eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #شصت_وچهار _آرومتر خانم!😣 پرستار چشم غره ای به مه
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت احمد آقا روبه مهیا گفت: _اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این کارا بردار... اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی!😠 مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت.👀😒 محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت.... محمد آقا روبه مریم گفت: _دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه... مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت. شهاب می خواست حرفی بزند؛ اما با اشاره پدرش ✋حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت.😞 مهیا روی تخت نشست. مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد. و با صدای لرزانی گفت: _خوبی؟!😢 همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت... و هق هق اش را درون آغوش مریم خفه کرد...😭😣 شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد. به دیوار تکیه داد.😞😣 چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد... مهیا از آغوش مریم بیرون آمد. دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد. با خنده گفت:😄 _من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟! مریم خندید!😁 _نگاه کن صداش رو! _همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم!😅😄 _اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!!😁👊 مریم شرمنده گفت و ادامه داد: _میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده...😓 _آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور...من که میدونم از کجا سوخته!!!😌 _از کجا؟!😟 _بابا خره... این به داداشت علاقه داره!!😎 _نرجس؟!؟نه بابا!!!😳 _برو بینم....مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن! _خواهرم! درومورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها!😅 _صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟😠😄 _نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم!😁☝️ _آها! حالا درست شد.😎😄 مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند... همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند. مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت. شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود. مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت... 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #ش
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ کم کم آفتاب غروب میکرد... 🍃مرضیه کمک فاطمه میکرد. وسایل فیلمبرداری را جمع کند. 🍃یوسف کمک دلدارش بود. با، ، ، همه را به ترتیب، قامت بانویش را پوشانید.☺️💎 بانویی گرفته بود زهرایی. فقط برای ...😎 احدی او را ببیند..😇☝️ مرضیه و فاطمه، سوار شدند. یوسف هم عروسش را سوار ماشینشان کرد... یوسف را باز کرد. از باغ بیرون رفتند. کمی در ماشین نشستند تا دوست آقابزرگ بیاید. کلید را بگیرد. اذان را میگفتند،.. که دوست آقابزرگ آمد. کلید را گرفت. یوسف پیاده شد وتشکر کرد. دوست آقابزرگ، تبریک گفت.😊 حرکت کردند.. ماشین مرضیه جلو میرفت و ماشین یوسف پشت سرش.. اذان مغرب✨ را که گفتند... ریحانه از داخل کیسه ای که جلو پایش گذاشته بود. 🌟ظرف کوچکی را بیرون آورد.روی دامنش گذاشت. 🌟فلاکس کوچکی را درآورد. لیوانها را هم همینطور.کمی از چادر را عقب برد. شربتی از عرق🌱 بیدمشک و نسترن🌱 را که گرم کرده بود، در لیوان ریخت.😋👌 یوسف بالبخند.. غرق تماشای لیلایش بود. ریحانه ظرف خرما✨ را به یوسفش داد. تا بازکند در ظرف را.یوسف روزه اش را باز کرد. چقدر لذیذ بود... این ✨خرما و شربت گرمی✨ که از دست دلبرش میگرفت.😋☝️چند دقیقه ای، ریحانه دستکشش را درآورد. خودش هم روزه اش را باز کرد. عجب .. عجب .. به تالار رسیدند... مستقیم، رفتند. نمازشان را خواندند. غیر از چند نفری از دوستان ریحانه، خانم بزرگ، طاهره خانم و مرضیه.. کسی نه دست میزد..😔 نه شاد بود...😔 نه تبریک میگفتند.. 😔 نه به استقبال عروس و داماد امدند.😔 و نه حتی کادویی دادند..😔 همه روی صندلی هایشان... نشسته بودند. فقط پچ پچی بود که هر از گاهی مجلس را شلوغ میکرد.😔 عروس و داماد در جایگاه،.. پای سفره نشستند..عاقد خطبه میخواند. فاطمه قند میسابید و مرضیه و دوستانش اطرافش بودند... بقیه همه نشسته بودند. عده ای با اخم😠 و عده ای ناراحت.😔 آن طرف قسمت مردانه، ۴ صندلی، پشت درب گذاشته شده بود.... یکی برای عاقد. دوتا برای عمومحمد و کوروش خان و یکی هم برای آقابزرگ. . و روی صندلی های خودشان نشسته بودند.👌 همه سکوت کرده بودند. ریحانه بله گفت، عاقد بود.بار چهارم عاقد گفت: _سرکار خانم آیا وکیلم؟؟ و دوباره ریحانه بله گفت. عاقد لبخندی زد. _مبارک باشه دخترم. به میمنت و مبارکی. ✨روز خوبی✨ انتخاب کردید. ان شاالله که زیر سایه و .ع. زندگی شاد و پربرکتی داشته باشین. یوسف به سفره ای که مقابلش پهن بود، خیره شد...👀😍 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت امین و نوزادش وارد مجلس شدند.. حاج یونس.. با اجازه امین.. نوزاد را در آغوش گرفت.. علی لحظه ای.. گریه اش قطع نمیشد.. حاج یونس روضه میخواند.. و میکروفن را کنار دهان علی میگرفت.. صدای ناله و گریه ها😭😭😩😫😩😫😭😩😫😭😭😩😫 کل مسجد را پر کرده بود.. حاج یونس از کما رفتن نرجس خبر داشت.. _این نوزاد الان بی تاب مادری هست..که به کما رفته.. خدایــــــاااا به دست های کوچک باب الحــــــوائج.. مادر علی.. رو بهش برگــــــــردون..😩😭🎤 همه بلند و با گریه آمــــــــین گفتند..😭😭😭😩😩😭😩😭🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲😭😭😭😭 🖤😭شب هشتم.. شب حضرت علی اکبر.. علیه السلام.. جوان عاشورایی.. فرزند بزرگ امام.. و نزدیکترین فرد به امام.. هرشب هیئت..اشک، آه، ناله.. عباس از چند متری مشخص بود.. کمتر میخورد.. کمتر میخوابید.. یا قرآن میخواند.. یا فکر میکرد.. این سه روز کلا مغازه را تعطیل کرد.. 😞از جوانی ای که در گناه و خطا گذشته بود.. 😞از عمری که فقط در اشتباه به سر برده بود.. ✨ ای کرد جانانه.. توبه ای .. توبه ای که فقط خدایش او بود..✨ 🖤😭و امان.. امان از .. .. چه در و عباس بود.. گویی به میدان جنگ میرفت..از صبحش حال خوبی نداشت.. دیگر نه تماسی را جواب میداد.. نه به خانه رفت.. و نه با کسی حرف میزد.. پیامی فقط به مادرش داد.. 📲_من خوبم.. نگرانم نباشید..! بعد از نمازظهر که همه رفتند.. مسجد خلوت شده بود.. به درخواست خودش.. کلید مسجد را از سید گرفت.. بند کفشش را بهم گره زد.. و به گردنش انداخت.. لنگه های کفشش.. از دوطرف آویزان شد.. عرض مسجد را راه میرفت.. و گریه میکرد.. رو به قبله ایستاد.. دست ادب به سینه گذاشت.. زیارت عاشورا را خواند..😭✋ فراز اخر.. وقتی سر از سجده برداشت.. سجاده اش.. از اشکش خیس💎 شده بود.. به آبدارخانه مسجد رفت.. خود را با تمیز کردن استکان ها.. مشغول میکرد.. چند ساعتی..به اذان مغرب..🌃✨ مانده بود..فاطمه از کارهای عباس سر در نمی آورد.. هم دلشوره داشت هم ناراحت شده بود.. بی طاقت به در مسجد آمد.. در زد.. کسی غیر عباس در مسجد نبود.. اما در را باز نمیکرد.. با کف دست.. محکمتر از قبل.. باز هم کوبید..😭✋عباس دلخور از آبدارخانه بیرون آمد.. چه کسی بود که این همه در میزد..با اخم در را باز کرد.. _سلام.. تو اینجا چکار میکنی؟!😠 _سلام عزیزم.. تو کجایی..؟!تلفنت رو چرا جواب نمیدی..!😭 عباس ساکت بود.. وارد آبدارخانه شد.. فاطمه دلخور و با گریه.. پشت سر عباس رفت..روی صندلی گوشه آبدارخانه نشست.. _عباس با توام...!!!😒😭دلم هزار راه رفت.. دیشب بعد مراسم.. حالت خوب نبود..حرف بزن باهام عباس..! بی توجه به فاطمه.. قندان ها را پر قند کرد..سماور را میشست.. _عبــــاس! یعنی اینقدر باهات غریبه شدم.!؟ اگه.. اگه.. باهام حرف نزنی دق میکنم..! فاطمه با دستهایش.. صورتش را پوشاند و گریه کرد..عباس صندلی ای را برداشت.. مقابل بانویش گذاشت.. و نشست.. دست های همسرش را که خیس اشک شده بود.. برداشت و بوسید.. و میان دستش گذاشت.. گفت _خدا منو نبخشه..اگه اشکتو دربیارم..! فاطمه نگاهش را.. از عباس گرفته بود.. و آرام میگریست.. عباس اشک دلبرش را پاک کرد.. _حال غریبی دارم..امشب.. شب تاسوعاس.. بجانم قسم.. نمیتونم بمونم.. حالم خوب نی.. رو به راه نیسم.. فقط همینو بگم.. درکم کن..! فاطمه با چشمی که خیس بود گفت _نگرانت شدم..! بخدا این رسمش نیست..!! به رسم ادب.. دستش را روی سینه اش گذاشت.. _شرمنده من..! حلالم کن..!🤦‍♂😣 فاطمه بلند شد که برود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #شصت_وچهار ✨درک متقابل از شنيدن اين
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨ پیشرفت رشته پزشکی بساط شون رو جمع کردن و از اونجا رفتن ... کمي طول کشيد تا اون قيافه هاي خمار، بتونن درست و حسابي مسير خروجي رو پيدا کنن ... - واقعا مي خواي جوونيت رو با اين همه استعداد اينطوري دود کني؟ ...😐 ولو شد روي مبل ... گيج بود اما نه به اندازه بقيه ... - زندگي من به خودم مربوطه کارآگاه ... واسه چي اومدي اينجا؟ ...😠 در يکي از آبجوها رو باز کردم و نشستم جلوش ... - دفعه قبل که پيشنهادم رو قبول نکردي بياي واسه پليس کار کني ... حالا که تو نيومدي ... اداره اومده پيش تو ...😏 خودش رو يکم جا به جا کرده و پاش رو انداخت روي دسته مبل ... چنان چشم هاش رو مي ماليد که حس مي کردم هر لحظه دستش تا مچ ميره تو ... - اون وقت کي گفته من قراره باهاتون همکاري کنم؟ ... هيچ کس نمي تونه منو مجبور کنه کاري که نمي خوام بکنم ... کامل لم دادم به پشتي مبل ... و پاهام رو انداختم روي هم ... اونقدر کهنه بود که حس مي کردم هر لحظه است فنرهاش در بره و پارچه روي مبل رو پاره کنه ... حالت نيمه جدي با پوزخند مصممي ضميمه حالت قبليم کردم ... - بعيد مي دونم ... آخرين باري که يادم مياد بايد به جرم مشارکت توي دزدي اطلاعات و جا به جا کردن شون مي رفتي زندان ... اما الان با اين هيکل خمار اينجا نشستي ... مي دوني زندان به بچه هاي لاغر مردني اي مثل تو اصلا خوش نمي گذره؟ ...😏😎 با شنيدن اسم زندان، کمي خودش رو جا به جا کرد ... اما واسه عقب نشيني کردنش هنوز زود بود ... صداش گيج و بم از توي گلوش در مي اومد ... - اما من که کاري نکردم ...😟 - دقيقا ... تو از همه چيز خبر داشتي اما کاری نکردی و چيزي نگفتي ... گذاشتي خيلي راحت نقشه شون رو پياده کنن ... و ازشون حمايت کردي که قسر در برن ...😠 تازه يادت رفته نوشتن يکي از اون برنامه ها کار تو بود؟ ... اگه فراموش کردي مي تونم به برگشت حافظه ات کمک کنم ... من عاشق کمک به پيشرفت رشته پزشکي ام ... خيلي نوع دوستانه است ... با اکراه خودش رو جمع و جور کرد ... پاش رو از روي دسته مبل برداشت و شبيه آدم نشست ... - دستمزدم بالاست ...😕 از روي اون مبل قراضه بلند شدم ... ديگه داشت کمرم رو مي شکست ... رفتم سمتش ... دست کردم توي جيبم ... از توي کيف پولم دو تا 100 دلاري در آوردم و گرفتم سمتش ... - دويست دلار ... پول اون آبجوهايي رو هم که برات خريدم نمي خواد بدي ...💵💵 باحالت تمسخرآميزي بهم خنديد ... و با پشت دست، دستم رو پس زد ... - فکر کنم گوش هات مشکل پيدا کرده ... يه دکتر برو ... بسته به نوع کاري که بخواي قيمت ميدم ...🙁 با اون صورت خمار و نيمه نعشه بهم زل زده بود ... ابروهام رو انداختم بالا و پوزخند تمسخرآميزش رو بهش پس دادم ... پول ها رو بردم سمت کيفم پول ... تظاهر کردم مي خوام برشون گردونم توش ... - باشه هر جور راحتي ... انتخابت براي کمک به پيشرفت علم پزشکي رو تحسين مي کنم ... واقعا انتخاب فداکارانه اي کردي ...😏 مثل فنرهاي اون مبل از جا پريد و دويست دلار رو از دستم گرفت ... - فقط يادت باشه من هيچ چيزي رو گردن نمي گيرم ... تو پليسي و هر کاري مي خواي بکني گردن خودته ... چه خوب يا بد ... آبجوها رو از روي ميز برداشت و رفت سمت يخچال ... لبخند پيروزمندانه اي صورتم رو پر کرد ... قطعا خوب بود ... - مطمئن باش ... من هيچ وقت تو رو نديدم و اين صحبت ها هرگز بين ما رد و بدل نشده ... فقط يه چيزي ...😎☝️ برگشت سمتم ... - تا تموم شدن کار ... نه چيزي مي کشي ... نه چيزي مي خوري ... مي خوام هوشيارِ هوشيار باشي ... بايد کل مغزت کار کنه ... نه اينطوري دو خط در ميون ...😠 ✨✍ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #شصت_وچهار خدای رحمان من _حسنا! منم امروز یه کاری کردم. 😔می
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت ماشاء الله نمی دونستم چطور باید رفتار کنم ... رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم... اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست ...😊👌 . . اون اولین خانواده من بود ... کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه ... خیلی می ترسیدم ... نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم ...😍😥 . . بالاخره مراسم شروع شد ... بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن ... چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند ... هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود ...👌 . . عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد ... کنارم نشست... و خوندن خطبه شروع شد ... .💞 همه میومدن سمتم ... تبریک می گفتن و مصافحه می کردن ... هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم ... بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند ... حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود ... حتی اگر بهشتی وجود نداشت ... قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم ... .😇✋ . دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد... دست کرد توی جیبش و یه پاکت✉️ در آورد ... داد دستم و گفت: _شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود ... پیشانیم رو بوسید و گفت ... ماشاء الله ...😍😘 . . گیج می خوردم ... دست کردم توی پاکت ...📩 دو تا بلیط هواپیما✈️ و رسید رزرو یک هفته ای هتل🏩 بود ... .😍😢 ادامه دارد... 📚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #شصت_وچهار طاها ناراح
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت فردا همان آخر هفته ای بود که ترانه از او خواسته بود تا دشمن شادشان نکند! یعنی خانه ی عمو دعوت بودند، چون اربعین💚 بود و مثل همیشه بساط نذری به راه بود... می توانست مثل این چند وقت اخیر نباشد و یا تنها برود و بخاطر نبودن ارشیا هزار بهانه بیاورد اما حالا شرایط باهمیشه فرق کرده بود... ارشیا توی همین دو سه روز بارها پیام داده و زنگ زده بود، شبیه قبلترها نبود، بی تفاوت نبود و همین هم ریحانه را خوشحال می کرد و هم نگران! هرچند ریحانه گارد گرفته بود، اصلا برای مجبور بود این پیله ی موقت را دور خودش داشته باشد! امروز گوشی را روی حالت پرواز گذاشته بود چون باید فکر می کرد، بس نبود این آشفتگی ها و مدام دور ماندن از هم؟ حالا که ارشیا با همه ی خطاها باز هم کوتاه آمده و غرورش را کنار گذاشته بود پس تکلیف خود ریحانه چه بود؟ وظیفه ای نداشت در قبال همسر و کودکش؟ اصلا تا کی باید دربه در می ماند؟ بیچاره طفل بی گناهش... تصمیمش را باید می گرفت. حتی شب قبل از خواب برای خودش خط و نشان هم کشید! فردا باید می رفت خانه ی عمو... از همین جا باید تغییرات را شروع می کرد. صبح آماده شد و برعکس ترانه که متعجب بود از رفتارش، خودش با آرامش آماده شد و راهی شدند. نمی دانست چه پیش می آید اما دلش گواهی بد هم نمی داد. وارد کوچه که شدند با دیدن پرچم هیئت و دود غلیظ اسفندی که همه جا را پر کرده بود اشک به چشمش نشست. چقدر امسال از این فضاهای دوست داشتنی دور مانده بود. عمو با دیدنش لبخند دندان نمایی زد و مثل همیشه گرم و صمیمی خوش آمد گفت و بعد هم زنش را صدا زد... زنعمو هم که حسابی دلتنگش بود دو سه باری در آغوشش کشید و کلی قربان صدقه اش رفت. خوشحال بود از قرار گرفتن در جمع اقوامی که این چنین از حضورش استقبال می کردند و دوستش داشتند. ده دقیقه ای از توی حیاط بودنشان گذشته بود که زنعمو گفت: _ریحانه جان، پاشو بیا بریم سر دیگ. یه همی بزن حاجت بگیری، می دونی که این شله زرد ما خوب حاجت میده و چشمکی حواله ی ترانه کرد، ترانه با خنده گفت: _وا! خاک بر سرم زنعمو... حالا نوید اگه بشنوه فکر می کنه راست میگین _مگه دروغ میگم گل دختر؟ _نه نه، منظورم این نبود ولی خب به این شوری نبوده که. حالا هر دختر مجردی که بره پای دیگ واسش حرف درمیارن،.. وگرنه من که تا بیام دست راستو چپمو بشناسم این نوید پاشنه ی خونه رو از جا کند و ما رو برد... همه هم شاهدن!😁😜 زنعمو که انگار از اداهای ترانه به وجد آمده بود خندید😃 و بعد بین انگشت اشاره و شصتش را گاز گرفت و گفت: _خدا خفت نکنه دختر... همیشه ی خدا جواب تو آستین داری. بسه دیگه نخند دهنت کج میشه روز اربعینی... استغفراله چادرش را جمع کردو دست ریحانه را گرفت و رفتند کنار دیگ. ملاقه ی دسته بلند را برداشت، با بسم الله شروع کرد به هم زدن و بعد به او داد. ریحانه زیرلب صلوات فرستاد و به حاجت هایش فکر کرد. کاش ارشیا هم بود، کاش بچه شان صحیح و سلامت به دنیا می آمد، هنوز هم بخاطر که شده بود شاکر خدا و امام حسین بود... کاش خدا لطف را در حقش تمام می کرد و این روزهای بلاتکلیف انقدر کش نمی آمدند. ترانه با آرنج به پهلویش زد و از حال و هوای خوبی که داشت درآوردش. با اخم برگشت و پچ پچ کنان گفت: _هوی، چته تو؟ پهلوم دراومد _خب بابا ببخشید هول شدم _چه خبره مگه؟ _اونجا رو... ببین کی اومده _کی اومده؟ لابد عمه ی خدابیامرزه _خوشمزه جان! طاهاست... اوناهاش جلوی در با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف، راست می گفت. بعد از چند سال می دیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه! ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت زمزمه مى کند: _اى کاش بزرگان قبیله من که در جنگ بدر کشته شدند، بودند و مى دیدند که چگونه قبیله خزرج در برابر ضربات نیزه به خوارى و زارى افتاده است، و از شادى فریاد مى زدند که اى یزید! دست مریزاد. بزرگانشان را به تلاقى جنگ بدر کشتیم و مساوى شدیم.مساله بنى هاشم ، بازى با سلطنت بود. نه خبرى از آسمان آمد و نه وحیی نازل شد! من از خاندان خندف نباشم اگر کینه اى که از محمد (صلى االله علیه و آله و سلم ) دارم از فرزندان او نگیرم .(35) با دیدن این صحنه ، و فغان و دختران و زنان به مى رود... و از گریه آنان یزید به گریه مى افتند.... و صداى گریه و ضجه و ناله ، را فرا مى گیرد. و تو ناگهان از جا برمى خیزى.... و صداى گریه و ضجه فرو مى نشیند. به سوى تو برمى گردد و همه نگاهها به تو خیره مى شود.... سؤ ال و کنجکاوى اینکه تو چه مى خواهى بکنى و چه مى خواهى بگویى بر جان دوست و دشمن ، چنگ مى اندازد.... چوب خیزران به دست یزید میان زمین و آسمان مى ماند.... نفسها در سینه حبس مى شود و سکوتى غریب بر مجلس سایه مى افکند.... و تو آغاز مى کنى: _✨بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد االله رب العالمین و صلى االله على رسوله و آله اجمعین. راست گفت خداى سبحان، آنجا که فرمود: '' ثم کان عاقبۀ الذین اساؤ السؤ اى ان کذبوا بایات االله و کانوا بها یستهزئون.''سپس آنان که مرتکب شدند، این بود که خدا را شمردند و به آن پرداختند.... چه گمان کرده اى یزید؟! اینکه راههاى زمین و آفاق آسمان را بر ما بستى و ما را به سان به این سو و آن سو راندى، گمان مى کنى که نشانگر ما نزد خدا و و بزرگى تو در نزد اوست؟ کبر ورزیدى، گردن فرازى کردى و به خود بالیدى و شادمان گشتى از اینکه دنیا به تو روى آورده و کارها بر وفق مرادت شده و ملک ما و حکومت ما به سیطره ات درآمده؟!کجا با این شتاب؟! آهسته تر یزید! فراموش کرده اى این فرموده خداوند را که: '' و لا یحسبن الذین کفروا انما نملى لهم خیر لانفسهم. انما نملى لهم لیزدادوا اثما و لهم عذاب أليم.(36) آنان که ورزیدند، گمان نکنند که ما به آنهاست. ما به آنان مهلت و فرصت مى دهیم تا و عذابى در انتظار آنان است.... اى فرزند آزاد شدگان به منت !(37) آیا این از است که زنان و کنیزان تو باشند و دختران رسول االله، و ؟ آنان را بدرى ، روى آنان را و دشمنان، آنان را با شهرى به شهرى برند و بیابانى و شهرى بدانها بدوزند و نزدیک و دور و پست و شریف به بایستد در حالیکه نه از مردانشان مانده و نه از ، مددکارى. و چه توقع و انتظارى است از فرزندان آن که جگر پاکان را به دندان کشیده و گوشتش از روئیده؟! و چگونه در با ما نکند کسى که به ما به چشم و و و دشمنى مى نگرد و بى هیچ حیا و پروایى مى گوید: (اى کاش پدرانم بودند و از شادمانى فریاد مى زدند: اى یزید! دست مریزاد!) و بر لب و دندان اباعبداالله، سید جوانان اهل بهشت، چوب مى زند!... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #شصت_وچهار حسام آرام و محطاطانه حرف م
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت پزشک ماسک را از روی صورتش پایین آورد تا راحت‌تر صحبت کند: - نمی‌شه به این راحتی نظر داد؛ ولی روی بدنش اثر گلوله دیده نمی‌شه. فکر می‌کنم یکی دو ساعتی از مرگش گذشته باشه، یعنی قبل از این که برسه به این‌جا، تموم کرده. انگار درگیر شده، سرش هم بیشتر از بقیه اعضای بدنش آسیب دیده. با این حال، باید منتقل بشه پزشکی قانونی تا بتونم دقیق‌تر نظر بدم. حسین برگشت به سمت مامور پلیس و پرسید: - می‌شه ببینمش؟ - وضع خوبی نداره؛ ولی اشکال نداره. بفرمایید. حسین روی زانو نشست ، و پارچه سپید را کنار زد. بوی خون در مشامش دوید. آه از نهاد کمیل که کنار حسین ایستاده بود بلند شد. دلش برای مجید می‌سوخت. خودش را به کشتن داد؛ آن هم بخاطر هیچ و پوچ. چهره حسین با دیدن سر و صورتِ به هم ریخته و له شده‌ی مجید در هم رفت؛ اما نگاهش را از جسد نگرفت. معلوم نبود با چه چیزی به سرش ضربه زده‌اند که اینطور درب و داغان شده. مگس‌ها بر خون‌های خشکیده‌اش می‌نشستند و برمی‌خاستند؛ انگار جشن گرفته بودند. دهانش باز مانده بود؛ گویا آخرین ناله‌اش در گلو خفه شده بود. انگار هنگام مرگ، هنوز داشته برای زندگی می‌جنگیده و حتی فرصت برای بستن چشمانش هم نداشته. حسین پارچه سپید را روی چهره مجید برگرداند و با همان چهره در هم رفته، به مامورها گفت: - ببرینش پزشکی قانونی. این‌جا موندن کاری رو حل نمی‌کنه. روی پاهایش ایستاد؛ اما کمی احساس سرگیجه داشت. جنازه مجید حالش را خراب کرده بود؛ نه بخاطر حالت رقت‌بارش؛ که بخاطر سرنوشت شوم و تیره‌اش. حسین بارها با پیکر بی‌جان دوستانش مواجه شده بود؛ چه در جبهه و چه پس از آن. پیکرهایی را دیده بود خیلی بدتر و پاره‌پاره‌تر؛ اما آن‌ها چندش‌آور نبودند؛ شاید چون نوعِ مرگشان زیبا بود. شاید چون مرگ را خودشان انتخاب کردند؛ آن هم در راه حقیقت، در راه عشق. عباس که تازه از تماس تلفنی‌اش فارغ شده بود، برگشت به سمت حسین و گفت: - آقا الان نتیجه استعلام پلاک اومد. پلاکش جعلی بود. حسین به کف دست بر پیشانی کوبید: - اَه! الان هیچ سرنخی برای رسیدن به کانال ارتباطی‌شون به خارج از کشور نداریم. اینطور که میلاد میگه هم هیچکس از باغ سارا بیرون نیومده، پس کار سارا و اون پیرمرده نبوده. این یعنی چندتا مهره عملیاتی حرفه‌ای این وسط هستن که ما نداریمشون! این سرنخ رو هم سوزوندن، بعید نیست بقیه سرنخ‌ها رو هم بسوزونن. کمیل که هنوز نگاهِ پر از ترحمش بر جنازه مجید مانده بود، متفکرانه گفت: - چرا، هنوز شانس داریم بهشون برسیم. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #شصت_
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت چشم از مطهره برنمی‌داشتم. وقتی نگاهش می‌کردم، رنگ‌به‌رنگ می‌شد؛ اما حالا رنگ صورتش مثل گچ شده بود. امدادگر داشت معاینه‌اش می‌کرد. من هنوز نمی‌فهمیدم خوابم یا بیدار. فقط به این فکر می‌کردم که به مطهره قول داده بودم نماز صبح را به جماعت بخوانیم. به صورتش دقت کردم. انگار کمی پای چشمش کبود شده بود؛ شاید هم تازه داشت خون‌مردگی‌اش پیدا می‌شد. یک خط قرمز از بینی‌اش آمده بود ، تا روی لب‌های کبودش. لب‌های کبودش پاره شده بود و خونش داشت می‌خشکید. چادرش کج شده ، و از کنار برانکارد آویزان بود. نمی‌فهمیدم چرا چادرش خاکی ست. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد؛ اما وقتی تلاش مضطربانه امدادگر را می‌دیدم، می‌ترسیدم چیزی بپرسم. امدادگر مقنعه مطهره را بالا زد. گردنش پیدا شد. سینه‌ام تیر کشید و خواستم جلویش را بگیرم که تشر زد: - بذار کارمو بکنم! دستم را بردم عقب ، و به گردن مطهره خیره شدم. انگار دورتادور گردنش یک طوق سیاه انداخته بودند. چشمانم سیاهی رفت. امدادگر زیر لب گفت: - حتماً شکسته! نفهمیدم منظورش چی بود. گردن مطهره؟ خون دوید توی صورتم. نمی‌فهمیدم علت شکستن گردن و کبودی صورت مطهره چیست. از جایی افتاده؟ زمین خورده؟ تصادف کرده؟ با کسی درگیر شده؟ مغزم قفل شده بود. امدادگر نبض مطهره را گرفت ، و چندبار صدایش زد. جواب نمی‌داد. با دو انگشتش چشمان مطهره را باز کرد و نور چراغ‌قوه را انداخت در چشمان مطهره. اعصابم بهم ریخته بود ، از این که دارد به چشمان مطهره من دست می‌زند. دلم می‌خواست مطهره خودش چشمان قشنگش را باز کند، لبخند بزند و بگوید چیزی نیست. نمی‌دانم امدادگر چه دید که هول کرد. شروع کرد به دادن ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #شصت_وچهار پهلویم در هم رفت و
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ با اینهمه ، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد _باید خانواده اش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن. سعد تنها یکبار😕 به من گفته بود خانواده اش اهل حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد _خواهرم! دیگه شما باهاش داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانواده اش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کسی دیگه ای شما همسرش بودید! و 🔥زخم ابوجعده🔥 هنوز روی رگ غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد _اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره! و دوباره صدایش پیشم شکست _التماس تون میکنم نذارید! کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اون شب تو حرم بودید!🙏 قدمی راکه به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید _والله اینا از اونی هستن که فکر میکنید! صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا ننشیند و با تلخی خاطره درعا خبر داد _میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو ، ساختمون رو و بعد همه کشته ها رو کردن! دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهسته تر کرد _بیشتر دشمنیشون به آزادی و دموکراسی و اعتراض به حکومت بشار اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو حمص دارن شیعه ها رو میکنن! که چندسال پیش به توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعه ها رو و زن و دخترهای شیعه رو ! شش ماه در آن خانه... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛