eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعره‌ی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب 🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷رمان جذاب، ویژه ، عاشقانه، و شهدایی 🌷قسمت ۲۳ و ۲۴ 💤عجب بیابانی بود...... من بودم ، جواد و مجید بودن، نگاهی به لباس توی تنم کردم، لباس نظامی. تن بقیه هم لباس نظامی بود ... بخاطر خاکی که بلند شده بود ، تشخیص چهره کار آسونی نبود ، دست همه تفنگ بود حتی دست من.... همه چی خیلی واضح بود انگار نه انگار یه خوابه با تعجب به اطراف نگاه میکردم که صدای جواد رو شنیدم که بلند داد زد 'مجییییید' ... سرم رو برگردوندم مجید رو دیدم که کف زمین افتاده و غرق در خون بود و جواد بالاسرش اشک میریخت و چفیه‌اش رو روی زخم مجید گذاشته بود و فشار میداد با تمام سرعت دویدم سمتشون مجید دیگه آخرین نفس هاش رو میکشید که به جواد جای وصیت نامه اش رو گفت و چشماش رو بست. همون لحظه اطرافم پر از آدم شد. بچه‌های دور ما یک صدا صلوات بلندی میفرستادن و جواد که مجید رو در آغوش گرفته بود یک آن ناله ی بلندی سر داد تیر تفنگ کلاشینکوف خورده بود دقیقا تو قلبش. جواد، مجید رو رها کرد و روی زمین افتاد.... همه این صحنه ها رو میدیدم ولی هرچه میدویدم که برسم نمیشد. یک لحظه خودم رو بالای سر جواد دیدم هرچه صداش میزدم جوابم رو نمیداد. جواد چشمش رو باز کرد، دستم رو گرفت و محکم فشار داد اشک پشت چشمانم جمع شده بود لحظه به لحظه فشار دستش کم میشد و دستم رو ول کرد. و برای همیشه چشمش رو باز گذاشت و رفت.... جواد رو رها کردم. که یک دفعه صدای صلوات شنیدم. لحظه به لحظه صدای صلوات بچه‌ها بلند میشد. این بار دونفر همزمان روی زمین افتاده بودند. یکی، دو پا نداشت، و یکی، سر نداشت. هرکسی که شهید میشد یه صلوات واسه شادی روحش میفرستادن. گوشه ای ایستادم و زل زدم به جواد که لبخندی بر لب داشت، و به آسمان خیره شده بود همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ، اصلا مامان چجوری گذاشت من بیام ؟؟؟ نکنه رفتم قسمت مین ها؟؟؟ من کجام اصلا ؟تو افکار خودم غرق بودم که احساس سوزشی در پشت سرم حس کردم و بعد احساس کردن یقه لباسم خیس شد تا بفهمم چی شد گردنم هم سوخت، تیر به گردن و سرم خورده بود. روی زمین افتادم و بچه‌هایی که دورم حلقه زده بودن رو میدیدم، کم‌کم چشمانم بسته شد. و صدای صلوات بچه ها و‌‌‌‌‌‌.... هرچه منتظر شدم هیچ خبری از صدای دلنشین و آسمانی صلوات نبود. انگار هیچی نمی‌شنیدم.... چشمانم رو باز کردم همه جا تاریک بود و من رو به سمت نور سفید و خاکستری در حال دویدن بودم. از نور گذشتم ، مجید و جواد و بچه‌هایی که تا دقایقی قبل با ما میجنگیدن همه اونجا بودن، هاله‌ای از نور داشتن. اما من مثل آدم عادی بودم. جواد با دست زد رو شونم و گفت: " خوش آمدی " با بقیه به سمت در رفتیم ، همه از در عبور کردن نوبت به من رسید داشتم برم یا نه. قدم برداشتم به سمت در ورودی ولی در بسته شد. ندایی را شنیدم که گفت _تو شلمچه باید فکر اینجارو میکردی.... منظورش رو فهمیدم منظورش خانم معتمدی بود.... دوباره تصویر سیاه شد و من اینبار به پا میدویدم به سمت نور ولی بهش نمیرسیدم ، یکدفعه زیر پایم خالی شد و سقوط کردم ... سقوط جوری بود که انگار با عصبانیت منو پرتاب کردن، پریشان از خواب پریدم. پیرهنم خیس عرق شده دنبال آب گشتم که دستی با لیوان آب جلوم ظاهر میشه سرم رو برمیگردونم و جواد رو میبینم که با چشمان قرمز به من زل زده. آب رو میگیرم و کمی میخورم و لیوان رو گوشه ای میگذارم و سر جایم میشینم جواد انگار دو دل بود بپرسه یا نه که خودم توضیح میدم _ رفته بودیم جبهه. تو بودی مجید بود شهید شدیم، اما شما واقعا شهید شدین ولی من نه، داشتیم از یه در رد میشدیم ولی منو راه ندادن، میدونم بخاطر خانم معتمدی بوده، بخاطر که کردم عین دیوانه ها گفتم : _نباید امروز تو اتاق خانم محمدی نگاه میکردم جواد لبخندی زد و گفت + این خواب از رو فکر و خیال زیاده داداش، ممکنه ادم نگاه کنه ولی مهم اینه که ، زود چشمش رو جای دیگه منحرف کنه. خیلی خوبه که اینقدر هست. ولی تو‌ نیتت منظور بدی نداری بلند شد و از ساکم پیرهنی درآورد و داد دستم + بپوش الان باید بریم نماز وقتی پیرهن رو پوشیدم، با جواد راهی حسینیه شدیم. نماز صبح خوندیم و تا نماز ظهر حسینیه رو تمیز میکردیم و خواهرا کمک خانم محمدی ناهار درست میکردن ... بعد نماز ظهر آقای محمدی اجازه داد یک ساعت هرجا میخواییم بریم و بعد یک ساعت توی حسینیه جمع بشیم.جواد با آرنج بهم ضربه زد. منظورش رو‌ فهمیدم، با خوندن یه آیت‌الکرسی تو دلم، سر به زیر، پشت سر خانم معتمدی، با فاصله زیاد راه افتادم