eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵ و ۶ +نمیدونم بچه‌ها خدا بخیر کنه. پیش‌بینیِ من اینه در آینده‌ای نه چندان دور عربستان این و علیه حزب‌الله و ایران و محور مقاومت حرکت میده. باید منتظر بود. {پیش‌بینی ما در این مستند درست از آب در آمد و چندماه بعد سعدحریری در عربستان بازداشت شد تا علیه حزب‌الله و ایران اقدام کند.} و یه چند لحظه ای به سکوت گذشت. چون زیاد حال حرف زدن نداشتم. سرم و تکیه داده بودم به صندلی و به جنایاتی که توی سوریه داشت میشد فکر میکردم. یه هویی سید رضا که صندلی عقب نشسته بود دستش و گذاشت روی شونم و گفت: _حاجی داشتیم می‌اومدیم، «حاج کاظم» (معاونت تشکیلات)گفت گوشی عاکف رو هم برید از خونش بگیرید و ببرید فرودگاه. {خوبه درمورد حاج کاظم اینجا یه کم توضیح بدم... حاج کاظم خیلی هوام و داشت. چون همرزم پدر شهیدم توی جنگ بود. رابطه خانوادگیمون هم در حد تیم ملی بود و کلی سر و سِر داشتیم باهم. طوری که دختراش بهم میگفتند داداش. یا نوه های پسریش من و عمو صدا میکردند و دخترش هم هنوز متاهل نبود. چریک بود توی جنگ. از همرزمان حاج قاسم و شهید و و و و... بود. مُخ مسائل اطلاعاتی و ضدجاسوسی بود. خیلی از پروژه‌های کلان اطلاعاتی امنیتی توی مشتش بود و اون توی کشور حل کرده بود و احدی هم قرار نبود بفهمه. چندبار توی عراق اسیر شد. به جرات می تونم بگم نصف رگ‌های بدنش سوخته بود. به خاطر دردی که داشت، هر دو سه روز ۲۰ تا مُرفین میزد. در جنگ شیمیایی شد. نخاعش آسیب دید. بازم از جنگ دست نمیکشید. چون عاشق بود. بعد از امام هم با حضرت بیعت کرد. و مستقیما پیش آقا گفت اگر لایق نبودم در رکاب امام به شهادت برسم، حالا حاضرم در رکاب شما امام بزگوار حضرت خامنه ای کبیر باشم تا شربت شهادت رو بنوشم. حدود ۸ سال قبل بازنشسته شده بود. ولی اداره بهش نیاز داشت. نمیزاشتن بره. چند بار با مقامات عالی رتبه ی امنیتی کشور حرف زد. بهشون میگفت نمیتونم. دارم میبُرَّم. بزارید برم آخر عمری یه کم زندگی کنم. جغرافیا خونده بود و اینکه دکترای آی تی و علوم سیاسی هم داشت، باز هم با این مریضی هاش، اداره نمیزاشت بعد از بازنشستگیش بره.} گوشی و گرفتم از سیدرضا و روشن کردم. دیدم خانمم توی این چند دیقه اخیر، ۵ بار زنگ زده. {یه نکته ای رو هم بگم... توی کارهای برون مرزی که زمانش طولانی هست گوشی و خط شخصی نمیتونیم داشته باشیم. بخصوص توی سوریه که در حال حاضر شده چراگاهِ جاسوسان. چون ریسکش بالاست. چون جدای جنگ ، یک جنگ عظیمی هم وجود داره که شما تصور کنید، آمریکا و عربستان و انگلیس و فرانسه و قطر و اردن و ترکیه و... یک طرف که باید اسمش و گذاشت ناتوی اطلاعاتی غربی_عربی. از طرفی ایران و حزب‌الله هم یک طرف.روسیه هم که به خاطر منافع خودش مجبور هست کنار ایران بمونه.} هم گوشی‌ها و هم سیم‌کارت‌ها رو تشکیلات خودمون تعیین میکرد و مدت خاصی هم داشت استفاده ازش. و هرجایی که خودم احساس می کردم داره وضعیت منفی میشه، و یا داخل ایران تشخیص میدادن دایره امنیت داره کِدِر میشه باید اون گوشی و سیم کارت نابود میشد. گوشی و روشن کردم دیدم توی این چند دیقه اخیر خانمم ۵ بار زنگ زده. چون دیگه مامویت من توی سوریه بعد از ۶ ماه بنا بر دلایلی به پایان رسید و باید تیم بعدی برای انجام تکمیلی اون مرحله وارد میشد. توی این ۶ ماه با خانمم اونم به طور امن و خیلی کوتاه چندبار صحبت کردم. نه میتونستیم دوتا کلمه حرف عاشقانه بزنیم، و نه میتونستیم قربون صدقه هم بریم. ارتباطِمونم به درخواست من هر دوهفته یکبار، و طبق نظر داخل ایران به مدت ۳ دقیقه برقرار میشد و مستقیم تماس نداشتیم. اول با داخل کشور هماهنگ میکردم، اونها مارو به هم وصل میکردن. توی شرایط خوبی نبودم از لحاظ امنیتی چون اوضاع سوریه روز به روز وخیم تر میشد. همسرم و سپرده بودمش دست خدا و اونم سپرده بود من و به مادرسادات. داشتم میگفتم،... گوشی و روشن کردم دیدم توی این چند دیقه اخیر خانمم ۵ بار زنگ زده. روم نمیشد به خانمم زنگ بزنم. توی همین لحظه دیدم باز خودش زنگ زد. فکر کنم از اونطرف یحتمل ۴،۵ تا بوق خورد. با صدای آروم جواب دادم: _سلام، شرمندتم عزیزم. یه لحظه گوشی دستت. به بهزاد گفتم: _بزن کنار. پیاده شدم از ماشین. بهزاد و سید رضا هم برای مراقبت پیاده شدند، که با ابرو و چشام اشاره زدم نیازی نیست. شروع کردم به صحبت: +سلام فاطمه جان، خوبی نفسم. خوبی عمرم. شرمندتم به مولا. ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ .....من کی باشم اعتراض کنم؟ من حق اعتراض ندارم اصال و ابدا.. تصمیم گیرنده عالم تویی. ارباب من توی گودال بهش نیزه و شمشیر و سنگ زدن اعتراض نکرد و میگفت، الهی رَضَاً بِرِضائِک.. خدایا حالا منم هستم به . من راضی هستم به هرچی که تو میخوای. من میرم جلو برای نجات مادرم.. همه و و میزارم روی اینکه درست و متفکرانه عمل کنم.. ..." یه یاعلی گفتم و بلند شدم از روی زمین.. توی دلم گفتم: " بابا علی عزیزم. بابای شهیدم. میخوام ناموست و نجات بدم. کمکم کن. پیش خدا ریش گِرو بزار تا اگر به صلاح هست موفق بشم...." بعد این درد دلی که با خدا کردم و پدر شهیدم و واسطه قرار دادم، دلم قرص شد.... همینطور پشت هم فقط فکر میکردم که از کجا باید دقیقا حالا شروع کنم.. رفتم توی اتاقی که فاطمه زهرا بستری بود. دیدم دکترو پرستار بالای سرش هستند و دارن بخیه سرش و کبودی صورتش و بررسی و معاینش میکنند تا ببینند وضعیتش چطوره.. به دکتر و پرستار گفتم: _ببخشید یه لحظه فوری برید بیرون. ممنونم. اونا هم رفتن بیرون و به فاطمه گفتم: +ببین فاطمه زهرا جان، یه مطلب مهمی رو میخوام بهت بگم.. _جانم بگو.. +عزیزم اگر اونایی که تورو دزدیدن، ببینیشون میشناسی؟ _آره عزیزم. میشناسمشون. چطور؟ +یه خانم بود دیگه درسته؟ _آره. تو از کجا میدونی؟ البته یه مرد هم بود که من یکی دوبار بیشتر ندیدمش. همش زنه میومد من و کتک میزد و میرفت. +مهم نیست از کجا میدونم فدات شم. الان میگم یکی با یه لب تاپ بیاد اینجا که با کمک تو چهره اون خانم و مشخص کنه و بدونیم کیه.. دور چشات بگردم، فقط باید خوب حواست و جمع کنی و خوب تشخیص بدی... باید خوب دقت کنی و هرچی از صورت اون زن توی ذهنته اینجا به همکارم بگی ، تا اون بتونه چهره کسانی که دزدیدنت و از توی سیستم در بیاره... باشه خانومم؟ _چشم عزیزم. حواسم هست. راستی محسن چرا مادرت نمیاد؟ اون که گفت توی مسیرم.. کجاست پس؟ چرا هنوز نرسیده؟ +اونم میاد. یه خرده ترافیکه و تا اینجا چند ساعت راهه برای همین احتمالا دیر میرسه.. الان به هیچچی فکر نکن قربونت برم... فقط به چهره اون زنه فکر کن. فوری رفتم بیرون و به محافظ فیروزفر گفتم: _همین الآن فوری میری میگی یکی از بچه های چهره نگاری با لب تاپش سریع تا ده دیقه یه ربع دیگه بیاد اینجا. وقت نداریم اصلا. برو ببینم چیکار میکنی. همزمان بهم خبر دادند... حاجی هم از تهران به نیروهای عملیاتی که خونه تروریستا رو محاصره کرده بودند و منتظر دستور بودند برای عملیات، دستور حمله داد و تاکید کرد، قطعه رو سالم میخوایم و اون زن و که سرتیم عملیات و هدایت کننده این جریان در تهران بود باید زنده دستگیرش کنن بچه های تیم عملیاتی. ✍یه نکته: اینطور که ما متوجه شدیم توی بررسی‌های خودمون در تهران و شمال ، متوجه شدیم تیم دشمن که توی تهران بودند سه نفر بودند که یکیشون زن بود و دوتاشون مرد. در مازندران هم اونایی که همسر و مادر من و دزدیدند دونفر بودن که یکیشون زن و یکیشون مرد. و رییس این مجموعه تا این لحظه همون خانمی بود که در تهران بود که عضو سرویس آمریکا بودن. بزارید از اینجا به بعد... و یعنی بعد از اینکه حاج کاظم دستور داد به تیم عملیاتمون در تهران که به اتاق هدایت جاسوس ها و تروریستا حمله کنن در منطقه ولنجک تهران، عاصف عبدالزهرا براتون تعریف کنه... ¤✍¤عاصف توی گزارشش نوشته بود.... بعد از اینکه فهمیدیم فقط تماس های دشمن از شمیران هست ولی مخفیگاهشون در ولنجک، من با دستور حاجی، شدم سر تیم حلقه ی عملیاتی برای حمله و زیر ضربه بردنِ خونه تروریست هایی که در تهران و در منطقه ولنجک مستقر بودند. تموم بچه های عملیاتی و ضربتی یک دست لباس مشکی و مجهز به سلاح در حالت آماده باش حاضر شدند.. با هماهنگی های صورت گرفته برق منطقه رو قطع کردیم.. اینترنت و تلفن هم از قبل به طور مطلق قطع شده بود.. با فرمان و دستور حاجی برای حمله به خونه، به کلیه ی واحدهای مستقر در دایره عملیات، دستور حمله ی هوشمندانه دادم. خونه ای که تروریستا در اون مستقر بودند، بزرگ و ویلایی بود که حدود ۲۰۰۰متر میشد. دیوارهای بلندی داشت.. البته ما تقریبا میدونستیم سه نفر هستند اما همه چیز و محتمل میدونستیم که شاید بیشتر باشند.. بچه ها مثل مورو ملخ ریختن توی خونه.. یکی از نیروهارو فرستادیم و از دیوار رفت بالا و به خاطر بلندی دیوار.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛