رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت34 وقتی از من دور شد رو به آقای امیر زاده گفتم: –فکر میکنم اتفاقی برا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن 💖
پارت35
ولی پول اون آمپولا و تزریقش خیلی زیاده، هیچ چاره ایی نداشتم، مجبور شدم امروز بیام و اون حرفها رو به اون آقا بزنم. گفتم شاید یه پولی ازش بگیرم و شوهرم رو نجات بدم. به خدا نمیتونه نفس بکشه حالش خیلی بده. داره میمیره.
آنقدر از حرفهایش شوکه شدم که مات زده فقط نگاهش میکردم.
سرش را به در مسجد کوبید، هر چی به خدا التماس میکنم جوابم رو نمیده، بعد سرش را با دو دستش گرفت.
–حقم داره جواب نده حق داره، ولی من به جز خودش کسی رو ندارم، اگر شوهرم طوریش بشه با دوتا بچه کجا برم. دوباره شروع به گریه کردن کرد.
بعد ناگهان دستهایم را گرفت:
–تو رو خدا کمکم کن.
پرسیدم.
–کسی رو نداری؟ فامیلی؟ برادری خواهری؟
–اینجا یه خواهر دارم که وضعش از من بدتره.
پدر و مادرم شهرستان هستن. بهشون زنگ زدم، اونا حتی جواب تلفنم رو هم نمیدن.
موقعیت مناسبی نبود که دلیل کار پدر و مادرش را بپرسم.
بلند شدم و او را هم با خودم بلند کردم.
–من هر کاری از دستم بربیاد برات انجام میدم.
نور امید در چشمهایش درخشید.
–تو رو خدا کمکم کن، میدونم من بد کردم ولی...
–گذشته رو رها کن. الان برو پیش شوهرت من بهت زنگ میزنم.
بعد از خداحافظی متفکر به طرف کافی شاپ راه افتادم. نمیدانستم به چه کسی زنگ بزنم و از چه کسی کمک بخواهم، تمام اطرافیانم وضع چندان خوبی نداشتند. با خودم گفتم شاید از آقای غلامی مساعده بخواهم بتواند بدهد.
کاش میپرسیدم هزینهی آمپولهایش چقدر میشود.
صدای آقای امیرزاده مرا از افکارم بیرون کشید.
پشت سرم آمده بود و از دور ما را زیر نظر داشته.
–چی بهتون گفت که اینقدر ناراحت شدید؟
–شما اینجایید؟
–اره، نگرانتون شدم. گفتم نکنه خفتتون کنه.
وقتی این حرف را شنیدم بغضم گرفت و شروع به راه رفتن کردم.
او هم با من هم قدم شد. شروع به حرف زدن کردم.
–اون بیچاره اونقدر حالش بده و گرفتاره که تمام فکر و ذکرش فقط پول بدست آوردنه. شایدم کارش به خفت کردن برسه.
–چی شده خانم حصیری؟
سعی کردم بغضم را پس بزنم. آهی کشیدم و تمام حرفهایی که ساره زده بود را برایش تعریف کردم. همینطور دلیل حقالسکوت خواستن امروزش را از آقای امیر زاده را.
او هم ناراحت شد.
–دختر بیچاره، ببین به کجا رسیده، واقعا مخارج این بیماری خیلی زیاده،
–درسته. کسی رو هم نداره کمکش کنه.
فکری کرد و گفت:
–یعنی راست میگه؟ نکنه کلکی تو کارش باشه؟
–فهمیدنش زیاد سخت نیست. فکر نکنم دروغ بگه، شما که حالش رو دیدید.
–خب اگه راست بگه من میتونم کمکش کنم. با شنیدن این حرفش یکباره متوقف شدم. او یک قدم جلو رفت بعد برگشت.
–چرا ایستادی؟
–واقعا کمک میکنید؟
ماسکش را پایین کشید و لبخند زد.
–یعنی اینقدر خوشحالتون میکنه؟
–بله خیلی، هر چی فکر کردم که به کی زنگ بزنم و براش کمک بگیرم کسی رو پیدا نکردم که توانایی کمک داشته باشه، همه گرفتارن.
کمرش را به درخت تنومندی که در پیاده رو بود تکیه داد و دستهایش را پشت کمرش قرار داد و متفکر گفت:
–به نظر من تا اونجایی که میشه پول دستش ندیم بهتره.
ببنید ما کپسول اکسیژن داریم، مادرم که کرونا گرفته بود براش خریدم. البته الان دو هفتهایی میشه که دست یکی از فامیلامونه، میرم ازش میگیرم. احتمالا تا حالا دیگه حالش خوب شده. اتفاقا میخواستم گپسول رو به جایی اهدا کنم، اینجوری بیشتربه کار میاد.
برای آمپولم دکتر برای مادر من شش تا نوشته بود ولی مادر من چهارتا بیشتر تزریق نکرد. بقیهاش رو میدیم به این بنده خدا. چون به همه یه نوع آمپول میدن.
میمونه هزینه تزریقش که اونم با من.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت35 ولی پول اون آمپولا و تزریقش خیلی زیاده، هیچ چاره ایی نداشتم، مجبور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن 💖
پارت36
لبخند زدم.
– آقای امیر زاده واقعا ازتون ممنونم.
شما چقدر خوب همه چیز رو مدیریت کردید. شما که همهی کارها رو انجام دادید پس من چیکار کنم؟
–حالا فعلا که کاری انجام نشده، فقط در حد حرفه، اجازه بدید انجام بشه بعد تعریف کنید.
شمام بیزحمت زنگ بزنید از اون خانم آدرس خونشون رو بگیرید برای من بفرستید که من اینارو ببرم بهش بدم.
الان مغازه رو میبندم میرم.
از این همه مهربانیاش و احساس مسئولیتش آنقدر حس خوبی داشتم که حد نداشت. بعد از این که شماره تلفنش را گرفتم، از همدیگر خداحافظی کردیم.
به طرف کافیشاپ راه افتادم و فوری به ساره زنگ زدم و حرفهای آقای امیر زاده را برایش گفتم. از خوشحالی طوری گریه میکرد که نمیتوانست حرف بزند.
صبر کردم تا کمی آرام شود بعد گفتم که آدرس خانهشان را بدهد. بین هر چند کلمه که حرف میزد مدام تکرار میکرد شرمندهام، شرمندهام. آنقدر احساس خجالت داشت که زودتر تلفن را قطع کردم تا کمتر اذیت شود.
آدرس را که فرستاد فوری برای آقای امیر زاده ارسال کردم.
پیام فرستاد:
–سلام، میشه بهش بگید موقعیت مکانیش رو هم بفرسته.
پیام دادم:
–سلام، بله حتما، به محض این که فرستاد براتون ارسال میکنم.
ساعت حدود سه بود که از کافیشاپ بیرون زدم.
با صدای زنگ گوشیام به صفحهاش نگاه کردم. آقای امیرزاده بود.
قلبم از جا کنده شد. نکند مشکلی پیش آمده. فوری جواب دادم.
–الو.
–سلام خانم حصیری، خوبید؟
صدایش پشت تلفن بمتر بود.
–سلام، ممنون، مشکلی پیش آمده؟
مکثی کرد.
–مشکل که نه، فقط میگم من تنها میخوام برم اونجا بد نباشه، بالاخره اونم شوهرش مریضه یه زن تنهاست. یه وقت حرف و حدیثی نشه.
فهمیدم منظورش این است که من هم همراهش بروم ولی روی گفتن ندارد.
من و منی کردم و بعد گفت:
–خب میخواهید شما برید من تازه کارم تموم شده، منم از اینور یه ماشین میگیرم میام. از روی آدرسشون فهمیدم خونشون زیاد از اینجا دور نیست.
خوشحالی صدای بَمش را زیر کرد.
–چرا با ماشین بیرون؟ من همینجا جلوی مغازه هستم. منتظرتون میمونم تا بیایید.
نگاه متعجبم را به طرف مغازه اش سر دادم، قدمهایم را تند کردم. نزدیک که شدم، دیدم
دوباره با همان ژست دوست داشتنیاش به ماشینش تکیه داده است و منتظر از دور نگاهم میکند.
فاصلهی زیادی نبود ولی وقتی اینطور نگاهم میکرد پاهایم سست میشد و راه رفتن دیگر کار آسانی نبود.
نگاهم را به گوشیام دادم و خودم را مشغول کردم. به مادر پیامکی دادم و گفتم که به خاطر انجام دادن کار خیری کمی دیرتر میآیم.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت36 لبخند زدم. – آقای امیر زاده واقعا ازتون ممنونم. شما چقدر خوب همه
🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت37
گوشی را در جیبم گذاشتم.
هر چه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم بیشتر میشد. انگار کنترلش دست من نبود حس میکردم مثل یک تایمر روی ساعت خاصی تنظیم شده و هر بار با دیدن او خود کار روشن میشود.
مگر کار به همبنجا ختم میشد ضربان قلبم که اوج میگرفت
رفت و برگشت خون در بدنم سریعتر میشد. همین موضوع باعث میشد صورتم گر بگیرد، دستهایم کمی لرزش داشته باشند و صدایم مثل همیشه صاف و عادی نباشد.
و آن وقت است که سخترین کار دنیا شروع میشود. این که خودم را خونسرد نشان دهم و با لرزش دستهایم مبارزه کنم و برای مشخص نشدن لرزش صدایم کوتاه و مختصر در حد دو سه کلمه حرف بزنم.
تا نشستم صندلی عقب از آینه نگاخم کرد و گفت:
–ببخشید که مزاحمتون شدم. میدونم خسته اید و میخواستید برید خونه، ولی چارهایی نداشتم.
–این چه حرفیه، من شما رو انداختم به زحمت شما باید ببخشید.
نگاهش را در خیابان چرخی داد و ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
چند دقیقه بعد دوباره از آینه نگاهم کرد.
–من باید برم داخل خونشون و طرز کار دستگاه اکسیژن رو بهشون یاد بدم. متاسفانه شما هم مجبورید بیایید.
خواستم از الان بگم که دوتا ماسک بزنید و خیلی مراقب باشید.
اگر رفتیم داخل شما تا اونجایی که میشه عقب وایسید که یه وقت خدایی نکرده ویروسش به شما منتقل نشه.
با نگرانی گفتم:
–پس شما خودتون چی؟ اینجوری که شما میگیرید.
نگرانیام را با نگاه مهربانی پاسخ داد.
–من دوهفته از مادر خودم نگهداری کردم ولی مریض نشدم.
باید خیلی مواظبت کرد. من بیشتر نگران شما هستم. شما حتی از اون خانم و بچههاشم باید دور باشید چون اونا هم ممکنه ناقل باشن.
در طول مسیر، نگاهم به خیابان بود ولی نگاههای گاه و بیگاهش را از ضربان گرفتن قلبم احساس میکردم.
به سر کوچه شان که رسیدیم پیاده شدیم. کوچه آنقدر باریک بود که ماشین نمیتوانست وارد شود.
آقای امیر زاده کپسول اکسیژن را از صندوق عقب برداشت. یک نایلون هم بود که داخلش وسایل جانبی بود. آن را من گرفتم. یک جعبه شیرینی هم بود.
پرسیدم:
–شیرینی خریدید؟
–نگاهی به جعبهی شیرینی انداخت.
–مگه نگفتین دوتا بچه داره، واسه اونا گرفتم. بالاخره بچه ها خوشحال میشن.
در دلم تحسینش کردم.
–چقدر شما فکر همه جا رو میکنید. من اصلا به این موضوع فکر هم نکردم.
–طبیعیه، دلیلش رو بعدا بهتون میگم. بعد لحنش نگران شد.
–مگه قرار نشد دو تا ماسک بزنید؟
نگاهم را زیر انداختم.
–آخه ماسک زدن من که مثل شما به این راحتی نیست. باید شالم باز بشه، اینجام که امکانش نیست.
فکری کرد و کپسول اکسیژن را روی زمین گذاشت و رفت از داشبورد ماشینش یک ماسک اِن نود و پنج آورد. نایلونش را باز کرد.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت37 گوشی را در جیبم گذاشتم. هر چه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم بیشتر میشد. انگار کنترل
🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت38
–این پشتش کش داره برای شما راحت تره. من مادرمم همین مشکل شما رو داره برای همین از این نوع ماسک استفاده میکنه.
اخم ریزی کردم.
–با اینا آدم خفه میشه، اینا خیلی...
حرفم را برید و مهربان گفت:
–میدونم سخته، ولی تحمل این نیم ساعت با این ماسک، بهتر از خدایی نکرده گرفتار شدن به اون مریضیه.
هنوز تردید داشتم در استفادهاش، البته بیشتر به خاطر این بود که چون کش ماسک از پشتسر بود شالم را جمع میکرد و بد شکل نشان میداد.
نگاهش کردم خیلی جدی نگاهم میکرد.
ماسک را از دستش گرفتم.
–چشم، میزنم. دست شما درد نکنه.
نگاهش خندید.
–خواهش میکنم، زیاد طول نمیکشه فقط نیم ساعت تحمل کنید.
به نشانهی تایید چشمهایم را باز و بسته کردم. جعبه شیرینی را به دست دیگرم داد و راه افتادیم.
پلاک خانه را که پیدا کردیم باورمان نمیشد اینجا کسی زندگی کند. یک خانهی خیلی قدیمی که شاید عرض خانه کلا به سه الی چهار متر هم نمیرسید. در خیلی کوچک و رنگ و رو رفته ایی داشت. بعضی جاهایش زنگ زده بود.
آقای امیرزاده با تعجب گفت:
–آدم باورش نمیشه اینجا، تو مرکز شهر همچین خونه هایی باشه.
نگاهی به خانهی کناریاش انداختم، یک آپارتمان پنج طبقهی بسیار لوکس. اشاره به ساختمان کردم.
–آدم باورش نمیشه کنار این خونه، اون ساختمون به اون شیکی باشه.
کپسول را جلوی در روی زمین گذاشت.
–احتمالا همین روزا این یکی رو هم خراب میکنن مثل اون میسازن.
نایلی که در دست داشتم را روی جعبهی شیرینی گذاشتم و زنگ را فشار دادم.
زنگ خانه از جایش در آمده بود، ولی من توجهی نکردم و انگشتم را رویش قرار دادم.
ناگهان کل قاب زنگ بیرون پرید و دردی در انگشتم احساس کردم.
جیغ کوتاهی کشیدم و یک قدم به عقب پریدم و با او که درست پشت سرم ایستاده بود برخورد کردم. دستهایش را حائل کرد که من روی زمین نیفتم و
نگران نگاهم کرد. آنقدر نزدیکش شدم که تنم گر گرفت. فوری کنار ایستادم و سرم را پایین انداختم.
جوری وانمود کرد که انگار اتفاقی نیوفتاده.
–چی شد؟ خوبید؟
خودم را جمع و جور کردم و از خجالت حرفی نزدم و انگشتم را نگاه کردم.
خم شد و با نگاهش انگشتم را بررسی کرد.
–چیزی شد؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
–نه، فقط یه لحظه سوخت، ولی الان خوبه.
بعد رفت و نگاهش را به زنگ داد.
–این که خرابه،
راست میگفت با این که فشارش دادم ولی صدایی نشنیدیم.
دوباره، به انگشتم نگاهی کرد.
–احتمالا برق داشته، خدا رحم کرد.
سرم را بالا آوردم.
–چیز مهمی نیست. فقط یه کم ترسیدم.
نگاهم کرد و خدا را شکری گفت.
با برخورد بیتفاوتی که داشت خجالتم بر طرف شد.
با کلیدی که از سوئچ ماشینینش آویزان بود روی در کوبید و دوباره با نگرانی به دستم نگاه کرد و گفت:
–میخواستم بگم ممکنه زنگش خراب باشهها.
در دلم گفتم خب پس چرا نگفتی.
انگار فکرم را خواند و ادامه داد.
–اونقدر حواسم پرت شد که یادم رفت.
باز در دلم گفتم، "اونوقت پرت چی شد؟"
برگشت و معنی دار نگاهم کرد ولی حرفی نزد. نگاهش آنقدر انرژی داشت که سوزش انگشتم را فراموش کردم.
طولی نگذشت که پسر بچه ایی در را باز کرد و با دیدن ما به داخل خانه دوید.
امیر زاده با تعجب به من نگاه کرد.
–پس چرا رفت؟
صدای سرفههای دل خراش پدر خانواده به گوش میرسید.
زمزمه کردم.
–بیچاره چقدر بد سرفه میکنه، تا اینجا صدای سرفش میاد. امیر زاده نگاهی به داخل خانه انداخت.
–مسافتی نیست که. کل خونه پنجاه مترم نمیشه. صدا راحت میاد. این مریضی لعنتی هم کاری با ریهی آدم میکنه موقع سرفه انگار صداش رو گذاشتن رو بلندگو.
همان لحظه صدای کشیده شدن دمپایی کسی روی موزاییک حیاط به گوش رسید و ساره جلوی در ظاهر شد.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت38 –این پشتش کش داره برای شما راحت تره. من مادرمم همین مشکل شما رو داره برای همین از ای
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت40
زیاد طول نکشید که ساره با یک استکان چای و چند عدد شیرینی که داخل بشقابی گذاشته بود وارد حیاط شد. احتمالا از همان شیرینیهایی بود که امیر زاده خریده بود.
ناهار نخورده بودم و حسابی گرسنه بودم. شیرینی هم رولت نسکافهایی بود که من خیلی دوست داشتم.
تا خواستم دستم را دراز کنم و یکی از آنها را بردارم، امیرزاده پنجره ی اتاق رو به حیاط را با صدای قیژ گوش خراشی باز کرد.
نگاهم کرد و اشاره کرد که جلوتر بروم.
با تعجب بلند شدم و یک قدم به طرفش رفتم.
پچ پچ کنان گفت:
–خانم حصیری لطفا اینجا چیزی نخورید، باید خیلی مراعات کنیم. ماسکتونم اصلا پایین نکشید. به زور صدایش را میشنیدم.
آرام گفتم:
–یه وقت ناراحت نشن.
–آخه ناراحتی نداره، خودشون میدونن چارهایی نداریم.، من الان کارم تموم میشه میام زودتر میریم که فکر کنه وقت نکردید بخورید.
چشمهایم با باز و بسته کردم و سرم را تکان دادم.
–چشم نمیخورم. منتظرتونم.
عمیق نگاهم کرد، من خجالت کشیدم و نگاهم را دزدیدم.
چقدر این بیماری غربت میآورد. چقدر جدایی و سکوت.
بچه ها هر دو، ویفر به دست آمدند جلوی در ایستادند.
ساره هم آمد و تعارف کرد.
برای این که حواسش را پرت کنم پرسیدم:
– بچههات چند سالشونه. نگاهشان کرد و با حسرت گفت:
–باورت میشه اینا دوقلو هستن؟
دقیقتر نگاهشان کردم.
–ولی اصلا شبیه هم نیستن، دخترت جثهاش خیلی کوچیکه.
آهی کشید.
–آره، زیاد مریض میشه، کم غذاست، منم که زیاد خونه نیستم بهش برسم.
–وقتی نیستی پیش کی میزاریشون.
–گاهی پدرشون، گاهی هم که اونم کار داشته باشه تنها میمونن دیگه.
–هنوز خیلی کوچیکن تنهاشون نزار.
–چاره ایی ندارم. صابخونه اجارش رو برده بالا، برای همین حتی هر دومونم کار میکنیم بازم نمیرسونیم.
نگاهی به دیوارهای حیاط انداختم آنقدر رنگ و رو رفته و کهنه بود که هر آن احساس میکردی ممکن است بریزد. با خودم فکر کردم مگر این آلونک چقدر اجاره میخواهد.
نفسم را بیرون دادم.
–خانوادت از اوضاع زندگیت خبر دارن؟
–احتمالا خواهرم بهشون میگه، من اونقدر دلشون رو شکستم که حاضر نیستن حتی جواب تلفنم رو بدن.
–چرا؟
سرش را تکان داد و بغض کرد.
–من و شوهرم بدون رضایت خانواده هامون ازدواج کردیم. خانوادم راضی نبودن ولی من اونقدر اذیتشون کردم که راضی شدن و گفتن برای همیشه برو.
–الان پشیمونی؟
بغضش گرفت ولی سعی کرد اهمیتی ندهد. ولی اشکهایش راهشان را پیدا کردند.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان شماره : 125 ❤️
💜نام رمان : محکمترین بهانه 💜
💚نام نویسنده:ز.فاطمی(تبسم)💚
💙تعداد قسمت : 141 💙
🧡ژانر: مذهبی_عاشقانه🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 125 ❤️ 💜نام رمان : محکمترین بهانه 💜 💚نام نویسنده:ز.فاطمی(تبسم)💚 💙تعداد قسمت : 141
🌸🌸🌸🌸🌸
💖محکمترین_بهانه💖
نویسنده:زفاطمی(تبسم)
پارت اول
🌺مقدمه
همیشه آدمهایی که معتقدند بعید است روزی عشق به سراغ آنها بیاید زودتر عاشق میشوند و آنهایی که معتقدند خوشبختی برای دیگران است زودتر به خوشبختی میرسندالبته اگر عاقلانه بیندیشند و تصمیم بگیرند.
🌸فصل اول
آن روز با صمیمی ترین دوستم ,مهسا,در دانشگاه قرارداشتم با عجله راهی شدم .در بین راه تلفنم به صدا در آمد
مهسا پشت خط بود تماس را برقرارکردم .
مهسا با نگرانی گفت:ثمین کجا موندی باز؟ یک ساعته من رو منتظر گذاشتی بابا علفای زیر پام به درخت تبدیل شده!
_علیک سلام عزیزم .قربونت منم خوبم .مهساجان ,یک نفس بکش دلبندم الان نفست قطع میشه .ببخشید دارم میام تا ده دقیقه دیگه اونجام
-به شرطی میبخشمت که بری بوتیک داداشم , وسایل منو بگیری بیاری عزیزم.
_جهنم و ضرر, باشه سر راهم میرم میگیرم .امری دیگه ؟
-نه عزیزم امری نیست .بای
-فعلا
تماس را قطع کردم و به سمت بوتیک به راه افتادم .با عجله خودم را به بوتیک رساندم .داخل بوتیک کمی شلوغ بود
با چشم دنبال داداشش گشتم بالاخره دیدمش ,به سمتش رفتم و بعد از احوالپرسی, بسته مهسا را گرفتم و از بوتیک خارج شدم.
به سمت ماشینم می رفتم که ناگهان با یک خانم برخورد کردم و همه وسایلمان روی زمین ریخت سریع شروع کردم به جمع کردن وسایلم .ان خانم جوان هم کنارم نشست و محتوای کیفش را که روی زمین ریخته بود جمع کرد به او گفتم:
-ببخشید خانم من خیلی عجله داشتم متوجه شما نشدم واقعا متاسفم.
او در حالی که برمیخواست گفت:نه عزیزم خواهش میکنم شما باید منو ببخشید من هم اصلا حواسم نبود بازم عذر میخوام .
سریع از جای خود بلند شدم و با او خداحافظی کردم و به سمت دانشگاه به راه افتادم . دقایقی بعد کنار مهسا روی یکی از نیمکت های محوطه دانشگاه نشستم.
رو به مهسا کردم و گفتم:بفرما خانووم اینم وسایل شما .اصلا لازم نیست تشکر کنی
-وظیفه ات بود عزیزم .منو از صبح اینجا علاف کردی یه جنگل تو محوطه دانشگاه ساختم
-اره میبینم دانشگاه سرسبز شده .خیلی زحمت کشیدی عزیزم
-رو نیست که .بگذریم گوشیت همراهت هست .گوشیم خاموش شده باید به امیرعلی زنگ بزنم بگم به لطف جنابعالی دیر میرسم به قرار
-اره همرامه .یک لحظه
گوشی را از کیفم بیرون آوردم که ناگهان متوجه شدم گوشیم عوض شده با ناراحتی فریاد زدم :
-واااااای خدا حالا چه خاکی به سرم بریزم؟؟؟
-چت شده دیوونه؟
-گوشیم با گوشی یکی دیگه عوض شده
-جااان _با کی ؟چطوری؟
-بزار اول به گوشیم زنگ بزنم ببینم کی جواب میده بعد بهت میگم.
با شماره خودم تماس گرفتم .مرد جوانی از پشت خط گفت:
-الو بفرمایید
-سلام .آقا .ببخشید این گوشی منه که دست شماست
-بله درسته .این گوشی رو خواهرم به من دادند تا به دست صاحبش برسونم
-بله درسته من امروز تصادفا با خانمی برخورد کردم فکرکنم گوشی هامون باهم دیگه عوض شده .من خیلی عجله داشتم واسه همین متوجه نشدم.
-اتفاقیه که افتاده لطفا بفرمایید کجا هستید گوشی رو به دستتون برسونم
-اگه زحمتی نیست من الان دانشگاه شهید طباطبایی هستم . لطف کنید بیارید اینجا
-نه خواهش میکنم .چه زحمتی من تا 10 دقیقه دیگه اونجا هستم.خدانگهدار
-خداحافظ
تماس را قطع کردم و سپس ماجرای امروز را برای مهسا تعریف کردم وبه او گفتم:
_اگه عجله نداری صبر کن تا گوشیم رو بیاره.بعد زنگ بزن
-شرمنده ,من با امیرعلی قراردارم باید زودتر بهش زنگ میزدم که نشد حتما تا الان نگران شده باید برم .خودت که خوب میدونی اصلا اهل انتظارکشیدن نیست .تا الان حتما حکم تیر واسم گرفته .من دیگه برم بعدا بهت زنگ میزنم .فعلا
-برو عزیزم کم زبون بریز .سلام .منو هم به آقاتون برسون.بعدا میبینمت
خدانگهدار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖محکمترین_بهانه💖 نویسنده:زفاطمی(تبسم) پارت اول 🌺مقدمه همیشه آدمهایی که معتقدند بعید است روز
🌸🌸🌸🌸🌸
💖محکمترین_بهانه💖
نویسنده:زفاطمی(تبسم)
پارت دوم
مهسا رفت و من منتظر ماندم.طولی نکشید که متوجه حضور آقای جوانی روبه روی خودشدم .مرد جوان رو به من کرد و گفت:
_سلام من پویا مولایی هستم,ده دقیقه پیش با شما تلفنی صحبت کردم درسته؟
-سلام .بله درسته .فکرنمیکردم اینقدر وقت شناس باشید
-شما لطف دارید .به نظر من وقت, کیمیای گرانبهاییه که نباید بیهوده بگذره
-بله حق باشماست دیگه بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم آقا.بفرمایید اینم گوشی اون خانم
-خواهش میکنم این شما هستید که وقت گرانبهاتون رو در اختیار من گذاشتید.بابت گوشی هم ممنون.اینم گوشی شما صحیح و سالم بفرمایید.ببخشید خانمه؟؟؟, اگه وسیله ندارید برسونمتون؟
-رادمنش هستم .ممنون وسیله هست .شما بفرمایید
-خب با اجازه اتون من دیگه میرم .خدانگهدار
-خدانگهدار
فصل دوم
اوایل تابستان بود ,هوا به شدت گرم بود ,همه خانواده به فکر مسافرت بودند ولی من هیچ علاقه ای به این سفر نداشتم و ترجیح میدادم در این هوای گرم در خانه زیر باد کولر بنشینم و کتاب شعر بخوانم .
والدینم به همراه تنها برادرم سهیل برای تعطیلات تابستان به ایتالیا سفر کردند و هرچه به من اصرارکردند نتوانستند مرا راضی به رفتن کنند .
انها راهی سفرشدند و من تنها در خانه ماندم .پدرم بخاطر تنهایی من ,با خانواده مهسا صحبت کردتا مهسا این تابستان را با من بگذارند.
یکی دوهفته از رفتن خانواده ام گذشته بود .
من و مهسا هرروز صبح برای ورزش کردن به پارک فرشته میرفتیم.
یک روز برحسب اتفاق وقتی در حال پیاده روی بودیم مهسا چشمش به مرد جوانی افتاد که در حال کتاب خواندن بود در حالی که سرجایش خشکش زده بود روبه من کرد و گفت :
-وای ثمییین !!اون اقا رو ببین ,اون یه نویسنده خیلی معروفه و خیلی هم معتقد و با شخصیته .من همه کتاباش رو خوندم
به سمت آن مرد نگاهی انداختم و گفتم:
-من این اقا رو میشناسم ,مطمئنی با کسی دیگه اشتباه نگرفتی؟
-اره مطمئنم خودشه ,تو از کجا میشناسیش؟
-این آقای پویا مولاییه,همون کسی که چندماه پیش گوشیم با گوشی خواهرش عوض شده بود یادته؟
-اره یادمه ,ای کاش اون روز صبر میکردم تا بیاد,اینجوری میتونستم ازش امضا بگیرم حالا که دیدیمش بیا بریم بهش سلام کنیم.
-نه اصلا.بریم بهش چی بگیم ولش کن بیا بریم.
ولی مهسا دست بردار نبود دست مرا گرفت و دنبال خودش میکشید تا اینکه رسید به آقای مولایی.
روبه رویش ایستاد بی انکه حرفی بزند ,فقط به او سلام کرد .
من که دیدم آبرویم در خطر است خود را به آن راه زدم که او را نمیشناسم ,پس مثل غریبه ها گفتم:
-سلام آقا ببخشید مزاحم مطالعتون شدیم ,شما تلفن همراه دارید؟
دوستم میخواد با نامزدش تماس بگیره اخه ما گوشیمون رو داخل ماشین جا گذاشتیم
-بله بفرمایید ,این هم گوشی
مهسا گوشی را گرفت و از فرصت استفاده کرد تا با امیرعلی تماس بگیرد و من همانجا منتظرش ایستادم
پویا نگاهی به من کرد و گفت:
_ببخشید شما خانم رادمنش نیستید ؟من پویا مولایی هستم چندماه پیش تصادفا با شما آشنا شدم
-بله درسته .یادم اومد ببخشید اول نشناختمتون ,حالتون چطوره؟
(در دل گفتم:خداجون ببخش که مجبور شدم دروغ بگم.)
-ممنونم.شما و خانواده محترمتون خوب هستید؟
-متشکرم ماهم خوبیم .دوستم گفت شما نویسنده اید ,رمان مینویسید؟
-بله رمان جدیدمو تازه تمومش کردم.حتما یک جلدش رو تقدیمتون میکنم
-خیلی ازتون ممنون میشم .شما لطف میکنید
مهسا که بخاطر تلفن زدن ما را تنها گذاشته بودبعد از دقایقی برگشت و رو به من گفت:
-ثمین جان من با امیرعلی تو دانشگاه قراردارم باید زودتر برم
سپس رو به پویا کرد و گفت:
-ممنونم بابت تلفن.ببخشید میشه یه تاکسی سرویس خبر کنید تا من برم؟
رو به مهسا کردم و گفتم:مهسا جان تو با ماشین من برو ,من خودم میرم .رسیدم خونه بهت زنگ میزنم
-باشه ممنونم شرمنده تنهات میزارم قول میدم واسه جبران شام مهمونت کنم .اقا از شماهم ممنونم.خدانگهدار
مهسا رفت و من تنها در پارک ماندم ناگهان یادم امد که کیفم داخل ماشین جامانده و حالا مهسا رفته بود.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖محکمترین_بهانه💖 نویسنده:زفاطمی(تبسم) پارت دوم مهسا رفت و من منتظر ماندم.طولی نکشید که متوجه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖محکمترین_بهانه💖
نویسنده : زفاطمی(تبسم)
پارت سوم
من نه پولی به همراه داشتم و نه گوشی تلفن تا بتوانم با مهسا تماس بگیرم تا برگرددبنابراین رو به پویا کردم و گفتم:
-ببخشید میشه من هم از گوشیتون استفاده کنم؟همه ی وسایلم داخل ماشین بود که دوستم برد.
-بله حتما بفرمایید
با مهسا تماس گرفتم ولی چون شماره ناشناس بود مهسا گوشی را جواب نمیداد.من درحالی که درمانده شده بودم به پویا گفتم:
-دیگه نمیدونم چطوری ازتون خواهش کنم.میشه منو تا جایی برسونید اخه دوستم گوشیش رو جواب نمیده ,من هم پولی واسه برگشت ندارم البته اگه زحتمی نیست
-نیازی به خواهش کردن نیست من میرسونمتون,بفرمایید کجا میرید؟
-ممنون میشم برید خیابان امیریه ,بعد از پل دوم خیابان نسترن کوچه شقایق
وقتی به جلوی در منزلمان رسیدیدم با پویا خداحافظی کردم و پویا رفت.نگاهی به اطرافم انداختم وقتی متوجه شدم که کسی نیست چادرم را از سرم برداشتم و تصمیم گرفتم از روی در به داخل خانه بروم,هنوز از در بالا نرفته بودم که پایم پیچ خورد و روی زمین افتادم در همان هنگام متوجه شدم که ماشینی به داخل کوچه می آید .ماشین ایستاد و پویا با چهره ای نگران از ماشین پیاده شد و گفت:
-سلام خانم رادمنش.اتفاقی افتاده چرا روی زمین نشستید؟
-سلام.میشه لطفا منو به بیمارستان برسونید .فکرکنم مچ پایم صدمه دیده است.
چادرم را برداشتم و سر کردم و لنگان لنگان سوار ماشین آقای مولایی شدم در بین راه به او گفتم:
-یادم رفت ازتون بپرسم شما چرا برگشتید؟
-راستش برگشتم تا این کتاب رمانم رو بهتون بدم ,بفرمایید قابل شما رو نداره
-خیلی ممنونم آقا,باید کتاب جالبی باشه
-شما لطف دارید بفرمایید اینم از بیمارستان
از ماشین پیاده شدم و نگاهی به ساختمان بیمارستان کردم و گفتم:
-چه اتفاق جالبی!پدرم تو این بیمارستان کار میکنه.
-واقعا!!!!چه جالب!میتونید راه بریو یا برم پرستار رو صداکنم؟
-نه ممنون میتونم بیام
بعد از اینکه دکتر از مچ پایم عکس گرفت .متوجه شدم که پایم به شدت در اثر پیچ خوردن صدمه دیده است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛