eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . .قسمت #پنجم بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها🚍🚍🚍 بودن و بچه ها مش
💞 💞 💌 . . قسمت . _چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر..😑 . من یه چشم غره بهش زدم😒 سمانه هم سریع گفت _چشم چشم حواسمون نبود😕😟 . بعد از اینکه رفت پرسیدم: -این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟😑 . -ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه☺ . -اااا...خوب به سلامتی😐 . و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه 😑و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم. . بالاخره رسیدیم 💚مشهد💚 . . اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم اقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون: . _خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخوادمیتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین.. . برگشتم سمت سمانه و گفتم : . -سمانه؟!😑 . -جانم؟!😕 . -همین؟!😐 . -چی همین؟!😕 . -اینجا باید بمونیم ما؟!😒😨 . -اره دیگه حسینیه هست دیگه 😕 . -خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا..این همه هتل 😑😑 . -دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه😆😆 . -باشهه😐😐😐 . . . . زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد: . -این چیه سمی؟!😯 . -وااا.. خو چادره دیگه!😍 . -خوب چیکارش کنم من؟!😯 . -بخورش😂😂خوب باید بزاری سرت . -برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟!🙁 . -خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که😐 . -اها...خوب همونجا میزارم دیگه😞 . -حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!😊 . چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم: . -خودمونیما...خشگل شدم😊 . -آره عزیزم...خیلی خانم شدی.😊 . -مگه قبلش اقا بودم 😠😂ولی سمی...میگم با همین بریم😕..برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش.😆 . -امان از دست تو😄بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته😅 . -ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما😄😄 . -نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم😕 . -شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر..😆 . -منم شوخی کردم😂والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که 😄 . حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم... . ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد 😑☹️ . . ادامه دارد نویسنده 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞 #به_نام_خدای_مهدی💌 . . قسمت #ششم . _چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خ
💞 💞 . . قسمت . . ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد 😑 . پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد🕊 که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن. (اوجه بهشته حرم امام رضا/ زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن) . نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد😢 . سمانه تعجب کرده بود😯 . -ریحانه حالت خوبه؟! 😞😞 . -اره چیزیم نیست😧😧 . یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد💫 رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطیف بود. . همراه سمانه وارد حرم شدیم. . بعضی چیزها برام عجیب بود. . -سمی اونجا چه خبره؟!😯 . -کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه☺ . -خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگه رو هل میدن؟!😯 . -میخوان دستشون به ضریح بخوره☺ . -یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟!😯 . _هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امام هاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن. . -یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!😕😕 . -چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه و...هست😊 . سمانه یه زیارت نامه📖 هم به من داد و گفت تو هم بخون. . -اخه من که زیادعربی خوندن بلدنیستم😐 . پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی😕 . و سمانه شروع کرد با صدای ارامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم. . بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم: -سمانه؟!😕 . -جان سمانه😊 . -یه چی بگم بهم نمیخندی؟!😟 . -نه عزیزم.چرا بخندم😊 . -چرا شما نماز میخونید؟!😐 . -عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادنه به خود آدمه.😍 . -یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!😯 . -دروغ چرا...همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم..😊 . -اوهوم..😕میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم..ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم😔 بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و ارزوشو داشت😢😔 میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟! . -چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی😔 . -میخوام بخونم ولی..😞 . -ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟😒 ادامه دارد نویسنده؛ 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞 . #به_نام_خدای_مهدی . قسمت #هفتم . . ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خو
💞 💞 قسمت -ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟😒 . -نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!😶😔 -چرا که یاد نمیدم گلم☺با افتخار آجی جون.😊😊 . سمانه هم همه چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش . دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم😊 . خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید😐 . شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم😕نمیدونم😔 . اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود 😞و نتونستم مثل آقا سید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد😕 . بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت: . -ریحانه جان پاشو بریم حسینیه . -چرا؟! نشستیم دیگه حالا😕 . -زهرا پیام داد که آقا سید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم. تو هم که اینورا رو بلد نیستی. . -باشه پس بریم فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه😐 . -سمانه؟!😯 . -جانم؟؟😊 . -منم میتونم بیام تو جلسه؟؟😕 . متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که اقا سید اجازه میدن میتونن بیان.جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورده سفره . . -اوهوم...باشه 😔 . جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم که مینا بهم زنگ. . -سلام ریحانه. خوبی؟؟چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی..پیامی چیزی؟!😑 . -من باید زنگ میزدم یا تو..اخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه😕😐 . -پی ام دادم ولی جواب ندادی😕 . -حوصله چک کردن ندارم😟☹️ . -چه خبرا دیگه.همسفرات چه جورین؟! . -سلامتی...آدمن دیگه😃ولی همه بسیجین . -مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن😂 . -نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم😄 . - بی مزه😐حالا چه خبراخوش میگذره😉 . - بد نیست جای شما خالی😊 . - راستی ریحانه . - چی؟! . - پسره هست قد بلنده تو کلاسمون😆 . - کدوم؟!😯 . - احسان دیگه.باباش کارخونه داره😉 . ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞 #به_نام_خدای_مهدی قسمت #هشتم -ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه
💞 💞 . قسمت _احسان دیگه. باباش کارخونه داره 😉 . -اها اها اون تیره برقه😂خوب چی؟؟😐 . -فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست😉😁 . -ندادی که بهش؟!😠 . -نه...گفتم اول باهات مشورت کنم😊 . -افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری😅 . -ولی پسره خوبیه ها😉خوش به حالت . -خوش به حال مامانش😐 . -ااااا ریحانه😐.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی😒 . -اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!😯😒 . -اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟!😐 . -نه..خدافظ . بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور 😑(زیادم بی ریخت نبودا😄) . شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..😕 . دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم😊 . تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه. . سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم😟😯 . یهو دیدم سمانه اومد تو. _ریحانه پاشو بیا اونور . -من؟!چرا؟!😞 . -بیا دیگه. حرفم نزن . _باشه. باشه..الان میام. وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن. زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت: _سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟! . _نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!😟 . که اقا سید گفت _بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید. . که سمانه پرید وسط حرفش: . _نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم. . سید:لا اله الا الله... 😑 . زهرا:سمانه جان اصرار نکن😐 . ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟🙁 . که سمانه سریع جواب داد _هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن. . یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت _ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن. . نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد 😠و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.😞 . اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم _قبول میکنم😏 . سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت: _دیدین گفتم. . اقا سید بهم گفت _مطمئنید شما؟!کار سختی هستا. . تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم _بله آقای فرمانده پایگاه😑 . ادامه دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #نهم _احسان دیگه. باباش کارخونه داره 😉 . -اها اها اون تیره برقه
💞 💞 قسمت توچشماش نگاه کردم و باحرص گفتم _بله آقای فرمانده پایگاه😑 . در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت 😀 _محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره . -برو علی جان . -تااینجا فهمیدم اسمشم محمده😊 . داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت _حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم😆 . -به سلامت سجاد جان . -داشتم گیج میشدم😯😨 . -چرا هرکی یه چی میگه؟!😕 . رفتم جلو: . -جناب فرمانده؟!😐 . -بله خواهرم؟! . -میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!😯 . -بله اختیار دارید.علوی هستم . -نه منظورم اسم کوچیکتون بود😐 . دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم _چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم. همین😐 . -اها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن😄 . _اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم😊 . _هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن😊 . اعصابم خوردشد و باغرض گفتم: . _باشهه.چشم😑 . . موقع شام 😋غذا هارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم. سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودوکارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم😕.تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار😒 . خلاص این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز اخر که چند تا ازدخترها به همراه زهرا برای خرید میخواستیم بریم بیرون . -سمانه . -جانم؟! . -الان حرم نمیخوایم بریم که؟!😯 . -نه.چی بود؟! . -حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه.خیلی گرمه😞 . سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت _نه حرم نمیریم😒 . رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن: . -دخترا یه دیقه بیاین☺️ . -بله زهرا جان؟!😯 . و باسمانه رفتیم به سمتشون . -دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!😕 (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت) . که سمانه گفت _به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت: . _راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین . یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم . وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن . در همین حین یکی ازپسرها وارد شد. . اقا سید دستشو بالا اورد که دست بده✋ . دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢 . ادامه دارد.... نويسنده✍ 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼#گل‌نرگس ✨#پارت75 📚#یازهرا ____________________________ ______ پرستاره سعی داش
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 __________________________ یک هفته گذشت.. بالاخره امروز راهی مشهد بودیم... تو این یک هفته اتفاقات خاصی افتاد از ارسلان خواسته بودم که باهام در ارتباط نباشه دیگه.. جواب آزمایش مون خوب بود.. بخاطر همین یه روز اومدن خونمون ولی بازم قرار بود با امیر علی بریم تعقیبش کنیم.. تو این یه هفته رفتیم برا اقا آرمان خواستگاری 😌جفتشون همدیگرو دوست دارن... پس آرمان داخل اون برگهه اول تومنظورش آتنا بود... دقیقا دوسه روز بعد از اینکه آزمایش ازدواج من اومد، آرمان وآتنا رفتن آزمایش که دیروز صبح جوابش اومد و جواب آزمایش اونا هم مثبت بود.. همین شد که دیشب یه صیغه محرمیت بین آرمان و اتنا خوانده شد اصلا. باورم نمیشد.. همیشه میگفتم کسی زن آرمان میشه اخه.. 😂آرمان بهمون گفت همچیو گفت اگه من عاشق اتنا نمیشدم به نیما نمیگفتم هیچ وقت اینجوری نمیشد.. آرمان ازمون خواست که امیر محمد صداش کنیم خیلی خوشحال شدیم.. اما گفت دوستامو ترک نمیکنم... دلم برای نیما بیچاره سوخت😂 اخه آرمان گفت آتنا هم بیاد باهامون مشهد نیما هم با کمی ناراحتی گفت تو که دیگه نامزد داری من یه غریبه چرا بیام داخل خانوادتون. اون جوری حداقل با تو بودم الان اگه هم بیام باید تنها برا خودم باشم.. بلیط من باشه برا آتنا خانم. فکر نمیکردم اینقدر مظلوم باشه دلم براش سوخت واقعا اینجور ناراحت شد شاید واقعا من راجبش قضاوت کردم که پسر........ اما اصلا اونجور نیست.. بابام گفت اتنا اگه خانوادش اجازه بدن خودم بلیط میگیرم براش، باید بیای، تنهاچرابیا پیش خودمون به خانوادت بگو.. نیما هم گفت خانوادم که چیزی نمیگم بابامم گفت پس بیا باهامون .. آرمان)))) نمیدونم چرا همچی قشنگ جور شد و من نفهمیدم . اینا همه تقصیر نیماس اگه باهاش اشنا نمیشدم .اگه جریان اتنا رو نمیگفتم. اگه قرارمون با اتنا رو نمیگفتم . اگه نیما به من نمیگفت برو دنبالش دنبالش چی میشد ... نیما قیافش خیلی غلط انداز بود اولا با بچه ها میگفتیم این از اون پسراشه واقعا که کلی در اشتباه بودیم اگه همین نیما منو راهنمایی نمیکرد ... خلاصه بگم هیچ وقت کسیو از روی ظاهر قضاوت نکنید. نیما گفت رفتیم مشهد من دیگه شمال نمیام ... شماره سیمکارتی که به دوستام داده بودم و شکستم نیما گفتت 😂 من واقعا باورم نمیشه که دارم ازدواج میکنم . از همون روز که امیر علی صیغه رو خواند ثانیه به ثانیه به فکر آتنا بودم خدا میدونه که چقدر عاشقشم ..هر روز بیشتر از دیروز ..بخاطر خندیدن و خوشحال بودنش حاضرم با کل دنیا جنگ داشته باشم .میدونم اگه نیما نبود من هرگز بهش نمیرسیدم..قراربود امروز عصر راهی مشهد شیم .. تلفنم زنگ خورد .کی بود؟مای لاو ..عشق من ... _سلام خانومم -آرمان دارم حاضر میشم بیام خونتون پیشت _باز گفتی که😂 -امیر محمرممممم _افرینننن بدو بیا الان میام دنبالت -از خونه ما تا خونه شما دوقدم فاصله است اخه. _از قلب من تاقلب تو چقدر فاصله است ؟؟ -دو قدم😂 _عههه -اره ..نمیدونم هیچی _باش بیا -نه بیا دنبالم _چشممممم .... رفتم دنبال اتنا خانم و اومد خونمون .. ازم خواست که برممش بیرون .. حاضر شدمو ماشینو زدم بیرون. سوار شدیم ..اولین باری بود که باهاش رفتم بیرون ..میدونستم خجالت میکشه تو چشام نگاه کنه...اما من نمیتونستم چشامو ببندم محرمم بود و اصلا نمی تونستم باور کنم .. _آتنا ببرمت همون پارکی که اون شب رفته بودین بعد دستتو بگیرم یه دور، دور پارک بدوئیم و با صدای بلند بخندیم ؟؟؟ گریه شد ..نمیدونستم کاش نگفته بودم،با دیدن اشکش بغضم گرفت ... _چیشدی ؟؟؟ -نه بریم همون جایی که تو قرار بود خادم شی.. _ناراحت شدی از حرفم ؟؟ -نهه به یاد 😭 _به یاد چییی ؟؟؟ -هیچی ... بی عقلیم.. _اتنا. ولش کن کجا بریم؟ قدر لحظه به لـحظه هایی که با همیم باید بدونیم گریه کنی نصف عمرمون از بین میره که -گفتم بریم همونجایی که قرار بود خادم شی.. _خادم شدم که گاهی وقتا باید برم خب اتناخانم اونجا باید چادرم بپوشی ک بریم .. -ندارم چادر..دوست داری همسر ایندت چادری باشه _خب همسر من که تو میشی دیگه .. فرقی نمیکنه هر جور که خودت دوست داری .من برای چادر پوشیدن مجبورت نمیکنم.. -میای بریم یه جایی؟ _جانم کجا -بریم چادر بخریم _چرا؟؟ -میخوام چادر بپوشم _میریم مشهد هموجا بخر -نههه _باشه.. رفیتم بازار ..یه پاساژ وارد یه مغازه شدیم پسره چقدر آشنا بود اخهههه😂 تا اینکه سریع رفتم از مغازه بیرون . کی بود پسره آررررش... شوهر دوست نررررگس،،، همونی که منننن وااای خدااای مننننن😂اخههه من دیگه حنده امونم نمیداد اتنا گفتم بیا بریم یه مغازه دیگه..دلیل خندهامو پرسید.. براش تعریف کردم -برای همسر آینده تم غیرتی میشی ؟؟ ‌_جون بخواه شما... بعد از خریدن چادر راهیی گلزارشهدا شدیم..آتنا شبیه فرشته ها شده بود... _با چادرخیلی ماه شدی ها -از امروز به بعد میخوام چادر بپوشم
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ____________________________ _فدات شم.. با آتنا روی یه نمیکت نشستیم. _آتنا‌ -آرمان چرا اومدی دنبالم؟ ‌_نمیدونم.. با دوستم نیما بودم براش تعریف کردم فقط نیما از این جریان خبر داشت وقتی بهش گفتم تو چی گفتی زدی توگوشم 😂گفت برو دنبالش.. -ببخشید 😂 _این حرفو هیچ وقت دیگه نزن -چرا از من خوشت اومد _حالا نمیگم بهت😂 -بگو _بخاطر اینکه چادری نبودی 😂 من از دخترا چادری خوشم نمیومد ولی خب نرگس اگه چادرشو جلو نامحرم نمیپوشید بد حور باهاش برخورد میکردم -عجب😂 من که گفتم عاشق پرهامم تو گفتی من دیگه نمیام خواستگاری _اصلا از حسم نپرس اما توبه کردم یه بلایی هم سر چشام آوردم که تو رو دیده و پسندیده.😂. میخواستم حسی که بهت داشتمو نابود کنم خیلی سخت بود واقعا.. آتنا یه قبر اونجا خالیه. -خب باشه.. _به نظرت کی یه شهید جدید میارن؟ -نمیدونم این دیگه چه سوالیه _همین جور بگو تاکی شهید بعدی میارن -شش ماه دیگه. ‌_صبر کنیم تا شش ماه دیگه ببینیم کیومیارن.. -باشه😂 ولی این چه کاریه من نمیفهمم چه سوالی اصلا به ماچه _نمیدونم ولش کن من کلا دیوونه هستم.. دقیقا ده دقیقه دیگه همگی میخواستیم بریم حرم...نشسته بودم... دلم میخواست برم...اما نمیتونستم میترسیدم.. هی پیش خودم میگفتم امام رضا منو نمیخواد.. خدا منو نمیبخشه.. با این جور فکرا بغضم گرفت... دور از خانواده خودم تنها رفتم سمت حرم ... نمیدونستم باید از کجا وارد شم.. انگار که اولین بارم بود..حرم تار بود جلوی چشام خودمو یه آدم گناه کار میدیدم.. یکی که حق جلو رفتن و نزدیک حرم شدنو نداره.. اشکم دراومد من با خودم چکار کردم... هیچکس نمیخواد منو.نزدیک حرم نشدم یه گوشه یه جا نشستم انگار دلم باز شده.. حس آرامشی بهم دست داد یه صدایی داشت میومد که میگفت آمدم ای شاه پناهم بده.. بغضم شدید تر میشد.. مردم گریه میکردند.. با این حجم اشک اصلا نمیتونستم پاشم.. خواستم برم سمت حرم. از بس گریه کردم چشام تار میدیدند . یه خط قرمز میدیدم.. خیلی ها از اون خط نمیتونستند رد شن. چون تباه بودن نمیتونستن برن سمت حرم.دلم خیلی شکست. نزدیک خط شدم. اشکام بیشتر شد همون جا نشستم یکی اومد کنارم انگارمنو میشناخت.. یه سید بود.. خیلی خوشکل بود.. خیلی نورانی بود.. خیلی مهربون بود.. گفت چرا نمیری سمت حرم با اشک بهش گفتم اونجا حرم امام رضاست جای آدم های تباه که نیست. مرده کنارم نشست سرمو گذاشتم رو پاش گفت تو از همین الان پیش ماییی.. برو سمت حرم.. حرفاش خیلی ارامشبخش بود.. چشامو باز کردم.. بغل دیواری روی صحن خواب بودم.. از خواب بیدار شدم مرده تو خوابم بود.. از حرم که اومدم خیلی ارامش دا‌شتم.. پیش نیما رفتم خوابمو براش تعریف کردم.. نیما گریه شد.. خودم باورم نمیشدددد... به خودم به نیما قول دادم قسم خوردم پیش نیما اگه خدا منو قبول کنه من برم سمت سوریه... نیما بهم گفت وقتی بهت گفته تو از همین الان پیش مایی یعنی چیییی؟؟؟ از یه طرف کلی خوشحال شدم گفتم شاید لیاقت دارم. از یه طرف نگران بودمو ناراحت که اگه یه روز از آتنا جداشم پیشش نباشم..نيما گفت برا اینکه بتونی بری قبلش یه سری کلاس برات میزارن طول میکشه تا عازم شی خودشون خبر میدن.. تمام وجودمو استرس فرا گرفت که نیما گفت اگه میخوای برای رضای خدا این کار کنی نباید بترسی.. نیما خود‌ش یه بار رفته گفت فقط مامانم خبر داره.. اصلا باورم نمیشه خداااا.. _نیما چطور بگم به خانوادم اخهههه؟؟؟ -میترسی نروووو _وااای نهه باید برم حتمااا تو رفتی چطوری بود -خیلی عالی بود😂ازت کامل پذیرایی میکنن _با چی؟؟تفنگ و گولوله حتما -بله دیگه _تو رفتی چقدر طول کشید -اخه عزیزمن همه میرن که ب نگردن تو میگی چقدر طول کشید اگه میخوای بری واقعا... باید بگی برنگردم دیگه.. _میای باهم بریم؟؟ -مگه میخواییم بریم شهربازی من هفته دیگه عازمم..
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ______________________________ -واقعاااا؟؟؟؟؟ _اره -خوبه خوشبحالت میخوای برگردی؟؟ _خداکنه برنگردم چی میگی -میخوای انقدر بری که بمیری؟؟ _نه دوست دارم شهید شم اما نه هر دفعه برم -من دوست دارم آنقدر برم که بمیرم.. _خوشبحالت -ممکنه بری برنگردی؟؟ _اره خداکنه همیجور که تومیگی باشه -توکل به خودش. _نیما اگه ازدواج کنی دیگه نمیری؟؟؟ -اوه همسر آیندم خوب باشه نه میشینیم باهاش زندیگ میکنم اگه خوب نباشه میرم😂😂 -عهههه نه اوه خیلی خوب باشه نمیری دیگه _نه نمیرم چرا؟؟؟😂 -واقعا نمیری اگه یه دختر خیلی خوب باشه با حجاب باشه مثل خواهر خودن چییی نمیری؟؟ _نه.. با حجاب من با این قیافم عمرا همسر آیندم با خدا باشه 😂 -چرا ازدواج نمیکنی واقعا قیافت مثل همین پسراییه که خیلی دخترا ارزوشون دارن اینقدر درخواست داری با یکیشون ازدواج کن😂 -چرا اخهههه اونا میام به خیال خودشون دلبری میکنن ولی خب منم خوشم نمیاد از این جور دخترا.. _خوشبحالت اینقدر خاطرخواه داری😂 -عقق یکی باشه بهتره که اونم میشه همسر آیندت.. تو خودت الان بگوو آتنا یکی باشه که تو رو بخواد میری سمتش یا هزار نفر دیگه بخوان؟؟ _معلومه هزار نفر دیگه😂 -عهههه 😂 آتناااا خانمم _نههه نیمااا تورو خدااا نگییی ناراحت میشه بشین 😂 -عجب😂 _اقا نه سوال جدی اگه بایه دختر خوب مثل خواهر من ازدواج کنی نمیری دیگه؟؟ -نه😂 _خب بیا خواستگاری خواهرم -چشم😂 _دارم جدی میگم خانوادم خیلی از تو خوششون میاد -منم جدی گفتم چشمممم😂 باهوش خواهرت نامزد داره _اقاا من از اون پسره خوشم نمیاددد -تو باید خوست بیاد؟؟؟ 😂 _اقاااا -خواهرت مثل خواهر برام _پرو شدی دیگه😂شوخی کردم😂 نرگس)) بهترین سفر مشهد بود برام،، واقعا من داشتم نیما ،دوست آرمانو قضاوت میکردم.. عین داداشم بود کلا اونجا تازه بعضی اوقات چادر نمیپوشیدم جلوش اینقدر راحت بودم.باهاش بازار رفتیم.. کلی تو این سفر مسخره بازی در آوردن با آرمان.. واقعا باورم نمیشه. امیر علی که اهل شوخی کردن و این چیزا نیست با نیما کلی میگفتن و میخندین حتی بابام سر به سر بابامم میزاشت.. یه جا هم به من گفت ابجی عروسیت کجاس بیام برقصم... بهم گفت چون خبر دارم نامزد داری این سفرو اومدم اگه مجرد بودی به قران نمیومدم... خیلی پسر خوبیه، یادم رفت اگه همین نیما نبود ارمان هیچ وقت ازدواج نمیکرد خودشم میگه همه اینا تقصیر نیماس.. آرمان بهمون میگفت امیر محمد صداش کنیم اما نمیشد.. فقط آتنا قشنگ امیر محمد صداش میکرد. امشب هممون دور هم خونه امیر علی دعوت بودیم.. امیر علی میگفت آرمان به نیما هم بگو بیاد یکم بخندیم.. من اصلا باورم نمیشد.. رفتیم خونه امیر علی اتناو آرمانم بیرون بودن اومدن ارمان گفت نیما بهش ادرس دادم گفت یه ساعت. دیگه میاد کار داشت..بابام بهش گفت چرا نرفتی دنبالش!؟؟ آرمانم گفت..کار داشت گفت خودم میام...داشتنیم باهم میگفتیم ومیخندیدیم که بابام گفت الان نیما میاد بیشتر میخندین... آرمان گفت بابا نیما میخواد بیاد خواستگاری دخترت..بابامم باور نمیکرد گفت قسم بخور.. وااای بابام که اینقدر میگفت قسم نخورید و این (اعصابم خورد شد ولی این پسره خوبیه.. چیزا الان گفت قسم بخور.. آرمانم قسم نخورد... (بلند گفتم ببخود کرده من خواستگار دارم. بابام گفت :خب داشته باشی. +بابا خب ما رفتیم آزمایش ازدواج الان جواب منفی بدیم خیلی ظلمه.. بعد منم از این پسره خوشم نمیاد.. بابام گفت :دیگه چرا😂 +بابا من گفتم میخوام با ارسلان ازدواج کنم بگم نمیخوام ناراحت میشه -بابام گفت جوش نزن.. اون ناراحت نمیشه امشب یه دقیقه برو با این نیما حرف بزن +چیییییییی شمااا دوری قرار همچی گذاشتیننن بدونن اینکه من خبر داشته باشممم؟؟؟؟ -ما هیچ قراری نذاشتیم اون خودشم الان خبر نداره اینکار میکنی اصلا شاید حرف زدی از این خوشت اومد شاید اصلا نیما تو رو نخواست.. +از خداشم هست بابا.. -حالا تو حرف بزن +نمیخوااام من خوشم نمیاد ازش.. امیر علی گفت:ما الان بهش گفیتم بیاد برین باهم حرف بزنین اگه نرین حرف بزنین ممکنه ناراحت بشه +بدرک ارمان گفت :تو برو حرف بزن بعد یه دلیلی باشه برا جواب منفی. (اعصابم خورد بود از دستشون. صدای آیفون اومد نیما بود.. وارد شد نشست بین امیر علی و بابام.سلام کردم جوای نداد متوجه نشد... . داشتن باهم حرف ..بعد از شام بابام گفت.. میری با دختر من یه چند کلام حرف بزنی.؟؟ -با کی؟! _دخترم -چرا؟ _همینجوری تو باعث ازدواج آرمان و اتنا شدی اینجور که آرمان میگه ما میخواییم بببنیم مستونسم شما رو هم داماد کنیم.. -من باعث ازدواجشون نشدم. کار خدا بوده ربطی به من نداشت _نمیدونم.. الان صحبت میکنی؟؟؟ -نه.. _چرا‌؟! (هدف بابام از این کارا چیه..این پسره اصلا نمیدونست اینا میخوان جفتمون رو مجبور کنن.. اونم منو نمیخواد.اما خدا بزرگه خدایا خودت کمکم کننن.. .) -دختر ‌شما نامزد داره..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا