eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دوستانتان به اشتراک بگذارید 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 🍃بعضی آدمها دنيارو زيبا ميکنند!!! آدمايی که هر وقت ازشون بپرسی چطوری؟ ميگن با تو حاااالم عاااالیه!!! وقتی بهشون زنگ میزنی و بیدارشون میکنی! میگن بیدار بودم! یا میگن خوب شد زنگ زدی... وقتی میبينن يه گنجشک داره روی زمين غذا ميخوره راهشون رو کج ميکنن که اون نپره... اگه يخم بزنن، دستتو ول نميکنن بذارن تو جيبشون... آدم هايی که با صد تا غصه توی دلشون بازم صبورانه پای درد دلات می شينن! 🎯همينها هستندکه دنيا را جای بهتری ميکنند! آدمهايی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان ميشوی، رو برنمی گردانند لبخند ميزنند و هنوز نگاه ميکنند... دوستهايی که بدون مناسبت کادو ميخرند و ميگويند اين شال پشت ويترين انگار مال تو بود... يا گاهی دفتر يادداشتی، کتابی... آدمهايی که از سرچهارراه، نرگس نوبرانه ميخرند و با گل ميروند خانه... آدمهای پيامکهای آخرشب، که يادشان نميرود گاهی قبل از خواب؛ به دوستانشان يادآوری کنندکه چه عزيزند... آدمهای پيامکهای پُرمهر بی بهانه، حتی اگر با آنها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی... کسانيکه غم هيچکس را تاب نمی آورند و تو را به خاطرخودت ميخواهند. آدم هايى كه پيششان ميتوانى لبریز از خودت باشى!!! ❌بیایید یاد بگیریم؛ اینگونه باشیم! 👈ساختن دنیای به این شکلی با فرد فرد ما شکل میگیرد! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(3).mp3
3.34M
هرگاه به دیگران خدمت می‌کنید خداوند شاهد این خدمت است، بدون توقع و چشم داشتی به دیگران خدمت کنید و قطعا خداوند پاداش خواهد داد. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇 🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂 ❌https://eitaa.com/romankademazhabi/54 1️⃣ رمان فنجانی چای با خدا(112قسمت)👆👆 بخاطر چاپ رمان فنجانی چای با خدا از کانال حذف شد👆🏻 https://eitaa.com/romankademazhabi/667 2️⃣ رمان جان شیعه اهل سنت👆👆(333قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/1405 3️⃣ رمان ایه های جنون👆👆(قسمت1تا122) https://eitaa.com/romankademazhabi/3673 4️⃣ رمان نسل سوخته👆👆(89قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4099 5️⃣ رمان از خالکوبی تا شهادت👆👆(14قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4195 6️⃣ رمان فرار از جهنم👆👆(67قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4590 7️⃣ رمان پناه👆👆(79قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4949 8️⃣ رمان تا پروانگی👆👆(70قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/5271 9️⃣ رمان مبارزه با دشمنان خدا👆👆(20قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/5423 🔟 رمان رهایی از شب👆👆(177قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/6416 1️⃣1️⃣ رمان سجده عشق👆👆(36قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/6738 2️⃣1️⃣ رمان مخاطب خاص مغرور 👆👆(60قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/7039 3️⃣1️⃣ رمان مردی دراینه👆👆👆(127قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/7868 4️⃣1️⃣ رمان در حوالی عطر یاس 👆👆👆(80قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/8266 5️⃣1️⃣ زندگینامه شهید منوچهرمدق(شوکران)👆👆👆(56قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/8435 6️⃣1️⃣ رمان زیبای حوراء👆👆👆(142قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/9239 7️⃣1️⃣داستان زندگی احسان( واقعی) 👆👆👆(19قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/9348 8️⃣1️⃣ رمان ناحله👆👆👆(222قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10245 9️⃣1️⃣رمان بانوی پاک من👆👆👆 (95قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10544 0️⃣2️⃣رمان زیبای عقیق👆👆👆 (158قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10955 1️⃣2️⃣ رمان سجاده ی صبر 👆👆👆 (123قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/11385 2️⃣2️⃣شهر اشوب بصورت پی دی اف 👆👆👆 https://eitaa.com/nasemebehesht/393 3️⃣2️⃣ رمان زیبای من باتو(درکانال اولم)👆👆👆 https://eitaa.com/nasemebehesht/1410 4️⃣2️⃣ رمان منو به یادت بیار(درکانال اول 👆👆👆 https://eitaa.com/romankademazhabi/11240 5️⃣2️⃣ رمان سهم من از بودنت👆👆👆(46 بخش سه قسمتی) https://eitaa.com/romankademazhabi/11724 6️⃣2️⃣ رمان قلبم برای تو 👆👆👆 (35 قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/11861 7️⃣2️⃣ رمان برای من بخون برای من بمون(213قسمت)👆👆👆 https://eitaa.com/romankademazhabi/13104 8️⃣2️⃣رمان دوی سکه👆👆👆 https://eitaa.com/romankademazhabi/13113 (۱۴۱ قسمت) 9️⃣2️⃣ رمان قهوه چی عاشق👆👆👆 (۸۹ قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/14170 0️⃣3️⃣ رمان نم نم عشق👆🏻👆🏻👆🏻 (۸۴قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/14582 1️⃣3️⃣ رمان عشق واحد(۲۵ قسمت بخش دار)👆🏻👆🏻👆🏻 https://eitaa.com/romankademazhabi/14953 (۱۰۴قسمت) 2️⃣3️⃣ رمان وقت دلدادگی👆🏻👆🏻👆🏻 https://eitaa.com/romankademazhabi/15072 (۸۳قسمت) 3️⃣3️⃣ رمان عشق با طعم سادگی👆🏻👆🏻👆🏻 https://eitaa.com/romankademazhabi/15572 (۹۳ قسمت) 4️⃣3️⃣ رمان معجزه زندگی من👆🏻👆🏻👆🏻 (۸۳ قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/15602 5️⃣3️⃣ رمان نیمه پنهان عشق👆🏻👆🏻👆🏻 (۹۹قسمت)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 #داستان_زندگی_احسان 🌸 قسمت6⃣ 🍃🍃...من برم به درسام برسم. اينو احسان گفت و
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت7⃣ 🍃🍃احسان خوابالوده، گوشاشو تيز کرد. صداي مادر و دخترخالش بود که هر لحظه نزديکتر ميشدند. انگار داشتند از پله ها بالا ميومدند. احسان يه نگاه به ساعت انداخت. اما ساعت تازه نه شب بود و تا ساعت يازده، که وقت اومدن پدر ومادرش بود دوساعتي مونده بود. احسان سريع از جاش بلند شد. در عرض چندثانيه، سجاده نمازش رو جمع کرد و پشت کتاباش مخفيش کرد. سريع به سمت درب اتاق رفت تا قفل در رو باز کنه. اما قبل از رسيدن به در، دسته در از پشت به سمت پايين کشيده شده بود. احسان سرجاش ميخکوب شد. چند ثانيه اي وقت کم آورده بود، براي همين اعصابش از دست خودش خورد شده بود که چرا بي موقع خوابش برده. مادرش از پشت در مدام صدا ميزد، احسان، احسان.... چرا درو قفل کردي؟! احسان وقت نداشت که فکر کنه بايد جواب مادرشو چي بده، صداي مادر هرلحظه بلندتر ميشد و مدام دستگيره در پايين و بالا ميرفت. بالاخره احسان از جاش تکون خورد و قفل درب رو باز کرد. مادرش که هنوز دستگيره در رو تکون ميداد، با باز شدن قفل، در رو به سمت جلو هل داد. اونقدر سريع که در به پاي احسان خورد و صداي ناله کوتاه احسان بلند شد. مادر احسان با حالت خشم و تعجب، و بدون اينکه سلامي بکنه يا منتظر سلام کردن احسان بمونه، پرسيد: درو چرا قفل کردي؟ احسان يه نگاهي به مادر انداخت و نيم نگاهي هم به سارا که پشت مادرش ايستاده بود و لبخند معناداري به لب داشت. مادر باز پرسيد: چرا جواب نميدي؟ چرا در اتاقت رو قفل کردي؟ چرا اتاقت تاريکه؟ سارا با شيطنت خاصي وسط حرف خالش پريد و گفت: حتما ميترسيده من برم تو اتاقش... مادر و سارا همزمان لبخند نيش داري زدند، اما نگاه مادر هنوز به احسان بود. احسان ديد اگه نخواد جواب بده، مادرش مدام سوال ميپرسه. براي همين سرش رو انداخت پايين و جواب داد:خوابم برده بود! مادر احسان مکثي کرد و انگار داشت فکر ميکرد چي بگه. اما بعد يه سکوت کوتاه با لبخندي مصنوعي گفت: امشب به خاطر اومدن سارا، دو ساعتي زودتر اومدم خونه. ساندویج خريدم، بيا پايين باهم بخوريم. قبلشم يه سر بيا اتاقم کارت دارم.... بعد دست سارا رو گرفت و به سمت اتاق بالکني رفتند. دوباره صداي خنده هر دوشون بلند شد. مادر احسان به سارا ميگفت: بيا ببينم اتاقتو چي جوري چيدي، دوست داشتي اتاقتو... احسان ديگه به حرفاي مادرش با سارا گوش نميکرد. همه حواسش به اين بود که حالا به مادرش چي بايد بگه. يعني بايد راستش رو بگه... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت8⃣ 🍃🍃احسان توي افکارش بود که مادرش از کنار اتاق رد شد و گفت: پايين منتظرم. احسان نميدونست چي بايد به مادرش بگه که دروغ نشه. از سه سال پيش که نماز خوندن رو شروع کرده بود، نگذاشته بود مادر و پدرش از اين موضوع مطلع بشند. حتي شب ها يک بطري آب دنبال خودش به اتاق ميبرد تا بتونه راحت براي نماز صبح وضو بگيره. نميخواست مجبور بشه براي مخفي کردن اين موضوع، به مادرش دروغ بگه. بعد چند دقيقه از پايين رفتن مادر، احسان فکري به ذهنش خورد و از اتاقش خارج شد. همون موقع سارا هم از اتاق بغلي خارج شد و وقتي احسان رو ديد، لبخندي زد و با کنايه گفت: درساتو خوب خوندي پسرخاله. احسان ميخواست سرشو بالا کنه و جوابي بده که وقتي نگاهش رو بالا آورد، منصرف شد و بدون گفتن کلمه اي به سمت پله ها رفت. ⁉️سارا هنوز از راه نرسيده خيلي راحت شده بود. لباسهايي پوشيده بود که احسان شرم کرد بايسته و پاسخش رو بده. دامني که پاهاش رو کامل نپوشونده بود و لباسي تنگ... شال روي سر ساراهم، انگار بيشتر از باب برخورد اوليه سارا با پدر احسان بود. چون روزهاي بعد، ديگه حتي خبري از همين شال کوتاه هم نبود. احسان روبروي درب اتاق مادر ايستاد، چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد. مادر مثل هميشه روبروي آينه بود و مشغول مرتب کردن موهاش. احسان بعد از چند ثانيه، وقتي متوجه شد مادرش نميخواد صحبت رو آغاز کنه، گفت:کاريم داشتيد؟ مادر بي مقدمه و انگار منتظر اين جمله احسان بود، باصدايي که سعي ميکرد بلند نشه، شروع کرد: تو نميخواي بزرگ شي. تاکي بايد آبروي مارو پيش هرکسي ببري. اون از مهموني نيومدنات که بايد براي همه يه بهونه بيارم. اينم از مهمون داريات که دخترخالت بعد چندسال، اومده ديدن ما، اونوقت تو از ظهرتاحالا رفتي توي اتاقت و درو قفل کردي!! فکر نميکردم هنوز اونقدر بچه باشي که نتوني از يه مهمون براي چندساعت پذيرايي کني، اگه ميدونستم همون ظهر مطب رو تعطيل ميکردم، ميومدم خونه... مادر همچنان داشت ادامه ميداد که با صداي بلند سارا، سکوت کرد و.... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یاپیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت9⃣ 🍃🍃مرديم از گشنگي، نمياين براي شام... اين رو سارا با صداي بلند از توي سالن گفت و موجب شد مادر احسان سکوت کنه. پدر احسان هم که نيم ساعتي بود، اومده بود خونه، ادامه داد: انگار حرفاي مادر و پسر نميخواد تموم بشه. پدر احسان مجدد باصداي بلند، مادر احسان رو صدا زد: مرجان بيا که دخترخواهرت خيلي گرسنست. و مجدد مشغول کشيدن پيپش شد. مرجان عطرش رو زد و از پشت آينه بلند شد. از کنار احسان که رد ميشد گفت: براي شام که اومدي از دل دخترخالت درمياري و از اتاق خارج شد. احسان هم دنبال مادر از اتاق بيرون اومد، اما واقعا دلش نميخواست بره سر ميز شام. پدرش رو ديد که توي سالن مشغول کشيدن پيپ بود. سلام کرد و رفت کنار پدرش روي کاناپه نشست. شايد بتونه به بهانه پدر، دقايقي از نگاه هاي مادرش دور بشه. بعد از دقايقي مادر، احسان و پدر رو براي شام صدا زد. سرميز شام احسان همچنان ساکت بود. اما مادر دست برنميداشت و مدام از اشتباه احسان ميگفت و کارش رو به نحوي توجيه ميکرد. مدام هم احسان رو نگاه ميکرد بلکه اونم چيزي بگه اما احسان ساکت و سربه زير شام ميخورد. بعد شام احسان به سمت اتاقش ميرفت که احساس کرد کسي پشت سرشه. سارا بود که قدم به قدم داشت دنبالش ميومد. وقتي متوجه حضور سارا شد، سريعتر قدم برميداشت اما سارا هم سرعتش رو بيشتر کرد تا کنار احسان قرار گرفت و گفت: دلم نميخواست خاله بيشتر دعوات کنه، براي همين بهونه شام رو آوردم. منتظر بود احسان پاسخي بده، اما احسان چيزي نگفت. سارا که باز دلخور شده بود، ادامه داد: احسان تو چرا اينقدر عوض شدي، بچگي اينطور نبودي. احسان اينبار سکوتش رو شکست و گفت: اون بچگي بود، ما ديگه بزرگ شديم. اين جمله رو گفت و داخل اتاقش شد. يکماهي از حضور سارا توي خونشون ميگذشت که يک اتفاق تازه، تمام وجود احسان رو لرزوند.... این داستان ادامه دارد و از فردا شب حساس تر... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 #داستان_زندگی_احسان 🌸 قسمت9⃣ 🍃🍃مرديم از گشنگي، نمياين براي شام... اين رو س
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت0⃣1⃣ 🍃🍃توي يک ماه گذشته احسان خيلي اذيت شده بود. انگار يکسال طول کشيده بود. سارا که وضعيت خونه خاله رو ديده بود، يعني اينکه خاله و شوهرخاله صبح تا آخر شب نيستند و اصلا براشون خيلي مسائل اهميت نداره، باعث شده بود از اونچه که هست جسورتر بشه و حتي براي مادر احسان بخواد جاي يه دخترباشه. باهاشون به مهموني ها و پارتي ها بره و دنياي جديدي رو در رفاه و آسايش تجربه کنه. اما اينها مسائلي نبود که احسان رو اذيت کنه، اون اصلا به سارا ذره اي حسادت نميکرد. اونچه اذيتش ميکرد رفتارهاي سارا بود. سارا روز به روز راحت تر توي خونه لباس ميپوشيد. روسري رو که همون چند روز اول کنار گذاشت. بعد از اون هم... احسان هر کاري ميکرد نگاهش به سارا نخوره نميتونست. چون سارا به عمد به اون نزديک ميشد و باهاش به هر بهانه اي شوخي ميکرد. چند باري هم دست دراز کرده بود که با احسان تماس داشته باشه، اما احسان سريع ازش فاصله گرفته بود. اين شرايط باعث شده بود احسان به غير از مواقع ضروري از اتاقش خارج نشه. و وقتي از اتاق خارج ميشه، کاملا سرش رو زير بندازه. تمام اين لحظات فقط به خودش دلداري ميداد که احسان! صبر کن. اين يه امتحانه، فقط چندماه بايد صبر کني تا ترم جديد دانشگاه شروع بشه و سارا به خوابگاه بره. اما اونشب با اومدن مادر احسان به اتاقش، تمام اميدش نااميد شد. يکساعتي بود که پدر و مادر احسان به خونه اومده بودند و صداي خندهاشون در کنار سارا، به گوش احسان ميرسيد. اما احسان به دليل وضعيت بد سارا، خيلي موقع ها از سلام کردن به پدر و مادرش هم منصرف ميشد. اونشب احسان داشت براي خواب آماده ميشد که مادرش درب اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد. بعداز حرف ها و غرهاي هميشگي، گفت من و پدرت به پيشنهاد سارا، ميخوايم سارا دختر خوندمون باشه. ⁉️ اينطوري هميشه پيشمونه، هم تو روزها از تنهايي درمياي، هم ما يکي رو پيدا ميکنيم که روحياتش به برنامه هاي ما بخوره. فکر ميکنم اينطوري براي هممون بهتر باشه. احسان که شکه شده بود، گفت اما.... که مادرش حرفش رو قطع کرد و گفت: ديگه نميخوام در اين مورد حرفي بشنوم و از اتاق خارج شد. اين اتفاق فصل جديدي توي روابط سارا با احسان باز کرد، که حتي بازگو کردنش براي احسان پيش کسي دشوار بود..... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یاپیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت1⃣1⃣ 🍃🍃بعداز خارج شدن مادر از اتاق، احسان اونقدر گريه کرد تا خوابش برد. باورش نميشد اين مبارزه تا سالها بخواد ادامه پيدا کنه و از طرفي هيچ فکري به ذهنش نميرسيد. صبح به اميد اينکه بتونه با دوستش علي، مشورت کنه، زودتر از خونه خارج شد. اما تنها دلگرمي که علي بهش داد اين بود که سال ديگه خوب درس بخونه تا دانشگاه قبول بشه و براي تحصيل به شهر ديگه بره. يعني دقيقا کار سارا رو مقابله به مثل کنه. احسان ظهر نااميدتر از قبل به خونه اومد. اينبار سارا به استقبالش اومده بود، با وضعيت پوشش خيلي بد. با لبخندي بلند گفت: سلام داداش خودم، اینگار ميخواست خودش رو توي بغل احسان بندازه، اما احسان خودش رو جمع و جور کرد و کنار کشيد. سلامي کرد و به سمت اتاقش رفت. سارا سريع دنبالش رفت و آستين پيراهنش رو کشيد و با جديت گفت: چرا محل نميزاري. چرا تو اينقدر مغروري! تا ديروز هر جور خواستي رفتار کردي، اما از امروز به بعد من مثل خواهرتم... احسان که عصبي شده بود، جواب داد: خواهر ناتني با يه غريبه فرقي نداره. تو براي من مثل همه نامحرماي ديگه اي. اگه براي تو مسئله اي نيست، براي من اين چيزا مهمه. اينو بفهم...⁉️ بعد لباسش رو بازور از مشت سارا کشيد و پله هارو سريع بالا رفت. سارا باصداي بلند جواب داد: خودت خواستي... احسان احساس هاي عجيب و غريبي داشت. ترس، نفرت، خشم و احساس گناهي که نميدونست چرا...⁉️ اون علت همه دردسرهاشو از يک چيز ميدونست. وقتي در اتاقش رو بست، آروم به سمت آينه رفت و دقايقي به خودش خيره شد.... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یاپیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت2⃣1⃣ 🍃🍃موهاي بور، پوست سفيد و ته ريشي که معصوميت و زيبايي چهره احسان رو بيشتر کرده بود. مشتش رو سفت به آينه کوبيد. گوشه آينه ترک برداشت و دستش خون اومد. توي دلش ميگفت: اي کاش زشت بودم تا اينقدر دردسر نداشتم. گرچه سارا اولين کسي بود که اينطور سبب اذيت و آزارش ميشد، اما روزي نبود که از خونه خارج بشه و سايه نگاه دخترا و يا متلک هاشون رو احساس نکنه. داشت فکر ميکرد منظور سارا از اينکه گفت: "خودت خواستي" چي ميتونه باشه. يعني چه نقشه ي ديگه اي براش ميکشه. سعي کرد اين افکار رو از ذهنش بيرون کنه، چون اينطوري خيلي اذيت ميشد. هيچ راهي به ذهنش نميرسيد و ميدونست گفتن اينکه در چه وضعيتي قرار داره، براي پدر و مادرش، سودي نداره. پدر که اين مسائل براش اهميت نداره و مادر هم حتما به رفتار خود احسان ايراد ميگيره و باز مثل بقيه مسائل، بچه خطابش ميکنه. براي همين اين فکر رو هم از ذهنش بيرون کرد و بدون اينکه ناهار بخوره به رختخواب رفت و خوابيد. قبل از اينکه به خواب بره، يک جمله رو مدام باخودش تکرار ميکرد...احسان تو بايد مبارزه کني...❗️ احسان تو بايد مقاوت کني....❗️ وقتي بيدار شد، خيلي گرسنه بود. رفت توي آشپزخانه تاچيزي بخوره که متوجه شد سارا پشت سرش وارد شد. ببخشيد احسان جون، من اذيتت کردم، شرمنده...😔 اينارو سارا ميگفت.⁉️ احسان که فکر کرد واقعا سارا از کارش پشيمون شده، برگشت که جوابي بده. اما با ديدن سارا عرق سردي به بدنش نشست. سارا لباسي بدن نما پوشيده بود. آرايشي غليظ کرده بود و موهاش رو روي شونه هاش پريشان کرده بود. احسان بدون اينکه جوابي بده سريع برگشت اتاقش. اونقدر شوکه شده بود که حتي نتونست غذايي برداره تا بخوره. بدنش ميلرزيد و تازه فهميده بود معناي "خودت خواستي" که سارا گفته بود يعني چه. احساس ميکرد شيطان به عينه روبروش قرار گرفته. حتي چيزي بدتر از شيطان. يادش به صحبت هاي دوستش علي افتاد. راهکاري که قبلا بهش گفته بود تا توي مشکلش ازش استمداد بگيره. براي همين به سمت گوشي تلفن رفت تا.... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یاپیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ "طولانی شدن دوران عقد!!!" بعضی وقتها دوران عقد خیلی طولانی می‌شود . مثلا دختر و پسر دو یا سه سال و گاهی بیشتر توی عقد هستند. نمی‌شود گفت این اتفاق خوب است یا بد. ولی قطعا مشکلاتی با خود به همراه دارد! از جمله این مشکلات دخالت خانواده‌هاست. دوران عقد چون رفت و آمد به خانه والدین زیاد است، مشکلات خیلی زیادی می‌تواند از طرف پدر و مادر‌ها برای زوج‌های جوان ایجاد شود. علاوه بر اینکه چند سال اول ازدواج، دوران اختلاف ولتاژ عاشقی است. یعنی دورانی که زن و مرد چون تازه در کنار هم قرار گرفته‌اند، می‌توانند با مشکلات شخصیتی هم کنار بیایند و هم را درک کنند. یعنی دورانی که زن و مرد جوان می‌توانند زندگی هم را بدون مشکل و در کنار هم بسازند و خشت‌ها را صاف کنار هم بگذارند. در نتیجه خوب است که در همین دوران اختلاف ولتاژ زن و مرد زیر یک سقف بروند و زندگی را شروع کنند. تا ازدواج عاشقانه تری داشته باشند و امادگی بیشتری هم برای تغییر داشته باشند . 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دوستانتان به اشتراک بگذارید 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 ❌به زندگی باید عشق ورزید.... 👈منتظر نمان تا رویاهایت به واقعیت برسد و بعد شروع به لذت بردن از زندگی کنی. 😍بیا و قول بده پیش از آنکه رویاها تحقق یابند، لذت بردن از زندگی رو تا میتووونی تجربه کنی. ⏰زندگی یعنی زمان؛ ⁉️پس چرا باید با انرژیهای منفی آن را بر باد دهیم؟ 🤔آیا می‌دانید افرادی که امروز با هر آنچه که دارند، از زندگی لذت نمی‌برند، در آینده نیز با هر آنچه که به‌ دست می آورند، باز هم از زندگی لذت نخواهند برد؟ 👊زیرا هرگز یاد نگرفته‌اند چگونه باید زندگی کنند. 😳آنها همیشه به دنبال چیز بهتری هستند و وقتی به آن می‌ رسند، دیری نمی‌پاید که دوباره شکوه و شکایت را شروع می‌کنند. 👈پس از امروز زندگی را دوست بدار❤️ 👌تصمیم بگیر و برای اولین قدم شکرگزار باش. 📝عبارت تاکیدی👇👇 زندگیم از هر نظر روز به روز بهتر می شود. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581.mp3
7.58M
نتیجه خدمت و کمک به دیگران، رضایت خداوند است. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 #داستان_زندگی_احسان 🌸 قسمت2⃣1⃣ 🍃🍃موهاي بور، پوست سفيد و ته ريشي که معصوميت
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت3⃣1⃣ 🍃🍃...دستاش ميلرزيد. اشکي که توي چشماش جمع شده بود، نميذاشت شماره هارو درست ببينه. علي که گوشي رو برداشت، باصداي لرزون پرسيد: يادته ميگفتي اگه ميخوام جلوي سارا کم نيارم، نماز شب بخونم! نماز شب رو چجوري ميخونند؟ علي هر چي پرسيد چي شده، احسان جواب نميداد و فقط ميگفت: نماز شبو چجوري ميخونند؟ علي که اصرار رو بي فايده ديد، براش توضيح داد. احسان هم بدون خداحافظي گوشي رو گذاشت. رفت روي تختش دراز کشيد تا خوابش ببره و براي نماز شب بيدار بشه. ✨چند روزي بود که احسان احساس ميکرد حالش خيلي بهتره. و احساس ضعف جلوي سارا نميکنه. ⁉️اما نميدونست چرا سارا هم چند روزيه خوشحاله. هميشه بعد کم محلي احسان تا چند روز توي خودش ميرفت. اما اينبار خوشحال بود. بااينحال دنبال علتش نبود تا اينکه يک روز ظهر که بعد کلاسهاش به خونه برگشت، با تعجب ديد پدر و مادرش توي خونه هستند و توي اتاق پذيرايي دوتا ساک مسافرتي، آماده گذاشته شده. با تعجب از پدرش پرسيد جايي داريد ميريد. ⁉️پدر هم با تعجب پاسخ داد:مگه خبر نداري!! و بعد با صداي بلند از مرجان پرسيد: مگه به احسان نگفتي کجا ميخوايم بريم... مادر احسان هم که انگار خيلي عجله داشت، همينطور که داشت لوازم آرايشيش رو توي اتاق جمع ميکرد، از سارا پرسيد: ⁉️مگه خواهرت بهت نگفت. احسان که از شنيدن لفظ خواهر، بدنش مورمور شده بود، نگاهي به سارا انداخت که به ديوار تکيه زده بود. نگاه موزيانه سارا و لبخند معناداري که به لب داشت باعث شد سرش رو زير بندازه. سارا جواب داد: واااااي مادرجون، يادم رفت بگم. آخه اين داداش احسان همش توي اتاقشه؛ منکه نميبينمش. پدر ادامه داد، احسان جان من و مادرت قراره براي يه سفر کاري دوهفته اي بريم خارج از کشور. ⁉️احسان که همون لحظه تعمدي بودن کار سارا رو متوجه شد، پکر شد و باسردي با پدر و مادرش خداحافظي کرد و به اتاقش رفت. ⁉️حتي نپرسيد کدوم کشور ميريد... در اتاق رو که داشت ميبست، برق از سرش پريد. کليد اتاق که هميشه توي قفل در بود، برداشته شده بود. احسان ديگه کفري شده شده بود. با خودش آروم زمزمه ميکرد، ميدونم فردا چيکار کنم... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یاپیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت4⃣1⃣ 🍃🍃احسان در رو محکم بست. کيفشو پرت کرد گوشه اتاق و خودش رو انداخت روي تخت. احساس ميکرد تمام بدنش کوفتست. ميدونست ديگه توان مقابله باسارا رو نداره اما با غيظ گفت: کورخوندي سارا خانم... اشک از گوشه چشمش جاري شد. همينطور که به سقف اتاق خيره شده بود، نقششو مرور ميکرد. اما به نتيجه نميرسيد. ميخواست اسباب مختصري جمع کنه و فردا که به مدرسه ميره تا دوهفته به خونه، برنگرده. اما نميدونست کجا. خونه علي که قبلا يکبار پيشنهادشو داده بود و علي چون شرايط خونشون فراهم نبوده، جواب رد بهش داده بود... هتل، يا خونه اقوام. ذهنش پر از فکر بود. به خودش گفت، فقط مهمه که از اينجا برم تا اين شيطان ناکام بمونه. حالا هرکجا که باشه. اينو گفت و از جاش سريع پاشد. چند دست لباس برداشت و براي اينکه سارا از نقشش باخبر نشه، به زور همشونو توي کيف مدرسش جاداد. وقتي لوازم مورد نيازش رو جمع کرد، انگار که خيالش راحت شده باشه، روي تخت به خواب رفت. بيدار که شد، مثل همیشه وضو گرفت و نمازشو خوند و باخدا راز و نیاز کرد... از خدا خواست تا راه حلی جلوش بذاره... بعد هم بيسکوتي که از بيرون خريده بود، خورد تا نخواد از اتاق بيرون بره. این شام احسان بود... لحظه شماري ميکرد تا صبح بياد و راحت بشه. ساعت نزديکاي يک نصفه شب بود و احسان روي تخت دراز کشيده بود. اونقدر اضطراب داشت که خوابش نميبرد. تسبيحش دستش بود و مدام ذکر ميگفت و به ساعت نگاه ميکرد. يه لحظه صدايي اومد، احسان گوششو تيز کرد. اما صدا قطع شد. مجدد ذکرشو شروع کرد. همينطور که مشغول ذکر بود، دسته درب اتاق به سمت پايين کشيد شد. احسان چشمشو به در دوخت و قلبش تند تند ميزد. در به آرومي باز ميشد و قلب احسان تندتر ميزد. فکر نميکرد سارا اينقدر زود بخواد نقششو پياده کنه. در کامل باز شد و سايه سارا توي چهارچوب در قرار گرفت. احسان براي اينکه درست ببينه چند بار پلکاش رو باز و بسته کرد. اما درست ميديد اونچه باورش برای احسان سخت بود.... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت5⃣1⃣ 🍃🍃فضاي اتاق تاريک بود. فقط يه نور ضعيف از بيرون، باعث شده بود سايه سارا پيدا باشه و گرچه واضح نبود اما احسان فهميد که سارا لباسي نپوشيده...!!!!!! احساس کرد قلبش داره مي ايسته و بدنش کامل سست و سرد شد. وقت فکرکردن نداشت، اما نميدونست بايد چه عکس العملي نشون بده. باصداي سارا که خيلي آروم حرف ميزد، به خودش اومد. بيداري؟ نگاهش مجدد به سايه افتاد، احساس کرد سارا دستش رو دراز کرده تا پريز رو بزنه و چراغ رو روشن کنه. ديگه نتونست خودشو کنترل کنه. مثل برق از جاش پريد و به طرف سارا دويد. دستش رو به سمت قفسه سينه سارا جلو برد و با تمام توانش اونو به سمت بيرون اتاق پرت کرد. و سريع درب رو بست. اونقدر محکم که خودش هم بدنش لرزيد. به در اتاق تکيه زد و چون کليدي براي قفل کردن نبود، محکم با کمک پاهاش درب رو گرفت. سارا که انگار با پرتاب احسان، به نرده هاي طرف مقابل اتاق احسان خورده بود، ناله اي کرد و از جاش بلند شد. به طرف درب اتاق اومده بود و مدام دستگيره در رو فشار ميداد و فرياد ميزد، بازکن درو. بهت ميگم بازکن.... بعد از ده دقيقه اي که نااميد شده بود، که نه زورش به احسان ميرسيد و نه احسان در رو باز ميکرد و جواب هم نميداد...شروع کرد به ناسزا گفتن: ديوونه، رواني، بي لياقت.... احسان از پشت در ميشنيد و هيچ نميگفت. بعد از ده دقيقه اي سارا ساکت شده بود و به اتاقش رفته بود؛ اما احسان که هنوز قلبش آروم نشده بود، پشت درب نشسته و حدود يکساعتي همونجا موند. وقتي مطمئن شد سارا توي اتاقش خوابش برده. به سمت سجادش رفت. سرش رو روي مهر گذاشت و با ذکر الهي و ربي من لي غيرک شروع کرد. محبوب من گناه من چيه که بايد به همچين بلايي مبتلا بشم. خدايا فکر کردي اين بندت دل نداره که اينطور سخت ازش امتحان ميگيري. ميترسم کم بيارم. خيلي خستم. توانم تموم شده. خودت کمکم کن.... درددلهاي احسان تموم نميشد. سجادش از اشک چشمش خيس شده بود. يکساعتي توي همين حال بود تا کم کم حالش بهتر شد. ديگه تصميم نداشت نقشه ترک خونه رو عملي کنه. فکر کرد اين آخرين تير ترکش سارا بود که باز به هدف نخورد. لذا ديگه لازم نبود براي بيرون خونه موندن، خودش رو به زحمت بندازه. انگار احساسي تو قلبش ميگفت بايد کاري بکنه. فکري به ذهنش خطور کرد و براي عملي کردن فکرش تصميم گرفت فردا به مدرسه نره.... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یاپیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 "اگه می‌خوای همسرت عاشقت باشه...!" 🔹 شما باید خیلی راحت بگویید كه من به دلیل مشكلاتی كه باعث آن شدم، معذرت می‌خواهم! 🔸 در هر رابطه‌ای این بهترین شكل معذرت خواهی است. اصلا مهم نیست شما چقدر مقصر هستید. حتی اگر چهارده درصد تقصیرها گردن شماست، برای آن قسمت معذرت‌خواهی كنید. 🔹 ازدواج وقتی خوب پیش می‌رود كه حداقل یك نفر بتواند معذرت‌خواهی كند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
به راستی نیروی جذب چیست؟ نیروی جذب همان نیروی عشق است. جذب یعنی عشق.! عشق قوی ترین نیرویی است که همه موجودات و اشیا را از کهکشان عظیم گرفته تا ذره کوچک اتم به هم پیوند میدهد. عشق نیروی مثبت حیات است. عشق منشا پیدایش تمام خوبی ها است هر چه آرزو می کنید که باشید هر کار که آرزو می کنید که انجام دهید و هر چه که آرزو می کنید داشته باشید همگی توسط عشق برایتان قابل دستیابی است. نیروی عشق می تواند هر چیز خوبی که آرزویش را دارید برای شمابیافریند. شادی را در زندگیتان افزایش دهد و بدی ها را از شما دور کند. بدون عشق زندگی باشکوه محال است. تمام افراد خوشبخت از این نیرو استفاده می کنند. ♥️با نیروی عشق هیچ چیز محالی وجود ندارد مهم نیست که چه کسی هستید و در چه وضعیتی هستید. مهم این است که نیروی عشق باعث رهایی شما خواهد شد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 #داستان_زندگی_احسان 🌸 قسمت5⃣1⃣ 🍃🍃فضاي اتاق تاريک بود. فقط يه نور ضعيف از
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت6⃣1⃣ 🍃🍃صبح که از خواب بيدار شد، دنبال جملات ميگشت. نميدونست چطوري سر صحبت رو با سارا باز کنه. هر چي بالا و پايين کرد، نتونست فکرش رو متمرکز کنه. به خودش گفت: ولش کن. موقع صحبت حرفا خودشون ميان. آروم درب اتاق رو باز کرد و از لاي درب بيرون اتاق رو نگاه کرد؛ تا ببينه سارا بيرونه يا نه و اينکه نکنه مثل ديشب.... از طبقه بالا ديد سارا روي کاناپه نشسته و تلويزيون تماشا ميکنه. اتفاقا پوشش سارا هم مناسبه. آروم درب رو باز کرد و به طبقه پايين رفت. کنار کاناپه اي که سارا روش نشسته بود، ايستاد و گفت: ميشه تلويزيون رو خاموش کني. کارت دارم... سارا که تا اون لحظه متوجه حضور احسان نشده بود، يه لحظه جاخورد. مگه امروز نرفتي مدرسه! نه کارت داشتم، موندم خونه... جدا!!! خيلي خوبه. حالا چيکارم داري. ميخام باهات يکم حرف بزنم، حوصلشو داري. خيلي مشتاقم بشنوم. احسان روي کاناپه کناري سارا نشست. توي دلش يه بسم الله گفت و شروع کرد. ببين دخترخاله من نميدونم علت اصلي رفتار تو به خاطر چيه؟ حتي نميدونم اين چند سالي که اينجا نبوديد، چه شکلي و چه جور زندگي کرديد. اما اينها مهم نيست.!!! مهم اينه که توي هر شرايطي بودي، آخر بايد يکسري چيزا رو انجام بدي. ميدونم خدارو قبول داري، اما نميدونم چرا دستوراتش رو قبول نداري.!!! واقعا اينطور پوشش و اينطور رفتار در شان يک زن مسلمان نيست. باورم نميشه از حرمت کارات خبرنداشته باشي. تو به پدر ومادر من نگاه نکن که به هيچ چيزي معتقد نيستند، اونا اشتباه ميکنند و دير يا زود پي به اشتباهشون ميبرند.... احسان توي اين لحظه نگاهش که تا حالا به زير بود، به سارا افتاد. ⁉️ديد داره اشک ميريزه. باورش نميشد اينقدر زود سارا رو تحت تاثير قرار داده. مکثي کرد... چرا گريه ميکني؟ سارا جواب داد: احسان به خدا من نميخوام اذيتت کنم. اما.... سارا از روي کاناپه خودش بلند شد و کنار احسان نشست.... اما.... بزار يکم بهت نزديک بشم. احسان که ديد اشتباه ميکرده، و سارا انگار نميخواد از رفتارش کوتاه بياد. سريع از جاش بلند شد و گفت: نه، تو نميخواي... همينطور که به سمت اتاقش ميرفت، به حماقت خودش ميخنديد. فکر ميکرد سارا آخرين تير ترکشش رو ديشب زده بود و تونسته بود ازش قصر دربره. اما سارا امروز با گريه، دل احسان رو لرزوند.!!! نميدونست ديگه بايد منتظر چه رفتارهايي از سوي سارا باشه... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت7⃣1⃣ 🍃🍃به خودش گفت بيخيال، انگار نه انگار که سارايي هست. چند روزي بينشون به سکوت گذشت و به اومدن مامان و بابا نزديک ميشدند. احسان خوشحال بود. فکر ميکرد سارا ازش نااميد شده. اما... اما صبح روز چهارشنبه که براي مدرسه آماده ميشد، صداي سارا رو از بيرون اتاق شنيد که بلند گفت: بيا بيرون کارت دارم. احسان اومد دم درب اتاق. سارا بي مقدمه گفت: من ديگه صبرم تموم شده. يا اونچه من ميخوام انجام ميدي يا امروز ظهر ميام دم مدرسه آبروتو ميبرم. 📌(مثل یه مار به دست و پای احسان میپیچید، یه مار شیطانی!!!)📌 احسان هول کرد، نميدونست چرا اينطوري جواب داد ولی گفت: هرکاري ميخواي بکن... تموم صورت سارا از عصبانيت سرخ شد. "پس خودت خواستي". اينو گفت و رفت توي اتاقش و محکم درو بست. احسان نميدونست چرا اينطوري به سارا جواب داده. اضطراب تموم وجودش رو پر کرد. تصميم گرفت نره مدرسه. اما گفت حالا تاکي ميشه نرفت مدرسه. کما اينکه موندن توي خونه يعني ضعف نشون دادن جلو سارا... اونروز يکي از بدترين روزاي عمر احسان بود. اضطراب و فکراي جور واجور تا ظهر ولش نميکرد. تنها کاري که ميتونست بکنه گفتن ذکر بود. ✨ذکر به قلب احسان آرامش میداد...✨ ظهر که شد، احسان دم درب مدرسه سارا رو ديد که با وضعيت خيلي نامناسب اونطرف خيابان ايستاده. ميخواست راهش رو به سمت ديگه کج کنه که ديد سارا داره مياد به سمتش. سر جاش ميخکوب شد، يه يازهرا گفت و چشماش رو بست. ⁉️باصداي ترمز شديد يه ماشين و جيغ سارا چشماش رو بازکرد. سارا وسط کوچه افتاده بود. انگار خدا نميخواست آبروي احسان بره. دلش نميخواست بي تفاوت بگذره اما موندنش وکمک به سارا ممکن بود باعث ريختن آبروش بشه. براي همين سريع به سمت خونه راه افتاد. يکساعتي بعد از رسيدنش صداي در حياط اومد. رفت پشت پرده، ديد سارا داره لنگ لنگان مياد تو. خندش گرفت، توي دلش گفت حقته... بعد اون، ماجرا زندگي احسان تا يکسال با همين فراز و نشيب ها گذشت. با عشوه گري ها و تهديدهاي سارا و نصحيت هاي احسان که اثري نداشت!!! تا بلاخره شبي فرارسيد که اميدي براي دردهاي احسان بود.... اون شب احسان ... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یاپیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت 8⃣1⃣ 🍃🍃يکسالي از حضور سارا توي خونه خاله به عنوان دخترخونده ميگذشت. احسان امسال بايد براي کنکور و دانشگاه خودش رو آماده ميکرد. ⁉️اما افسوس که امکانش نبود. حضور سارا عجيب زندگيشو به هم ريخته بود و احسان حتي بعد گذشت يکسال به اين شرايط عادت نکرده بود. آخه مگه ميشه به گناه عادت کرد... اونم پسري که توي پاکي زبانزد دوستاش بود. ✅شب جمعه براي دعاي کميل رفت مسجد. اونقدر از زندگيش خسته شده بود که نفهميد تمام دعاي کميل رو داره بلند، بلند گريه ميکنه. اونشب توي مسجد خيلي باخدا درد دل کرد. و بعد هم توسلي به حضرت زهرا ع گرفت تا مشکلش حل بشه. با چشماي سرخ به خونه رفت و بدون اينکه شام بخوره، از فرط خستگي، روي تختش خوابش برد. ⁉️چه خواب عجيبي....⁉️ مردي سبزپوش رو توي خواب ديد که بهش گفت: احسان برو به دانشگاه اصلي...!!! صبح که براي نماز صبح از خواب بيدارشد، يه شادي تمام وجودش رو پر کرده بود و البته يه سوال که جوابش رو نميدونست. دانشگاه اصلي...!!! این دانشگاه کجاست؟؟؟ طاقت نداشت تا ظهر صبر کنه. بايد ميرفت پيش روحاني مسجدشون که پيرمردي عارف هم بود. پاورچين از خونه خارج شد و بعد نماز تعبير خوابش رو از حاج آقاي مسجد پرسيد. باورش نميشد.... يعني خدا ميخواست مزد تمام صبرهايي که اين يکسال کشيده بود رو اينطوري بهش بده... اصلا تا حالا به اين موضوع فکر نکرده بود... چون شرايط انجامش رو نداشت.... اما ...... اما الان براش يه دعوت نامه فرستاده بودند، و احسان ميخواست هر جور شده جواب مثبت به اين دعوت بده... هرجور که شده.... احسان خودشو آماده کرد تا به دانشگاه اصلی بره.... اومزد ترک گناه و دوری از گناه رو از خدا گرفته بود... او .... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یاپیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت 9⃣1⃣ ﴿ قســمٺ آخــــــــــر ✋﴾ 🍃🍃احسان میخواست به دانشگاهی بره که درس ایثار و شجاعت و ازخودگذشتگی و شهادت تدریس میشد... رفت با علي در مورد تصميمش صحبت کرد. علي که تمام ماجراي احسان رو ميدونست، اشک تو چشماش جمع شد. دستي به بازوي احسان زد و گفت: دمت گرم رفيق. اما پدر و مادرت.... احسان جواب داد: نميخوام اونا اصلا از رفتنم به جبهه باخبر بشند، ميدونم رضايت نميدن اما من دنبال وظيفم هستم. اينو که گفت، خودش رو انداخت توي بغل علي و در حالي که گريه ميکرد، ادامه داد: ⁉️باورت ميشه کابوساي هر روزم داره تموم ميشه. خودم هيچ موقع فکر نميکردم با جبهه رفتن قراره از شر شیطانی مثل سارا خلاص بشم.... اونروز احسان و علي هر دو براي جبهه ثبت نام کردند وپس از یک ماه آموزش به جبهه اعزام شدند. براي احسان، جبهه کم از بهشت نداشت. دلش ميخواست هميشه توي اين بهشت بمونه و هيچ موقع به جهنم خونه برنگرده. خداهم زود به آرزوش رسوندش و دي ماه سال 65 توي عمليات کربلاي 4 به ديدار محبوبش شتافت.... پدرومادرش هم توبه کردند و هدایت شدند... يوسف زمان ما.... خدا خيلي از اين يوسف ها داره بچه ها، که گمنام يه گوشه اين شهر هستند. علي اينارو ميگفت و به پهناي صورتش اشک ميريخت. بچه هاش، بغلش کردند. و همسرش که بارها اين داستان رو از زبان علي شنيده بود، ميدونست علت اين همه سوز و گداز علي از کجاست؟ بعد از ده دقيقه اي که حال بابا بهتر شد، محمد و فاطمه، مامان و بابا رو تنها گذاشتند. ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یاپیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay