رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت چهارم دست از کار کشیدم. آمدم کنار ساجده... آجرهای خانه سازی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖مثل یک مرد💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت پنجم
امیر رضا... امیر رضا...
و اشک امان حرف زدن برایم نمی گذاشت...
امیر رضا هم صبوری کرد با نوازش های دست هایش گذاشت کمی سبک شوم... کمی که آرام گرفتم گفتم: من امروز هیچ کاری نکردم! هیچ کاری! یعنی نتوانستم از ترس! باورت می شود!
همانطور که دستش را روی سرم می کشید با آرامش گفت: سمیه جان طبیعیه خانمم!!!
روز اول برای خیلی ها این اتفاق می افتاد!
با هق هق ادامه دادم: امروز جنازه ی خانمی را دیدم که هم سن و سال خودم بود ولی رفت!
تمام شد، تمام!
تکیه داد به دیوار لبخند تلخی زد و گفت: نه عزیزم تازه برایش شروع شد! زندگی با طعم ابد...
حرفش را تکرار کردم و گفتم زندگی با طعم ابد! ولی... ولی... امیر رضا هیچی نمی توانیم همراهمان ببریم منظورم مال دنیا نیست، می دانی باید از تمام دوست داشتنی هایمان بگذریم و برویم!
با دستش اشکهای صورتم را پاک کرد و
خیلی جدی گفت: خوب یک چیزی بردار که بتوانی همراه خودت ببری!
چیزهایی را دوست داشته باش که با مُردن نه تنها تمام نشود که دوست داشتنی تر هم بشوند عزیز دلم! خانم خوبم!
بعد از داخل جیبش گوشی اش را بیرون آورد با اسپریه ضد عفونی که همراهش بود صفحه اش را تمییز کرد کلیپی را باز کرد و گوشی را داد دستم گفت: نگاه کن! کلیپ، فیلمی از حاج قاسم بود...
هنوز داغ غمش روی دلم سنگینی می کرد...بیشتر از دو ماه بود که از شهادتش می گذرد اما هنوز همه مان مبهوت رفتنش هستیم!
اولین جملاتش حرفی برای دل من بود برای موقعیتی که من در آن قرار داشتم! واین تنها از خاصیت شهداست که حرفهایشان نه تنها برای زمان خودشان که تا همیشه کاربرد دارد...
[ حاج قاسم با تمام اطمینانش گفت:
من با تجربه میگویم این را،میزان فرصتی که در بحرانها وجود دارد در فرصتها نیست؛ اما شرطش این است که نترسید، نترسیم و نترسانید... ]
حرفهایش خیلی آرامم کرد خیلی...
اما هنوز به خاطر ضعف خودم کمی مردد بودم فردا بروم یا نه!
امیر رضا خیلی خسته بود و نخواستم بیشتر از این اذیتش کنم بلند شدم و شامش را حاضر کردم، غذایش را که خورد از شدت خستگی روی مبل خوابش برد...
من هم با همین دغدغه ها بالاخره خواب رفتم خواب دیدم تنها جلوی غسالخانه ایستاده ام و ترسی عجیب تمام بدن مرا به رعشه انداخته بود داشتم قالب تهی می کردم که از بلندگوهای بهشت زهرا صدای حاج قاسم بلند شد....
من با تجربه می گوییم...
نترسید و نترسیم و نترسانیم....
هم زمان با تمام شدن صحبت حاج قاسم با صدای اذان صبح از خواب بلند شدم... چشمهایم به سختی باز می شدند وضو گرفتم نماز صبح را که خواندم حالا مطمئن ترم و گوشیم را برداشتم به مرضیه پیام دادم:
من هم امروز می آیم منتظرت هستم...
تیک ارسال پیام که می رود کمی دلهره سراغم می آید سعی می کنم خودم را مشغول کنم...
دو ساعتی طول میکشد تا مرضیه بیاید دست بکار می شوم و نهار ظهر را آماده می کنم که اگر دیرتر آمدم امیر رضا و بچه ها بدون غذا نمانند.
کارهایم که تمام می شود از امیر رضا می خواهم دوباره همان کلیپ را برایم بگذارد...
صحبت های حاج قاسم هر بار انرژی تازه ای به انسان می دهد...
صدای زنگ گوشیم که بلند می شود از امیر رضا خداحافظی می کنم از چهار چوب در هنوز خارج نشده ام که صدای امیر رضا بلند می شود: هر چه برای خودت بر میداری ما را هم بی نصیب نگذار نفس!
لبخندی می زنم و بیرون می آیم...
چقدر هوا خوب است...
نفس عمیقی می کشم، نزدیک بهار است اما دلها انگار پژمرده!
مرضیه از داخل ماشین برایم دست تکان می دهد...
سوار ماشین می شوم، از ماجرای دیروز چیزی به رویم نمی آورد!
گفتم: بابت دیروز شرمنده ام! آمدم کاری از روی دوشتان بردارم که خودم شدم سربار!
لبخندی زد و گفت: این چه حرفی هست که می گویی! برای همه ممکن است پیش بیاید!
خوشحالم امروز آمدی می دانی خیلی ها که این صحنه ها را می بینند، جامی زنند و دیگر نمی آیند آن وقت کار برای ما در این شرایط دست تنها سخت می شود! بی مقدمه گفتم: مرضیه تو در این دنیا آرزویی نداری!
چشمانش را ریز کرد و با نگاهی متعجب به من گفت: چرااااا! اوه تازه خیلی زیاد...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت پنجم امیر رضا... امیر رضا... و اشک امان حرف زدن برایم نمی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖مثل یک مرد💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت ششم
با قیافه ی خیلی جدی ادامه داد: ببین سمیه جان مثلا بخواهم چند تا از مهم ترین هایش را بگوییم: شوهر! ازدواج! ماه عسل! نی نی گوگولی مگولی!
و من همینطور خیره نگاهش می کردم!
دیدم کوتاه نمی آید! همین طور پیش برود تا دیدن نوه و نتیجه را هم می گوید!
گفتم: مرضیه اذیت نکن آخه الان وقت شوخی کردن هست در این شرایط!!! لبخندی زد و گفت: خانم خوشگله انسان بدون آرزو که دیگر انسان نیست! این داشتن آرزو هست که امید به زنده بودن و زندگی کردن به آدم می دهد!
با حالت سوالی پرسیدم: زنده بودن!؟
پس چرا داریم متناقض عمل می کنیم! میرویم جایی که زنده بودنمان را به خطر می اندازد! جایی که شاید باعث شود زندگیمان را از ما بگیرد!
با قاطعیت گفت: سمیه اشتباه نکن! من فقط برای زنده ماندن هست که دارم می آیم اینجا!
همه ی آدم ها بدون استثنا زنده بودن را دوست دارند می دانی چرا!
و بدون اینکه منتظر جواب من شود ادامه داد: چون خود خدا این ویژگی فطری را در وجودمان قرار داده! حس جاودانه بودن! نامیرا بودن....
و خوب راه حلش را هم صریح در قرآن گفته برای زنده ماندن تا ابد حتی با وجود فانی بودن دنیا تنها راهش شهادت هست...
گفتم: قبول ولی از بیماری کرونا بمیریم که شهید نمی شویم! نگاه معنا داری بهم کرد و گفت: اول اینکه شهادت یعنی برای خدا رفتن! دوما اینکه برای شهید شدن راهی به جز مثل شهدا بودن نیست به نظرت شهدا در این موقعیت امروز ما بودند چکار می کردند؟!
گفتم: حرفت درست! ولی ما انسانیم اصلا قبول! یعنی تو واقعا از رفتن نمی ترسی؟!
نفس عمیقی کشید و لحظه ای سکوت کرد بعد گفت: چراااخوب می ترسم!
و یکدفعه لبخندی نشست روی لبش و ادامه داد البته فکر کنم طبیعی هست! خوب یک بیماری ناشناخته است دیگر! ولی...
پریدم وسط صحبتش گفتم: پس چطور دیروز اینقدر راحت آن جنازه ها را غسل دادین! با خودت نگفتی بیماری که با این سرعت منتشر می شود به بدنت منتقل شود؟
گوشه ی لبش را گزید بعد گفت: سمیه تا خدا نخواهد برگی از درخت روی زمین نمی افتد این یک واقیعت هست!
اما خدا عقل هم داده! من دیروز بی گدار که به آب نزدم! دیدی که تمام پروتکل ها را رعایت کردم مثل همه ی بچه های که آنجا بودند! و این یعنی خدایا من عقلانی رفتار می کنم اما وظیفه ام را به خاطر ترس رها نمی کنم...
اگر ما هم بترسیم که می شود ایتالیا!
می شود کامیون، کامیون جنازه هایی که باید از شهر دور شوند!
خودت ببین چه اوضاعی می شود!
سمیه می دانی ترس همیشه هست اما مهم این است که باعث انگیزه بشود نه اینکه انگیزه ی آدم را بگیرد و منفعلش کند!
چرا دروغ دیروز خودم قبل از اینکه ماسک را روی صورتم بزنم ترس شدیدی در دلم بود اما وقتی ماسک را روی صورتم زدم یکدفعه یاد عملیات خیبر افتادم که دشمن شیمیایی زد!
و بعد کمی مکث کرد...
نگاهم کرد و ادامه داد: با خودم فکر کردم اگر آن روز رزمنده ها از سلاح های شیمیایی که چیزی در موردش نمی دانستند و مثل این بیماری ناشناخته بود می ترسیدند و دیگر ادامه نمی دادند چه می شد!
غیر از این بود دشمن ضعفمان را می فهمید و ما در جنگ شکست می خوردیم! تازه آن وقت این شروع ماجرا بود! دیگر هر چه توان داشتند می گذاشتند روی انواع سلاح های شیمیایشان تا ما را از پا در بیاورند!!!
ولی رزمنده ها نترسیدند! نمی دانم شاید بعضی هایشان هم ترسیدن ولی بر ترسشان غلبه کردند و مبارزه را ادامه دادند که نتیجه اش پیروزی برای ما شد!
با حرفهای مرضیه یاد حرفهای حاج قاسم افتادم شرطش این است که نترسیم...
اینقدر محو صحبت های مرضیه شده بودم که متوجه مسیر نبودم نگاه کردم دیدم رسیدیم...
در دلم خدا، خدا می کردم امروز جنازه ای نباشد...
نگرانی ام این بود مثل دیروز کم بیاورم...
هنوز چهره ی آن خانم جوان در ذهنم بود...
پیاده شدیم و به سمت غسالخانه راه افتادیم...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت ششم با قیافه ی خیلی جدی ادامه داد: ببین سمیه جان مثلا بخوا
🌸🌸🌸🌸🌸
💖مثل یک مرد💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت هفتم
زینب و یک نفر از خواهرها زودتر رسیده بودند با دیدن ما به استقبالمان آمدند بعد از احوالپرسی نوبت تعویض لباس شد...
این بار اما برای من فرق می کرد زینب ماسک را به دستم داد با عشقی وصف نشدنی آن را به صورتم زدم...
یاد حرفهای مرضیه افتادم... یاد عملیات خیبر... یاد شهدای طلایئه... همه و همه انگیزه ای شده بود برای ادامه ی راهم...
از شهدا مدد خواستم کمک کنند...
و چه خوب امدادگرانی هستند شهدا...
در حال نجوا با خدا بودم که صدای آقایی از بیرون خلوتم را بهم زد...
خواهران کرونایی!
این اسمی بود که وقتی جنازه ی کرونایی می آوردند ما را صدا می زدند یکدفعه تنم لرزید اما نه مثل دیروز...
دوباره زینب و مرضیه جلو رفتند میت را تحویل گرفتن ...
جنازه کمی سنگین بود و تنهایی کار برایشان سخت بود ....
ما چهار نفر بودیم و مثل دیروز نیروی کمکی نداشتیم.
آن یکی خواهر هم گذاشته بودند برای کفن که نباید جلو می آمد که خیس شود... آرام آب دهنم را قورت دادم یک یا زهرا گفتم و رفتم سمت بچه ها... پیرزنی بود آرام با چهره ای نورانی ...
وقتی فهمیدم مادر شهید است قلبم آرامش عجیبی گرفت...
شروع کردم کمک کردن... بچه ها هم سخت مشغول بودند...
لحظه ای ذکر از زبانم و اشک از چشمانم متوقف نمی شد...
حس حضور شهدا و اینکه پسر آمده به استقبال مادرش حس آرامش بخشی بود در همان حال احساس کردم چقدر بعضی ها حتی مردنشان هم با هم فرق می کند!
بعد از اتمام غسل با آن لباسهای محافظ خیس عرق بودم اما نه از ترس!
از شدت فعالیت و گرمای لباسها!
تمام طول آن مدت فقط با خود می اندیشیدم آخر کار من چه می شود...
آیا خودم را آماده ی این جا به جایی کرده ام!؟
آیا دوست داشتنی هایی انتخاب کرده ام که فقط در این لحظات به من بدهند!؟
هنوز استراحت نکرده بودیم که دوباره با صدای آن مرد بلند شدیم...
دومین جنازه را که تحویل گرفتیم خانم میانسالی بود...
سعی کردم بر احساساتم غلبه کنم... مشغول شدیم ذکر و دعا لحظه ایی از زبان بچه ها متوقف نمی شد...
شاید هیچ وقت در طول عمرم اینطور برای خدا عرق نریخته بودم!
یاد حرف حاج قاسم افتادم فرصتی که در بحرانها هست در خود فرصت ها نیست!
هنوز کار این میت تمام نشده بود که جنازه ی بعدی را آوردند...
و ما بدون استراحت بعد از اتمام این جنازه کار بعدی را شروع کردیم...
و دوباره جنازه... و دوباره...
بیشتر از اینکه خسته باشم کلافه بودم... کلافه از اینکه چرا وقتی می توانیم با پیشگیری جلوی این ویروس منحوس را بگیریم با خودسری اینقدر راحت عزیزانمان را از دست می دهیم...
نکته ی عجیبی که حس میکردم حالت و حس من با هر جنازه متفاوت بود کنار بعضی ها احساس آرامش می کردم و کنار بعضی دیگر دلهره یی عجیب سراغم می آمد!
اول فکر می کردم فقط خودم دچار چنین حالتی شدم اما وقتی از بقیه بچه ها پرسیدم خیلی جالب بود که هر کدامشان این حالت را تجربه کرده اند!
برایم سوال شده بود براستی چه چیزی باعث می شود کنار جنازه ایی آرامش داشته باشی و کنار جنازه ی دیگری از ترس قالب تهی کنی؟!
و زینب انگار ذهن من را خوانده باشد گفت : بچه ها دقت کردید حس بودن کنار هر جنازه چقدر متفاوت بود! و بعد ادامه داد خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند و سکوت کرد...
زینب که بچه ها چشم رنگی صدایش می زدند با صورتی سفید و ابرو هایی کشیده و چشمانی عسلی روشن که به چهره اش زیبایی خاصی داده بود!دختری با روحیه ی آرام و تودار که کمتر حرف می زد و بیشتر پا به رکاب بود...
در این دو روز بیشتر ساکت بود و مشغول کار!
در دلم گفتم کاش حرفش را ادامه می داد...
دوست داشتم بیشتر بشناسمش!
قبل از اینجا یکی و دو بار بیشتر ندیده بودمش و آشناییمان در همین حد بود...
ولی نمی دانستم که...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت هفتم زینب و یک نفر از خواهرها زودتر رسیده بودند با دیدن م
🌸🌸🌸🌸🌸
💖مثل یک مرد💖
#بر_اساس_واقعیت
قست هشتم
که چه جایگاهی دارد و اینجا اینقدر ساده و بی آلایش مشغول کار هست آن هم کاری که هر کسی زیر بار آن نمی رود!
تا وقتی که موقع تعویض لباس مرضیه رو به زینب گفت: حضرت استاد اینها را کجا بگذاریم!
زینب ابروهایش را توی هم کشید و با اشاره ی دستش گفت: مرضیه جان اینجا!
مرضیه که متوجه تغییر حالت چهره ی زینب شد ادامه داد: والا زینب جان شما از عجایبی! همه دوست دارند استاد صدایشان کنند آن وقت شما را درست صدا می کنیم ناراحت می شوی!
زینب با حرص و غرولند گفت: مرضیه جان شما که بهتر می دانی عزیزم! آدم را که به اینجا می آورند دیگر مهم نیست چکاره است جنازه اش را مثل همه ی جنازه ها می شورند! پس دیگر این بحث را ادامه ندهیم!
مرضیه با حالت شیطنت گفت: باشد من دیگر چیزی نمی گویم شما استاد دانشگاه و حوزه هستید و چند سال خارج از کشور چکار می کردید و الان ایران چکار می کنید؟!
زینب لبش را به دندان گرفت و چشم غره ای به مرضیه رفت که مرضیه فقط با حالت اشاره زیپ دهانش را کشید که واقعا صحنهی با مزه ای بود!
دوست داشتم بیشتر راجع به زینب بدانم اما باید در یک فرصت مناسب از خودش می پرسیدم...
حالتهای مرضیه من را یاد رزمنده های جنگ می انداخت که در اوج فشار روحی به دیگران روحیه می دادند! و ما دقیقا در چنین موقعیتی بودیم....
لباسهایمان را تعویض و بعد از ضد عفونی و استریل شدن با بچه ها خداحافظی کردیم و همراه مرضیه سمت ماشین راه افتادیم شیفت عصر قرار بود نیروی کمکی برسد...
خوشحال بودم امروز بر ترسم غلبه کرده بودم شاید خودم هم باورم نمی شد اما لطف خدا کمکم کرد تا کمکی کنم...
اما جدای از ترس که با آن کنار آمده بودم خیلی سخت است که از صبح تا ظهر مرده و جنازه دیده باشی از پیر و جوان گرفته بعد هم قرار باشد روال زندگیت را ادامه دهی!
طبیعتاً یک سری تغییرات در زندگی هر انسانی اتفاق می افتاد و یکی از مهمترین تغییرات زندگی من دقیقا همین اتفاق بود که تاثیر عجیبی در زندگیم داشت...
رسیدم خانه...
امیر رضا دوباره منتظرم بود در را که باز کرد از حالت چهره ام فهمید که سمیه ی دیروز نیستم! با همان وسواس لباسهایم را تعویض و ضد عفونی کردم.
امیر رضا با اینکه می خواست زود برود اما آمد و چند لحظه ای کنارم نشست گفت: چه خبر خانمی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: تو را بخدا بیرون می روی مواظب خودت باش!
یک ابرویش را داد بالا و با حالت تعجب گفت: عجب!
گفتم: آقای من! سوالی می پرسی خوب در غسالخانه چه خبری می تواند باشد! جز...
و بعد سکوت کردم...
امیر رضا اصلا به روی خودش نیاورد و ادامه داد: خوب وضعیت مسافرها چه جوری بود؟ بالاخره بی خبر هم نیستی از صبح شما آماده و راهیشان کردین؟
از نوع حرف زدنش می دانستم می خواهد بداند وضعیت روحی من در چه حال است! نگاهش کردم و گفتم: خدا را شکر بچه ها با کلی ذکر و دعا راهیشان کردند بعد با آه عمیق و حسرتی گفتم ولی شاید می توانستند با رعایت کردن فرصت بیشتری در این دنیا داشته باشند نمی دانم شاید!
گفت: سمیه شما فرقی هم می گذارید طرف ازچه تیپ خانواده و شکلی هست!
اخم هایم را کشیدم توی هم گفتم: اصلا! خدا می داند برای همه مثل هم کار می کنیم!
هر چند که تفاوت جنازه با جنازه ی دیگر خیلی زیاد هست خیلی! بعضی هایشان خیلی آرامش دارند بر عکس بعضی های دیگر!
لبخندی زد و گفت: چون به دوست داشتنی هایشان رسیدند!
و آنهایی که از دوست داشتنی هایشان جدا شدند روحشان ناراحت است....
نوع دوست داشتنی ها تفاوت حالت ها را بوجود می آورد...
این را گفت و همانطور که لبخند روی لبش بود دستهایش را بالا گرفت و به سمت در رفت گفت: بچه ها منتظرند من راهی بشوم تا شما راهیم نکردی!!!
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 #بر_اساس_واقعیت قست هشتم که چه جایگاهی دارد و اینجا اینقدر ساده و بی آلایش مشغو
🌸🌸🌸🌸🌸
💖مثل یک مرد💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت نهم
آمدم جلوی در و رو به امیر رضا خیلی کشیده گفتم: امیییییر رضا مواظب خودت باش!(دقیقا با همین تاکید وکشش حروف)
با خودم فکر میکردم که اگر بدانیم فرصت زندگی کردنمان چقدر کم است حتما همیشه با عشق زندگی می کردیم
دیدن جنازه های پیر و جوان به من این را خوب فهمانده بود که زمان رفتن هیچ کس مشخص نیست پس تا فرصتی هست باید زندگی کرد...
کارهای سجاد و ساجده را با عشق بیشتری انجام دادم...
و حواسم بیشتر جمع شده بود دلی را نشکنم با دخترم بیشتر بازی کنم به پسرم بیشتر اقتدار ببخشم هوای همسرم را بیشتر داشته باشم و خلاصه ریز ریز زندگی ام را بکاوم تا اگر روزی مسافر شدم بارم پر باشد از خوبی...
تصمیم گرفتم دفترچه یادداشتی برای خودم بردارم و هرروز حساب و کتابم دستم باشد میان همین فکر های خوب بودم که گوشیم زنگ خورد...
مهناز بود یکی از دوستان و همکلاسی دوران دانشگاهم خیلی گرم با هم احوالپرسی کردیم خیلی نگران بود می گفت: با این کرونا چکار باید بکنیم؟ آخرش چه می شود؟
گفتم: توکل بر خدا همراه با رعایت بهداشت و شستشوی مداوم دستها و هرچه که می گویند دیگر! در تکمیل صحبت های من ادامه داد: از من می شنوی حتما مواد غذایی برای یکسال خرید کن! معلوم نیست که چه خبر شود آدم باید محتاط باشد!
کشورهای خارجی را نگاه کن آنجا که همه چیز هست و فرهنگشان بالاتر است چه به جان هم افتاده اند خدا بخیر کند برای ما با این مردم!
گفتم: البته اینطوری هم که می گویی نیست!
خدارا شکر اینجا همه چیز فروان است...
بدون توجه به حرفهایم یکدفعه گفت: راستی سمیه الان کجا هستی؟
گفتم: خانه چرا؟
نفس عمیقی کشید و گفت: خوب خدارا شکر با خودم گفتم تو دختر عاقلی هستی! بعضی از بچه ها می گفتند رفتی داخل غسالخانه کار می کنی؟!
خیلی جدی گفتم: تنها کاری که در این موقعیت از دستم بر می آمد همین بود البته من تازه به جمع بچه ها اضافه شدم راستی تو نمی خواهی...
نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به نصیحت کردن...
این چه کاری هست می کنی؟! مگر از جان خودت سیر شدی! تو بچه ی کوچک داری! آخر آدم هم اینقدر بی فکر! به فکر خودت نیستی به فکر شوهر و بچه هایت باش!
پای جان که می رسد شما بیچاره ها به صف می شوید، حقوقش را یکی دیگر می گیرد آن وقت تو می خواهی نه تنها جان خودت که خانواده ات را هم به خطر بیندازی! این چه منطقی هست شما دارید!
گفتم مهناز جان بحث اعتقاد است دوباره وسط صحبتم پرید و باز شروع کرد: خدا در کنار اعتقاد به انسان عقل داده است! اصلا به خطر انداختن جان حرام هست و... همینجور پشت سر هم بدون وقفه و لحظه ایی تنفس فقط می گفت!
همان لحظات یادم افتاد چند هفته قبل مادر بزرگش بخاطر این بیماری فوت کرده بود و من تلفنی تسلیت گفتم و خوب یادم هست مدام خدا را شکر می کرد بخاطر طلبه هایی که جهادی کار کفن و دفن را با احترام برایشان انجام دادند در حالی که هیچ کدامشان جلو نرفته بودند!
چقدر انسانها زود فراموش کار می شوند!
جبهه گرفتن در مقابلش بی فایده بود بعد از اتمام نصایحش که متوجه بی رغبتی من شد خداحافظی کرد!
ولی دیگر حال خوب مرا بهم ریخته بود
لحظاتی از شدت فشار روحی چشمانم را بستم! وااای کاش مردم می فهمیدند با هر کلامی چقدر می توانند حال یک نفر را خوب یا بد کنند! و چقدر باید مواظب حرف زدنمان باشیم حداقل اگر کاری نمی کنیم با زبانمان کار خوب را که می توانیم تحسین و ترغیب کنیم!
اما بعضی ها انگار با خودشان عهد بسته اند که کار خیری نکنند! سعی کردم برای شنیدن حرفهای ناامید کننده یک گوشم در باشد و یک گوشم دروازه...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت نهم آمدم جلوی در و رو به امیر رضا خیلی کشیده گفتم: امیییییر
🌸🌸🌸🌸🌸
💖مثل یک مرد💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت دهم
وقتی آدم رفتن را خیلی نزدیک می بیند از اینکه خودش را مشغول چیزهای بی ارزش مثل حرف این و آن کند دوری می کند چون واقعا اینقدر ها هم زمانمان بی ارزش نیست!
در طول روز حسابی مشغول بودم تا نبودم در خانه کاری روی زمین نماند چون خوب می دانستم اولویت اول باید خانواده باشد...
روز بعد هم با مرضیه همراه شدم داخل ماشین نشسته بود و کتابی دستش بود من که سوار شدم کتاب را داخل کیفش گذاشت...
کنجکاوانه پرسیدم چی می خواندی!؟
لبخندی زد و گفت: الان نمی گویم هر وقت تمام شد می دهم تو هم بخوانی!
گفتم: ای بدجنس! چیه می ترسی کتاب را بگیرم! دنیا ارزش ندارد مرضیه خانم مثلا داریم می رویم غسالخانه!
دل بکن از مال دنیا دختر!
نگاهم کرد و با لبخند مرموزانه ای گفت: اگر فکر کردی من با این حرفها تحت تاثیر قرار می گیرم جهت اطلاعت سمیه جان هنوز من را خوب نشناختی...
می دانستم تا کتاب را تمامش نکند اصرار فایده ای ندارد...
مثل شکست خورده ها تسلیم شدم و دیگر چیزی نگفتم...
مرضیه هم چیزی به روی خودش نیاورد بعد از چند لحظه سکوت گفت: راستی امروز نیروی کمکی داریم بچه های تازه نفس...
آه عمیقی کشیدم و گفتم کاش امروز خبری نباشد مرضیه آدم دلش می گیرد...
کاش بچه ها تازه نفس بمانند...
حرفی نزد و مردمک چشمهایش از من فاصله گرفت...
چیزی نگذشت که رسیدیم...
زینب باز آمد استقبالمان...
داخل غسالخانه که رفتم با دیدن دختر پانزده و شانزده ساله خشکم زد!
چطور والدینش اجازه داده اند؟
چقدر جرات دارد!
متحیر مانده بودم!
زینب که من را متعجب دیده بود با دستش اشاره کرد چرا خشکت زده!
آرام طوری که آن دختر نشنود گفتم: بچه ها دردسر نشود این بچه اینجاست!
مرضیه که صدایم را شنید گفت: دردسر مامانش هست که بغل دست من دارد مجهز می شود! و با همان شیطنت جذابش ادامه داد: خدا به داد امواتی برسد که نرگس(به مادر همان دختر نوجوان اشاره می کرد) جنازه شأن را می شورد! و بعد بلند گفت امروز میت نداشته باشیم بلند صلوات...
و صدای صلوات فضای غسلخانه را پر کرد. رفتم جلوی دخترک بعد از سلام و علیک گفتم: نمی ترسی اینجایی؟ چنان با اقتدار جوابم را داد که اصلا انتظار نداشتم گفت: من از مولایم یاد گرفتم اگر در مسیر حق بودم مرگ برایم از عسل شیرین تر خواهد بود!
حقیقتا با این جمله از رفتار روز اول خودم شرمنده شدم و دیگر حرفی برای گفتن نماند!
مرضیه نگاهی به من انداخت با خنده گفت: بچه ها سمیه نیاز به شستن دارد فکر کنم پودر شد! در همین حین زینب با تشر به مرضیه گفت مرضیه خانم غسالخانه است دختر یک کم ذکر بگو!(فکر می کنم جبران حرفهای دیروز مرضیه را کرد)
با خودم حس کردم چقدر جمع این بچه ها با صفاست حتی میان غسالخانه! روح که پر باشد از معنویت همه جا را عطرآگین می کند مثل روح مرضیه ، زینب،و اخلاص همین دخترک نوجوان
با حرفش یاد شهید بهنام محمدی افتادم
و احساس غروری عجیب در دلم که نه تنها جوانهای ما پای کارند که نوجوانها هم حاضرند جانشان را کف دست بگیرند وارد میدان شوند
اینکه در غسالخانه خوشحال باشی تناقض عحیبیست! که فقط با دیدن این صحنه قند در دلت آب می شود که با این همه تلاش دشمن اما این انقلاب چه نسلی دارد!
من آنجا زنده هایی را دیدم که زندگی کردن را میان مرده ها به من آموخت!
و مرده هایی که فرصت زنده بودن را به من یاد آوری می کردند تا زندگی کنم!
توی حس و حال بچه ها بودم که صدای همان آقا از بیرون جمع و جورمان کرد
خانم های کرونایی....
به چشم بر هم زدنی حال و هوای غسالخانه پر از ذکر و دعا شد...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان شماره : 128 ❤️
💜نام رمان : بزم محبت 💜
💚نام نویسنده: … 💚
💙تعداد قسمت : 128 💙
🧡ژانر:عاشقانه_مذهبی 🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 128 ❤️ 💜نام رمان : بزم محبت 💜 💚نام نویسنده: … 💚 💙تعداد قسمت : 128 💙 🧡ژانر:عاشقان
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 #بزم_محبت 💖
پارت1
ای خدا یعنی میشه؟؟؟
این اولین جمله ایه که صبح وقتی چشمهام رو باز کردم به ذهنم اومد. مدام فکرم پرواز میکنه به ده روز پیش. روزی که برای اولین بار یه آرزوی شدنی تو قلبم جوونه زد. آرزوی رفتن.
اون روز صبح مثل همیشه با صدای مادر و سامان بیدار شدم. مادر هر صبح با سامان صبحانه میخورد و بعد راهیش میکرد بره شرکت. مثل هر روز گوشه در رو باز کردم و کنار در نشستم. از لای در به مادر نگاه میکردم. پشت میز نشسته بود و برای سامان چای شیرین میکرد. موهای بلندش رو شل بسته بود. موهای خرمایی پر پشتی داشت. سامان همین طور که با حوله کوچیکی دستهاش رو خشک میکرد به سمت آشپزخونه رفت به مادر که رسید عمیق لبخند زد و روی موهاش رو بوسید و کنارش نشست. خیلی بهم میومدن هم مادرم چهره قشنگی داشت هم سامان خیلی خوش استیل و مردونه بود. سامان 36 ساله بود و حتی کمی بزرگتر نشون میداد ولی مادر برعکس کوچکتر از سنش به نظر میومد. 34 ساله بود ولی راحت 30 ساله به چشم میومد.
- ممنون عزیزم دیشب دیر خوابیدی تو برو بخواب من خودم صبحانه میخورم.
مادر هم لبخندی زد و گفت: نگران نباش تو رو راهی کنم میرم می خوابم.
از در فاصله گرفتم و روی زمین دراز کشیدم هر صبح کارم دید زدن کارهاشونه. محبتهای سامان به مادرم تمومی نداشت. بارها میدیدم که چطور عاشقانه مادر رو در آغوش میگیره. گونه اش رو میبوسه دستهاش رو میبوسه و موهاش رو. بعضی وقتها به شدت این سوال ذهنم رو آزار میده که چرا انسانی به این عاشقی تبدیل به یک کابوس برای من شده. مگه وقتی با مادرم ازدواج میکرد از وجود من بی خبر بوده؟ خب البته این ممکن نیست وقتی چند روز بعد به دنیا اومدن من با هم ازدواج کردن. هرچند وقتی مادر خودم بهم اهمیت نمیده چه انتظاری از ناپدریم دارم.
تو فکر بودم که صدای ماهان رو شنیدم
- بابا من آماده ام
- بیا لقمه هاتو بگیر برو کفش هاتو بپوش منم میام
ماهان دو سالی از من کوچکتر بود تقریبا 12 سالش بود. خیلی شبیه سامان بود. میشد از عکسش بجای عکس بچگی سامان استفاده کرد . منم کاملا شبیه مادرم بودم ولی چشمهامون فرق داشت. تو فکر بودم که چشمام گرم شد و چند دقیقه ای خوابم برد وقتی چشم باز کردم سکوت همه جا رو گرفته بود. با خیال راحت از اتاق بیرون اومدم و سرویس رفتم . صبحانه خوردم و میز رو که به خاطر من جمع نشده بود جمع کردم، برگشتم اتاق و لباسهای مدرسه ام رو پوشیدم.
از اتاق که بیرون اومدم...
****
💕 نویسنده_غفاری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 #بزم_محبت 💖 پارت1 ای خدا یعنی میشه؟؟؟ این اولین جمله ایه که صبح وقتی چشمهام رو باز کردم به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بزم_محبت💖
پارت2
از اتاق که بیرون اومدم با سامان روبرو شدم تو شک بهش خیره شدم شاید سه سال شده بود که اینطور از نزدیک ندیده بودمش. با سیلی که صورتم رو سوزوند به خودم اومدم
- چرا خیره شدی به من از جلوی چشمم گم شو
- چی شده؟
با این حرف مادر هردو به سمتش برگشتیم سریع سرم رو زیر انداختم و خودم رو به اتاق رسوندم در رو بستم و پشت در نشستم. بی صدا اشکهام جاری شدن.
کمی بینشون سکوت بود بعد سامان سکوت رو شکست
- مهتاب جان، عزیزم ... ببخشید یه لحظه عصبی شدم
دوباره ساکت شدن
- چیزی لازم داشتی برگشتی؟
- آره چندتا برگه
الان من کتک خوردم سامان از مادر عذرخواهی میکنه!! یعنی مادر ناراحت شد ؟؟ شایدم چون بیدارش کرده داره اینجوری صحبت میکنه
صورتم بدجور میسوزه نمیدونم برم مدرسه یا نه؟
صدای در بیرون اومد بعد در اتاق مامان
از اتاق بیرون اومدم و رفتم جلوی جا کفشی. کفشم رو که برداشتم توی آینه نگاهی به سمت چپ صورتم انداختم.
سرخ شده بود ولی مانع نشد که کیفم رو بندازم روی دوشم و راهی مدرسه بشم.
هوا بهاری بود و راه تا مدرسه کم. اروم قدم میزدم و نفس های عمیق میکشدم. وارد حیاط مدرسه شدم مثل هرروز خلوت. یادم نمیاد تا حالا به صف رسیده باشم
وارد ساختمون شدم وجلوی در کلاس ایستادم تقه ای به در زدم و وارد شدم. معلم نگاه کوتاهی انداخت و بفرماییدی گفت. مطمعنم سرخی صورتم رو دید ولی سعی کرد مثل همیشه باهام رفتار کنه. روی صندلی کنار پنجره نشستم و به نگاه های بقیه توجهی نکردم.
با هیچ کدوم از بچه های کلاس دوست نیستم از این که با کسی صمیمی بشم و مجبور بشم درباره مشکلاتم توضیح بدم متنفرم. حتی از این که مشاور مدرسه و معلم از مشکلاتم با خبرن ناراحتم.
زنگ تفریح توی حیاط قدم میزدم که زینب صدام کرد
- فرشته ... فرشته
ایستادم و به نزدیک شدنش نگاه کردم
- میشه باهات حرف بزنم؟
سعی میکرد به صورتم دقیق نشه . میدونم تو این چند ساعت تقریبا سرخیش رفته ولی اگه کسی دقت میکرد شاید متوجه میشد.
ساکت نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه. متوجه شد و بی مقدمه گفت
- فرشته ... میگم اسم بابات حسینه ... حسین پهلوان؟
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
💕 نویسنده_غفاری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت2 از اتاق که بیرون اومدم با سامان روبرو شدم تو شک بهش خیره شدم شاید سه سال شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بزم_محبت💖
پارت3
- فرشته ... میگم اسم بابات حسینه ... حسین پهلوان ؟
متعجب نگاهش کردم
- آره ... چطور؟؟
- راستش تو خونه حرف از تو شد وقتی بابا اسمت رو شنید گفت تو جوونی دوستی داشته که اسمش حسین پهلوان بود . میگفته اگه بچم دختر بشه اسمش رو فرشته میذارم
خیلی مشتاق رو کردم به زینب . یعنی ممکنه؟؟؟ اولین بار بود درباره پدرم چیزی میشنیدم
- خب دیگه بابات چی گفت؟
- بابا گفت بچه اش دختر بود ولی قبل به دنیا اومدن بچه اش تصادف کرد و فوت کرد
.
پس بابام تصادف کرده ؟ کاش بیشتر بگه
زینب که نگاه مشتاقم رو دید ادامه داد
- از بابا پرسیدم کجا باهاش دوست شده گفت با مادرش توی محله قدیمیمون زندگی می کردن. الانم عمه ام همسایه مادرشه
- یعنی مادرش زنده است هنوز همون جا زندگی میکنه؟؟؟
سوالم رو با هیجان پرسیدم ولی زینب چشماش پر از سوال شد حتما بخاطر اینکه به جای گفتن مادربزرگ گفتم مادرش و اینکه هیچ خبری از زنده بودنش نداشتم ولی باید میفهمیدم
- می تونی آدرسش رو بهم بدی؟
- گفتم که ... با عمه ام همسایه است اگه بخوای دقیق ترش رو می پرسم و بهت میگم
خوشحال بودم پر از هیجان .نور امید قلبم رو روشن کرده بود. یعنی ممکنه جای دیگه ای غیر از اون اتاق کوچیک توی این دنیای بزرگ وجود داشته باشه که بتونم بهش پناه ببرم؟
توی این ده روز چسبیده بودم به زینب و هر روز ازش می پرسیدم که آدرس مادربزرگم رو پیدا کرده؟
و هربار مترسیدم که اون پیرزن مادربزرگم نباشه میترسیدم جز پدر من مرد دیگه ای هم وجود داشته باشه که هم اسم پدرم باشه و اسم دخترش فرشته و قبل از به دنیا اومدن دخترش از این دنیا رفته باشه
یعنی ممکنه؟؟؟
***
- دیروز رفتیم خونه عمم ولی موقع برگشت که از بابام پرسیدم کدوم خونه، خونه مادربزرگته. گفت خونه اش دو تا کوچه بالاتره. اصرار کردم بهم نشون بده ولی بابا عجله داشت گفت دفعه بعد حتما نشون میده
خیلی حالم گرفته شد
- بازم کی میرید خونه عمت؟؟
- اگه به بابا میگفتم برای چی آدرس مادربزرگت رو میخوام همین امروز بهم آدرس میداد
برای اولین بار برای کسی غیر از مشاور مدرسه از زندگیم گفته بودم و اصلا دلم نمیخواست برای هیچ کسی تعریف کنه
- نه اصلا، صبر میکنم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت3 - فرشته ... میگم اسم بابات حسینه ... حسین پهلوان ؟ متعجب نگاهش کردم - آره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بزم_محبت💖
پارت4
حالم گرفته بود. معلم وارد شد و همه ساکت شدند.
حواسم رو دادم به درس ولی آخرا دیگه حوصلم نکشید سرم رو گذاشتم روی دسته صندلی و به آسمون خیره شدم. میدونستم معلم اعتراضی نمیکنه هم بخاطر سفارش مشاور هم بخاطر نمرات بالای خودم. زینب کمی خم شد سمتم و آروم گفت
- خوش میگذره؟
- آره آسمون قاب شده خیلی زیبا و آرامش بخشه
- شاعر شدی؟
- تنها چیزی که تو اتاقم دوست دارم، پنجره است که آسمون رو قاب میکنه برام وقتی هم که باد باشه ابرا آروم از جلوم رژه میرن.
- نه دیگه مطمئن شدم شاعر شدی
لبخندی به لبم اومد سرم رو از روی میز بلند کردم و نگاهی به زینب انداختم نمیدونم دوستی با زینب حالم رو خوب کرده یا داشتن هر دوستی میتونه این همه خوب باشه.
زنگ که خورد زینب چادرش رو سر کرد و با هم از کلاس خارج شدیم به حیاط نرسیده بودیم که مژگان با عجله از کنارمون رد شد تنه ای به من زد و بدون کم کردن سرعتش داد زد ببخشید و به راهش ادامه داد
*
به خیابون که رسید پیچید به سمت راست و به راهش ادامه دادتا رسید به پسری که تکیه داده بود به دیوار.
مژگان لبخندی به پسر زد
- سلام امیر ... خوبی؟
- خوبم عزیزم تو خوبی؟
مژگان متوجه پسری شد که به ماشین امیر تکیه داده بود
- امیر معرفی نمیکنی؟
- دوستم محمد
مژگان سلام بلندی کرد ولی محمد خیلی آروم با سری که کمی مایل به پایین بود جوابش رو داد.
امیر خنده کوتاهی کرد و رو به مژگان گفت
- محمد خیلی خجالتیه ... به زور راضی کردم بیاد یه دوست دختر پیدا کنه از این حال و هوا دربیاد ... زیادی تو خودشه
مژگان نگاهی به اطراف کرد و با دیدن فرشته گفت
- یه لحظه بمون الان میام
سریع از امیر دور شد و به سمت فرشته و زینب رفت
*
همراه زینب از مدرسه بیرون اومدیم به خیابون که رسیدیم سمت راست پیچیدیم متوجه مژگان شدم که با دوست پسرش حرف میزد همیشه در بارش تو کلاس صحبت میکنه بیشتر از پسره از اسمش خوشش میاد ، امیر شایان . میگه مثل اسم خودش که مژگان سحر هست دو تا اسمه.
حواسم به مژگان بود که یکدفعه روش رو برگردوند و با دیدنم حرفی به امیر زد و سریع خودش رو به ما رسوند.
نفس نفس میزد. به سختی پرسید
- بچه ها فردا امتحان داریم؟
برای منم سوال شد با نگاه پرسشی رو کردم به زینب
- نه دیگه خانم که گفت باشه برای هفته بعد
مژگان تشکری کرد و سریع به سمت امیر رفت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💕 نویسنده_غفاری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛