eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_و_چهار
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 رو به آیه کردم و آروم طوری که حجتی متوجه نشه ، گفتم _ جلسه تمام شد دیگه ؟ +یک لحظه وایسا ... آقای حجتی دیگه با ما کاری ندارید ؟ حجتی درحالی که داشت روی کاغذ چیز هایی رو می نوشت گفت ×چند تا فرم هست که باید پر کنید ، الان فرم ها رو میدم خدمتتون ، چند لحظه صبر کنید ... +ممنونم... در همین حین موبایل آیه زنگ خورد و مشغول صحبت کردن شد ... +مروا جان ؟ سرمو به طرفش برگردوندم _جانم . +مژده بهت زنگ زده تلفنت خاموش بوده ، میگه با بچه ها رفتن طرفای دو کوهه . راستی ، گفت وسایلات رو هم با خودش برده... _پس ما چی ؟ +ما با آراد میریم دیگه . تعجبو که توی نگاهم دید خودش متوجه شد که چی گفته و دیگه تا اومدن حجتی حرفی بینمون رد و بدل نشد... حجتی دوتا فرم بهمون داد که باید پر میکردیم . شروع کردیم به پر کردن فرم ها ، در همین حین چشمم به برگه ی آیه افتاد... وضعیت تاهل : مجرد. مغزم سوت کشید . برام به شدت غیر قابل هضم بود . چراااا ؟!! مگه خودش پشت تانک نگفت که شناسنامه هامون رو نشون میدیم ؟ پس چرا نوشته مجرد ؟!! سعی کردم بی تفاوت باشم ، ولی فکرای الکی مثل خوره به جونم افتادن... نتونستم دووم بیارم و ازش پرسیدم. _آیه جان . +جانم . _چیزه... شما.. مگه نامزد آقای حجتی نیستید ؟ پس چرا وضعیت تاهل رو نوشتید مجرد ؟ آیه لبخند دندون نمایی زد و گفت +نامزد ؟ نامزد کجا بود ؟ من و آراد محر........ در همین حین گرمی خون رو اطراف بینیم احساس کردم . آیه هم سریع خودکار و کاغذشو روی زمین انداخت و با عجله به سمت آراد که کمی اون طرف تر ایستاده بود دوید و جیغی کشید که همراه با جیغش سرم تیر عجیبی کشید ... دستمو به طرف بینیم بردم و بعد از اینکه دستمو دیدم هینی کشیدم ، کاملا خونی شده بود و حتی روسری و مانتوم هم خونی شده بودن... سعی کردم بلند بشم ... با هزار زحمت بلند شدم و به طرف آبخوری دویدم ... بالاخره به آبخوری رسیدم و دست و صورتمو شستم ولی با این وجود باز هم خونریزی داشتم ... آیه سریع اومد داخل آبخوری و مدام ازم سوال می پرسید که حالم خوبه یا نه... آراد هم بخاطر اینکه محیط آبخوری مخصوص خانمها بود نمیتونست بیاد داخل ... ولی از پشت شیشه نگاهی بهش انداختم، استرس توی چهرش کاملا مشخص بود . &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_و_پنجم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 هر چی بینیمو میشستم خونریزی تمومی نداشت. احساس کردم فشارم افتاده و سرگیجه شدیدی گرفتم که در کسری از ثانیه زمین خوردم و نشستم کفِ آبخوری ... آیه با جیغ گفت +آراااااااد آراااااد بیاااا باید ببریمش درمانگاه. صدای آراد رو از بیرون شنیدم که گفت ‌×آیه خودت بیارشون دم در من ماشینو میارم. +آراد من نمیتونمممم ، م... من حالم خ...خوب نیست . خودت میدونی که وقتایی که میترسم چه بلایی سرم میاد . هق هق های آیه خیلی رو مخم بود. آراد هم سعی داشت آیه رو آروم کنه اما آیه فریادی زد و گفت +آراد هیچی نگو... تو حتی بخاطر جون یه آدم هم از اعتقاداتت نمیگذری ، همون خدایی که تو قبولش داری گفته در مواقع ضروری میتونی به جنس مخالف کمک کنی ... دارهههه میمیرهههه... آراد برای چند ثانیه ساکت شد. بعد هم صدای صحبت کردنش با شخص دیگه ای به گوشم رسید . تمام بدنم یخ زده بود و سرگیجم رفته رفته شدیدتر میشد . خون دماغم هم بند نمی اومد و تمام لباسام خونی شده بود . آراد بعد از چند دقیقه یا الله گویان وارد آبخوری شد و به دنبالش هم یه نفر دیگه... آراد سرش پایین بود و فقط صدای سلامش رو شنیدم... سرم گیج رفت و سیاهی مطلق... &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_و_ششم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بین خواب و بیداری بودم که رفتم یک جای آشنا. رفتم جلو و جلوتر ... حالا همه چیز برام روشن تر شد . اینجا همون جای قبلیه. این بار با دقت بیشتری نگاه کردم. زمین سراسر غرق خون بود ، لباس های خودمم سراسر غرق خون بود. کاغذی توجهم رو جلب کرد که باد داشت اونو همراه خودش میبرد . به سمتش دویدم و با تمام توانم گرفتمش... به کاغذ نگاهی انداختم... باورم نمیشهه... این ... این همون بنر جلوی دانشگاهه. با همون تاریخ... به اطرافم نگاهی انداختم. تمام کسایی که اونجا بودن غرق خون بودند و کسی زنده نبود... احساس کردم از پشت سرم صدایی میاد. برای یک لحظه ترس تمام وجودم رو فرا گرفت. با ترس برگشتم ، اما چیزی نبود... ولی هنوز همون صدا رو میشنیدم. صدا ها خیلی نامفهوم بود و مشخص نبود از کجا میاد... اطرافم رو نگاهی کردم و متوجه مَردی شدم که غرق در خونه . به سمتش دویدم . دستش قطع شده بود و پاش با چپیه بسته شده بود و سربند (یا مهدی ادرکنی...). کنارش روی زمین نشستم ‌‌‌، لبش تکون میخورد اما صداشو نمیشنیدم. گوشم رو نزدیک صورتش بردم ، صداش کمی واضح تر شد ... +‌آ...آ....ب....آ....ب به قیافه غرق در خونش نگاهی کردم . خدای من ‌‌‌، این تشنشه ! ولی توی این بیابون آب از کجا پیدا کنم؟! بلند شدم و نگاهی به اطرافم کردم... باید حتما آب پیدا میکردم حتی شده از زیر سنگ. شروع کردم به دویدن ... ولی هر جا که میرفتم دریغ از یک قطره آب . دیگه از پیدا کردن آب ناامید شده بودم و میخواستم برگردم پیش همون مرده اما کنار یکی از همون جنازه ها قمقمه ای دیدم... سریع به سمتش دویدم ، درشو باز کردم و با دیدن آب های داخلش چشمام برق عجیبی زد... قمقمه رو توی بغلم گرفتم و به طرف همون مَرده دویدم. بهش رسیدم و متوجه شدم هنوز زندست ... سریع در قمقمه رو باز کردم و آب رو به طرف لب های خشکیده اش بردم... &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_و_هفتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 آب رو جرعه جرعه بهش دادم و اون هم با ولع آب ها رو قورت می داد. کمی حالش بهتر شد . بدون اینکه نگاهم کنه ، به سختی شروع کرد به صحبت کردن. +چن...چند...رو...روز...پیش...ع...عملیات... داشتیم...هم...همه...چیز...داشت...خوب...پیش می...رفت ...که...نقش...مون...لو...ر...رفت یه...جا...سو...س...بینمون...ب...بود سرفه ای کرد و ادامه داد. +عراقیا...بهمون...شبیخون...ز...زدن...همه...قتل... عام...شدن... علی...، حا...ج...محسن...ع...عباس...فرمانده. به اینجای حرفش که رسید لبخندی زد و ادامه داد. +سه...رو...روزه...این...اینجا...افتادم نه...آبی...و...نه...غذایی به سمتم برگشت و بریده بریده گفت +خدا شما رو رسونده ، تا وصیتم رو بهتون بکنم. وقتی به دو کوهه رسیدید، کنار تانک ۶۴ ‌چند تا سنگ بزرگه ... چند متر اون ورتر رو به اندازه یک متر بکنید... دوستای من و خود من رو اونجا میتونید پیدا کنید... به سرفه افتاد. دوباره خواستم بهش آب بدم که مانعم شد. +م...ن ، وق...وقت...زیادی ...ندارم. ام...امیدوارم...دفعه...بعد...که...اینجا...میاید ... یادگار...بی...بی...سرتون...با...باشه.......... دیگه حرف نزد . دیگه نفس نکشید. دیگه نگاهم نکرد. چشم هاش برای همیشه بسته شد و حرفش نیمه تموم موند. به خودم که اومدم دیدم صورتم خیس اشکه و گلوم هم از جیغ هایی که زدم درد گرفته و صدام گرفته... سربند ‌(یا مهدی ادرکنی) رو برداشتم و روی چشماش گزاشتم. دوباره به صورت نورانیش نگاهی انداختم. هنوز از نگاه کردن سیر نشده بودم که........ &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_و_هشتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 { از زبان آراد } با حرف های آیه دو دل شده بودم که برم داخل یا نه. دل رو به دریا زدم و زنگ زدم به بنیامین ... _جانم داداش . +بنیامین کجایی؟ _من تازه با ماشین سپاه را افتادم ، تا برسم به اتوبوسا ، چی شده آراد ؟ +مگه نگفتم با اتوبوس برو ؟ من همه چیزو سپرده بودم به تو. _شرمنده داداش. این خواهر سر به هوامون چند تا وسیله رو جا گذاشته بود ، برگشتم تا ببرمشون.حالا میگی چی شده یا نه؟ +حال یه نفر بد شده ... تا ده دقیقه دیگه باید اینجا باشی وگرنه خودت میدونی . _اوه چه خشن . چشم ، الان میام... بعد از گذشت چند دقیقه دیدم با ماشین سپاه با سرعت نور داره میاد سمتم. به محض پیاده شدن از ماشین به طرفم دوید و گفت _چی شده آراد؟ کی حالش بد شده؟ دستی توی موهام کشیدم و کلافه گفتم +خانم فرهمند. _همون دختره که زد تو گو....... چشم غره ای بهش رفتم که ادامه حرفشو خورد . _مگه خواهرت اونجا نیست‌؟ +چرا هست ، ولی چون ترسیده نمیتونه کاری انجام بده . _ام...اما ... آراد اون نامحرمه. +میدونم ، میدوووونم. ولی پای جونش در میونه... برو صندلی عقب ماشین رو در بیار و زود بیا. _میخوای چیکار کنی ؟! +گفتم برووو خواست حرفی بزنه اما چیزی نگفت و بعد از گذشت چند دقیقه صندلی به دست برگشت. صندلی رو از دستش گرفتم و به سمت آبخوری راه افتادیم ... یا اللهی گفتیم و وارد آبخوری شدیم... &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_و_نهم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 یا اللهی گفتیم و وارد آبخوری شدیم... با دیدن مروای بیهوش و غرق در خون ، سریع به طرفش خیز برداشتم ... رو به آیه کردم و گفتم +حواست باشه ، آروم بلندش کن بزارش روی صندلی ، آیه آروممم... آیه با گریه سرشو به علامت باشه تکون داد و با کمک آیه گذاشتیمش روی صندلی . یاعلی گفتم و با کمک بنیامین بلندش کردیم. سریع سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. هنوز چند دقیقه ای از سوار شدنمون نگذشته بود که مروا شروع کرد به جیغ و داد کردن. آیه هم هول کرد و سریع دستشو گذاشت روی پیشونی مروا و با گریه گفت ×آرااااد ت...تو رو خدااااا تند ترررر بروو ای...این د...دختر داره تو تب میسوزهههه +آخه خواهر من ، این پراید درب و داغون چطوری میتونه تندتر از این بره؟! با گفتن این حرفم ، یاد همون روزی افتادم که مروا حالش بد شده بود و به پرایدم توهین میکرد... اون روز کارد میزدی خونم در نمی اومد ، چون روی ماشینم خیلی حساس بودم اما حالا خودم به پرایدم توهین کرده بودم. کلافه سرمو تکون دادم ... با صدای ناله های مروا به خودم اومدم، و از توی آیینه نگاهی بهش انداختم... _کسسسییی اینجا نیسسستتت؟ آهاییییی اینجا چقدر مُردهههه هستتتت. من از مُردهههه میترسممممم. گریه میکرد و مدام جیغ میزد . بنیامین نگاهی به عقب کرد... کم مونده بود از ترس پس بیوفته . خودمم دست کمی ازش نداشتم ، با این وجود پامو روی پدال گاز گذاشتم و تا جایی که میتونستم تند می روندم... °•°•°•°•° بالاخره بعد از ۲۰ دقیقه به بهیاری یه روستا تو همون نزدیکیا رسیدیم... تشخیص پزشک بر این بود که گرما زده شده. دختره لج باز ... وقتی هی میگفتم بریم داخل چادر ، این روزا رو می دیدم ... ولی اون مثل همیشه لجوجانه حرفش رو به کرسی نشوند و عاقبتمون این شد ... هوووف. خدا آخرِ این سفر رو به خیر بگذرونه. اصلا چرا باهامون اومد؟ اینکه همش بیمارستانه... با خودم گفتم : مروا رو شهدا دعوت کردن... پس حواست باشه چی میگی ... کلافه روی صندلی نشستم ، آرنج هام رو گذاشتم روی زانوهام و سرم رو بهشون تکیه دادم... هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای جیغ مروا از جا پریدم و به سرعت به طرف اتاق حرکت کردم... در زدم وگفتم +آیه میتونم بیام تو ؟ ×آ...آره آراااد تو رو خدااا بیا تووو با یا اللهی وارد اتاق شدم. +چیشده؟ ×آراد ، داره تو تب میسوزهههه. +خب بگو بیان یه سرمی یه دارویی چیزی بهش بزنن ... مگه اینجا دکتر نداره ؟!!! در حالی که گریه میکرد گفت ×گفتم گفتم ، ولی اوناها میگن که تجهیزات لازم رو ندارن... اگه تا شب تبش نیاد پایین ، ممکنه... +ممکنه چی ؟ ×ممکنه............ &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام_شیطان #قسمت_سی_ام 🎬 به خانه رسیدم,بابا اومده بود,مامانم خونه بود,فوری ر
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 🎬 سرکلاس استاد مهرابیان یک احساس خاصی داشتم,یعنی احساس بدی نبود ...یه جورایی خوشایند بود. استاد هم هراز چندگاهی ,نگاهی مرموزانه سمت من میانداخت,سنگینی نگاهش راحس می‌کردم ,منتها تا سرم را بالا می‌گرفتم ,نگاهش راازمن می‌دزدید.😊 جلسات انجمن برگزیدگان,هرهفته ای یک بار برگزارمی‌شد,برام جالب بود هرهفته راجع به مسئله ای صحبت می‌کردند یعنی یه جورایی نامحسوس شستشوی مغزی می‌دادند,تواین کلاس‌ها با خانمی به اسم سپیده دوست شدم,سپیده تحصیلات انچنانی نداشت اما خیاط بسیار ماهر و چیره دستی بود و از طریق یکی,ازمشتری‌های به قول خودش امروزی و روشنفکرش با این انجمن اشنا شده بود. سپیده از لحاظ اعتقادی ,خیلی متعصب نبود و اطلاعات دینی زیادی نداشت ومثل خیلی,ازجوان‌ها از اسلام و شیعه ,فقط نامش را یدک می‌کشید ,این کلاس‌ها هم موثر واقع شده بودندواز همون نام دین هم زده بودنش. یک چیز جالبی که بود,اینه که من فکرمی‌کردم به خاطرحجاب واعتقادات دینی ام ازاین انجمن طرد بشم ,اما باکمال تعجب دیدم خیلی هم تحسینم می‌کردند . یک جلسه که درباره ی دین و..بود ما را دو گروه کردند و تو دوتا کلاس متفاوت بردند ,سپیده جزء اون گروه و من جزء گروهی دیگه بودم و کاملا معلوم بود گروه مذهبی‌های متعصب را از شیعه های سست اراده جداکرده بودند واین از هوشمندی‌شان نشأت می‌گرفت تا هریک از مارا طبق اعتقادات خودمون اما در راه رسیدن اهداف انجمن تربیت بشویم. کلاس که تمام شد. قبل از رفتن,سپیده را پیدا کردم وگفتم:امروز می‌خوام یه جایی ببینمت, سپیده ادرس خیاطیش را داد تا بروم به دیدنش... ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام_شیطان #قسمت_سی_و_یکم 🎬 سرکلاس استاد مهرابیان یک احساس خاصی داشتم,یعنی ا
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 🎬 غروب رفتم خیاطی سپیده,اووه اوووه عجب بزرگ بودهاا سپیده رادیدم وگفتم:دختر ,میدونستم کارت عالیه,اما نمیدونستم مملکتت اینقده بزرررگه .😊 سپیده:باخنده گفت ,ازاول اینجورنبود باکمکهای انجمن توسعه اش دادم. راستش مدلهای لباسهایی که برای نمایش گذاشته بود جوان پسند وخیلی فریبنده اما کلا آزاد وغربی بود.. سپیده روکرد به من وگفت:نگاه کن هرمدلی پسندیدی ,مهمون من,خودم برات رویه پارچه ی زیبا درمیارم وتقدیم میکنم. گفتم:ممنون سپیده جان,طرحات خیلی قشنگن اما باسلیقه ی من جور نیستن. اخه اینا رانگاه میکنم ,فکر میکنم نکنه توخیاط خونه ای در لندن اومدم😊😊 سپیده:دختر خوب ,وقتشه تو هم بروز باشی,تاکی این مدلهای املی وتاریخ گذشته رااستفاده میکنی؟ من:مدلهای لباسم اتفاقا به روزه منتها چون یه دخترمسلمان شیعه هستم پوشیده است ,تا از گزند گرگهای آدم نما درامان باشم ,وهرکس وناکسی با چشماشون به بدنم ,ناخنک نزنن ,عزیزززم. سپیده سرش را آورد کنارگوشم وگفت:تمام مدلها مال اونور آب هستند ,انجمن برام فرستاده,جوانها هم خیلی ازشون استقبال کرده اند ,میبینی چقد سرم شلوغه... خیلی متاثرشدم ,ببین این نامردهای خبیث تاکجا پیش رفتند که ما حتی تو پوششمون هم طبق نظر اونا پیش میریم. به سپیده گفتم ,حالا ازاینا بگذریم ,چون از هم جدامون کردن خیلی دوست داشتم بدونم توکلاس شما چی گفتن؟؟ سپیده خندیدوگفت:وای دختر توچقد حال داری هااا,چی گفتن یه مشت حرف که من ازشون هیچی نفهمیدم,فقط برام جالب بودن خخخخ. گفتم:عجببب,پس نفهمیدی وبراتم جالب بودن ؟! یکیشون را که خیلی برات جالب بود، بگو ببینم؟ سپیده:اهان یکی که خیلی توذهنم مونده بود اینه:استاد میگفت چرا شما برای امام حسین ع گریه میکنید درحالی که میدونید امام حسین ع باشهادتش پیروز شده ,بعدشم تو دین اومده ضرر زدن به بدن حرامه,وشما باگریه برحسین ع,دارین اعصابتون راخورد وچشماتون را ازبین میبرید پس ازاین دست کارها نکنید. وروکرد به من:هما خیلی جالب بود نه؟؟اگه به عمق مطلب فکر کنی، میبینی راست میگن؟ وااای چقد اینا خبیثند ,مطالبی که برای سپیده واون گروه گفته بودند دقیقا خلاف مطالبی بود که برای مامیگفتند. به سپیده گفتم:چندروز پیشا تویک سایت میخوندم تو دل اروپا برای اینکه مردم دچار افسردگی نشن یه جا درست کردند که مردم هفته ای یکبار میرن اونجا وبالاجبارگریه میکنن ,آخه دانشمندا کشف کردن با گریه ,نیروهای منفی خارج میشوند ویکجور سرزندگی وشادی به آدم رو میاره. حالا ما تو مذهب سراسر نورمان برای امام حسین ع گریه میکنیم واین گریه مثل اروپاییها از روی اجبارنیست,ازروی عشق به خداست چون حسین ع رانوری ازانوارخدا میدونیم وخون حسین ع ,خون خداست پس باگریه ی برای ارباب هم ارادتمون رابه خدا ثابت میکنیم هم ازعشق حسین ع ,عشق میکنیم,هم بهشت رابرای خودم میخریم وازهمه مهمتر افسردگی نمیگیریم😊😊 سپیده ازتوضیحات من تعجب کردگفت :اره به خدا توراست میگی من چقد خنگم که زود وبدون آگاهی حرف بقیه را میپذیرم. از سپیده خداحافظی کردم ودرحالی که هزاران فکر در مغزم جولان میداد سوارماشین شدم... .. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛