رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #چهارده واقعا نمیتونستم کسی رو بین خودم
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پانزده
از دو هفته بعد زمزمه هاش شروع شد....
به روي خودم نمی آوردم.
هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو، هیچ وقت هم نگفتم نرو...😢
علی چهارده روزه بود خواب و بیدار بودم منوچهر سر جانماز سرش به مهر بود و زارزار گریه می کرد.
میگفت:
_"خدایا من چیکار کنم؟ خیلی بی غیرتیه که بچه ها اونجا برن روی مین و من اینجا پیش زن و بچم کیف کنم. چرا توفیق جبهه رفتن رو ازم گرفتي؟
عملیات نزدیک بود امام گفته بودن خرمشهر باید آزاد شه....
منوچهر آروم شده بود که بلند شدم.
پرسیدم:
_"تا حالا من مانعت بودم؟"😒
گفت:
_"نه"
گفتم:
_"میخوای بري برو مگه ما قرار نذاشته بودیم جلوي هم رو نگیریم؟"
گفت:
_"آخه تو هنوز کامل خوب نشدي."
گفتم:
_"نگران من نباش".😔
فردا صبح رفت تیپ حضرت رسول تشکیل شده بود.
به عنوان آر پی جی زن و مسئول تدارکات گردان حبیب رفت...
دلواپس بودم.
چه قدر شهید می آوردند پشت سر هم عملیات می زدند.
به عکس قاب شده اش روي طاقچه دست کشیدم.
این عکس را خیلی دوست داشتم.
ریشهاي منوچهر را خودم آنکارد می کردم.
آن روز از روي شیطنت، یک طرف ریشش را با تیغ برده بودم تا چانه، و بعد چون چاره اي نبود همه را از ته زده بودم. این عکس را با همه ي اوقات تلخی منوچهر ازش انداخته بودم.
منوچهر مجبور شد یک ماه مرخص بگیرد و بماند پیشم.
روش نمی شد با آن سر و وضع برود سپاه بین بچه ها.😅
اما دیگر نمی شد از این کلک ها سوار کرد.😞
نمیتوانستم هیچ جوره او را نگه دارم پیش خودم.
یک باره دلم کنده شد.
دعا کردم براي منوچهر اتفاقی نیوفتد.
می خواستم با او زندگی کنم براي همیشه.
دعا کردم منوچهر بماند.
هر چه میخواست بشود، فقط او بماند.. 😭
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #پانزده از دو هفته بعد زمزمه هاش شروع ش
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #شانزده
همون روز ترکش خورده بود.
برده بودنش شیراز وبعد هم آورده بودن تهران...😥
خونه ي خالش بودیم که زنگ زد.
گفتم:
_"کجایی؟چقدر صدات نزدیکه".
گفت:
_"من همیشه به تو نزدیکم"
گفتم:
_"خونه اي؟"😍
گفت:
_"نمیشه چیزي رو از تو قایم کرد".
رفته بود خونه ي پدرم گوشی رو گذاشتم،
علی رو برداشتم و رفتم.
منوچهر روي پله ي مرمري کنار باغچه نشسته بود و سیگار می کشید.
رنگش زرد بود.
سیگار رو گذاشت گوشه ي لبش و علی رو با دست راست بغل کرد.
نشستم کنارش روي پله وسیگار رو از لبش برداشتم انداختم دم حوض.
همین که اومدیم حرف بزنیم پدرم با پدرو مادر منوچهر و عموش، همه اومدن و ریختن دورش.
عمو منوچهر رو بغل کرد و زد روي بازوش.
من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نموند...
سست شد ...
نشست ....
همه ترسیدیم که چی شد. ریز بغلش رو گرفتیم، بردیم داخل.
زخمی شده بود از جای ترکش بازوش خون میومد و آستینش رو خون کرد میدونستم نمیخواد کسی بفهمه. کاپشنش رو انداختم روي دوشش علی رو گذاشتم اونجا و رفتیم دکتر.
کتفش رو موج گرفته بود. دستش حرکت نمی کرد دکتر گفت:
"دوتا مرد میخواد که نگهت دارن".
پیراهنش رو درآورد و گفت شروع کنه. دستش توي دستم بود، دکتر آمپول میزد و من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشماي هم.
من که تحمل یه تب منوچهر رو نداشتم باید چی میدیدم .منوچهر یه آخ هم نگفت. فقط صورتش پر از دونه هاي ریز عرق شده بود.
دکتر کارش تموم شد نشست...
گفت:
"تو دیگه کی هستی؟ داد بزن من آروم بشم واقعا دردت نیومد؟"
گفت:
"چرا، فقط اقرار نمیخواستید. عین اتاق شکنجه بود. دستش رو بست و اومدیم خونه.
ده روز پیشمون موند...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #شانزده همون روز ترکش خورده بود. برده
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #هفده
از آشپزخانه سرك کشیدم.
منوچهر پاي تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود.
علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهر
بی اعتنا بود.
چرا اینطوري شده بود؟😥
این چند روز، علی را بغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد.
علی میخواست راه بیوفتد.
دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود.
اگر دست منوچهر را می گرفت و ول میکرد می خورد زمین، منوچهر نمیگرفتش.
شبها چراغ ها را خاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند...
پکر بودم...
توقع این برخوردها را نداشتم.
شب جمعه که رفته بودیم بهشت زهرا، مرا گذاشته بود و داشت تنها بر می گشت.
یادش رفته بود مرا هم همراهش آورده..😔
این بار که رفت، براش یه نامه مفصل نوشتم.
هرچی دلم می خواست، توي نامه بهش گفتم.
تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد به عذرخواهی کردن...
نوشته بودم
_(محل نمی گذاري، عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای !)
می گفت
_(فرشته هیچ کس براي من بهتر از تو نیست تو این دنیا، اما می خوام این عشق رو برسونم به خدا نمیتونم سخته...
اینجا بچه ها می خوابن روی سیم خاردار، میرن روی مین. تا میام آر پی جی بزنم، تو و علی میاید جلوي چشمم)
منوچهر هر بار میومد و میرفت،
علی شبش تب میکرد. تا صبح باید راهش می بردیم تا آروم بشه...
گفتم:
_"میدونم. نمیخوای وابسته شی ولی حالا که هستی، بذار لذت ببریم. ما که نمیدونیم چه قدر قراره باهم باشیم. این راهی که تو میری، راهی نیست که سالم برگردي....بذار فردا تاسف نخوریم اگه طوریت بشه، علی صدمه می خوره. بذار خاطره ی خوش بمونه".😭😣
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #هفده از آشپزخانه سرك کشیدم. منوچهر پ
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #هجده
بعد از اون مثل گذشته شد...☺️
شوخی میکرد، میرفتیم گردش، با علی بازی ميکرد،
دوست داشت علی رو بنشونه توي کالسکه و ببره بیرون...
نمیذاشت حتی دست من به کالسکه بخوره...!😍
نان سنگک و کله پاچه را که خردیده بودم، گذاشتم روی ميز، منوچهر آمده بود.
دوست داشتم هر چه دوست دارد برایش آماده کنم.
صداي خنده علی از توي اتاق می آمد. لاي در را باز کردم منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی میکرد. دو انگشتش را در گودي کمر علی می گذاشت و علی غش غش می خندید.
باز هم منوچهر همانی شده بود که میشناختم..
بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمی شد کاري کرد،
جاهاي حساس بودن باید مدارا میکرد...
عکس های سینش رو که نگاه میکردی سوراخ سوراخ بود.
به ترکش هاي نزدیک قلبش غبطه میخوردم.😔
می گفت:
_"خانوم شما که توي قلب مایید!".
دیگه نمیخواستم ازش دور باشم، به خصوص که فهمیدم خیلی از خانواده هاي بچه هاي لشکر، جنوب زندگی میکنن.
توي بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودن و بچه هاي لشکر رو با خانواده ها دعوت کرده بودن،
با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدم.😊
اونا جنوب زندگی میکردن.
دیگه نمیتونستم تهران بمونم....
خسته بودم از این همه دوري.....
منوچهر دو سه روز اومده بود ماموریت.
بهش گفتم:
_ "باید ما رو با خودت ببري."😢☝️
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #هجده بعد از اون مثل گذشته شد...☺️ شوخی
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #نوزده
منوچهر دو سه روز اومده بود ماموریت.
بهش گفتم:
_"باید ما رو با خودت ببري."
قرار شد بره خونه پیدا کنه و بیاد ما رو
ببره. شروع کردم اثاث ها رو جمع و جور کردن...
منوچهر زنگ زد که خونه پیدا کرده، یه خونه ی دو طبقه در دزفول.
یکی از بچه هاي لشکر با خانمش قرار بود با ما زندگی کنن...
همه ي وسایل رو جمع کردم. به کسی چيزی نگفتم تا دم رفتن...
نه خونواده ي من، نه خونواده ی منوچهر.
هیچ کس راضی نبود به رفتن ما. میگفتن:
_"همه جای دنیا جنگ که میشه، زن وبچه رو بر میدارن و می برن یک گوشه ي امن. شما می خواید برید زیر آتیش؟"
فقط گوش می دادم...
آخر گفتم:
_"همه حرفاتون رو زدید، ولی هر کس راهی رو داره... من میخوام برم پیش شوهرم".
پدر و مادرم خیلی گریه میکردن، به خصوص پدرم...
منوچهر گفت:
_"من اینطوری نمیتونم شما رو ببرم. اگه اتفاقی یبوفته،چه طوري تو روي بابا نگاه کنم؟ باید خودت #راضیشون کنی."
با پدرم صحبت کردم گفتم منوچهر اینطوري میگه...
گفتم:
_"اگر ما رو نبره بعد شهید شه، شما تاسف نمیخورید که کاش میذاشتم زن و بچش بیشتر کنارش بمونن؟"
بابا علی رو بغل کرد و پرسید:
_(علی جان دوست داري پیش بابایی باشی؟)
علی گفت:
_"آره، من دلم براي باباجونم تنگ میشه."
علی رو بوسید، گفت:
_"تو که این همه پدر ما رو در آوردي اینم روش خدا به همراهتون برید ."😊
صبح زود راه افتادیم...☺️💨🚙
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #نوزده منوچهر دو سه روز اومده بود مامور
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست
هنوز نرسیده بودیم قالمان گذاشته بود.
به هواي دو سه روز ماموریت رفته بود و هنوز بر نگشته بود.
آقاي موسوي و خانمش دو سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران.
با علی #تنها مانده بودیم توي شهر غریب کسی را آنجا نمیشناختیم. خیال کرده بودیم دوري تمام شد...
اگر هرروز منوچهر را نبینم، دو سه روز یک بار که میبینم..
شهر خلوت بود.
خود دزفولی ها همه رفته بودن. یک ماهی می شد که منوچهر نیومده بود.😔
با علی توي اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی اومد.
از پشت پرده دیدم سه چهار تا مرد توی حیاط هستن.
از بالا هم صداي پا میومد.
علی رو بردم توي اتاقش،در رو قفل کردم.
تلفن زدم به یکی از دوستای منوچهر و جریان رو گفتم.😥
یه اسلحه توي خونه نگه می داشتم.
برش داشتم و اومدم برم اتاق پذیرایی که من رو دیدن...
گفتن:
_"حاج خانم شما خونه اید؟ در رو باز کنید ".
گفتم:
_"ببخشید، شما کی هستید؟"
یکیشون گفت:
_"من صاحب خونه ام".
گفتم:
_"صاحب خونه باش. به چه حقی اومدید اینجا؟"
گفت:
_" دیدم کسی خونه نیست، اومدم سر بزنم".
میخواست بیاد تو داشت شیشه رو میشکست اسلحه رو گرفتم طرفش..
گفتم:
_"اگه کسی پاشو بذاره تو میزنم".😡😥
خیلی زود دو تا تویوتا از بچه هاي لشکر اومدن.
هر پنج تاشون رو گرفتن و بردن. به منوچهر خبر رسیده بود وقتی فهمیده بود اومدن توي خونه،
قبل از اینکه بیاد، رفته بود یکی زده بود توي گوش صاحب خونه...😡👋
گفته بود:
_"ما شهر و زندگی و همه چیزمون رو
گذاشتیم، زن و بچه هایمون رو آوردیم اینجا، اونوقت تو که خونوادت رو بردي جاي امن اینجوري از ما پذیرایی میکنی؟"
شام میخوردیم که زنگ زد...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_یازدهم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
پشت سر آیه ایستادم و از پشت پیراهن رو جلوی صورتش گرفتم .
- اجی مجی لا ترجی .
صدای خندش بلند شد و پارچ رو پایین گذاشت.
پیراهن رو از دستم گرفت و به سمتم چرخید.
+ وای مروا این چه کاریه آخه ؟!
چرا زحمت کشیدی گلم ، خیلی خوشگله ممنونم.
یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست.
- خواهش میکنم عزیزم ، کاری نکردم.
الان دیگه وقتشه که این لباس ها رو عوض کنی خوشگل خانوم.
لبخندش محو شد و پیراهن رو ، روی صندلی گذاشت.
دوباره به سمت پارچ رفت و شروع کرد به شربت ریختن.
دستم رو ، روی شونش قرار دادم.
- آیه جونی باز شروع کردی ؟!
گل من آخه الان پنجاه روز گذشته ، اون خدابیامرز هم راضی نیست که تو اینقدر به خودت سخت بگیری ، مگه با این لباس های سیاه راحیل برمیگرده ؟!
بر نمی گرده دیگه .
حالا برای احترام میپوشی و این رسم و رسوم ها باشه قبول ، ولی آخه پنجاه روز ؟!
مژده که راضی شد لباس هاش رو تعویض کنه ، حالا ...
احساس کردم شونه هاش لرزید ، برای همین ادامه ندادم و بیشتر بهش نزدیک شدم.
دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بلند کردم.
- ناراحتت کردم ؟!
ببخشید عزیزم ، اصلا هدف من این نبود.
هق هقش بلند شد و روی زمین افتاد ، فکر نمی کردم با یه جمله اینقدر احساساتی بشه.
با گریه گفت :
+ م ... مروا .
داداشم ...
ابرویی بالا انداختم و دستام رو دو طرف صورتش قرار دادم.
- داداشت چی فدات شم من.
گریه نکن عزیزم.
با انگشت شستم اشک هاش رو پاک کردم که نفس کلافه ای کشید
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_دوازدهم
#فصل_دوم🌻•
+ ببین مروا واقعیتش ...
نمی دونم چه جوری بهت بگم ، اصلا این ناراحتی های این مدت من به خاطر فوت راحیل نیست.
حدودا یک ماهی میشه که دیگه مرگ راحیل رو باور کردم و پذیرفتم که این اتفاق برای همه می افته.
دلیل این آشفتگی هایی که میبینی حال بده آراده .
شکه شدم و گنگ نگاهش کردم که ادامه داد.
+ دقیقا همون شبی که داداش امیر عقد کرد ، آراد به مامان اینا گفت که مدتی هست سرطان خون گرفته اما برای اینکه ما نگران نشیم چیزی نگفته .
اشک هاش یکی پس از دیگری از چشمش پایین می اومدن.
+ از اون شب به بعد بابا اینا رفتن دنبال کارای درمانش ، دکترا میگفتن که خیلی زود متوجه شدیم و این میتونه از پیشرفت بیماری جلوگیری کنه و قابل درمانه.
چند روز پیش هی میگفت که علائمش داره بیشتر میشه ولی به خاطر این اوضاع و فاتحه
بابا اینا پیگیری نکردن .
رنگش همش زرد میشه و شب ها عرق میکنه ، حتی گاهی اوقات تب و لرز هم میگیره.
مدتیه که سرکار نمیره و مرخصی گرفته چون اگر یه مسافت کوتاه رو هم طی کنه تنگی نفس امونش رو میبره .
مروا دکتر گفته باید شیمی درمانی بشه .
گریه اش بیشتر شد و صدای هق هقش بلند شد.
با دستای لرزونم دستاش رو گرفتم و نگاه گیجم رو بهش دوختم .
حالم خوب نبود ، فقط میخواستم حرف بزنم اما نمی شد ، توان حرف زدن نداشتم.
نتونستم بغضم رو کنترل کنم و همه ی صحبت های آیه توی سرم چرخ خورد و مدام تکرار شد.
بغض کردم نمی دونم چرا ...
بی هوا و محکم آیه رو بغل کردم.
آیه با صدایی پر از بغض زمزمه کرد.
+ ی ... یعنی خوب میشه ؟!
اشکهام ریخت و چشمام رو محکم بستم.
آیه در حالی که گریه می کرد دستی روی موهام کشید.
+ این اشک ها برای چیه مروا ؟!
با شیمی درمانی حالش خوب میشه ؟!
هق زدم ، نمی فهمیدم چی میگم فقط میخواستم خالی بشم.
- آیه من عاشق داداشت شدم.
شکه اشک هاش رو پس زد.
+ دیوونه چی میگی ؟!
با گریه گفتم :
- حقیقت رو میگم.
آره من دیوونم ، یه دیوونه که عاشق برادر تو شده و اون حتی به من فکر نمی کنه.
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_سیزدهم
#فصل_دوم🌻
همزمان با گفتن این جمله صدای کوبیدن در هال اومد که از جا پریدم و با داد گفتم :
- آیه کسی اینجا بود ؟!
آیه دستش رو توی صورتش زد و با یه یاعلی به سمت در دوید.
هین بلندی کشیدم و به سمت در هال دویدم ، آیه روی سکو پشت به من ایستاده بود.
با صدای دو رگه ای گفتم :
- آیه کی بود ؟!
کمی جا به جا شد و به سمت من برگشت با جا به جاش شدنش آراد رو دیدم که درست روبروش ایستاده.
آراد سرش به سمت من چرخید ، توی چشماش هزارتا حرف بود اما هیچی نگفت و بهم زل زد.
به یاد حرفایی که زدم افتادم و اینکه ممکنه آراد شنیده باشه لرزش بی اختیار قلبم رو حس کردم ، انگار یکی خط خطی می کرد قلبم رو و گلوم رو می فشرد.
نگاهش کردم که لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد .
× با اجازه من باید برم.
احساس خفگی می کردم برای همین با داد گفتم :
+ اونی که باید بره منم نه شما.
به سمت مبل ها دویدم و چادرم رو برداشتم.
از هال خارج شدم و با عجله کفش هام رو پوشیدم.
× مروا خانوم علت این همه گریه چیه ؟!
با چشم هایی که نمی دونم کی اشک مهمونشون شد بهش چشم دوختم.
- یعنی میخواید بگید شما حرف های ما رو نشنیدید؟!
× متوجه نمیشم !
- اتفاقا خیلی خوب هم متوجه میشید.
با اجازه.
لعنت به اشک هام که باز راه باز کردن روی صورتم بی توجه به صداهای متعددش به سمت کوچه پا تند کردم و آراد هم دنبالم.
دو سه متری دویدم و متوجه شدم که دیگه دنبالم نمیاد ، به عقب برگشتم و دیدم که کنار ماشینی روی زمین افتاده با یادآوری حرف آیه که می گفت نفس تنگی داره راهی که رفته بودم رو برگشتم.
کنارش زانو زدم ...
- آقای حجتی حالتون خوبه ؟!
دستش رو ، روی قلبش گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد گفت :
+ داخل هم گفتم ، علت این گریه هاتون چیه ؟!
صداش پرسشی بود و لحنش عصبانی، از لحنش عصبانی شدم و بدون هیچ ملاحضه ای با داد گفتم :
+ مگه همه چیز رو خودت نشنیدی ؟!
علت میخوای ؟!
میخوای بازم حرفایی که اون تو زدم رو بگم !
اخماش توی هم رفت، انگار بهتر شده بود چون دستش رو از روی قلبش برداشت و بلند شد که من هم همراهش بلند شدم.
انگشت اشارش رو جلوی صورتم گرفت و گفت :
+ دیگه نمی خوام بشنوم ، بس کن !
داد زدم .
- بس نمی کنم بس نمی کنم آراد !
من عاشق بودم ، عاشق بودم و هستم میفهمی !
میفهمی که امروز با حرفایی که آیه زد چه حالی شدم ؟!
میدونی چقدر درد داره !
تو که همه چیز رو می دونی ، د آخه لعنتی تو که توی عقد داداشت متوجه همه چیز شدی .
پس چرا ...
چرا ...
پوزخندی زد .
+ چرا چی ؟!
صدای لرزونم نگاه پر از اخمش رو کشید روی صورتم ...
- نه تو نه هیچ کس دیگه !
نفهمیدم کی اشک هام روی صورتم سر خوردن ، نگاه غم آلودم رو بهش دوختم و این بار خیلی سریع به سمت ماشین دویدم.
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_چهاردهم
#فصل_دوم🌻
لیوان آب رو یک نفس بعد از خوردن قرص بالا کشیدم.
این روزها حوصله ی خودم رو هم نداشتم چه برسه به مامان و بابا ، پنج روزی از اعتراف عشقم به آراد گذشته بود و توی این مدت خودم رو توی خونه حبس کرده بودم ، تماس های آیه و آنالی رو بی پاسخ گذاشتم و موبایلم رو هم خاموش کردم.
حالم از خودم بهم می خورد ، نباید اینقدر زود خودم رو خالی می کردم و نقطه ضعفم رو میزاشتم کف دستش بیشتر از همه از خونسردیش عصبانی بودم که در برابر ابراز علاقه ام پوزخند می زد و اصلا متوجه نبود که این مدت چقدر بهم سخت گذشته.
با خدا و برادر شهیدم عهد بسته بودم که دیگه اطراف خودش و خانوادش نرم و برای همیشه ازشون دوری کنم، اما اگر تقدیر ما رو باز به هم رسوند دیگه پا پس نمی کشم و از لحاظ شرعی و راه درستش پیش میرم.
زهی خیال باطل من و اون ؟!
محاله ، محاله !
از طرفی به مامان و بابا گفته بودم که اولین نفری که درخواست خواستگاری داد رو قبول کنند و اجازه بدن که برای صحبت های اولیه بیان خونمون.
اینجوری میتونستم از موقعیت گناه فرار کنم و کمتر به کسی که ارزش این همه مبحتم رو نداره عشق بورزم.
همون روزی که باهم بحثمون شد وقتی به خونه رسیدم پشت دستم رو سوزوندم تا دفعه بعدی سراغ گناه نرم ، تا یاد بگیرم با نامحرم چه جوری صحبت کنم ، تا معنی حیا رو متوجه بشم و از کارهایی که باعث میشن از خدا دور بشم دوری کنم قبل از اینکه اونها من رو از خدا دور کنند.
مثل حضرت موسی که به دختران شعیب گفت شما پشت سر من راه برید و هر طرف که باید برم سنگی بندازید تا به خونه برسیم تا نکند به خاطر وزش باد چشمش به گناهی ناخواسته آلود شود .
اما من چی کار کردم ؟!
مثل تازه به دوران رسیده ها توی چشماش زل زدم و گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه !
آخه این حرف از کجام در اومد ؟!
باید از این موضوع درس بگیرم که از این تاریخ به بعد مثل کسایی که ارث باباشون رو خوردن توی چشمای هیچ نامحرمی مثل بز زل نزنم و تا جایی که ممکنه از زدن حرف های غیر ضروری اونم با نامحرم دوری کنم.
کسی که پاکی رو انتخاب میکنه باید این سختی ها رو هم بکشه دیگه .
به قول استاد پناهیان خدا دائما ایمان بنده هاشو امتحان میکنه ، تا ایمان با امتحان تقویت بشه.
اما من این امتحان رو بدجور خرابش کردم ، دوباره شدم همون مروای گستاخ قبلی .
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_پانزدهم
#فصل_دوم🌻
با شنیدن صدای در لیوان رو ، روی میز گذاشتم.
سلامی به مامان کردم و خواستم به سمت اتاقم برم که خیلی بی مقدمه گفت :
+ برات خواستگار اومده.
نگاه بی روحم رو بهش دوختم و روی صندلی نشستم از اونجایی که مطلع بودم آقا علیرضا برگشته خیلی سرد گفتم :
- باز آقا علیرضا ؟!
به ظرفشویی تکیه داد.
+ آره خودش ، امروز رفتم خونه بی بی اون هم اونجا بود .
چند روزی میشه برگشته اما آخر هفته دوباره میره ، می گفت اگر توی این مدت نظرت راجبش تغییر کرده و موافق این وصلت هستی اون هنوز سر حرفش هست ، منم بهش گفتم که تو اون رو جای برادرت میبینی و هنوز که هنوزه هم جوابت منفیه، این حرف رو به این خاطر زدم که شناخت کاملی نسبت به تو دارم وقتی میگی نه یعنی نه !
اما خواستگاری که گفتم علیرضا نیست ، آشناهه میشناسیش ...
آقای حجتی دوست داداشته ، فکر کنم با این همه رفت و آمدی که بینتون صورت گرفته شناخت نسبتا خوبی راجبش داری ، درسته ؟!
نگاهم رو از دستای لرزونم گرفتم و خیلی قاطعانه گفتم :
- آره میشناسمش .
شناخت که چه عرض کنم ، خیلی کم روی اخلاقیاتش شناخت دارم چون توی شرایط مختلف مثل آفتاب پرست رنگ عوض میکنه و نظر کلی نمیشه راجبش داد.
خلاصه که پسر خوبیه ، از نظر اعتقادات و بقیه چیزا هم تا حدودی با هم تفاهم داریم اما فعلا ازم نخواید که جوابی بدم چون باید باهاشون صحبت کنم، برای آخر هفته بگید بیان.
مامان سری به علامت تاسف تکون داد و از یخچال چند تا تخم مرغ برداشت.
+ بابات گفته امشب بیان.
این بار با صدای بلندی گفتم :
- امشب !
آخه بدون اینکه از من بپرسید ؟!
+ مگه اونها الان به ما گفتن؟!
سه روز پیش آقای حجتی پدر آراد با ، بابات تماس گرفت بابات هم میگه که سه روز دیگه بیان ، یعنی میشه امروز !
این چند روز حال روحی خوبی نداشتی به همین خاطر چیزی بهت نگفتم.
کلافه دستی توی موهام کشیدم.
- آخه مادر من پنج ساعت دیگه شب میشه !
چرا صبح نگفتی ؟!
بدون اینکه اجازه صحبت کردن به مامان بدم به سمت اتاقم دویدم.
آخه توی این سه روز چه جوری نظرش تغییر کرده که برای خواستگاری قرار گذاشته ؟!
اصلا با عقل جور در نمیاد ، خیلی عجیبه خیلی !
اون چشم دیدن من رو نداره بعد قرار خواستگاری میذاره ؟
به هر حال الله اعلم ، ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه است !
به عکس برادر شهیدم که گوشه ای اتاق بود نگاه کردم ، هنوز سر عهدم هستما !
امشب حواسم جمعِ جمعِ خیالت تخت خواب سه نفره.
امشب هوامو خیلی داشته باش ، به قول خودت صد بار اگر توبه شکستی بازآی ...
خدایا عاشقتم ، ممنونم که این همه مدت هوام رو داشتی و با این همه گناهی که انجام دادم بازم رهام نکردی بازم مثل گذشته شتر دیدی ندیدی بغلم کردی و بی خیال گناهم شدی.
آخدا جون تو همون خدایِ ابراهیم توی آتیشی همه چیز رو میسپارم دست خودت ، می دونم تنهام نمی زاری .
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛