رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #چهل_وهشت یاسین در اتاقم را باز
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_ونه (قسمت آخر)
وقتی در را باز کردم...
دیدم مادربزرگ و پدربزرگم، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند....
مادر بزرگم فقط گریه می کرد😭 و خودش را می زد،
پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود.😣
مادر هم در گوشه ای از سالن قرآن می خواند.
زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می کرد مشغولشان کند.
🌷فهمیدم از پدرم خبری آمده. 🌷
وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای مادربزرگ بود.
گفتم :
_ دایی کجاست؟ از بابا خبری آوردن؟😧
+ تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه #پیکر از #سوریه اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده.
مادرم به آشپزخانه آمد.
لیوان آب قند را از دست یاسین گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت :
_ مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه.😒
از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت.سعی کرد به زور کمی آب قند به او بدهد...
در همین لحظه در خانه را زدند.😥
به سرعت در را باز کردم. دایی محمد با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد.😭
همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که #بالاخره_پدرم_برگشته.
بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت و مشغول نماز خواندن شد.
تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم.😞✋
بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم ، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش....
نگران مادرم بودم...😥
او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و محکم بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت و هق هق کنان گریه سر داد.😫😭
دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت :
_«همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد... »😭😩
باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. 😭😭
وقتی زینب از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود...😞😣
آن شب از نیمه گذشت...🌌
اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم.
رفتم به زینب سر بزنم.
وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده. پتو آوردم و روی دوشش انداختم...😒
چشمم به کاغذ کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن✍ به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم :
✍« به نام خدای زینب (سلام الله علیها)
معشوق آسمانی ام، سلام.❤️✨
شنیده ام که بر سر روی ماهت بلا آمده!
همان روی ماهی که تمام #دلگرمی زندگی ام بود...
همان روی ماهی که تمام #پشت_وپناه روزهای غربتم بود...
محمد می گفت #قابل_شناسایی نیستی، اما اشتباه می کرد!
مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس🌼 در کوچه ها نپیچد؟
مگر می شود تو بیایی و قلب فاطمه ات به طپش نیفتد؟😞💓
مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد؟❤️
تو از اولش هم زمینی نبودی...👣✨
همان شبی که از #پدرم برای ازدواجمان اجازه خواستم،
همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد،
همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی!
تو پر گشودی، حق داشتی،
زمین برایت #قفس بود.
اما خودت بیا و بگو..
چگونه باور کنم پیمان وفاداری ات را با من شکستی؟
چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی را؟
چگونه بی تو زینبت را رخت عروسی بپوشانم؟
خدایا،
خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم،
اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟
رضا جانم، پاره ی وجودم،😞💚
حالا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال بابایم خوب است؟
بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده؟
اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی،
حالا دلتنگم نیستی؟!
میدانی،
سرنوشت تو را با #وصال
و سرنوشت مرا با #فراق نوشته اند...
تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم...
تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم...
اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت،
🏴اگرچه روی ماهت #ازهم_پاشیده شد،
اما خدا را شکر که #لباس_تنت را به غنیمت نبردند...
خدا را شکر که دختر تبدارت #اسیر نیست...
خدا را شکر پسرانت در #غل_و_زنجیر نیستند...
لا جرم اگر #مرور "لا یوم کیومک یا اباعبدالله" نبود،.. زودتر از این ها از پا در می آمدم.🏴
ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #چهل_ونه (قسمت آخر) وقتی در را ب
یادت هست همیشه می گفتی
تو "مثل هیچکس منی" !؟❤️😍
اما نمیدانستی من فقط زیر سایه ی چشمان تو آنگونه دیده می شدم.😭💓
همراه روزهای سخت من،
هم قدم سربالایی های نفس گیر زندگی من،
حالا که مرا در برهوط زمین رها کرده ای و رفته ای
لااقل خودت به جان ناتوانم نفس بده😭✨
تا از تنگنای این تنهایی تاریک، سربلند عبور کنم.
دوستدار تو؛
کسی که هرگز نتوانست #ازنگاهت عبور کند... »
(پایان)
#تقدیم_به_همسران_و_دختران_شهید_سرزمینم
#تقدیم_به_شیرزنان_حیدری_ایرانم_تمام_فاطمه_ها
"پایان"
نویسنده:فائزه ریاضی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
یادت هست همیشه می گفتی تو "مثل هیچکس منی" !؟❤️😍 اما نمیدانستی من فقط زیر سایه ی چشمان تو آنگونه دید
🏖داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است.
ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است
روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم.
یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️
حرفی داشتید با گوش جان میشنویم.
پیشنهاد رمان اگر دارید حتما بگید😊
ناشناس↯↻
www.6w9.ir/msg/8124567
[جواب ناشناس ها↯]
@nashenas12
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_بیست_و_پنجم 🌈 من با دل و جونم براشون آهنگ میزنم ،دستمزدی نمیخوام نرگس: پس م
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_بیست_و_ششم 🌈
اومد سمت من به زور منو از ماشین پایین برد
در و باز کرد ،
اینقدر خورده بود ،تعادل راه رفتن هم نداشت
چادرمو از سرم کشید انداخت داخل استخر
دستمو میکشید و باخودش داخل ویلا برد
من هی داد میزدم و کمک میخواستم ولی دریغ از یه نفر
احساس کردم دیگه تمام شد ،دیگه زندگیم به آخر رسید، خدایا خودت شاهدی که من هیچ وقت خودمو در مقابل کسی به
حراج نزاشتم
خدایاصدامو نمیشنوی چرا !
خدایا تو را جان آبروی زینبت ،در کربلا آبرومو حفظ کن
یه دستش مشروب بود و با یه دستش منو میکشوند ،منو انداخت روی مبل
بلند شدم از جام نفس نفس میزدم
نوید می اومد جلو و من میرفتم عقب تر
نوید: نگفتم صداتو یه جوری میبرم تا آخر عمر حرفی نزنی ،البته دیگه امشب آخر عمرته ،همینجا داخل همین باغ چالت
میکنم
- تو رو خدا بزار برم ،من که گفتم به درد تو نمیخورم
نوید: چقدرم با حجاب تو دل برو تر شده بودی
اومد سمتم و منو به دیوار چسبوند ،دهنش بوی کثافت میداد
چشمام بسته بودم جیغ میزدم
ناگهان هولش دادم ،صدایی زمین خوردن شنیدم ،چشمامو باز کردم ،دیدم سره نوید به میزی خورده و از حال رفته بود،از
سرش خون میاومد
گریه ام شدت گرفت روسریمو برداشتم سرم کردم
با سرعت از خونه زدم بیرون و رفتم سمت ماشین
از داخل کیفم موبایلمو برداشتم شماره نرگس و گرفتم
نرگس: الو رها، الووو ،
صدای گریه ام بلند تر شده بود ،اصلا نمیتونستم حرف بزنم53
نرگس: رها تو رو خدا یه چیزی بگو ،خوبی؟
- نرگس،فک کنم مرد
نرگس: کی مرد ،چه اتفاقی افتاده ؟
- ترو خدا بیا اینجا نرگس
نرگس: آدرسو بفرست بیایم
آدرسو واسه نرگس فرستادمو خودم داخل خونه نرفتم ،بیرون نشسته بودمو گریه میکردم
دوساعتی گذشت
رفتم سمت جاده
منتظر شدم که یه ماشین دیدم ،کنارم ایستاد ،نرگس و آقا رضا پیاده شدن
نرگس و بغل کردمو گریه میکردم
نرگس: آروم باش عزیزم ،چی شده
- نمیدونم ،فک کنم مرده
همه رفتیم داخل ساختمون
آقارضا: نبضش کند میزنه ،باید ببریمش بیمارستان
آقا رضا ،نوید و کشان کشان تا دم ماشین برد
آقارضا: نرگس ،تو رانندگی کن ،رها خانم شما هم جلو بشینین
آقا رضا و نوید عقب ماشین نشستن
تا برسیم بیمارستان صد بار مردم و زنده شدم
وارد بیمارستان شدیم
نوید و بردن اتاق عمل
بعد چند ساعت
دکترا گفتن به خاطر نوشیدن زیاد مشروب،و ضربه ای که به مغزش خورده ،نوید رفته تو کما ،معلوم نیست کی به هوش
بیاد
نمیدونستم با شنیدن این حرف شاد باشم یا ناراحت
نرگس اومد سمتم: رها جان ،خدا رو شکر که واسه تو اتفاقی نیافتاده ،اون پسره هم حقش این بود ،میمرد نه اینکه الان تو
کما باشه
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_بیست_و_ششم 🌈 اومد سمت من به زور منو از ماشین پایین برد در و باز کرد ، اینقد
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_بیست_و_هفتم 🌈
نای حرف زدن نداشتم
شماره خونه نوید اینا رو به پرستارا دادم و به همراه نرگس و آقا رضا رفتیم سمت خونه
جونه پیاده شدن و نداشتم ،پاهام سست شده بود
با کمک نرگس از ماشین پیاده شدم
نرگس زنگ در و زد
در باز شد
مامان و بابا اومدن بیرون
با دیدنم مامان دوید سمتم
رفتم تو بغلش و گریه میکردم ،
اینقدر حالم بد بود از نرگس و آقا رضا اصلا تشکر و خداحافظی نکردم
آقا رضا و نرگس هم همه ماجرا رو واسه بابا و مامان تعریف کردن
رفتم توی اتاقم و مامان یه مسکن خواب آور داد و خوابیدم
چشمامو به زور باز کردم
نگاهی به ساعت روی میزم کردم
نزدیکای ظهر بود
صدای دراتاق اومد
در باز شد ،نرگس بود
نرگس: سلاااام بر خانم تنبل
- سلام
نرگس: همین الان بگم بهت ،من کارمند یه خط در میون نمیخوامااا
رها جان اومدم امروز بهت بگم ،بچه ها دلشون برات خیلی تنگ شده ،میگن کی میری براشون پیانو بزنی
)اشک از چشمام جاری شد(
نرگس: قربون اون چشمای عسلی خوشگلت برم ،خدا رو شکر کن
و اینقدر غصه نخور55
تازه یه کادو هم برات آوردم
بفرمااا
- خیلی ممنونم
نرگس: دیروز بعد رفتنت ،رضا اومد ،وقتی بهش گفتم که نوید اومده بود اینجا، قیافه اش تا غروب تو هم بود
نمیدونی وقتی زنگ زدی با چه سرعتی اومدیم اونجا ،دیشبم در موردت حرف زدم باهاش،فهمیدم که آقا عاشق شده
- من به درد داداشت نمیخورم
نرگس : این حرفا چیه میزنی! ،این اتفاقی که برای تو افتاد ،شاید واسه هرکسی میافتاد ،خدا تو رو خیلی دوست داشت
که هیچ اتفاق بدتری برات نیافتاد
درضمن ،ما آخر هفته میایم خاستگاری ،تا اون موقع بهت مرخصی میدم
فعلن من برم که رضا تو کانون منتظرمه
- به سلامت
کادوی نرگس و باز کردم ،یه چادر مشکی عربی بود،،یادم رفته بود چادرم و تو اون خونه لعنتی جا گذاشتم
روز خاستگاری رسید ،عزیز جون چند روز پیش با خونه تماس گرفت و از مامان اجازه گرفت،مامانم با بابا صحبت کردو
راضیش کرد که خاستگاری برگزار بشه
منم صبح زود بیدار شدم و رفتم بازار ،یه دست لباس مناسب خاستگاری خریدم ،یه چادر حریر رنگی خوشگل هم خریدم
برگشتم خونه , مامان به کمک معصومه خانم که هر چند وقت میاومد خونه رو تمیز میکرد
همه چی رو آماده کرده بودن
- سلام
معصومه خانم: سلام به روی ماهت عزیزم،مبارکت باشه
- خیلی ممنونم
مامان: سلام عزیزم ،خرید کردی؟
- اره
مامان: مبارکت باشه،برو لباسات و عوض بیا یه چیزی بخور
- چشم
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_بیست_و_هفتم 🌈 نای حرف زدن نداشتم شماره خونه نوید اینا رو به پرستارا دادم و
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_بیست_و_هشتم 🌈
لباسامو عوض کردم و رفتم آشپزخونه یه چیزی خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم
اتاقمو مرتب کردم ، لباس های جدیدی رو که خریده بودم روی تختم گذاشتم و با شوق نگاهشون میکردم که خوابم برد ،
باصدای اذان گوشیم بیدار شدم
وضو گرفتم نمازمو خوندم ،دورکعت نماز شکر هم خوندم ،هر چند نمیتونستم شاکر این همه نعمت هاش باشم ولی با
خوندنش کمی آروم میشدم
در اتاق باز شد
هانا اومد داخل
هانا: هنوز آماده نشدی ؟
- الان کم کم آماده میشم
هانا: رها ،خواهری،این آقایی که داره امشب میاد ،پسر خوبی هست؟ خوشبختت میکنه؟
- هانا جان،این سوال و باید از اون آقا بپرسی نه من
اینکه من واقعن به دردش میخورم، اینکه واقعن میتونم خوشبختش کنم؟ انگار دارم خواب میبینم ،باورم نمیشه
هانا: پس عاشق شدی ؟
- نمیدونم، شاید
هانا: باشه ،من میرم تو هم زود تر آماده شو
- باشه
کم کم آماده شدم ،چادرمو دستم گرفتم رفتم پایین
مامان یه نگاهی به من انداخت : رها جان حجابت که خوبه ،حالا نمیشه اون چادر و سرت نزاری؟
- نه مامان جون ، نمیشه
مامان: باشه ،هر جور دوست داری !
نیم ساعت بعد بابا اومد ،سلام کردم ولی جوابمو نداد
رفت تو اتاقش
روی مبل نشسته بودم و به ساعت نگاه میکردم ،نزدیکای ۸و نیم بود که صدای زنگ آیفون اومد
معصومه خانم درو باز کرد
مامانم رفت توی اتاق به بابا خبر داد57
منم چادرمو روی سرم مرتب کردم
رفتم سمت در ورودی ،درو باز کردم - سلام خیلی خوش اومدین
عزیز جون : سلام دخترم
نرگس: عروس خانم خیلی هول بودیاا که اومدی خودت دروباز کردی
- عع نرگس
آقا رضا: سلام
- سلام
) آقا رضا ،یه دسته گل قشنگ با گلای رنگارنگ سمتم گرفت(
- خیلی ممنونم
همین لحظه مامان و بابا هم اومدن
و با هم احوالپرسی کردن
رفتیم نشستیم
همه چیز تو سکوت بود
نرگس: عروس خانم نمیخوای چایی بیاری
- جان! الان میگم معصومه خوانم بیاره
نرگس: عع ،معصومه خانوم و چیکار داریم ،مگه عروس ایشونن
- پس چی؟
نرگس: پاشو خودت زحمتشو بکش
- باشه چشم
رفتم سمت آشپز خونه
- معصومه خانم میشه چایی بریزین ببرم
معصومه خانم: چشم عزیزم
اولین بارم بود داشتم چایی میبردم واسه کسی ،استرس شدیدی داشتم
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_بیست_و_هشتم 🌈 لباسامو عوض کردم و رفتم آشپزخونه یه چیزی خوردم و دوباره برگشت
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_بیست_و_نهم 🌈
دستام میلرزید
سینی و دستم گرفتم و رفتم سمت سالن پذیرایی
فک کنم نصف چایی ریخته شد داخل سینی
نرگس فقط میخندید، یعنی میخواستم خفش کنم با این پیشنهادش
چایی رو دور زدم رسیدم به آقا رضا
بیچاره تا رسیدم بهش چایی نصفه شده بود
از خجالت آب شده بودم
آقا رضا هم خندش گرفت تشکر کرد و چایی رو برداشت
دوباره سکوت شد
عزیز جون: ببخشید اگه اجازه میدین این دوتا جوون برن صحبتاشونو بکنن
بابا از اول مجلس اصلا حرفی نزد
مامان: بله حتمن،رها جان آقا رو راهنمایی کن به اتاقت
- چشم
بلند شدم و حرکت کردم ،از پله ها بالا رفتیم
در اتاقمو باز کردم و روی تختم نشستم
آقا رضا هم روی صندلی کنار میزم نشست
چند دقیقه ای سکوت بینمون حاکم بود
- نمیخواین حرفی بزنین؟
آقارضا: چرا ،اول از همه میخواستم بگم ،گذشته اتون برام هیچ اهمیتی نداره ، مهم الانه شماست که منو به اینجا کشوند
من تو سپاه کار میکنم،درآمد آنچنانی ندارم،ولی شکر راضی ام
حالا من درخدمتم ،هرچی خواستین بپرسین!
) من آرزوی داشتن تو رو داشتم ،چه سوالی میتونم بپرسم بهتر از این که مال من میشی؟(
آقارضا: رها خانم ،رها خانم
- بله
آقا رضا: من منتظر حرفاتون هستم59
- من حرفی ندارم ،بریم
آقا رضا: یعنی هیچ خواسته یا حرفی ندارین؟
- نه
آقا رضا: باشه بفرمایید بریم !
با آقا رضا رفتیم پایین و سر جاهامون نشستیم
عزیز جون با دیدن چهره هامون رو به بابا کرد: آقای صالحی،اگه شما موافق باشین ،هر چه زودتر این دوتا جوون و به هم
محرم بشن
بابا: هر موقع خودتون صلاح میدونین ،فقط ما هیچ دعوتی نداریم
عزیز جون: باشه چشم، پس از فردا بچه برن دنبال کارهای عقد
بابا: باشه
شب خواستگاری تمام شد و من گلایی که آقا رضا خریده بود و گذاشتم داخل یه گلدون ،یه کم آب ریختم داخلش ،بردمش
اتاقم
نصفه شب بود که نرگس پیام داد: زنداداش صبح زود آماده باش بریم آزمایشگاه
- چشم خواهر شوهر عزیزم
زنداداش: خانداداشمون میگه بهت بگم ،شب خوب بخوابی ،تو پیامی نداری براش، بهش بگم
- یعنی باور کنم الان خودش گفته اینو ؟
نرگس: نه به زبون نیاورده،ولی تو دلش حتمن گفته
- دیونه ،بگیر بخواب
نرگس: چشم،تو هم بخواب که زود بیدار شی
- چشم
نرگس: چشمت بی بلا
بعد از نماز صبح دیگه خوابم نبرد
نزدیکای ساعت ۸بود که نرگس پیام داد نزدیک خونتون هستیم بیا پایین
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_بیست_و_نهم 🌈 دستام میلرزید سینی و دستم گرفتم و رفتم سمت سالن پذیرایی فک کنم
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_سی_ام 🌈
لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم رفتم پایین
مامان تو آشپز خونه بود
- سلام
مامان: سلام ،صبح بخیر
- مامان جان ،نرگس جون و آقا رضا دارن میان دنبالم بریم واسه آزمایش
مامان: باشه گلم ،فقط رها جان ،روی میز یه کارته بابات گذاشته گفت شاید به پول نیاز داشته باشی
- الهی قربون جفتتون بشم ،دستش درد نکنه،فعلن خدا نگهدار
مامان: به سلامت
از خونه بیرون رفتم،ماشین اقا رضا دم در خونه بود ،نرگس هم جلو نشسته بود سوار ماشین شدم
- سلام
آقا رضا: سلام
نرگس: سلام عروس خانم ،) برگشت به سمتم ( ببخش رها جون ،طبق دستور آقا داداش ،تا محرم نشدین جلو نیای
خندم گرفت
آقارضا: عع نرگس جان
نرگس: جان دلم ،ببخش داداشی از همین اولین روز بین خواهر شوهر و زنداداش تفرقه ننداز
همه خندیدیم و حرکت کردیم سمت آزمایشگاه
بعد از آزمایش دادن ،یه کم رفتیم دور زدیم تا جواب آماده بشه
دلشوره داشتم ،میترسیدم جواب مثبت نباشه ، ۱۰۰۰تا صلوات نذر کردم ،خودم از این کارم خندم گرفته بود
ولی دلم نمیخواست آقا رضا رو از دست بدم
بعد از دوساعت برگشتیم آزمایشگاه، من و نرگس داخل ماشین منتظر شدیم تا آقا رضا بره جواب و بگیره بیاد
نرگس: از قیافه ات مشخصه که میترسی بری داخل جا ترشی
- دیونه
نرگس: ولا یه لحظه تو آینه خودتو نگاه کن ،چته تو ! نترس بابا ،این داداشمون کمپلت مال خودته
- زشته نرگسی ،کی میشه منم بیام یه روز این حالتو ببینم61
نرگس: فعلن که عزیز جون دبه ترشیمو آماده کرده
- عععع ،،،پس آقا مرتضی چی میشه این وسط
) نرگس سرخ شد و چیزی نگفت(
- ای شیطون ،
نرگس: بفرما ،داداش رضا هم داره میاد ،ولی قیافه اش چرا اینجوریه ؟
- نمیدونم ،یعنی.....
قلبم داشت میاومد تو دهنم ،آقا رضا سوار ماشین شد
منو نرگس: خووووب !
اول یه کم ناراحت بود بعد خندید و گفت مبارکه
یعنی دلم میخواست اون لحظه بزنمش
نرگس: ) با برگه آزمایش زد تو سرش ( یکی از طرف من ،دوتا هم از طرف رها جان که داشت سکته میکرد
- دستت دردنکنه نرگس جون
نرگس: فدات بشم،اگه بخوای بیشتر بزنمشااا
- دیگه نمیخواد دق و دلی بچگی تا الانتو رو کنی
آقا رضا ،رو کرد سمت من: شرمندم
- خواهش میکنم ،لطفا دیگه تکرار نشه
آقا رضا: چشم
نرگس: ای زن زلیل از همین اول بسم الله شروع کردی ؟
همه خندیدیم و رفتیم سمت بازار
بعد از خرید لباس و حلقه ،شام و بیرون خوردیم ، آقا رضا و نرگس منو رسوندن خونه
وارد خونه شدم ،همه تو پذیرایی نشسته بودن
با دیدن وسیله ها مامان و هانا اومدن سمتم
مامان: مبارکت باشه رها جان
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛