eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ بعد پهن کردن لباسهای شسته شده تو بالکن رفتم تابخوابم..صبحم باید زود بیدار میشدم..گوشیمو واسه ساعت ۷:۳۰ وقت گذاشتم..بعدپهن کردن لباسا بیهوش افتادم با صداي آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم و سريع پريدم حموم و يه دوش نيم ساعته و حسابي گرفتم و اومدم بيرون واسه محمد صبحونه حاضر کردم .رفتم تو اتاقش...آخي...خواب بود...سيني رو گذاشتم رو عسلي کنار تختش تا وقتي بلند شد بخوره.يه ياد داشتم نوشتم واسش که ميرم کمک حاج خانوم...بعدم يه چادر انداختم رو سرم و رفتم پايين... کلي ذوق کرد بنده خدا...قرار شد اون ناهار درست کنه واسه من و محمد و خودش و منم خونه رو مرتب کنم...هفت سينش رو چيده بود... کل خونه رو جارو کشيدم ودستمال کشيدم... همونطور که کار ميکردم صحبت هم ميکرديم و اون از زندگيش و بچه هاش ميگفت.بچه هاش قرار بود واسه سال تحويل بيان. نامردا نميومدن يه کمک به پيرزن بکنن. همه جا رو برق انداختم.حالا من همون دختري بودم که وقتي مامانم ميگفت لباساي لباسشويي رو پهن کنم کلي غر ميزدم...کلا زمين تا آسمون عوض شده بودم... تو خونه از جام تکون نميخوردم. ولي الان اصلا تنبلي تو وجودم نبود. همچين با عشق کارا رو انجام ميدادم که خودم تعجب ميکردم... تو خونه خيلي هم بداخلاق بودم ولي حالا کاملا آروم و مطيع بودم جلوي محمد...ياد حديث پيامبر افتادم..." بگذاريد جوانانتان ازدواج کنند تا خداوند اخلاقشان را نيکو کند و در رزق آن ها وسعت بخشد" .تميز کاريا که تموم شد حاج خانوم صدام کرد تا ناهار ببرم و با محمد بخوريم... هنوز يکم کار مونده بود...ازش اجازه گرفتم و تلفن رو برداشتم... زنگ زدم به خونه...تلفن خونه و گوشيشو گذاشته بودم رو عسلي تا اگه کسی زنگ زدمجبور نشه از جاش بلند شه...برداشت...محمد: بله؟-: سلام آقاي خواننده... خوبي؟ بهتري؟محمد-: بله خانوم نويسنده ...شما خوبي؟ ما هم خوبيم شکر خدا...ببخشيد تنها مونديا...الان برات ناهار ميارم ...صبحونه توخوردي؟ محمد-: آره يه چيزايي خوردم...مگه تو با من ناهار نميخوري؟ -: يکمم اينجا کار دارم تو خونه حاج خانوم... ناهار تو رو ميارم و کارا رو انجام ميدم و ميام خونه...باشه؟ محمد-: باشه...-: اومدم. خدافظ...و گوشيو قطع کردم... سيني اي رو که حاج خانوم چيده بود رو بردم بالا...در خونه رو با کليد باز کردم و يه راست رفتم تو اتاق محمد...نشسته بود روي تخت...يه لبخند تحويل هم داديم... سيني رو گذاشتم رو پاش ونشستم لبه تخت...کف دست راستم رو گذاشتم کنار پاش و تکيه دادم به همون دستم...لبخند از رو لبم محو نميشد...يه قاشق برد تو دهنش-: خوبي؟بهم لبخندي زد وچشاشو رو هم فشار داد...-: تب نداري؟ محمد-:نميدونم.میخوای مثل دیشب ببین خودت ببين...لپشو آورد جلو...-: بعد به من ميگي کوچولو؟ اومدم دستمو بذارم رو صورتش که سرشو تکون داد و تو هوا دستمو بوسيد...سريع کشيدم کنار دستمو...-:محمد اين چه کاريه ؟محمد-: تو چيکار داري؟ اين دستاي کوچولو يه شب تا صبح رو روي صورت و پاهاي من کشيده شده تا من اينطور سرحال شم دوباره...بايد هزاربار بوسيدشون... فکر کردي ما اين قدر بي معرفتيم؟ لبخند شرمگيني زدم...واسه اين که بحثو عوض کنم گفتم-: تو با اجازه کي از جات بلند شدي و سيني صبحونه رو بردي؟ محمد-: بابا دستشويي هم نرم؟ خنديديم دو تا مونم...بعدش من بلند شدم...-: برم يه خورده هم کمک حاج خانوم کنم و بيام سالو تحويل کنيم... محمد-: چقد مونده؟-: دو ساعت ديگه... الان ساعت دوئه...رفتم پايين...يه خورده تغيير دکوراسيون دادم و ميوه و شيريني و آجيل رو توي ظرفا ريختم و چيديم...ساعت ۳:۳۰ که شد مهموناي حاج خانوم اومدن ...يکی زدم تو سرم... فقط نيم ساعت وقت داشتم آماده شم... تصميم داشتم لباس خوشگل بپوشم و... هرچند که نامردي بود به ناهيد...ولي... خب خدايا من خوشگل نکنم خودمو؟ خدافظي کردم و دويدم بالا...بدون اين که به محمد سر بزنم دويدم تو اتاقم... در کوبيده شد پشت سرم...سريع يه ساپورت مشکي پام کردم و يه پيرهن لیمویی برداشتمو پوشیدمش آستين هاش هم سه ربع بود...تنخورش خيلي خوشگل بودبه تنم يه صندل مشکي خوشگلم پام کردم...واسه اولين بار جلو محمد... .واسه اصلاح ابرو و صورت هم که تازه رفته بودم... يه ربع مونده بود به تحويل سال... بايد ميرفتم به محمدم کمک ميکردم بلند شه....يه صلوات فرستادم و فوت کردم به خودم بلکه يه فرجي شد...درو که باز کردم ديدم محمد تکيه داده به اپن.بدون اين که نگام کنه با کنترل استريو رو روشن کرد...يه شلوار کتون با کت کتون مشکي پوشيده بود با يه پيرهن سفيد...مو هاشم خيلي خوشگل شونه کرده بود...يه آهنگ پلي شد...آهنگ ميثم ابراهيمي بود...همون که گذاشتم گوش داد...سرش هنوز پايين بود... کتون مشکي تازه هم پوشيده بود.با يه ژست خيلي قشنگ سرش رو آورد بالا...من تو قاب در مات ايستاده بودم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ خیره شد بهم...خيلي خاص بود نگاهش...خواننده شروع کرد به خوندن.ولي صداي ميثم ابراهيمي نبود...صداي محمد بود...آره صداي خود محمد بود...ولي آهنگ و متن واسه ميثم ابراهيمي بود...منم خيره به اون...نگاهشو ازم نميگرفت-: چشمات...پر اميدن... احساس قشنگي رو بهم ميدن... تو روز و روزگاري که دلم ميخواست...يکي ببينتم... حال منو ديده...قلبم... پر احساسه...ببين چقد رو دوريه تو حساسه...هميشه وقت دلتنگي تو اين دنيا...به جز تو هيچکسو ديگه نميشناسه... آرومم ...دنيا رو نميدونم...برام کافيه وقتي که کنار تو ، تو اين خونه ام...آرومم ...ارومم...آرامش اين خونه رو...حسي رو که ميگه نرو... حتي تو که جون مني...اين جونه رو مديون توام...اين حسي که دلتنگمو ... آسمون خوش رنگمو ... وقتي که و آهنگمي ...آهنگمو مديون توام ...نميدونستم چيکار کنم...غيرمنتظره بود واسم اين کارش...عالي خونده بود...واقعا تو هنگ بودم...چشاش پر شده بود... به خدا چشاش پر شده بود -:روزا که بارون ميزنه به شيشه مون... انگار خدا نشسته اينجا پيشمون... چشام از حس بودنت خيسه همش ...بابت بودن تو ممنوم ازش... ممنونم ازش ...آرامش اين خونه رو ...حس رو که ديگه نرو...حتي تو که جون مني...اين جونه رو مديون توأم...اين حسي که دلتنگمو... آسمون خوشرنگمو...وقتي که تو آهنگمي...آهنگمو مديون توأم... اشکام ريختن...معني اين کارش چي بود؟ بالاخره تصميم گرفت يه حرکتي بکنه...از اپن جدا شد... دقيقا کنار سفره هفت سينم ايستاده بود...مات و مبهوت مونده بودم...خيره بهش...با دستاش اشاره کرد که برم جلو... رفتم...و دو طرف صورتم رو گرفت و خيره شد تو چشمام... حالت نگاهش خاص بود...تو نگاهش داشتم حل ميشدم ...سرشو آورد پايين و آروم و طولاني چشام رو بوسيد... هر کدوم رو چندين بار...آهنگ تموم شد... صداي توپ از tv اومد و اعلام سال ۱۳۹۳... محمد-: عيدت مبارک... پيشونيمو بوسيد-: اينو کي خوندي بدجنس؟ محمد-: ديشب بعد اينکه تو خوابيدي رفتم تو استديو و تا صبح مشغول بودم ...صبحم شانس آوردم قبل از اينکه به من سر بزني رفتي دوش بگيري خودمو به خواب زدم. بعدم که رفتي خونه حاج خانوم-: پس چرا ديشب اينو انداختم قطعش کردي؟ محمد -: داشتي نقشه هام رو نقش بر آب ميکردي وروجک ...خنديدم و پيشونيمو گذاشتم روي سينه اش وروی قلبشو بوسیدم دلم ميخواست تا ابد همين جا تو بغلش بمونم...-: ايشالا از سال بعد سال رو کنار ناهيد خانوم تحويل ميکني... ببخش که اين عيد بهت بد گذشت-: ناهيد... نذاشت ادامه بدم...انگشت اشاره شو گذاشت روي لبم...محمد-: هيس...خنديدم...-:چرا می خندی؟میترسم بگم ..بچه شدی عاطفه؟بازم خندیدم.-: بگوخب... -:پیرهنتو ببین چیکارش کردم عکس لبام درس روی سینه اش افتاده بود کلی خندیدیم .از تو جيب کتش يه جعبه خوشگل کوچو لوي سفيد درآورد.يه روبان سرخ خوشگل هم گره خورده بود روش.اومد جلو و گرفت طرفم.با ذوق بچگونه اي گفتم -: واسه منه؟واقعا؟ بدون اينکه منتظر جوابش باشم ازش گرفتم و بازش کردم.يه پلاک نقره بود توش که مستطيل بود گوشه سمت راست بالا چند تا گل کوچولو حک شده بود روش و گوشه سمت چپ پايين هم چند تا خط موج دار روش وان يکاد حک شده بود...و يه بند آبي فيروزه اي هم بهش متصل بود. محمد از دستم درش آورد و انداختش گردنم...محمد-: شرمنده اگه خيلي کم و ناقابله... ديشب درستش کردم...ان شالله جبران ميکنم...پلاک رو بوسيدم -: واااي خودت درستش کردي؟محمد اين چه حرفيه؟ خيلي ماهه... خيلي نازه... واقعا دستت درد نکنه...واقعا ممنون.خدايا شکرت... رفت پیرهنشو عوض کرد وبه من گفت:-عاطفه اینو نمی شوری همینجور میمونه :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️🌹 قلبت را آرام کن.. یک وقتهایی بنشین و خلوت کن با تمام سکوت هایت… نگاه کن به اطرافت… به خوشبختى هایت… به کسانی که میدانی دوستت دارند… به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند… و به خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت… گاهی یک جای دنج انتخاب کن… گاهی یک جای شلوغ… آرامش را در هر دو پیدا کن… هم درکنار شلوغی آدم ها… هم درکنار پنجره ای چوبی و تنها… دل مشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن… باران را بی چتر بشناس… خوشحالی را فریاد بزن… و بدان که تو" بهترینى" 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرارعاشقی_کفرنامه_کارووپاسخ_سهراب.mp3
11.73M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
سلام امشب شب دحوالارض هست از بزرگواران عاجزانه التماس دعا داریم تو دعا هاتون این بنده حقیروسایر خدمتگزارن کانال رو فراموش نکنید خیلی به دعای شما خوبان محتاجیم 🙏😔
🍃🍂صبح است و یک دنیا گل تقدیم هر نگاهت هر گل سلام دارد بر روی همچو ماهت خورشید زرفشان داد صدها سلام دیگر از من درود بر تو زیبا و خوش پگاهت سلام عزیزان ♥️ صبح 🌤روز یکشنبه تون شاد و پر امید🌹 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ویدیو رو هدیه کنید به هرکسی که حال خوبش رو آرزو دارید! ببینید , عالیه..👌 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_سی_سوم_رمان 😍 #برای_من
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ « محمد » عاطفه-: واااااايییییي...آخ جوووووونم...اصفهااااان...عزيزم...چه ذوقي ميکرد... از آيينه يه نگاهي به عقب انداختم...نگاش کردم...-: تاحالا نيومده بودي؟ کمربندشو باز کرد و چرخيد طرفم ...با ذوق گفت :عاطفه-:نهههه!!! خيلي دوست داشتم بيام.داخل شهر شديم...راه خونه رو پيش گرفتم. عاطفه-: مخمد...چقد مونده برسيم؟ خنديدم...-: يه ربعه رسيديم...چقد ذوق ميکردم از ذوقش... تموم راه رو منو به حرف گرفت و از هر دري حرف زد تا من حوصله ام سر نره... برام ميوه پوست گرفت پسته شکست..کلي بهم رسيد...کلي هم آهنگ گوش داديم وبحث کرديم...وای چقد ميترسيدم... از از دست دادنش... خيلي مهربون بود...جوري که گاهي شک ميکنم و فکر ميکنم اونم اندازه من عاشقه...ولي چه خيالات خامي... واقعا عين يه فرشته ميموند... اون شبي که تا صبح بالا سرم گريه ميکرد وميگفت تورو خدا خوب شو...دلم ميخواست تا ابد مريض باشم تا پرستارم اين کوچولو باشه... وقتي حس ميکنم احساسش فقط برادرانه است از هرچي برادره تو دنيا متنفر ميشم... مطمئنم احساس ديگه اي بهم نداره.خدايا به خودت سپردم ديگه بقيه رو... آها راستي يه تشکر اساسي بهت بدهکارم الحمدلله رب العالمين.بخاطر اینکه سال تحویل بغلم بود... خدایاخودت گفتی شکر نعمت نعمتت افزون کند... هزار بار شکرت.شايد تا وقتي نفس ميکشم جاش همين جا باشه... شکرت... عاطفه-:مخمممد... جون مخمد؟ هيچي نگفت نگاش کردم...منتظر بودم حرفشو بزنه...-: خب؟ خنديد...دلم رفت.عاطفه-: آخه يه دفعه اي مهربون ميشي آدم يادش ميره حرفش...دلم ضعف رفت براش -: مهربون نباشم؟ عاطفه-: بهت نمياد...دوتا مونم خنديديم... پيچيدم تو کوچه و ماشين رو جلوي در نگه داشتم -: خوش اومديد بانو...عاطفه-: اينجاست کمر بندمو باز کردم و سويچو چرخوندم و ماشين خاموش شد-: بله همينجاست تو آئينه يه نگاهي به خودم انداختم و مو هام رو مرتب کردم...هر دو لباساي تر و تميز و تازه پوشيده بوديم.عاطفه از تو کيفش يه شونه کوچولو در آورد و داد دستم... گرفتم و موهامو شونه کردم... بعد با هم پياده شديم...-: فقط وسيله هاي ضروريتو بردار... بقيه اش بمونه تو ماشين بعد مياريم...رفتم جلوي درمون و زنگ رو زدم...چقدر دلم تنگ شده بود واسه خونه...پنج ماه بود اصفهان نيومده بودم... صداي مامان گوشمو نوازش داد...مامان-: کيه؟ -: مهمون نميخوايد؟ مامان خنديد... مامان-: نه بابا خودمون کلي مهمون داريم شرمنده...آيفون رو گذاشت...من و عاطفه با تعجب به هم نگاه کرديم...-:جدي جدي گذاشتنمون پشت در... باز نکرد... عاطفه خنديد...عاطفه-:عاشقشم لبخند اومد رو لب هام...دستمو بردم دوباره زنگ بزنم که عاطفه گفت: واستا...صدا مياد... فکر کنم خودشون ميان درو باز کنن...دستمو فرو کردم تو جيبم و منتظر ايستادم...به عاطفه خيره شدم...چادر و روسري اش رو روي سرش مرتب کرد و نگام کرد... عاطفه-: مرتبم؟ لبخند زدم... قبل از اينکه فرصت کنم جوابشو بدم در به رومون باز شد. خونه شمالي بود...درو کامل باز کردن. مامان اسپند به دست اومد بيرون... لبخند بزرگي روي لبهامون نشست... پشت سرش بابا و پشت سرش حامد... ما رو کشيدن تو حياط و درو بستن...يا حسين... چقدر آدم اينجا بود... همه دوست و آَشنا ها بودن... مامانم قربونش برم دوباره واسمون عروسي گرفته بود انگار... همش قربون صدقه مون ميرفت... اول از همه بغلمون کرد و بوسيدمون... بعدش بابا...با همه آروم سلام و احوال پرسي ميکرديم و آروم هدايت ميشديم سمت خونه... از دست اين مامان... چه سور و ساتي راه انداخته بود... مامان-: بفرمائين... بفرمائين... قدمتون سر چشم...خوش اومدي عروس گلم...قربونت برم... بفرما... داخل شديم. خاله هام نقل و شکلات پاشيدن رو سرمون... دختر ها هم که دست ميزدن...آقايون به احترام مون پا شدن...واقعا غافلگير شده بوديم...به عاطفه نگاه کردم... چه برقي تو چشاش بود... دونه دونه با همه سلام و احوال پرسي و بغل و ماچ کرديم. خيليا نتونسته بودن عروسيمون بيان... عروسي هم که چه عرض کنم...خجالت همه وجودمو گرفت...بايد جبران ميکردم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ دست عاطفه رو گرفتم و پيش خودم نشوندمش... واسمون جا باز کرده بودن...مامان احتمالا مهمونيه شام گرفته بود...چون هوا داشت کم کم تاريک ميشد... غروب بود... همه شيفتي مي اومدن جلومون مينشستن و صحبت و تبريک و... خلاصه شلوغي و برو بيايي برپا بود... عاطفه خم شد و در گوشم گفت عاطفه-: مخمد من هيچکسو نميشناسم...خنديدم-: عادت ميکني و ميشناسي...اينا تا ما اينجاييم اينجان مطمئنا...ادامه دادم-: فقط علي اينجا نيست ...نگام کرد. عاطفه -: آرهههه ... جاشون خيلي خاليه ... آخي ...چپ چپ نگاهش کردم .عاطفه -: خب...ميگم که...چيزه ...ميخواست بحث رو عوض کنه . خنده ام گرفته بود ولي حالت نگاهم هنوز همون بود . عاطفه -: واااااي محمد اينا چقد شيرين حرف ميزنن آدم دلش ميره ...خنديدم -: خوشت مياد؟ عاطفه -: وااي آرههه ... يه تصميم گرفتم -: چي؟ نگاهش به اطرافش بود . ولي من زل زده بودم بهش. اصلا انگار تو اين عالم نبود . عاطفه -: اينکه اگه خواستم ازدواج کنم .... با يه اصفهاني ازدواج کنم ... البته مهم ترين شرطم هم اينه که لهجه داشته باشه...والا زنش نميشم... همه دنيا آوار شد رو سرم . حالم يهو عوض شد . خوبه نگاهم نميکرد .. اصلا يه جوري شدم ...وصف نا پذير . کلي اميدوار شده بودم که عاطفه دوستم داره . ولي اين حرفش؟ يعني اينکه به ازدواج فکر ميکرد... يعني فکر ميکنه الان ازدواج نکرده ؟يعني اينکه به رفتن از پيشم فکر ميکنه ؟ رفتن ؟ رفتن ...بغض فضاي گلوم رو اشغال کرد . يه مدت طولاني طول کشيد تا به خودم بيام و متوجه بشم که من زل زدم بهش و اون هم با يه حالت خاصي زل زده به من ...با صداي يکي از خاله هام از اون حالت اومديم بيرون .خاله-: خب حالا محمد ... انگار تا حالا نديدس خانومشا ... بيبين چيطور داره نيگاش ميکونه...همه خنديدن.حامد اومد نشست کنارم . يه دونه زدم پشتش. -: داداشي گلم چيطورس ؟ ...حامد-: حالا که شوما را ميبينم عاااالييييي خاله -: محمد ... اجازه هست من خانومتا ببرم ديگه ؟ -: کجا؟ خاله -: نترس بابا... ببريمش لباسشا عوض کونه ... يه خورده هم حرفاي خانومانه داريم باهاش... دست عاطفه رو کشيد . علي رغم ميل باطني ام اعتراضي نکردم . با لبخند از جاش بلند شد و خاله بردش تو اتاق خودم . خانوما هم پشت سرشون رفتن . اونقدر سمت اتاقم نگاه کردم تااينکه درش بسته شد. پوفي کردم و سرم رو انداختم پايين ... ببين توروخدا . حالا يه بارم که اون مث دختراي خوب نشسته بود کنارم اينا نذاشتن ... حالا نميشه لباسشو يکم بعد عوض کنه؟ بيخيال شدم و با حامد مشغول صحبت شدم . از درس و دانشگاهو و اصفهانو و مامان و بابا و کلي چيز ديگه...حرفامون که تموم شد دستم رو کوبيدم رو پاش و گفتم-: ميرم چمدونا رو از تو ماشين بيارم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay