رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت سی و نهم گفت: خوبم.نگران نباشید. بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گفت:
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت چهلم
یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم...
قرار شد اسفند ماه تو محضر عقد کنیم،پنج فروردین جشنی خونه بابا بگیریم.یکسال بعد عروسی کنیم.امین از ارثیه پدریش خونه و ماشین داشت که قرار شد تو همون خونه زندگی کنیم.
اون شب خاله امین یه جعبه کوچیک
بهم داد و گفت:
_اینو امین داده برای شما.
وقتی رفتن،بازش کردم.یه انگشتر عقیق زنانه بود.خیلی زیبا بود.زیرش یه یادداشت بود که نوشته شده بود:
با ارزش ترین یادگاری مادرم.
انگشتر به دستم کردم.خیلی به دستم میومد.
برای عقد بزرگترها همه بودن....
عمه ها،عمو و خاله ی امین.پدربزرگ و مادربزرگ ها؛عمه و دایی و خاله ی من.مامان و بابا و علی و محمد و خانواده هاشون.
محضر خیلی شلوغ شده بود...
قبل از اینکه عاقد برای بار سوم بپرسه آیا وکیلم،
تو دلم گفتم #خدایا خودت خوب میدونی من کی ام.فقط تو میدونی من چقدر گناهکارم.اینا فکر میکنن من خیلی خوبم،کمکم کن #آبروی_دینت باشم.
-عروس خانم آیا وکیلم؟
تو دلم گفتم #خدایا با اجازه ی #خودت،با اجازه ی #رسولت(ص)،با اجازه ی #اهلبیت رسولت(ع)،با اجازه ی #امام زمانم(عج)، گفتم:
_با اجازه ی خانم زینب(س)، پدرومادرم، بزرگترها،شهید رضاپورو همسرشون.. بله...
صدای صلوات بلند شد.
امین هم بله گفت و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم حلقه ها و پذیرایی،خیلی از مهمان ها رفته بودن.
امین و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم رو خوب نگاه کردم.هیچکس حواسش به من نبود...
منم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم.
جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و مجعدی داشت.کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ بود.
اقرار کردم خیلی دوستش دارم.
مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت:
_بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد.
امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین.به بقیه نگاه کردم.همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن...
از شدت خجالت سرخ شده بودم.سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم تو ابرها.
سوار ماشین امین شدم...
فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت:
_کجا برم؟
-بریم خونه ما.
دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (س)پیش پدرومادرش...
گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست #نداشتم همه #نگاهم کنن.
ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی سفید بود و #جلب_توجه میکرد.
گل خریدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س).
تو مسیر همش به امین نگاه میکردم
ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد. بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم.
یک ساعت که گذشت بالبخند گفت:
_خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید.
دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم شخص استفاده نکنه.میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طولانی تر میشه.پس خودم باید کاری میکردم.
گرچه #خیلی_برام_سخت_بود ولی امین #همسرم بود و معلوم نبود چقدر کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم.دل و زدم به دریا و گفتم:
_امین.
بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت:
_بله.
این جوابی که من میخواستم نبود.
شاید زیاده روی بود ولی من وقت نداشتم.دوباره گفتم:
_امین.
بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت:
_بله.
نه.این هم نبود.برای سومین بار گفتم:
_امین.
نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت:
_بله
خوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد.
برای بار چهارم گفتم:
_امین.
چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت:
_بله
نشد.پنجمین بار با ناز گفتم:
_امییییین.
به چشمهام نگاه کرد و بالبخند و خیلی مهربون گفت:
_جانم
این شد.از ته دل لبخند زدم...
و همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت نود و هفتم _... حتی اگه مجلست به هم ریخت.. مطمئن باش #حکمتی داشت
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت نود و هشتم
ولی زندگی من و وحید و سختی هامون تازه شروع شد...
قبل عروسی وحید بهم گفت:
_دوست داری ماه عسل کجا بریم؟
گفتم:
_جاهایی که #میتونیم بریم #بگو،تا من #انتخاب کنم...
-هر جایی که #توبخوای میتونیم بریم.
-هر جایی؟!!
یه کم دقیق نگاهم کرد.لبخند زد و گفت:
_کربلا؟
از اینکه اینقدر خوب منو میشناخت خوشحال شدم.گفتم:
_میتونیم؟
یه کم مکث کرد و گفت:
_یه کاریش میکنم.
بخاطر شرایط امنیتی کاریش بهش اجازه همچین سفری رو نمیدادن.خیلی تلاش کرد تا بالاخره تونست هماهنگ کنه که بریم.
دو روز بعد عروسی راهی کربلا شدیم
دل تو دلم نبود.حال وحید هم مثل من بود.هیچ کدوممون روی زمین نبودیم. وقتی وحید روضه میخوند هیچ کدوممون آروم شدنی نبودیم.حس و حالمون تعریف کردنی نبود.وقتی با هم بودیم باهم گریه میکردیم.هیچ کدوممون اصراری برای پنهان کردن اشک ها و بغض هامون نداشتیم... نگران ریا شدن نبودیم.
من و وحید یکی بودیم.
کافی بود اسم حسین(ع)رو بشنویم اشک مثل سیل از چشمهامون جاری میشد. ساعت ها تو بین الحرمین می نشستیم،به گنبد امام حسین(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.به گنبد حضرت اباالفضل(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.
خیلی ها گفتن اونجا برای ما هم دعا کنید ولی ما اونجا حتی به خودمون هم فکر نمیکردیم.اونجا فقط #امام حسین(ع) بود و #مصائبشون.
اصلا وحید و زهرا مطرح نبود.
فقط حسین(ع) بود و اشک.اونجا حتی نیاز نبود کسی روضه بخونه.به هر جایی نگاه میکردیم روضه بود.آب..خیمه گاه..آفتاب سوزان...داغی زمین..تل...بچه ها..گودال....همه روضه بود.
هردومون برای اولین بار بود که میرفتیم. هردو مون داشتیم دق میکردیم.نفس کشیدن تو کربلا واقعا سخت بود.زنده بودن تو کربلا باعث شرمندگی بود. شرمنده بودیم که چرا با این همه مصیبت ما هنوز زنده ایم.شرمنده بودیم که خدا،حسینش(ع) رو فدای تربیت شدن ما کرد و ما هنوز................
اون سفر برای هردومون سفر عجیبی بود. وقتی برگشتیم هم قلب و روحمون اونجا بود.
قبل از سفر کربلا مداحی های وحید سوزناک و با گریه بود.خودش هم گریه میکرد ولی بعد از سفر کربلا مداحی کردن براش خیلی سخت شده بود.وقتی مداحی میکرد خودش هم آروم شدنی نبود.مجلس ملتهب میشد.دیگه هیچ وقت روضه گودال نخوند.وقتی روضه میخوند همه نگران سلامتیش بودن.دیگه کمتر بهش میگفتن مداحی کنه.من حالشو میفهمیدم.بعد از سفر کربلا منم تو روضه ها دلم میخواست بمیرم از غصه.
هروقت وحید میرفت هیئت، منم باهاش میرفتم.همه میدونستن من و وحید با هم ازدواج کردیم و منو خانم موحد صدا میکردن.
یه شب که هیئت تموم شد نزدیک ماشین با یه خانمی که تو هیئت با هم دوست شده بودیم،صحبت میکردم.وحید با آقایی نزدیک میشد.قبل از اینکه وحید چیزی بگه اون آقا گفت:
_سلام خانم روشن.
از اینکه کسی تو هیئت منو به فامیل خودم صدا کرد تعجب کردم.نگاهش کردم.سهیل صادقی بود.
سرمو انداختم پایین و سلام کردم.بعد احوالپرسی همسرش رو معرفی کرد.همون خانمی که قبلش داشتم باهاش صحبت میکردم.دختر خیلی خوبی بود.بعد احوالپرسی وحید به آقای صادقی گفت:
_ماشین آوردی؟
آقای صادقی گفت:
_آره.ممنون.مزاحمتون نمیشیم.
خداحافظی کردیم و رفتن.وقتی تو ماشین نشستیم وحید گفت:
_سهیل پسر خیلی خوبیه.به اون چرا جواب رد دادی؟
از حرفش تعجب کردم.لبخندی زد و گفت:
_این روزها خیلی ها وقتی میفهمن با تو ازدواج کردم یه جوری نگاهم میکنن.از نگاهشون معلومه قبلا خاستگار تو بودن.
-چند وقته میشناسیش؟
-چند سالی هست.
-از گذشته ش چیزی بهت گفته؟
-یه چیزایی.
-چی مثلا؟
-گفته بود تو یه مسائل دینی ابهاماتی داشته و یه دختری کمکش...
حرفشو نصفه گذاشت و به من نگاه کرد.
-تو کمکش کردی؟؟!!!!!
-آقای صادقی بهت گفته بود دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه؟
وحید با تعجب گفت:
_تو بهش گفته بودی؟؟!!!!!!!
-میبینی خدا چقدر حواسش به ما هست. یه حرف رو خودش به زبان من میاره،بعد با واسطه به شما میرسونه که من و شما الان اینجایی باشیم که هستیم.
سه هفته بعد از اینکه از کربلا برگشتیم، وحید یه مأموریت یک ماهه رفت....
دلم خیلی براش تنگ شده بود....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چہاردهم
#فقرا و #مساکین شهر از این خبر، #مطلع و #مسرور شدند....
چرا که #عطرولیمه_ازدواج_تو، اول سحورى در خانه آنها را نواخت....
و پس از آن ، دیگران و دیگران آمدند و این ازدواج مبارك را تهنیت گفتند.
#دو_نوجوانى که اکنون به سوى تو پیش مى آیند، ثمره همین ازداوجند...
گرچه از مقام حسین مى آیند،
اما ماءیوس و خسته و دلشکسته اند.
هر دو یلى شده اند براى خودشان.به شاخه هاى شمشاد مى مانند.
هیچگاه به دید فروشنده ، اینسان به آنها نگاه نکرده بودى....
چه بزرگ شده اند،
چه قد کشیده اند،
چه به کمال رسیده اند.
جان مى دهند براى #قربانى کردن پیش پاى #حسین ،
براى #بازپس_دادن_به_خدا.
براى #عرضه در بازار عشق.
علت خستگى و شکستگى شان را مى دانى...
حسین به آنها #رخصت میدان رفتن #نداده است.
از صبح، بى تاب و قرار بوده اند و مکرر پاسخ #منفى شنیده اند...
#پیش از #على_اکبر، بار سفر بسته اند اما امام پروانه پرواز را به على اکبر داده است...
و این آنها را #بى_تاب_تر کرده است.
علت بى تابى شان را مى دانى اما آب در دلت تکان نمى خورد.
مى دانى که قرار نیست اینها دنیاى پس از حسین را ببینند.
و ترتیب و توالى رفتن هم مثل همه ظرائف دیگر، پیش از این در لوح محفوظ رقم خورده است.
لوحى که پیش چشم توست.
اصلا اگر بنا بر فدیه کردن نبود، غرض از زادن چه بود؟
اینهمه سال ، پاى دو گل نشسته اى تا به محبوبت #هدیه اش کنى . همه آن رنجها براى امروز سپرى شده است و حالا مگر مى شود که نشود.
در #مدینه هم وقتى #قصد حسین از سفر، به گوش تو رسید،
این دو در شهر #نبودند،...
اما معطلشان نشدى.... مى دانستى که هر کجا باشند، #نهم_محرم ، جایشان در #کربلاست!
بى درنگ از #عبداالله خداحافظى کردى و به خانه #حسین درآمدى.
#بهانه زیستن پدید آمده بود،
و یک لحظه بیشتر با حسین زیستن غنیمت بود.
هر دو وقتى در منزلى بین راه ، به کاروان #رسیدند و تو را از دیدارشان متعجب ندیدند، #شگفت_زده شدند.
گمان مى کردند که تو را ناگهان #غافلگیر خواهند کرد و بهت و حیرتت را بر خواهند انگیخت...
اما وقتى در نگاه وتبسم تو جز آرامش نیافتند، با تعجب پرسیدند:
_✨مگر از آمدن ما خبر داشتید؟
و تو گفتى :
_✨شما براى همین روزها به دنیا آمده بودید. مگر مى شد #امام من جایى باشد و #عون و #محمد من جاى دیگر؟
این روزها باید جاده همه عشقهاى من به یک نقطه #منتهى شود. بدون شما دوپاره تن این ماجرا چگونه ممکن مى شد؟
اکنون هر دو #بغض کرده و لب برچیده آمده اند که :
_✨مادر! امام رخصت میدان نمى دهد. کارى بکن.
تو مى گویى :
_✨عزیزان ! پاى مرا به میان نکشید.
محمد مى گوید:
_✨چرا مادر؟ تو #خواهر امامى ! #عزیزترین محبوب اویى.
و تو مى گویى :
_✨به همین دلیل نباید پاى مرا به میان کشید. نمى خواهم امام گمان کند که #من شما را راهى میدان کرده ام . نمى خواهم امام گمان کند که #من دارم عزیزانم را فدایش مى کنم . گمان کند که #من بیشتر از شما #شائقم به این ماجرا.
گمان کند... چه مى گویم . او اما م است ،
در وادى #معرفت او گمان راه ندارد. او چون آینه همه دلها را مى بیند و همه نیتها را مى خواند.
اما...اما من اینگونه #دلخوشترم . این دلخوشى را از مادرتان دریغ نکنید.
عون مى گوید:
_✨امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره اى جز این نباشد چه ؟ ما همه #تلاشمان را کردیم . پیداست که امام نمى خواهد شما را #داغدار ببیند. #اندوه شما را #تاب نمى آورند. این را #آشکارا از #نگاهشان مى شود فهمید.
محمد مى گوید:
_✨ماندن بیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت!
تو چشم به #آسمان مى دوزى...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #بیست_وسه
نه فقط #هرملۀ_بن_کاهل_اسدى که تیر را رها کرده است..
بلکه تمام لشکر دشمن ، چشم انتظار ایستاده است تا #شکستن تو و برادرت را تماشا کند و #ضعف و #سستى و #تسلیم را در چهره هاتان ببیند.
#امام #باصلابت و #شکوهى بى نظیر، دست به زیر خون على اصغر مى برد، خونها را در مشت مى گیرد و به #آسمان مى پاشد....
کلام امام انگار آرامشى آسمانى را بر زمین نازل مى کند:
نگاه خدا، چقدر تحمل این ماجرا را آسان مى کند.
این #دشمن است که در هم مى شکند و این تویى که جان دوباره مى گیرى...
و این ملائکه اند که فوج فوج از آسمان فرود مى آیند و بالهایشان را به تقدس این خون زینت مى بخشند،...
آنچنان که وقتى نگاه مى کنى #یک_قطره از خون را بر زمین ، چکیده نمى بینى.
🏴پرتو نهم🏴
خودت را مهیا کن زینب....
که حادثه دارد به #اوج خودش نزدیک مى شود...
اکنون هنگامه #وداع فرارسیده است....
اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او، خبر از #فراقى_عظیم مى دهد.
خودت را مهیا کن زینب که لحظه وداع فرا مى رسد....
همه #تحملها که تاکنون کرده اى ، #تمرین بوده است ،
همه #مقاومتها، #مقدمه بوده است...
و همه #تابها و #توانها، #تدارك این
لحظه #عظیم_امتحان !
نه آنچه که #ازصبح تاکنون بر تو گذشته است ، بل آنچه از #ابتداى_عمر تاکنون سپرى کرده اى ،
#همه براى #همین_لحظه بوده است.
وقتى روح از تن #پیامبر، مفارقت کرد...
و جاى خالى نفسهاى او رخ نشان داد،
تو صیحه زدى ،
زار زار گریه کردى
و خودت را به آغوش #حسین انداختى و با نفسهاى او #آرام گرفتى...
#شش ساله بودى که مزه مصیبتى را مى چشیدى
و طعم تسلى را تجربه مى کردى.
#مادر از میان در و دیوار فریاد کشید که
_✨فضه (14)مرا دریاب!
خون مى چکید از #میخهاى پشت در و آتش ستم به آسمان شعله مى کشید...
و دود #غصب و تجاوز، تمام فضاى مدینه را مى انباشت.
#حسین اگر نبود...
و تو را در آغوش نمى گرفت و چشمهاى اشکبار تو را به روى سینه اش نمى گذاشت،
تو قالب تهى مى کردى از دیدن این فاجعه هول انگیز....
وقتى #حسن ، #پدر را با فرق شکافته و خونین ، آماده تغسیل کرد و بغض آلوده در گوش تو گفت :
_✨زینب جان ! بیاور آن کافور بهشتى را که پدر براى این روز خود باقى گذاشته است..
تو مى دیدى...
که چگونه ملائک دسته دسته از آسمان
به زمین مى آیند و بر بال خود آرامش و سکون را حمل مى کنند..
که مبادا طومار زمین از این فاجعه عظمى در هم بپیچد
و استوارى خود را از کف بدهد.
تو احساس مى کردى که انگار خدا به روى زمین آمده است ، کنار قبر از پیش آماده پدر ایستاده است..
و فریاد مى زند:
_✨الى ، الى ، فقد اشتاق الحبیب الى حبیبه . به سوى من بیاریدش ، به سوى من ، که اشتیاق دوست به دیدار دوست فزونى گرفته است.
تو دیدى که بر #طبق_وصیت پدر، حسن و حسین، تو انتهاى جنازه را گرفته بودند و دو سوى پیشین جنازه بر دوش
دیگرى حمل مى شد..
و پیکر پدر همان جایى فرود آمد که آن دوش دیگر اراده کرده بود.
و دیدى که وقتى خاك روى قبر، کنار زده شد، #سنگى پدید آمد که روى آن نوشته بود:
🌟(این مقبره را نوح پیامبر کنده است براى امیر مؤ منان و وصى پیامبر آخرالزمان.)🌟
#ملائک ، یک به یک آمدند،...
پیش تو زانو زدند و تو را در این عزاى عظماى هستى ، #تسلیت گفتند.
اینها اما هیچ کدام به اندازه سینه #حسین ، براى تو تسلى نشد.
وقتى سرت را بر سینه حسین گذاشتى و عقده هاى دلت را گشودى،...
احساس کردى که زمین #آرام گرفت و آفرینش از #تلاطم ایستاد.
آرى ، سینه حسین هماره مصدر آرامش بوده است...
و آفرینش ، شکیبایى را از قلب او وام گرفته است.
#حسن همیشه ملاحظه تو را مى کرد.
ابتدا وقتى نیش #زهر بر جگرش فرو نشست،...
بى اختیار صدا زد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #شصت_ودو
#فقط به خاطر #نمایش نیست....
براى مهیا شدن #مجلس_یزید نیز هست....
به همین دلیل ، #سرها را از کاروان #جدا مى کنند تا #آماده نمایش در مجلس یزید
کنند....
#محفربن_ثعلبه که #دستیارشمر در سرپرستى کاروان است، هنگام بردن سرها فریاد مى کشد:
_این محفر ثعلبه است که #لئیمان و #فاجران را خدمت امیرالمؤمنین مى برد.
#امام، بى آنکه روى سخنش با محفر باشد، آنچنانکه او بشنود، مى گوید:
_✨مادر محفر عجب فرزند خبیثى زاییده است...
#پیرمردى خمیده با سر و روى سپید، خود را به امام مى رساند و مى گوید:
_خدا را شکر که شما را به هلاکت رساند و شهرها را از شر مردان شما آسوده کرد و امیرالمؤ منین را بر شما پیروزساخت.
#حضرت_سجاد، اگر چه از شدت ضعف ، ناى سخن گفتن ندارد، با #آرامش و #طمانینه مى پرسد:
_✨اى شیخ ! آیا هیچ قرآن خوانده اى؟
پیرمرد مى گوید:
_آرى، #هماره مى خوانم.
امام مى فرماید:
_✨این آیه را مى شناسى:
'' قل لا اسئلکم علیه اجرا الاالمودة فى القربى(28) از شما اجر و مزدى براى رسالتم نمى طلبم جز مهربانى با خویشانم.''
پیر مرد مى گوید:
_آرى خوانده ام.
امام مى فرماید:
_✨ماییم آن خویشان پیامبر. این آیه را مى شناسى: و آت ذالقربى حقه ؛(29)
حق نزدیکانت را به ایشان بده.
پیرمرد مى گوید:
_آرى خوانده ام.
امام مى فرماید:
_✨ماییم آن نزدیکان پیامبر.
رنگ پیرمرد آشکارا #دگرگون مى شود و عصا در دستهایش مى لرزد.
امام مى فرماید:
_این آیه را خوانده اى: '' واعلموا انما غنمتم من شى فان االله خمسه و للرسول ولذى القربى .(30) و بدانید هر آنچه غنیمت گرفتید خمس آن براى خداست و رسولش و ذى القربى.''
پیرمرد مى گوید:
_آرى خوانده ام.
امام مى فرماید:
_✨آن ذى القربى ماییم!
پیرمرد #وحشتزده مى پرسد:
_شما را به خدا قسم راست مى گویید؟
امام مى فرماید:
_✨قسم به خدا که راست مى گوییم . این آیه از قرآن را خوانده اى که:
انما یرید االله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا.(31)خداوند اراده کرده است که هر بدى را از شما اهل بیت دور گرداند و پاك و پیراسته تان قرار دهد.
پیر مرد که اکنون به پهناى صورتش #اشک مى ریزد، مى گوید:
_آرى خوانده ام.
امام مى فرماید:
_✨ما همان اهل بیتیم که خداوند، پاك و مطهرمان گردانیده است.
پیرمرد که شانه هایش از هق هق گریه مى لرزد، مى گوید:
_شما را به خدا اهل بیت پیامبر شمایید؟!
امام مى فرماید:
_✨قسم به خدا و قسم به حقانیت جد ما رسول خدا که ماییم آن اهل بیت و نزدیکان و خویشان.
پیرمرد، #دستار از سر مى اندازد، سر به آسمان بلند مى کند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #شصت_وسه
سر به #آسمان بلند مى کند و مى گوید:
_خدایا پناه بر تو از شر دشمنان اهل بیت ، گواه باشد که من از #دشمنان آل محمد #بیزارى مى جویم.
سپس صورت اشکبارش را بر پاهاى امام مى گذارد و مى پرسد:
_آیا راهى براى توبه و بازگشت هست ؟
امام مى فرماید:
_✨آرى ، خداوند توبه پذیر است.
پیرمرد که انگار از یک کابوس وحشتناك #بیدار شده است و جان و جوانى اش را دوباره پیدا کرده ،
#عصایش را به زمین مى اندازد و همچون جنون زده ها مى دود و فریاد مى کشد:
_مردم ! ما فریب خوردیم. اینها #دشمنان #خدا نیستند. اینها #اهلبیت پیامبرند، #قاتلین اینها؛ دشمنان خدایند، #یزید دشمن خداست. آن پیامبرى که در اذانها شهادت، به رسالتش مى دهید، پدر اینهاست. توبه کنید! جبران کنید! برگردید!
#مامورى که از لحظاتى پیش ، کمر به قتل پیرمرد بسته و به #تعقیب او پرداخته ، اکنون به پیرمرد مى رسد و با #ضربه شمشیرى میان سر و بدن او فاصله مى اندازد،...
آنچنانکه پیرمرد چند گامى را هم بى سر مى دود و سپس بر زمین مى افتد....
مردم، مردمى که شاهد این صحنه بوده اند، بیش از آنکه #هشیار و متنبه شوند، مرعوب و #وحشتزده مى شوند.
بیش از این ، نگاه داشتن کاروان مصلحت نیست...
کاروان را در زیر بار سنگین #نگاهها به سمت قصر یزید، حرکت مى دهند.
🏴پرتو شانزدهم🏴
#یزید، همه اعیان و #اشراف_شام و بزرگان #یهود و #نصارى و #سران_بنى_امیه و #سفرا را براى شرکت در این جشن بزرگ دعوت کرده است...
#قصر را به انواع زینتها #آراسته و #شرابهاى گوناگون تدارك دیده است . پیداست که یزید به #بزرگترین_پیروزى زندگى خود، دست یافته است....
یزید به هنگام شنیدن خبر ورود کاروان سرها و اسرا، در حین مستى وسرخوشى، ناگهان ناله شوم کلاغها را مى شنود و
با خود آنچنان که دیگران بشنوند، زمزمه مى کند:
_در این هنگام که محمل شتران رسید و آن خورشیدها بر تل جیران درخشید، کلاغ ناله کرد و من گفتم : چه ناله کنى ، چه نکنى ، من طلبم را وصول کردم و به آنچه مى خواستم رسیدم.
هم اکنون نیز، با #غرور و تبختر بر تخت تکیه زده است و ورود کاروان شما را #نظاره مى کند....
او که #همه_تلاش خود را براى #تحقیر این کاروان و #تعظیم دم و دستگاه خود به کار گرفته است،...
اکنون به تماشاى #شکوه و #عزت خود و #خفت و خوارى #کاروان نشسته است.
همه اهل کاروان را از بزرگ و کوچک ، با #طناب به یکدیگر بسته اند.
یک سر طناب را برگردن سجاد افکنده اند و سر دیگر را به بازوى تو بسته اند....
طناب دیگر از بازوى تو به دستهاى سکینه...
و طناب دیگر و دست دیگر و بازوى دیگر...
و #همه اهل کاروان به گونه اى به هم #وصل شده اند....
که اگر کسى #کندتر و یا #تندتر برود، #دیگران را با خود #به_زمین_بیفکند و اسباب #خنده و #مضحکه شود....
#به_محض_ورود به مجلس، #امام رو مى کند و به یزید و با لحنى آمیخته از #شکوه و #اعتراض و #توبیخ مى گوید:
_✨اى یزید! گمان مى کنى که اگر رسول خدا ما را در این حال ببیند، چه مى کند؟!
با همین #اولین_کلام امام ، حال مجلس #دگرگون مى شود....
یزید فرمان مى دهد...
که بند از دست و پاى شما و غل و زنجیر از دست و پا و گردن امام ، باز کنند....
یزید در دو سوى خود امرا و بزرگان را نشانده است....
براى شما جایى درست مقابل خویش ، تدارك دیده است....
و سرها را در طبقهایى پیش روى خود چیده است....
#دختران و #زنان تا مى توانند #به_هم #پناه مى برند...
و به درون هم مى خزند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #شصت_وچهار
به درون هم مى خزند تا از #شرنگاهها در امان بمانند....
یکى از #سران_لشگر یزید، شروع مى کند به #ارائه_گزارش کربلا و مى گوید:
_حسین با گروهى از یاران و خویشانش
آمده بود... به محض اینکه ما به آنها حمله کردیم، برخى به دیگرى پناه مى بردند و ساعتى نگذشت که ما همه آنها را
کشتیم و...
تو ناگهان از جا بلند مى شوى و فریاد مى کشى:
_✨مادرت به عزایت بنشیند اى #دروغگوى_لافزن ! شمشیر برادرم حسین، تک تک خانه هاى #کوفه را عزاخانه کرد و هیچ خانه اى را در کوفه بدون عزادار نگذاشت.(32)
#سرلشکریزید، با این #تشر، حرف در دهانش #مى_خشکد،...
نفس در سینه اش حبس مى شود و کلامش را #نگفته ، بر جا مى نشیند....
#مجلس در همین لحظات اول ، #دگرگون مى شود....
#یزید که حال و روز بیمار و جسم نحیف #سجاد را مى بیند،...
براى #تغییرفضاى مجلس هم که شده ، به پسرش اشاره مى کند و به سجاد مى گوید:
_حاضرى با پسرم خالد کشتى بگیرى؟
و با خود گمان مى کند که از دو حال خارج نیست....
یا مى پذیرد و با این حال و روز، زمین مى خورد...
و یا نمى پذیرد و با شانه خالى کردنش و اظهار #عجزش ، زمین مى خورد....
#سجاد، اما پاسخى مى دهد که یزید را براى لحظاتى گیج مى کند. امام مى گوید:
_✨کشتى چرا؟! یک #شمشیر به دست هر کداممان بده تا درست و حسابى بجنگیم.
یزید زیر لب با خود زمزمه مى کند:
(حقا که پسر على بن ابیطالب است.)
سپس به امام مى گوید:
_اى فرزند حسین ! پدرت درباره سلطنت با من ستیز کرد و دیدى که خداوند چه بر سر او آورد!؟
امام مى فرماید:
_✨ما اصاب من مصیبۀ فى الارض و لا فى انفسکم الا فى کتاب من قبل ان نبراها ان ذلک على االله یسیر. لکیلا تاءسوا على ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم و االله لا یحب کل مختال فخور.(33) #هیچ_مصیبتى در عالم ارض و یا در نفس شما واقع نمى شود مگر #پیش از آنکه بُروزش دهیم در کتاب #موجود است. و این بر خدا آسان است . براى اینکه به خاطر از دست دادنها #غمگین نشوید و #حسرت نخورید و به خاطر به دست آوردنها، #شادمان نگردید. و خداوند هیچ #متکبر و فخر فروشى را دوست ندارد.
یزید رو مى کند به خالد، پسرش و مى گوید:
_پاسخ بده
خالد به پدر، به امام و به سرها نگاه مى کند و هیچ نمى گوید.
یزید مى گوید:
_ما اصابکم من مصیبۀ فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر.(34)هر مصیبتى که به شما مى رسد، دست آورد خودتان است و خداوند از گناهان بسیارتان مى گذرد.
#امام بر جاى خود #نیم_خیز مى شود و آنچنانکه همه کلام او را بشنوند، مى فرماید:
_✨اى پسر معاویه و اى زاده #هند_وصخر! #قبل از آنکه تو به دنیا بیایى، #نبوت و فرمانروایى ، همواره در اختیار #پدران و #اجداد من بوده است. در جنگهاى #بدر و #احد و #احزاب ، جدم على بن ابیطالب ، لواى پیامبر خدا را در دست داشت و پدر تو پرچم #کفر را. واى بر تو یزید! اگر مى دانستى که چه کار کرده اى ، و درباره پدر و برادر و عموها و خاندانم ، مرتکب چه جنایتى شده اى ، آنچنانکه سر پدرم حسین ، فرزند على و فاطمه و ودیعه رسول االله را بر سر در شهر آویخته اى ، به کوهها مى گریختى و شنهاى بیابان را بستر خویش مى ساختى و فریاد و شیونت را به آسمان مى رساندى . پس چشم انتظار باش ، #خوارى و #ندامت روز #قیامت را که #وعده_گاه خلایق است.
یزید که #پاسخى براى گفتن #نمى_یابد....
طبقى که سر حسین را بر آن نهاده اند، پیش مى کشد و با #چوب_خیزرانى که در دست دارد،...
شروع مى کند به کوفتن بر صورت و لب و دندان امام.
و آنچنانکه #همه بشنوند، زمزمه مى کند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #هفتاد_وهشت «بخش اول»
همه پیاده مى شوند....
و #امام #فرمان_مى_دهد که همان جا خیمه را علم کنند....
سپس #بشیرین_جذلم را صدا مى کند و به او مى گوید:
_✨بشیر! پدرت شاعر بود، خدا رحمتش کند. تو نیز شعر مى توانى سرود؟
بشیر مى گوید:
_آرى یابن رسول الله.
امام مى فرماید:
_✨پس ، #پیش_ازما به مدینه برو و شهادت اباعبداالله را به #اطلاع مردم برسان.
بشیر به تاخت خود را به مدینه مى رساند،...
مقابل مسجد پیامبر مى ایستد و این دو بیت را فریاد مى زند:
_یا اهل یثرب لا مقام لکم بها/قتل الحسین فادمعى مدرار
الجسم منه بکربلاء مضرج/ و الراءس منه على القناة یدار
اى اهل یثرب! دیگر مدینه جاى ماندن نیست، که حسین به شهادت رسیده است. پس همه چشمها باید هماره بر او بگریند که حسین در کربلا به خون تپید و سرش بر نیزه ها چرخید.
و اعلام مى کند که:
_اى اهل مدینه! على، فرزند حسین با عمه ها و خواهرانش به نزدیکى شهر رسیده اند. من جاى آنها را به شما نشان خواهم داد.
#خبر، به سرعت #باد در همه کوچه پس کوچه ها و خانه هاى مدینه مى پیچید.... و شهر یکپارچه ، ضجه و ناله مى شود.
زنان و دختران از خانه ها بیرون مى ریزند،
روى مى خراشند،
موى مى کنند،
بر سر و صورت مى زنند،
خاك بر سر مى ریزند
و شیون و فریاد مى کنند.
هاتفى میان زمین و آسمان، صلا مى دهد:
_✨اى آنانکه حسین را نشناختید و او را به قتل رساندید! بشارت باد بر شما
عذاب و مصیبت جانسوز. تمام اهل آسمان، از پیامبران تا فرشتگان شما را نفرین مى کنند. پس بدانید که لعنت شما بر زبان سلیمان و موسى و عیسى گذشته است
#ام_لقمان، دختر عقیل، با شنیدن این خبر، با سر و پاى برهنه از خانه بیرون مى جهد و سرآسیمه و دیوانه وار این اشعار را مى خواند:
_ما ذا تقولون اذ قال النبى بکم/ما ذا فعلتم و انتم آخرالامم
بعترتى و باهلى بعد مفتقدى/ منهم اسارى و قتلى ضرجوا بِدَم
ما کان هذا جزائى اذ نصحت لکم/ان تخلفونى بسوء فى ذوى رحمى
چه پاسخى براى پیامبر دارید
اگر به شما بگوید که شما به عنوان آخرین امت بر سر عترت و خاندانم ، پس از من چه آوردید؟ عده اى را اسیر کردید و عده اى را به خون کشیدید؟ پاداش من که خیر خواه شما بودم این نبود که با
بازماندگانم اینسان بدى کنید.
#دخترجوانى با شنیدن این خبر،...
همچون جنون زده ها از خانه بیرون مى زند،
و بى چادر و مقنعه و کفشى در کوچه راه
مى رود
و سر تکان مى دهد و با خود مویه مى کند:
_پیام آورى ، خبر مرگ مولایم را آورد،
خبر، دلم را به آتش کشید. تنم را بیمار کرد و جانم را اندوهگین ساخت.
پس اى چشمهاى من یارى کنید و اشک ببارید و پیوسته و مدام ببارید.اشک بر آن کسى که در مصیبت او عرش خدا به لرزه در آمد و با شهادت او مجد و دین ما به تباهى رفت.آرى گریه کنید بر پسر دختر پیامبر و وصى و جانشین او. هر چند که جایگاه و منزل او از ما دور است.
پیش از آنکه #بشیر، باز گردد،...
مردم ضجه زنان و مویه کنان ، از مدینه بیرون مى ریزند...
و با اشک و آه و گریه به استقبال شما مى آیند....
مدینه جز هنگام #ارتحال_پیامبر، چنین درد و داغ و آه و شیونى را به خود ندیده است....
زنان ،
زنان مدینه ،
زنان بنى هاشم که چند ماه پیش تو را بدرقه کردند...
اکنون تو را به جا نمى آورند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #هفتاد_وهشت «آخر»
اکنون #تورا به جا نمى آورند....
باور نمى کنند که تو همان #زینبى باشى که چند ماه پیش، از مدینه رفته اى....
باور نمى کنند که درد و داغ و مصیبت ، در عرض #چندماه...
بتواند همه موهاى زنى را یک دست سپید کند،..
بتواند چشمها را اینچنین به گودى بنشاند،...
بتواند رنگ صورت را برگرداند...
و بتواند کسى را اینچنین ضعیف و زرد و نزار گرداند....
تازه آنها #چگونه مى توانند بفهمند که هر مو چگونه سپید گشته است...
و هر چروك با کدام داغ ، بر صورت نقش بسته است.
#امام در میان ازدحام مردم ،...
از خیمه بیرون مى آید،.. بر روى بلندى اى مى رود. و درحالى که با دستمالى، مدام اشکهایش را مى سترد،...
براى مردم #خطبه مى خواند،...
خطبه اى که در اوج حمد و سپاس و رضایت و اقتدار،...
آنچنان ابعاد فاجعه را براى مردم مى شکافد که ضجه ها و ناله هایشان ، بیابان را پر مى کند:
_✨همینقدر بدانید مردم که پیغمبر به جاى اینکه سفارش ما را کرد، اگر توصیه کرده بود که با ما #بجنگند، بدتراز آنچه که کردند #درتوانشان نبود.
مردم ، کاروان را بر سر دست و چشم خویش به سوى مدینه پیش مى برند....
وقتى چشم تو به #دروازه_مدینه مى افتد،
زیر لب با مدینه سخن مى گویى و به پهناى صورت ، اشک مى ریزى:
_✨مدینۀ جدنا لا تقبلینا خرجنا/فبا الحسرات و الاحزان جئنا
خرجنا منک بالاهلین جمعا/رجعنا لا رجال و لا بنینا
«ما را به خود راه مده اى مدینه جد ما که با کوله بارى از حزن و حسرت آمده ایم.... همه با هم بودیم وقتى که از پیش تو مى رفتیم اما اکنون بى مرد و فرزند، بازگشته ایم.»
به حرم پیامبر که مى رسى ،...
داخل نمى شوى ، دو دست بر چهارچوبه در مى گذارى و فریاد مى زنى :
_✨یا جداه ! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام.
و همچون آفتابى که در آسمان عاشورا درخشید. و در کوفه و شام به شفق نشست ، در مغرب قبر پیامبر، غروب مى کنى...
افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر مى دوى ،...
خودت را روى قبر مى اندازى
و درد دلت را با پیامبر، آغاز مى کنى .
شایدبه اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته اى ، پیش پیامبر، گریه مى کنى...
و همه مصائب و حوادث را موبه مو برایش نقل مى کنى..
و به یادش مى آورى #آن_خواب را که او براى تو تعبیر کرد...
انگار که تو هنوز همان کودکى که در آغوش پیامبر نشسته اى
و او اشکهاى تو را با لبهایش مى سترد
و خواب تو را تعبیر مى کند:
_✨آن درخت کهنسال، #جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت #مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به #پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به #دوبرادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم،
ترك این جهان مى گویند و تو را با #یک_دنیامصیبت_وغربت ، تنها مى گذارند.
- #تعبیرشد خواب کودکى هاى من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام...
"پايان"
✨✨تقديم به خاك پای پيامبر كربلا، حضرت زينب سلام الله عليها✨✨
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۹ سهراب همانطور که به جلو میرفت،.. اطر
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۲۰
سهراب خود را به دکانی که آنجا مشتش را پر کرده بود رساند،...نخود و کشمش را داخل گونیاش ریخت...
و رو به صاحب دکان که حالا سرش خلوت شده بود کرد و گفت :
_قیمت این نخود و کشمش ها چقدر است عمو؟
آن مرد نگاهی به سهراب کرد و بعد دستی روی سینه گذاشت و گفت :
_سلام قربان ، خوش آمدید..
سهراب متعجب به سمت صاحبدکان نگاهی کرد و تازه متوجه شد که دکاندار با مرد پشت سرش که همان پیرمرد غریبه بود، است...سهراب از جلوی مرد کنار رفت ،
آن مرد سرش را کنار گوش سهراب آورد و گفت :
_آفرین...خودت را از حقالناسی که داشت به گردنت میآمد ،نجات دادی ،اما باید بدانی، سکهای هم که در قبال خرید میدهی پاک باشد و عاری از حق الناس باشد... حق #فقیر و حق #امام و حق #مردم دیگر داخل پولت نباشد....
سهراب با گیجی نگاهی به مرد کرد و گفت : _اولا حرفهایت را نمیفهمم ، درثانی از بقچهی زیر غلت ، فکر کردم مسافری ،حال میبینم انگار آشنایی و همه تو را میشناسند.
مرد لبخندی زد و گفت :
_آری همه مرا میشناسند و در این بازار معروف به «آقا سید» هستم، تو به چه سبب بقچه زیربغل داری؟
سهراب سری تکان داد و جلو را نشان داد و گفت :
_میگویند در این بازار گرمابه هست،مقصدم آنجاست تا بعد از مدتها مسافرت حمام نمایم.
آقاسید ،سری تکان داد وگفت :
_چه خوب ، اتفاقا من هم مقصدم گرمابه است، چه خوب که همراه هم شویم.
سهراب چشمی گفت و آقاسید رو به دکاندار گفت :
_آقا رضا یک پاکت از این نخود و کشمشها برایم کنار بگذار بعد از حمام برمیگردم و میگیرم.
مغازه دار با تعجب گفت :
_دکان خودتان است، چرا فقط یک پاکت؟ مثل قبل گونی گونی نمیبرید؟
آقاسید لبخندی زد و گفت :
_آن برای تجارت بود و این برای مزهی دهان
و با زدن این حرف دستی بالا برد و با گفتن «یاعلی» از جلوی مغازه رد شد....سهراب باخود میاندیشید ،براستی این مرد کیست؟...
هردو مرد ،یکی روی پوشیده و یکی با روی گشاده راهی گرمابه شدند...در راه،آقاسید از نام و نشان و دلیل سفر سهراب پرسید... و او هر چه را که به یاقوت گفته بود ،به آقاسید هم گفت...
وارد گرمابه شدند، هرم و گرمی آنجا و بخار آبی که در هوا پخش بود و بوی صابون و سدر و حنا، نوید حمامی دلخواه را به سهراب میداد.... جلوی درب حمام آقاسید دو تا لنگ نو برای خودش و سهراب گرفت...با وارد شدن به فضای گرم حمام، سهراب مجبور شد.. دستار از صورتش بردارد و اصلا متوجه نگاه خیرهی آقاسید به صورت خودش نشد و حتی نفهمید که آقاسید با دیدن چهرهاش ، آشکارا یکه خورد....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۵ و ۶
+نمیدونم بچهها خدا بخیر کنه. پیشبینیِ من اینه در آیندهای نه چندان دور عربستان این و علیه حزبالله و ایران و محور مقاومت حرکت میده. باید منتظر بود.
{پیشبینی ما در این مستند درست از آب در آمد و
چندماه بعد سعدحریری در عربستان بازداشت شد تا علیه حزبالله و ایران اقدام کند.}
و یه چند لحظه ای به
سکوت گذشت.
چون زیاد حال حرف زدن نداشتم. سرم و تکیه داده بودم به صندلی و به جنایاتی که توی سوریه
داشت میشد فکر میکردم.
یه هویی سید رضا که صندلی عقب نشسته بود دستش و گذاشت روی شونم و
گفت:
_حاجی داشتیم میاومدیم، «حاج کاظم» (معاونت تشکیلات)گفت گوشی عاکف رو هم برید از خونش
بگیرید و ببرید فرودگاه.
{خوبه درمورد حاج کاظم اینجا یه کم توضیح بدم...
حاج کاظم خیلی هوام و داشت. چون همرزم پدر شهیدم توی جنگ بود. رابطه خانوادگیمون هم در حد تیم ملی
بود و کلی سر و سِر داشتیم باهم.
طوری که دختراش بهم میگفتند داداش. یا نوه های پسریش من و عمو صدا
میکردند و دخترش هم هنوز متاهل نبود.
چریک بود توی جنگ. از همرزمان حاج قاسم #سلیمانی و شهید #چمران و #باکری و #همت و #متوسلیان و... بود.
مُخ
مسائل اطلاعاتی و ضدجاسوسی بود. خیلی از پروژههای کلان اطلاعاتی امنیتی توی مشتش بود و اون توی
کشور حل کرده بود و احدی هم قرار نبود بفهمه.
چندبار توی عراق اسیر شد. به جرات می تونم بگم نصف رگهای بدنش سوخته بود. به خاطر دردی که داشت، هر دو سه روز ۲۰ تا مُرفین میزد. در جنگ شیمیایی شد. نخاعش آسیب دید. بازم از جنگ دست نمیکشید.
چون عاشق #امام بود. بعد از امام هم با حضرت #امام_خامنهای بیعت کرد. و مستقیما پیش آقا گفت اگر لایق نبودم در رکاب امام به شهادت برسم، حالا حاضرم در رکاب
شما امام بزگوار حضرت خامنه ای کبیر باشم تا شربت شهادت رو بنوشم.
حدود ۸ سال قبل بازنشسته شده بود. ولی اداره بهش نیاز داشت. نمیزاشتن بره.
چند بار با مقامات عالی رتبه ی امنیتی کشور حرف زد. بهشون
میگفت نمیتونم. دارم میبُرَّم. بزارید برم آخر عمری یه کم زندگی کنم.
جغرافیا خونده بود و اینکه دکترای آی
تی و علوم سیاسی هم داشت، باز هم با این مریضی هاش، اداره نمیزاشت بعد از بازنشستگیش بره.}
گوشی و
گرفتم از سیدرضا و روشن کردم. دیدم خانمم توی این چند دیقه اخیر، ۵ بار زنگ زده.
{یه نکته ای رو هم بگم...
توی کارهای برون مرزی که زمانش طولانی هست گوشی و خط شخصی نمیتونیم داشته باشیم. بخصوص
توی سوریه که در حال حاضر شده چراگاهِ جاسوسان.
چون ریسکش بالاست. چون جدای جنگ #نظامی، یک
جنگ #اطلاعاتی عظیمی هم وجود داره که شما تصور کنید، آمریکا و عربستان و انگلیس و فرانسه و قطر و اردن و ترکیه و...
یک طرف که باید اسمش و گذاشت ناتوی اطلاعاتی غربی_عربی. از طرفی ایران و حزبالله هم یک
طرف.روسیه هم که به خاطر منافع خودش مجبور هست کنار ایران بمونه.}
هم گوشیها و هم سیمکارتها رو تشکیلات خودمون تعیین میکرد و مدت خاصی هم داشت استفاده ازش.
و
هرجایی که خودم احساس می کردم داره وضعیت منفی میشه، و یا داخل ایران تشخیص میدادن دایره امنیت
داره کِدِر میشه باید اون گوشی و سیم کارت نابود میشد.
گوشی و روشن کردم دیدم توی این چند دیقه اخیر
خانمم ۵ بار زنگ زده.
چون دیگه مامویت من توی سوریه بعد از ۶ ماه بنا بر دلایلی به پایان رسید و باید تیم
بعدی برای انجام تکمیلی اون مرحله وارد میشد.
توی این ۶ ماه با خانمم اونم به طور امن و خیلی کوتاه چندبار صحبت کردم. نه میتونستیم دوتا کلمه حرف عاشقانه بزنیم، و نه میتونستیم قربون صدقه هم بریم. ارتباطِمونم
به درخواست من هر دوهفته یکبار، و طبق نظر داخل ایران به مدت ۳ دقیقه برقرار میشد و مستقیم تماس
نداشتیم.
اول با داخل کشور هماهنگ میکردم، اونها مارو به هم وصل میکردن. توی شرایط خوبی نبودم از
لحاظ امنیتی چون اوضاع سوریه روز به روز وخیم تر میشد. همسرم و سپرده بودمش دست خدا و اونم سپرده
بود من و به مادرسادات.
داشتم میگفتم،...
گوشی و روشن کردم دیدم توی این چند دیقه اخیر خانمم ۵ بار زنگ
زده.
روم نمیشد به خانمم زنگ بزنم.
توی همین لحظه دیدم باز خودش زنگ زد. فکر کنم از اونطرف یحتمل
۴،۵ تا بوق خورد.
با صدای آروم جواب دادم:
_سلام، شرمندتم عزیزم. یه لحظه گوشی دستت.
به بهزاد گفتم:
_بزن کنار.
پیاده شدم از ماشین.
بهزاد و سید رضا هم برای مراقبت پیاده شدند، که با ابرو و چشام اشاره زدم نیازی نیست.
شروع کردم به صحبت:
+سلام فاطمه جان، خوبی نفسم. خوبی عمرم. شرمندتم به مولا.
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛