eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #پ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ وارد سالن پذیرایی شدند... همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان . گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه برادر کوچکتر را داشت. همه بودند... *خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید *عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد *عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه *آقای سخایی با تک دخترش مهسا از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود... و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند. حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.😳 مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین😧 با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد😂 جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت: یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم😁😜 هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت.. حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که چقدر دارد. _یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم. مقابلش چرخی زد.. دیگر نتوانست خوددار باشد... باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای . با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند. کشید. _بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟😠 این را گفت و سریع از کنارش دور شد. انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید. خودش را به زیرزمین حیاط رساند... کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود.😡👊 تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.👊😡👊 آرامتر شد... به حیاط آمد ✨ گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد. قلبش تپش داشت.😣مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.😣 دستهایش را درجیبش فرو کرد.. نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد... «خدایا...میدونم که میبینی...😭میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی نافرمانی کنم... 😭میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه کنی... نکنه نکنی... 😭ای وااای من...😭میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ . نکنه پام بلغزه...😭 تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین رفت. خدایا...میترسم..! میترسم..!😭 از !😭 خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، خیلی سخته. نکنه عذابه..😭میترسم نکشم.ببرم..😭یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. » مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...😭 سردرد بدی گرفته بود..😣کی تمام میشد این ،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود.. آرام بسمت ورودی خانه رفت... به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند. سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!! تحویلش نگرفت مثل همیشه..!! فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. از کنارش گذشت. فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت: _وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..! با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،.. بود در این مجلس.😞☝️بالاخره او را یافت. بسمت مادرش رفت. آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت: _سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید😣 _ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!😕 _نمیتونم مادرمن! نمیتونم..😣 به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت.. میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت... وارد اتاقش ‌شد.. همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨دیوارهای دژ . – پیشنهاد خوبی نبود؟ … اگر خوب نیستن، خودتون بهش اضافه کنید … – چرا … … اما می خوام بدونم کی هستید و چقدر می تونم بهتون اعتماد کنم؟ …🙄😐 – چه اهمیتی داره … تازه زمانی که ما داشته باشیم می تونیم همکاران خوبی باشیم … – و اگر این منافع به هم بخوره؟ …😕 – تا زمانی که شما با ما همکاری کنید … توی هر کدوم از اون بخش ها … ما قطعا منافع مشترک زیادی خواهیم داشت … – منافع شما چیه؟ … در ازای این شوی بزرگ، چه سودی می برید؟😐 اینو گفتم و به صندلی تکیه دادم … – من برای اینکه سود خودم رو بسنجم و ببینم به اندازه حقم برداشتم یا نه … باید ببینم میزان سود شما چقدره … خنده رضایت بخشی بهم نگاه کرد … – که به ظاهر شاید حس نشن … وقتی زیاد و پشت سر هم بیان … بالاخره یه روز محکم ترین ساختمان ها رو هم در هم می کوبن … – و نابودی این ساختمان …؟⁉️😕 – … چیزی که این دیوارها ازش مراقب می کنه … شما هم بخشی از این لرزه ها هستید … برای حفظ منافع ما، این دیوارها باید فرو بریزه … از حالت لم داده، اومدم جلو … – فکر نمیکنم اونقدر قوی باشم که بتونم این دیوار رو به لرزه دربیارم☝️ – وقتی دیوارهای باغ بریزه … نوبت به اصل عمارت هم میرسه … و شما این قدرت رو دارید … این دیوار رو به لرزه در بیارید خانم کوتزینگه … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#هوالعشق #ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_ششم 💖به روایت امیرحسین💖 محمد_وعلیکم السلام برادر😜 _تو دوبا
💖به روایت حانیه💖 مامان _حاااانیه😵 اومدم دوباره باهاش دعوا کنم که بیخیال شدم. _ بله؟؟؟😵 مامان_ میای بریم امامزاده داوود؟ _ کجاااا؟ مامان _ صبح که با امیرعلی رفته بودید بیرون خاله مرضیه زنگ زد گفت با بسیج میخوان برن امامزاده داوود، ما هم بریم باهاشون گفت فاطمه گفته بگم حتما توهم بیای. _ اوممم. مامان من چادر سرم نمیکنما.😕 مامان_اجباری نیست. _ حالا بزار ببینم چی میشه؟ راستی چه روزیه؟ از دوشنبه کلاس زبان هم شروع میشه . مامان _شنبه. _ من تا شب بهت میگم. ولی کاش خودمون میرفتیم پارک یا شهربازی. چیه بسیج؟بدم میاد.اه....😬 مامان_مجبورت نکردم که بیای. فاطمه پیغام داد رسوندم.😕 _ باش. میگم حالا تا شب، هنوز دوروز مونده. مامان_خیلی خب. پس زود بگو که ثبت نام کنم. _ خب حالا 2 روز مونده. تازه پنجشنبس😕 رو تخت دراز کشیدم و دوباره مغزم پر شد از سوالای بی جواب. دیگه داشتم دیوونه میشدم. 😟 گوشیمو برداشتم نتمو روشن کردم.📲 طبق معمول گوشیم پر شد از پیامای تلگرام. بیخیال رفتم تو پی وی امیرعلی. ایوووول چه عجب این برادر ما آنلاینه. بهش پیام دادم. _ داداش گلم. عشقم. نفسم. عسلم. 😍😄بیا اتاق من حالا اگه خوند. یه 10 دقیقه گذشت سین خورد . امیرعلی _ توکار داری من بیام؟😉 _ عه بیا دیگه.🙁 تق تق تق 🚪 _ الهیییی فداااات. بفرمایید😍 امیرعلی _ علیک سلام.بفرمایید. امرتون؟😊 _ بیا بشین حرف بزنیم. اونم فکر کنم بیکار بود که سریع نشست. _ چه از خداخواسته امیرعلی _میخوای برم اگه ناراحتی؟😕 نیم خیز شد که سریع گفتم _ نه نه بشین.😅 امیرعلی _خب؟ _ خب به جمالت.امیر، چرا مامان بزرگ اینا این کارارو میکنن؟ امیرعلی_ دقیقا چه کاری میکنن؟ _ چمدونم. تو مهمونیاشون پرده میکشن زنونه مردونه رو جدا میکنن؟🙁 امیرعلی _خواهر من میدونی چند بار این سوالو پرسیدی؟😟 _اه پاشو برو نخواستم😐 امیرعلی _عه عه. کلا گفتم.خب ببین اینا و یه سری عقاید قدیمی و . عقایدی که شاید باعث بشه خیلیا از اسلام زده بشن. چون فکر میکنن دین انقدر . نمونه بارزش تو فامیل هست دیگه. و در حدی که کسی به گناه نیفته و ناز و عشوه ای هم توش نباشه که .👉 _ خب پس چادر هم افراط حساب میشه دیگه. وقتی واجب نیست دیگه😐 امیرعلی_👈اولا که چادر قضیش خیلی غرق میکنه. 👈بعدش هم چادر زهــ🌸ـراس 👈علاوه بر این باعث حجاب برتره. تا حالا دیدی رو ماشینای مدل پایین چادر بکشن؟ یا دیدی سنگ معمولی رو بزارن تو صندق و ازش محافظت کنن؟ 👈ولی رو ماشینای مدل بالا چادر میکشن که در برابر نور خورشید محافظت بشه. 👈یا سنگای قیمتی و الماس تو صندوق نگه داری میشن یا مروارید تو صدف. چادر هم به زن و میده. چون یه خانم ، خودش رو زیر محافظت چادر حفظ میکنه. _ یعنی چی یادگار حضرت زهراس؟😟 امیرعلی_فکر نمیکنم داستانش رو بدونی،نه؟😒 _ نه.من کلا هرچی اطلاعات دارم برای چند سال پیشه که هیچی هم یادم نیست.😔 امیرعلی_ببین این چادر رو سرحضرت زهرا بود، وقتی که خانم پشت در پهلوشون شکست، این چادر رو سر حضرت زینب و دختر سه ساله امام حسین بود وقتی که خیمه ها رو آتیش زدن؛ شهدا (شهدای کربلا) رفتن تا دشمنا نتونن چادر و حجاب رو از سر خانما بکشن..... امیر علی بغض کرده بود😢 وحرفاشو میزد. و من گنگ تر و متعجب تر از همیشه با هزاران سوال دیگه فقط نگاش میکردم...😟😒 _ پهلوشون شکست؟ 😟دختر سه ساله و چادر؟ خیمه و آتیش؟😧 من نمیفهمم چی میگی امیر. مم هیچی از این چیزایی که تعریف میکنی نمیدونم. یعنی چی؟😥😧 امیرعلی_ تو هیچ اطلاعاتی در این باره نداری؟ حانیه تو که مدرسه میرفتی.😢😒 _ خب اره. ولی مدرسه ما اصلا اهمیتی نمیداد به این چیزا در حد همین حفظ کردن و امتحان دادن.الان خیلی یادم نیست.😕 امیرعلی_ خب الان از کجا شروع کنیم؟😒 _ این قضیه پهلو شکسته چیه؟ 😧همون که میگفتن حضرت زهرا پشت در بوده و درو هل میدن؟ و بعد آتیش میزنن؟😳😯 امیرعلی_ خب تو که میدونی دیگه. اره همونه. حضرت زهرا حتی اون موقع هم چیزی رو که تو اسمشو گذاشتی افراط کنار نذاشتن. 😢😣 مامان_حانیه. بیا تلفن رو به امیرعلی گفتم _ بزار برا بعد. مرسی.😒 و بعد از اتاق رفتم بیرون. _ کیه؟ مامان_ فاطمه نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم. _ جون دلم؟😊 فاطمه_ سلام عزیزم.جونت بی بلا.خوبی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟😕 _ مرسی تو خوبی؟ گوشیه من کلا هیچوقت نیست.😅 فاطمه_ مرسی با خوبیت.راستش مزاحمت شدم ببینم فردا میای؟😊 _ اره. میام. فاطمه_ اخ جون. پس میبینمت خانم گل☺️ ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت به زحمت از مرکب فرود مى آیى و را به مى گیرى . کنیز انگار سالهاست که مرده است.... مصیبتى براى کاروانى که قوت دائمى اش مصیبت شده است. صداى فریاد و شیون ، توجهت را جلب مى کند.... را مى بینى ، با سر و پاى برهنه که افتان و خیزان پیش مى آید،... مى افتد، برمى خیزد، شیون مى کند، چنگ بر صورت مى زند و خاك بر سر مى پاشد.نزدیکتر که مى آید، مى بینى است.... خبر، او را از جا است و با به اینجا کشانده است. سر کنیز را زمین مى گذارى و به استقبال او مى شتابى تا مگر سر و رویش را .... که خود، و است با تکه پارچه هایى در دست به دنبال او مى دود.... براى اینکه را در بگیرى و دهى ، ،... اما زن پیش از آنکه آغوش تو را درك کند اى مى کشد و بر مى افتد.... مى نشینى و سر و شانه هایش را بلند مى کنى ، را برسرش مى افکنى و در مى گیرى.... و به درمى یابى که هم الان از بدنش مفارقت کرده است،... اگر چه از صورتش خون تازه مى چکد... و اگر چه و صورتش در زیر ناخنهاى خون آلودش رخ مى نماید... و اگر چه اشکبارش به تو خیره مانده است. سعد و پیش پایت زانو مى زند و نمى داند که بر شما گریه کند یا . ، حتى مجال بر سر را به تو نمى دهند. ، کاروان را راه مى اندازند و به سمت دروازه، پیش مى برند.... از ورود به شام ، صداى ، و و و ، به کاروان مى آید.... . و در کوچه و خیابان به و مشغولند.... 👈 ....👉 دختران و زنان ، در مى چرخند.... پارچه هاى و هاى دیبا، همه دیوارهاى شهررا پر کرده است.... هر که با هر چه توانسته ، کوچه و محله و خیابان را بسته است. جا به جا شدن افراشته اند... و قدم به قدم ، بر سر مردم مى پاشند. همه این به خاطر یک لشگر چندین هزار نفرى بر یک سپاه کوچک صد و چند نفرى است؟! ... همه این ساز و دهلها و بوق و کرناها براى اسیر گرفتن یک مرد بیمار و هشتاد زن و کودك داغدیده و رنج کشیده و بى پناه است!؟ آرى آنکه در به دست سپاه کشته شد، مخلوق روى زمین بود... و همه عالم و آدم در ارزش با او برابرى نمى کرد... و این و بود.... ولى مردمى که به پایکوبى و دست افشانى مشغولند که این چیزها را . آرى، تمام و و و و پهنه گیتى با از این کاروان ، برابرى نمى کند... و این کاروان به معنا بیش از تمام جهان است. اما این عروسکان دست آموز که دنبال اى براى و بى خبرى مى گردند که این حرفها را نمى فهمند. که قدرى از این حرفها را مى فهمد و از مشاهده این وضع ، حیرت کرده است ، مراقب و هراسناك ، خودش را به تو مى رساند و مى گوید: _قصه از چه قرار است ؟ شما که از چنان منزلتى برخوردارید، به چنین ذلتى چرا تن داده اید؟ چرا خدا به چنین حال و روزى براى شما رضایت داده است ؟! تو به او مى گویى : _✨به آسمان نگاه کن! نگاه مى کند... و تو پرده اى از پرده ها را برایش کنار مى زنى... در آسمان تا چشم کار مى کند، لشکر و سپاه و عده و عده است... که همه چشم انتظار یک اشارت صف کشیده اند..... غلغله اى است در آسمان و لشگرى به حجم جهان ، داوطلب یاورى شما خاندان ، گشته اند.... مرد، این و و ، زانو مى زند... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛