eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #پنجاه
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : چند روز مسافرت با خرید و تفریح سپری شد. گاهی به یکباره قلبم درد می گیرد و بی تاب می شوم. به خودم اختیار نمی دهم که باز بی قراری کنم و سیل اشک هایم من را در خود غرق کند. احازه نمی دهم باز سراغ کسی را بگیرد که دیگر نیست. اختیار دلم را در دست گرفتم که مبادا یادی از گذشته کند. یاد حرف های چَرندی که پس از ابراز احساساتم تحویلم داده شد بکند و یا رفتار و کردار زُمختی که مقابل مهربانی ام بر سرم هَوار شد بیفتد. شب ها شعری که همدم حال این روزهایم شده بود را مرور می کردم انگار برایم من سروده بودند. " پس از شبهای تلخ بی کسی صبح سپیدی هست مرا در اوج ناامیَد بودنها امیدی هست " آخرین مقصد ما در تبریز دانشکده پزشکی آن بود. دوست داشتم یک روز به آن جا بروم اما نه برای دید و بازدید بلکه برای تحصیل در آن، عکس هایش را همیشه می دیدم خیالم از درسم راحت بود و دوسال دیگه هم وقت داشتم قول داده بودم به خودم که به هدفم برسم. + خوب رها خانم این دانشگاه الان چندتا در داره کدومش رو میخوای ببینی؟ _ من نمیدونم کدوم درش میشه فقط میدونم قسمت زیادی از دیوار ساختمون شیشه ای هست و پنجره پنجره است. + الان پیداش می کنم بزار از نگهبان بپرسم. به جلوی دَرب دانشگاه رسیدیم چقدر معماری قشنگی داشت تمام دیوار آن از شیشه های کوچک بود شاید بهتر است بگویم پنجره هایی در ابعاد مستطیل کوچک که تا پایین آن ادامه داشت. دیواری به شکل هفت مانند جلوی این شیشه ها قرار داشت و شیشه ها را احاطه کرده بود، برخی از آن ها پشت آن دیوار نامعلوم می شدند. ورودی دانشگاه پله می خورد، اطراف ورودی با درختان و گل ها آراسته شده بود. مردی را انجا دیدم به سویش رفتم. _ سلام آقا میخواستم بدونم من میتونم داخل دانشگاه رو ببینم؟ + سلام دخترم والا الان تابستونه و دانشجو نیست اما فکر نکنم اجازه بدن بهت _ آهان باشه ممنون + اهل تبریز نیستی؟ _ اصالتا تبریزی ام اما نه تهران زندگی می کنم شما ولی کمی لهجه دارید تبریزی اید درسته + اره من تبریزی ام غیر از تبریزم هیجا نمی تونم بمونم _ آهان من دیگه باید برم خانوادم ام منتظرم ممنون ازتون خداحافط + خدانگهدارت جِیران جیران به چه معنا بود؟ چندبار تا رسیدن به ماشین آن را تکرار کردم. دستی به شالم کشیدم به طرف در رفتم و در را باز کردم. _ خوب بریم کسی نبود برم داخل یه آقایی نسبتا پیر بود که گفت اجازه نمیدن اها بابا جیران یعنی چی؟ + چیشد؟ کی بهت گفته جیران ؟ _ اگه فحشه برم چندتا بارش کنم همون پیره مرده گفت ولی اهل این حرفا نبود که : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #پنجاه‌
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : خندید و به منی که مات و مبهوت به او زل زده بودم نگاه کرد. با اخم های در هم تنیده رو ازش گرفتم. _ بریم که سریع برسیم تهران اصلا به طرف نمیخوردا عجب جانماز آبکشی بود + اع رها درست صحبت کن بابا جان شوخی کردم این بنده خدا اصلا حرف زشت نزده که به تبریزی جیران یعنی آهو + خوب چرا زودتر نمیگی فکر کردم فحش داده حالا چرا آهو؟ _ نمیدونم چندبار بچه بودی هم بهت گفته بودن چشات شبیه آهو هاست شاید این بابا هم بخاطر همون بهت گفته مادرم حرف پدرم را تایید می کند. + وقتی به دنیا اومدی همه محوت شده بودن پرستارا میگفتن اولین بچه ای که از اول که به دنیا اومده و چشماش بازه همش هم می‌گفتن اسمش و بزار آهو اما ما از قبل انتخاب کرده بودیم. کلی هم هی دست به دستت می کردن من سکته کردم هی میگفتم آروم بچه رو نندازید منم که سنم زیاد نبود بچه کوچیک زیاد دیده بودم اما جرأت نداشتم بغل کنم خیلی آخه ظریف بودن حالا هی این پرستارا من و دق می دادن منم شبی که زایمان کردم دیگه بیشتر از اون نموندم از اونجا فرار کردم ترسیده بودم باور کن من خودم با هزار وسواس بغلت می گرفتم شیر میدادم همه خندیدیم حق میدادم همیشه وجود بچه ها شیرینی خاصی داشت. + رها منم که اومدم بیمارستان پرسیدم خانومم خوبه بچه خوبه؟ پرستاره من آنقدر رفته بودم اومده بودم من و می‌شناخت گفت خدا بهت دختره نداده که یه آهو داده خیلی خوشگله منم که دیگه رو پا بند نبودم عشق دختر بودم اما بقیه فامیل منتظر کاکُل پسر بودن که تو همشون و گذاشتی تو خماری باریکلا بازهم خندیدیم. شیشه را پایین می دهم مسیر طولانیه در پیش داریم، بادِ خنکی از روی گونه هایم رد می شد سرم را بیرون میبرم که نفسم حبس می شود و چند لحظه ای نفس نمی کشم. صدای باد در گوشم می پیچد و گوشم کیپ می شود. خودم را عقب می کشم روهام سرگرم خوراکی ها است و هنوز در دل جاده نیفتاده و مسیری نرفته دهنش می جنبد و دَخل خوراکی ها را می آورد. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #پنجاه‌
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : هیچ جا اتاق خود آدم نمیشود، چشمانم را به زور باز کردم. انگار تمام بدنم در هاونی بزرگ کوفته بود. تمام شب خواب های آشفته دیدم. حتی با خوردن مسکن هم آرام نشدم. با خستگی روی تخت نشستم. خوب شد برگشتیم چند روز دیگر مُحرم بود شب از شدت خواب از راه پله افتادم و پای راستم بشدت درد می کرد اشکم را در آورده بود. نمی‌دانم چرا همیشه وسایلی که باخود میبری برگشت دوبرابر می شود، حوصله نداشتم وسایلم را سر جایش بگذرام. نگاهی به پایم کردم باد کرده بود نمی توانستم تکانش بدم فقط امیدوارم نشکسته باشد. نفسم را آه مانند بیرون دادم. حوصله صبحانه خوردن را نداشتم با یک چایی سرهمش آوردم. پدرم با دست پایم را کمی تکان داد. + رها این نشکسته اگر شکسته بود همون دیشب از درد نمی تونستی بخوابی، ولی ضربه دیده پاشو بریم شماره دو نشون بدیم پات و نمونده بدتر بشه آنقدر درد داشتم که بدون مخالفتی لباس عوض کردم و به کمک پدر از پله ها پایین رفتم. سوار ماشین شدیم تا رسیدن حرفی نزدیم. مردم در حال آماده سازی ايستگاه صلواتی بودند و داربست نصب می کردند و آن را مشکی پوش کرده بودند. پدرم پیاده شد و ویلچری آورد. با تعجب نگاهش کردم. _ من روی این بشینم؟ خندید. +نه پس میخوای بگیرم رو دوشم ببرمت؟ اینجا هم سراشیبی دوتایی باهم میخوریم زمین. _ میشینم ولی آروم سراشیبی نرم با کله بخورم زمین + نترس بیمارستانه همینجا سرتم یه کاری میکنیم _ بابااا روی ویلچر نشستم و محکم دسته های آن را گرفتم. پدرم تند میرفت قبلم در دهانم می‌زد اما غُد تر از این حرف ها بودم که بخواهم دَم بزنم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #شصت
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : یکدفعه دست هایش را ول کرد و ترسیده جیغی زدم. چشم هایم را بستم که دوباره پدرم ویلچر را گرفت. + جیغ چرا می‌زنی؟ نترس رسیدیم _ عجب بابا واقعا که می‌افتادم دندم میشکست چی؟ با ورود به بیمارستان دیگر حرفی نزدم. پدرم همه کار هارا خودش انجام داد. بعد از عکس از پام، وارد اتاق دکتر شدیم. + خوب دخترم پاهات خداروشکر نشکسته اما ضرب دیده من پیشنهاد میکنم آتل ببیندی. آتل بستن یعنی حبس در خانه آن هم مُحرمی که هرشب خانواده ام هیئت می رفتند. باز من باید می ماندم و کنج تنهایی ام، حالا ناراحت بودم شاید امام حسین حرفم را شنیده بود و ازم دلگیر شده بود که حضور در مجلسش سعادت می خواهد نه خجالت کشیدن از حرف بقیه. دَم راه پله پدرم خواست کولم کند که مخالفت کردم می دانستم تحمل وزن من را ندارد. خودم از پله بالا رفتم از شانسِ بَد من آسانسور خراب بود. نمی توانستم زانوهایم را خم کنم و پایم به شدت درد می گرفت با این حال که وزنم را روی پدرم انداخته بودم. مجبور بودم پاهایم را بِکشم که دردش در تمام تنم پیچید. چاره ای نبود باید صبح تا شب در خانه می نشستم. روز ها از پی هم گذشتند. صبح عاشورا بود که دیگر بی طاقت شدم، آتل پایم را در آوردم. باد کرده بود و کبودی آن رو به سبزی می زد. کمی در راه رفتن لَنگ میزنم و تاتی تاتی می رفتم، زانو هایم را به زور خم و راست کردم. _ بابا الان این پای من تو کفش نمیره که + عجله کردی دیگه دختر میذاشتی بهتر میشد حالا چند روز صبر کن بادش می خوابه _ چه عجله چند وفت دیگه مدرسست بلاخره باید باز می کردم. باشه ولی بزارین منم بیام کمک باشه؟ + با این پا کجا بیای یه کشیدن غذا هاست که بچه ها هستن ظهر عاشورا به رسم هرساله ناهار نذری می دادیم. هر سال هم قرمه سبزی، پدر و مادرم و چند نفر از دوستان پدرم مسئولیت آن را به عهده داشتند و هر سال کار ها بی نقض پیش می رفت. جمعیت هیئت زیاده بود و گاهی فکر می کردم چقدر سخته، اما مادرم همیشه می‌گفت " امام حسین خودش وسایل نذری رو جور میکنه سپردم به خودش و دلم روشنه خودش نمیزاره کسی بی غذا از هیئت بیرون بره" عاشق وقت بسته بندی بودم. بوی پیچیده شده قرمه سبزی مستم می کرد، غذای نذری رنگ و بوی دگری دارد. مخصوصا که به نیت امام حسین پخته شود. همه مشغول می شدند و گوشه ای از کار را می گرفتند اما امسال با وضعیت پیش اومده نمی توانستم همراه‌شان کنم و ناراحت بودم امام حسینم ازم رو گرفته بود. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #شصت‌و
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : اواخر ماه صَفر بلاخره نصیبم شد که به هیئت بروم. خجالت می کشیدم نمی دانم از چه بود اما رو نداشتم با چادر ظاهر شوم و روم می شد درآن جمع بدون چادر حضور پیدا کنم. چادرم را به رسم هرساله سر کردم بس بود هرچقدر نبودن در این مجالس نصیبم شده بود. حال و هوایش را دوست داشتم پر از نور خدا بود، پر از آرامش، صورت خیلیا برق و نورانیت ار چهره اشان می بارید از شدت گریه تمامی صورتشان خیس می شد. چراغ سبز رنگ فضا مجلس را معنوی تر می کرد. همه چی خوب بود مداحی، سخنرانی، نوحه سرایی، این من بودم که خوب نبودم. سال تحصیلی فرا رسید باز هم مدرسه کَزائی امروز روز اول مهر است. باید به بهترین نحو در مدرسه حاضر بشوم. تابستون تمام شده بود اما هنوز ردِ پای گرمی هوا باقی بود‌. صبحانه ام را خوردم همانند روز های دگر صبحانه من یک چای شیرین بود و تمام. صورتم را شستم و به سمت میز آرایشم رفتم‌. در آیینه نگاهی به خودم انداختم خیلی وقت بود موهایم را نبافته بودم از منی که هزاران مدل بافت بلد بودم بعید بود. نگاهی به موهایم کرده مگر دیگر مویی داشتم؟ دلم برای نیلوفر تنگ شده بود بدتر از من او پر از مشکل بود. آنقدر درگیر خودم شده بودم که از او غافل شدم. چنان با پرهام به تیپ و تاپ هم زده بودند که من حتی حاضر نبودم جلوی آنها حرفی از دیگری بزنم می‌دانستم مقصر نیلوفر است هزاران بهانه می آورد و پیش پرهام نمی رفت. طفره می رفت و جواب درست درمانی در جواب سوال های پرهام نمی داد. صد دفعه سعی کردم از زیر زبانش حرف بکشم اما نشد وا نداد می دانست ممکن است به پرهام بگویم. هر دفعه هم بیشتر اصرار می کردم می گفت: " بگم که ببری بزاری کف دست داداش جونت رها رابطه ما درست بشو نیست بیخی " این وسط نفر سومی هم حضور داشت یکی از بچه های اکیپ بود نمی دانم چرا اما همش سعی داشت نیلوفر را از پرهام دور کند و او را پیش پرهام بد کند. چند دفعه ای به او تذکر دادم اما در گوش خر یاسین خواندن بود توجهی نکرد. از پرهام هم شاکی می شدم که چرا ردش نمی کند و یک تشر به آن نمی آید که حساب کار دستش بی آید اما ترسیدم که فکر کند خودم به او حسادت کردم بی خیالش شدم و با خود گفتم " صلاح مصلحت خویش خسروان داند. " در کار های نیلوفر هم دخالت نمی کردم اما خودش همه چیز را برایم بازگو می کرد نیلوفر هم از وجود شخص سومی که در رابطه اشان بود ناراحت بود هرچقدر که بین آنها شکرآب بود بازهم ته دلش به پرهام گِرم بود اما مغرور تر از این حرف ها بود که حساسیت نشان دهد. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا