eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ بلندشدم . حامد همراهم بلند شد. حامد-: بريم با هم مياريم...زديم بيرون . دم در حامد دوتا چمدون رو هم برداشت و گفت حامد-: تو بقيه کارا رو راست و ريس کن... يکم ماشين رو تميز کردم و آشغال ها رو دور ريختم و ماشينو آوردم تو حياط پارک کردم. کيفم رو که عاطفه واسم عيدي خريده بود و وسايلاي کارم توش بود برداشتم و راه افتادم سمت خونه . دختر خاله هام تو راهرو ايستاده بودن. داشتن وسيله ميبردن داخل...پشتشون بهم بود . سه نفر بودن . صداي يکيشون به گوشم خورد-: اين کفشه مالي کيه ؟ رد انگشتشو گرفتم . به يه کتوني مشکي آل استار که روش آدمک کشيده شده بود اشاره ميکرد. صدام رو کلفت کردم و با لحن داشتي مشتي گفتم-: واس خانومه ماس... فرمايشات؟ سه تاييشون برگشتن طرفم -: واقعا؟ نسبت به تو یه کم کوچيک نیس؟ زبون درآوردم براشون -:خانوم ما خودشم کوچولوعه ديگه ... خنديدن . يکيشون کارشناسی داشت و دوتاي ديگه دانشجوی سال آخری بودن-: جدي چند سالشه محمد؟ با ذوق گفتم -: نوزده...-: آخيييي...باز صدامو کلفت کردم-: ديگه نبينم به کفشاي عيال من نگاه ميکنين ها ...غيرتي شم بد ميشه ...و همزمان سيبيلاي خياليمو با انگشتام تاب دادم. صداي خنده اشون رفت رو هوا-: اوهو ... چه عاشق ...با لهجه اصفهوني گفتم -: پس چي که... کوچو لويه من تکس ... ازِش پيدا نيميشد يکيشون با تعجب پرسيد-: محمد ؟ تو واقعا همون پسرخاله بداخلاقي هستي که خنده اش رو نديديم ؟چه برسه به شوخي ؟ راست ميگفتن . خب عوض شده بودم. ولي دست خودم نبود که.يهو چشم باز کردم ديدم رفتارم عوض شده بدون کوچکترين تلاش و تصميمي. خنديدم . -:خانوم ما بهم ميگه مخمدديگه تصميم گرفته بودم با لهجه اصفهوني صحبت کنم . باز خنديدن . از کنارشون رد شدم و رفتم داخل . اغا يعني چي؟ عاطفه رو برده بودن پيش خودشون. من ... تنها ... بدون اون ...نشستم کنار آقايون و کلي صحبت و خنده و آجيل و ميوه و شيريني تا وقت سفره انداختن . بالاخره رخصت دادن عروس من بياد بيرون . اي جووونم ... اين فرشته من بود ؟ تونيک و دامن صورتي پوشيده بود با شال سفيد و چادر سفيد با گلهاي خوشگل صورتي سرش کرده بودن . خيلي ناز شده بود . دلم ضعف رفت واسش . نميتونستم چشم ازش بگيرم .کلي بهش اصرار کردن که بشينه ولي زير بار نرفت که نرفت . پاي به پاي همه کمک کرد وسفره رو انداختن . سفره چيده شده بود که دوباره مهمون اومد. مامان آيفون رو برداشت و در رو باز کرد.
❣💕💕❣❣💕❣❣💕❣ "خانوما مهربون باشید!!!" 🍃 شاید فکر کنید مردی با ظاهر خشن و زبانی تند که بلد نیست کلام محبت آمیزی بگه، دوست نداره محبت ببینه! اما اشتباه نکنید تمام مردها نیازمند جنبه مهربانانه زنان زندگی خود هستند. 👈 شاید شما هم زیر بار سنگین زندگی خسته شده باشید اما یادتون باشه مردها بیشتر از شما درگذر زندگی و در برخورد با مشکلات فرسوده می‌شوند. ✅ برای همین حتی ذره‌ای کوچک از مهربانی می‌تواند حالشان را خوب کند. باور کنید اگر در مهربانی کردن پیش قدم شوید شما هم سود خواهید کرد و زمان‌هایی که به مهربانی نیاز دارید، مهربانی خواهید دید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
به گونه ای زندگی کن که به هیچ کس آسیب نرسانی. سازنده، ملاحظه گرانه و هنرمندانه زندگی کن. با حساسیت و ظرافت زندگی کن. و هیچ گاه دلبسته نشو، از تمام تجارب زندگی لذت ببر. از تمام گلهای زندگی لذت ببر. اما روان باش. در هیچ جایی توقف نکن... 👤اُشو #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_سی_ششم_رمان 😍 #برای_من
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ مامان-: امينس...امين اومد داخل و با همه احوالپرسي کرد وباهم رو بوسي کرديم . شام رو کشيدن . عاطفه رو هم فرستادن کنار من بشينه . پس چي که زن باس کنار آقاش بشينه و جم نخوره. نشست کنارم. امين هنوز سر پا بود. مامان-: امين جان بيشين پسر ...يه نگاه به اطرافش کرد . نگام رو ازش گرفتم. هنوز کوفت کردن غذامو شروع نکرده بودم که امين اومد و صاف نشست اونطرف عاطفه . ننشسته شروع کرد به صحبت کردن باهاش .دقيق نميشنيدم چيا ميگفتن... تن صداشون رو ميشنيدم ولي جمله هاشون رو نه ... هر از گاهي از صحبت هاي عاطفه که کنارم بود متوجه ميشدم که راجع به درس و دانشگاه صحبت ميکنن .غذا از گلوم پايين نميرفت . کارد ميزدي خونم در نمي اومد . آخه ادم قحط بود ؟خب يکي ديگه مينشست کنار عاطفه ... چرا امين ؟چرا کسايي که روشون حساسم؟ رگ گردنم زده بود بيرون ولي خب از بدبختي کاري هم نميتونستم بکنم . جلو همه ميگفتم پاشو جاتو عوض کن ؟ من نميدونم چرا اينا هر وقت همو ميبينن ميشنن حرف ميزنن؟جوريم حرف ميزنن که من نميشنوم؟ مثل همون روز مثلا عروسيمون ... نکنه امين از سوري بودن ماجرا خبر داشته باشه ؟نکنه از عاطفه ؟مردم و زنده شدم تا شام تموم شه . هر دفعه که امين با لهجه اصفهانيش دم گوش عاطفه حرف ميزد احساس ميکردم يکي داره با تيغ قلبمو ريش ريش ميکنه. عاطفه بلند شد و رفت واسه کمک . امين هم نشست يه گوشه و مشغول گوشيش شد . احساس ميکردم دارم خفه ميشم . خنده دار بود . حسادت من به پسري که هفت سال ازم کوچکتر بود. رفتم تو حياط. وسط حياط ايستادم. دستام رو فرو تو جيبم . سرم رو گرفتم به سمت آسمون و چشمام رو بستم . صداي همهمه از توي خونه مي اومد . نفس هاي عميق ميکشيدم تا آروم شم. شروع کردم به قدم زدن تو حياط . يه کم دعا کردم و زير لب با خدا حرف زدم . يه نفس عميق ديگه هم کشيدم و همزمان که نفسم رو بيرون ميدادم گفتم-:يا زهرا (س)... آروم شده بودم . رفتم سمت خونه . تو راهرو چشمم افتاد به کتوني هاي عاطفه . رفتم جلوتر و با پاهام جفتشون کردم . جفت که شدن پاهام رو گذاشتم دو طرف کفشاش و بيشتر نزديکشون کردم.راست میگفتن دخترا از مقايسه سايز کفشامون خنده ام گرفت . تو همون حالت کفش هام رو در آوردم و رفتم داخل . عاطفه کنار دختر خاله هام نشسته بود . به محض ديدن من يه چيزي بهشون گفت و از جا بلند شد. اونا هم خنديدن . رفتم نزديکشون. يه ابرومو دادم بلا و با اخم پرسيدم -: عيالي ما چي چي مي گفت به شوما ؟-: هيچي به خدا ...گفت برم يه کم خودشيريني کنم ...شونه هام رو بالا انداختم و با فاصله ازشون نشستم . مشغول چک کردن اس ام اس هام شدم .عاطفه با يه سيني که يه فنجون چاي توش بود و يه ظرف کوچيک شکلات و قندون اومد نشست کنارم. پس منظورش از خود شيريني اين بود؟ انگار که همه دنيا رو بهم دادن. خيلي ذوق زده شدم. گوشيو گذاشتم کنار و زل زدم بهش .چشم تو چشم نگاهم کرد . بعد نگاهشو به اطراف چرخوند . بعد مشغول درست کردن شالش شد . يکم سرش رو انداخت پايين. حالتاشو ميشناختم . ميدونستم الان به شدت زير نگاهم معذبه. شايد اگه من رو شوهر خودش ميدونست ، معذب نبود . خوشحال هم ميشد که همه توجهم بهشه . با صداي آرومي گفت عاطفه-: محمد ... همه دارن نگاهمون ميکنن ... يه چيزي بگو ... يه حرفي بزن ...لبخند زدم . شده بود لبو-: از حرفاي تکراري که بدت نمياد؟عاطفه -: تا چي باشه ...-: لبو که ميشي خيلي با مزه ميشي منم که عاشق لبو... چشاش رو ريز کرد و با حرص گفت... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ عاطفه -: من میدونم با تو محمد... خنديدم . سر چرخوندم . انصافا نصف بيشترشون زوم کرده بودن رو ما . مامانم هم که قربونش برم با چه عشقي نگاهمون ميکرد . يه چشمک به مامان زدم و دوباره سر چرخوندم سمت عاطفه عاطفه-: چاييت يخ زد ...چاييمو سر کشيدم و فنجون رو گذاشتم تو سيني .بلند شد و برش داشت . دوباره رفتم تو گوشيم.اس ام اس هامو ميخوندمو واسه کاري ها جواب مي دادم . چند تا هم شايان و مازيار فرستاده بودن و سوال ازم پرسيده بودن . جوابشونو دادم . بعد يه مدت بالاخره يه گروه بلند شدن برن الحمدلله . سرم رو آوردم بالا که بلند شم و خداحافظي کنم. عاطفه و امين کنار آشپزخونه پيش هم نشسته بودن و دوتاشونم خم شده بودن و به يه برگه که مقابلشون روي زمين بود نگاه ميکردن. همه انرژيم تحليل رفت . از جا بلند شدم واسه بدرقه . ولي چشمام همش رو امين وعاطفه بود . اونا هم بلند شدن .انگار خستگي همه عالم رو دوشم بود . کنار هم ايستاده بودن .بهم میومدن...نه....نه...تصورشم دیونم میکنه من از لحاظ قد و هيکل از امين بلند تر و بزرگتر بودم .اه لعنت به این فکرا...مامان کنارم ايستاد و نذاشت بيشتر فکر کنم. مامان-: مامان خب نشدي هنو؟چرا قيافت همچينس؟ -: مامان خسته ام ... خيلي خسته ام مامان -: الان ميرم رخت خواباتونا پهن ميکونم تو اتاق شوما بريد استراحت کونيد.بعد بدرقه اون گروه از مهمونا مامان عاطفه رو صدا زد و بردش توي اتاق . پشت سرشون رفتم . عاطفه چمدونارو جابه جا ميکرد و مامان داشت رخت خواب پهن ميکرد تو اتاق . عاطفه زيپ يکي رو باز کردو واسم لباس راحتي در آورد و يه حوله . فکر خوبي بود . برداشتم و رفتم دوش بگيرم . يکم طول کشيدهيچ انرژي اي نداشتم . مامان گفت برم تو اتاق استراحت کنم . از همه عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاق.اي جووونممم... همونطور با چادر و شال خوابش برده بود روي رخت خواب . چراغ رو خاموش کردم و در رو بستم . آروم چادرش رو برداشتم وانداختم اونور . روشو با يکي از پتو ها کشيدم... موهام رو حسابي خشک کردم و کنارش دراز کشيدم . کاملا خواب بود. يه خواب عميق-: امين کور خونده اگه فک کرده ميتونه با اون لهجه اصفهونيش تو رو از من بگيره ... در اتاق باز شد و نور پذيرايي افتاد رومون . نميخواستم حالتمو عوض کنم . چشمامو بستم تا هر کسي ديد خودش خجالت بکشه و بره.از بوش فهميدم مامانمه. غريبه که نبود پس موندم تو همون حالت . در رو بست و چراغ خواب رو روشن کرد . يه پارچ اب و يه ليوان گذاشت روي ميز . نگاهم کرد .همونطور سرپا با لبخند به ما نگاه ميکرد. مامان-: خوابس؟-: چي جورم ...مامان-: ميگم ... والا تا چند تا جيغ زده بود از خجالت .. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ دوتايي خنديدیم ، مامان اومد نزديکتر وروسریشو از سرش برداشت. مامان-: چي زودم خوابش برد ... انگشتام رو فرو کردم لاي موهام . يکم ...خيلي کم ...ازش فاصله گرفتم و به مامان نگاه کردم -: چند شبه درست و حسابي نخوابيده ...مامان-: چرا ؟-: اونشب که من مريض شدم ... از شب تا صبح و بعدش تا ظهر يه ريز فقط منو پاشويه کرد و بهم رسيد... بعدشم بچه ها اومدن پيشم رفته خريد واسه هفت سين و بعدم منو خوابوند و شروع کرد به خونه تکوني تا نصفه شب صبح زودشم پا شده رفته کمک همسایه طبقه اول کنه بعدم يه ساعت مونده به تحويل سال اومد خونه ... يکم کنار هم بوديم و بعد رفتيم عيد ديدني خونه علي و مرتضي و پسر داييش... باز صبح بعد نماز بقيه وسيله ها رو جمع کرد و چمدون رو بست...صبحم مهمون اومد واسمون ...ظهرم که راه افتاديم بياييم تو راه فقط سر به سر من گذاشته که نخوابم و حوصلم سر نره ...مامان نشست کنارمون .مامان-: اينجا هم که کلي کمک کرد.مامان -: همه چي خوبس پسرم ؟ ازدواج ؟ -: عاليه ... کاش زودتر مي اومد تو زندگيم ...مامان-: شکر خدا ... حالا اين اول راهي زياد با هم مشکل پيدا نيمي کونين که؟ دعواتون نيميشد؟ -: چطور؟ -: تا حالا يه بارم نديدم که با اخم نگات کوند ... معلومه خيلي باهاش خوبي که این همه دوستت داره .تودلم گفتم آرزومه چیزی که میگی حقیقت باشه .با ناراحتي گفتم -: نه مامان ... من همون پسر تخس و بداخلاقتم ... دستم بشکنه سه بار زدم تو صورتش ... شرمنده سرم رو انداختم پايين . مامان درحاليکه سعي مي کرد ولوم صداش رو کنترل کنه گفت. مامان-: چيکا کِردي؟ مظلوم گير آوردي؟ تو شهر غريب برديش عوض اينکه پناهش باشي گرفتي زدي تو صورتش؟مگه چيکا کِرده طفلي معصوم -: هيچ کاري نکرده بودمن بد فکر کردم مامان همش به خاطرعلاقم بهش بود که ديوونگي کردم کليم منت کشيدم ديگه ام ازين غلطا نميکنم...موهاشو نوازش کرد و نگاهش کرد . مامان خيلي بيشتر از ناهيد عاطفه رو دوست داشت .با ناهيدم خيلي مهربون و صميمي بود ولي نه به اين شدت . نميدونم چي تو خانومم ديده بود که اينقدر دوسش داشت . ولي خداييش جلو مامانم اينا حتي يه بار هم دست ناهيد رو نگرفته بودم .اصلا نميخو ام ديگه به گذشته فکر کنم . علاقه اي به گذشته ندارم .حالام بهترين روزاي عمرمه...مامان -: چقد کوچيکس ... يه ذره بچس ... به عاطفه نگاه کردم . نفساي عميق ميکشيد . معلوم بود خيلي خسته اش وگرنه خوابش سبک بود و زود بيدار ميشد. مامان-: محمد تو رو خدا مواظبش باش... عين يه پروانه دورت ميچرخد ... بايد صد برابر بيشتر دورش بگردي ... محمد بفهمم اذيتش ميکوني ولله ازت نيمي گذرم ...-: مامان واسم خيلي دعا کن ... تازه همه سختيا گذشته و آرامش اومده تو زندگيم دعام کن ...يه قطره اشک از چشم مامان چکيد.مامان-:ميدونم عزيزي دلم عاشقش بودم . تک بود . تو دنيا لنگه نداشت از بس ماه و مهربون بود .جونم براش در ميرفت-: گريه نکن مادرمن ...قربون چشاي خوشگلت بشم ... گريه نکن فدات بشم ...لبخند زد.دستم رو از لاي موهام در آوردم و اشکش رو پاک کردم . لبخند زد . موهاي عاطفه که روي پيشونيش بود رو کنار زدم. اختيار از دستم در رفت و موهاشو بوسيدم . مامان خنديد. اونم خم شد و پيشونيش رو بوسيد و بلند شد... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلام دوستان پی دی اف رمانهایی که تو کاناله و رمانهاییکه در کانال نیستن رو میذارم کانال ریپلای عزیزانیکه دوست دارن علاوه بر رمانهای کانال رمانهای دیگه ای رو بخونن میتونن به کانال ریپلای مراجعه کنن 💐🌸 @repelay امروز رمان تقدیر زیبا رو گذاشتم
نه آرامشت را به چشمی وابسته كن، نه دستت را به گرمای دستی دلخوش... چشمها بسته ميشوند و دست ها مشت ميشوند... و تو می مانی و يک دنيا تنهایی... ميليون ها درخت در جهان به طور اتفاقی توسط موش ها و سنجاب هایی كاشته شدند! كه دانه هايی را مدفون كردند و سپس جای مخفی آن را فراموش كردند... خوبی كن و فراموش كن... " روزی رشد خواهد كرد" 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرارعاشقی-عشق آموخت مرا(1).mp3
14.17M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هر صبح طلوع🌷 دوباره‌ی خوشبختی و امید دیگری است 🌷 بگشای دلت را به مهربانی🌷 و عشق را در قلبت مهمان کن بی شک شکوفه های خوشبختی در زندگی‌ات گل خواهند کرد🌷 سلام صبح دوشنبه تون☕️ سرشار از خیر و برکت🌷 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️