eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
186 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°بیداری در طرف دیگر بیمارستان دختر جوانی با روپوش سفید از اتاق مراقبت های ویژه بیرون آمد و گفت: _بین همراهای آقای حسین رسولی کسی به اسم عباسِ... یکدفعه عباس از روی صندلی بلند شد. تسبیحش را در مشتش فشرد و گفت: _چی شده خانم پرستار؟ پرستار نگاهی به چشمان خیس حلما و مادر محمد، انداخت و گفت: _نگران نباشید آقای رسولی کاملا هوشیارن فقط خواستن دوستشونو فوری ببینن بعد رو به عباس گفت: _لباس مخصوص که پوشیدین وارد بشین، فقط پنج دقیقه بدون استرس! عباس به نشانه تایید سری تکان داد و از درهای شیشه ای عبور کرد. -چطوری پیرمرد؟ +هنوز زندَم -بابا عزائیلو از رو بردی +عباس -جان عباس +شاید بعد عمل زنده نباشم... -بادمجون بم آفت نداره اصلا... +بذار حرف بزنم وقت نداریم عباس... -داری منو میترسونی +تو و ترس سردار؟ -ترس از دست دادنِ رفیقِ نزدیکتر از برادر کم ترسی نیست +چیزی که میخوام بگم خیلی مهمه... درمورد پرونده کوروش... -بذار بعد عملت حرفشو میزنیم اینقدر بزرگش نکن این تازه به دوران رسیده رو +بزرگ هست، نه خودش، گندی که داره میزنه بزرگه! -کوروش؟! قدِ این حرفا نیست +خودش شاید ولی باندی که بهش وصله چرا...منافقایی که از داخل دارن ریشه این نظام و مردمو میزنن...پرونده اش تقریبا تکمیله ولی ... -از چی حرف میزنی؟ +تو فکر میکردی پرونده کوروش فقط مختص قاچاق کالا و چندتا مزدور اجیر کردنه که بر علیه رهبر و نظام خبرا و کلیپای جعلی درست کنن؟ -نکنه...رفتی سراغ پرونده باباش؟؟؟ +باباش فقط یه مهره ست یه مهره از صدتا مهره ای که نون این حکومتو میخورنو و برا دشمنای این ملت جاسوسی میکنن -فکرمیکنی اعترافای اون جاسوس دو تابعیتیه... +فقط فکر من نیست حقیقته، میدونی کی پشت این قضیه ست؟یکی که مسعود کشمیری منافق پیشش یه جوجه کلاغ بیش نیست -باخودت چیکار کردی حسین؟ پا تو چه ماجرایی گذاشتی تنها؟ +ادمی که تو راه خدا باشه شاید تنها... -توروخدا بسه حسین داره از...از چشمات خون میاد... +تورو حضرت عباس صبرکن عباس...اینا چندین ساله که دارن مملکتو با آمریکایی و انگلیسی معامله میکنن هرکی هم جلوشون وایسه میکنن مثل تا پرونده ترور نخست وزیری رو باز کرد زدن کشتنش! کیا؟ همونایی که مهره های مهم تر از کشمیری رو داخل دارن! ببین سال شصت  کیا رو کردن! خادمای مردمو و اسلام رو مثل ، ، ، همین که ترورش کردن و خدا دوباره برش گردوند حالا که نتونستن جسمشو نابود کنن میخوان ترور شخصیتش کنن! فتنه ۸۸ یادته ؟ میخوام از فتنه بعدی برات بگم... خون که روی صورت حسین جاری شد، صدای فریاد مردانه  عباس بلند شد: _پرستاااااار ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨مرگ خاموش یک زندگی یک ماه و نیم طول کشید... تا اومد دنبالم …😞 کلی به پدرش قول داد اما در حیطه ، آدم دیگه ای بود … دیگه رسما به روی من می آورد... که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده … حق رو به خودش می داد... و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده … چطور با اش، من رو داده … اون می کرد که یه مسلمان با اخلاقه … و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم😞 و تمام این مدت دوستش داشتم… و همه چیز رو به خاطرش کردم … اون روزها، تمام حرف های پدرم جلوی چشمم می اومد … روزی که به من گفت … – اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد … هر لحظه که می گذشت،... همه چیز بدتر می شد … دیگه تلاش من هم فایده ای نداشت … قبلا رو حس کرده بودم... ولی هر بار خودم رو سرزنش می کردم که چرا به شوهرم بدگمانم … اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف می زد … می گفت و می خندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده می شد … اون شب سر شام، بعد از مدت ها برگشت بهم گفت … – یه چیزی رو می دونی آنیتا … تو از همه اونها برام عزیزتری… واقعا نمی تونی مثل اونها باشی؟ … خنده ام گرفت … از شدت غم و اندوه، بلند می خندیدم …😭😂 – عزیزترم؟ … خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام … چیه؟ … دوباره کجا می خوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟ …به کی می خوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟ … منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم … کمتر از ۴۸ ساعت بعد، پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد …😞👶🏻 ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #نوزده منوچهر دو سه روز اومده بود مامور
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت هنوز نرسیده بودیم قالمان گذاشته بود. به هواي دو سه روز ماموریت رفته بود و هنوز بر نگشته بود. آقاي موسوي و خانمش دو سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران. با علی مانده بودیم توي شهر غریب کسی را آنجا نمیشناختیم. خیال کرده بودیم دوري تمام شد... اگر هرروز منوچهر را نبینم، دو سه روز یک بار که میبینم.. شهر خلوت بود. خود دزفولی ها همه رفته بودن. یک ماهی می شد که منوچهر نیومده بود.😔 با علی توي اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی اومد. از پشت پرده دیدم سه چهار تا مرد توی حیاط هستن. از بالا هم صداي پا میومد. علی رو بردم توي اتاقش،در رو قفل کردم. تلفن زدم به یکی از دوستای منوچهر و جریان رو گفتم.😥 یه اسلحه توي خونه نگه می داشتم. برش داشتم و اومدم برم اتاق پذیرایی که من رو دیدن... گفتن: _"حاج خانم شما خونه اید؟ در رو باز کنید ". گفتم: _"ببخشید، شما کی هستید؟" یکیشون گفت: _"من صاحب خونه ام". گفتم: _"صاحب خونه باش. به چه حقی اومدید اینجا؟" گفت: _" دیدم کسی خونه نیست، اومدم سر بزنم". میخواست بیاد تو داشت شیشه رو میشکست اسلحه رو گرفتم طرفش.. گفتم: _"اگه کسی پاشو بذاره تو میزنم".😡😥 خیلی زود دو تا تویوتا از بچه هاي لشکر اومدن. هر پنج تاشون رو گرفتن و بردن. به منوچهر خبر رسیده بود وقتی فهمیده بود اومدن توي خونه، قبل از اینکه بیاد، رفته بود یکی زده بود توي گوش صاحب خونه...😡👋 گفته بود: _"ما شهر و زندگی و همه چیزمون رو گذاشتیم، زن و بچه هایمون رو آوردیم اینجا، اونوقت تو که خونوادت رو بردي جاي امن اینجوري از ما پذیرایی میکنی؟" شام میخوردیم که زنگ زد... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #نوزدهم ✨قتل تمییز - از بین اعضای گن
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨لیست مظنونین - فقط همين موارد باعث برداشت اوليه ات از علت قتل شده؟...😐 بدون اينکه سرم رو تکان بدم ... نگاهم رو چرخوندم سمتش... - يادت رفته توي آکادمي، کي بالاترين امتيازها رو ندارن ... به جز 3 شماره ... هر سه اين شماره ها اعتبارين ...😏 و هيچ کدوم با کارت بانکی خريداري نشدن ... مهمتر از همه هر سه تاشون خاموشن ... يعني ديگه نه تنها نمي تونيم بفهميم اين شماره ها مال کيه ... که حتي نمي تونيم رديابي شون کنيم ... تو باشي به چيز ديگه اي فکر مي کني؟ ...😕🤔 اوبران تمام مدت ساکت بود ... چيزي که به ندرت اتفاق مي افتاد ... با رفتن کوين به من نزديک تر شد ... - چرا در مورد 🌸ساندرز🌸 چيزي بهش نگفتي؟ ... نگو اون چيزي که داره توي سر من مي چرخه ... به ذهنت خطور نکرده ... برگشتم و فايلي رو که کوين آورده بود از روي ميز برداشتم ... - هنوز واسه گفتنش زود بود ... اول ترجيح ميدم کامل در مورد 🌸دنيل ساندرز🌸 تحقيق کنم ... حساب بانکي ... اطلاعات خانوادگي ... روابطش ... و همه چيز ... حرف گفته رو نميشه پس گرفت ... بايد اول مطمئن بشم غير از تدريس رياضي ... کار ديگه اي هم توي اون دبيرستان مي کنه ...👌✨🌸 علي رغم اينکه سعي مي کردم همه چيز رو توي ذهنم دسته بندي کنم ... و فقط بر پايه يه حدس ... اسم اون رو به ليست مظنونين اضافه نکنم ... اما طبق گفته اطرافيان ... 👈کريس بعد از همراه شدن با 🌸دنيل ساندرز🌸 تغيير کرده بود ... و اگر اين تغيير به نفع خلافکار تر شدن کريس بود... يعني دنيل ساندرز، دبير رياضي اون دبيرستان ... يکي از مغزهاي اون باند بود ... حتي شايد مغز اصلي ...😟🤔 به هر حال ... هر سه نفر اونها جزء حلقه هاي اصلي پرونده بودن ... جان پروياس، مدير دبيرستان ...🤔 دنيل ساندرز، دبير رياضي ... 🤔 و الکس بولتر، معاون دبيرستان ...🤔 کسي که اسم 🌸ساندرز🌸 رو توي ليستي که به ما داد، ننوشته بود ... و اين مي تونست به معناي همدستي اون دو نفر در فروش مواد🔥 ... يا حتي قتل🔥 باشه ...🤔😐 ✨✍ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖 🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺــ
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا و ڪـــرد💖 🌟 🌟قســـــــمٺ 🌟نذر چهل روزه همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .😔 رفتم و کردم ... ، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .😭🙏 خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .😔❣ اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... . با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .☺️ هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... . وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... 🇮🇷علی الخصوص طلائیه ... 🇮🇷سه راه شهادت ... . از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... . اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...😭🙏 ادامه دارد.. ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🍀🌷 قسمت #نوزده رکاب (خانم) تمام شدن مرخصی، یعنی یکسان شدن شب و روز
🍀🌷 رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت عقیق تا آن موقع، خانه لیلا را ندیده بود. حالا هم دوست نداشت خانه‌شان را در این شرایط ببیند. بغضش را پشت جعبه‌ها پنهان کرده بود. یاد وقتی افتاد که می‌خواست از خرمشهر بیاید اصفهان و اسباب و وسایل خانه را جمع کردند. حالا هم داشت به لیلا کمک می‌کرد اتاقش را در چند جعبه بزرگ خلاصه کند. لیلا نظم خاصی در چیدن وسایلش داشت که ابوالفضل با وسواس خاصی مقید بود به رعایت آن؛ این طوری می‌خواست یک جوری حسن نیتش را به لیلا برساند. با کمک ابوالفضل اتاق زودتر از آن چه فکر می‌کردند جمع شد و ابوالفضل رفت تا به کارگرها برای جا به جایی وسایل کمک کند. دلش می‌خواست به لیلا بگوید چقدر شبیه مادر است؛ طوری که دوست دارد تمام وقت نگاهش کند و هیچ کدام‌شان هیچ وقت تکلیف نشوند. اما گفتن این جمله، از بلند کردن جعبه‌ها و اسباب و وسایل سخت‌تر بود. لیلا موقع رفتن، چادر عربی سرش کرده بود، همان‌ها که در خرمشهر مادر بهشان عبا می‌گفت. ابوالفضل می‌خواست هیچ چیز را از قلم نیندازد تا بتواند چند وقتی را با بازسازی تصویر خاطرات سر کند. از بالا تا پایین، ستاره‌های نقره‌ای روی چادرش لبه دوزی شده بود. روسری‌اش هم یاسی بود و مثل همیشه، داشت با سر انگشت چند تار موی بیرون دویده از روسری را سرجایشان بنشاند. یک کیف دستی کوچک دخترانه صورتی رنگ و یک ساک بزرگ و سنگین دستش بود؛ وزن ساک را سخت تحمل می‌کرد. منتظر ایستاده بود تا پدر بیاید و سوار ماشین شوند. ابوالفضل به حرف آمد: -خونه جدیدتون از این‌جا دوره؟ -یکم. -یعنی دیگه نمیای این‌جا؟ -نمی‌دونم! چند ثانیه سکوت، با صدای لیلا شکست: -مواظب الهام جون باشی‌ها! ابوالفضل با غروری توام با حس مسئولیت گفت: - معلومه که هستم! پدر لیلا که آمد، ابوالفضل عقب رفت و کنار شوهرخاله‌اش ایستاد. پدر لیلا کمک کرد لیلا سوار شود و در را برایش بست. ابوالفضل با وسواسی بی سابقه همه تصاویر را در ذهنش ثبت کرد تا وقتی ماشین لیلا در خم کوچه بپیچد. 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #نوزده (مصطفی) ضربه آرامی به در می‌خورد ، و مریم می‌آی
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مریم) (این قسمت را چند دور بخوانید!) -ولی به نظر من، اعتقاد یه امر شخصیه. تو اجازه داری هر اعتقادی داشته باشی؛ اما حق نداری من رو مجبور کنی مثل تو فکر کنم. چون فکر هر آدمی برای خودش محترمه. تقدسی که شما می‌گید، فقط یه مسئله ذهنیه نه حقیقی. من به تو حق میدم موقع نماز احساس خوبی داشته باشی، تو هم به من حق بده که با کائنات لذت ببرم. این یعنی آزادی! الهام چندبار با خودکار روی زمین می‌زند و درحالی که نگاهش روی زمین است، لبخند می‌زند: -به نظرت سجده کردن مقابل یه گاو، عاقلانه‌ست؟ یا سجده مقابل سنگی که خودت ساختیش؟ لبانش را جمع می‌کند و سر تکان می‌دهد: -نه... یکم احمقانه به نظر میاد؛ خیلی احمقانه! الهام با بی تفاوتی شانه بالا می‌دهد: -ولی خیلی‌ها توی هند، هنوزم همچین کارایی می‌کنن و بهش اعتقاد دارن. اینم یه اعتقاده، به نظرت محترمه؟ مهسا با انگشتانش بازی می‌کند. الهام لبخند می‌زند: -ببین! اینکه یه عده به چیزی اعتقاد داشته باشن دلیل بر درستیش نمیشه! اگه بخوایم بگیم به تعداد همه آدمای دنیا عقیده و حرف درست وجود داره سنگ رو سنگ بند نمیشه چون هرکسی می‌تونه بگه حرف من درسته پس طبق حرفم کاری رو که می‌خوام انجام میدم! مشکل چیه؟ این که معیار رو گذاشتیم عقیده. عقیده یعنی چیزی که من عمیقا قبولش دارم و به روحم گره خورده. می‌تونه درست یا غلط باشه. مهسا چشم تنگ می‌کند: -یعنی تو میگی عقیده هیچ‌کس کاملا درست نیست؟ حرف الهام را کامل می‌کنم: -حالا فرض کن ما یه قانون بخوایم که مثلا باهاش یه معاهده بین المللی بنویسیم. هرکدومم یه عقیده داریم و یه چیز می‌گیم. چکار باید بکنیم؟ کدوم عقیده رو معیار بذاریم؟ مهسا تند و فرز جواب می‌دهد: - خب ولی همه عقل داریم. عقل معیاره دیگه! انسانیت معیاره! -خب با این حساب، پرستیدن گاو و بت، بی بندوباری، خشونت، تثلیث (اعتقاد به سه خدایی در مسیحیت) غیرعقلانیه و ما به عقاید محترم یه تعداد زیادی از مردم جهان بی‌احترامی کردیم. حالا اگه بخواد قانون ما اجرا بشه، تکلیف اون مردم چیه؟ -اعتقاد یه چیز شخصیه! الهام می‌گوید: - اما رفتار هرکسی بر اساس اعتقادشه و رفتارای ما توی جامعه اثر می‌ذاره. پس چه بخوایم چه نخوایم، عقیده یه امر اجتماعیه. اگرم تلاش کنی تو قلبت نگهش داری، دیگه اسمش اعتقاد نیست، در حد یه نظریه‌ست. ادامه حرفم هنوز مانده است: -اما گفتی انسانیت خیلی چیز خوبیه اگه در حد یه کلمه باقی نمونه! انسانیت تعریف می‌خواد. کی تعریفش می‌کنه؟ -یه سری اصول انسانی تو همه جای دنیا ثابت و مقدسه. مثل عفت، صداقت، عدالت، صلح... الهام نمی‌گذارد حرفش کامل شود: -مگه خودت نگفتی تقدس یه مسئله ذهنیه، نه حقیقی؟ چطور می‌تونی قوانینت رو براساس چیزای ذهنی بسازی؟ بعد هم خیلی از مردم دنیا همینا رو قبول ندارن و بهشون عمل نمی‌کنن. چون به نفع‌شون نیست. برای همینه که می‌گیم معیار آدما نیستن؛ معیار حقیقته. بله مردم همه یه سری چیزا رو قبول دارن، همین رو می‌گیم فطرت. اما اگه همون مردم از عقیده‌شون برگردن، حقیقت تغییر نمی‌کنه. آدما بخاطر مقام خلیفه اللهی قابل احترام و باارزشن، معیار حقیقته و ارزش آدما به نزدیکی‌شون به حقیقت. چون حقیقت ثابت و واحد و واقعی و عقلانیه. حالا این حقیقت چه چیزی می‌تونه باشه جز خدا؟ توحیدم یعنی همین که معیارمون خدا باشه فقط. لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زنم: -جنس تقدسم یه چیز حقیقیه؛ هرچیزی که الهی باشه مقدسه. قانون الهی، نماینده الهی، کتاب الهی... -یعنی شما می‌خواید عقیده‌تون رو بهم تحمیل کنید؟ پیداست دنبال جوابی دندان شکن می‌گردد که این را می‌گوید. الهام لبخند می‌زند: -ما نمی‌تونیم کسی رو مجبور کنیم چطور فکر کنه، ولی می‌تونیم حقیقت رو نشون بدیم. -از کجا می‌دونید حرفتون حقیقته؟ حقیقت آزادیه! -آزادی‌ای که شما میگی خودشم نمی‌دونه حقیقت کجاست؟ این رو خودت گفتی! مبنای حرف ما هم کتاب خداییه که توی تاریخ بشر انقدر واضح و مشخص بوده که حتی نیاز به استدلال هم برای اثباتش نیست، گرچه استدلال‌های محکمم وجود داره! به ساعتش نگاه می‌کند و بلند می‌شود: - ببخشید من باید برم. بعدا با هم صحبت می‌کنیم. خوشحال شدم. الهام با مهسا دست می‌دهد: -جمعه به مناسبت میلاد پیامبر(ص) جشن داریم. خوشحال میشم ببینمتون. لبخندی ساختگی می‌زند: - مرسی، فعلا. تا دم در بدرقه‌اش می‌کنم: -یا علی. 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی ✍️با ما باشید ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #نوزده و طوری که بقیه متوجه نشوند، ا
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت امید تازه‌ای دوید میان رگ‌هایش و خواب از سرش پرید: - چشم آقا. الساعه می‌آم. و بدون حرف اضافه‌ای قطع کرد. دستی به صورتش کشید و کمی از آب بطری را به سر و صورتش زد تا سرحال شود. با حسین تماس گرفت و خبر تماس حانان را داد. حسین گفت: - معلومه بهت اعتماد کرده. خوبه. تو هم یکم تاخیر کن که شک نکنه. - چشم. تازه یادش افتاد چقدر گرسنه است. قدم‌زنان راه افتاد سمت سوپرمارکتی که چند کوچه پایین‌تر بود و یک کیک خرید. همزمان، حواسش به ساعت بود که خیلی دیر نکند. داخل ماشین نشست و خواست کیکش را گاز بزند که همراه شخصی‌اش زنگ خورد. مادر بود. یادش آمد چندروز است که با خانه تماس نگرفته. سریع تماس را وصل کرد: - جانم مامان گلم؟ - جانم و کوفت. تو کجایی چند روزه؟ عباس بلند خندید: - فداتون بشم که انقدر مهربونین. اولا سلام، دوما کجا باشم خوبه؟ دنبال یه لقمه نون حلال! مادر هم خنده‌اش گرفت: - خب تو نمیگی نگرانت می‌شم؟ حالا خونه نمی‌آی طوری نیست، ولی هربار یه زنگ بزن. - چشم مامان. ببخشید، واقعا دستم بند بوده که نشده زنگ بزنم. شرمنده، حلالم کنین. - حالا الان کجایی؟ - گفتم که! دنبال یه لقمه نون حلال! مادر آه کشید: - تو که به ما نمی‌گی... ولی مواظب خودت باش. - چشم. شمام سلام برسونین به بابا. از طرف من ببوسیدش، به اونم بگید از طرف من شما رو ببوسه! و با شیطنت لبخند زد. مادر حرص خورد: - بی‌تربیت! عباس نگاهی به ساعت کرد. داشت دیر می‌شد. گفت: - مامان جان من باید برم. امری ندارین؟ - نه عزیزم. خدا به همراهت. - یا علی. و گوشی را قطع کرد. استارت زد و راه افتاد به سمت خانه حانان. جلوی در ایستاد و یک بوق کوتاه زد. حانان بلافاصله بیرون آمد و سوار شد: - برو به این آدرسی که بهت می‌دم. و یک کاغذ به عباس داد. عباس آدرس را به خاطر سپرد و راه افتاد: - چشم. البته خیابونا بخاطر انتخابات یکم شلوغه، ولی من از یه مسیری می‌برمتون که زود برسیم. عباس راست می‌گفت. خیابان‌ها شلوغ بود. هواداران نامزدها داشتند آخرین تلاش‌هایشان را برای جذب می‌کردند. از جلوی ستاد هرکس رد می‌شدی، صدای یک آهنگ می‌آمد. هرکسی سازی می‌زد برای خودش! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #نوز
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت نفس عمیقی کشیدم: -پرونده که خیلی ناقص بود و چیز زیادی ازش دستگیرم نشد؛ ولی خودم رفتم یکم توی گروه‌ها و کانال‌هاشون چرخ زدم تا ببینم چه خبره. چیزی که فهمیدم اینه که فعلاً دارن زمینه‌چینی می‌کنند تا ذهن مخاطب آماده بشه. هنوز شروع به عضوگیری نکردند. جو گروه‌هاشون شدیداً بسته‌ست؛ یعنی تا کسی میاد برای بحث و سوال، شروع می‌کنند به توهین و بعد هم حذفش می‌کنند از گروه. یه جورایی گروه بیشتر یه طرفه ست و فقط محتوا به خورد مخاطب می‌دن و منتظر بازخورد نمی‌مونن. حاجی که داشت روی یک تکه نان، پنیر می‌مالید و لقمه‌اش می‌کرد، پرید وسط حرفم: -فکر می‌کنی وابسته به کدوم گروهند؟ سوال سختی پرسید , و جواب دادنش به این راحتی نبود؛ حداقل الان. با تردید گفتم: -حدس من داعشه؛ ولی الان نمی‌شه با اطمینان نظر داد. باید ببینیم توی مرحله عضوگیری چکار می‌کنن تا معلوم بشه... اما...چیزی که من و شما رو حساس کرده، این محتواها نیست. درسته؟ حاجی حرفم را با سر تایید کرد و لقمه را به طرف من گرفت: -آفرین پسر خوب. خودت بگو مشکل چیه؟ لقمه را از دستش گرفتم؛ ولی چون باید جوابش را می‌دادم، نشد گازش بزنم. معده‌ام داشت خودش را به دیواره شکمم می‌کوبید و فریاد می‌زد که «بخورش دیگر!»؛ اما من به معده خالی‌ام بها ندادم و گفتم: -مشکل اینه که یه گروه و یه کانال به این‌ها وابسته ست که داره اسلحه خرید و فروش می‌کنه؛ اونم توی مرزهای ایران. و اخیراً چندتا معامله گُنده داشته که نشون می‌ده یه خبراییه. حاج رسول سرش را تکان داد: -خب پس، دیگه فهمیدی قضیه چیه. اولویت اول اینه که ببینیم برنامه‌شون برای ماه‌های آینده چیه؟ اگر خطری هست باید دفع بشه. اولویت دوم اینه که بفهمیم این باند قاچاق اسلحه، سر و تهش کیا هستن. نمی‌خوام موضعی برخورد کنید، باید از ریشه بخشکند. اولویت سوم هم گروه‌های تبلیغی تکفیری‌اند که نباید بذاریم عضوگیری کنند. باید بفهمیم دقیقاً روششون چیه تا بتونیم رابط‌هاشون توی ایران رو بزنیم. -چشم. تیمم رو می‌چینم و شروع می‌کنم ان‌شاءالله. حاج رسول پلاستیک نان و پنیرش را جمع کرد و گفت: -موفق باشی. من دیگه کاری باهات ندارم! خندیدم و درحالی که لقمه نان و پنیر را در دهانم می‌گذاشتم گفتم: -دستتون درد نکنه حاجی. -برو بچه، حواست هم باشه با دهن پر حرف نزنی! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #نوزدهم ✨خون علی اصغر در میان قلبم جوشید 🎙
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨در تقابل اندیشه ها تمام شد... اما هیچ چیز تمام نشده بود ... ✨👌تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، ✨👌امام شناسی، ✨👌جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد ... . 📚هر کتابی که درباره به دستم میومد رو می خوندم ...📚 و عجیب تر برام، اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود ... سخنرانی درباره هم بهش اضافه شد ... . کم کم در زندگی من شکل می گرفت ... مفاهیمی که ای که می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت ... 📌 و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ... . شروع کردم به مطالعه و امامان شیعه ... اونها رو می گذاشتم ... ساعت ها روی اونها و می کردم ... گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ... . سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد ... در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم ... و هیچ راه نجاتی نداشتم ... کم کم بی حال و حوصله شدم ... حوصله خودم رو هم نداشتم ... کتاب هام رو جمع کردم ... حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه ... 🌊 من اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم ... . من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم ... من که هیچ چیز جلودارم نبود ... حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم ... هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم ... دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران🇮🇷 بمونم ... خبر افسردگیم همه جا پیچید ... بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت ... تا اینکه ... . . 🌊اون صبح جمعه از راه رسید .. ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #نوزده ساکش آماده بود.
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت یک هفته از ام می گذشت.😔 یک هفته ...😢 یک هفته ...😭 یک هفته و مرگ شدن... یک هفته بود خواب و خوراکم شده بود خیره شدن به ...☎️ نه زهرا بانو نه سلما نه بابا و پدرجون(پدر صالح)، هیچکدامشان نمی توانستند آرامم کنند. اواسط هفته بود و دلتنگی ام مرا دیوانه کرده بود. دو روز بود صالح تماس نگرفته بود. سلما پایگاه بود و من تنها توی خانه مانده بودم. حتی حال نداشتم به منزل پدرم بروم. سلما هم نتوانست مرا به پایگاه ببرد. لباسم را پوشیدم و چادرم را به سرم انداختم و راهی امامزاده شدم. چند وقتی بود که امامزاده🕌 نرفته بودم. فضای آنجا آرامش خاصی داشت. به امید همین حس آرامش قدم در محوطه ی سبز امامزاده گذاشتم. چمن ها همه سبز و یکدست بودند اما رنگ پاییز🍂 روی برگ درختان🌳 نشسته بود. نوای دعا و روضه✨ توی صحن امامزاده پیچیده بود. خلوت بود. گوشه ی ضریح نشستم و سرم را به ضریح تکیه دادم. نمی دانستم از خدا چه می خواستم؟! گنگ و سردرگم تسبیح سفید را از کیفم درآوردم، چشمم را بستم و شروع کردم. نمی دانم چه موقع خوابم برد. سبک بودم و آرام. دیگر حس دلتنگی ام خفه کننده نبود. چشمم را که باز کردم هوا تاریک شده بود. نمازم را خواندم و راهی منزل شدم. " الان همه دیوونه شدن. نباید بی اطلاع می اومدم. گوشیمم خاموش شده. "😥 زهرا بانو و سلما جلوی درب حیاط منتظر بودند. از دور که مرا دیدند، زهرا بانو از سر آسودگی به دیوار تکیه داد. سلما به سمتم دوید و با من همراه شد ــ من به درک...😡 حداقل به فکر مامانت باش. پدرجون و بابات رفتن دنبالت بگردن دیوونه. بی توجه به عصبانیت اش گفتم: ــ صالح زنگ نزده؟😒 ــ خیلی خری دختر...😠 قهر کرد و به منزل رفت. زهرا بانو را با خودم به منزل آوردم. تلفن زنگ زد. دویدم و گوشی را برداشتم. ــ الو صالح جان...😍 ــ سلام دخترم... تو کجایی؟ برگشتی باباجان؟؟!!😥 پدر صالح بود. با خجالت گفتم: ــ سلام پدر جون. 😓شرمندم نگرانتون کردم. نگران نباشید خونه هستم. گوشی را سرجایش گذاشتم و از تلفن دور شدم که از دل سلما در بیاورم. تلفن دوباره زنگ خورد. خونسرد تر از قبل گوشی را برداشتم و گفتم: ــ بله؟؟!!😒 ــ سلام خانوم خوشگلم... ــ صالح... ــ جان دلم خانوم گل... خوبی؟ ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #نوزده فقط تماشایم میکرد... با
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود.. و به هر قیمتی تنها را میخواست که دیگر از چشمانش .😥 درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت..😣و دلم میخواست فقط به خانه برگردم.. که دوباره صورت روشن 🌸آن جوان🌸 از میان پرده پیدا شد. مشخص بود تمام راه را دویده🏃‍♂ که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد... با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان🧕 وارد شود.. و همچنان اطراف را مبادا کسی سر برسد... زن پیراهنی سرمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود،کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد _من سمیه هستم، زنداداش 🌸مصطفی🌸. اومدم شما رو ببرم خونه مون. سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید _یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!😊 من و سعد🔥هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را تا من باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با _✨بسم الله.. ✨ شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند..و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت😖 و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم... از درد و حالت تهوع لحظه ای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر ✨یاالله ✨پیراهن سرمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو هم شویم. از پرده که بیرون رفتیم، 🌸مصطفی🌸 جلو افتاد... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛