eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
سلاااام صبح زیباتون بخیر روزتون پر از نووور و عشق و امید باشه الهی امروز دلم میخواد همش بگم یا نورر😍 آخ که چقدر قشنگه این اسم و آرامبخش یکی از اسمهای خداوند در ایرانی‌های باستان 《سور》 بود به معنای نور 😊 تا بوده این اسم قشنگ بر سر زبانها بوده از خداوند امروز نور و هدایت بخواهیم💯 مراقب باشیم هی نگیم خدا این آرزومونو بده اون آرزومونو برآورده کن❗️ امروز بگیم یا نور متشکرم به من فرصت زندگی دادی ای سور ممنونم منو گل سر سبد آفرینش کردی❤️ متشکرم منو اشرف مخلوقاتت کردی ازت یاری میخوام جوری رفتار کنم و حرف بزنم و فکر کنم که لایق اشرف مخلوقات بودنم هست👑👑 من پادشاه این جهانم و میخوام مثل پادشاه با خودم رفتار کنم 💯 🔹یه تمرین قشنگ هم بگم برای پادشاه‌های کل عالم هستی امروز چندتا برچسب بزن به در و دیوار خونه ، هرجا که جلوی چشمت هست و روی برچسبها بنویس 📝مراقب افکارت باش 📝مراقب گفتارت باش بریم که امروز رو با عشق شروع کنیم 💚نور و سور💚 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✍@ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دوستانتان به اشتراک بگذارید 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 ✍بیایید از امروز برای زندگیمان یک رژیم بنویسیم 👈یک رژیم برای خلاصی از شر سنگینی روزگار که گاهی بر سینه ما سنگینی میکند. 📌رژیم که مختص چاقی یا لاغری نیست 👈گاهی باید یک رژیم خوب برای روح و افکارمان بگیریم؛ مثل: 🔸رژیم کمتر حرص خوردن 🔸رژیم کمتر غصه خوردن 🔸رژیم بی اندازه مهربان بودن 🔸رژیم بی ریا کمک کردن 🔸رژیم بی توقع دوست داشتن 🔸رژیم دوری از افکار منفی 🔸رژیم دوری از رفتارهای منفی 🍃بیایید رژیم آرامش بگیریم ... توصیه میکنم یک ماه رعایت کنید سه کیلو از بیماریهایتان کم میشود. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
587223581(5).mp3
3.92M
هر اتفاقی که برای ما می‌افتد به خواست خداوند است و اگر شکرگزار باشیم لطف و رحمتش شامل حال ما خواهد شد. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻زندگینامه قسمت پنجاه و دوم : غذای بهشتی... 🌹پشتش را کرد... گفتم می خواهی دوباره خواستگاری کنی؟ گفت نه... این طوری هم من راحت ترم، هم تو.... دستم را گرفت . گفت دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.... 🌹کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود!!! گفتم به نظر تو درست است آدم با کسی زندگی کند، اما روحش با کس دیگر باشد؟؟!!! گفت نه..... گفتم پس برای من هم امکان نداره بری دوباره ازدواج کنم. 🌹صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد.... او هم قول داد صبر کند.....گفت از خدا خواسته م مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید..... 🌹الان می بینم علی برای خودش مردی شده . خیالم از بابت تو وهدی راحت است.... نفس هاش کوتاه شده بود...کمی راهش بردم..دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهاش را شانه زدم....توی آیینه نگاه کرد و به ریش هاش که کمی پر شده بودند و تک و توک سیاه بودند، دست کشید..... 🌹چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم....خوشش آمد که پر شده اند....تکیه داد به تخت و چشم هاش را بست....غذا آوردند...میز را جلو کشیدم ...گفت نه آن غذا را بیاور !!!! با دست اشاره می کرد به پنجره !!!! من چیزی نمی دیدم !!!! دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم "غذا این جاست . کجا را نشان می دهی ؟؟؟؟!!! 🌹چشم هاش را باز کرد.گفت " آن غذا را می گویم. چه طور نمی بینی؟؟؟؟ چیزهایی می دید که نمی دیدم و حرف هاش را نمی فهمیدم. به غذا لب نمیزد... قسمت پنجاه و سوم: غسل شهادت 🌹دکتر شفاییان صدام زد.گفت نمی دانم چه طور بگویم،ولی آقای مدق تا شب بیش تر دوام نمی آورد.ریه ی سمت چپش از کار افتاده. قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش. 🌹دیگر نمی توانستم تظاهر کنم.از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد.منوچهر هم دیگر آرام نشد.از تخت کنده می شد. سرش را می گذاشت روز شانه ام و باز می خوابید.از زور درد،نه می توانست بخوابد.نه بنشیند.همه آمده بودند. 🌹هدی دست انداخت دور گردن منوچهر و همدیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت نمی توانم این چیزها را ببینم.ببریدم خانه.....فریبا هدی را برد.... یک دفعه کف اتاق را نگاه کردم...دیدم کف اتاق پر از خون است....آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت.پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. 🌹منوچهر حالت احترام گرفت... دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش .....پرسیدم "منوچهر جان ،چه کار می کنی؟؟؟؟ گفت روی خون شهید وضو می گیرم.... دو رکعت نماز خوابیده خواند.دستش را انداخت دور گردنم...گفت " من را ببر غسل شهادت کنم " 🌹مستاصل ماندم.گفت " نمی خواهم اذیت شوی" یک لیوان آب خواست .تا جمشید لیوان آب را بیاورد ،پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم...لیوان آب را گرفت...نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روی سرش.جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد...تا نوک انگشتان پاش آب می چکید.... 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت پنجاه و چهارم: شهادت 🌹سرم را گذاشتم روی دستش .گفت دعا بخوان... آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قل هو الله و انا انزلناه می خواندم. خندید ....گفت " انگار تو عاشق تری ....من باید شرم حضور داشته باشم .چرا قاطی کرده ای؟؟ 🌹همدیگر را بغل کردیم....و گریه کردیم...گفت تو را به خدا ، تو را به جان عزیز زهرا دل بکن...... من خودخواه شده بودم .منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم.حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد،ولی بماند....دستم را بالا آوردم و گفتم خدایا من راضیم به رضایت . دلم نمی خواهد منوچهر بیش تر از این عذاب بکشد...... 🌹منوچهر لبخند زد و شکر کرد.....دهانش خشک شده بود... آب ریختم دهانش .نتوانست قورت بدهد.آب از گوشه ی لبش ریخت بیرون ، اما " یا حسین " قشنگی گفت. به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین . 🌹می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو.از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم.....برانکارد آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را.از تخت که بلندش کردیم، کمرش زیر دستم لرزید...منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد. او را بردند... 🌹از در که وارد شد، منوچهر را دید.چشم هاش را بست...گفت " تو را همه جوره دیده م. همه را طاقت داشتم، چون عاشق روحت بودم ، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم.... صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد...سر تا پاش را بوسید. با گوشه ی روسری صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون. 🌹دلش بوی خاک می خواست.... دراز کشید توی پیاده رو صورتش را گذاشت لب باغچه ی کنار جوی آب . علی زیر بغلش را گرفت ، بلندش کرد و رفتند خانه....تنها بر می گشت. چه قدر راه طولانی بود.....احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است ...اما نبود....هدی آمد بیرون..گفت بابارفت؟؟؟؟؟؟ وسه تایی هم را بغل گرفتند و گریه کردند. قسمت پنجاه و پنجم : راحت شدی...آرام بخواب منوچهر... 🌹دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد. فکر خستگی تنش را می کردم...دلم نمی خواست توی آن کشوهای سرد خانه بماند.....منوچهر از سرما بدش می آمد....روز تشییع چه قدر چشم انتظاری کشیدم تا آمد. 🌹یک روز ونیم ندیده بود مش ، اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش....او را هر طرف می بردند....می رفتم طرف دیگر؛ دورترین جایی که می شد....از غسالخانه گذاشتندش توی آمبولانس...دلم پر میزد....اگر این لحظه را از دست می دادم، دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. 🌹با علی و هدی و دوسه تا از دوستاش سوار آمبولانس شدیم.... سال ها آرزو داشتم سرم را بگذارم روی قلبش که آرامش بگیرم... ولی ترکش ها مانع بود....آن روز هم نگذاشتند، چون کالبد شکافی شده بود.....صورتش را باز کردم...روی چشم و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند....گفتم این رسمش نشد.....حالا بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده ای ؟؟؟؟؟من هم دلم می خواهد چشم هات را ببینم.... 🌹مهر ها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد.....هر چه دلم می خواست باهاش حرف زدم....علی و هدی هم حرف می زدند....گفتم " راحت شدی ....حالا آرام بخواب " چشم هاش را بستم و بوسیدم... مهرها را گذاشتم و کفن رابستم. 🌹دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم....سفارش کردم توی قبر را ببینند ، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد...بعد از مراسم ، خلوت که شد رفتم جلو...گل ها را زدم کنار و خوابیدم روی قبرش. 🌹همان آرامشی را که منوچهر می داد، خاکش داشت... بعد از چند روز بی خوابی ، دوساعت همان جا خوابم برد.... تا چهلم ، هر روز می رفتم سر خاک ... سنگ قبر را که انداختند ، دیگر فاصله را حس کردم... 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊 🌻زندگینامه ی قسمت آخر: هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.... 🌹رفت کنار پنجره . عکس منوچهر را روی حجله دید.تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود...زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزی بود، اما حالا نه..... 🌹گفت یادت باشد تنها رفتی....ویزا آماده شده...امروز باید با هم می رفتیم......گریه امانش نداد.دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد...و منوچهر را صدا بزند.این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلوش.... 🌹دوید بالای پشت بام...نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد؛ آن قدر که سبک شد... تا چهلم نمی فهمیدم چه بر سرم آمده...انگار تو ی خلا بودم.....نه کسی را می دیدم...نه چیزی می شنیدم..... 🌹روزهای سخت تر بعد از آن بود..... نه بهشت زهرا و نه خواب ها تسلایم نمی دهد....یک شب بالای بام نشستم و هر چه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم.... 🌹دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنارم نشست .عصبانی شدم ...داد زدم " منوچهر خان ، من با تو حرف می زنم...آن وقت این کبوتر را می فرستی؟؟؟ 🌹آمدم پایین....تا چند روز نمی توانستم بروم بالا....کبوتر گوشه ی قفس مانده بود و نمی رفت....علی آوردش پایین ..هر کاری کردم نتوانستم نوازشش کنم.... 🌹می آید پیشمان..گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود...بوی تنش می پیچد توی خانه.....بچه ها هم حس می کنند....سلام می کند و می شنویم....می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند... او آن جا تنها است و من این جا...... تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم... حالا شادی را نمی فهمم!! این همه چیز توی این دنیا اختراع شده ' اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست... 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلام به همگی دوستان عزیز و گرامی زندگینامه شهید منوچهر مدقم تموم شد برای شادی روح همه شهدای عزیز صلوات ختم کنید از امشب با رمان جدیدی در خدمتون هستم خواهش میکنم دوستان خودرا به کانال دعوت کنید منتطر نظرات شما عزیزان هستم 🌹🌻
هدایت شده از 
❣💕❣💕💕❣💕❣ "در زنـدگی مشتـرک روانـکاوی ممنـوع!!!" 🍃 در بعضی کشمکش‌ها، شما سعی می‌کنید، رفتار همسرتان را ریشه‌یابی کنید. جملاتی مانند «اعصابت از جای دیگر خرد است، به من می‌ریزی»، «تو با خانواده‌ی من مشکل داری و به خاطر همین اینطوری رفتار می‌کنی» و... 👈 روانکاوی که انجام داده‌اید و به زبان جاری می‌سازید دو حالت دارد، یا شما درست حدس زده‌اید که باعث خجالت و شرمساری همسرتان خواهید شد، یا اگر تشخیص‌تان اشتباه باشد که در اکثر موراد این گونه است؛ همسرتان از اتهامی که به او وارد ساخته‌اید، عصبانی شده و درگیری میان شما عمیق‌تر خواهد شد... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
. ثروتمندواقعی چیزهایی راجمع میکند که باخرج کردن آنها ازمقدارشان نه تنها کم نمیشود بلکه بیشتر هم میشود... مثل: مهربانی سخاوت، لبخند، اخلاق خوب و👈انسانیت #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از 
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ دکتر حسابی ✅یک روز از پدرم پرسیدم فرق بین عشق و ازدواج چیست؟ روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت این برای توست. با تعجب گفتم : اما این کتاب خیلی با ارزش است، تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم، چند روز بعد پدرم روزنامه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و بنظرم جالب آمد که پدرم گفت این روزنامه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا میتوانی آن را داشته باشی، من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم، در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت : حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج به چیست؟ در عشق میکوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشیست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش میکنی 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
رمان شماره :15💝 نام رمان : حوراء نام نویسنده:زهرا بانو تعداد قسمتها:142
🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳 _رضا معلوم هست تو چی میگی؟یکم عقلتو به کار بنداز بفهم چی میگم بودن اون تو این خونه مثل سم میمونه. همسرش صدایش را بالا برد و گفت:بس کن زن این چه حرفیه نمیتونم بیرونش کنم که. _من نمیدونم یه کاریش بکن خودت بچه هاتم دارن ازش الگو میگیرن یعنی نمیفهمی؟ رضا چند قدمی را طی کرد و به ریش و سیبیل بلندش دستی کشید. این روزها عرصه بر او تنگ شده بود. دلش یک خواب راحت و زندگی بی دردسر میخواست. بالا آوردن بدهی ها و خرابکاری های شرکت یک طرف و غر زدن های همسرش یک طرف. نمیتوانست با هیچ کدام کنار بیاید. _هه دلم خوشه بچه بزرگ کردم. یک کدومشون نمیان بگن باباجان چیکار داری چیشده انقدر پریشونی؟ کمی مکث کرد و سپس گفت:به دخترات کاری ندارم اما اون پسر خرس گنده نمیاد دو دقیقه تو شرکت بشینه چهارتا کار از رو دوش من بدبخت برداره. تازه طلبکارم هست چرا بهش ماهیانه نمیدم. صدایش را بالا برد طوری که بچه هایش بشنوند. _آخه پسره بی عرضه نه کار داری نه کاسبی پولم میخوای؟ رو کرد به همسرش و انگشتش را به نشانه تهدید تکان داد:خوب گوش کن خانم من انقدر مشغله فکری دارم که غرغرای تو برام ارزشی نداره. مریم خانم بیشتر عصبی شد و گفت:یعنی چی رضا؟پنبه و آتیش میدونی یعنی چی؟ این ماریه که خودت انداختی تو دامن ما خودتم باید برش داری مگرنه... حرفش تمام نشده بود که پسرش از اتاق بیرون آمد و گفت:چه خبرتونه باز؟ بس نیست جنگ و دعوا؟ آقا رضا جلو رفت و یقه پسرش را گرفت. _تو دیگه ساکت شو که هرچی بدبختی میکشم زیر سر تو مفت خوره. ۲۵سالش شده مثل بختک از صبح تا شب چسبیده به تخت و موبایلش. نه کاری، نه کاسبی، نه هنری.. مهرزاد خودش را کنار کشید و با طعنه گفت: شمایی که کار و کاسبی و هنر داری طلبکارات فردا پس فردا صف میکشن دم خونه. _دِ از بس دادم شماها خوردین و کوفت کردین که این شد وضعم. مهرزاد کتش را به تن کرد و گفت:نه پدر من مدیریت میخواد که شما بلد نیستی. سپس از خانه بیرون رفت و صدای پدرش در هیاهوی بادی که می وزید گم شد. 🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 از حرف های مادرش سر در نمی آورد. مگر آن دخترک بیچاره چه گناهی داشت که مستحق این همه تهمت و آزار و اذیت بود؟ از زمانی که او پایش را بی خانمان به خانه آن ها گذاشت روز خوش به خود ندیده بود. همش آزار، همش تحقیر، همش توهین.. چند بار میخواست او را از دست مادر بی رحمش نجات دهد که نمی شد چون خودش تنبیه می شد. کوچه پس کوچه های برفی زمستان را طی میکرد در حالی که فکر و ذهنش همه معطوف دختری معصوم و دل پاکی بود که از کودکی در خانه آن ها زندگی میکرد. روز به روز بزرگ شدنش را می دید و علاقه اش به او بیشتر میشد. روی سخن گفتن با هیچ کدام از اعضای خانواده اش را هم نداشت تا به آنها بگوید که دل در گرو فردی داده که ذره ای به او اعتنا نمیکند و تمام هدفش از زندگی، درس خواندن و سخن گفتن با خداست. شبها پشت در اتاقش میماند و تلاوت قران و گریه هایش را میشنید. آن دختر دل و دینش را برده بود و او چاره ای جز تحمل نداشت. دستان یخ زده اش را درون جیبش فرو کرد و به رد پایش روی برف ها خیره شد. چقدر دلش میخواست با دختر رویاهایش اینجا قدم بزند. مهرزاد..پسر بیست و پنج ساله ای که بخاطر تنبلی و کمی بی قیدی هیچ جا نمیتوانست کار پیدا کند، اکنون در این فکر بود که بدون کار نمیتواند همسرش را خوشبخت کند. و چقدر خوش خیال بود که فکر میکرد دختر قصه ما همسر او میشود. بعد از کمی قدم زدن به خانه بازگشت. هوای زمستان برایش دل گیر بود و تنهایی قدم زدن هم سخت و دشوار. زنگ را فشرد که در باز شد. پایش را که درون خانه گذاشت، باز هم مثل همیشه صدای غرغر کردنا و‌ داد زدن های مادرش را شنید. _چند بار بگم بهت راس ساعت باید با مارال ریاضی کار کنی؟ مگه کم پول دادیم خرجت کردیم تا اون درس وامونده رو بخونی؟ باید یه جا به درد بخور باشی یا نه؟ حورا تا صدای در را شنید سمت اتاقش دوید تا چادر به سر کند. از همان جا گفت:چشم زن دایی باهاش کار میکنم. چادرش را که به سر کرد، یک راست از اتاقش خارج شد و سمت اتاق مارال رفت. در زد و داخل اتاقش شد. _سلام مارال خانم چطوری؟ مارال، دختر ۱۰ساله آقای ایزدی پرید طرف حورا و گفت:سلام حورا جونم خوبی؟ کاش زودتر میومدی.مامان مجبورم کرد تا شب درس بخونم. درس خوندن فقط با تو شیرینه. حورا، مارال را در آغوش کشید و خدا را شکر کرد که در این خانه لااقل یک نفر هست که او را دوست بدارد. 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓 با مارال نشستند روی زمین و دفتر کتاب ها را مقابلشان پهن کردند. _خب کتاب ریاضیتو بده. مارال کتابش را به دست حورا داد و گفت:حورا جون یه سوال دارم!؟ حورا با خوش رویی گفت:بپرس جونم. _مامانم چرا دوست نداره؟ حورا سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. چرایش را خودش هم نمی دانست. نمی دانست چه بدی به این خانواده کرده که این همه به او بد میکردند. فکرش پر کشید به سال ها پیش که پایش را درون آن خانه گذاشته بود. دایی به ظاهر مهربانش او را با خود به خانه آورد و گفت نمیگذارد حورا تنهایی را حس کند. بعد از مرگ پدر و مادرش زندگی اش به دست زن دایی بداخلاقش سیاه شده بود. تنها زمان راحتیش زمان رفتن به مدرسه و دانشگاه بود. _حورا جون؟ فهمید مدت هاست در فکر فرو رفته و حواسش به مارال نیست. _جانم؟ _چیشد یهو؟خوبی؟ حورا لبخندی زد و گفت:هیچی عزیزم. آره خوبم. مکثی کرد و سپس گفت:خب کجا بودیم؟ _به سوالم که جواب ندادی! _نمیدونم عزیزم‌. من هیچ بدی به کسی نکردم و نمیکنم. حواس مارال را پرت کرد و مشغول درس دادن به او شد. فکر کردن به گذشته عذابش میداد و به هیچ وجه نمیخواست با ناراحتی خودش مارال را هم ناراحت کند. "ای زندگی ... بردار دست از امتحانم ! چیزی نه می‌دانم نه می‌خواهم بدانم ...!" کارش که با مارال تمام شد رفت به اتاق خودش تا کمی درس بخواند..اما مگر میشد؟! باز هم مونا دختر دایی بزرگش بدون در زدن وارد اتاقش شد. _در داره این اتاق. مونا پوزخندی زد و گفت:هه فکر کردی خونه خودته که انتظار داری در بزنم بیام تو؟ همین یه اتاقیم که داری باید خدا رو شکر کنی. چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:خیل خب امرتون؟ _ناخنام شکسته راهی برای ترمیمش نداری؟ هوفی کشید و گفت:نه ندارم مگه من آرایشگرم یا متخصص ناخن شمام؟ مونا جلو آمد و صورت به صورت با حورا شد. _زبون درازی نکن خیلی پررو شدی چند وقته راحت میخوری و میخوابی. مفت خوریم حدی داره. حورا فقط لبخند مضحکی زد و در دل گفت:مفت خوری؟! کی به کی میگه! _باشه ببخشید. مونا که اتاق را با نیش و کنایه هایش ترک کرد، حورا دیگر حواسش برای درس خواندن جمع نشد. کاش میتوانست کمی خیالش راحت باشد. 💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ #اختصاصی سه تا کار خيلی مهم برای گوش دادن به درد دل : 🌸 یک, اينکه قضاوتش نکنی اجازه بدین طرف مقابل کامل حرفاشو بزنه بهش احترام بگذارید تا صحبتش تمام شود به حرفاش با دقت گوش کن گوش کن که بهش کمک کنی 🌸دو, با شنيدن حرفاش نظرت راجع بهش  عوض نشه! چون شما تو اون شرایط نبودید و اینکه اون شمارو محرم دونسته پس بازم بهش احترام بگذار 🌸سه, اینکه فردا علیه ش استفاده نکنی راز دار باشیم انسانها به عشق هم زنده هستند عشق بورزیم چشمه جوشان عشق و مهر باشیم با دستی نوازش گر و گوشی شنوا هم میتوان دنیای فردی دیگر را عوض کرد با کلاممان قوت قلب باشیم یک کلام مهربان باشیم و دریا دل #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از 
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ پروردگارا چنان کن امسال، سالِ ما باشد سعادت، بختِ نیکو حال خوش در فال ما باشد. پریشان حالی و اندوه، صد فرسنگ از ما دور رفاه و امن و آرامش رفیق حال ما باشد. قطار زندگی که گاهگاهی خط عوض می کرد پس از این روی ریلِ بهترین آمال ما باشد. سیاهی گم شود در سالِ کهنه، سالِ نو سالِ طلوع آفتاب از مشرقِ اقبال ما باشد. اميدوارم سال پیش رو براتون پر از خنده های بلند پر از بودن با اوناییکه دلتون ميخواد پر از امروز چه خوشگل شدی :) پر از تجربه های جديد پر از دوستای قديمی پر از عشق و پر از لحظه های قشنگ باشه❤️ الهی آمین🙏 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
سلااااام صبحتون پر از نور و عشق♥️ خدای خوبم شکرگزارت هستم یک‌روز دیگه بهمون فرصت زندگی دادی شکر شکر امروز بابت همه چیز بگیم الهی شکرت بابت همه نعمتهامون ، حتا اون کوچکها که به چشممونم نمیاد از صمیم قلب بگیم الهی شکرررر🙏 تاکسی زود گیرمون اومد ، توی تاکسی سه مرتبه نفس عمیق بکشیم و بگیم الهی شکرت میاییم خونه مادرمون یه غذای ساده درست کرده، میگیم الهی شکررر مادرم سالم هست و نعمت فراوونه بچه مون شیطنتش زیاد میشه بگیم خدایا شکرت فرزندی دارم که صداش همه جا رو پر کرده😊 . به وقت خدای نکرده نگی هفته آخر سال هم رسید و من موندم و یه عااالمه کار❗️ کارهاتو که میبینی یا لیست خریدتو ، یه نفس عمیق بکش و از صمیم قلبت بگو خدایا سپردمشون به خودت😊😍 بیاییم این هفته همه مشکلات و کارهامونو بسپاریم به دستهای قدرتمند خداوند💯😊 🔹اسم این هفته رو میذاریم هفته‌ی توکل💯 عبارت تاکیدی هفته: 🔹من تمام کارهامو‌ به خدای مهربانم می‌سپارم #ا👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #ب👆👆
هدایت شده از 
با خودت تکرار کن؛ « امروز همه چیز از آن من و برای من است و من می کوشم تا در پرتو نگاه پر مهر پروردگارم یک روز تماشایی بیآفرینم خداوندا سپاسگزارم » 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
587223581.mp3
3.62M
خداوند است که کلام نهایی را جاری می‌سازد. ناامید نشوید و پیروزی‌هایی که داشته‌اید را به خودتان یادآور شوید.. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞 صبح روز بعد چشمانش را که باز کرد پرده کنار رفته اتاق و برف های دانه ریز زمستان را دید. با ذوق لبخندی زد و گفت:خدایا شکرت چه هوای خوبیه امروز. با خوشحالی حاضر شد و چادرش را به سر کشید. از اتاقش که خارج شد مهرزاد را دید که با غرور و تکبر داخل آینه مشغول درست کردن موهایش است. تا حورا را دید خودش را جمع و جور کرد و گفت:سلام. _سلام صبح بخیر. سمت در خروجی رفت که صدای مهرزاد را دوباره شنید:صبحونه نمیخورین؟ _دیرم شده‌. کفش های کتونی ساده اش را به پا کرد و از خانه خارج شد. همیشه دلش میخواست کسی لقمه نانی به او بدهد و او را راهی کند. اما متاسفانه او کسی را نداشت که این چنین مهربانانه با او برخورد کند. حسرت داشتن پدر و مادری مهربان بر دلش مانده بود. تا ایستگاه فقط قدم زد و فکر کرد به گذشته و آینده نامعلومش. اتوبوس رسید و سوار شد. سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست. خاطرات گذشته هل میخوردند به سمت ذهنش اما نمیخواست هوای خوب شنبه و دیدن هدی با این خاطرات تلخ خراب شود‌. هدی صمیمی ترین دوستش بود و او را خیلی دوست داشت. دانشگاه و درس و هدی تنها دلخوشی های او از این دنیای بزرگ بود. اما این سهم او نبود. سهم دخترکی تنها که فقط از دار دنیا یک دوست دارد و یک عامله کتاب نخوانده شده روی تاقچه.. رسید به دانشگاه و پیاده شد. با دیدن هدی انگار تمام غم و غصه هایش فراموش شد. حورا را در بغلش گرفت و سلام کرد. _سلام عزیزم خوبی؟ _فدات آجی جونم خوبم تو چطوری؟ _شکر بد نیستم بیا بریم تو که هوا خیلی سرده. حورا مشکلی نداشت اما هدی سردش میشد برای همین رفتند داخل کلاس و منتظر استاد شدند.تا آمدن استاد هم کمی حرف زدند تا بالاخره رسید. درس زبان اختصاصی یکی از سخت ترین درس هایی بود که حورا با موفقیت و تلاش بسیار توانسته بود میان ترم خوبی از استاد بگیرد. آخرین جلسه این درس بود و پس از آن امتحان های پایان ترمش شروع می شد. حسابی خودش را آماده کرده بود و همش درس می خواند. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 تا تموم شدن کلاس هواسشان به درس بود. استاد که از کلاس خارج شد، هدی رو کرد به حورا و گفت:خوبی؟ حورا نفس عمیقی کشید.. از آن نفس ها که هزاران غم و غصه در آن نهفته است. باز هم پنهان کرد دردش را و لبخند زد _خوبم:) "+خوبی؟ یکه ای خورد صدایش را صاف کرد چند تا کلمع را قورت داد چشمانش را کمی فشرد نفس عمیقی کشید لغات در هم فشرده را از مغزش پراند لبخند به ظاهر ملیحی زد:) -خوبم" اما هدی فهمید حالش نه چندان خوب نیست. برای همین او را بلند کرد و تا حیاط با هم درسکوت، سخن گفتند. هدی در دلش می گفت:چیشده باز حورا اینجوری بهم ریخته؟ کاش یکم باهام درد و دل کنه. و حورا با خود می گفت:کاش میتونستم باهات حرف بزنم هدی. اما فعلا تنها راز دارم خدای بالا سرمه. من حتی به چشمامم اعتماد ندارم خواهری.. به حیاط رسیدند و به پیشنهاد هدی از بین هوای برفی و سوزناک گذشتند تا به تریای گرم دانشگاه برسند. با هم سر میزی نشستند و هدی بعد از قرار دادن کیفش روی میز رفت سمت پزیرش تا نوشیدنی گرم سفارش بدهد. فکر حورا هنوز مشغول بود و نمی دانست چرا آنقدر دلش گواهی اتفاق بدی می دهد. حرف های آن روز زندایی اش مانند پتکی در سرش فرو می رفت. پنبه و آتیش.. الگو گرفتن بچه ها..ماری که به حورا نسبتش داد و هزاران هزار حرف و بهتان دیگر که تمامی نداشت. او عمدا به مهرزاد بی توجهی می کرد که زندایی اش فکر نکند او دلبسته و شیفته پسرش است اما باز هم برای راندن او از خانه چه داد و بیداد هایی که راه نمی انداخت. _خب اینم دو تا شیر نسکافه گرم برای دوست گلم. 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 _ممنونم. هدی نشست و دستانش را دور فنجانش حلقه کرد. _حورا؟ شد یه بار باهام درد و دل کنی دختر؟ من که همه حرفامو میارم پیش تو اما دریغ از یک کلمه از تو. چرا انقدر خود خوری میکنی تروخدا بهم بگو. میدونم زندگیت طبق روالت نیست اما چراشو نمیدونم.. کمی مکث کرد و سپس گفت:بابا بی معرفت دوساله با هم دوستیم. از زمانی که پاتو گذاشتی تو دانشگاه تا الان میشناسمت اما از خودت هیچی به من نمیگی. فقط اینو میدونم با دایی و زنداییت زندگی میکنی. کمی دلخور شد و گفت:حق من از دوستی با تو همین قدره؟ حورا نگاهش را از بخار فنجان گرفت و دستان هدی را در بین دستانش فشرد. لبخند کمرنگی به او زد اما سخنی از دهانش خارج نشد. _حورا جان من قول میدم راز دار خوبی باشم. اصلا قول میدم حرفاتو به هیچکس نگم. بابا آخه منو تو این دوسال نشناختی؟ داریم لیسانس میگیریم اما خانم یک کلمه تاحالا به من حرفی نزده. خیر سرت رشته ات مشاوره است منم مثل خودتم. خب حرف بزن دیگه. میگن بهترین دوست آدم خود ادمه اما نه انقدر. تو باید دردو دل کنی تا از این حال و هوا دربیای. خودتم که ماشالله یه پا مشاوره ای برای خودت. تمام مشکلات منو تو حل کردی. نمی دانست چه بگوید، از کجا شروع کند، اصلا نمی دانست سخن گفتنش کار درستی است یا نه!؟ _هدی من.. من همیشه حرفامو با خدا زدم. همیشه میرم حرم تا با امام رضا درد و دل کنم تا سبک شم. هیچوقت به هیچکس هیچی از دردای زندگیم نگفتم چون.. چون نمیخواستم ناراحتشون کنم. هدی دستانش را بیشتر فشرد و گفت:قربونت برم من به من بگو عزیزدلم. به خدایی که میپرستی قسم من وقتی میبینم انقدر حال و هوات داغونه بیشتر غصه میخورم. همش به فکر تو ام بخدا. چرا اپقدر خودتو عذاب میدی دختر؟ اشک هایی که سعی در پنهان کردنش را داشت بالاخره روی گونه هایش روان شد. سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت: بهت میگم عزیزم.. حتما میگم. سپس از جا برخواست و رفت. نمیخواست غرورش جلو دختری که همیشه لبخندش را دیده بود، شکسته شود. برگشتن به خانه برایش عذاب آور بود اما بالاخره باید بر میگشت. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
❣💕❣💕❣💕❣💕❣ "برای همسرتان، مادری نکنید!" 🍃 اشتباه نکن عزیزم! شما همسر او هستی نه مادرش... ❎ مواظب باش خواب نمونی...! ❎ حتما ناهارت رو بخوری ها...! ❎ لباست کمه؛ سرما می‌خوری‌ها...! ❎ کلید رو حتما ببری؛ پشت در میمونیا...! ❎ تاریخ چک مال امروزه؛ یادت باشه و.... 👈 درست مثل حرفهای مامانا میمونن؛ صبوری کردن، زیاد حرف نزدن، دخالت‌های بیجا تو کارای شخصی نکردن تو روابط همسرانه واجبه. مادری کردن‌های خودت رو بنویس و سعی کن ترکشون کنی.... ✅ به جای همسرت فکر نکن...! ✅ به جای همسرت نگران نباش...! ✅ به جای همسرت حرص نخور...! 👈 اینجور لطف‌های بی‌جا و مکرر، از او یه آدم حواس پرت و متوقع درست می‌کنه که بعدها حتی نمی‌تونه جورابش رو پیدا کنه. 👈 شما همسر شوهرتون هستید باید با ظرافت‌ها و سیاست‌های زنانه براش همسری کنید و مرد ضعیف و ناکارآمد عملا دیگه مرد نیست. بچه‌ای می‌شه که فقط باید بهش سرویس داد. 👈 ولی یه مرد که فرمانروای قلب همسرشه همواره سعی میکنه قوی تر و بدون اشتباه‌تر پیش بره و همواره پشت و پناه همسر و بچه هاش باشه. انتخاب با خودته بانو.... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆