eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️رمان شماره : 128 ❤️ 💜نام رمان : بزم محبت 💜 💚نام نویسنده: … 💚 💙تعداد قسمت : 128 💙 🧡ژانر:عاشقانه_مذهبی 🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 128 ❤️ 💜نام رمان : بزم محبت 💜 💚نام نویسنده: … 💚 💙تعداد قسمت : 128 💙 🧡ژانر:عاشقان
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 💖 پارت1 ای خدا یعنی میشه؟؟؟ این اولین جمله ایه که صبح وقتی چشمهام رو باز کردم به ذهنم اومد. مدام فکرم پرواز میکنه به ده روز پیش. روزی که برای اولین بار یه آرزوی شدنی تو قلبم جوونه زد. آرزوی رفتن. اون روز صبح مثل همیشه با صدای مادر و سامان بیدار شدم. مادر هر صبح با سامان صبحانه میخورد و بعد راهیش میکرد بره شرکت. مثل هر روز گوشه در رو باز کردم و کنار در نشستم. از لای در به مادر نگاه میکردم. پشت میز نشسته بود و برای سامان چای شیرین میکرد. موهای بلندش رو شل بسته بود. موهای خرمایی پر پشتی داشت. سامان همین طور که با حوله کوچیکی دستهاش رو خشک میکرد به سمت آشپزخونه رفت به مادر که رسید عمیق لبخند زد و روی موهاش رو بوسید و کنارش نشست. خیلی بهم میومدن هم مادرم چهره قشنگی داشت هم سامان خیلی خوش استیل و مردونه بود. سامان 36 ساله بود و حتی کمی بزرگتر نشون میداد ولی مادر برعکس کوچکتر از سنش به نظر میومد. 34 ساله بود ولی راحت 30 ساله به چشم میومد. - ممنون عزیزم دیشب دیر خوابیدی تو برو بخواب من خودم صبحانه میخورم. مادر هم لبخندی زد و گفت: نگران نباش تو رو راهی کنم میرم می خوابم. از در فاصله گرفتم و روی زمین دراز کشیدم هر صبح کارم دید زدن کارهاشونه. محبتهای سامان به مادرم تمومی نداشت. بارها میدیدم که چطور عاشقانه مادر رو در آغوش میگیره. گونه اش رو میبوسه دستهاش رو میبوسه و موهاش رو. بعضی وقتها به شدت این سوال ذهنم رو آزار میده که چرا انسانی به این عاشقی تبدیل به یک کابوس برای من شده. مگه وقتی با مادرم ازدواج میکرد از وجود من بی خبر بوده؟ خب البته این ممکن نیست وقتی چند روز بعد به دنیا اومدن من با هم ازدواج کردن. هرچند وقتی مادر خودم بهم اهمیت نمیده چه انتظاری از ناپدریم دارم. تو فکر بودم که صدای ماهان رو شنیدم - بابا من آماده ام - بیا لقمه هاتو بگیر برو کفش هاتو بپوش منم میام ماهان دو سالی از من کوچکتر بود تقریبا 12 سالش بود. خیلی شبیه سامان بود. میشد از عکسش بجای عکس بچگی سامان استفاده کرد . منم کاملا شبیه مادرم بودم ولی چشمهامون فرق داشت. تو فکر بودم که چشمام گرم شد و چند دقیقه ای خوابم برد وقتی چشم باز کردم سکوت همه جا رو گرفته بود. با خیال راحت از اتاق بیرون اومدم و سرویس رفتم . صبحانه خوردم و میز رو که به خاطر من جمع نشده بود جمع کردم، برگشتم اتاق و لباسهای مدرسه ام رو پوشیدم. از اتاق که بیرون اومدم... **** 💕 نویسنده_غفاری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 #بزم_محبت 💖 پارت1 ای خدا یعنی میشه؟؟؟ این اولین جمله ایه که صبح وقتی چشمهام رو باز کردم به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت2 از اتاق که بیرون اومدم با سامان روبرو شدم تو شک بهش خیره شدم شاید سه سال شده بود که اینطور از نزدیک ندیده بودمش. با سیلی که صورتم رو سوزوند به خودم اومدم - چرا خیره شدی به من از جلوی چشمم گم شو - چی شده؟ با این حرف مادر هردو به سمتش برگشتیم سریع سرم رو زیر انداختم و خودم رو به اتاق رسوندم در رو بستم و پشت در نشستم. بی صدا اشکهام جاری شدن. کمی بینشون سکوت بود بعد سامان سکوت رو شکست - مهتاب جان، عزیزم ... ببخشید یه لحظه عصبی شدم دوباره ساکت شدن - چیزی لازم داشتی برگشتی؟ - آره چندتا برگه الان من کتک خوردم سامان از مادر عذرخواهی میکنه!! یعنی مادر ناراحت شد ؟؟ شایدم چون بیدارش کرده داره اینجوری صحبت میکنه صورتم بدجور میسوزه نمیدونم برم مدرسه یا نه؟ صدای در بیرون اومد بعد در اتاق مامان از اتاق بیرون اومدم و رفتم جلوی جا کفشی. کفشم رو که برداشتم توی آینه نگاهی به سمت چپ صورتم انداختم. سرخ شده بود ولی مانع نشد که کیفم رو بندازم روی دوشم و راهی مدرسه بشم. هوا بهاری بود و راه تا مدرسه کم. اروم قدم میزدم و نفس های عمیق میکشدم. وارد حیاط مدرسه شدم مثل هرروز خلوت. یادم نمیاد تا حالا به صف رسیده باشم وارد ساختمون شدم وجلوی در کلاس ایستادم تقه ای به در زدم و وارد شدم. معلم نگاه کوتاهی انداخت و بفرماییدی گفت. مطمعنم سرخی صورتم رو دید ولی سعی کرد مثل همیشه باهام رفتار کنه. روی صندلی کنار پنجره نشستم و به نگاه های بقیه توجهی نکردم. با هیچ کدوم از بچه های کلاس دوست نیستم از این که با کسی صمیمی بشم و مجبور بشم درباره مشکلاتم توضیح بدم متنفرم. حتی از این که مشاور مدرسه و معلم از مشکلاتم با خبرن ناراحتم. زنگ تفریح توی حیاط قدم میزدم که زینب صدام کرد - فرشته ... فرشته ایستادم و به نزدیک شدنش نگاه کردم - میشه باهات حرف بزنم؟ سعی میکرد به صورتم دقیق نشه . میدونم تو این چند ساعت تقریبا سرخیش رفته ولی اگه کسی دقت میکرد شاید متوجه میشد. ساکت نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه. متوجه شد و بی مقدمه گفت - فرشته ... میگم اسم بابات حسینه ... حسین پهلوان؟ 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 💕 نویسنده_غفاری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت2 از اتاق که بیرون اومدم با سامان روبرو شدم تو شک بهش خیره شدم شاید سه سال شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت3 - فرشته ... میگم اسم بابات حسینه ... حسین پهلوان ؟ متعجب نگاهش کردم - آره ... چطور؟؟ - راستش تو خونه حرف از تو شد وقتی بابا اسمت رو شنید گفت تو جوونی دوستی داشته که اسمش حسین پهلوان بود . میگفته اگه بچم دختر بشه اسمش رو فرشته میذارم خیلی مشتاق رو کردم به زینب . یعنی ممکنه؟؟؟ اولین بار بود درباره پدرم چیزی میشنیدم - خب دیگه بابات چی گفت؟ - بابا گفت بچه اش دختر بود ولی قبل به دنیا اومدن بچه اش تصادف کرد و فوت کرد . پس بابام تصادف کرده ؟ کاش بیشتر بگه زینب که نگاه مشتاقم رو دید ادامه داد - از بابا پرسیدم کجا باهاش دوست شده گفت با مادرش توی محله قدیمیمون زندگی می کردن. الانم عمه ام همسایه مادرشه - یعنی مادرش زنده است هنوز همون جا زندگی میکنه؟؟؟ سوالم رو با هیجان پرسیدم ولی زینب چشماش پر از سوال شد حتما بخاطر اینکه به جای گفتن مادربزرگ گفتم مادرش و اینکه هیچ خبری از زنده بودنش نداشتم ولی باید میفهمیدم - می تونی آدرسش رو بهم بدی؟ - گفتم که ... با عمه ام همسایه است اگه بخوای دقیق ترش رو می پرسم و بهت میگم خوشحال بودم پر از هیجان .نور امید قلبم رو روشن کرده بود. یعنی ممکنه جای دیگه ای غیر از اون اتاق کوچیک توی این دنیای بزرگ وجود داشته باشه که بتونم بهش پناه ببرم؟ توی این ده روز چسبیده بودم به زینب و هر روز ازش می پرسیدم که آدرس مادربزرگم رو پیدا کرده؟ و هربار مترسیدم که اون پیرزن مادربزرگم نباشه میترسیدم جز پدر من مرد دیگه ای هم وجود داشته باشه که هم اسم پدرم باشه و اسم دخترش فرشته و قبل از به دنیا اومدن دخترش از این دنیا رفته باشه یعنی ممکنه؟؟؟ *** - دیروز رفتیم خونه عمم ولی موقع برگشت که از بابام پرسیدم کدوم خونه، خونه مادربزرگته. گفت خونه اش دو تا کوچه بالاتره. اصرار کردم بهم نشون بده ولی بابا عجله داشت گفت دفعه بعد حتما نشون میده خیلی حالم گرفته شد - بازم کی میرید خونه عمت؟؟ - اگه به بابا میگفتم برای چی آدرس مادربزرگت رو میخوام همین امروز بهم آدرس میداد برای اولین بار برای کسی غیر از مشاور مدرسه از زندگیم گفته بودم و اصلا دلم نمیخواست برای هیچ کسی تعریف کنه - نه اصلا، صبر میکنم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت3 - فرشته ... میگم اسم بابات حسینه ... حسین پهلوان ؟ متعجب نگاهش کردم - آره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت4 حالم گرفته بود. معلم وارد شد و همه ساکت شدند. حواسم رو دادم به درس ولی آخرا دیگه حوصلم نکشید سرم رو گذاشتم روی دسته صندلی و به آسمون خیره شدم. میدونستم معلم اعتراضی نمیکنه هم بخاطر سفارش مشاور هم بخاطر نمرات بالای خودم. زینب کمی خم شد سمتم و آروم گفت - خوش میگذره؟ - آره آسمون قاب شده خیلی زیبا و آرامش بخشه - شاعر شدی؟ - تنها چیزی که تو اتاقم دوست دارم، پنجره است که آسمون رو قاب میکنه برام وقتی هم که باد باشه ابرا آروم از جلوم رژه میرن. - نه دیگه مطمئن شدم شاعر شدی لبخندی به لبم اومد سرم رو از روی میز بلند کردم و نگاهی به زینب انداختم نمیدونم دوستی با زینب حالم رو خوب کرده یا داشتن هر دوستی میتونه این همه خوب باشه. زنگ که خورد زینب چادرش رو سر کرد و با هم از کلاس خارج شدیم به حیاط نرسیده بودیم که مژگان با عجله از کنارمون رد شد تنه ای به من زد و بدون کم کردن سرعتش داد زد ببخشید و به راهش ادامه داد * به خیابون که رسید پیچید به سمت راست و به راهش ادامه دادتا رسید به پسری که تکیه داده بود به دیوار. مژگان لبخندی به پسر زد - سلام امیر ... خوبی؟ - خوبم عزیزم تو خوبی؟ مژگان متوجه پسری شد که به ماشین امیر تکیه داده بود - امیر معرفی نمیکنی؟ - دوستم محمد مژگان سلام بلندی کرد ولی محمد خیلی آروم با سری که کمی مایل به پایین بود جوابش رو داد. امیر خنده کوتاهی کرد و رو به مژگان گفت - محمد خیلی خجالتیه ... به زور راضی کردم بیاد یه دوست دختر پیدا کنه از این حال و هوا دربیاد ... زیادی تو خودشه مژگان نگاهی به اطراف کرد و با دیدن فرشته گفت - یه لحظه بمون الان میام سریع از امیر دور شد و به سمت فرشته و زینب رفت * همراه زینب از مدرسه بیرون اومدیم به خیابون که رسیدیم سمت راست پیچیدیم متوجه مژگان شدم که با دوست پسرش حرف میزد همیشه در بارش تو کلاس صحبت میکنه بیشتر از پسره از اسمش خوشش میاد ، امیر شایان . میگه مثل اسم خودش که مژگان سحر هست دو تا اسمه. حواسم به مژگان بود که یکدفعه روش رو برگردوند و با دیدنم حرفی به امیر زد و سریع خودش رو به ما رسوند. نفس نفس میزد. به سختی پرسید - بچه ها فردا امتحان داریم؟ برای منم سوال شد با نگاه پرسشی رو کردم به زینب - نه دیگه خانم که گفت باشه برای هفته بعد مژگان تشکری کرد و سریع به سمت امیر رفت 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💕 نویسنده_غفاری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت4 حالم گرفته بود. معلم وارد شد و همه ساکت شدند. حواسم رو دادم به درس ولی آخرا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت5 حواسم به مژگان بود متوجه پسری شدم که کنار امیر ایستاده بود . تا نگاهم بهش افتاد دیدم که خیره شده به من . عجیب نگاهم میکرد . سعی کردم بیتفاوت از کنارشون عبور کنم ولی همین که بهشون رسیدیم امیر روبروم ایستاد و سلام کرد متعجب جوابش رو دادم - فکر کنم منو میشناسید امیرم دوست مژگان ، ایشونم دوست من محمده .... مژگان دوست هاتو معرفی نمیکنی؟ مژگان دستم رو تو دستش گرفت - این فرشته است ، همکلاسیمه بعد نگاهی به زینب انداخت که عصبی بود و سرش رو زیر انداخته بود - اینم زینبه زینب دستم رو آروم از تو دست مژگان بیرون کشید - بیا بریم درست نیست اینجا بمونیم دوباره نگاهم چرخید سمت پسری که حالا میدونستم اسمش محمده. امیر با حرص گفت - خانم چادری چرا کاسه داغ تر از آش میشی کسی با شما کاری نداره ... دوستم میخواد با فرشته خانم آشنا بشه زینب توجهی به حرفهای امیر نکرد - بیا خودت رو قاطی این کارا نکن امیر از عصبانیت سرخ شده بود - شما چکارشی مگه بچه است تو کارهاش دخالت میکنی؟ زینب نگاهش رو از من نمی گرفت نگرانی رو واضح تو چشماش دیدم. عجیب نبود حتما فکر میکنه چون کمبود محبت دارم زود نرم میشم . - بیا بریم اینا یه مشت بچه ان که دنبال اسباب بازی میگردن. نه کار دارن ، نه مسئولیت پذیرن نه میتونن به کسی متعهد باشن ... بیا خودت رو حیف نکن دنبال دردسر نباش نگاهی به خواهش چشماش کردم گفتم - باشه بریم لحظه اخر دوباره نگاهم به سمت محمد کشیده شد بازهم همون جور عجیب نگاهم میکرد تمام مدت حتی یک کلمه هم صحبت نکرد دستم توی دست فرشته بود و به سرعت ازشون دور شدیم ** کلید رو انداختم و در رو باز کردم میدونستم الان کسی خونه نمیشه همیشه مادر نهار رو میپختت روی اجاق میذاشت و می رفت دنبال ماهان بعد قدم زنان میرفتن تا شرکت سامان و همگی باهم برای نهار میومدن خونه. نمیدونم چرا نمیتونم به این نادیده گرفته شدن عادت کنم. آهی کشیدم و کمی برای خودم از غذا کشیدم . پشت میز نشستم و به این فکر کردم که باید مثل همیشه توی تنهایی و سکوت غذامو بخورم .چرا عادت نمیکنم؟ با اینکه ماهان هم عادت کرده با من سنگین و بی تفاوت رفتار کنه ولی گاه گداری مهربون میشه مخصوصا وقتهایی که تنهاست که البته خیلی به ندرت پیش میاد اینجور مواقع درباره بیرون بودنشون برام میگه و جواب سوالام رو میده یه لیوان بزرگ پر از آب کردم و به اتاقم رفتم. نمیشد به بهانه آب از اتاقم خارج بشم. این قانونهای نانوشته همه از ترس سامان بود. هر وقت باهاش رو برو میشم با سیلی این قانونها رو برام یاد آوری میکنه. 💕نویسنده_غفاری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت5 حواسم به مژگان بود متوجه پسری شدم که کنار امیر ایستاده بود . تا نگاهم بهش ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت6 روی تخت دراز کشیدم تا چشمهام رو بستم نگاه عجیب محمد یادم اومد چشم باز کردم و به سقف خیره شدم دلم خواست ازش بیشتر بدونم ولی خودم رو توبیخ کردم - که چی بشه؟ تو فقط باید به فکر درست باشی تا بتونی آیندت رو تغییر بدی با بچه بازی فقط گره زندگیت رو از این هم کورتر میکنی چشمهام گرم شد و خوابم برد یک ساعتی گذشته بود که با صدای سامان از خواب بیدار شدم - چرا ساکتی؟ خودت که میدونی نگاهش عذابم میده تحملش رو ندارم.... یادته که چطور پدرش کامم رو تلخ کرد... خود تو هم تحمل نگاهش رو نداری پس اینجوری سر سنگین نشو متوجه منظور سامان نشدم چرا با مادر اینطور صحبت میکنه . سامان به مادر نزدیک شد و جلوش روی زانو نشست دستهای مادر رو تو دستهاش گرفت و با محبت بهش گفت - فکر نکن برام مهم نیست که فرشته بدبخت بشه. واقعا مطمئنم خانواده مهربونی هستن. این دختر هم از این زندونی که براش ساختیم خلاص میشه -تو چی جوابشون رو دادی؟ سامان لبخند عمیقی زد و دست های مادر رو بوسید. - گفتم نزدیک امتحاناته بعدا بیان - پسره چند سالشه؟ - بیست و دو - چرا می خواد اینقدر زود ازدواج کنه اون هم با یه دختر چهارده ساله؟ - فرهنگشونه همه فامیلشون این مدلی ان. خیلی هم پولدارن خوششون نمیاد کسی بیاد خانوادشون رو از هم جدا کنه. برای پسراشون دنبال دختر کم سن و بی سر زبون میگردن دیگه بقیه حرفهاشون رو گوش ندادم آروم در رو بستم و روی تخت دراز کشیدم احساس کردم سرده پتو رو روم کشیدم و تو خودم جمع شدم. واقعا میخوان منو شوهر بدن؟؟؟ من فقط 14 سالمه. چرا الان .... اگه قبل از اینکه آدرس مادربزرگ رو پیدا کنم مجبور بشم ازدواج کنم درسم چی میشه؟ چرا اینقدر بی انصافن؟ آروم قطره اشکی روی گونم سر خورد 💕نویسنده_غفاری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت6 روی تخت دراز کشیدم تا چشمهام رو بستم نگاه عجیب محمد یادم اومد چشم باز کردم و
🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت7 محمد کلافه به زنگ در نگاه کرد و به سختی خودش رو راضی کرد که زنگ رو فشار بده می دو نست باید جواب دیر کردنش رو بده. از وقتی با نگاهش فرشته رو بدرقه کرده بود ساعت ها گذشته بود و محمد سرگردان خیابان ها رو قدم زده بود و حالا باید جواب این بی توجهی به زمان رو میداد. از پله ها بالا رفت در باز بود وارد شد ودر رو پشت سرش بست. اخمی که روی صورت پدر بود کمی مضطربش کرد. مادر از آشپز خونه بیرون اومد - کجابودی؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ محمد سرش رو زیر انداخت و اروم سلام داد - ببخشید حواسم به ساعت نبود پدر با حرص نگاهش کرد - حواست کجا بود؟ مگه نباید فکر و ذکرت کنکور باشه؟ چرا اینقدر وقت تلف میکنی؟ محمد روی تختش دراز کشید و به توبیخ هایی که شده بود فکر می کرد. میدونست تک فرزند یک پدر و مادر معتقد و تحصیل کرده نمیتونه از زیر ذره بین پدر و مادر فرار کنه. همین باعث شده بود خیلی وقتها باهاشون لجبازی کنه ولی امروز بحث لجبازی نبود ... دلش گیر کرده بود. اسمش مدام توی ذهنش رژه میرفت. زمزمه کرد - فرشته ... چرا اینقدر بی موقع؟ فرشته فقط 14 سال داشت و محمد 18 - یعنی دارم به یک اتفاق ناممکن فکر میکنم؟... یا یک اشتباه؟ چرا از این که اهل دوست شدن نبود خوشحال شدم؟ * سر کلاس مضطرب بودم مدام به زینب نگاه میکردم و منتظر زنگ تفریح. معلم متوجه حالتم شد - فرشته اگه بخوای میتونی بری یه آبی به صورتت بزنی سریع از جام بلند شدم و با تشکر از کلاس خارج شدم واقعا دیگه سختم بود سرجام بشینم باید کمی راه میرفتم کمی به زنگ تفریح مونده بود دور خودم میگشتم و منتظر زینب بودم زنگ که زده شد زینب سریع خودش رو بهم رسوند - چی شده دختر ؟ چرا اینجوری شدی؟ هیچی از درس نفهمیدم دست زینب رو گرفتم و ملتمس نگاهش کردم - تو رو خدا زودتر آدرس مادربزرگم رو پیدا کن - چرا ؟ مگه چی شده؟ - قرار گذاشتن بعد امتحانات برام خواستگار بیاد معلوم بود سامان راضیه اگه بیان مجبورم میکنن جواب مثبت بدم ... زینب دارم بی چاره میشم زینب لبخندی زد - نگران نباش حالا تا امتحانات تموم بشه وقت داری. در ضمن من آدرس مادر بزرگت رو پیدا کردم - واقعا !؟ جیغ کوتاهی کشیدم و محکم بغلش کردم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت7 محمد کلافه به زنگ در نگاه کرد و به سختی خودش رو راضی کرد که زنگ رو فشار بده می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت8 - زینب کی آدرس رو پیدا کردی؟ - چند روز پیش رفته بودیم خونه عمه بابا نشونم داد اسم کوچه و پلاک خونه ورنگ در رو نوشتم که راحت پیدا کنی - پس چرا بهم چیزی نگفتی؟ - نمی خواستم موقع امتحانات حواست رو پرت کنم خیلی بخاطر دوستی زینت خدا رو شکر کردم برای من زینب طعم محبت خدا بود . مادرم و سامان آدمای معتقدی نبودن. تنهایی های من هم باعث خلاء بزرگی درونم شده بود و زینب اولین تجربه من از دوستی با خدا بود و این شروع بی نظیری برای قلب تشنه ی حمایت من بود. نزدیک غروب کتاب هام رو کنار گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم از پنجره به آسمون خیره بودم که داشت تاریک میشد آروم آروم با صدای ملایم اذان به خودم اومدم با تعجب به سمت در رفتم آروم گوشه در رو باز کردم ولی تلوزیون خاموش بود. برگشتم و با دقت گوش دادم صدا از خونه همسایه جدید بود حتما تلوزیونشون رو نزدیک اتاقم گذاشتن برگشتم رو تخت نشستم و با حواس جمع تری گوش دادم. نماز رو بلد بودم ولی تا حالا نخونده بودم حتی چادر جانماز هم نداشتم. شروع کردم به درد دل کردن با خدا - خدایا من دلم می خواد درس بخونم و دا نشگاه برم. دلم نمی خواد به این زودی ازدواج کنم. خدایا کمکم کن . خدایا کمکم کن برم پیش مادربزرگم. خدایا دیگه تحمل اینهمه تنهایی رو ندارم. خدایا قول میدم از این به بعد نمازهام رو بخونم. یاد چادر جانماز مادرم افتادم گاهی وقتها نماز خوندنش رو دیدم مخصوصا توی ماه رمضان. ولی نمیتونم برم اتاقشون . باید فردا از زینب کمک بگیرم. **** محمد کاملا تمرکزش رو برای کنکور از دست داده بود . ذهنش آزاد نمیشد. مدام به این فکر میکرد که غیر ممکنه فرشته رو داشته باشه . نه شرایط ازدواج رو داره و نه میتونه موضوع رو مطرح کنه . چند سال طول میکشه تا دانشگاه و سربازی و پیدا کردن کار رو پشت سر بذاره و بتونه برای ازدواج اقدام کنه. گاهی فکر میکرد باید یه جوری دل فرشته رو بدست بیاره تا بخاطرش صبر کنه گاهی هم تصمیم میگرفت از خیر دانشگاه بگذره و دنبال درآمد باشه ولی نگران میشد که شاید برای فرشته تحصیلات مهمتر از وضعیت مالی باشه. از همه افکار براش آزاردهنده تر این بود که شاید توی این فاصله فرشته ازدواج کنه یا به کسی علاقمند بشه . ویا حتی دیگه نتونه پیداش کنه. این افکار ذهنش رو آشفته کرده بود و نمیتونست درس بخونه. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت8 - زینب کی آدرس رو پیدا کردی؟ - چند روز پیش رفته بودیم خونه عمه بابا نشونم د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت9 از اخرین جلسه امتحان بیرون اومد. کنار خیابون چند قدمی رفته بود که صدای بوق ماشین باعث شد بایسته و به عقب نگاه کنه . با دیدن پدرش سوار ماشین شد و سلام کرد محمد حوصله پیاده روی نداشت و از اومدن پدرش خوشحال شده بود. با لبخند به پدرش نگاه کرد - سلام علیکم . خوبی؟ - بله ممنون - امتحان آخرت بود؟ - بله آخریش بود. پدر که ماشین رو آروم میروند بعد از مکثی گفت - خوبه پس دیگه حواست به کنکور باشه وقت زیادی نداری با این حرف خوشحالی محمد پر کشید و کلافه شد. بقیه مسیر رو توی فکر بود که پدر ماشین رو کنار زد محمد متوجه مسیر شد راه زیادی نمونده بود پس چرا پدر ماشین رو نگه داشته بود؟ - محمد بقیه راه رو خودت برو دارن اذان میگن من برم مسجد بعد میام خونه. محمد دست انداخت و در رو باز کرد میخواست پیاده بشه. لحظه ای به صدای اذان گوش داد و دوباره در رو بست احساس کرد که باید با پدرش صحبت کنه - میشه منم همراهتون بیام مسجد پدر که از حرکات محمد متعجب بود با این حرف چشمهاش گرد شد . لبخند مشکوکی زد و گفت - چرا نمیشه چی بهتر از این پدر و پسر هر دو قدم به حیاط مسجد گذاشتند درحالی که افکارشون درگیر بود. پدر میدونست که محمد مدتی میشه که نسبت به نماز بی توجه شده و این رفتار متصاد نگرانش کرده بود و البته کنجکاو. ولی محمد در حال و هوای دیگه ای بود وقتی پا به حیاط مسجد گذاشت تمام وجودش نهیب زد که لجبازی رو کنار بذار فقط خداست که میتونه کمکت کنه و رسیدن به فرشته رو برات ممکن کنه. احساس نیاز به بی نیاز باعث شد با پدرش همراه بشه و بعد از وضو گرفتن به صف نماز جماعت بره. با خودش عهد کرد که دیگه برای نماز سهل انگاری نکنه به امید اینکهخدا کمکش کنه. بعد از نماز به سمت خونه حرکت کردند. محمد دلواپس عکس العمل پدرش بود و کلمات رو توی ذهنش مرتب می کرد - بابا؟ - بله پسرم پدر ماشین رو پارک کرد و منتظر ادامه صحبت محمد شد - راستش ... میخوام درباره امیر و مژگان چیزی بگم پدر که اصلا انتظار این حرف رو نداشت کمی پکر گفت - امیر و مژگان چه ربطی به ما دارن ... گفته بودم از این پسره خوشم نمیاد. زیاد دور و برش نباش -میدونم ولی چکار کنم غریبه که نیست پسردایی مامانه. بخوام نخوام میبینمش و ازش باخبر میشم کمی بینشون سکوت برقرار شد. محمد که دید بحث به سمت دیگه ای کشیده شد سریع گفت - بابا دلخور نشو من فقط میخواستم اونها رو مثال بزنم تا حرفم رو برسونم پدر با این حرف کمی آروم شد و محمد رو نگاه کرد - خب؟؟! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت9 از اخرین جلسه امتحان بیرون اومد. کنار خیابون چند قدمی رفته بود که صدای بوق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت10 - امیر دانشگاه رفته و بعد سربازی، یکسالی هم میشه که با مژگان آشنا شده مدام دنبال کاره تا بتونه از نظر مالی مستقل بشه و بتونه برای ازدواج پا پیش بذاره. الان خیلی پشیمونه که تا حالا به کار و درآمد بی توجه بوده و برای ازدواجش برنامه ای نداشته - مگه نگفتی بودی مژگان سنش کمه پس کلی وقت داره تا وقتی مژگان درس میخونه مشکلش رو حل کنه - منم همین رو گفتم ولی امیر میگه خانوادش از امیر خوششون نمیاد در واقع وضع مالیش رو نمیپسندن مدام تلاش میکنن نظر مژگان رو عوض کنن میگفت اگه آمادگی داشتم تا مژگان راضیه نامزدش میکردم تا خیالم راحت باشه محمد ساکت شد نمی دونست بقیه حرفش رو چطور بگه - میخوای بگی الان بجای دانشگاه و سربازی تو فکر کار و ازدواجی؟ پدر با این سوال محمد رو غافلگیر کرد. متعجب به پدرش خیره شد - کسی رو مد نظر داری؟ محمد احساس کرد کیش و مات شده. سرش رو پایین انداخت و با لحنی که مشخص بود میخواد از جواب دادن طفره بره گفت - فقط میخواستم اگه راهی اشتباهه من اون راه رو نرم و اون اشتباه رو تکرار نکنم همراهی محمد توی نماز جماعت باعث شده بود پدر نسبت به رفتار محمد خوشبین بشه و احساس کنه این اتفاقات خیره - پیاده شو پسرم باهم میشینیم صحبت میکنیم و یک تصمیت عاقلانه میگیریم ** همراه مادرم وارد پاساژ شدیم مادر به ویترین ها نگاه میکرد و بدون کلام آروم بازوم رو توی دستش میکشید تا من به طرفی که مدنظرشه حرکت کنم اصلا مستقیم نگاهم نمیکرد مثل همیشه . ولی من انگار نمیخواستم عادت کنم . بغضم رو قورت دادم و مادر رو همراهی کردم. اولین باربود که خرید اومده بودم. میدونستم این کار بخاطر خواستگاری آخر هفته است. اضطراب داشتم ولی مادر متوجه نبود و برام خرید میکرد. به هر طرف که میرفت بدون کلام با دستش بازوم رو میگرفت و هدایت میکرد. لباس هایی که میپسندید رو بهم میداد تا پرو کنم بعد اگه مناسب میدید میخرید. چند دست لباس و چادر رنگی و کیف و کمی هم وسایل دخترونه مثل گیره و گل سر و لاک و لوازم آرایش خرید. به خونه برگشتیم. مادر پشت سرم وارد اتاق شد و خریدها رو روی زمین گذاشت . رفت و در رو پشت سرش بست تکیه دادم به دیوار و کنار خرید ها نشستم. اشکهام آروم شروع به غلطیدن روی گونه هام کردند. چقدر مطمئن خرید کردن . حتی نمیخوان ازم سوال کنن. زینب خیلی دلداریم داده بود و گفته بود فقط یه خواستگاری ساده است و قرار نیست اتفاقی بیفته. ولی دلم اروم نمیشد بهش گفتم بهتره قبل از خواستگاری برم پیش مادر بزرگم ولی زینب منصرفم کرد و ازم خواست تا وقتی مدارکم رو از مدرسه تحویل بگیرم صبوری کنم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا