رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #ششم
تا حالا اینطوری نگاش نکرده بودم...
خودشو که خیلی وقت بود ندیده بودم
شایدهم اصلا!!!
عکساش رو هم همینطور
...فقط گاهی که دلم میگرفت و دوست داشتم آلبوم ورق بزنم....
..."خنـــده هاش" خیلی عجیب بود
#آرامشی که توی چهره اش میدیدم من رو به حسادت وا میداشت
👴🏻...پدربزرگم رو میگم...👴🏻
...سفرهایی که رفته بودیم،🛫
مهمونی هایی😊 که برگزار شده بود و کلی عکس دیگه بود
حتی لبخندهای توی عکس هام نگاه حسرت آور بود.... 😔اما حسادت آور نه....👌
خنده های پدربزرگ اما داشت خاطره های قشنگی برام زنده شد...
...خاطره هایی که بیشتر رنگ داستان و متل شبانه کودکی هام👦🏻 بود تا لمس واقعیت...
از تعریف های یواشکی مامانم...
و اولین برخوردش با پدربزرگم که چطور سورپرایزش کرده...
و البته گاهی وقتا دلتنگی های پدرم و تعریف از بچه گی هاش...
از روزایی که با 🌷داداشش🌷 چطوری پدربزرگ رو تو دور میزدن و میرفتن گردو بازی...😅
🕊🕊🕊
پدرم قبل از اینکه ازدواج کنه از پدر بزرگم جدا شده بود😒
گاهی اوقات ماجراش رو برام تعریف میکرد...
✨پدر بزرگم👴🏻 خیلی مذهبی بود.✨
حتی پسر بزرگترش که عموی منه هم شهید 🌷شده بود.
بعد از 👣شهادت عموحسین👣...
پدر و پدر بزرگ و مادر بزرگم که با هم توی یکی از روستاهای مشهد🕌 زندگی میکردند...
خیلی به سختی افتادن و این برای پدرم قابل تحمل نبود برای همین هم روستا رو ترک کرد دنبال کار کم زحمت تر...
اینارو خودش میگه
چون کس دیگه ای نیست که ازش بشنوم
👈پدرم معمولا از پدر بزرگم چیزهای خوبی تعریف نمیکرد....
میگفت؛
اگه اونجا میموندم تمام استعدادهام تلف میشد،
بعضی اوقات هم با #تمسخر... راجع به 💫دعای پدر و مادر💫 صحبت میکرد و میگفت که #خرافات است و #هیچ_تاثیری در زندگی نداره،
_اگه دعای بابام تاثیر داشت پسرش دم تیر تلف نمیشد...
اینم یه استدلاله برا خودش...
آخه من بابام رو قبول دارم
به من هم توصیه میکرد که خودم رو معطل این چیزها نکنم.
ظاهرا پدرم بعد از شروع اولین کارش به عنوان مسئول حسابداری یک شرکت.... با مخالفت پدربزرگم👉 مواجه شده،
خود پدرم میگفت که پدر بزرگ با 👈پولی که از این کار بدست می آورده مشکل داشته...👉
پدرم با بعضی از 🔥زد و بندهای بانکی شرکت 🔥موافقت میکرده
..البته به این صراحت به من نمیگفت این موضوع رو خودم از حرف هاش فهمیده بودم
البته اون زمان به نظر من هیچ اشکالی نداشت...
بلکه پدرم رو به خاطر نبوغش توی جذب سرمایه تحسین میکردم...
....تصمیم خودم رو گرفته بودم...
''خنده های پدر بزرگم'' طوری جذبم کرده بود که نمیتونستم بهش فکر نکنم...
مدت ها بود که خنده برام بی معنی شده بود...
و هر لبخندی که اطرافم میدیدم یا تصنعی بود و یا از روی تمسخر...
ساکم رو پنهان کردم...
چندبار از پدر و مادرم راجع به محل اقامت پدربزرگم پرس و جو کردم،
اولش خیلی براشون عجیب بود و سعی میکردند که از زیر بار جواب شونه خالی کنند... ولی چون خیلی اصرار کردم و اونا هم به خاطر فشار حادثه سعی میکردند که همیشه من رو راضی نگه دارند،
بالاخره آدرس رو دادن....
یعنی چاره ای جز کندن از اونهمه کابوس بود؟...
ادامه دارد...
نویسنده:فائزه ریاضی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #هفتم
بابا_مرغ یه پا داره؟... اصلا میبرمت اونور آب ....حتما دکترای بهتری هستن که خوبت کنن😐
مامان+آره عزیزم اینقدر خودتو اذیت نکن ..... بابات خیر تورو میخواد...😢
-...نهایتش اصلا میزارم اونجا زندگی کنی و درس بخونی....جا قحطه میخوای بری دوقوزآباد؟!!!😕
💥ولی من گوشم بدهکار این حرفا نبود😎بابام خوب میدونست که اونور آب هم کاری پیش نمیره...
فقط میخواست منو منصرف کنه...
و میدونست سفر آخری که به خونه پسر عمه مون رفتیم تو اتریش با اکراه بود...
🔺حالا با این ریخت و قیافه که عمراً
ولی تو هر شرایطی من فکر کندن از خونه بودم..
برای همین مسافرت تنهایی اونم جای بکر غنیمت بود.
کوله بار سفرم رو بستم...
بعد از رزرو بلیط هم بدون سرو صدا رفتم بیرون...
🕊🕊🕊
دیگه حوصله صحبت با پدر و مادرم رو هم نداشتم،...
نمیخواستم چیزی رو براشون توضیح بدم
فکر کردم روز حرکت باید کلی حرف بزنم تا راضی بشند که دست از سرم بردارند یا اینکه یواشکی برم😐
ولی در عین ناباوری دیدم که تمام مراحل خداحافظی در یک کلمه "خداحافظ" خلاصه شد...😟😳
🕊🕊🕊
به صورتم باند بسته بودم که چهره ام مشخص نباشه...
اما به هر حال نگاه های سنگین مردم رو نمیشد از خودم دور کنم...😔
وقتی هم که سوار هواپیما شدم نگاه ها ادامه داشت،...
نفر کنار دستم هم سوال هایی راجع به صورتم پرسید. من هم جواب هایی دادم و در آخر هم خودم رو به خواب زدم تا از این فضولی ها نجات پیدا کنم.😴😣
🕊🕊🕊
باد خوبی میومد و صورت ناهموارم رو نوازش میداد... 😇
داخل روستا آروم آروم باندهای صورتم رو باز کردم...
👈میخواستم واکنش اولیه پدربزرگم رو ببینم.👉
نمیدونستم چطوری خودم رو معرفی کنم،...
حدس میزدم من رو به خاطر پدرم پس بزنه و اصلا تحویلم نگیره...😕
😎😷باعینک دودی و دستمال خونه پدر بزرگم رو پرسون پرسون پیدا کردم...
همه اهل روستا میشناختنش.👴🏻😟
💠رفتار روستایی ها با مردم شهر فرق میکنه.
💠همه از دیدن من یه حسی بهشون دست میداد... اما این حس #تمسخر رو همراهی #نمیکرد
چندتا بچه گردوهاشون رو تو خاک رها کردند و فرار...🏃🏃
چندتاشون هم سر آب بازی جوی باریک ده خشکشون زد... ولی حتی یک کلمه هم چیزی بهم نمیگفتند😳😟
ترحم رو میشد از توی چشم های اکثرشون دید....
...همین هم خیلی برام جالب😌 بود ...
بهتر از نگاه تند و شکلکی بعضی ها تو مترو بود🚅😒
خونه پدربزرگم از دور معلوم بود،... آجرهای سه سانتی رنگ و رو رفته تنها نمای ساختمان بود
با یه قاب عکس بزرگ روی تیربرق روبرویی شون که انگار تازه و تمیز بود اما عکسش قدیمی🖼
یه کم دیگه که جلو رفتم چهره یه پیرمرد👴🏻 رو دیدم که خیلی شبیه تصورم و توقعم از عکسها نبود...
سر و صورتش کاملا سفیدپوش بود البته لباساشم سِت کرده بود☺️😅
جلوی در حیاط روی یه صندلی تاشو نشسته بود... و بنظر منتظر و مضطرب میومد
اضطرابش شکستگی که تو صورتش موج میزد رو بیشتر نشون میداد😊
....تا منو دید بلند شد و به سمتم لبخند زنان حرکت کرد☺️🤗... لبخندش چین جدیدی به پیشونی و چشماش داد که شکستگیش رو کم عمق میکرد
لبخندش همون لبخندهای زیباش که توی عکس ها دیده بودم بود،😊...
💚اگه سر وضعش برام آشنا نبود... اما لبخندش کاملا آشنا بود.... لبخند پدربزرگ💚
من رو به سینه خودش چسبوند، سرم رو بوسید... 🤗😘
_چرا دیر اومدی باباجون... نمیگی بابابزرگت از نگرانی پس میفته.....😊
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_وپنج
چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش مى کنید...
و با #سختى و #تعب بر شتر مى نشانید.
تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد....
سر فرو مى افتد و پیشانى بر گردن شتر مماس مى شود....
هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه مى کنید که این تن #ضعیف و #لرزان چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد.
#عمرسعد فریاد مى زند:
_غل و زنجیر!
و همه #باتعجب به او نگاه مى کنند که :
_براى چه ؟!
اشاره مى کند به محمل سجاد و مى گوید:
_ببندید دست و پاى این جوان را که در طول راه فرار نکند.
عده اى #مى_خندند..
و تنى چند اطاعت فرمان مى کنند و تو سخت دلت مى شکند.
بغض آلوده مى گویى:
_✨چگونه فرار کند کسى که توان ایستادن و نشستن ندارد؟!
آنها اما کار خودشان را مى کنند....
#دستها را #بازنجیر به گردن مى آویزند و #دوپا را باز با زنجیر از #زیرشکم_شتر به هم قفل مى کنند.
#سپید شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس مى کنى...
و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را.
از اینکه توان هیچ دفاعى ندارى ،
#مفهوم_اسارت را با همه وجودت لمس مى کنى.
دشمن براى رفتن ، سخت شتابناك است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید...
اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش مى گذارد و در کار سوار شدن #دخالت مى کند.
دست سکینه را مى گیرى..
و زانو خم مى کنى و به سکینه مى گویى:
_✨سوار شو!
سکینه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان!
اما #اطاعت_امر شما را بر خواهش دلش ترجیح مى دهد.
اکنون #فقط_تو مانده اى... و آخرین شتر بى جهاز و...
یک دریا دشمن و...
کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست.
نگاه دوست و دشمن ، خیره تو مانده است...
چه مى خواهى بکنى زینب ؟!
چه مى توانى بکنى ؟!
شب هنگام...
وقتى با آن جلال و جبروت ، به زیارت قبر پیامبر مى رفتى ،
#پدر دستور مى داد که #چراغهاى_حرم را
خاموش کنند،
#حسن در #پیش_رو...
و #حسین در #پشت_سر،...
گام به گام تو را همراهى مى کردند که مبادا #چشم_نامحرمی به #قامت_عقیله_بنى_هاشم بیفتد....
و #سنگینى_نگاهى ، زینب على را بیازارد....
اکنون....
اى ایستاده تنها!
اى بلندترین قامت استقامت ! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم ، چه مى کنى ؟
تقدیر اگر چنین است چاره نیست ، باید سوار شد.
اما چگونه ؟!
پیش از این هر گاه عزم سفر مى کردى ، بلافاصله #حسن پیش مى دوید،
#عباس زانو مى زد و رکاب مى گرفت...
و تو با تکیه بر دست و بازوى #حسین بر مى نشستى.
در همین آخرین سفر از مدینه ، پیش از اینکه پا به کوچه بگذارى ،...
#قاسم دویده بود و پهلوى مرکبت کرسى گذاشته بود،
#عباس زانو بر زمین نهاده بود،
#على_اکبر پرده کجاوه را نگاه داشته بود،
حسین دست و بازو پیش آورده بود تا تو
آنچنانکه #شایسته عقیله یک قبیله است ، بر مرکب سوار شدى.
آرى ،...
پیش از این دردانه بنى هاشم ، عزیز على و بانوى مجلله اهل بیت اینگونه بر مرکب مى نشست....
و اکنون #هزاران_چشم...
#خیره و #دریده مانده اند تا #استیصال تو را ببینند...
و براى #استمداد ناگزیر تو، پاسخى از #تحقیر یا #تمسخر یا #ترحم بیاورند.
🌟خدا هیچ عزیزى را در #معرض طوفان #ذلت قرار ندهد.
🌟خدا هیچ #شکوهمندى را دچار #اضطرار نکند.
🌟امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء(21)
چه کسى را صدا کردى ؟
از چه کسى مدد خواستى ؟
آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟
هم او در گوشت زمزمه مى کند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #شصت_وپنج
زمزمه مى کند:
_اى کاش بزرگان قبیله من که در جنگ بدر کشته شدند، بودند و مى دیدند که چگونه قبیله خزرج در برابر ضربات نیزه به خوارى و زارى افتاده است، و از شادى فریاد مى زدند که اى یزید! دست مریزاد. بزرگانشان را به تلاقى جنگ بدر کشتیم و مساوى شدیم.مساله بنى هاشم ، بازى با سلطنت بود. نه خبرى از آسمان آمد و نه وحیی نازل شد! من از خاندان خندف نباشم اگر کینه اى که از محمد (صلى االله علیه و آله و سلم ) دارم از فرزندان او نگیرم .(35)
با دیدن این صحنه ، #ناله و فغان و #گریه دختران و زنان به #آسمان مى رود...
و از گریه آنان #زنان_پشت_پرده_قصر یزید به گریه مى افتند....
و صداى گریه و ضجه و ناله ، #مجلس را فرا مى گیرد.
و تو ناگهان از جا برمى خیزى....
و صداى گریه و ضجه فرو مى نشیند. #همه_سرها به سوى تو برمى گردد و همه نگاهها به تو خیره مى شود....
سؤ ال و کنجکاوى اینکه تو چه مى خواهى بکنى و چه مى خواهى بگویى بر جان دوست و دشمن ، چنگ مى اندازد....
چوب خیزران به دست یزید میان زمین و آسمان مى ماند....
نفسها در سینه حبس مى شود و سکوتى غریب بر مجلس سایه مى افکند....
و تو آغاز مى کنى:
_✨بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد االله رب العالمین و صلى االله على رسوله و آله اجمعین.
راست گفت خداى سبحان، آنجا که فرمود: '' ثم کان عاقبۀ الذین اساؤ السؤ اى ان کذبوا بایات االله و کانوا بها یستهزئون.''سپس #فرجام آنان که مرتکب #گناه شدند، این بود که #آیات خدا را #دروغ شمردند و به #تمسخر آن پرداختند....
چه گمان کرده اى یزید؟!
اینکه راههاى زمین و آفاق آسمان را بر ما بستى و ما را به سان #اسیران به این سو و آن سو راندى، گمان مى کنى که نشانگر #خوارى ما نزد خدا و #عزت و بزرگى تو در نزد اوست؟ کبر ورزیدى، گردن فرازى کردى و به خود بالیدى و شادمان گشتى از اینکه دنیا به تو روى آورده و کارها بر وفق مرادت شده و ملک ما و حکومت ما به سیطره ات درآمده؟!کجا با این شتاب؟!
آهسته تر یزید!
فراموش کرده اى این فرموده خداوند را که: '' و لا یحسبن الذین کفروا انما نملى لهم خیر لانفسهم. انما نملى لهم لیزدادوا اثما و لهم عذاب أليم.(36)
آنان که #کفر ورزیدند، گمان نکنند که #مهلت ما به #سود آنهاست. ما به آنان مهلت و فرصت مى دهیم تا #برگناهانشان_بیفزایند و عذابى #دردناك در انتظار آنان است....
اى فرزند آزاد شدگان به منت !(37) آیا این از #عدالت است که زنان و کنیزان تو #درپرده باشند و دختران رسول االله، #اسیر و #آواره؟ #حجاب آنان را بدرى ، روى آنان را #بگشایى و دشمنان، آنان را با شهرى به شهرى برند و بیابانى و شهرى بدانها #چشم بدوزند و نزدیک و دور و پست و شریف به #تماشایشان بایستد در حالیکه نه از مردانشان #سرپرستى مانده و نه از #یاورانشان ، مددکارى.
و چه توقع و انتظارى است از فرزندان آن #جگرخوارى که جگر پاکان را به دندان کشیده و گوشتش از #خون_شهیدان روئیده؟! و چگونه در #عداوت با ما #شتاب نکند کسى که به ما به چشم #بغض و #کینه و #خشم و دشمنى مى نگرد و بى هیچ حیا و پروایى مى گوید:
(اى کاش پدرانم بودند و از شادمانى فریاد مى زدند: اى یزید! دست مریزاد!)
و #بى_شرمانه بر لب و دندان اباعبداالله، سید جوانان اهل بهشت، چوب مى زند!...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوسی_وچهار زیر لب فاتحهای برای سپ
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوسی_وپنج
حسین به پوتینهایش نگاه کرد ،
و با خودش فکر کرد اگر این شهدا میتوانستند حرف بزنند،
شاید اول از همه میگفتند پایت را از روی خون من بردار!
احساس بدی پیدا کرد ،
و پاهایش را کمی عقب کشید. مِنمِن میکرد تا جوابی غیر از آن چیزی که به ذهنش رسیده بود را به سپهر بدهد.
وحید که سرش را تکیه داده بود به حصار وانت و چشمانش را بسته بود،
پوزخندی زد و گفت:
- مُرده که نمیتونه حرف بزنه!
سپهر با تعجب به وحید نگاه کرد؛
انگار وحید احمقانهترین حرف دنیا را زده بود. سعی کرد آرام باشد
و حرفش را با آرامش بزند:
- اینا که نمردن! شهید شدن. حتی اگه مُرده بودن هم، بازم روحشون که زنده ست.روحشون میبینه، میشنوه.
وحید که هنوز پوزخند میزد،
با بیحالی انگشتش را بالا آورد و آرام تکان داد:
- شهیدان زندهاند اللهاکبر، به خون غلتیدهاند الله اکبر!
لحن وحید بیشتر رنگ و بوی #تمسخر داشت تا اعتقاد؛ اما سپهر این را گذاشت پای خستگی وحید و پِی بحث را نگرفت.
وحید دوباره گفت:
- مُرده که نمیتونه حرف بزنه!
و به حصار وانت تکیه داد ،
و سعی کرد پایش را دراز کند تا بتواند بخوابد. نزدیک بود پایش بخورد به سرِ آن شهید بیسر؛ البته اگر شهید سر داشت.
حسین از دیدن این منظره احساس بدی داشت و جمله وحید در سرش میپیچید:
- مُرده که نمیتونه حرف بزنه!
چند بار زمزمه کرد:
- مُرده که نمیتونه حرف بزنه!
ناگاه از جا جهید و دوباره این جمله را گفت؛ طوری که فقط خودش بشنود.
چرا تا الان به ذهنش نرسیده بود؟
با این که ذوقزده شده بود، سعی کرد با آرامش مقدمات را کنار هم بچیند
و نتیجه بگیرد:
آدم مُرده یا آدمی که در کما باشد نمیتواند حرف بزند؛ هنوز کسی نمیداند ضارب صدف به هوش آمده است و در کما نیست؛
و این یعنی اطلاعاتش هنوز نسوخته!
وقتی به جمله آخر رسید،
تمام اجزای صورتش خندیدند. باید دوباره میرفت سراغ ضارب صدف؛ حتماً با دست پر برمیگشت.
***
خودش بود و ضارب صدف؛
بدون حضور هیچ دوربین و میکروفون و حتی نگهبانی. خودش گوشه به گوشه اتاق را بررسی کرده بود که پاک باشد.
مقابل ضارب صدف نشست و بدون مقدمهچینی گفت:
- خب آقای وطنفروش...اول از همه بگو اسمت چیه؟
- شـ...شما که...خودتون...میدونید... .
حسین سوالش را بلندتر تکرار کرد.
مرد که از چشمان قرمز و اخمهای درهم رفته حسین ترسیده بود،
مطیع و رام لب زد:
- کیوان!
حسین سرش را تکان داد:
- خب...آقا کیوان...پروندهت رو خوندم. گیر و گور خاصی نداشتی. خیلی دوست دارم بدونم چطوری به این نتیجه رسیدی خیانت بهتر از خدمته؛ ولی الان سوالم این نیست. میخوام خیلی قشنگ و تمیز، برام توضیح بدی این شبکه خائنتون دقیقاً کیا هستن و کی هدایتش میکنه؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━