❤️🌹
قلبت را آرام کن..
یک وقتهایی بنشین و خلوت کن با تمام سکوت هایت…
نگاه کن به اطرافت…
به خوشبختى هایت…
به کسانی که میدانی دوستت دارند…
به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند…
و به خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت…
گاهی یک جای دنج انتخاب کن…
گاهی یک جای شلوغ…
آرامش را در هر دو پیدا کن…
هم درکنار شلوغی آدم ها…
هم درکنار پنجره ای چوبی و تنها…
دل مشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن…
باران را بی چتر بشناس…
خوشحالی را فریاد بزن…
و بدان که تو" بهترینى"
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرارعاشقی_کفرنامه_کارووپاسخ_سهراب.mp3
11.73M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
سلام امشب شب دحوالارض هست از بزرگواران عاجزانه التماس دعا داریم تو دعا هاتون این بنده حقیروسایر خدمتگزارن کانال رو فراموش نکنید خیلی به دعای شما خوبان محتاجیم 🙏😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ویدیو رو
هدیه کنید به هرکسی
که حال خوبش رو آرزو دارید!
ببینید , عالیه..👌
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_سی_سوم_رمان 😍 #برای_من
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_سی_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
« محمد »
عاطفه-: واااااايییییي...آخ جوووووونم...اصفهااااان...عزيزم...چه ذوقي ميکرد... از آيينه يه نگاهي به عقب انداختم...نگاش کردم...-: تاحالا نيومده بودي؟ کمربندشو باز کرد و چرخيد طرفم ...با ذوق گفت :عاطفه-:نهههه!!! خيلي دوست داشتم بيام.داخل شهر شديم...راه خونه رو پيش گرفتم. عاطفه-: مخمد...چقد مونده برسيم؟ خنديدم...-: يه ربعه رسيديم...چقد ذوق ميکردم از ذوقش... تموم راه رو منو به حرف گرفت و از هر دري حرف زد تا من حوصله ام سر نره... برام ميوه پوست گرفت پسته شکست..کلي بهم رسيد...کلي هم آهنگ گوش داديم وبحث کرديم...وای چقد ميترسيدم... از از دست دادنش... خيلي مهربون بود...جوري که گاهي شک ميکنم و فکر ميکنم اونم اندازه من عاشقه...ولي چه خيالات خامي... واقعا عين يه فرشته ميموند... اون شبي که تا صبح بالا سرم گريه ميکرد وميگفت تورو خدا خوب شو...دلم ميخواست تا ابد مريض باشم تا پرستارم اين کوچولو باشه... وقتي حس ميکنم احساسش فقط برادرانه است از هرچي برادره تو دنيا متنفر ميشم... مطمئنم احساس ديگه اي بهم نداره.خدايا به خودت سپردم ديگه بقيه رو... آها راستي يه تشکر اساسي بهت بدهکارم الحمدلله رب العالمين.بخاطر اینکه سال تحویل بغلم بود... خدایاخودت گفتی شکر نعمت نعمتت افزون کند... هزار بار شکرت.شايد تا وقتي نفس ميکشم جاش همين جا باشه... شکرت... عاطفه-:مخمممد... جون مخمد؟ هيچي نگفت نگاش کردم...منتظر بودم حرفشو بزنه...-: خب؟ خنديد...دلم رفت.عاطفه-: آخه يه دفعه اي مهربون ميشي آدم يادش ميره حرفش...دلم ضعف رفت براش -: مهربون نباشم؟ عاطفه-: بهت نمياد...دوتا مونم خنديديم... پيچيدم تو کوچه و ماشين رو جلوي در نگه داشتم -: خوش اومديد بانو...عاطفه-: اينجاست کمر بندمو باز کردم و سويچو چرخوندم و ماشين خاموش شد-: بله همينجاست تو آئينه يه نگاهي به خودم انداختم و مو هام رو مرتب کردم...هر دو لباساي تر و تميز و تازه پوشيده بوديم.عاطفه از تو کيفش يه شونه کوچولو در آورد و داد دستم... گرفتم و موهامو شونه کردم... بعد با هم پياده شديم...-: فقط وسيله هاي ضروريتو بردار... بقيه اش بمونه تو ماشين بعد مياريم...رفتم جلوي درمون و زنگ رو زدم...چقدر دلم تنگ شده بود واسه خونه...پنج ماه بود اصفهان نيومده بودم... صداي مامان گوشمو نوازش داد...مامان-: کيه؟ -: مهمون نميخوايد؟ مامان خنديد... مامان-: نه بابا خودمون کلي مهمون داريم شرمنده...آيفون رو گذاشت...من و عاطفه با تعجب به هم نگاه کرديم...-:جدي جدي گذاشتنمون پشت در... باز نکرد... عاطفه خنديد...عاطفه-:عاشقشم
لبخند اومد رو لب هام...دستمو بردم دوباره زنگ بزنم که عاطفه گفت: واستا...صدا مياد... فکر کنم خودشون ميان درو باز کنن...دستمو فرو کردم تو جيبم و منتظر ايستادم...به عاطفه خيره شدم...چادر و روسري اش رو روي سرش مرتب کرد و نگام کرد... عاطفه-: مرتبم؟ لبخند زدم... قبل از اينکه فرصت کنم جوابشو بدم در به رومون باز شد. خونه شمالي بود...درو کامل باز کردن. مامان اسپند به دست اومد بيرون... لبخند بزرگي روي لبهامون نشست... پشت سرش بابا و پشت سرش حامد... ما رو کشيدن تو حياط و درو بستن...يا حسين... چقدر آدم اينجا بود... همه دوست و آَشنا ها بودن... مامانم قربونش برم دوباره واسمون عروسي گرفته بود انگار... همش قربون صدقه مون ميرفت... اول از همه بغلمون کرد و بوسيدمون... بعدش بابا...با همه
آروم سلام و احوال پرسي ميکرديم و آروم هدايت ميشديم سمت خونه... از دست اين مامان... چه سور و ساتي راه انداخته بود... مامان-: بفرمائين... بفرمائين... قدمتون سر چشم...خوش اومدي عروس گلم...قربونت برم... بفرما... داخل شديم. خاله هام نقل و شکلات پاشيدن رو سرمون... دختر ها هم که دست ميزدن...آقايون به احترام مون پا شدن...واقعا غافلگير شده بوديم...به عاطفه نگاه کردم... چه برقي تو چشاش بود... دونه دونه با همه سلام و احوال پرسي و بغل و ماچ کرديم. خيليا نتونسته بودن عروسيمون بيان... عروسي هم که چه عرض کنم...خجالت همه وجودمو گرفت...بايد جبران ميکردم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_سی_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دست عاطفه رو گرفتم و پيش خودم نشوندمش... واسمون جا باز کرده بودن...مامان احتمالا مهمونيه شام گرفته بود...چون هوا داشت کم کم تاريک ميشد... غروب بود... همه شيفتي مي اومدن جلومون مينشستن و صحبت و تبريک و... خلاصه شلوغي و برو بيايي برپا بود... عاطفه خم شد و در گوشم گفت عاطفه-: مخمد من هيچکسو نميشناسم...خنديدم-: عادت ميکني و ميشناسي...اينا تا ما اينجاييم اينجان مطمئنا...ادامه دادم-: فقط علي اينجا نيست ...نگام کرد. عاطفه -: آرهههه ... جاشون خيلي خاليه ... آخي ...چپ چپ نگاهش کردم .عاطفه -: خب...ميگم که...چيزه ...ميخواست بحث رو عوض کنه . خنده ام گرفته بود ولي حالت نگاهم هنوز همون بود . عاطفه -: واااااي محمد اينا چقد شيرين حرف ميزنن آدم دلش ميره ...خنديدم -: خوشت مياد؟ عاطفه -: وااي آرههه ... يه تصميم گرفتم -: چي؟ نگاهش به اطرافش بود . ولي من زل زده بودم بهش. اصلا انگار تو اين عالم نبود . عاطفه -: اينکه اگه خواستم ازدواج کنم .... با يه اصفهاني ازدواج کنم ... البته مهم ترين شرطم هم اينه که لهجه داشته باشه...والا زنش نميشم... همه دنيا آوار شد رو سرم . حالم يهو عوض شد . خوبه نگاهم نميکرد .. اصلا يه جوري شدم ...وصف نا پذير . کلي اميدوار شده بودم که عاطفه دوستم داره . ولي اين حرفش؟ يعني اينکه به ازدواج فکر ميکرد... يعني فکر ميکنه الان ازدواج نکرده ؟يعني اينکه به رفتن از پيشم فکر ميکنه ؟ رفتن ؟ رفتن ...بغض فضاي گلوم رو اشغال کرد . يه مدت طولاني طول کشيد تا به خودم بيام و متوجه بشم که من زل زدم بهش و اون هم با يه حالت خاصي زل زده به من ...با صداي يکي از خاله هام از اون حالت اومديم بيرون .خاله-: خب حالا محمد ... انگار تا حالا نديدس خانومشا ... بيبين چيطور داره نيگاش ميکونه...همه خنديدن.حامد اومد نشست کنارم . يه دونه زدم پشتش. -: داداشي گلم چيطورس ؟ ...حامد-: حالا که شوما را ميبينم عاااالييييي خاله -: محمد ... اجازه هست من خانومتا ببرم ديگه ؟ -: کجا؟ خاله -: نترس بابا... ببريمش لباسشا عوض کونه ... يه خورده هم حرفاي خانومانه داريم باهاش... دست عاطفه رو کشيد . علي رغم ميل باطني ام اعتراضي نکردم . با لبخند از جاش بلند شد و خاله بردش تو اتاق خودم . خانوما هم پشت سرشون رفتن . اونقدر سمت اتاقم نگاه کردم تااينکه درش بسته شد. پوفي کردم و سرم رو انداختم پايين ... ببين توروخدا . حالا يه بارم که اون مث دختراي خوب نشسته بود کنارم اينا نذاشتن ... حالا نميشه لباسشو يکم بعد عوض کنه؟ بيخيال شدم و با حامد مشغول صحبت شدم . از درس و دانشگاهو و اصفهانو و مامان و بابا و کلي چيز ديگه...حرفامون که تموم شد دستم رو کوبيدم رو پاش و گفتم-: ميرم چمدونا رو از تو ماشين بيارم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_سی_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بلندشدم . حامد همراهم بلند شد.
حامد-: بريم با هم مياريم...زديم بيرون . دم در حامد دوتا چمدون رو هم برداشت و گفت حامد-: تو بقيه کارا رو راست و ريس کن... يکم ماشين رو تميز کردم و آشغال ها رو دور ريختم و ماشينو آوردم تو حياط پارک کردم. کيفم رو که عاطفه واسم عيدي خريده بود و وسايلاي کارم توش بود برداشتم و راه افتادم سمت خونه . دختر خاله هام تو راهرو ايستاده بودن. داشتن وسيله ميبردن داخل...پشتشون بهم بود . سه نفر بودن . صداي يکيشون به گوشم خورد-: اين کفشه مالي کيه ؟ رد انگشتشو گرفتم . به يه کتوني مشکي آل استار که روش آدمک کشيده شده بود اشاره ميکرد. صدام رو کلفت کردم و با لحن داشتي مشتي گفتم-: واس خانومه ماس... فرمايشات؟ سه تاييشون برگشتن طرفم -: واقعا؟ نسبت به تو یه کم کوچيک نیس؟ زبون درآوردم براشون -:خانوم ما خودشم کوچولوعه ديگه ... خنديدن . يکيشون کارشناسی داشت و دوتاي ديگه دانشجوی سال آخری بودن-: جدي چند سالشه محمد؟ با ذوق گفتم -: نوزده...-: آخيييي...باز صدامو کلفت کردم-: ديگه نبينم به کفشاي عيال من نگاه ميکنين ها ...غيرتي شم بد ميشه ...و همزمان سيبيلاي خياليمو با انگشتام تاب دادم. صداي خنده اشون رفت رو هوا-: اوهو ... چه عاشق ...با لهجه اصفهوني گفتم -: پس چي که... کوچو لويه من تکس ... ازِش پيدا نيميشد يکيشون با تعجب پرسيد-: محمد ؟ تو واقعا همون پسرخاله بداخلاقي هستي که خنده اش رو نديديم ؟چه برسه به شوخي ؟ راست ميگفتن . خب عوض شده بودم. ولي دست خودم نبود که.يهو چشم باز کردم ديدم رفتارم عوض شده بدون کوچکترين تلاش و تصميمي. خنديدم . -:خانوم ما بهم ميگه مخمدديگه تصميم گرفته بودم با لهجه اصفهوني صحبت کنم . باز خنديدن . از کنارشون رد شدم و رفتم داخل . اغا يعني چي؟ عاطفه رو برده بودن پيش خودشون. من ... تنها ... بدون اون ...نشستم کنار آقايون و کلي صحبت و خنده و آجيل و ميوه و شيريني تا وقت سفره انداختن . بالاخره رخصت دادن عروس من بياد بيرون . اي جووونم ... اين فرشته من بود ؟ تونيک و دامن صورتي پوشيده بود با شال سفيد و چادر سفيد با گلهاي خوشگل صورتي سرش کرده بودن . خيلي ناز شده بود . دلم ضعف رفت واسش . نميتونستم چشم ازش بگيرم .کلي بهش اصرار کردن که بشينه ولي زير بار نرفت که نرفت . پاي به پاي همه کمک کرد وسفره رو انداختن . سفره چيده شده بود که دوباره مهمون اومد. مامان آيفون رو برداشت و در رو باز کرد.
❣💕💕❣❣💕❣❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_زنانه
"خانوما مهربون باشید!!!"
🍃 شاید فکر کنید مردی با ظاهر خشن و زبانی تند که بلد نیست کلام محبت آمیزی بگه، دوست نداره محبت ببینه! اما اشتباه نکنید تمام مردها نیازمند جنبه مهربانانه زنان زندگی خود هستند.
👈 شاید شما هم زیر بار سنگین زندگی خسته شده باشید اما یادتون باشه مردها بیشتر از شما درگذر زندگی و در برخورد با مشکلات فرسوده میشوند.
✅ برای همین حتی ذرهای کوچک از مهربانی میتواند حالشان را خوب کند. باور کنید اگر در مهربانی کردن پیش قدم شوید شما هم سود خواهید کرد و زمانهایی که به مهربانی نیاز دارید، مهربانی خواهید دید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️