eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت امین و نوزادش وارد مجلس شدند.. حاج یونس.. با اجازه امین.. نوزاد را در آغوش گرفت.. علی لحظه ای.. گریه اش قطع نمیشد.. حاج یونس روضه میخواند.. و میکروفن را کنار دهان علی میگرفت.. صدای ناله و گریه ها😭😭😩😫😩😫😭😩😫😭😭😩😫 کل مسجد را پر کرده بود.. حاج یونس از کما رفتن نرجس خبر داشت.. _این نوزاد الان بی تاب مادری هست..که به کما رفته.. خدایــــــاااا به دست های کوچک باب الحــــــوائج.. مادر علی.. رو بهش برگــــــــردون..😩😭🎤 همه بلند و با گریه آمــــــــین گفتند..😭😭😭😩😩😭😩😭🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲😭😭😭😭 🖤😭شب هشتم.. شب حضرت علی اکبر.. علیه السلام.. جوان عاشورایی.. فرزند بزرگ امام.. و نزدیکترین فرد به امام.. هرشب هیئت..اشک، آه، ناله.. عباس از چند متری مشخص بود.. کمتر میخورد.. کمتر میخوابید.. یا قرآن میخواند.. یا فکر میکرد.. این سه روز کلا مغازه را تعطیل کرد.. 😞از جوانی ای که در گناه و خطا گذشته بود.. 😞از عمری که فقط در اشتباه به سر برده بود.. ✨ ای کرد جانانه.. توبه ای .. توبه ای که فقط خدایش او بود..✨ 🖤😭و امان.. امان از .. .. چه در و عباس بود.. گویی به میدان جنگ میرفت..از صبحش حال خوبی نداشت.. دیگر نه تماسی را جواب میداد.. نه به خانه رفت.. و نه با کسی حرف میزد.. پیامی فقط به مادرش داد.. 📲_من خوبم.. نگرانم نباشید..! بعد از نمازظهر که همه رفتند.. مسجد خلوت شده بود.. به درخواست خودش.. کلید مسجد را از سید گرفت.. بند کفشش را بهم گره زد.. و به گردنش انداخت.. لنگه های کفشش.. از دوطرف آویزان شد.. عرض مسجد را راه میرفت.. و گریه میکرد.. رو به قبله ایستاد.. دست ادب به سینه گذاشت.. زیارت عاشورا را خواند..😭✋ فراز اخر.. وقتی سر از سجده برداشت.. سجاده اش.. از اشکش خیس💎 شده بود.. به آبدارخانه مسجد رفت.. خود را با تمیز کردن استکان ها.. مشغول میکرد.. چند ساعتی..به اذان مغرب..🌃✨ مانده بود..فاطمه از کارهای عباس سر در نمی آورد.. هم دلشوره داشت هم ناراحت شده بود.. بی طاقت به در مسجد آمد.. در زد.. کسی غیر عباس در مسجد نبود.. اما در را باز نمیکرد.. با کف دست.. محکمتر از قبل.. باز هم کوبید..😭✋عباس دلخور از آبدارخانه بیرون آمد.. چه کسی بود که این همه در میزد..با اخم در را باز کرد.. _سلام.. تو اینجا چکار میکنی؟!😠 _سلام عزیزم.. تو کجایی..؟!تلفنت رو چرا جواب نمیدی..!😭 عباس ساکت بود.. وارد آبدارخانه شد.. فاطمه دلخور و با گریه.. پشت سر عباس رفت..روی صندلی گوشه آبدارخانه نشست.. _عباس با توام...!!!😒😭دلم هزار راه رفت.. دیشب بعد مراسم.. حالت خوب نبود..حرف بزن باهام عباس..! بی توجه به فاطمه.. قندان ها را پر قند کرد..سماور را میشست.. _عبــــاس! یعنی اینقدر باهات غریبه شدم.!؟ اگه.. اگه.. باهام حرف نزنی دق میکنم..! فاطمه با دستهایش.. صورتش را پوشاند و گریه کرد..عباس صندلی ای را برداشت.. مقابل بانویش گذاشت.. و نشست.. دست های همسرش را که خیس اشک شده بود.. برداشت و بوسید.. و میان دستش گذاشت.. گفت _خدا منو نبخشه..اگه اشکتو دربیارم..! فاطمه نگاهش را.. از عباس گرفته بود.. و آرام میگریست.. عباس اشک دلبرش را پاک کرد.. _حال غریبی دارم..امشب.. شب تاسوعاس.. بجانم قسم.. نمیتونم بمونم.. حالم خوب نی.. رو به راه نیسم.. فقط همینو بگم.. درکم کن..! فاطمه با چشمی که خیس بود گفت _نگرانت شدم..! بخدا این رسمش نیست..!! به رسم ادب.. دستش را روی سینه اش گذاشت.. _شرمنده من..! حلالم کن..!🤦‍♂😣 فاطمه بلند شد که برود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت فاطمه بلند شد که برود.. _باشه.. ببخشید که اومدم.. خب دیگه من برم..! چادرش را جلوتر کشید _مزاحم خلوتت نمیشم..! عباس بود.. بانویش ناز میکند.. خوب بود.. بلند شد.. دستش را گرفت..و رها نکرد.. از آبدارخانه بیرونش برد.. _عـــه!!! عبـــــــاس!! دستمو ول کن!! من باهات قهرمــــــــاا...!!😒 عباس بی توجه.. به حرص خوردن های فاطمه...شیر آب حوض مسجد را باز کرد.. کمی حیاط مسجد را آب پاشی کرد..هنوز دست دلبرش را.. رها نکرده بود.. جارو را برداشت و جارو کرد.. _عبــــاس!!!😐 عباس صاف ایستاد..جارو به دست.. لبخند شیرینی زد.. _جان عباس!😊 فاطمه سکوت کرد.. عباس_بخشیدی..؟ فاطمه نگاهش را.. به آب زلال حوض وسط مسجد دوخت.. عباس با حالتی مظلومانه گفت.. _غلط کردنو.. واس همچین وقتایی گذاشتن.. نگاهتو نگیر بانو.! از لبخند محجوبانه فاطمه.. لبخند شیرینی روی لبهای عباس نشاند.. جارو و خاک اندازی.. به دست بانویش داد.. _کل مسجد بامن.. قسمت خواهرا رو دیگه شما زحمتش بکش..😊 _چشم☺️ _چشمت فدای اربابم..! فاطمه تمام قسمت خواهران را.. جارو کرد.. کتاب ها📚 را مرتب کرد..مهر و تسبیح ها📿 را سرجای خودش گذاشت.. شاخه ای عود را.. از کیفش برداشت..با کبریت سرش را سوزاند تا دود کند.. عود را همه جا برد.. کل مسجد بوی عود گرفته بود.. در اخر.. شاخه عود را به عباس داد.. تا سر در مسجد نصب کند.. کم کم اذان مغرب بود.. عباس میکروفن را روی بلندگوی رادیو گذاشت تا اذان✨ پخش شود.. 🔊📢 نماز تمام شده بود.. و جمعیت بیشتری به سمت مسجد می آمدند.. امشب برای عباس.. شب خاصی بود.. بود.. کم کم مراسم.. به اوج خود رسیده بود.. حاج یونس روضه ارباب میخواند..با سوز و گداز.. طوری تصویرنمایی میکرد..که گویی الان در صحرای کربلایند..صدای گریه و ناله ها.. به آسمان رفت در میان گریه های برادران.. فاطمه.. صدای زجه های عباس را..😩😭 بخوبی میشنید.. نگران از مجلس بیرون رفت.. محسن و سامیار در ورودی برادران.. ایستاده بودند.. .. به آبدارخانه رفت..با انگشتش به پنجره ضربه ای زد..اقاسید پنجره را باز کرد.. فاطمه نگران گفت _بابا... بابا...😭تروخدا عباااااااااس.! اقاسید لیوان آب قندی در دستش بود بیرون آمد.. _دارم میبرم براش.. _بابا تروخدا مراقبش باشید..😥😭 _نگران نباش دخترم.! اشک های همه روان بود.. بی توجه به حال عباس.. حاج یونس.. روضه میخواند.. تصویرسازی می‌کرد.. 🌀تشنگی کودکان..العطش گفتن اهل حرم.. 💠گریه های علی اصغر.. 🏜بی تابی رقیه خاتون.. ⛺️اذن گرفتن ماه منیر بنی هاشم.. 🐎غریبی سقای کربلا.. و شهادتشان با جزئیات.. حاج یونس ایستاد.. و فریاد زد 🎤_ یــــــــارَبِّ الحُسَــــــــین.. اِشفِ صَدرِ الحُسَــــــین.. بِحَقِّ اَخیـــــــــکَ الحُسَیــــــــن.. بِظُهورِ الحُجـَّــــــــة 🤲همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند..🤲 ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت 🤲همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند..🤲 همه کم کم بلند شدند.. حاج یونس مداحی میکرد.. تا اینکه با لحن عربی.. مداحی«یاعباس جیب المای» را خواند.. 🏴یاعبــاس جیب المای لسکینه..😩😭 (عبــــاس(ع).! برای سکینه آب بیاور) همه هروله میکردند.. و به سر و سینه میزدند.. 🏴یاعبــــاس جیب المای لسکینه..😭😩 (عبــــاس(ع)! برای سکینه آب بیاور) حاج یونس فریاد میزد.. معنای فارسی اش راهم می‌گفت.. 🏴یاعبــــاس شوف الخیم حرقوه..😭 (عبــــاس(ع)! ببین خیمه ها اتیش گرفتند..) فاطمه نگرانتر از قبل..😰😭 متوسل به صاحب مجلس.. فقط سلامتی همسرش را میخواست..😱 🏴یاعبــــاس شوف الحسین عطشانا.. (عباس(ع).! ببین حسین(ع)تشنه هست) حاج یونس میگفت.. و جمعیت تکرار میکردند.. 🏴یاعبــــاس شوف البنان تعبانه (عباس(ع).! ببین دختران خسته اند..) لحظه ای همهمه شد..😭😱 چند نفر.. عباس را روی دست بلندکردند.. و به حیاط مسجد آوردند.. فاطمه از دلشوره.. خودش را به حیاط رساند.. متحیر و شکه نگاه میکرد..😱😰😭اما میان این همه .. نمیتوانست جلوتر رود... عباس را وسط حیاط گذاشتند.. هرچه کردند.. نتوانستند هوشیاری عباس را برگردانند.. او را به گوشه ای بردند.. و به اورژانس زنگ زدند..🚑 فاطمه به خودش آمد.. اطراف همسرش را که خلوت دید.. سراسیمه خود را.. بر بالین عباسش رساند..😱😭 اورژانس آمد.. به قلبش فشار وارد شده.. نفسش بالا نمی آمد.. مدام با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار میدادند.. رفقایش اطرافش بودند.. همه نگران.. در دل دعا میخواندند.. مجلس همه یکپارچه.. شور و فریاد بود.. صدای یاعباس.. زمین مسجد را میلرزاند.. احیاگر.. دوباره با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار داد.. نفس عباس برگشت.. سرمی زد.. سرم را به محسن داد تا برایش بگیرد.. مسکنی به او خوراند..💊چند آمپول تقویتی در سرم ریخت و رفت.. حسین اقا، اقاسید... و همه اطرافش بودند..فاطمه همانجا.. روی زمین نشست..از خود ارباب.. سلامتی عباسش را خواست..😭🤲چشمان فاطمه مثل کاسه خون شده بود..😭😰😭نگرانی اش یک لحظه کم نمیشد.. 🖤نمیدانست برود یا بماند.. نه دل رفتن داشت.. و توان ماندن.. اگر عباسش او را میان این همه میدید.. به پا میکرد.. بعد از زدن سرم.. کم کم همه از اطرافش رفتند..حسین اقا سرم را از محسن گرفت.. و خود به بالین پسرش نشست.. عجب شبی بود..😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 سینه زنی کم کم تمام شده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت سینه زنی کم کم تمام شده بود.. حاج یونس دعا میخواند و همه بلند آمین میگفتند.. _بارالها... اقامونو زودتر برســــــــان..به حق دستهای بریده علمدار کربلاااا... اللهم عجــــــل لولیک الفـــــــرج... آمیــــــــــــــن😭🤲🤲🤲🤲🤲😭😭😭😵😵😵😵😵😵😵🗣🗣🗣🗣😭😭😭🤲🤲🤲🤲 _پروردگاراااا... عاقبت همه ما را ختم بخیــــــــــر بفرمـــــــــــا... آمیـــــــــــن😭😭😭🤲🤲🤲😵😵😵😵😵😵😵🗣🗣🗣🗣🗣🗣🗣😭😭😭😭🤲🤲🤲 حاج یونس دعا میکرد.. صدای آمین گفتن ها.. کل محله را به لرزه درمی آورد.. نیمی از سرم تمام شد.. اما عباس چشمانش را باز نمیکرد.. چشمه اشکش جوشیده بود.. فاطمه بالای سر همسرش.. با چشمان اشکبار..آرام آمین میگفت.. مسجد خلوت شد.. همه رفته بودند.. عباس چشمانش را باز کرد.. نگاهی به اطرافش کرد.. کف حیاط مسجد بود.. فاطمه_عباااس! بهتری؟! 😢 عباس غمگین و ساکت.. لبخندی زد.. بلند شد..و نشست.. _از کِی اینجایی.؟ _خیلی نگرانتم عباس! عباس دیگر چیزی نگفت.. سرم را از دستانش بیرون کشید.. نخواست به انتظار تمام شدن سرم بنشیند.. با چهره نگران پدرمادرش و آقاسید و ساراخانم مواجه شد.. هر ۴ نفر بالای سرش بودند.. پاسخ تمام نگرانی های.. زهراخانم و ساراخانم را.. با محبت، ادب و لبخند میداد.. همه باهم.. از مسجد بیرون می آمدند..عباس ساکت و سر به زیر.. آرام قدم برمیداشت.. مدتی بود.. که پایش را به زمین نمیکشید.. صدای لخ لخ کفشش بلند نبود.. محکم و مقتدر راه میرفت.. فاطمه به راه رفتن عباسش.. نگاه می‌کرد.. لبخند میزد..فهمیده بود.. عباس بخاطر او.. این عادت را ترک کرده بود..💞 قول داده بود.. عباس بود و قولش.. میانه راه.. زهراخانم و حسین اقا..خداحافظی کردند.. اما عباس تا درب خانه..با خانواده اقاسید همراه شد.. 🏴صبح تاسوعا بود.. ساعت ١٠ تا ١٢ مراسم سنج و دمام.. و بعد هم.. نماز ظهر تاسوعا.. بعد از نمازظهر.. عباس دو زانو نشست.. صف نماز را ترک نکرد.. دستش روی قلبش گذاشت..دوباره نفسش بالا نمی آمد..چهره اش در هم رفته بود.. لحظاتی بعد.. به هر طریقی که بود..دست روی زانو گذاشت..بلند شد.. آرام آرام وارد حیاط مسجد شد.. لبه حوض نشست.. شاید هوای آزاد بهترش کند..چهره ای درهم.. سر به زیر انداخته بود.. قلبش را ماساژ میداد..😣 از درد.. در خودش.. مچاله شد.. به آبدارخانه رفت.. مسکنی در جیبش داشت.. خورد و کمی آرام گرفت.. کم کم هوا تاریک🌃 میشد.. شب عاشورا🏴 رسید.. از بیمارستان به امین تماس گرفتند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت از بیمارستان به امین تماس گرفتند.. نماز تمام شد..اما هنوز مراسم شروع نشده بود.. علی در آغوش مادرنرجس در قسمت خواهران بود.. امین به مادر نرجس زنگ زد.. خبر را گفت.. مادر نرجس علی را به دست زهرا خانم و سمیه سپرد.. از ورودی خواهران بیرون آمد..امین در ماشینش منتظر بود..مادر نرجس سوار شد.. و سریعا به سمت بیمارستان حرکت کرد.. تمام راهرو بیمارستان را.. امین میدوید.. به ایستگاه پرستاری رسید.. هنوز نام نرجس را به پرستار نگفته بود..که خانم دکتر.. از بخش مراقبت‌های ویژه بیرون آمد.. با لبخند به سمت امین آمد.. _تبریک میگم بهتون.. خانمتون بهوش اومد.. امین مشتاق گفت _میتونم ببینمش.؟ _الان نه.! به بخش که منتقل شد..مشکلی نداره.! خانم دکتر.. به سمت ایستگاه پرستاری رفت.. خودکارش را از جیب روپوشش درآورد.. نسخه را نوشت.. مهر کرد.. و به امین داد.. _هرچه زودتر داروهاش رو بگیرید.. البته داروخونه اینجا نداره! باید از بیرون تهیه کنین.. مادرنرجس.. با لبخند روی صندلی نشست.. دستش را به آسمان برد و خدا را شکر میکرد..امین کنارش رفت.. _نسخه رو بده به من بگیرم مادر.! _نه مادرجون خودم میگیرم..شما... حرفش نیمه تمام ماند.. صدای ویبره گوشی امین بلند شد.. امین نگاهی به گوشی اش کرد.. رو به مادر نرجس.. ببخشیدی گفت و از بخش بیرون رفت.. حسین اقا بود.. بلند حرف میزد.. بخاطر مراسم صدا به صدا نمیرسید.. _خب چیشد امین.. چه خبر.! _خبر خوش عمو.. نرجس بهوش اومده..😍 دکمه آسانسور را زد.. طاقت ایستادن به انتظار اسانسور را نداشت..از راه پله.. پله ها را دوتا یکی پایین میرفت.. _فقط باباجون رو شما بهش خبر بدید.. من دارم میرم.. داروهای نرجس رو بگیرم.. تند تند حرف میزد.. به حیاط بیمارستان رسید.. خیلی ذوق و شوق داشت.. بلند قدم هایش را برمیداشت.. حسین اقا دلش را قرص کرد.. که نگران هیچ چیز نباشد.. و فقط توکل کند..چه خوب حرف های عمو حسینش آرام و قرار را به دلش برگردانده بود.. 🏴👥جمعیت خیلی زیادی.. وارد مسجد میشدند.. موج جمعیت اجازه نمیداد به راحتی وارد و یا خارج شوند.. اقاسید.. از میگفت.. از ..که حتی توفیق را از آدمی میگیرد.. عباس گوشه مسجد.. دست به سینه.. به دیوار تکیه زده بود.. حالا دیگر جملات اقاسید را خوب میفهمید.. کلمه .. مثل ناقوس در گوشش مینواخت.. آرام قطره مرواریدی میان محاسنش.. راه خود را پیدا کرده بودند.. اقاسید هرچه بیشتر میگفت.. عباس را بیشتر و میساخت.. باید تمام حقوق را .. سامیار، فرهاد، نیما... موکت ها را تند تند پهن میکردند..فکر نمیکردند.. امشب این همه جمعیت را اینجا ببینند.. حتی از محله های دیگر هم.. به اینجا آمده بودند..شور و حرارتی را.. امام حسین(ع) در دلها انداخته بود.. که اصلا خاموش شدنی نبود..بیشتر از هزار نفر جمعیت روی موکت ها نشسته بودند.. تمام خیابان های اطراف مملو از جمعیت👥👥👥👥 و ماشین🚙🚙🚕🚗🚙🚕🚕🚗🚗🚕🚙🚕 شده بود.. اقاسید میگفت.. از ایمان، و امام.. از حتی در وقت و سختی.. 🏥نرجس را وارد بخش کردند.. مادرنرجس پشت سرشان وارد اتاق شد.. با کمک پرستاران.. او را روی تخت گذاشتند.. پرستاری همه چیز را چک کرد.. و با لبخند بیرون رفتند.. مادرنرجس بالای سر دخترش رفت.. لبخند مطمئنی زد.. اما نرجس به دلیل تاثیر داروها.. خواب بود.. در خیابان بیرون از بیمارستان.. دسته های زنجیر زنی عبور می‌کردند.. و صدای دلنواز مداحی، طبل و زنجیرزنی حال و هوای بیمارستان را حسینی کرده بود..✨🏴 مادرنرجس کنار پنجره رفت.. به زنجیر زنان و جمعیتی که درخیابان بود نگاه کرد.. همراه با مداح و زنجیر زنان، میخواند.. سینه میزد و گریه میکرد.. 🎤حاج یونس نمیگذاشت.. که عباس وسط بایستد..و میانداری کند.. اما قبول نکرد.. احدی حریفش نمیشد.. که او میاندار نباشد.. آن هم بخاطر شرایط جسمی اش.. از ابتدای مجلس لحظه ای خشک نمیشد.. ✨حاجی دیگر مناجات نخواند.. را بی پرده شروع کرد.. ✨دیگر بی ملاحظه میگفت..از اقا صاحب الزمان(عج) پوزش طلبید..به سر و سینه خود میزد.. ✨میگفت و میکرد.. از سادات عذرخواهی میکرد..و از خواند.. ✨فرازی از را که خواند..صدای زجه ها و ناله های همه بلند بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت صدای زجه ها و ناله های همه.. بلند بود.. فاطمه نگران عباس بود..😭😰🤲 و مثل باران بهار اشک میریخت.. حاج یونس..تشریح میکرد.. از روایات مستند..از آنچه که بود.. میگفت و جگرها را به آتش میکشید.. صدای نعره ها،دادها، ناله ها... همه جا بلند بود.. مسجد، بیرون مسجد، همه جا یکپارچه گریه بود و ناله.. حیاط مسجد.. جای سوزن انداختن نبود.. مسیر باریکی راهرو مانند را.. با پارچه مشکی بزرگ و محرمی درست کرده بودند.. برای رفت و آمد خواهران.. فاطمه دیگر طاقت نیاورد.. نگران بیرون آمد.. وارد راهرو شد.. سمیه، علی را بیرون آورده بود.. علی گریه میکرد.. و سمیه او را درآغوش گرفته بود و مانند گهواره..تکانش میداد.. سمیه و فاطمه یکدیگر را دیدند.. فاطمه سراسیمه.. به سمت سمیه رفت..😥از سمیه خواست.. تماسی به ابراهیم بگیرد..تا احوال عباسش را جویا شود..سمیه، علی را به فاطمه داد.. و گوشی را از کیفش بیرون آورد.. صدا بلند بود.. هرچه تماس میگرفت.. ابراهیم نمیشنید.. و برنمیداشت.. فاطمه گوشی سمیه را از او گرفت.. شماره حسین اقا را تند تند میزد.. گوشی را کنار گوشش گذاشت.. اما حسین اقا هم برنمیداشت.. 😥 مستاصل و ناراحت بود.. نگران عباسش بود.. با ریه و قلبی که چند روزی سر ناسازگاری با او برداشته..! سینه زنی شروع شد.. فاطمه نگران تر.. دستش را مشت کرد.. و روی قلبش گذاشت.. فقط ذکر میگفت.. خواست از تسبیح تربتی که در مشتش بود آرامش بگیرد.. حاج یونس میخواند و همه تکرار میکردند.. 🎤_🏴امشبی را شه دین در حرمش مهمان است... مکن ای صبح طلوع مکن ای صبح طلوع 🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴 عباس به سختی نفس میکشید.. دیگر بریده بود.. توان ایستادن روی پاهایش نداشت.. ولی زجه میکشید..و سینه میزد..😭 🏴عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است.. مکن ای صبح طلوع مکن ای صبح طلوع 🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴 فرهاد و محسن.. نزدیکش بودند.. رنگ عباس به سفیدی گچ میماند.. سریع بطرفش رفتند.. محسن زود عباس را نشاند.. و قرص را از جیب عباس بیرون آورد.. عباس به سختی نفس میکشید.. حاج یونس با شور میخواند.. 🏴غریـــــــب آقا.. تو رو کشتنت یه عده نانجیـــــب آقــــا 🏴بمیرم بـــرات.. که مونــــدی بی حبیــــــب آقــــــا محسن قرص را.. در دهان عباس گذاشت..فرهاد سر بطری آب را.. باز کرد و به زور.. در دهان عباس ریخت.. عباس به زور قرص را قورت داد.. هوا را با حرص به ریه کشید.. انرژی ای نمیگذاشت که بنشیند.. بعد از چند دقيقه..به سختی بلند شد.. فرهاد _عباس داداش.! بشین حالت خوب نیس! محسن رو به فرهاد گفت _ببریمش حیاط.. اونجا براش بهتره.. عباس قاطع و محکم گفت _نه محسن.. نه.! خوبم.. امشبو نه.! 🏴تویه قتلگــــــاه.. پیچیـــــــده عطر سیـــــــب آقــــــا.. فرهاد _مطمئنی خوبی؟ عباس لبخندی زد.. اصرار بی فایده بود.. و هرسه متمرکز روی مجلس شدند..حاج یونس دوباره خواند..🎤 🏴غریــــــــب اقـــــــــا.. تو رو کشتنت یه عده نانجیــــب 🏴بمیرم بــــــــــرات که مونــــــــــــدی بی حبیــــــــب اقـــــــــا فاطمه همانجا در مسیر نشست.. چادرش را جلوتر کشید.. خدا را به اهلبیتش قسم داد..😭که مراقب عباسش باشد.. آنقدر با نگرانی و سریع.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت پانزده سلام آرامی کرد و رفت سبد گل رو روی میز قرار دادم برایم بسیار تعجب آور ب
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت شانزدهم از اون‌شب به بعد من خیلی سر سنگین شدم با عمو اینا خیلی اوقات وقتی مامان می خواست بره خونه عمو من نمی رفتم تو مسجد‌ اگه با رضا کارداشتم معصومه رو می فرستادم تا نتیجه رو بیاره چند باری هم دختری که اون روز اومده بود جلوی در اومد فردا ولادت حضرت معصومه بود مسجد‌ پر از شادی بود بچه ها در حال آمده کردن رزق معنی برای ولادت بودن با کمک خیرین برای کودکانی که در مناطق محروم زندگی می کردن عروسک گرفته بودیم ، گل سر گرفته بودیم که دخترای مسجد همه رو آماده کرده بودن چند روزی میشد که برای مشهد ثبت نام می کردیم قرار بود تا فردا ثبت نام اماده داشته باشه و پس فردا راهی دیار امام رعوف بشیم از بچه ها خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم یه سلام بلند به مامان کردم مامان هرچی گفت برم ناهار بخورم گفتم یه چیزی تو مسجد خوردم ولی در واقع حالم خوب نبود تصمیم گرفتم وسایل مورد نیازم برای مشهد آماده کنم .... _سلام نگین خانم کجایی دختر خبری ازت نیست امروز میای مراسم +سلام نرگس چطوری بابا این مدت سرگرم درس بودم شرمنده اره به احتمال ۱۰۰ درصد بیام چون آقارضا زنگ زد قرار محمد هم بیاد به خاطر همون _باشه پس منتظرم یاعلی بعد سریع آماده شدم و رفتم مسجد مراسم کم کم داشت گرم می شود مولودی خوانی برپا شده بود و هم در حال دس زدن بودن بین همه شکلات پخش میشد که از بخش برادران صدام کردن انگار آقای برادر کار داشت _امری داشتید ؟ +می خواستم ببینم کم و کسری ندارید ؟ از‌سوالش تعجب کردم یعنی فقط به خاطر این منو کشونده اینجا _نه خیر اگه بود حتما می گفتم آقای برادر و برگشتم به مجلس چه مراسمی شد همه خنده روی لب داشتن بعد از تموم شدن مراسم بابچه ها صحبت کردیم و قرار شد فردا صبح زود بیام و برای مشهد رزق معنوی و چیز های دیگه درس کنیم جلوی در وقتی می خواستم از مسجد خارج بشم دیدم رضا با یه دختر بچه خیلی ناز صحبت می کنه و میگه اینا‌رو کی درس کرده منظورش رزق های معنوی بود که تو مراسم پخش شد من جلو تر رفتن وقتی می خواستم از مقابلش عبور کنم گفت : نرگس خانم شما درس کردید رزق های معنوی رو +خانم ستوده بله من و خواهرای دیگه درس کردیم و پا تن کردم و رفتم انقدر بدم می یومد از اون روزی که بهش گفته بودم نرگس خانم صدام نکنه بدتر لج می کرد تصمیم گرفتم برم‌ سمت چند تا خرازی و برای فردا وسایل مورد نیاز رو بخرم بعد برگشتن از بازار اصلا دیگه حال روی پا ایستادن نداشتم مامان هم از وقتی اومده بودم فقط از رضا حرف می زد هی می گفت خاله فاطمه میگه حالش خوب نیست تا صبح هی تب می کنه ولی برای من هیچ اهمیت نداشت فردا از صبح رفتم مسجد تا وسایل مورد نیاز رو تهیه کنیم و هماهنگی ها انجام بشه که بعد از اذان ظهر آقای برادر گفتم یه جلسه هست که برای هماهنگی بیشتر من و تعدادی از دخترای فعال بسیج مون که کمک زیادی به من می کردن و مشید گفت که دست راست من هستن رفتیم بخش برادران بعد از جلسه با دخترا برگشتیم سمت خواهران و نظافتی انجام دادیم ظرفیتمون تکمیل شده بود موقع ثبت نام همون دختره که با رضا چند بار جلوی مسجد دیدم اومده بود خیلی تغییر کرده بود چادری شده بود شب بعد از اذان مغرب از مسجد خارج شدیم که رضا گفت : خانم ستوده هوا تاریک شده می رسونمتون _ نه خیلی ممنون خودم میرم +خواهش میکنم قبول کردم و رفتم سوار ماشینش شدم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام‌نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت شانزدهم از اون‌شب به بعد من خیلی سر سنگین شدم با عمو اینا خیلی اوقات وقتی مامان
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت هفده قراره بود ساعت ۷ حرکت کنیم من بعد از نماز صبح از خونه خارج شدم وقتی رسیدم‌رضا هم مسجد بود وقتی منو دید گفت +سلام خانم ستوده صبحتون بخیر ببخشید می خواستم چیزی بهتون بگم‌ _سلام خیلی ممنون صبح شما هم بخیر بفرمایید +راستس چه طور بگم از اون شب که از خونه شما اومدیم من هرشب تب می کردم حالم اصلا خوش نبود من خیلی با خود فکر کردم راستش اون طور نبود که من به شما گفتم و پا تن کرد و از من دور شد این حرف یعنی چی یعنی اونم حسش مثل من بود پس چرا اون کارو کرد دیگه وقت حرکت بود همه سوار اتوبوس شده بودیم ۴ تا اتوبوس بود دوتا برای برادران و دو تا برای خواهران تو یکی از اتوبوس ها من رفتم و ریحانه رو هم به اون یکی فرستادم تصمیم گرفته بودم که تو اتوبوس هامون کمی سخرانی بشه من شروع کردم از حجاب صحبت کردن خداروشکر بچه هاهم استقبال کردن و سخنرانی خوبی انجام شد هوا خیلی گرم بود کم کم‌ احساس می کردم حالم خوب نیست سرم سنگینی می کنه که یک لحظه احساس کردم مایع ای روی صورت حرکت کرد دست زدم د دیدم خون می یاد بچه ها که دیدن خون دماغ شدم خیلی نگران بودن و فوری دستمال آوردن ولی خون دماغم قطع نمی شد به زور بعد از نیم ساعت خون دماغم قطع شد برای نماز ایستادیم بعد از خوندن نماز ناهار هم بخش شد و دوباره راهی شدیم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت هفده قراره بود ساعت ۷ حرکت کنیم من بعد از نماز صبح از خونه خارج شدم وقتی رسیدم
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت هجده ..... سلام آقا جان رو سیاه اومدم با بار گناه اومدم ممنون که طلبید آقا جان امدم بازم کمک بگیرم ازتون از شما که حلال مشکلاتید آقای خوبی ها حواست بیشتر باشه به زندگیم بعد از ظهر راهی بازار شدیم برای خودم یه انگشتر عقیق گرفتم برای مامان هم یه انگشتر فیروزه گرفتم و یه انگشتر به نیت رضا گرفتم که اونم عقیق بود چند بار رضا رو دیدم که تو حرم گریه می کرد و یه چند باری از نگین شنیده بودم که آقا محمد میگه رضا می خواد بره سوریه با تکرار این کلمات تو ذهنم قلبم گرفت .... دیشب از مشهد رسیدیم خیلی سفر خوب و معنوی ای بود احساس میکردم حسم نسبت به رضا تغییر کرده و دیگه ازش متنفر نبودم در حال صلوات فرستادن بودم که صدای اذان ظهر به گوشم خورد بلند شدم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم بعد از ظهر قرار بودم بدیم خونه خالم برای عصرونه دعوت بودیم یواش یواش داشتم اماده میشدم وقتی رسیدیم خونه خاله خاله یه نگاه خواصی به من می کرد نمی تونستم بخونم معنی این نگاه رو خانم ها در حال صحبت بودن که خاله رو به مامان گفت ماهی جان می خوای برای علیرضا استین بالا بزنیم +به سلامتی مریم جان حالا کی هست ×آشناست همین نرگس خانم اگه اجازه بدی بیایم برا خواستگاری +والا چی بگم مریم آخه ×آخه نداریم ان شاالله فردا شب می یایم . با پایان حرف خاله رنگم پرید دلم هری ریخت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍ نویسنده:بانو سلطانی کپی‌با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛