eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #چهل_وچهارم -عطیه چقدر زندگی هامون نسبت به یک سال پیش تغییر کر
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخوردم که عطیه گفت : _کوفت مرگ مثل خرس اینجا قل میخوره.. نصف شب چرا از خواب بیدار شدی؟ در حالیکه دستام میکشیدم گفتم خواب دیده بودم عطیه : چه دیدی تو خواب -یه مزار شهید.. گوشیم کوش؟ عطیه : زینب بمیری اون چشمات باز کن بعد دنبال گوشی بگرد _بیا اینم گوشیت 📲-سلام بهار خوبی ؟کجایی ؟ بهار : سلام عزیز دلم خوبی ؟کربلام از معراج چه خبر؟ -خانواده شهید قربانخانی دعوت کردیم بهار: چقدر عالی.. آفرین خواهر کوچولوی نازم😊 -بهار یه چیزی یادم رفت به مامان بگم. چند روز پیش از سپاه زنگ زده بودن گفتن سال نو میبرنمون سوریه.. باید گذرنامه و ... ببریم سپاه بهار : ای جانم عزیزدلم خوش به سعادتتون حتما به مامان میگم -بهار راستی تو شهیدی به نام مهدی قاضی خانی میشناسی ؟😊 - آره عزیزدلم اون دختر شهیدی ک به آقا گفته بود این کلاه، مامانت برام خریده -آره اسمش چی بود یادم نیست بهار : نهال😊 -آره نهال بهار : اون دختر کوچلو دختر شهید قاضی خانی بود -اه چطوری بشناسمش؟ بهار : تو همون آرشیو مصاحبه با خانم قاضی خانی هست -مرسی خواهر جان بهار : زینبم - جانم بهار : محسن امروز حرف تو رو با مامان و من میزد.. بد نیست بهش یکم فکر کنی تو این دوره زمونه پسرای مثل محسن کمن یه متن برات میفرستم حتما بخون😊 -باشه مواظب خودت باش.. بوس بهار : تو هم مواظب خودت باش _یاعلی عطیه در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت : _زینب امروز پنجشنبه است مدرسه هم که تعطیله من یه سر برم خونه مادر شوهرم اینا.. بعدم برم خونه خودمون جمع و جور و نظافت کنم مامان اینا هفته بعد میان تو هم یه تکونی به خودت بده اگه میخوای ولیمه بدی -واااااااای خاک به سرم.. وایستا حاضر بشم تا یه مسیری بیام برم دنبال عاطفه اون هتل متل آشنا داره عطیه : بدو تو روخدا تو مترو نشسته بودیم،گوشیم رو درآوردم پیوی بهار رو چک کردم هو الرحیم قبل ازدواج ... هر خواستگاری که میومد ، به دلم نمی نشست... اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود... دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف.. میدونستم مومن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله.... شنیدم بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده ... این چله رو آیت الله حق شناس توصیه کرده بودن ... با چهل لعن و چهل سلام ... کار سختی بود اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود .... ارزشش رو داشت واسه رسیدن به بهترین ها سختی بکشم. ۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان .... ۴،۳ روز بعد اتمام چله... خواب شهیدی رو دیدم.. چهره ش یادم نیست ولی یادمه .... لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود .... دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان.. ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار ... یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت : " حاجت روا شدی ..." به فاصله چند روز بعد اون خواب .... امین اومد خواستگاریم ... از اولین سفر سوریه که برگشت گفت : " زهرا جان... واست یه هدیه مخصوص آوردم ..." یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت : زهرا ،این یه تسبیح مخصوصه به همه جا تبرک شده و .... با حس خاصی واست آوردمش... این تسبیحو به هیج کس نده! تسبیحو بوسیدم و گفتم : خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره... بعد شهادتش.... خوابم برام مرور شد ... تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود.... . ✨همسر شهید امین کریمی چنبلو✨ تا مطلب رو خوندم و تموم شد، نیت کردم بخونم تا خدا یه همسر زینبی نصیبم کنه عطیه : زینب من اینجا باید پیاده بشم تا شب بر میگردم که بریم معراج برای تزیین فضای داخلی.. فعلا یاعلی -یاعلی تا شب که عطیه بیاد.. الحمد لله رب العالمین من تونستم یه هتل پیدا کنم😅 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #چهل_وپنجم صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخوردم که
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت -الو عطیه کجایی؟ عطیه: _تا ۴۵ دقیقه دیگه خونه ام.. تو هم بشین زندگی شهید قاضی خانی رو بخون -باشه با خوندن هر خط از زندگی 🌷شهید قاضی خانی🌷 میفهمیدم فدایی حرم بی بی زینب بودن ربطی به شغل و مکان و تحصیلات 🌷"شهید مهدی قاضی خانی "🌷 🕊نام : مهدی 🕊نام خانوادگی : قاضی خانی 🕊نام پدر : جمشید 🕊تاریخ تولد : ۱۳۶۴/۸/۲۵ 🕊تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۱۶ 🕊محل شهادت : خان طومان حلب 🕊محل دفن : قرچک ورامین 🕊زندگینامه.. شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی.. شهید مهدی قاضی خانی فرزند دوم خانواده جمشید قاضی خانی در بیست و هشتم آبان ماه هزار و سیصد و شصت و چهار در روستای حیدر خان از توابع استان همدان در خانواده ای مذهبی و کشاورز به دنیا آمد.. و در سن ده سالگی به همراه خانواده اش به شهرستان قرچک نقل مکان کردند وی در سن پانزده سالگی درس و مدرسه را رها کرد.. و برای تامین خرج و مخارج خانواده هفت نفره شان در کوره پز خانه و گاراژ خرید و فروش ضایعات مشغول به کار شد تا بتواند به جای پدر بیمار ، مایحتاج زندگی را تامین نماید. عضویت در پایگاه بسیج در آغاز دوره نوجوانی و حضوری فعال در صحنه های انقلاب.. به ویژه عضویت در گردان امام علی علیه السلام در فتنه ۸۸.. و فرماندهی گردان استشهادی شهید علمدار پایگاه انصار الشهدا برگ زرینی به زندگی سراسر عاشقانه وی بود و سرانجام دعوت عقیله ی بنی هاشم را لبیک گفت و برای نبرد با تکفیری های خونخوار عازم سوریه شد... و در شانزده آذر نود و چهار در خان طومان استان حلب به فیض شهادت نائل امد و پیکر پاک ایشان با بدرقه ی باشکوه مردم شهید پرور قرچک در گلزار شهدای امامزاده بی بی زبیده قرچک آرام گرفت. ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #چهل_وششم -الو عطیه کجایی؟ عطیه: _تا ۴۵ دقیقه دیگه خونه ام.
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت هفتم چیزی که در مورد شهید قاضی خانی جالب بود... این بود که درست زمانی که اعزام میشدن سوریه تازه به یک توانایی معقولی رسیده بودن ولی این چیز ها سد راههاشون نمیشه..😊👌 همسرشون تعریف میکردن: باور کنید از مرد جوانم که هنوز ۳۰ سالش هم نشده بود برایم خیلی سخت بود اما وقتی شور و شوقش را برای رفتن دیدم دهانم بسته شد... مهدی مردی بود که همیشه به من و بچه ها ابراز علاقه میکرد... رابطه صمیمانه ای با بجه ها داشت . بچه ها همیشه از سر و کول او بالا می رفتند . حتی محمد یاسین اینقدر عادت کرده بود روی شانه های پدرش بنشیند که هنوز هم وقتی یکی از دوستان آقا مهدی به خانه ما می آید سریع می رود روی دوش او می‌نشیند.☺️👦🏻 اولین باری که ایشان موضوع رفتن را مطرح کردند ، من حال عجیبی پیدا کردم . حتی به خاطر اینکه یک جورهایی منصرفش کنم گفتم چطور دلت می آید از این بهشت کوچکی که تازه ساخته ایم دل بکنی و بروی؟(منظورم همان زمینی بود که با تولد محمد یاسین خریده بودیم ) اما مهدی انگار اصلا صدای من را نمی شنید . تصمیم اش را گرفته بود و همان موقع فهمیدم که کوه هم جلودار اراده اش برای رفتن نبود.. آنقدر غرق داستان زندگی شهید قاضی خانی بودم که قلبم با صدای زنگ در ریخت😨😅 دستم گذاشتم روی قلبم و به سمت در رفتم .🏃‍♀ با دیدن تصویر عطیه تو آیفون -بیشعور تو بلد نیستی آروم زنگ بزنی😁 عطیه : وا چی میگی تو بیا پایین منتظرم چادرم رو سر کردم ، کیف و گوشیم رو برداشتم و رفتم پایین عطیه : بالا چی میگفتی؟😕 - داشتم مطالب شهید قاضی خانی رو میخوندم زنگ زدی ترسیدم😅 عطیه : دفعه بعد خبر میدم بعد زنگ میزنم خوبه؟😁 -هر هر گلوله نمک😜😆 به معراج که رسیدیم دیدیم آقای مقدم و آقای محمدی بودن مقدم : دیشب با محسن حرف میزدم میگفت اصلا هنوز وقت نکرده بره زیارت این یه هفته هم بگذره این پسره صحیح سالم بیاد من خیالم راحت میشه محمدی : آره مخصوصا با این تهدید داعش درسته نمیتونه احمدی : بچه ها خواهر عطایی فر اومدن _سلام مگه داعش زائرین اربعین رو تهدید کرده؟ محمدی که سرش انداخت پایین ولی مقدم سریع گفت : _نه نه منظورمون محسن چگینی نبود محسن ،... -محسن کی؟ احمدی یهو پرید وسط گفت : _منظورمون کربلایی محسن بود.. بعد مشکوک پرسید.. _شما نگران محسنید یعنی ؟ از سوتی خودم حرصم گرفت و با حرص گفتم _نخیر عطیه وارد شد : _سلام بچه ها از عطیه حال محمد رو میپرسیدن مقدم - چون این شهدا همزمان با اربعین میان بهتره یه گوشه حسینیه ماکت کربلا درست کنیم _آقای مقدم اون حکم برای من و خانم اسکندری زدید؟ مقدم : بله.. فردا میارم مدرسه تون... فقط چون اخوی محسن سفارش کرده با لباس فرم سپاه میان (همه اینا رو با یه خنده تو صداش گفت) _اهم اهم خانواده داداش مجید چی شدن ؟ - اربعین ان شالله میان یه بسته نذری بدیم عطیه : این وسایل رو که تهیه کردید بگید تا ما بیایم برای تزیین حسینیه... خانم عطایی فر بریم خواهر جان ؟ - بله از حسینیه که خارج شدیم عطیه : میبینیم که هیچکس از ترس محسن حتی ته رویاهاشون بهت فکر نکرده _🙈😊 عطیه : جان جان این لبخند و خجالت چی میگه.. یعنی داری بهش فکر میکنی؟ - نمیدونم شاید😅 روز ها از هم گذشتن... من و زینب و چند تا ار دخترا داشتیم حسینیه رو تزیین میکردیم که صدای مقدم و چند تا پسر میومد صدای مقدم یواش شد : _فقط مراقب باشید خواهر عطایی فر نفهمه ......... چادرم رو سر کردم و به سمت مقدم رفتم.. 😥دستام میلرزید.. با صدای لرزان گفتم : _من چی رو نباید بفهمم😨 مقدم : _خواهر عطایی فر هیچی نشده.. توروخدا آروم باشید.. خانم علوی تو رو خدا بیایید عطیه : چی شده چرا زینب این حال و روزشه مقدم : محسن ..... - شهید شده ؟😰 مقدم : نه بخدا نه به حضرت زهرا مجروح شده..اصلا پاشید حاضر بشید با خانم علوی ببرمتون.. ببینید مجروح شده😔😥 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #چهل_و هفتم چیزی که در مورد شهید قاضی خانی جالب بود... این ب
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت داشتیم سوار ماشین آقای مقدم میشدیم که احمدی با صدای لرزانی گفت : _علی منم میام مقدم : تو کجا.. بمون اینجا اگه کاری پیش اومد به من زنگ بزن.. اگه هم خانم رضایی یا سید محمد زنگ زدن بهشون بگو حال محسن خوبه فقط یه تیر به کتفش خورده اونم در آوردن.. من خواهرِ حسین و خانم سید رو میبرم تا محسن رو ببینن.. خیال خواهرِ حسین از سلامتی محسن راحت بشه احمدی : باشه نزدیک بیمارستان بودیم که عطیه گفت : _آقای مقدم لطفا کنار یه گل فروشی نگهدارید گل بخریم مقدم : چشم عطیه : خانم عطایی فر لطفا بیا خواهر -عطیه گل برای چی من نگرانم تو اومدی گل بخری ؟ عطیه : _ آدم عشق و علاقه اش رو یه جوری نشون میده.. نگرانی خالی بدرد عمه چهارمی من میخوره😁 -خخخ.. خب حالا حرص نخور.. چه گلی میخوای بخری؟😃 عطیه : _سید میگفت... آقا محسن عاشق رز زرد و نرگس هستن.. آقا لطفا یه دست گل با ده رز زرد ده تا نرگس و یه شاخه گل رز قرمز بدید -رز قرمز چرا🤔 عطیه : ای خدا گل قرمز نماد عشقه😬 -زشته بخدا.. 😅شاید اصلا محسن دیگه من رو نخواد🙈 عطیه : میخواد.. من یه چیزی رو میدونم که این کارها رو میکنم😉 بالاخره دسته گل به دست از مغازه گل فروشی خارج شدیم💐 وقتی وارد بخش بستری شدیم مامان آقا محسن اولین نفری بودن که به استقبالمون اومدن.. خانم چگینی : _دختر گلم خیلی خوشحالمون کردی.. برو تو اتاق محسن تازه بیدار شده😊 دسته گل به دست وارد اتاق شدم تا چشم محسن به من افتاد یه لبخند قشنگ زد - حالتون خوبه؟ محسن : خیلی خوشحالم کردید که اومدید عصر وقتی دیدار عمومی تموم شد رفتم بالای پیکر شهدا روزی تصور کردم.. که حسینم میاد آخ یه شهید داشته باشی که بدستت باشه دو روز بعد اربعین، خانواده ام از کربلا برگشتن و ما برای هماهنگی های سفر عید رفتیم سپاه این بین ، امتحان های نوبت اول برگزار شد و من شاگرد اول مدرسه شدم☺️ ولی تلخی زمستان ، آنجا بود که اولین برادرم رسید بدون اونکه پیکرش در خاک وطن باشه😞☝️ ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #چهل_وهشتم داشتیم سوار ماشین آقای مقدم میشدیم که احمدی با صدا
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت مراسمی که سپاه صابرین گرفت و خیلی از دوستان و همرزمان حسین اومده بودن و حضورشون از داغ نبودن حسین کم میکرد ولی اون روز این بود که بعد از مراسم سالگرد، به جای مزار حسین رفتیم مزار شهید میر دوستی😔💔 شب وقتی همه دوستات و اقوام رفتن و ما خودمون تنها شدیم. ۱۰۰ شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم بهشت زهرا🌹 مرتضی:آجی الان میریم پیش آقا سید؟ -آره عزیزم میریم اونجا به یاد داداش# حسین میریم مزار شهدای گمنام نفری یه دونه شاخه گل میذاریم روی مزارشون😊 مرتضی: آجی من با تو بیام؟ - آره عزیزم قبل از شروع اینکه گل هامون رو هدیه کنیم ،از گلها یه عکس گرفتم هر شهید گمنامی که دیدیم یه شاخه گل رز قرمز گذاشتیم سر مزارشون.🌷 شب که برگشتیم خونه یه پست تو صفحه اینستای گذاشتم. " برادر شهیدم امروز اولین سالگردشهادتت بود😞 تمام ۳۶۵ روز گذشته را در انتظار بازگشت پیکر نازت بودم امروز تمام دوستان و همرزمانت آمدن اما جای تو شدیدا خالی بود😭 ولی با تمام با تمام 😞 با تمام 😢 با تمام 😭 به قول همسر شهید صدر زاده ، ما شهیدمان را تقدیم بی بی زینب کردیم🕊 مادر در حال پرورش یه پسر دیگر است برای آزادسازی قدس😊 امروز خانواده ات صد شاخه گل رز را به یاد تو تقدیم شهدای🌷 گمنام کردن. هنوز منتظر بازگشت پیکر زیبایت هستیم❤️😔 * خداروشکر فردای سالگرد حسین جمعه بود و مدرسه نداشتیم؛ اصلا حوصله درس و مدرسه رو نداشتم روز شنبه عطیه اومد دنبالم که بریم مدرسه عطیه : _رفتید ناحیه ؟مدارکتون دادید برای سوریه؟ -آره عطیه: به بهار هم گفتی؟ -وای نه😱 یادم رفت عطیه: حالا فردا بگو به بابا تا برن بگن به احتمال زیادے اجازه میدن🙈 -جانم چرا خجالت میکشی؟.. چی شده ؟ عطیه : به احتمال نود و نه درصد پنجم عید عروسیمون رو بگیریم🙈😁 -واقعا؟ عطیه:آره🙈.. اخه ان شاالله خدا بخواد سید ۲۵ فروردین میره .. برای همین میخوایم عروسیمون رو زودتر بگیریم -پس مدرسه؟ عطیه: این چند ماه اجازه دارم بیام مدرسه ولی سال بعد ان شاالله میرم بزرگسالان☺️ -اوهوم فردای اون روز رفتیم سپاه برای اینکه موضوع اومدن بهار رو هم مطرح کنیم وقتی اسم و فامیل بهار رو گفتم آقای کرمی گفتن به احتمال زیاد با اومدنشون موافقت میشه روزها پشت هم میگذشت و ما خیلی بی تاب روزهای پایانی اسفند ماه بودیم چون سفر ما تا ششم فروردین طول میکشید عروسی سید محمد و عطیه موکول شد هشتم فروردین ماه سالروز ولادت حضرت علی علیه السلام😍❤️ اتفاق جالبِ سفرِ ما این بود که تعدادی از خود مدافعین حرم با ما همسفر شدن و جالبترش اینکه آقا هم جزو اون مدافعین حرم بودن🙈 ادامہ دارد... نام نویسنده؛بانومینودرے ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادے_دلہا قسمت #چهل_ونہم مراسمی که سپاه صابرین گرفت و خیلی از دوستان و همرزمان ح
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت تو فرودگاه نشسته بودیم و با بهار و عطیه حرف میردیم عطیه: از این سفر بهره کافی ببر طوری که بر گشتی دیگه بی تابی هات برای کم شده باشه بهار: خوبیش اینکه محسنم میاد فرصت کافی داری برای شناخت محسن عطیه : خیلی دعام کنید تو حرم بی بی🙏😢 عه آقا محسن داره میاد این سمت.. من برم پیش محمد.. با هم میایم اینجا بهار: باشه برو آفرین دخترم😁 محسن: _سلام خوب هستید؟خانم رضایی خیلی خوشحالم شما همسفر ما هستید - سلام ممنون شما خوبین؟ زخم کتف شما بهتره ؟ ممنون من خیلی خوشحالم تو چنین جمع شهدایی قرار دارم محسن : خانم عطایی فر حالتون خوبه؟ حس و حال شما رو تو این سفر خوب میفهمم مخصوصا که از رفقام جا موندم ان شاالله که منطقه ی شهادت حسین هم بریم -ان شالله وقتی محسن رفت رو به بهار گفتم دلم گرفت😢😔 یه متن برای ، بنویسم؟ بهار : بنویس عزیزدلم گوشی حسین رو در آوردم تو اینستا نوشتم "برادر عزیزم راهی مقتل تو هستم تمام با من باش تا حضورت را حس کنم آخ! نمیدانم آن زمان که محل شهادتت را میبینم چه حالی پیدا میکنم😔 در حرم حضرت رقیه و بی بی زینب منتظرم باش💔" وقتی وارد هواپیما شدیم در کمال تعجب و خنده شماره صندلی من اینطوری بود👇 من ،بهار،محسن😐 من از خجالت سرخ شده بودم.. مخصوصا وقتی بهار گفت _بلکه این سفر زبان شما دو تا رو باز کنه محسن زیر لب گفت :ان شاالله بعد از چند ساعت که در هوا بودیم در خاک لبنان به زمین نشستیم اول مزار شهدای لبنانی رو زیارت میکردیم بعد به صورت زمینی اعزام به مقتل عزیزانمان میشدیم آغاز سال ۹۶ در کنار مزار شهیدان و خیلی وصف ناپذیری بهمون القا میکرد اون شب در لبنان موندیم و فردا راهی سوریه شدیم زمانی که به خاک سوریه رسیدیم یک حس عجیبی تمام افراد را در برگرفته بود✨ افراد اتوبوس راهی سرزمینی بودن که متبرک به خون عزیزانشان بود فرزند شهدایی همراهمون بودن که وقتی چشم به جهان گشوده بودن ، پدر کیلومتر ها آن طرف تر در سوریه بود و همزمان با کلمه " " نعش پدر آمده بود😔😭 حالا قرار بود محل عروج پدر را ببینند شاید برای همین بود که دخترک داخل اتوبوس با استشمام اولین نفس از هوای جنگ آلود سوریه آرام گرفت. یقین دارم بوی پدر را در این هوا استشمام کرده✨ وقتی پا داخل عید زینبیه گذاشتیم حال عجیبی داشتیم هر کداممان عکسهای عزیزانمان را در این حرم زیبا دیده بودیم و جگر گوشه هایمان عباس وار جنگیدن تا یک کاشی از این حرم کم نشود سراغ محلی رفتم که در آخرین زیارتش آنجا عکس گرفت یکی از همسران شهدای همراهمان مداحی پخش کرد که واقعا حال خودش بود غمناکترین بخشش آنجا بود که دختر کوچکی را دیدم که چادر مادرش رو میکشید و با گریه میگفت😭 تو گفتی بابا پیش عمه زینبه پس چرا بابام اینجا نیست؟؟ و مادر مانده بود چه جوابی بدهد از حرم جدا شدم و پیش اون مادر دختر رفتم ؛اسمت چیه خانمی؟ **حنانه -چه اسم قشنگی😍 با من دوست میشی حنانه خانم؟ حنانه یه ژست متفکرانه گرفت و گفت :آخه تو که خیلی بزرگی ولی باشه اسمت چیه؟ -زینب حنانه:اسم تو هم قشنگه -حنانه جونم بذار مامان بره زیارت من یه چیزی برات تعریف کنم حنانه :باشه -گریه میکردی بابات رو میخواستی؟☺️ حنانه:اوهوم اوهوم آخه مامان گفته بود بابا اینجاست ولی دروغ گفته انگار☹️😒 -مامانا که دروغ نمیگن به منم گفتن داداشم اینجاست میدونی بابای تو و داداش من ، آدمای خیلی خوبن الان تبدیل شدن به فرشته الانم دور همین حرم میچرخن چون فرشتن فقط میشه تو خواب دیدشون🕊 دیگه گریه نکنیا😉 گریه که کنی هم بابایی هم مامانی ناراحت میشن حنانه: یعنی بابایی الان منو میبینه؟😢 -آره ولی شب میاد پیشت که آدم بدا خوابن، دیگه نمیتونن عمه جون رو اذیت کنن حنانه :اوهوم اوهوم ادامه دارد.... نام نویسنده؛بانومینودرے ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت130 صدای زنگ گوشیمو شنیدم از داخل جیب مانتوم گوشیمو بیرون آوردم نگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت131 توی راه امیر یه جا ایستاد و از ماشین پیاده شد بعد از ده دقیقه با دو تا پلاستیک بزرگ هله هوله اومد سمت ماشین سمت عقب ماشین و باز کرد پلاستیکها رو داد دست من... - مگه بچه کوچیک همراهمونه که اینقدر وسیله خریدی؟ امیر:حتما باید بچه همراه مون باشه؟ رد چشماشو گرفتم برگشتم دیدم سارا با چه ذوقی به پلاستیک و نگاه میکنه اصلا یادم رفته بود سارا از صد تا بچه ،بچه تره -نمیشه برگردیم حرم؟ علی: چرا؟ - یادم رفت واسه شفای یه نفر دعا کنم امیر : کی؟ سارا: من... -ععع آفرییین باهوووش ،فک کنم کم کم داره اون شیر موز و معجونایی که خوردی جواب میده... سارا: آیه ،مزه سفر به این چیزاست -بله ،حق با توعه امیر: هیچی ،خدا به دادمون برسه ادامه راهو... توی راه اینقدر خوابم میاومد سرمو گذاشتم روی شیشه ماشین خوابم برد با صدای امیر چشمامو باز کردم نگاه کردم هوا تاریک شده بود -وااایی کی شب شده سارا: یه جور خوابیده بود که اصحاب کهف اینقدر خوابیده نبودن امیر: پیاده شین بریم واسه شام و نماز -باشه خواستم پیاده شم چشمم افتاد به زباله های پلاسیک -سارا همه اینا رو تو خوروی؟ سارا: چیه ،اشکالی داره؟ - نه ولی اشتهای خوبی داریااا سارا: بسم الله بسم الله هووووففف، بترکه چشم حسود از حرفش همه زدیم زیر خنده و از ماشین پیاده شیم بعد از خوندن نماز و خوردن شام دوباره برگشتیم داخل ماشین ایندفعه علی رانندگی میکرد وسطهای راه امیر و سارا خوابیدن منم چون قبلش خوابیده بودم با علی صحبت میکردم تا احیانا یه موقع خوابش نبره... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت131 توی راه امیر یه جا ایستاد و از ماشین پیاده شد بعد از ده دقیقه ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت132 تااذان صبح علی رانندگی کرد منم تا اون موقع چشم رو هم نزاشته بودم بعد از خوندن نماز صبح امیر نشست پشت فرمونو حرکت کردیم با خیال راحت خوابیدم ساعتهای ۷_۸ صبح بود که رسیدیم به ویلای دوست امیر بوی دریا رو میشد از ورودی شهر استشمام کرد ویلای خیلی قشنگی بود از پشت پنجره اتاق میشد دریا رو دید دریایی که با آرامشش یه موقع قافلگیرت میکنه بعد از جابه جا شدن امیر و علی رفتن مشغول صبحانه اماده کردن شدن منو سارا هم روی مبلا لم داده بودیمو هی غر میزدیم که بابا زود باشین روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد دقیقا بعد از یه ساعت صبحانه اماده شد مشغول خوردن صبحانه شدیم بعد ظهر رفتیم سمت دریا افراد زیادی اومده بودن ما هم رفتیم یه سمتی که خلوت بود روی ماسه ها نشستیم مشغول نقاشی کردن روی ماسه ها بودم سارا:امیر بریم شنا؟ امیر یه چشم غره ای واسه سارا رفت:نخیر سارا:عع چرا امیر:لباست خیس میشه جذب تنت میشه سارا:با چادر میریم -وااا سارا ،دختر تو چرا یه جا بند نمیشی ،هنوز شاهکار دفعه قبلت تو گوشیم هست سارا:مگه چی گفتم ،با چادر میرم ،همین جلو ،دور نمیشم امیر:باشه بریم -چی چی بریم ،بشینین ،دختره تا خودشو نکشه ول کن نیست سارا:اصلا تو هم بیا با هم بریم -نمیخواد ،خودتون برین دو تایی خودکشی کنین علی :عع آیه جان زشته -چی چی زشته دیونه شدم از دست دیونه بازی های این دوتا ،کدوم آدم عاقلی با چادر میره داخل آب که اینا دومیش باشن سارا:حسوووود ،اتفاقا ما اولین نفر میشیم ،بریم امیر جان.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت132 تااذان صبح علی رانندگی کرد منم تا اون موقع چشم رو هم نزاشته بو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت133 علی با دیدن چهره ام زد زیر خنده نگاهش کردم -به چی میخندی آقا؟ علی : آخه هر موقع عصبانی میشی خیلی بامزه میشی -عه پس که اینطور ،یادم باشه همیشه عصبانی باشم که شما بخندین علی :نه دیگه ،من به اندازه کافی عصبانیت شما رو دیدم صدای زنگ موبایل علی باعث شد حرفمون نصفه بمونه علی هم عذرخواهی کرد و بلند شد رفت تعجب کرده بودم از اینکارش چه کسی بود که به خاطرش بلند شد و رفت بیخیال شدمو مشغول نقاشی کردنم شدم بعد از مدتی امیر و سارا مثل دوتا پنگوئن برگشتن با دیدن چهره سارا خندم گرفت ولی حوصله سر به سر گذاشتنش رو نداشتم بعد از مدتی علی هم برگشت خیلی خوشحال بود علت خوشحالیش رو نمیدونستم دلم میخواست بپرسم کی بود که زنگ زده بود ؟ چی گفت که اینقدر خوشحالت کرد؟ ولی چیزی نگفتم ،دلم میخواست خودش تعریف کنه برام ولی چیزی نگفت بعد از مدتی هم سوار ماشین شدیم و برگشتیم سمت ویلا به خاطر ماموریتی که برای علی پیش اومده بود خیلی زود برگشتیم تهران علی رو رسوندیم خونشون بعد به همراه سارا و امیر برگشتم خونه علی گفته بود احتمالا دو هفته ای ماموریتش طول میشه نرفته دلم برایش تنگ شده بود ای کاش تصمیمش عوض میشد و نمیرفت ولی حیف که علی عاشق کارش بود عاشق تفحص ... بدون علی حتی هم نفس کشیدن تو دانشگاه هم برام سخت بود... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت133 علی با دیدن چهره ام زد زیر خنده نگاهش کردم -به چی میخندی آقا؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت134 محرم نزدیک بود قرار شده بود نماز خانه دانشگاه رو مثل یه هیئت کوچیک دربیاریم در نبود علی تمام وقتم و گذاشتم برای این کار اینقدر بی تاب دیدنش بودم ،با اینکه روزی سه ،چهار بار با هم تلفنی صحبت میکردیم باز از بی تابیم کم نمیشد دل خوش به پنجشنبه ای بودم که علی گفته بود برمیگرده حیاط دانشگاه سیاه پوش شده بود نماز خونه هم بوی محرم گرفته بود همه چیز آماده بود برای عزای پسر فاطمه توی این مدت به این فکر میکردم چقدر خوب میشد اربعین به کربلا میرفتیم پنجشنبه صبح زود بیدار شدم اتاقمو مرتب کردم رفتم سمت آشپز خونه مامان و سارا درحال صبحانه خوردن بودن -سلام مامان:سلام مادر صبحت بخیر سارا: به به آیه خانم،آفتاب از کدوم طرف در اومده سحر خیز شدی؟ نکنه بوی پیراهن یار به مشامت رسیده راست میگفت،دیگه همه فهمیده بودن که از دوری علی چقدر اذیت شدم بدون هیچ حرفی ،کنار مامان نشستم و مشغول صبحانه خوردن شدم مامان:آیه ،علی آقا کی میاد؟ سارا:عه مامان جان رنگ رخسار نشان میدهد از سر درون ،ببین قیافه اش داد میزنه امروز میاد علی آقا مامان:اره آیه ؟ _اره مامان جان ،گفته بود امروز برمیگرده سارا:آخ آخ آخ ،اگه علی آقا بفهمه تو این دوهفته با کارات دقمون دادی ،فک نکنم دیگه بره مامویت.... _سارا خانم نوبت منم میرسه هااا ،حیف که حوصله جواب دادن ندارم سارا بلند بلند خندید: واییی خداا یکی از اتفاقهای مثبتی که در نبود علی آقا افتاد این بود تو کمتر به من گیر میدی ،ان شاءالله که همیشه بره ماموریت خواستم بلند شم بزنم توی سرش که صدای زنگ موبایلمو شنیدم دویدم سمت اتاقم. .. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت134 محرم نزدیک بود قرار شده بود نماز خانه دانشگاه رو مثل یه هیئت ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت135 با دیدن عکس علی روی صفحه گوشیم لبخند به لبم نشست -سلام علی جان علی:سلام بانوی من صبحت بخیر ‌ _صبح تو هم بخیر ،کجایی؟ تو راهی؟ علی : نه عزیزم یه کاری پیش اومده بعد ظهر حرکت میکنم با شنیدن این حرفش تمام ذوق و شوقم کور شد علی که سکوتمو متوجه شد گفت:آیه جان ،خانمی ،مطمئن باش وقتی رسیدم اول میام پیش تو _علی دست خودم نیست ،خیلی دلم تنگ شده برات علی :قربون اون دل خانومم برم ،منم دلم برات تنگ شده ،ان شاءالله که برگشتم جبران میکنم _باشه ،همچنان منتظرم تا برگردی علی:چشم بانو ،من دیگه برم ،اینقدر این مدت با هم صحبت کردیم که همه بچه ها زن زلیل صدام میکنن (صدای خنده اش بلند شده بود ،و من چقدر دلتنگ صدای خنده اش بودم ) _باشه عزیزم ،مواظب خودت باش علی:تو هم مواظب خودت باش ،یا علی _علی یارت با قطع شدن تماس روی تختم دراز کشیدم تمام نقشه هام نقشه برآب شد در اتاقم باز شد و سارا وارد اتاق شد سارا: اوه اوه،قیافه ات داد میزنه که علی آقا نمیاد _سارا اگه بخوای مسخره بازی دربیاری ،من میدونم و تو سارا: نه بابا مگه از جونم سیر شدم.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸