رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #قسمت_بیست_نهم 🌈 …بغض صدایش را خش زد: بعد اینکه از مدرسه شما رفتم، دیگه
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_سی_یکم 🌈
روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم و با انگشت هایم بازی میکردم. شمار صلوات هایی که فرستاده بودم از دستم در رفته بود. صدای زنگ در آمد: مادر، پدر را صدا زد: مرتضی پاشو اومدن!
و درحالی که چادرش را سرش میکرد در را باز کرد. پدر پیراهنش را مرتب کرد و رفت جلوی در. اول پدر و بعد مادر آقاسید-همان خانمی که در نمازخانه دیده بودمش- و بعد خودش وارد شدند. بازهم لباس روحانیت نپوشیده بود. یک جعبه شیرینی و دسته گل بزرگ دستش بود.
وقتی نشستند مدتی به سلام و احوال پرسی گذشت. پدر پرسید: خوب آقازاده چکارن؟
پدر سید جواب داد : توی مغازه خودم کار میکنه، توی حوزه هم درس میخونه.
چهره پدر عوض شد. نگاهی به سید انداخت که با تسبیح فیروزه ای اش ذکر میگفت. خیلی زود حالت چهره اش عادی شد: خیلی هم خوب…
مادر سید اضافه کرد: بجز یه موتور و یه مقدار پس انداز چیزی نداره، اما اگه زیر بال و پرشونو بگیریم میتونن خونه تهیه کنن.
مادر صدایم زد: دخترم… طیبه…
سینی چایی را برداشتم و رفتم به پذیرایی. آرام سلام کردم و برای همه چایی تعارف کردم و نشستم کنار مادر. سید زیر لب بسم الله گفت و بعد با صدای بلند گفت: یه مسئله ای هست آقای صبوری!
قلبم ایستاد. سید ادامه داد: بنده تصمیم دارم تا چند ماه آینده به سوریه اعزام بشم؛ برای دفاع از حرم….
چهره پدر درهم رفت: تکلیف دختر من چی میشه؟
سید سرش را تکان داد: هرچی شما بگید!…
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_سی_دوم 🌈
سرم را پایین انداختم و گفتم : من مشکلی ندارم. دربارش خیلی وقته که فکر کردم.
پدر یکه خورد: خودت باید پای همه چیش وایسی. مطمئنی؟
– آره. میدونم.
– پس برید تو اتاق حرفاتونو بزنید!
آقاسید جلو میرفت و من از پشت سر راهنمایی اش میکردم. هردو روی تخت نشستیم، چند دقیقه ای در سکوت گذشت. بالاخره آقاسید پرسید: واقعا مطمئنید؟
– خیلی بهش فکر کردم؛ به همه اتفاقاتی که میتونه بیفته. خیلی وقته این تصمیم رو گرفتم.
– من از نظر مادی چیز زیادی ندارم!
– عیبی نداره. منم توقعی ندارم. فقط یه شرط دارم.
– بفرمایید!
– بدای عقد بریم شلمچه!
لبخند ریزی زد: پس میخواین همسنگر باشین!
– ان شاءالله.
#گره_زلف_خم_اندر_خم_دلبر_وا_شد
#زاهد_پیر_چو_عشاق_جوان_رسوا_شد…
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_سی_یکم 🌈 روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم و با انگشت هایم بازی میکردم
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_سی_سوم 🌈
سرم را پایین انداختم و گفتم : من مشکلی ندارم. دربارش خیلی وقته که فکر کردم.
پدر یکه خورد: خودت باید پای همه چیش وایسی. مطمئنی؟
– آره. میدونم.
– پس برید تو اتاق حرفاتونو بزنید!
آقاسید جلو میرفت و من از پشت سر راهنمایی اش میکردم. هردو روی تخت نشستیم، چند دقیقه ای در سکوت گذشت. بالاخره آقاسید پرسید: واقعا مطمئنید؟
– خیلی بهش فکر کردم؛ به همه اتفاقاتی که میتونه بیفته. خیلی وقته این تصمیم رو گرفتم.
– من از نظر مادی چیز زیادی ندارم!
– عیبی نداره. منم توقعی ندارم. فقط یه شرط دارم.
– بفرمایید!
– بدای عقد بریم شلمچه!
لبخند ریزی زد: پس میخواین همسنگر باشین!
– ان شاءالله.
#گره_زلف_خم_اندر_خم_دلبر_وا_شد
#زاهد_پیر_چو_عشاق_جوان_رسوا_شد…
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_سی_چهارم 🌈
رسیدیم به فرودگاه. درتمام راه ذکر میگفتم. سیدمهدی از چهره ام خوانده بود که نگرانم.
– خانومم نگرانی نداره که! میرم و زود میام. خیالت راحت. باشه؟
اینها را با زبانش میگفت. حرف دلش چیز دیگر بود. این را وقتی فهمیدم که دیدم چشمهایش قرمز است. چمدان را دستش دادم. چند قدمی رفت، اما دوباره برگشت. دستش را به ریش هایش گذاشت و به زمین خیره شد. بعد با صدایی بغض آلود گفت: دوستت دارم!
به راهش ادامه داد. حرفی در گلویم سنگینی میکرد. گفتم: سید!
دوباره برگشت. انگار میترسید پشیمان شده باشم. با پریشانی نگاهم کرد. هرچه مى خواستم بگویم یادم رفت. شاید اصلا حرفی نبود، بغض بود. میخواستم نگاهش کنم. فقط توانستم بگویم: منم همینطور؛ مراقب خودت باش!
لبخند زد، خوشبختانه نفهمید حال دلم را…
#ما_نمک_خورده_عشقیم_به_زینب_سوگند
#پاسبانان_دمشقیم_به_زینب_سوگند…
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_سی_سوم 🌈 سرم را پایین انداختم و گفتم : من مشکلی ندارم. دربارش خیلی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_سی_پنجم 🌈
روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم. سید اذن دخول خواند، با صدایی که من هم می شنیدم. عبارات هربار با گریه سیدمهدی می شکستند. تاکنون او را با این حال ندیده بودم. از گریه او گریه ام گرفت. وارد حرم که شدیم دیگر اصلا روی زمین نبود. من هم حال و هوای معنوی خاصی داشتم اما او فرق میکرد. اصلا متوجه اطرافش نبود. چشم های بارانی اش را به گنبد طلایی حرم دوخته بود، ذکر میگفت، سلام میداد و شعر میخواند . دستش هنوز روی سینه اش بود. روبروی پنجره فولاد نشستیم و نماز و زیارتنامه خواندیم. صدای اذان مغرب که در صحن پیچید، گریه اش بیشتر شد. صدای زمزمه آهنگینش را شنیدم: همه فرشته ها صف بستن/که اذان بگه موذن زاده…
بلندتر گریه کرد و ادامه داد : کوله بار غصه بردن داره/به امانات سپردن داره/ با یه سینه پر از سوز و گداز/ آب سقاخونه خوردن داره…
بین هر مصراع خودش را می شکست. شانه هایش تکان میخورد…
#بسته_ام_در_خم_گیسوی_تو_امید_دراز
#آن_مبادا_که_کند_دست_طلب_کوتاهم…
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_سی_ششم 🌈
نیمه شب بیدار شد. داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم را باز کردم و گفتم : چی شده؟ کجا داری میری؟
– میرم حرم. یه کاری پیش اومده. بعدا بهت میگم؛ شما راحت باش!
و از اتاق بیرون رفت. پنجره اتاقمان روبه باب الجواد بود. سیدمهدی را دیدم که از خیابان عبور کرد و وارد باب الجواد شد. چیزی دلم را چنگ انداخت. مدتی در اتاق قدم زدم، دلم آرام نمی گرفت. لباس پوشیدم و رفتم حرم. گوشه ای از صحن انقلاب نشستم، میدانستم خواسته ای دارم اما نمیتوانستم بیانش کنم. خیره شدم به گنبد طلایی، اشک هایم تصویرش را تار میکرد. “خدایا چی شده که منو کشوندی اینجا؟”
حس مبهمی داشتم. نگاهم از روی گنبد سر خورد و رسید به پنجره فولاد. در حال خودم بودم که صدای زمزمه ای شنیدم: پس تو هم خوابت نبرد؟!
سرم را بلند کردم. سیدمهدی با چشم های متورم بالای سرم ایستاده بود؛ اما لب هایش می خندید. دست کشیدم روی صورتم تا اشک هایم را پاک کنم. سیدمهدی نشست کنارم. پرسیدم: چی شده سید؟
به گنبد خیره شد: خواب دیدم!
– خیر باشه!
– خیره…
چندبار پلک زد تا اشک هایش سرازیر شود: نمی ترسی اینبار برگشتی درکار نباشه؟
– نمیدونم… حتما نمیترسم که بهت بله گفتم!
زد زیر خنده! صدای اذان صبح در صحن پیچید. چفیه هامان را روی زمین پهن کردیم، عاشق این بودم که به او اقتدا کنم…
#من_و_تو_ماه_عسل_مشهد_حرم_صحن_عتیق
#عشق_می_چسبد_همیشه_نزد_آقا_بیشتر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_سی_پنجم 🌈 روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم. سید اذن دخول خواند، ب
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_سی_هفتم 🌈
عادت کرده بودم به دعا و نذر. هنوز یک هفته هم از ساکن شدنمان در طبقه بالای خانه پدر سیدمهدی نگذشته بود که رفت. به دلم هول افتاده بود، مثل همیشه نبودم. صدقه گذاشتم، آرام نشدم. آیت الکرسی خواندم، خدا را به هرکه توانستم قسم دادم سالم برگردد، آرام نشدم. نماز ظهر را خواندم، فکر و ذکرم شده بود سیدمهدی. در قنوت نماز گفتم: “خدایا به حق سیده زینب(علیها السلام) سالم برگرده…”
نزدیک عصر یکی از دوستانش زنگ زد و گفت : سیدمهدی زخمی شده؛ تشریف بیارید بیمارستان صدوقی تا ببینیدش.
سراز پا نمی شناختم، نفهمیدم چطور خودم را رساندم به بیمارستان. برادر سیدمهدی و دوستانش جلوی در منتظرم بودند. وقتی مرا دیدند سرشان را پایین انداختند. نرسیده گفتم : سیدمهدی کجاست؟ حالش خوبه؟
یکی شان کمی من من کرد و برای بقیه چشم و ابرو آمد اما هیچکدام به کمکش نیامدند. آخر خودش گفت: راستش… آقاسید مجروح نشده! … یه شهید آوردن که هویتش مشخص نیست… یعنی ما نتونستیم مطمئن بشیم آقاسیده یا نه؟… ولی خیلی شبیه آقاسیده…
احساس کردم یک سطل آب یخ روی سرم خالی شد! بارها این صحنه را در ذهنم ساخته بودم ولی در یک لحظه مغزم از هرچه فکر بود خالی شد. نفسی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون دادم و گفتم : پس… خود… سیدمهدی کجاست؟
– درواقع… از وقتی این شهید رو پیدا کردیم… سید گم شده!
پوزخندی عصبی زدم و گفتم : یعنی چی که گم شده؟!
نفس عمیقی کشید و گفت : به آقاسید خبر میدن که یه تعدادی از بچه های فاطمیون بخاطر آتش شدید دشمن نمیتونن بیان عقب و اکثرا زخمی اند. سید یه نفربر برمیداره و میره طرف خط، ولی از اون به بعد خبری ازش نشده. ما اون طرف ها شهیدی پیدا کردیم که پیکرش سوخته بود و پلاک نداشت، ولی مشخصاتش تقریبا شبیه آقاسید بود… حالا میخوایم… قبل از آزمایشDNA شما شهید رو ببینید، شاید نیاز به آزمایش نشه. ناباورانه سرم را تکان دادم: این امکان نداره!
– حالا خواهشا بیاید شهید رو ببینید، حداقل مطمئن میشیم سید نیست!
تمام راه تا سردخانه، دندان هایم به هم میخورد…
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_سی_هشتم 🌈
شهید را روی تختی گذاشته و با پارچه سفید او را پوشانده بودند. با برادر سیدمهدی به طرفش رفتیم، پارچه را کنار زد، چند لحظه خیره نگاه کرد و بعد شروع به گریه کرد. من اما هیچ حرکتی نمیکردم، فقط نگاه بود. شبیه بود اما سیدمهدی نبود. دلم برایش سوخت. با اطمینان گفتم: این سیدمهدی نیست! مطمئنم. وسایل شخصی شو بیارید ببینم!
یک پلاستیک دستم داد. یک ساعت و قرآن جیبی و انگشتر عقیق داخلش بود. اصلا شبیه انگشتر سیدمهدی نبود، حلقه هم نداشت. محکم گفتم: نه سیدمهدی نیست!
– اگه این شهید آقاسید نباشه پس آقاسید کجاست؟
جوابی نداشتم. چند هفته از او هیچ خبری نداشتیم، تمام خانواده در بهت فرو رفته بود. حالا مثل من، همه رو آورده بودند به نذر و نیاز. بجز من و مادرش تقریباً همه قبول کرده بودند شهید شده، اما من نه!
یکی از همان روزها تلفنم زنگ خورد. دوست سیدمهدی بود: سلام خانوم صبوری! میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟
صدایش گرفته نبود، برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید. خودم را رساندم به بیمارستان، همسر دوستش هم آنجا بود، زینب. مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفی مرا برد به یکی از اتاقهای بیمارستان…
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_سی_هفتم 🌈 عادت کرده بودم به دعا و نذر. هنوز یک هفته هم از ساکن شدن
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_سی_نهم 🌈
پاهایم به سختی تکان میخوردند، رسیدیم به در اتاق. بیمار کنار پنجره، ساق دستش را روی پیشانی گذاشته و به بیرون پنجره خیره شده بود. ناخواسته رفتم طرفش، زینب با خوشحالی گفت : چشمت روشن عزیزم!
رسیدم بالای تخت، آرام زمزمه کردم : سید…!
دستش را برداشت و سرش را چرخاند طرف من: طیبه…!
هردو گیج بودیم، مثل همان روز که هم را در گلستان شهدا دیدیم. چقدر لاغر شده و چشم هایش گود افتاده بود. ناباورانه خندیدم: میدونستم برمیگردی!!
با بغض گفت : پس تو دعا کردی شهید نشم؟
سرم را پایین انداختم و گفتم : این انصاف نبود…! به این زودی…؟
درحالی که اشکهایم را پاک میکردم گفتم : کجا بودی اینهمه وقت؟
دوباره برگشت طرف پنجره: تو یکی از بیمارستانای سوریه! ولی چون کسی ازم خبر نداشت و مدارک شناسایی هم نداشتم و خودمم بیهوش بودم، کسی نمیدونست کی ام و کجام.
– الان خوبی؟
– دکترا میگن آره، ولی خودم نه!… کاش شهید میشدم…
– حتما قسمتت نبوده!
درحالی که به انگشتر عقیقش خیره شده بودم گفتم: دیگه نمی ری؟
– کجا؟
– سوریه!
– چرا نرم؟ چیزیم نشده که! نگران نباش! به موقعش می مونم ور دلت!
#هستم_اگر_میروم
#گر_نروم_نیستم…!
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#قسمت_چهلم 🌈
– بچه ها خوابن؟
– آره!
– پس پاشو دیگه خانمم! بریم شب جمعه حرم رو نشونت بدم!
همیشه دوست داشتم با او باشم، فقط خودمان دوتایی! میثم و بشری را گذاشتم هتل بمانند؛ مطمئن بودم بیدا نمیشوند.
تا حرم راهی نبود، پیاده رفتیم. صحن حرم روشن بود، مثل تکه ای از آسمان. انگار سنگفرش هایش تکه های ماه بودند که کنار هم چیده شده اند. گنبد طلایی مثل خورشید می درخشید. زیر لب گفتم : السلام علیک یا زینب کبری!
سیدمهدی دستم را گرفت و گوشه ای از صحن نشاند. بعد به گنبد و بارگاه اشاره کرد: ببین چقدر قشنگه!
راست میگفت؛ گنبد از این زاویه زیباتر بود. نسیم خنکی می وزید، سیدمهدی حرفی داشت. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میکرد. نخواستم مجبورش کنم که حرفش را بزند. به روبرویم خیره شدم. الان ۵سال از ازدواجمان می گذرد، میثم ۴ساله و بشری ۳ساله است. هروقت سیدمهدی میرفت، بچه ها تب میکردند و تا با سید حرف نمیزدند تبشان پایین نمیامد. خودم هم از اینکه توانسته ام پنج سال با نبودن هایش کنار بیایم تعجب میکنم!! نه اینکه از انتخابم ناراضی باشم، اتفاقا خودم را در منتهای خوشبختی میدیدم. در همین فکرها بودم که سید به حرف آمد : منو حلال میکنی؟
– چرا؟
– من هیچوقت وقتی که باید نبودم. خیلی اذیت شدی!
لبخند زدم : یهو یادت افتاده؟! چرا الان حلالیت میخوای؟
به تسبیحش خیره شد: همینجوری!
– دوباره خواب دیدی که منو نصفه شب آوردی حرم؟
– نه…!
– ولی من دیدم!
– میدونستم!
– ازکجا؟
– وسط شب بیدار شدی آیت الکرسی خوندی! چی دیدی مگه؟
– همینجا رو! ولی تنها اومده بودم!
– پس حلالم کن!
-میدونم…
با بغض ادامه دادم: اگه نکنم چی؟
– جواب سیده زینب ( علیها السلام ) رو چی میدی؟
– میگم… میگم راضی نیستم ازش!
تصویر روبرویم تار شد. چند بار پلک زدم تا واضح شود. خط اشک روی چهره ام کشیده شد. گفت: چکار کنم که حلال کنی؟
– رفتی بهشت اسم حوری نمیاری! میشینی تو قصرت تا من بیام!
خندید: چشم. اصلا به بقیه شهدا میگم دست وپامو ببندن! حالا حلال میکنی؟
– نه! باید قول بدی هروقت خواستم بیای کمکم که جبران نبودنات بشه!
– چشم! حالا حلال میکنی؟
– آره…
نماز صبح آخرین نمازی بود که به سیدمهدی اقتدا کردم. چه صفایی دارد که عشقت مقتدایت باشد…
هواپیما که از زمین بلند شد، احساس کردم چیزی را در دمشق جا گذاشته ام….
#ای_ساربان_آهسته_ران_کارام_جانم_میرود
#آن_دل_که_باخود_داشتم_با_دلستانم_میرود
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_سی_نهم 🌈 پاهایم به سختی تکان میخوردند، رسیدیم به در اتاق. بیمار کن
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_آخر 🌈
تابوت مثل قایقی روان روی امواج حرکت میکند. سیدمهدی وقتی میرفت، فقط مال من بود؛ اما حالا مال یک شهر است. حالا که از بین دود اسفند و پرچم های “لبیک یا زینب(علیها السلام)” به طرف قطعه مدافعان حرم میرود، خیالم راحت است که تا ابد کنارم می ماند. خاطرات قشنگمان از جلوی چشمهایم رد میشود. با همین فکرهاست که گریه و خنده ام درهم می آمیزد. انگشتر عقیقش حالا در دستان من است، البته چون گشاد است مدام دور انگشتم می چرخد. زیر لب با تسبیحش ذکر میگویم تا آرام بمانم. میثم لباس نظامی پوشیده (البته آستین هایش کمی بلند است) و با بشری بازی میکند. به بچه ها گفته ام بابا انقدر بزرگ شده که رفته پیش خدا، و ما دیگر نمیتوانیم ببینیمش، اما او ما را می بیند و کنارمان هست. گفته ام انقدر بزرگ شده که بدنش به دردش نمیخورد! گفته ام چون بابا شهید شده، همه ما را می برد بهشت. گفته ام بابا قهرمان شده و حالا همه او را می شناسند و دوست دارند…
این حرفها را روزی صدربار برایشان می گویم تا بلکه خودم کمی آرام شوم. بچه ها هم با حرف های من خوشحال می شوند، حتی بشری دوست دارد اندازه بابا بشود تا خدا را ببیند. میثم هم از الان شغلش را انتخاب کرده؛ میخواهد دوست حاج قاسم شود، منظورش پاسدار است.
از وقتی سیدمهدی را در قطعه مدافعان حرم به خاک سپرده اند، هربار که آنجا میروم احساس روز اول را دارم، حس میکنم سیدمهدی صدایم میزند. از آن روز به بعد، همیشه اول میروم از آقا محمدرضا بخاطر این نسخه که برایم پیچیده تشکر میکنم.
حالا سهم من از دنیای عاشقانه مان، بشری و میثم و خاطرات گذشته است و سهم ام از جهاد در دفاع از حرم، تنهایی و گریه های نیمه شب. هر وقت بتوانم میروم گلستان شهدا، به یاد وقت هایی که خودمان دوتایی بودیم… هنوز هم کنار مزار شهدای فاطمیون می نشینم و سیدمهدی از آن طرف قطعه با لبخند نگاهم میکند (ببخشید باهاتون نسبتی دارن…؟؟). هنوز هم جانماز سیدمهدی را وقت نماز جلوی خودم پهن میکنم و پشت سرش نماز میخوانم،
به یاد وقت هایی که #مقتدایم بود…
"پایان"
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت35 فخر الزمان با دو دست زد تو سرش و دوید سمت من. --رها این چه کا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت36
با سرعت خیلی زیادی رانندگی میکرد و از ترس چسبیده بودم به صندلی و جرأت حرف زدن نداشتم.
سکوتش بیشتر منو میترسوند و نمیدونستم چه بلایی قراره سرم بیاره....
خارج از شهر روبه روی در یه خونه توقف کرد و در رو با ریموت باز کرد.
ماشینو تو حیاط پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
به ثانیه نکشید در رو با شدت باز کرد و کفتمو گرفت پرتم کرد رو زمین.
غرید
--بلند شو.
از ترس نفسم تو سینم حبس شده بود.
کشون کشون منو برد تو خونه و با باز شدن در دوباره پرتم کرد رو زمین.
زانوم به شدت درد گرفت اما جرأت نداشتم حرفی بزنم.
در رو قفل کرد و برگشت سمتم.
جدی گفت
--بهت گفته بودم پا رو دم من نزار!
مگه نه؟
جواب ندادم.
فریاد زد
--مگـــه نــــه؟
بغضم شکست و تأییدوار سرمو تکون دادم.
عصبی خندید
--خوبه میدونستی!
اومدم حرفی بزنم که انگشتشو آورد بالا
--هیـــش! هیچی نگو!
نشست مقابلم و همین که دستشو سمت دستم دراز کرد خودمو کشیدم عقب.
محکم با پشت دست زد تو دهنم و مچ دستمو گرفت.
اشکام بیصدا رو گونه هام جاری شد و با دیدن خون روی مچ دستم بلند شد.
رفت تو آشپزخونه و با یه جعبه برگشت.
با آرامش دستمو پانسمان کرد و جعبه رو برد
گذاشت سرجاش.
نمیدونستم چه بلایی قراره سرم بیاره و از ترس قلبم درد گرفته بود.
چهرم از درد جمع شد و شروع کردم با دستم
سینمو ماساژ دادن.
با یه سینی پر از شیشه های مشروب و جام برگشت و سینی رو گذاشت رو عسلی.
با آرامش شروع کرد به خوردن.
درد قلبم شدت گرفت و حس میکردم نمیتونم نفس بکشم.
با چشمایی که هنوز مونده بود تا خمار بشه بهم نگاه کرد و بی توجه به خوردن ادامه داد.
تو یه لحظه قلبم تیر کشید و افتادم رو زمین و چشمام بسته شد.....
چشمامو باز کردم و با نور شدید لامپ ناخودآگاه چشمامو بستم.
کم کم چشمام به نور عادت کرد و به اطراف نگاه کردم.
با دیدن سِرم تو دستم فهمیدم بیمارستانم.
مرور اتفاقات اشکمو درآورد و با شدت گرفتن اشکام قلبم درد گرفت.
همون موقع در باز شد و کامران اومد تو.
با دیدن من ریلکس رفت بیرون و پرستارارو صدا زد....
با ماساژ دادن قلبم یکم بهتر شد.
دکتر با لبخند گفت
--عزیزم یکم مواظب قلبت باشی بد نیستا.
رو کرد سمت کامران
--یادتون نره بهتون چی گفتم.
کامران جدی سرشو تکون داد و دکتر همراه با پرستار ها رفت بیرون.
همینجور که دست به سینه وسط اتاق راه میرفت گفت
--فکر نمیکردم انقدر ضعیف باشی کوچولو.
از صداش حالم به هم میخورد.
جسورانه گفتم
--با من حرف نزن!
عصبی اومد سمتمو و فکمو گرفت تو دستش
--چی زر زدی؟
فکم خیلی درد گرفته بود.
پوزخند زد
--فکر کردی حالا که قلبت مشکل پیدا کرده هر زری بخوای میزنی و من مراعاتتو میکنم؟
نه خیــر از این خبرا نیس!
فکمو بیشتر فشار داد
--به هر روشی که بتونم ازت سواستفاده میکنم تا انتقاممو از اون پست فطرتا بگیرم!
محکم فکمو ول کرد و از اتاق رفت بیرون.
بغضم شکست و سیل اشکام رو گونه هام جاری شد.
از ضعف حالت تهوع داشتم و معدمم خالی بود.
پرستار اومد تو اتاق و واسم غذا آورد.
با وجود درد فکم همه ی غذامو خوردم و دراز کشیدم رو تخت.
دکتر همراه با کامران اومدن تو اتاق.
به نایلون داروهایی که دست کامران بود خیره شدم و دکتر گفت
--عزیزم از نظر من میتونی بری خونه!
فقط باید خیلی مراقب خودت باشی!
یادت نره هیجان،ترس،استرس،تحرک چه کم چه زیاد اصلاً واست خوب نیست....
پرستار کمکم کرد لباسامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون.
همینجور که نشسته بود رو صندلی و سرشو
میون دستاش گرفته بود از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم.
از ترس یه قدم رفتم عقب.
عصبانی شد و مچ دستمو محکم گرفت تو دستش.
خیلی تند راه میرفت و بهتره بگم دنبالش میدویدم.....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت36 با سرعت خیلی زیادی رانندگی میکرد و از ترس چسبیده بودم به صن
در ماشینو باز کرد و هولم داد رو صندلی.
نشست پشت رول و با سرعت حرکت کرد.
پشت چراغ قرمز بودیم که یه پسر بچه به شیشه ی ماشین ضربه زد.یادم به روزایی که وقتی پشت پنجره ی ماشین می ایستادم و بهم بی توجهی میکردن غرورم میشکست و صدای شکستن غرورمو بعد از چندسال میشنیدم.
با تعجب به کامران خیره شده بودم و اصلاً باورم نمیشد این همون کامران باشه.
با لبخند مهربونی داشت پول تموم گلایی که از پسر بچه خریده بود رو حساب میکرد و پسر بچه با خوشحالی تشکر کرد و از ماشین دور شد.
حواسم نبود بهش خیره شدم.
با دسته گل زد تو صورتم
--چه مرگته تو؟
سرمو انداختم پایین و از پنجره به خیابون خیره شدم.
حس میکردم دیگه چیزی به اسم غرور واسم معنا و مفهمومی نداره.
غرور من در اوج کودکیم و سر چهار راه تو سرمای نفس گیر زمستون یخ بسته بود.
رسیدیم خونه و قبل از اینکه بخواد با تشر از ماشین پیادم کنه خودم از ماشین پیاده شدم.
رفتیم تو خونه.
نمیدونستم باید کجا برم و چه کاری انجام بدم.
وسط هال ایستاده بودم که رفت سمت یه اتاق.
--به جای اینکه بر و بر دیوارارو نگاه کنی بیا برو این تو.
با دیدن اتاق از تعجب چشمام گرد شد.
کاغذ دیواری های صورتی و سفید همراه با تخت یه نفره ی بزرگ و صورتی خیلی به چشم می اومد.
کمد و دراور ست سفید یه گوشه بود و یه در سفید که حدس زدم حمام باشه سمت چپ بود.
نشستم رو تخت و کنجکاو به وسایل نگاه کردم.
پوزخند زد
--چیه؟ خودتم میدونی از سرت زیاده!
متأسف سرشو تکون داد و رفت بیرون.
با گلدون پر از گلایی که از پسر بچه خریده بود برگشت و گلدون رو گذاشت گوشه ی دراور.
پوزخند زد
--واسه اینکه هیچ وقت یادت نره کی بودی لازمه تا جلو چشمت باشن.
بدون توجه به کنایش به گلای داوودی صورتی و سفید خیره شدم و لبخند کمرنگی روی لبام اومد.
پوزخند زد
--فکر نمیکردم اینقدر عاشق گذشتت باشی.
سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.
--بلند شو.
مبهوت به چشماش نگاه کردم
--مگه کری؟
بلند شدم و دنبالش رفتم.
رفت تو آشپزخونه و به نایلونای روس سرویس اشاره کرد.
--شب مهمون دارم.
بیشتر از سه نوع غذا باید درست کنی.
خبیصانه نگاهم کرد
--زرشک پلو با خورشت مرغ!
باقالی پلو با ماهی! و از همه مهمتر خورشت فسنجون.
چشمام گرد شد و پوزخند زد
--فکر میکردم دختر سرهنگ کدبانو تر از این حرفاس!
دست به سینه ایستاد
--به هر حال من نمیدونم.
وااای به حالت اگه غذات بد شه!
ادامه داد
--و اما دسر! ژله بستی!
یکم فکر کرد
--همین فقط ژله بستنی درست کن.
چون زیاد اهل دسر نیستن.
گفت و از آشپزخونه رفت بیرون.
با بغض به مرغ و ماهی هایی که هنوز تمیز نشده بود نگاه کردم.
از میون غذاهایی که گفته بود فقط ماهی و خورشت فسنجون رو بلد بودم.
تو دلم از خدا خواستم کمکم کنه و دست به کار شدم.
همینجور که ماهی و مرغارو تمیز میکردم تو دلم هزاربار واسه زیبا فاتحه خوندم.
چون اگه اون نبود هیچ کدون از اون کارارو یاد نمیگرفتم.
ماهی هارو شستم و با نمک و ادویه جات طعم دار کردم و گذاشتم بمونه.
واسه درست کردن فسنجون به اندازه ای استرس داشتم که دستام میلرزید.
پانسمان دستمو واسه اینکه راحت تر بتونم کار کنم باز کرده بودم و یه لحظه حواسم پرت شد دستم خورد به ماهی تابه.
رو زخمم تاول زده بود و به حدی میسوخت که نمیدونستم باید چیکار کنم.
روشو با به دستمال بستم و به هر جون کندنی بود بقیه ی کارامو انجام دادم.
ماهی و فسنجون همراه با دو نوع برنج آماده بود و تازه یادم افتاد باید ژله بستی درست کنم.
پودر ژله رو برداشتم و کنجکاو بهش نگاه کردم.
تا اون روز ژله نخورده بودم و نمیدونستم چجوری باید درستش کنم.
به طرز تهیش نگاه کردم و طبق اون عمل کردم.
نگاهم به جام های ظریف خیره شد و ژله هارو ریختم تو جام ها و گذاشتم تو یخچال.
ساعت ۷عصر بود و شروع کردم به شستن ظرف ها.
بعد از نیم ساعت کارم تموم شد و ظرفای غذارو آماده کردم.
در ورودی باز شد و کامران اومد تو.
اول با تعجب و بعد خشک و جدی بهم نگاه کرد.
یه جعبه گذاشت رو میز.
--بچین تو ظرف.
مچ دستم خیلی میسوخت و نمیتونستم راحت باهاش کار کنم.
خیلی آروم یه شیرینی با دوتا دستم برداشتم بذارم تو ظرف که از دستم ول شد و شکلش به هم خورد.
اومد سمتم و هولم داد.
--عرضه ی یه شیرینی چیدنم نداری که!
پهلوم خورد به سنگ اپن و درد بدی پیچید تو کمرم.
کارش تموم شد و به من اشاره کرد.
--برو تو اتاقت یه لباس درست درمون بپوش.
داشتم میرفتم صدام زد
--یادت نره تو خدمتکار این خونه ای!
جلو مهمونام مثه یه خدمتکار رفتار میکنی!
حــواستو خوب جمع کن!
بغضم شکست و یه قطره اشک از چشمم جاری شد....
در کمد رو باز کردم و یه تونیک خردلی با شلوار و شال مشکی پوشیدم.
جلو آینه داشتم موهامو از شالم میزاشتم بیرون که یادم افتاد ساسان از این کارم عصبانی میشد،موهامو مرتب گذاشتم تو شالم و ساده سرم کردم...
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت36 با سرعت خیلی زیادی رانندگی میکرد و از ترس چسبیده بودم به صن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت37
از اتاق رفتم بیرون.
کامران لباساشو با یه تیشرت جذب مشکی و شلوار جین مشکی عوض کرده بود.
داشتم میرفتم تو آشپزخونه که با صدای آیفون ایستادم و کنجکاو به در خیره شده.
کامران در رو باز کرد و ایستاد مقابل در.
اول دوتا پسر و بعد سه تا دختر اومدن تو.
کامران با خنده به همشون دست داد و رفتارش از این رو به اون رو شده بود.
رفتم تو آشپزخونه و خودمو مشغول نشون دادم.
یکی از پسرا با شیطنت گفت
--چه عجب کــامران! نمیدونستم توام دختر میاری خونت..
ادامه حرفشو چشمک زد و همشون خندیدن.
کامران جدی خندید
--خدمتکارمه.
یکی از دخترا که فهمیدم اسمش عسل بود با ناز گفت
--وااای کامران چه دختر نانازیه!
هیچ حسی نسبت به حرفاشون نداشتم.
چاییارو تو سینی چیدم و با وجود درد مچ دستم سینی رو بردم گذاشتم رو عسلی میز.
همون پسره گفت
--خدمتکارت ناشنواس؟
کامران جوابشو نداد و رفتم ظرف شیرینی رو گذاشتم رو میز.
خواستم ظرف میوه رو ببرم که کامران خودش اومد تو آشپزخونه.
--برو تو اتاقت فعلاً.
حرفی نزدم و رفتم تو اتاقم.
آستینمو بالا زدم و مچ دستمو یکم فوت کردم.
از درد چشمامو بستم و سرمو گذاشتم رو زانوهام.
نمیدونم چقدر گذشت با صدای کامران که اسمموصدا میزد شالمو مرتب کردم واز اتاق رفتم بیرون.
ظرفای روی عسلی رو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه.
دختری که آروم تر از بقیه بود گفت
--کامران میشه گیتار بزنی؟
همه حرفشو تأیید کردن و کامران رفت تو اتاقش و با گیتارش برگشت.
شروع کرد به خوندن
صداش برعکس بقیه وقتا پر احساس بود.
اون که یه وقتی تنها کسم بود
تنها پناه دل بی کسم بود
تنهام کذاشت و رفت از کنارم
از درد دوریش من بیقرارم
همینجور که ظرفارو میشستم به گیتار زدنش نگاه میکردم و حواسم نبود دارم گریه میکنم.
دلتنگیم واسه ساسان و دل شکستگی هام باعث شد تا گریم به هق هق تبدیل بشه.
صدای گیتار قطع شد و دختری که اسمش عسل بود با بغض گفت
--رها حالت خوبه؟
نمیدونم چقدر صدای گریم بلند بود که همه به جز کامران با بغض نگاهم میکردن.
کامران عصبانی گیتارشو برداشت و رفت تو اتاقش.
هر سه تا دخترا اومدن تو آشپزخونه و عسل گفت
--مطمئنی حالت خوبه؟
بقیشون ناراحت بهم نگاه میکردن.
سرمو به نشونه ی تأیید تکون دادم و لبخند زدم
--من خوبم.
دوباره رفتن سرجاشون نشستن اما جو شادشون دیگه مثه قبل نبود.
کامران اومد تو آشپزخونه.
از ترس یه قدم رفتم عقب.
متوجه ترسم شد و پوزخند زد.
رفت از تو کابینت شیشه های مشروبو برداشت گذاشت تو سینی و رفت سراغ جاما.
--تو... توشون ژله ریختم.
بدون توجه به حرفم رفت سمت به تعداد پِیک برداشت و رفت تو هال.
همشون به خوردن یه پِیک شراب بسنده کردن و دیگه کسی نخورد....
داشتم میز شامو میچیدم که عسل اومد تو آشپزخونه.
به ظاهر دختر پولداری بود.
لبخند زد
--میخوای کمکت کنم؟
لبخند کمرنگی زدم.
--نه ممنون.
همه مشغول حرف زدن بودن و هیچکس حواسش به عسل نبود.
با صدای آرومی گفت
--رها خودتو اینجا تلف نکن دختر.
تلخند زد
--این راهی که توش پا گذاشتی تهش هیچی نیست!
به خودش اشاره کرد
--منو ببین!
اولش یه دختر بی تجربه بودم مثه تو!
ولی کار کردم! پولدار شدم وبه آرزوهایی که فکر میکردم خوشبختم میکنه رسیدم.
شاید باورت نشه ولی...
ولی من خوشبخت نیستم!
یکی از پسرا با صدای بلند خندید و گفت
--بچها عسل رفته رو ممبر.
عسل خندید و ادامه حرفشو خورد.
حرفاش ذهنمو درگیر کرده بود و حس تهی بودن بهم دست داده بود.
سر میز شام میخواستم دیس برنجو بردارم که آستین دستم رفت بالا و عسل زخم دستمو دید.
هین بلندی کشید
--رها دستت چرا اینجوریه؟
آستینمو کشیدم پایین و به کارم ادامه دادم........
تو اتاقم نشسته بودم و خیلی گرسنم بود.
فکر نمیکردم غذا اضافه باشه چون به تعداد۴نفر غذا درست کرده بودم.
کم کم داشت چشمام گرم میشد که در باز شد و کامران اومد تو.
بشقاب دستشو کوبید به آینه و عصبانی اومد سمتم.
فریاد زد
--این چه کوفتیه پختی؟
از ترس رفتم عقب و چسبیدم به دیوار.
تو صورتم فریاد زد
--تو غلط میکنی جلو بقیه ننه من غریبم بازی دربیاری!
چونمو فشار داد و غرید
--فکر نکن با این کارات دل بقیه واست میسوزه!
با پشت دست کوبید تو دهنم و فریاد زد
--چرا بهشون نگفتی دستتو با تیغ زدی؟
محکم تر کوبید تو دهنم
--چـــرا؟
با گریه جیغ زدم..
صورتم خیس اشک بود.
در باز شد و کامران همینجور که نفس نفس میزد اومد تو اتاق.
از ترس بدنم میلرزید و گریم شدت گرفت.
با تعجب بهم زل زد
--چه مرگته تو؟
خواست بیاد نزدیک که جیغ زدم
--ب..ب..بخدا من تا الان فسنجون نپخته بودم!
به جون خودم دستم از ماهی تابه سوخت!
از اتاق رفت بیرون و به یه لیوان آب برگشت.
نشست رو تختمو لیوان آبو گرفت سمتم.
لیوان آبو گرفتم و تا تهشو خوردم.
نگاهش رنگ ترحم گرفت و کلافه از اتاق رفت بیرون...