رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 128 ❤️ 💜نام رمان : بزم محبت 💜 💚نام نویسنده: … 💚 💙تعداد قسمت : 128 💙 🧡ژانر:عاشقان
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 #بزم_محبت 💖
پارت1
ای خدا یعنی میشه؟؟؟
این اولین جمله ایه که صبح وقتی چشمهام رو باز کردم به ذهنم اومد. مدام فکرم پرواز میکنه به ده روز پیش. روزی که برای اولین بار یه آرزوی شدنی تو قلبم جوونه زد. آرزوی رفتن.
اون روز صبح مثل همیشه با صدای مادر و سامان بیدار شدم. مادر هر صبح با سامان صبحانه میخورد و بعد راهیش میکرد بره شرکت. مثل هر روز گوشه در رو باز کردم و کنار در نشستم. از لای در به مادر نگاه میکردم. پشت میز نشسته بود و برای سامان چای شیرین میکرد. موهای بلندش رو شل بسته بود. موهای خرمایی پر پشتی داشت. سامان همین طور که با حوله کوچیکی دستهاش رو خشک میکرد به سمت آشپزخونه رفت به مادر که رسید عمیق لبخند زد و روی موهاش رو بوسید و کنارش نشست. خیلی بهم میومدن هم مادرم چهره قشنگی داشت هم سامان خیلی خوش استیل و مردونه بود. سامان 36 ساله بود و حتی کمی بزرگتر نشون میداد ولی مادر برعکس کوچکتر از سنش به نظر میومد. 34 ساله بود ولی راحت 30 ساله به چشم میومد.
- ممنون عزیزم دیشب دیر خوابیدی تو برو بخواب من خودم صبحانه میخورم.
مادر هم لبخندی زد و گفت: نگران نباش تو رو راهی کنم میرم می خوابم.
از در فاصله گرفتم و روی زمین دراز کشیدم هر صبح کارم دید زدن کارهاشونه. محبتهای سامان به مادرم تمومی نداشت. بارها میدیدم که چطور عاشقانه مادر رو در آغوش میگیره. گونه اش رو میبوسه دستهاش رو میبوسه و موهاش رو. بعضی وقتها به شدت این سوال ذهنم رو آزار میده که چرا انسانی به این عاشقی تبدیل به یک کابوس برای من شده. مگه وقتی با مادرم ازدواج میکرد از وجود من بی خبر بوده؟ خب البته این ممکن نیست وقتی چند روز بعد به دنیا اومدن من با هم ازدواج کردن. هرچند وقتی مادر خودم بهم اهمیت نمیده چه انتظاری از ناپدریم دارم.
تو فکر بودم که صدای ماهان رو شنیدم
- بابا من آماده ام
- بیا لقمه هاتو بگیر برو کفش هاتو بپوش منم میام
ماهان دو سالی از من کوچکتر بود تقریبا 12 سالش بود. خیلی شبیه سامان بود. میشد از عکسش بجای عکس بچگی سامان استفاده کرد . منم کاملا شبیه مادرم بودم ولی چشمهامون فرق داشت. تو فکر بودم که چشمام گرم شد و چند دقیقه ای خوابم برد وقتی چشم باز کردم سکوت همه جا رو گرفته بود. با خیال راحت از اتاق بیرون اومدم و سرویس رفتم . صبحانه خوردم و میز رو که به خاطر من جمع نشده بود جمع کردم، برگشتم اتاق و لباسهای مدرسه ام رو پوشیدم.
از اتاق که بیرون اومدم...
****
💕 نویسنده_غفاری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛