او خداحافظی میکنم.جوانها نمیگذارند او را ببرند اما زورشان به آنها نمیرسد. دنبال ماشین شهربانی میدوند اما آنها تیرهوایی شلیک میکنند. با پاهای بی رمق به خانه میرسم.خانه بتی غمزده است که جلویم گذاشته اند تا غصه بخورم. اشک از گونه هایم سر میخورد و صدای هق هقم را دیوارها میشنوند. آنقدر اندوه دارم که متوجه آمدن مرتضی نمیشوم. او با دیدن صورت خیس و چشمان به اشک نشسته ام نگران میشود و میگوید: _چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ بغض راه گلویم را بسته و نمیتوانم چیزی بگویم. کنارم مینشیند و با صدای گرفته و مضطرب از من جواب میخواهد.درحالیکه سعی دارم بغض را کنار بزنم میگویم: _آقامصطفی رو گرفتن! مرتضی هاج و واج نگاهم میکند.بعد لنگان لنگان به حیاط میرود و پرده را کنار میزنم و با دیدن شانه های لرزانش دلم میگیرد. با خودم میگویم کاش مرا میگرفتند و سید رضا نیروی خوبی را از دست ندهد. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ چند رو
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ هنوز چشمه‌ی اشکهایمان خشک نشده و من توی رختخواب هم بیصدا گریه میکنم. صبح با احساس سوزش گونه هایم بیدار میشوم. حالم بد میشود و عوق زنان خودم را به حیاط میرسانم. با همان حال بدم شال و کلاه میکنم و به کتابفروشی میروم. مرد کتابفروش چپ چپ نگاهم میکند و با راه انداختن کار مشتری به من میگوید: _خوب همشیره، شما چی میخواستین؟ _یه کتاب رمان میخوام لطفا. مرد جوانی که مشتری است به من نگاهی می اندازد و رویم را میگیرم. کتابها را در دست میگیرد و از مغازه خارج میشود. جوان کتاب فروش اشاره میکند تا وارد زیرزمین شوم. پشت دستگاه ها میرود و برایم تعریف میکند: _آسدرضا پیش پای شما اومد. +با من کاری نداشتن؟ _والا امر به خصوصی که نه ولی میخواستن ببینن اون کارو تونستین انجام بدین؟ +هنوز تموم نکردم اما میتونم. جابه‌جایی بسته‌ها نفس را بریده.کیفی روی جلویم میگذارد و اشاره میکند. میگوید: _اینم اعلامیه جدید. اعلامیه را میگیرم و میپرسم: _اعلامیه ها دیر به دیر میاد یا دیر به دست من میرسه؟ _هردوش! آقا رو بدجور تو تنگنا گذاشتن. حزب بعث هم پاشو کرده تو یک کفش که خمینی باید عراق رو ترک کنه. لبخند کوتاهی بر لب میزند و ادامه میدهد: _انگاری آقا اونجا هم پته‌ی اونا رو ریختن رو آب! والا که حقشونه. میگن استخبارات از ساواک وحشی ترن. جوونایی که واسه‌ی پخش و ضبط اعلامیه و نوار میرن باید هم مراقب ساواک باشن و هم استخبارات. +خدا حفظشون کنه. نگاه گذرایی به برگه می اندازم و میپرسم: +میشه شش تا بدین؟ _چرا نشه، اصلا هفتا میدم. +نه اسرافه، من شش تا بیشتر نمیخوام. ممنون. تای ابرویش را بالا میدهد و کیف را پشت دستگاه ها قایم میکند. بعد هم همان هفت ها را به دستم میدهد و میگوید: _سید رضا گفت که توی یه خونه اعلامیه بندازین.ادرسش رو هم دادن، برای همین میگم هفتا ببرین. کنجکاوی ام گل میکند و میپرسم: _مشکلی نیست، آدرسو بدین. آدرس را از روی کاغذ میخوانم و با خداحافظی کتابفروشی را ترک میکنم. تاکسی میگیرم و سر نازی‌آباد پیاده میشوم. چندین خیابان را پیاده میروم تا به آن آدرس برسم. خانه ای با نمای آجری و در کرم رنگ، خانه‌ی مجللی نیست و به کلبه‌ی فقیرانه هم نمیخورد. گاهی رهگذرانی درحال تردد هستند و صبر میکنم تا در زمانی مناسب اعلامیه را از زیر در به داخل پرت میکنم. سریع از آن محل دور میشوم و با کمی استرس خودم را به خانه میرسانم. ناهار ساده ای در کنار مرتضی میخورم. او انگار مثل همیشه نیست، کمتر لبخند میزند و توی خودش است. برای من که دو بار بیشتر مصطفی را دیده ام دلم میسوزد و وای به حال او که چه سَر و سِری باهم نداشته اند. نمیتوانم این سکوت را تحمل کنم و تصمیم دارم فردا که تولدش است جشن کوچکی بگیرم. مادرم توی قابلمه کیک گلاب میپخت . و واقعا خوشمزه بود اما هیچوقت ترفند کارهایش را یاد نگرفتم. تصمیم می گیرم به خانه‌ی نرجس بروم. مثل همیشه در خانه‌ شان چهارطاق باز و بچه ها در حال رفت و آمد هستند. نرجس بعد از کلنجار رفتن با آنها به من توجه میکند و از او در مورد کیک میپرسم. پشت چشمی برایم نازک میکند و با ناز میپرسد: _نه‌بابا! ازین کارها هم میکنی؟ _پس چی؟ هر چیزی جای خودش. حالا بگو چجوری درست کنم. کاغذ و قلمم را درمی‌‌‌آورم و هر چه او میگوید من مینویسم. بعد قابلمه‌ی کیک پزی اش را میدهد تا راحت‌تر باشم. وسایل را از قنادی میگیرم و در جایی قایم میکنم تا مرتضی نبیند. صبح با رفتن او دست به کار میشوم. شکر و تخم مرغ را خوب هم میزنم و بعد گلاب اضافه میکنم و در آخر مواد را توی قابلمه میریزم.خدا خدا میکنم کار کند و کیک درست از آب دربیاید. خدا جوابم دعایم را میدهد و کیک زیبایی میشود که با مغز پسته و بادام تزئین اش میکنم. ظهر توی پله ها مینشینم تا مرتضی بیاید. بعدازظهر میشود و خبری از او نیست. ناامید میشوم و کیک را توی یخچال میگذارم. گوشه ای مینشینم و با کاغذ توی دستم ور میروم. با اذان مغرب دیوار امیدم فرو میریزد و برای لبیک گویی به پیام معشوقم، وضو میگیرم. توی برگه چیزی مینویسم و توی پاکت میگذارم که صدای در زدن به گوشم میخورد. برق ها را خاموش میکنم که با کلیدش وارد میشود. برق ایوان را روشن میکند و مرا صدا میزند.با ورودش به خانه برق را روشن میکنم و میگویم: _تولدت مبارک بهترین مجاهد دنیا! چهره اش آشفته است اما با دیدن من لبخند میزند و میگوید: _آره واقعا، جهاد مرد تحمل کردن زنه! ویشگونی از بازویش میگیرم و با غیض میگویم:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ هنوز چ
_میخواستم شب تولدت ازین کارا نکنم ولی خودت خواستی. _اصلا جهاد نیست وظیفه مرده. چشمش کور و دندش نرم زنش رو تحمل میکنه. عجله دارد تا به کیک ناخنک بزند.اخم میکنم و میگویم کنار پشتی بنشیند و او قبول میکند.کیک را جلویش میگذارم و لب میزنم: _تقدیم به بهترین شوهر دنیا! _وای ممنون بهترین خانوم دنیا! کادوها را کنار کیک میگذارم و با دیدن پیراهن لبخند میزند.پیراهن را به توصیه من میپوشد. انگار برای خودش دوخته‌اند! هم رنگش و هم سایزش! بعد به پاکت اشاره میکند و میپرسد: _دیگه دارم سکته میکنم. این چیه؟ _این از طرف یه نفر دیگس. چشمانش گرد میشود و میپرسد: _نفر دیگه؟ سری تکان میدهم و خودش نامه را باز میکند. با خواندن نامه لبخند میزند و صدایش را بچگانه میکند و میگوید : _فدات بشه بابا. بعد هم برایم بلند میخواند که: "سلام بابایی!...جشن تولد امسالت خیلی فرق داره چون خدا بهت یه هدیه داده از جنس من!...به امید دنیا آمدن و آغوش پر مهرت..." چشمانش با این که قرمز است اما گیرایی عجبی دارد. هنوز غم یا حس خستگی را با دیدنش لمس میکنم اما سعی میکنم خوشحالش کنم. موقع کیک بریدن چه عشوه ها نمی آمد و می گفت: _نمیزارم کیک بخوریم باید یه قولی بهم بدی. سرم را کج کردم و گفتم: _چی؟ لبش را تر کرد و با ملایمت گفت: _باید قول بدی که همیشه کنارم بمونی. بی اختیار از این حجم علاقه گریه‌ام گرفت و با چشمان لرزان قبول کردم.شب خوبی بود و گذشت. دوشنبه ای از راه رسید که قرار است با خانم ها به خانه‌ی ما بیایند.بعد از دوره قرآن که خانه‌ی ترنج خانم برگزار شد ساعت دوازده همگی جمع هستیم.خانم مومنی کنارم نشسته و آن پنج نفر هم هلالی کنار هم هستند. سکوت که در جمع سنگینی میکند را زیر پا میگذارم و میپرسم: _خب دانشجو هستین؟ یکی میگوید دانشجو دیگری میگوید خانه‌دار، خلاصه تنوع شغلی است. تصمیم میگیرم از مباحث دینی شروع کنم چون دین در چنین بازار دین فروشی کمترین چیزی است به گوش جوانها خورده. از اهمیت و احکام مرجع تقلید میگویم و برایشان تعریف میکنم: _خلاصه مرجع تقلید من آیت الله خمینی هستن، شما هم تحقیق کنین و یک مرجع تقلید اعلم تر پیدا کنین. میبینید؟ اسلام تلفیقی از دین و دنیاست؟ رهبر ما هم رهبر سیاسی هستن و هم دینی. ما نباید پامون رو از سیاست بیرون بکشیم و بگیم دنیا ارزش نداره اتفاقا دنیا ارزش داره اونم ارزش رشد و محک زدن خودمون. بعد از این مقدمه چینی اعلامیه جدید را میان شان پخش میکنم و میگویم: _این اعلامیه رو اگه شده دها بار بخونین بازم کمه. خوب تامل کنین و به یقین برسین که انقلاب ما چیزی جز حق نیست. اگه خودتون به این باور نرسین تبلیغ هم بکنین بقیه قبول نمیکنن. چند خط اعلامیه را بررسی میکنیم و وقت به اتمام میرسد و کلی سفارش در رابطه با اعلامیه ها میکنم و به خانه هایشان میروند. ناهار را گذاشته یا نگذاشته تمام میکنم و برای نماز آماده میشوم.مرتضی هم از راه میرسد و خودش سفره را پهن میکند. بیشتر سکوت میکند و میفهمم در این جور مواقع حرفی توی دلش سنگینی میکند. ظرف ها را که جمع میکنم از او میپرسم: _چیزی میخوای بگی؟ سرش را بالا می آورد و با تعجب میگوید: _من؟ نه... چطور؟ _قیافه‌ات داد میزنه یه چیزی میخوای بگی. مردمک چشمانش را تکان میدهد و به بالا نگاه میکند. این قیافه‌اش یعنی روی گفتن ندارد برای همین بیشتر اصرار میکنم تا راضی میشود بگوید. هنداونه قاچ میکند تا توی ایوان باهم بخوریم. هر چه منتظرم چیزی بگوید انگار نه انگار و میپرسم: _قرار شد چیزی که تو دلته رو بگی؟ هنداونه ای را توی بشقابم میگذارد و میگوید: _حالا دیر نمیشه. بخور هندوونه رو! به زور چنگال را نزدیک لبم میبرم و هندوانه را توب دهانم میگذارم. به شیرینی اش دقت نمی کنم و تمام حواسم به لب هایش است تا تکانی بخورد. ‌بالاخره دهانش را باز میکند و میگوید: _من باید برم. پرده دلم خراشی برمیدارد و با نگرانی میپرسم: +کجا؟ _باید برم شهرستانها برای تبلیغ. مردم شهرستان هم باید تظاهرات رو شروع کنن و از انقلاب بدونن. +کجا میری؟ _میریم طرفای شرق. بیرجند و زاهدان و اونورا. +مشهد هم میرین؟ سرش را پایین می اندازد‌. انگار شوق را در چشمانم دیده و نمیخواهد شاهد دلتنگی ام باشد. _نه فکر کنم‌. نا امیدانه سرم را پایین می اندازم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ هنوز چ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶ بغض گلویم را میفشارد. تحمل دوری از مرتضی برایم طاقت فرساست. منی که اگر ساعتی دیر کند چندین بار از پنجره سرک میکشم تا ببینم آمده یا نه، اکنون چگونه برای برگشتنش صبر کنم؟ چشمانم را باز و بسته میکنم تا میان اشک و پلکهایم سدی بنشیند. با دستش گونه هایم را نوازش میکند. لرزش دستانش محسوس است و داغی اش بر روی گونه هایم مینشیند.لب برمیچینم و به سختی میپرسم: _کی میری؟ +همین امشب. _امشب؟ چرا اینقدر زود؟ نگاهش را به هندوانه میدهد و میگوید: _نمیخواستم عزا بگیری که چند روز دیگه میخوام برم. _پس بگو چرا این چند روز یه جوری بودی. منو بگو که فکر میکردم از خستگیه! دستی به موهایش میکشد که در اثر باد روی صورتش ریخته.توی چشمانم نگاه میدواند و میگوید: _نگران تو بودم. با این وضعت دلم نمیاد تنهات بزارم. بهم برمیخورد! یعنی من از پس خودم برنمی آیم؟ او بخاطر من میخواهد در کارش کوتاهی کند؟ سوالات توی ذهنم را پس میزنم و میگویم: _نگران من نباش، مراقبم. بشقابها را برمیدارد و من هم پشت سرش وارد خانه میشوم. آبشان میکشد و به طرف اتاق میرود. من هم پشت سرش وارد میشوم و میبینم سراغ ساکش رفته. انگار واقعا میخواهد برود! هول و ولایی توی دلم افتاده که نهایت ندارد. یکی میگوید بگذارم برود و سالم برمیگردد، دیگری میگوید او با آن همه کله شقی هایش برود بلافاصله دستگیر میشود. دیگری که از همه پر قدرت تر است در دلم نهیب برمی‌آورد که تو هنوز نتوانسته ای از او دل بکنی چطور میخواهی مجاهد خوبی برای خدا باشی؟ سیلی آرامی به صورتم میزنم و کنار مرتضی مینشینم. ساک را از دستانش میگیرم و میگویم: _میشه من ساکتو بچینم؟ دستانش را جلو می آورد تا ساک را بگیرد اما من آن را عقب میبرم.وقتی اصرار را در رفتارم میبیند قبول میکند. _زیاد لباس نذاری، شاید زود برگشتیم. +مگه کی برمیگردی؟ _اونش با خداست. معلوم نیست کی کارمون تموم بشه. شیشه‌ی قلبم ترک برمیدارد. دستان سرد و نحیفم نای برداشتن یک تکه لباس هم ندارد! اما کوتاهی نمیکنم و همه چیز برایش میگذارم از حوله و لباس تا خوراکی. مرتضی به من میخندد و گاهی سر به سرم میگذارد. _دختر! سفر قندهار که نمیرم. حوله چرا میزاری؟ این شکلاتا چیه؟ آخه گلبرگ محمدی اونجا ببرم چیکار؟ _عه! مرتضی چقدر سوال میپرسی. تو چای بدون گل محمدی میخوری؟ من که میدونم چقدر دوست داری، هر روز چندتا پر بزار توی چایت. راستی قاشق و چنگال هم برات میزارم که از مال بقیه استفاده نکنی. نبینم مریض بشیا! چقدر با بغض هر وسیله را میگذاشتم.تا شب هر لحظه نگاهش میکردم تا حسرتش را نخورم. برای شام میخواهم غذا درست کنم اما نمیگذارد و میگوید دیر میشود. پیراهنی که برایش خریده ام را میپوشد با شلوار قهوه‌ای دمپا.سیر نگاهش میکنم و ساک را به دستش میدهم. از عصر مدام سفارش میکند.ساکش را که برمیدارد هری دلم میریزد.سعی میکنم بی تابی نکنم و دم رفتن اوقاتش تلخ نشود. با خیال آسوده از جانب من و خانه به کارش برسد و سالم برگردد.سریع کاسه ای آب می کنم . چادرم را سر میکنم و به دنبالش به حیاط میروم. برمیگردد و نگاهم میکند. از آن نگاه هایی که هیچوقت برایم تکراری نمیشود. لبش را تکان میدهد و میگوید: _تو زحمت نکش برو داخل. _نه میخوام باهات بیام‌. دم در می ایستد و از زیر قرآن ردش میکنم. به قرآن اشاره میکند و با آرامش میگوید: _تو رو به همین قران و خدا میسپرم. تو رو خدا مراقب خودت و بچه باش. جا و کار خطرناک این چند روز که نیستم نکن. وسیله‌ی سنگین هم جا به جا نکن. سینی را از دستم میگیرد و روی پله میگذارد. دستم را روی چشمم میگذارم و میگویم چشم. در را باز میکند و آخرین نگاه را حواله‌ی چشمانم میکند و میگوید: _دیگه سفارش نمیکنم. خداحافظ تون. آخرین بند دلم هم پاره شد با خداحافظی اش. چشمانم از اشک پر میشود و برای این که نبیند سرم را پایین می اندازم. چند قدمی که برمیدارد آب را پشت سرش میریزم. صدای ریختن آب و شکستن شیشه‌ی دلم باهم مخلوط میشود. عقب عقب راه میرود و لب میزند: _دوستت دارم. لب خوانی ام با وجود او خیلی خوب شده بود. ترسیدم کسی آن ورا باشد و متوجه شود. لب میگزم و گونه هایم سرخ میشود. آن قدر دم در می ایستم تا کوچه را به اتمام میرساند و به خیابان میپیچد. کورسوی امیدم نابود میشود و به خانه برمیگردم. در را که میبندم احساس میکنم تمام خانه رویم فرو میریزد.آن وقت اشک دریای خروشان چشمانم باریدن میگیرد. دل رفتن به خانه را ندارم و روی پله ها یک دل سیر گریه میکنم.