eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت هفتم زینب و یک نفر از خواهرها زودتر رسیده بودند با دیدن م
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 قست هشتم که چه جایگاهی دارد و اینجا اینقدر ساده و بی آلایش مشغول کار هست آن هم کاری که هر کسی زیر بار آن نمی رود! تا وقتی که موقع تعویض لباس مرضیه رو به زینب گفت: حضرت استاد اینها را کجا بگذاریم! زینب ابروهایش را توی هم کشید و با اشاره ی دستش گفت: مرضیه جان اینجا! مرضیه که متوجه تغییر حالت چهره ی زینب شد ادامه داد: والا زینب جان شما از عجایبی! همه دوست دارند استاد صدایشان کنند آن وقت شما را درست صدا می کنیم ناراحت می شوی! زینب با حرص و غرولند گفت: مرضیه جان شما که بهتر می دانی عزیزم! آدم را که به اینجا می آورند دیگر مهم نیست چکاره است جنازه اش را مثل همه ی جنازه ها می شورند! پس دیگر این بحث را ادامه ندهیم! مرضیه با حالت شیطنت گفت: باشد من دیگر چیزی نمی گویم شما استاد دانشگاه و حوزه هستید و چند سال خارج از کشور چکار می کردید و الان ایران چکار می کنید؟! زینب لبش را به دندان گرفت و چشم غره ای به مرضیه رفت که مرضیه فقط با حالت اشاره زیپ دهانش را کشید که واقعا صحنه‌ی با مزه ای بود! دوست داشتم بیشتر راجع به زینب بدانم اما باید در یک فرصت مناسب از خودش می پرسیدم... حالتهای مرضیه من را یاد رزمنده های جنگ می انداخت که در اوج فشار روحی به دیگران روحیه می دادند! و ما دقیقا در چنین موقعیتی بودیم.... لباسهایمان را تعویض و بعد از ضد عفونی و استریل شدن با بچه ها خداحافظی کردیم و همراه مرضیه سمت ماشین راه افتادیم شیفت عصر قرار بود نیروی کمکی برسد... خوشحال بودم امروز بر ترسم غلبه کرده بودم شاید خودم هم باورم نمی شد اما لطف خدا کمکم کرد تا کمکی کنم... اما جدای از ترس که با آن کنار آمده بودم خیلی سخت است که از صبح تا ظهر مرده و جنازه دیده باشی از پیر و جوان گرفته بعد هم قرار باشد روال زندگیت را ادامه دهی! طبیعتاً یک سری تغییرات در زندگی هر انسانی اتفاق می افتاد و یکی از مهمترین تغییرات زندگی من دقیقا همین اتفاق بود که تاثیر عجیبی در زندگیم داشت... رسیدم خانه... امیر رضا دوباره منتظرم بود در را که باز کرد از حالت چهره ام فهمید که سمیه ی دیروز نیستم! با همان وسواس لباسهایم را تعویض و ضد عفونی کردم. امیر رضا با اینکه می خواست زود برود اما آمد و چند لحظه ای کنارم نشست گفت: چه خبر خانمی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: تو را بخدا بیرون می روی مواظب خودت باش! یک ابرویش را داد بالا و با حالت تعجب گفت: عجب! گفتم: آقای من! سوالی می پرسی خوب در غسالخانه چه خبری می تواند باشد! جز... و بعد سکوت کردم... امیر رضا اصلا به روی خودش نیاورد و ادامه داد: خوب وضعیت مسافرها چه جوری بود؟ بالاخره بی خبر هم نیستی از صبح شما آماده و راهیشان کردین؟ از نوع حرف زدنش می دانستم می خواهد بداند وضعیت روحی من در چه حال است! نگاهش کردم و گفتم: خدا را شکر بچه ها با کلی ذکر و دعا راهیشان کردند بعد با آه عمیق و حسرتی گفتم ولی شاید می توانستند با رعایت کردن فرصت بیشتری در این دنیا داشته باشند نمی دانم شاید! گفت: سمیه شما فرقی هم می گذارید طرف ازچه تیپ خانواده و شکلی هست! اخم هایم را کشیدم توی هم گفتم: اصلا! خدا می داند برای همه مثل هم کار می کنیم! هر چند که تفاوت جنازه با جنازه ی دیگر خیلی زیاد هست خیلی! بعضی هایشان خیلی آرامش دارند بر عکس بعضی های دیگر! لبخندی زد و گفت: چون به دوست داشتنی هایشان رسیدند! و آنهایی که از دوست داشتنی هایشان جدا شدند روحشان ناراحت است.... نوع دوست داشتنی ها تفاوت حالت ها را بوجود می آورد... این را گفت و همانطور که لبخند روی لبش بود دستهایش را بالا گرفت و به سمت در رفت گفت: بچه ها منتظرند من راهی بشوم تا شما راهیم نکردی!!! نویسنده: سیده زهرا بهادر ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 #بر_اساس_واقعیت قست هشتم که چه جایگاهی دارد و اینجا اینقدر ساده و بی آلایش مشغو
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 قسمت نهم آمدم جلوی در و رو به امیر رضا خیلی کشیده گفتم: امیییییر رضا مواظب خودت باش!(دقیقا با همین تاکید وکشش حروف) با خودم فکر میکردم که اگر بدانیم فرصت زندگی کردنمان چقدر کم است حتما همیشه با عشق زندگی می کردیم دیدن جنازه های پیر و جوان به من این را خوب فهمانده بود که زمان رفتن هیچ کس مشخص نیست پس تا فرصتی هست باید زندگی کرد... کارهای سجاد و ساجده را با عشق بیشتری انجام دادم... و حواسم بیشتر جمع شده بود دلی را نشکنم با دخترم بیشتر بازی کنم به پسرم بیشتر اقتدار ببخشم هوای همسرم را بیشتر داشته باشم و خلاصه ریز ریز زندگی ام را بکاوم تا اگر روزی مسافر شدم بارم پر باشد از خوبی... تصمیم گرفتم دفترچه یادداشتی برای خودم بردارم و هرروز حساب و کتابم دستم باشد میان همین فکر های خوب بودم که گوشیم زنگ خورد... مهناز بود یکی از دوستان و همکلاسی دوران دانشگاهم خیلی گرم با هم احوالپرسی کردیم خیلی نگران بود می گفت: با این کرونا چکار باید بکنیم؟ آخرش چه می شود؟ گفتم: توکل بر خدا همراه با رعایت بهداشت و شستشوی مداوم دستها و هرچه که می گویند دیگر! در تکمیل صحبت های من ادامه داد: از من می شنوی حتما مواد غذایی برای یکسال خرید کن! معلوم نیست که چه خبر شود آدم باید محتاط باشد! کشورهای خارجی را نگاه کن آنجا که همه چیز هست و فرهنگشان بالاتر است چه به جان هم افتاده اند خدا بخیر کند برای ما با این مردم! گفتم: البته اینطوری هم که می گویی نیست! خدارا شکر اینجا همه چیز فروان است... بدون توجه به حرفهایم یکدفعه گفت: راستی سمیه الان کجا هستی؟ گفتم: خانه چرا؟ نفس عمیقی کشید و گفت: خوب خدارا شکر با خودم گفتم تو دختر عاقلی هستی! بعضی از بچه ها می گفتند رفتی داخل غسالخانه کار می کنی؟! خیلی جدی گفتم: تنها کاری که در این موقعیت از دستم بر می آمد همین بود البته من تازه به جمع بچه ها اضافه شدم راستی تو نمی خواهی... نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به نصیحت کردن... این چه کاری هست می کنی؟! مگر از جان خودت سیر شدی! تو بچه ی کوچک داری! آخر آدم هم اینقدر بی فکر! به فکر خودت نیستی به فکر شوهر و بچه هایت باش! پای جان که می رسد شما بیچاره ها به صف می شوید، حقوقش را یکی دیگر می گیرد آن وقت تو می خواهی نه تنها جان خودت که خانواده ات را هم به خطر بیندازی! این چه منطقی هست شما دارید! گفتم مهناز جان بحث اعتقاد است دوباره وسط صحبتم پرید و باز شروع کرد: خدا در کنار اعتقاد به انسان عقل داده است! اصلا به خطر انداختن جان حرام هست و... همینجور پشت سر هم بدون وقفه و لحظه ایی تنفس فقط می گفت! همان لحظات یادم افتاد چند هفته قبل مادر بزرگش بخاطر این بیماری فوت کرده بود و من تلفنی تسلیت گفتم و خوب یادم هست مدام خدا را شکر می کرد بخاطر طلبه هایی که جهادی کار کفن و دفن را با احترام برایشان انجام دادند در حالی که هیچ کدامشان جلو نرفته بودند! چقدر انسانها زود فراموش کار می شوند! جبهه گرفتن در مقابلش بی فایده بود بعد از اتمام نصایحش که متوجه بی رغبتی من شد خداحافظی کرد! ولی دیگر حال خوب مرا بهم ریخته بود لحظاتی از شدت فشار روحی چشمانم را بستم! وااای کاش مردم می فهمیدند با هر کلامی چقدر می توانند حال یک نفر را خوب یا بد کنند! و چقدر باید مواظب حرف زدنمان باشیم حداقل اگر کاری نمی کنیم با زبانمان کار خوب را که می توانیم تحسین و ترغیب کنیم! اما بعضی ها انگار با خودشان عهد بسته اند که کار خیری نکنند! سعی کردم برای شنیدن حرفهای ناامید کننده یک گوشم در باشد و یک گوشم دروازه... نویسنده: سیده زهرا بهادر ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت نهم آمدم جلوی در و رو به امیر رضا خیلی کشیده گفتم: امیییییر
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 قسمت دهم وقتی آدم رفتن را خیلی نزدیک می بیند از اینکه خودش را مشغول چیزهای بی ارزش مثل حرف این و آن کند دوری می کند چون واقعا اینقدر ها هم زمانمان بی ارزش نیست! در طول روز حسابی مشغول بودم تا نبودم در خانه کاری روی زمین نماند چون خوب می دانستم اولویت اول باید خانواده باشد... روز بعد هم با مرضیه همراه شدم داخل ماشین نشسته بود و کتابی دستش بود من که سوار شدم کتاب را داخل کیفش گذاشت... کنجکاوانه پرسیدم چی می خواندی!؟ لبخندی زد و گفت: الان نمی گویم هر وقت تمام شد می دهم تو هم بخوانی! گفتم: ای بدجنس! چیه می ترسی کتاب را بگیرم! دنیا ارزش ندارد مرضیه خانم مثلا داریم می رویم غسالخانه! دل بکن از مال دنیا دختر! نگاهم کرد و با لبخند مرموزانه ای گفت: اگر فکر کردی من با این حرفها تحت تاثیر قرار می گیرم جهت اطلاعت سمیه جان هنوز من را خوب نشناختی... می دانستم تا کتاب را تمامش نکند اصرار فایده ای ندارد... مثل شکست خورده ها تسلیم شدم و دیگر چیزی نگفتم... مرضیه هم چیزی به روی خودش نیاورد بعد از چند لحظه سکوت گفت: راستی امروز نیروی کمکی داریم بچه های تازه نفس... آه عمیقی کشیدم و گفتم کاش امروز خبری نباشد مرضیه آدم دلش می گیرد... کاش بچه ها تازه نفس بمانند... حرفی نزد و مردمک چشمهایش از من فاصله گرفت... چیزی نگذشت که رسیدیم... زینب باز آمد استقبالمان... داخل غسالخانه که رفتم با دیدن دختر پانزده و شانزده ساله خشکم زد! چطور والدینش اجازه داده اند؟ چقدر جرات دارد! متحیر مانده بودم! زینب که من را متعجب دیده بود با دستش اشاره کرد چرا خشکت زده! آرام طوری که آن دختر نشنود گفتم: بچه ها دردسر نشود این بچه اینجاست! مرضیه که صدایم را شنید گفت: دردسر مامانش هست که بغل دست من دارد مجهز می شود! و با همان شیطنت جذابش ادامه داد: خدا به داد امواتی برسد که نرگس(به مادر همان دختر نوجوان اشاره می کرد) جنازه شأن را می شورد! و بعد بلند گفت امروز میت نداشته باشیم بلند صلوات... و صدای صلوات فضای غسلخانه را پر کرد. رفتم جلوی دخترک بعد از سلام و علیک گفتم: نمی ترسی اینجایی؟ چنان با اقتدار جوابم را داد که اصلا انتظار نداشتم گفت: من از مولایم یاد گرفتم اگر در مسیر حق بودم مرگ برایم از عسل شیرین تر خواهد بود! حقیقتا با این جمله از رفتار روز اول خودم شرمنده شدم و دیگر حرفی برای گفتن نماند! مرضیه نگاهی به من انداخت با خنده گفت: بچه ها سمیه نیاز به شستن دارد فکر کنم پودر شد! در همین حین زینب با تشر به مرضیه گفت مرضیه خانم غسالخانه است دختر یک کم ذکر بگو!(فکر می کنم جبران حرفهای دیروز مرضیه را کرد) با خودم حس کردم چقدر جمع این بچه ها با صفاست حتی میان غسالخانه! روح که پر باشد از معنویت همه جا را عطرآگین می کند مثل روح مرضیه ، زینب،و اخلاص همین دخترک نوجوان با حرفش یاد شهید بهنام محمدی افتادم و احساس غروری عجیب در دلم که نه تنها جوان‌های ما پای کارند که نوجوان‌ها هم حاضرند جانشان را کف دست بگیرند وارد میدان شوند اینکه در غسالخانه خوشحال باشی تناقض عحیبیست! که فقط با دیدن این صحنه قند در دلت آب می شود که با این همه تلاش دشمن اما این انقلاب چه نسلی دارد! من آنجا زنده هایی را دیدم که زندگی کردن را میان مرده ها به من آموخت! و مرده هایی که فرصت زنده بودن را به من یاد آوری می کردند تا زندگی کنم! توی حس و حال بچه ها بودم که صدای همان آقا از بیرون جمع و جورمان کرد خانم های کرونایی.... به چشم بر هم زدنی حال و هوای غسالخانه پر از ذکر و دعا شد... نویسنده: سیده زهرا بهادر ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره : 128 ❤️ 💜نام رمان : بزم محبت 💜 💚نام نویسنده: … 💚 💙تعداد قسمت : 128 💙 🧡ژانر:عاشقانه_مذهبی 🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 128 ❤️ 💜نام رمان : بزم محبت 💜 💚نام نویسنده: … 💚 💙تعداد قسمت : 128 💙 🧡ژانر:عاشقان
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 💖 پارت1 ای خدا یعنی میشه؟؟؟ این اولین جمله ایه که صبح وقتی چشمهام رو باز کردم به ذهنم اومد. مدام فکرم پرواز میکنه به ده روز پیش. روزی که برای اولین بار یه آرزوی شدنی تو قلبم جوونه زد. آرزوی رفتن. اون روز صبح مثل همیشه با صدای مادر و سامان بیدار شدم. مادر هر صبح با سامان صبحانه میخورد و بعد راهیش میکرد بره شرکت. مثل هر روز گوشه در رو باز کردم و کنار در نشستم. از لای در به مادر نگاه میکردم. پشت میز نشسته بود و برای سامان چای شیرین میکرد. موهای بلندش رو شل بسته بود. موهای خرمایی پر پشتی داشت. سامان همین طور که با حوله کوچیکی دستهاش رو خشک میکرد به سمت آشپزخونه رفت به مادر که رسید عمیق لبخند زد و روی موهاش رو بوسید و کنارش نشست. خیلی بهم میومدن هم مادرم چهره قشنگی داشت هم سامان خیلی خوش استیل و مردونه بود. سامان 36 ساله بود و حتی کمی بزرگتر نشون میداد ولی مادر برعکس کوچکتر از سنش به نظر میومد. 34 ساله بود ولی راحت 30 ساله به چشم میومد. - ممنون عزیزم دیشب دیر خوابیدی تو برو بخواب من خودم صبحانه میخورم. مادر هم لبخندی زد و گفت: نگران نباش تو رو راهی کنم میرم می خوابم. از در فاصله گرفتم و روی زمین دراز کشیدم هر صبح کارم دید زدن کارهاشونه. محبتهای سامان به مادرم تمومی نداشت. بارها میدیدم که چطور عاشقانه مادر رو در آغوش میگیره. گونه اش رو میبوسه دستهاش رو میبوسه و موهاش رو. بعضی وقتها به شدت این سوال ذهنم رو آزار میده که چرا انسانی به این عاشقی تبدیل به یک کابوس برای من شده. مگه وقتی با مادرم ازدواج میکرد از وجود من بی خبر بوده؟ خب البته این ممکن نیست وقتی چند روز بعد به دنیا اومدن من با هم ازدواج کردن. هرچند وقتی مادر خودم بهم اهمیت نمیده چه انتظاری از ناپدریم دارم. تو فکر بودم که صدای ماهان رو شنیدم - بابا من آماده ام - بیا لقمه هاتو بگیر برو کفش هاتو بپوش منم میام ماهان دو سالی از من کوچکتر بود تقریبا 12 سالش بود. خیلی شبیه سامان بود. میشد از عکسش بجای عکس بچگی سامان استفاده کرد . منم کاملا شبیه مادرم بودم ولی چشمهامون فرق داشت. تو فکر بودم که چشمام گرم شد و چند دقیقه ای خوابم برد وقتی چشم باز کردم سکوت همه جا رو گرفته بود. با خیال راحت از اتاق بیرون اومدم و سرویس رفتم . صبحانه خوردم و میز رو که به خاطر من جمع نشده بود جمع کردم، برگشتم اتاق و لباسهای مدرسه ام رو پوشیدم. از اتاق که بیرون اومدم... **** 💕 نویسنده_غفاری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 #بزم_محبت 💖 پارت1 ای خدا یعنی میشه؟؟؟ این اولین جمله ایه که صبح وقتی چشمهام رو باز کردم به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت2 از اتاق که بیرون اومدم با سامان روبرو شدم تو شک بهش خیره شدم شاید سه سال شده بود که اینطور از نزدیک ندیده بودمش. با سیلی که صورتم رو سوزوند به خودم اومدم - چرا خیره شدی به من از جلوی چشمم گم شو - چی شده؟ با این حرف مادر هردو به سمتش برگشتیم سریع سرم رو زیر انداختم و خودم رو به اتاق رسوندم در رو بستم و پشت در نشستم. بی صدا اشکهام جاری شدن. کمی بینشون سکوت بود بعد سامان سکوت رو شکست - مهتاب جان، عزیزم ... ببخشید یه لحظه عصبی شدم دوباره ساکت شدن - چیزی لازم داشتی برگشتی؟ - آره چندتا برگه الان من کتک خوردم سامان از مادر عذرخواهی میکنه!! یعنی مادر ناراحت شد ؟؟ شایدم چون بیدارش کرده داره اینجوری صحبت میکنه صورتم بدجور میسوزه نمیدونم برم مدرسه یا نه؟ صدای در بیرون اومد بعد در اتاق مامان از اتاق بیرون اومدم و رفتم جلوی جا کفشی. کفشم رو که برداشتم توی آینه نگاهی به سمت چپ صورتم انداختم. سرخ شده بود ولی مانع نشد که کیفم رو بندازم روی دوشم و راهی مدرسه بشم. هوا بهاری بود و راه تا مدرسه کم. اروم قدم میزدم و نفس های عمیق میکشدم. وارد حیاط مدرسه شدم مثل هرروز خلوت. یادم نمیاد تا حالا به صف رسیده باشم وارد ساختمون شدم وجلوی در کلاس ایستادم تقه ای به در زدم و وارد شدم. معلم نگاه کوتاهی انداخت و بفرماییدی گفت. مطمعنم سرخی صورتم رو دید ولی سعی کرد مثل همیشه باهام رفتار کنه. روی صندلی کنار پنجره نشستم و به نگاه های بقیه توجهی نکردم. با هیچ کدوم از بچه های کلاس دوست نیستم از این که با کسی صمیمی بشم و مجبور بشم درباره مشکلاتم توضیح بدم متنفرم. حتی از این که مشاور مدرسه و معلم از مشکلاتم با خبرن ناراحتم. زنگ تفریح توی حیاط قدم میزدم که زینب صدام کرد - فرشته ... فرشته ایستادم و به نزدیک شدنش نگاه کردم - میشه باهات حرف بزنم؟ سعی میکرد به صورتم دقیق نشه . میدونم تو این چند ساعت تقریبا سرخیش رفته ولی اگه کسی دقت میکرد شاید متوجه میشد. ساکت نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه. متوجه شد و بی مقدمه گفت - فرشته ... میگم اسم بابات حسینه ... حسین پهلوان؟ 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 💕 نویسنده_غفاری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت2 از اتاق که بیرون اومدم با سامان روبرو شدم تو شک بهش خیره شدم شاید سه سال شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت3 - فرشته ... میگم اسم بابات حسینه ... حسین پهلوان ؟ متعجب نگاهش کردم - آره ... چطور؟؟ - راستش تو خونه حرف از تو شد وقتی بابا اسمت رو شنید گفت تو جوونی دوستی داشته که اسمش حسین پهلوان بود . میگفته اگه بچم دختر بشه اسمش رو فرشته میذارم خیلی مشتاق رو کردم به زینب . یعنی ممکنه؟؟؟ اولین بار بود درباره پدرم چیزی میشنیدم - خب دیگه بابات چی گفت؟ - بابا گفت بچه اش دختر بود ولی قبل به دنیا اومدن بچه اش تصادف کرد و فوت کرد . پس بابام تصادف کرده ؟ کاش بیشتر بگه زینب که نگاه مشتاقم رو دید ادامه داد - از بابا پرسیدم کجا باهاش دوست شده گفت با مادرش توی محله قدیمیمون زندگی می کردن. الانم عمه ام همسایه مادرشه - یعنی مادرش زنده است هنوز همون جا زندگی میکنه؟؟؟ سوالم رو با هیجان پرسیدم ولی زینب چشماش پر از سوال شد حتما بخاطر اینکه به جای گفتن مادربزرگ گفتم مادرش و اینکه هیچ خبری از زنده بودنش نداشتم ولی باید میفهمیدم - می تونی آدرسش رو بهم بدی؟ - گفتم که ... با عمه ام همسایه است اگه بخوای دقیق ترش رو می پرسم و بهت میگم خوشحال بودم پر از هیجان .نور امید قلبم رو روشن کرده بود. یعنی ممکنه جای دیگه ای غیر از اون اتاق کوچیک توی این دنیای بزرگ وجود داشته باشه که بتونم بهش پناه ببرم؟ توی این ده روز چسبیده بودم به زینب و هر روز ازش می پرسیدم که آدرس مادربزرگم رو پیدا کرده؟ و هربار مترسیدم که اون پیرزن مادربزرگم نباشه میترسیدم جز پدر من مرد دیگه ای هم وجود داشته باشه که هم اسم پدرم باشه و اسم دخترش فرشته و قبل از به دنیا اومدن دخترش از این دنیا رفته باشه یعنی ممکنه؟؟؟ *** - دیروز رفتیم خونه عمم ولی موقع برگشت که از بابام پرسیدم کدوم خونه، خونه مادربزرگته. گفت خونه اش دو تا کوچه بالاتره. اصرار کردم بهم نشون بده ولی بابا عجله داشت گفت دفعه بعد حتما نشون میده خیلی حالم گرفته شد - بازم کی میرید خونه عمت؟؟ - اگه به بابا میگفتم برای چی آدرس مادربزرگت رو میخوام همین امروز بهم آدرس میداد برای اولین بار برای کسی غیر از مشاور مدرسه از زندگیم گفته بودم و اصلا دلم نمیخواست برای هیچ کسی تعریف کنه - نه اصلا، صبر میکنم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت3 - فرشته ... میگم اسم بابات حسینه ... حسین پهلوان ؟ متعجب نگاهش کردم - آره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت4 حالم گرفته بود. معلم وارد شد و همه ساکت شدند. حواسم رو دادم به درس ولی آخرا دیگه حوصلم نکشید سرم رو گذاشتم روی دسته صندلی و به آسمون خیره شدم. میدونستم معلم اعتراضی نمیکنه هم بخاطر سفارش مشاور هم بخاطر نمرات بالای خودم. زینب کمی خم شد سمتم و آروم گفت - خوش میگذره؟ - آره آسمون قاب شده خیلی زیبا و آرامش بخشه - شاعر شدی؟ - تنها چیزی که تو اتاقم دوست دارم، پنجره است که آسمون رو قاب میکنه برام وقتی هم که باد باشه ابرا آروم از جلوم رژه میرن. - نه دیگه مطمئن شدم شاعر شدی لبخندی به لبم اومد سرم رو از روی میز بلند کردم و نگاهی به زینب انداختم نمیدونم دوستی با زینب حالم رو خوب کرده یا داشتن هر دوستی میتونه این همه خوب باشه. زنگ که خورد زینب چادرش رو سر کرد و با هم از کلاس خارج شدیم به حیاط نرسیده بودیم که مژگان با عجله از کنارمون رد شد تنه ای به من زد و بدون کم کردن سرعتش داد زد ببخشید و به راهش ادامه داد * به خیابون که رسید پیچید به سمت راست و به راهش ادامه دادتا رسید به پسری که تکیه داده بود به دیوار. مژگان لبخندی به پسر زد - سلام امیر ... خوبی؟ - خوبم عزیزم تو خوبی؟ مژگان متوجه پسری شد که به ماشین امیر تکیه داده بود - امیر معرفی نمیکنی؟ - دوستم محمد مژگان سلام بلندی کرد ولی محمد خیلی آروم با سری که کمی مایل به پایین بود جوابش رو داد. امیر خنده کوتاهی کرد و رو به مژگان گفت - محمد خیلی خجالتیه ... به زور راضی کردم بیاد یه دوست دختر پیدا کنه از این حال و هوا دربیاد ... زیادی تو خودشه مژگان نگاهی به اطراف کرد و با دیدن فرشته گفت - یه لحظه بمون الان میام سریع از امیر دور شد و به سمت فرشته و زینب رفت * همراه زینب از مدرسه بیرون اومدیم به خیابون که رسیدیم سمت راست پیچیدیم متوجه مژگان شدم که با دوست پسرش حرف میزد همیشه در بارش تو کلاس صحبت میکنه بیشتر از پسره از اسمش خوشش میاد ، امیر شایان . میگه مثل اسم خودش که مژگان سحر هست دو تا اسمه. حواسم به مژگان بود که یکدفعه روش رو برگردوند و با دیدنم حرفی به امیر زد و سریع خودش رو به ما رسوند. نفس نفس میزد. به سختی پرسید - بچه ها فردا امتحان داریم؟ برای منم سوال شد با نگاه پرسشی رو کردم به زینب - نه دیگه خانم که گفت باشه برای هفته بعد مژگان تشکری کرد و سریع به سمت امیر رفت 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💕 نویسنده_غفاری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت4 حالم گرفته بود. معلم وارد شد و همه ساکت شدند. حواسم رو دادم به درس ولی آخرا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت5 حواسم به مژگان بود متوجه پسری شدم که کنار امیر ایستاده بود . تا نگاهم بهش افتاد دیدم که خیره شده به من . عجیب نگاهم میکرد . سعی کردم بیتفاوت از کنارشون عبور کنم ولی همین که بهشون رسیدیم امیر روبروم ایستاد و سلام کرد متعجب جوابش رو دادم - فکر کنم منو میشناسید امیرم دوست مژگان ، ایشونم دوست من محمده .... مژگان دوست هاتو معرفی نمیکنی؟ مژگان دستم رو تو دستش گرفت - این فرشته است ، همکلاسیمه بعد نگاهی به زینب انداخت که عصبی بود و سرش رو زیر انداخته بود - اینم زینبه زینب دستم رو آروم از تو دست مژگان بیرون کشید - بیا بریم درست نیست اینجا بمونیم دوباره نگاهم چرخید سمت پسری که حالا میدونستم اسمش محمده. امیر با حرص گفت - خانم چادری چرا کاسه داغ تر از آش میشی کسی با شما کاری نداره ... دوستم میخواد با فرشته خانم آشنا بشه زینب توجهی به حرفهای امیر نکرد - بیا خودت رو قاطی این کارا نکن امیر از عصبانیت سرخ شده بود - شما چکارشی مگه بچه است تو کارهاش دخالت میکنی؟ زینب نگاهش رو از من نمی گرفت نگرانی رو واضح تو چشماش دیدم. عجیب نبود حتما فکر میکنه چون کمبود محبت دارم زود نرم میشم . - بیا بریم اینا یه مشت بچه ان که دنبال اسباب بازی میگردن. نه کار دارن ، نه مسئولیت پذیرن نه میتونن به کسی متعهد باشن ... بیا خودت رو حیف نکن دنبال دردسر نباش نگاهی به خواهش چشماش کردم گفتم - باشه بریم لحظه اخر دوباره نگاهم به سمت محمد کشیده شد بازهم همون جور عجیب نگاهم میکرد تمام مدت حتی یک کلمه هم صحبت نکرد دستم توی دست فرشته بود و به سرعت ازشون دور شدیم ** کلید رو انداختم و در رو باز کردم میدونستم الان کسی خونه نمیشه همیشه مادر نهار رو میپختت روی اجاق میذاشت و می رفت دنبال ماهان بعد قدم زنان میرفتن تا شرکت سامان و همگی باهم برای نهار میومدن خونه. نمیدونم چرا نمیتونم به این نادیده گرفته شدن عادت کنم. آهی کشیدم و کمی برای خودم از غذا کشیدم . پشت میز نشستم و به این فکر کردم که باید مثل همیشه توی تنهایی و سکوت غذامو بخورم .چرا عادت نمیکنم؟ با اینکه ماهان هم عادت کرده با من سنگین و بی تفاوت رفتار کنه ولی گاه گداری مهربون میشه مخصوصا وقتهایی که تنهاست که البته خیلی به ندرت پیش میاد اینجور مواقع درباره بیرون بودنشون برام میگه و جواب سوالام رو میده یه لیوان بزرگ پر از آب کردم و به اتاقم رفتم. نمیشد به بهانه آب از اتاقم خارج بشم. این قانونهای نانوشته همه از ترس سامان بود. هر وقت باهاش رو برو میشم با سیلی این قانونها رو برام یاد آوری میکنه. 💕نویسنده_غفاری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت5 حواسم به مژگان بود متوجه پسری شدم که کنار امیر ایستاده بود . تا نگاهم بهش ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت6 روی تخت دراز کشیدم تا چشمهام رو بستم نگاه عجیب محمد یادم اومد چشم باز کردم و به سقف خیره شدم دلم خواست ازش بیشتر بدونم ولی خودم رو توبیخ کردم - که چی بشه؟ تو فقط باید به فکر درست باشی تا بتونی آیندت رو تغییر بدی با بچه بازی فقط گره زندگیت رو از این هم کورتر میکنی چشمهام گرم شد و خوابم برد یک ساعتی گذشته بود که با صدای سامان از خواب بیدار شدم - چرا ساکتی؟ خودت که میدونی نگاهش عذابم میده تحملش رو ندارم.... یادته که چطور پدرش کامم رو تلخ کرد... خود تو هم تحمل نگاهش رو نداری پس اینجوری سر سنگین نشو متوجه منظور سامان نشدم چرا با مادر اینطور صحبت میکنه . سامان به مادر نزدیک شد و جلوش روی زانو نشست دستهای مادر رو تو دستهاش گرفت و با محبت بهش گفت - فکر نکن برام مهم نیست که فرشته بدبخت بشه. واقعا مطمئنم خانواده مهربونی هستن. این دختر هم از این زندونی که براش ساختیم خلاص میشه -تو چی جوابشون رو دادی؟ سامان لبخند عمیقی زد و دست های مادر رو بوسید. - گفتم نزدیک امتحاناته بعدا بیان - پسره چند سالشه؟ - بیست و دو - چرا می خواد اینقدر زود ازدواج کنه اون هم با یه دختر چهارده ساله؟ - فرهنگشونه همه فامیلشون این مدلی ان. خیلی هم پولدارن خوششون نمیاد کسی بیاد خانوادشون رو از هم جدا کنه. برای پسراشون دنبال دختر کم سن و بی سر زبون میگردن دیگه بقیه حرفهاشون رو گوش ندادم آروم در رو بستم و روی تخت دراز کشیدم احساس کردم سرده پتو رو روم کشیدم و تو خودم جمع شدم. واقعا میخوان منو شوهر بدن؟؟؟ من فقط 14 سالمه. چرا الان .... اگه قبل از اینکه آدرس مادربزرگ رو پیدا کنم مجبور بشم ازدواج کنم درسم چی میشه؟ چرا اینقدر بی انصافن؟ آروم قطره اشکی روی گونم سر خورد 💕نویسنده_غفاری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت6 روی تخت دراز کشیدم تا چشمهام رو بستم نگاه عجیب محمد یادم اومد چشم باز کردم و
🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت7 محمد کلافه به زنگ در نگاه کرد و به سختی خودش رو راضی کرد که زنگ رو فشار بده می دو نست باید جواب دیر کردنش رو بده. از وقتی با نگاهش فرشته رو بدرقه کرده بود ساعت ها گذشته بود و محمد سرگردان خیابان ها رو قدم زده بود و حالا باید جواب این بی توجهی به زمان رو میداد. از پله ها بالا رفت در باز بود وارد شد ودر رو پشت سرش بست. اخمی که روی صورت پدر بود کمی مضطربش کرد. مادر از آشپز خونه بیرون اومد - کجابودی؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ محمد سرش رو زیر انداخت و اروم سلام داد - ببخشید حواسم به ساعت نبود پدر با حرص نگاهش کرد - حواست کجا بود؟ مگه نباید فکر و ذکرت کنکور باشه؟ چرا اینقدر وقت تلف میکنی؟ محمد روی تختش دراز کشید و به توبیخ هایی که شده بود فکر می کرد. میدونست تک فرزند یک پدر و مادر معتقد و تحصیل کرده نمیتونه از زیر ذره بین پدر و مادر فرار کنه. همین باعث شده بود خیلی وقتها باهاشون لجبازی کنه ولی امروز بحث لجبازی نبود ... دلش گیر کرده بود. اسمش مدام توی ذهنش رژه میرفت. زمزمه کرد - فرشته ... چرا اینقدر بی موقع؟ فرشته فقط 14 سال داشت و محمد 18 - یعنی دارم به یک اتفاق ناممکن فکر میکنم؟... یا یک اشتباه؟ چرا از این که اهل دوست شدن نبود خوشحال شدم؟ * سر کلاس مضطرب بودم مدام به زینب نگاه میکردم و منتظر زنگ تفریح. معلم متوجه حالتم شد - فرشته اگه بخوای میتونی بری یه آبی به صورتت بزنی سریع از جام بلند شدم و با تشکر از کلاس خارج شدم واقعا دیگه سختم بود سرجام بشینم باید کمی راه میرفتم کمی به زنگ تفریح مونده بود دور خودم میگشتم و منتظر زینب بودم زنگ که زده شد زینب سریع خودش رو بهم رسوند - چی شده دختر ؟ چرا اینجوری شدی؟ هیچی از درس نفهمیدم دست زینب رو گرفتم و ملتمس نگاهش کردم - تو رو خدا زودتر آدرس مادربزرگم رو پیدا کن - چرا ؟ مگه چی شده؟ - قرار گذاشتن بعد امتحانات برام خواستگار بیاد معلوم بود سامان راضیه اگه بیان مجبورم میکنن جواب مثبت بدم ... زینب دارم بی چاره میشم زینب لبخندی زد - نگران نباش حالا تا امتحانات تموم بشه وقت داری. در ضمن من آدرس مادر بزرگت رو پیدا کردم - واقعا !؟ جیغ کوتاهی کشیدم و محکم بغلش کردم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛