eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت امین و نوزادش وارد مجلس شدند.. حاج یونس.. با اجازه امین.. نوزاد را در آغوش گرفت.. علی لحظه ای.. گریه اش قطع نمیشد.. حاج یونس روضه میخواند.. و میکروفن را کنار دهان علی میگرفت.. صدای ناله و گریه ها😭😭😩😫😩😫😭😩😫😭😭😩😫 کل مسجد را پر کرده بود.. حاج یونس از کما رفتن نرجس خبر داشت.. _این نوزاد الان بی تاب مادری هست..که به کما رفته.. خدایــــــاااا به دست های کوچک باب الحــــــوائج.. مادر علی.. رو بهش برگــــــــردون..😩😭🎤 همه بلند و با گریه آمــــــــین گفتند..😭😭😭😩😩😭😩😭🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲😭😭😭😭 🖤😭شب هشتم.. شب حضرت علی اکبر.. علیه السلام.. جوان عاشورایی.. فرزند بزرگ امام.. و نزدیکترین فرد به امام.. هرشب هیئت..اشک، آه، ناله.. عباس از چند متری مشخص بود.. کمتر میخورد.. کمتر میخوابید.. یا قرآن میخواند.. یا فکر میکرد.. این سه روز کلا مغازه را تعطیل کرد.. 😞از جوانی ای که در گناه و خطا گذشته بود.. 😞از عمری که فقط در اشتباه به سر برده بود.. ✨ ای کرد جانانه.. توبه ای .. توبه ای که فقط خدایش او بود..✨ 🖤😭و امان.. امان از .. .. چه در و عباس بود.. گویی به میدان جنگ میرفت..از صبحش حال خوبی نداشت.. دیگر نه تماسی را جواب میداد.. نه به خانه رفت.. و نه با کسی حرف میزد.. پیامی فقط به مادرش داد.. 📲_من خوبم.. نگرانم نباشید..! بعد از نمازظهر که همه رفتند.. مسجد خلوت شده بود.. به درخواست خودش.. کلید مسجد را از سید گرفت.. بند کفشش را بهم گره زد.. و به گردنش انداخت.. لنگه های کفشش.. از دوطرف آویزان شد.. عرض مسجد را راه میرفت.. و گریه میکرد.. رو به قبله ایستاد.. دست ادب به سینه گذاشت.. زیارت عاشورا را خواند..😭✋ فراز اخر.. وقتی سر از سجده برداشت.. سجاده اش.. از اشکش خیس💎 شده بود.. به آبدارخانه مسجد رفت.. خود را با تمیز کردن استکان ها.. مشغول میکرد.. چند ساعتی..به اذان مغرب..🌃✨ مانده بود..فاطمه از کارهای عباس سر در نمی آورد.. هم دلشوره داشت هم ناراحت شده بود.. بی طاقت به در مسجد آمد.. در زد.. کسی غیر عباس در مسجد نبود.. اما در را باز نمیکرد.. با کف دست.. محکمتر از قبل.. باز هم کوبید..😭✋عباس دلخور از آبدارخانه بیرون آمد.. چه کسی بود که این همه در میزد..با اخم در را باز کرد.. _سلام.. تو اینجا چکار میکنی؟!😠 _سلام عزیزم.. تو کجایی..؟!تلفنت رو چرا جواب نمیدی..!😭 عباس ساکت بود.. وارد آبدارخانه شد.. فاطمه دلخور و با گریه.. پشت سر عباس رفت..روی صندلی گوشه آبدارخانه نشست.. _عباس با توام...!!!😒😭دلم هزار راه رفت.. دیشب بعد مراسم.. حالت خوب نبود..حرف بزن باهام عباس..! بی توجه به فاطمه.. قندان ها را پر قند کرد..سماور را میشست.. _عبــــاس! یعنی اینقدر باهات غریبه شدم.!؟ اگه.. اگه.. باهام حرف نزنی دق میکنم..! فاطمه با دستهایش.. صورتش را پوشاند و گریه کرد..عباس صندلی ای را برداشت.. مقابل بانویش گذاشت.. و نشست.. دست های همسرش را که خیس اشک شده بود.. برداشت و بوسید.. و میان دستش گذاشت.. گفت _خدا منو نبخشه..اگه اشکتو دربیارم..! فاطمه نگاهش را.. از عباس گرفته بود.. و آرام میگریست.. عباس اشک دلبرش را پاک کرد.. _حال غریبی دارم..امشب.. شب تاسوعاس.. بجانم قسم.. نمیتونم بمونم.. حالم خوب نی.. رو به راه نیسم.. فقط همینو بگم.. درکم کن..! فاطمه با چشمی که خیس بود گفت _نگرانت شدم..! بخدا این رسمش نیست..!! به رسم ادب.. دستش را روی سینه اش گذاشت.. _شرمنده من..! حلالم کن..!🤦‍♂😣 فاطمه بلند شد که برود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #صد_وشش ✨و علیک السلام مرتضي منتظر شن
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨پیامبر درون پشت سر اون، قدم هاي من باهاش همراه شد ... و تمام حواسم پيشش بود،😍 مبادا بين جمعيت، بين ما بيوفته ... در اون فضاي بزرگ، جاي نسبتا دنجي براي نشستن پيدا شد ... بعد از اون درد بي انتها .... هوا و نسيم يک شب خنک تابستاني ... و اون، درست مقابل من ... 💖چطور حال من... کن فيکون شده بود ... 💖 و حرف هاي بين ما شروع شد ... 🌤ـ چرا پيدا کردن آخرين امام اينقدر براي شما مهمه؟ ..🌤 چند لحظه سکوت کردم ... نمي دونستم بايد از کجا شروع کنم ... اين داستان بايد شروع مي شد ... خودم، زندگيم و ماجراي پدرم رو خیلی خلاصه تعريف کردم ... اما هيچ کدوم از اينها موضوعيت نداشت ... اومده بودم تا خودم رو بين گمشده ها پيدا کنم ...😔 من ـ بعد از اين مسائل سوال هاي زيادي توي ذهنم شکل گرفت ... و هر چي جلوتر مي رفتم به جاي اينکه به جواب برسم بيشتر گم مي شدم ...😕 هيچ کس نبود به سوال هاي من جواب بده ... البته جواب مي دادن اما نه جوابي که بتونه ذهن من رو باز کنه ... و بعد از يه مدت، ديگه نمي دونستم به کدوم جواب ميشه اعتماد کرد ... چه چيزي پشت تمام اين ماجراهاست ...😟 🌤ـ چي شد که فکر کرديد مي تونيد به ايشون اعتماد کنيد؟ ...🌤 چند لحظه سرم رو پايين انداختم ... دادن اين جواب کمي سخت بود ... ـ چون به اين نتيجه رسيدم، همه چيز براساس و پايه شکل گرفته ... من تا قبل فکر مي کردم هدف شون فقط تسلط روي شبکه هاي استخراج و پالايش نفت توي عراق بوده ...🙁 اما اون چيزي رو که در اصل داشت مخفي مي شد اون ماجرا بود ... حتي سربازها ازش خبر نداشتن ...😕 يه گروه و عده خاص با تمهيدات خاص ... چرا با دروغ، همه چیز رو مخفی می کنن؟ ...🙄 قطعا چيزي در مورد اين مرد هست که اونها از آشکار شدنش مي ترسن ... حقيقتي که من نمي فهمم و نمي تونم پيداش کنم ... يا اون مرد به حدي خطرناک هست که براي آرامش جهاني بايد بي سر و صدا تمومش کرد ... يا دليل ديگه اي وجود داره که اونها مي خوان روش سرپوش بزارن ...😑🤔 از طرفي نمي تونم تفاوت بين مسلمان ها رو درک کنم ... چطور ممکنه از يه منبع چند خط صادر بشه و قرار باشه همه به یه نقطه وارد برسه؟ ... چطور ممکنه در وجوه عين هم باشن با این همه تفاوت ... اون هم درحالي که همه شون ادعای دارن؟ ...😑 خيلي آروم به همه حرف هاي من گوش کرد ... در عين حرف زدن مدام ساعت مچيم😥 رو چک مي کردم ... مي ترسيدم چيزي رو به زبون بيارم که رو نداشته باشه ... و رو از خودم بگيرم ... با سکوت من، لحظاتي فقط صداي محيط بين ما حاکم شد ... لبخندي زد و حرفش رو از جايي شروع کرد که هيچ نسبتي با حرف هاي من نداشت ...😟 🌤ـ انسان در از سه بخش تشکيل شده ... يکي که مثل يه سيستم کامپيوتري هست ... با نرم افزارها و کدنويسي هاي مبدا کارش رو شروع مي کنه ... اطلاعات رو براساس کدنويسي هاش مي کنه ... در عين اينکه کدنويسي تمام اين سيستم ها ، اساس شون در بدو تولد ثابته ... اين بخش از وجود انسان، بخش انسان و ملائک هست ... ملائک دستور رو دريافت مي کنن ... دستور رو پردازش مي کنن و طبق اون عمل مي کنن ... مثل يه سيستم که قدرتي در دخل و تصرف نداره و شما بهش مساله ميدي اون طبق کدهاش، به شما پاسخ ميده ... بخش دوم وجود انسان، بخش بين انسان و حيوانه ... حس بقا و حفظ وجود ... غذا خوردن، خوابيدن، ايجاد و ... ... قلمرو انسان ها بعد از اينکه براي خودشون تعريف پيدا مي کنه ... گسترش پيدا مي کنه ... ميشه قلمرو خانواده ... قلمرو شهر ... قلمرو کشور ... و گاهي اين قلمرو طلبي فراتر از حيطه طبيعي اون حرکت مي کنه ... چون انسان ها نسبت به حيوانات عمل مي کنن ... قلمروهاشون هم اسم هاي متفاوتي داره ... به قلمرو دروني شون ميگن حيطه شخصي ... به قدم بعد ميگن اتاق من، خانواده من، شهر من، کشور من ... و بخش سوم، ، و هست که مختص و خدا، اون رو به خودش منسوب می کنه ... هر چه بيشتر ادامه مي داد ... بيشتر گيج مي شدم ...😟😧 اين حرف ها چه ارتباطي با سوال هاي من داشت؟ ... ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #صد_ونه ✨پاسخ یک پیامبر بدون اينکه
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨بینش یا بصیرت همه چيز داشت کم کم مقابل چشمم معنا پيدا مي کرد ...💖👌 اينکه چرا اون روز، بعد از اينکه اولين بار صوت قرآن رو شنيدم ... اون حال بهم دست داده بود ...😍☺️ تا جايي که انگار کسي روح من رو از بدنم بيرون مي کشيد ... و اينکه چرا حال من با اوبران فرق داشت ...☺️ مثل کوري بودم که داشت بينا مي شد ...💖 يا کودک تازه متولدی که براي اولين چشمش رو به روي نور باز مي کرد ... 🌤ـ زماني که انسان بشه ... و پردازشگر شروع کنه به استفاده از داده هاي شرطي ... نوعي از شیوه محاسبه رو مي گذاره ... که به اين نوع از محاسبه در اصطلاح ... يا گفته ميشه ... قدرت جستجو، مواجهه با چيزهاي جديد ... پردازش اطلاعات تازه ... و گسترش دنياي فکري فرد ... از من در مورد علت عقب موندن جوامع مسلمان سوال کردي؟ ... اين پاسخ سوال شماست ... ، دين رو مي کنه و با شرطي شدن قسمت هاي بينش و بصيرت ميشه ... بخش کاوش و جستجو ... و تمام بخش هايي از زندگي که به بخش سوم، يعني و برمي گرده ... مثل آزمایش موش و دایره ... هر روز، در همون حيطه دايره دور خودش مي چرخه ... و اگه يه روز اين دايره حرکت نکنه ... يا در جواب چرخش دايره، غذايي دريافت نکنه ... اين موش دچار مشکل ميشه و قادر به مواجه با مساله جديد نيست ... و نمی دونه چطور باید با که باهاش رو به روی شده برخورد کنه ... پردازشگر شرطي شده و پردازشگر شرطي فقط روي داده هاي کار مي کنه ... ، براي کنترل يه انسان و علي الخصوص ... چاره اي جز شرطي کردنش نداره ... چون مغز شرطي شده، و است ... نه در ... در و ... توان اینکه فراتر از اون جایی که هست، بره رو نداره ... جستجوگر نيست ... نوعی بردگی و سکون فکری ایجاد میشه ... و اينها دقیقا اساس و بنياد بعد سوم وجود انسان هست ... در برابر اطلاعاتي که کمي سخت باشه احساس خستگي و کلافگي مي کنه ... و براي و حل مساله حتما بايد با اين حس مواجه شد ... افرادي هستند که در وجوه مختلف مي تونن شرطي نشده باشن ... اما در گروهي که شرطي شدن، اون گروه در مقابل اونها قرار مي گيره ... چون شرطي شدن هاي اونها به کشيده ميشه ... ذهن شما به يه طور شرطي ميشه ... ذهن مسلمان و فرد ديگه، به طور ديگه ... هر عرب و مسلماني تروريست هست ... و اين شرطي شدن تا جايي پيش ميره که حتي ممکنه بچه اي رو با گلوله بزني ... و اين شرطي شدن براي يه نفر ديگه تا جايي پيش ميره که به اسم اسلام دقيقا اون حرکت مي کنه ... چون ديگه مغز و قدرت پردازشگر نمي تونه بفهمه که داده هايي که اون به اسم اسلام ازش استفاده مي کنه ... دقيقا بر خلاف اسلام هست ... و اينجاست که يه بحث پيش مياد ... آيا اون انساني که شرطي شده ... در اين شرطي شدن بخش سوم وجودش هم خاموش شده يا نه؟ ... و اگر اين بخش زنده است، اين فرد چقدر به شرطي شدنش اجازه فعاليت ميده؟ ... و آيا اين انسان حاضره براي در دست گرفتن خودش، در برابر اين قوانين شرطي شده درونش انقلاب کنه؟ ...🌤 چند لحظه مکث کرد ... 🌤ـ حالا دوباره ازت سوال مي کنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ...🌤 ✨✍ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت به زحمت از مرکب فرود مى آیى و را به مى گیرى . کنیز انگار سالهاست که مرده است.... مصیبتى براى کاروانى که قوت دائمى اش مصیبت شده است. صداى فریاد و شیون ، توجهت را جلب مى کند.... را مى بینى ، با سر و پاى برهنه که افتان و خیزان پیش مى آید،... مى افتد، برمى خیزد، شیون مى کند، چنگ بر صورت مى زند و خاك بر سر مى پاشد.نزدیکتر که مى آید، مى بینى است.... خبر، او را از جا است و با به اینجا کشانده است. سر کنیز را زمین مى گذارى و به استقبال او مى شتابى تا مگر سر و رویش را .... که خود، و است با تکه پارچه هایى در دست به دنبال او مى دود.... براى اینکه را در بگیرى و دهى ، ،... اما زن پیش از آنکه آغوش تو را درك کند اى مى کشد و بر مى افتد.... مى نشینى و سر و شانه هایش را بلند مى کنى ، را برسرش مى افکنى و در مى گیرى.... و به درمى یابى که هم الان از بدنش مفارقت کرده است،... اگر چه از صورتش خون تازه مى چکد... و اگر چه و صورتش در زیر ناخنهاى خون آلودش رخ مى نماید... و اگر چه اشکبارش به تو خیره مانده است. سعد و پیش پایت زانو مى زند و نمى داند که بر شما گریه کند یا . ، حتى مجال بر سر را به تو نمى دهند. ، کاروان را راه مى اندازند و به سمت دروازه، پیش مى برند.... از ورود به شام ، صداى ، و و و ، به کاروان مى آید.... . و در کوچه و خیابان به و مشغولند.... 👈 ....👉 دختران و زنان ، در مى چرخند.... پارچه هاى و هاى دیبا، همه دیوارهاى شهررا پر کرده است.... هر که با هر چه توانسته ، کوچه و محله و خیابان را بسته است. جا به جا شدن افراشته اند... و قدم به قدم ، بر سر مردم مى پاشند. همه این به خاطر یک لشگر چندین هزار نفرى بر یک سپاه کوچک صد و چند نفرى است؟! ... همه این ساز و دهلها و بوق و کرناها براى اسیر گرفتن یک مرد بیمار و هشتاد زن و کودك داغدیده و رنج کشیده و بى پناه است!؟ آرى آنکه در به دست سپاه کشته شد، مخلوق روى زمین بود... و همه عالم و آدم در ارزش با او برابرى نمى کرد... و این و بود.... ولى مردمى که به پایکوبى و دست افشانى مشغولند که این چیزها را . آرى، تمام و و و و پهنه گیتى با از این کاروان ، برابرى نمى کند... و این کاروان به معنا بیش از تمام جهان است. اما این عروسکان دست آموز که دنبال اى براى و بى خبرى مى گردند که این حرفها را نمى فهمند. که قدرى از این حرفها را مى فهمد و از مشاهده این وضع ، حیرت کرده است ، مراقب و هراسناك ، خودش را به تو مى رساند و مى گوید: _قصه از چه قرار است ؟ شما که از چنان منزلتى برخوردارید، به چنین ذلتى چرا تن داده اید؟ چرا خدا به چنین حال و روزى براى شما رضایت داده است ؟! تو به او مى گویى : _✨به آسمان نگاه کن! نگاه مى کند... و تو پرده اى از پرده ها را برایش کنار مى زنى... در آسمان تا چشم کار مى کند، لشکر و سپاه و عده و عده است... که همه چشم انتظار یک اشارت صف کشیده اند..... غلغله اى است در آسمان و لشگرى به حجم جهان ، داوطلب یاورى شما خاندان ، گشته اند.... مرد، این و و ، زانو مى زند... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۴۱ و ۴۲ روی سبزه
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۴۳ و ۴۴ دست دایی را با گرمی دستانم نوازش میکنم و میگویم: _من نمیخوام برم دانشگاه. دایی نفس داغش را بیرون میدهد و با لحنی که چاشنی اش افسوس است، میگوید: _چی بگم، تصمیم پایِ خودته. +من تصمیمو گرفتم. اگه اجازه بدین میخوام اینجا بمونم. _ولی مجبور نیستی! +من تازه یک نفر رو پیدا کردم که امید زندگی رو توی دلم انداخت، نه فقط امید به زندگی خودم بلکه امید به زندگی بقیه. شاید اگه اینو بگم تناقض باشه اما واقعیت همینه، این امید اینقدر زیاده که اگر توی راه به خطرهای فراوان برسه یا حتی مرگ تهش باشه ما باز امید داریم به زندگی بقیه. میفهمی چی میگم دایی؟ شایدم دیوونه شدم! تکه آخر حرفم را با خنده میگویم‌. دایی چشمانش پر از اشک میشود. با لبی که به خنده باز میشود، میگوید: _تو هم؟ منم این حسو هر روز لمس میکنم. خیلی خوب میفهمم چی میگی! تو هم وارد مبارزه شدی ریحانه! تو و اول وارد این قضیه کردی. نمیدانم چرا آن شوق جایش را به نگرانی و پریشانی میدهد. چشمان دایی مانند آیینه ای بود که هر چه در سرش میچرخید به نمایش میگذاشت.درحالیکه از جا برخیزید، میگفت: _امروز یکی از دوستامو از دست دادم. سعی دارد چهره اش را از من مخفی کند. من هم سعی نمیکنم تا ببینم این بار چشمانش چه نمایشی دارند. دلم نمیخواهد ناراحت تر اش کنم برای همین سوالاتم را در ذهن خفه میکنم. خودش ادامه میدهد: _از بچه‌های زندان شنیدم. انگار اعدامشون کردن و بعدم سر به نیست شون... رویش را به من برمیگرداند. چشمانش بارانی و طوفانی است‌؛ تلفیقی از خشم و غم...کم کم چشمان من هم تر میشود و با صدای گرفته ای میگویم: _اون جاش خوبه. این ما هستیم که سنگین تر شده؛ ما باید از پیش راهش رو ادامه بدیم و نزاریم پایمال بشه! این جنگ نابرابر باید به نفع پیروز بشه. اون وقت یک بار دیگه پیروزی خون بر شمشیر به همه ی جهان اثبات میشه‌. دایی نگاهم میکند، نمیدانم لبخندش جنس تلخی دارد یا نه، هر چه هست از روی آرامش و متانت است. _راست میگی ریحانه. قبل از اینکه چیزی بگی میخواستم بدون هیچ حرفی تو رو برگردونم مشهد، ولی وقتی اراده تو دیدم و با حرفات آروم شدم نتونستم...حق با توعه! امثال تو باید جای افرادی رو پر کنن که پرپر میشن وگرنه انقلابمون به ثمر نمیشینه. از اینکه توانسته بودم دایی را متقاعد کنم بسیار خوشحال بودم. انگار دنیا را به من داده بودن! اینکه دایی بپذیرد که من هم وارد مبارزه شوم خیلی برایم غرورآفرین بود. تا آخر شب با دایی حرف میزدم. او هم دقیقا به من گفت که چه کار میکند. از تایپ و تکثیر و چاپ اعلامیه بگیر تا توزیع آن در بقالی و کفاشی و نجاری و‌.‌.. شب رضایت بخشی است. وقتی از پنجره بیرون را نگاه میکنم انگار ماه هم خوشحال است و ستاره ها به من چشمک میزنند.خواب راحتی سراغم می آید و با خیالی آسوده میخوابم. چند روزی میشود که صبح ها بعد از خوردن صبحانه همراه با دایی از خانه بیرون میزنم و به سمت مسجد سپهسالار میروم. یک روز نزدیکهای ظهر وقتی از مسجد برمیگشتم با جمعیت نسبتا زیادی برخورد کردم. جلوی آنها وانتی بود که عکس قاب شده ی بزرگی از شاه را حمل میکرد. یکی میکروفن داشت و از تولد شاه اظهار شادی میکرد و با وعده شیرینی مردم را جمع میکرد.یکهو از میان جمعیت سنگی به سمت عکس پرت شد و شیشه ی عکس پایین ریخت و وسط پیشانی شاه هم سوراخ شد! همگی خنده شان گرفته بود و مرد کت و شلواری با میکروفن فحش میداد و می خواست دیگران آن فرد را لو بدهند. جمعیتی که به شوق شیرینی آمده بودند پراکنده شدند و جز چند مرد کت و شلواری هیچکس دنبال وانت نبود.من هم سریع دور شدم و به خانه برگشتم. غذای خوشمزه ای روی بار میگذارم و نوار کاست‌هایی که حاج آقا امامی به من داده است را توی ضبط میگذارم. صدای آیت الله خمینی پخش میشود و سخنرانی شان را به دقت گوش میدهم. زنگ خانه به صدا درمی‌آید و سریع ضبط صوت را خاموش میکنم. چادرم را سر میکنم و از پشت در میپرسم: _کیه؟ صدای مردی می‌آید که میگوید: _پستچی! بسته دارید. در را باز می کنم. مردی با لباس پستچی و سوار بر موتور ایژ جلو می آید و میپرسد: _خانم ریحانه حسینی؟ _خودم هستم‌ بسته ای به دستم میدهد، بعد هم یک پاکت را میگذارد رویش و دفترش را نشانم میدهد و میگوید: _اینجا رو امضا کنید. درحالیکه دود موتور مشامم را اذیت میکند و احساس خفگی دارم، خودکار را سریع میگیرم و امضای کج و کوله ای میزنم.
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ روح الله قاشقی خورش قیمه رو
🔥_من میخواهم سعید بمیرد، من میخواهم فاطمه بمیرد، تو باید به هرطریق شده این دوتا را بکشی تا روح الله مال من بشه، باید کمک کنی که نظر روح الله را به خودم جلب کنم میفهمی؟! موکل شیطانی باز قهقه ای زد و گفت: 😈_من تمام تلاشم را میکنم و خوب میدانی که قدرتم آنقدر هست که بتوانم خواسته هایت را برآورده کنم اما شرطی دارد و باید قولی به من دهی... شراره اوفی کرد و گفت: 🔥_من که به تمام خواسته های شما تن دادم و الانم هم سراپا هستم و در اختیار تو هستم، دیگر شرط و قول معنایی ندارد. موکل با صدای بلندتری گفت: 😈_باید روح الله را منحرف کنی، باید باعث شوی او هم به سمت ما بیاید، تو باید روح الله را در بند خود کنی تا اینقدر به درگاه خدا نکند... شراره خنده ای بلند سر داد و گفت: 🔥_فکر کردم چه شرطی میخواهی بگذاری، تو عشق من را در وجود روح الله جاری کن،آنوقت بقیه کارها با من، روح الله را یکی مثل خودم میکنم، اما باید از سد فاطمه و سعید بگذرم...باید.. ساعتی بود که شراره خود را داخل اتاق حبس کرده بود که ناگهان خبری در گوشش پیچید: 😈_مادرت پشت درخانه است... شراره با دستپاچگی از جا بلند شد، به سرعت لباس خانه پوشید، به طرف کمد لباس کنار تخت رفت، ادکلن روی قفسه را برداشت و دو پیس داخل اتاق زد تا بوی تعفن از بین برود و خودش را به در رساند، قفل در را باز کرد و سریع خود را روی تخت انداخت، ملحفه را رویش گرفت به طوریکه هرکس او را میدید فکر میکرد ساعتهاست که خوابیده، چشمانش را بست و حسی شیرین بر جانش نشسته بود انگار تمام دنیا به کامش شده.. 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💫💫💫🔥🔥💫💫💫