eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هر سال سهیل رو مجبور میکرد که ببرتش مسجد تا دسته ببینه، گاهی هم بی اختیار گریه میکرد ...و سهیل فکر میکرد علی می خواد ادای مادرش رو در بیاره، اما هر سال توی عاشورا علی خاص تر میشد ... و سهیل متعجب تر ...گرچه خودش هم میدونست چرا... آروم گفت: مگه میشه کسی حتی از وقتی که توی شکم مادرشه روضه حسین رو گوش بده و مجنون حسین نباشه؟ مگه میشه کسی از بچگی هفته ای چند روز برای انتقام از خون حسین دعای هم عهدی باصاحب الزمانش رو بخونه اسم حسین براش متفاوت نباشه؟ مگه میشه داستانهای دوران کودکی کسی داستان شجاعت و سخاوت حسین و آل حسین باشه و مجنون حسین نباشه؟ ... گریه ش گرفته بود ... دلش به حال خودش سوخت ... آروم زیر لب گفت: خوش به حالت علی ... توی نه ساله از من 35 ساله خیلی بیشتر می فهمیدی ... اشکهاش امونش رو بریده بودند. با خودش گفت: من عمری نفهمیدم حسین کیه، به خاطر عشق تو به حسین میبردمت مسجد و دسته های عزاداری ... اما تو می فهمیدی حسین کیه و به عشق حسین من رو هم عاشقش کردی... علی ... علی ... میدونم این بچه اومده که جای تو رو برامون پر کنه ... تو که پاکی از خدا بخواه که نگهش داره،بهت قول میدم من به جات برم کربلا و از طرف تو امام حسین رو زیارت کنم ...سرش رو روی مهر گذاشت و گفت: خدایا به حسینت قسمت میدم منو ببخش ... یک خط روی گذشته سیاهم بکش... میدونی که توبه کردم و پای عهدم ایستادم ... خدایا تو رو به حسینت یک علی دیگه به من بده ... وقتی از مسجد بیرون می اومد مطمئن بود، دیگه نه خبری از کلافگیش بود و نه حتی ذره ای دلشوره و نگرانی.سنتهای خدا تغییر ناپذیرند: الا بذکر الله تطمئن القلوب ...دو ماه گذشته بود، با مراقبتهای زهرا خانم و درمان پزشک بچه اوضاع خوبی داشت و حالا فاطمه توی اتاق سونوگرافی دراز کشیده بود و دکتر صدای دستگاه رو بلند کرد، فاطمه و سهیل هر دو به صدای تند تند قلبی که انگار مثل قلب یک گنجشک میزد گوش میدادند.خانم دکتر با لبخند گفت: یه پسر سالم و سرحال فاطمه چشمهاش رو بست و به این صدای زندگی گوش داد، توی دلش گفت: تو علی منی که خدا دوباره بهم داد،مهم نیست چه شکلی باشی یا قدت چقدر باشه، یا حتی مهم نیست خصوصیات اخلاقیت مثل علی پرپرشده من باشه،چیزی که مهمه اینه که تو هدیه کادوپیچ شده خدایی که مطمئنا بهتر از علی هستی ... ببخشید که یک روزی میخواستم نباشی ... حالا که توی وجود من جون گرفتی، میخوام از صمیم قلب بهت بگم خوش اومدی پسرم ...کار دکتر که تموم شد، فاطمه تشکر کرد و بعد از چند دقیقه با سهیل از اتاق خارج شدند، زهرا خانم و ریحانه که توی اتاق انتظار نشسته بودند، فورا بلند شدند، زهرا خانم گفت: چی شد دخترم؟ سالمه؟ سهیل با خوشحالی گفت: بله، از منم سالم تره، نگران نباشید. زهرا خانم دستاش رو بالا برد و بلند گفت: خدایا شکرت. فاطمه دست ریحانه رو گرفت و چهارتایی با هم از در مطب خارج شدند و سوار ماشین شدند. سهیل گفت:مادرجون نمیشد یه مدت دیگه پیش ما میموندیدن؟ -دلم میخواد، اما الان دو ماهه اینجام، خدا رو شکر که همه چیز رو به راهه و به کمک من نیازی نیست، دیگه رفع زحمت کنم سهیل فورا گفت: زحمت نه، بگین رفع رحمت کنم.شما رحمتید واسه مازهرا خانم با خوشحالی گفت: الهی خیر ببینی پسرم، مواظب این دختر یکی یه دونه مام باشیادیگه به ترمینال رسیده بوندن که سهیل ماشین رو پارک کرد و دستش رو پشت صندلی فاطمه گذاشت و به عقب برگشت و گفت: چشم، اما کاش نمیرفتین، نگاه کنید هنوز نرفتین، دختر یکی یه دونتون داره آبغوره میگیره فاطمه فورا اشکهاش رو پاک کرد و برای اینکه مادرش ناراحت نشه گفت:ا! سهیل! چرا الکی میگی؟ آبغوره چیه؟ سهیل با مهربونی نگاش کرد که فاطمه از ماشین پیاده شد، زهرا خانم هم پیاده شد و رو به فاطمه گفت: دل تنگی نکن مادر، من دوباره میام. تو الان دیگه خیلی باید حواست جمع باشه، حرفهام یادت نره، اون بچه از وقتی که جون میگیره همه چیز رو میفهمه، حرفهات، حرکاتت، روحیاتت، حتی افکارت رو ... پس دیگه تو الان باید از خودت جدا بشی، حتی اگر خوب نیستی باید ادای خوب بودن رو در بیاری، چون اون بچه خوب و بد تو رو میفهمه بعد هم فاطمه رو درآغوش گرفت و گفت: من که نمی تونم همیشه پیشت باشم، اونی که تا آخر عمر باید باهاشون باشی، شوهر و بچه هاتن، پس الکی واسه من آبغوره نگیر فاطمه که گرمای وجود مادرش رو خیلی دوست داشت، اشکاش سرازیر شد و صورت سفید مادرش رو بوسید و گفت: مامان به بودنت عادت کرده بودیم ... -منم به بودن کنار شما عادت کرده بودم، اما دیگه وقتی مطمئن شدم فاطمه من دوباره مثل قدیم قوی شد، به این نتیجه رسیدم وقتشه که میدون رو بدم دست خودش -نه مامان .... من هنوز قوی نشدم ... هنوز نمی تونم دارد... 📝نویسنده:مشکات _مجازه 🚫 . @R
زهرا خانم نگاه مهربونی به دخترش که اشک میریخت کرد و گفت: چرا قوی شدی، گرچه هنوز راه داری، اما می خوام بهت تبریک بگم، خوب تونستی از این آزمایش خدا سربلند بیرون بیای ... البته ... یادت نره که اگه آقا سهیل نبود، رفوضه میشدی فاطمه لبخندی زد و دوباره صورت مادرش رو بوسید سهیل که ساک زهرا خانم رو توی اتوبوس گذاشته بود گفت: مادرجون ساکتون رو گذاشتم. زهرا خانم تشکری کرد و بعد رو به ریحانه کرد و بغلش کرد، ریحانه هم که این مدت به وجود مادربزرگش عادت کرده بود بغض کرد، زهرا خانم کلی با ریحانه حرف زد و آماده رفتن شد. بعد از خداحافظی از سهیل سوار ماشین شد و سر جاش نشست، تا زمانی که ماشین حرکت کرد، فاطمه و سهیل براش دست تکون میدادند و ریحانه در آغوش پدرش از رفتن مادربزرگ شیرین و دوست داشتنیش گریه میکرد. +++ هر روز بار فاطمه سنگین تر میشد و مسئولیتش بیشتر، شبی نبود که برای بچه توی شکمش قرآن نخونه یا باهاش حرف نزنه، روزی نبود که براش دعای عهد نذاره و باهاش از مسئولیتش نگه، تا جایی که جا داشت ریحانه رو هم توی برنامه هاش شرکت میداد، از خدا میگفت، از هدف زندگی، از آینده ای که خیلی هم دور نیست، گاهی وقتها از ریحانه میخواست برای برادرش حرف بزنه و ریحانه دهنش رو میذاشت روی شکم مادرش و جوری که فکر میکرد مادرش نمیشنوه برای اون بچه به دنیا نیومده حرف میزد، خیلی وقتها سهیل اینکار رو میکرد و با پسری که زندگی رو به همسر دوست داشتنیش برگردونده بود حرف میزد. و بالاخره اون روز رسید. همه توی سالن انتظار بیمارستان منتظر بودند، ساعت دقیقا 1 و ده دقیقه بعد از ظهر بود که زهرا خانم به موبایل سهیل زنگ زد، سهیل که توی نمازخونه بیمارستان بود با عجله گوشی رو برداشت: بله -سلام مادر، بهت تبریک میگم، همین الان پسرت رو دیدم، خدا ان شاالله برات حفظش کنه، صحیح و سالم و تپل مپل سهیل شکری کرد و گفت: فاطمه چی؟ -هنوز نیاوردنش اما میگن حالش خوبه. سهیل تشکری کرد و گوشی رو قطع کرد، سرش رو روی مهری که روش یا حسین بزرگی نوشته بود گذاشت و : -اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین... اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین ... اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین ... خدایا ازت ممنونم. حاال منم و عهدم ... قبولم کن ... چشم توی چشم هم بودند، سهیل با لبخندی بر لب و چشمهایی مهربان و فاطمه با رنگ و رویی زد، اما چشمهایی که از خوشحالی و هیجان برق میزد، آروم بودند و ساکت، انگار نگاههاشون با هم حرف میزد...بالاخره فاطمه به حرف اومد: باورم نمیشه سهیل! ... اصلا باورم نمیشه سهیل خندید و چیزی نگفت، فاطمه دوباره گفت: سهیل، تو و کربلا؟! سهیل نفس پر حسرتی کشید و به آرومی از ته دل گفت:خودمم باورم نمیشه ... من و کربلا؟! -ای بی وفا، بدون من میخوای بری؟ سهیل دستش رو روی صورت همسرش گذاشت و شروع کرد به نوازش کردنش و گفت: قول میدم یک روز چهارتایی با هم بریم ... این فقط ادای یک نذره فاطمه که از نوازش همسرش لذت میبرد نفس آرومی کشید و گفت: تو نذر میکنی و اون وقت خدا خودش با دستای خودش اسباب و وسایل ادای نذرتو جور میکنه؟!!!... عجیبه!!!... خاص شدی ها سهیل ... سهیل لبخندی زد و نفس عمیقی کشید، به علی کوچولو رو که روی تخت کنار فاطمه خوابیده بود نگاهی کرد و بعد هم در حالی که با انگشت اشارش صورت ظریف علی رو نوازش میکرد گفت: خاص نشدم، این زیارت مال من نیست، مال یک آدم خاصه ... فاطمه مشتاق گفت: یعنی چی؟ -یعنی میخوام نائب الزیاره یک آدم خاص بشم -کی؟ سهیل سرش رو بالا آورد و با شیطنت گفت: این یک رازه فاطمه ابرویی باال انداخت و گفت:اون آدم هر کی که هست خیلی خاصه که خدا اینجوری زیارتش رو جور کرد ... یک کاروان بخواد بره کربلا، بعد آقای اصلانی هم پول دستش بیاد و ثبت نام کنن، یهو یک هفته مونده به رفتن، آقای اصلانی مریض بشه و نتونه بره، هیچ کس هم نتونه به جای خودش بفرسته، بعد تو همون زمان یک پول گنده از یکی از باغدارا به دستت برسه، بعد حالا یهو آقای اصلانی و خانم بچهاش بیان دیدن علی، همین جوری از دهنش بپره که همچین اتفاقی افتاده، تو بگی پاسپورتت رو گم کردی والا میرفتی بعد یهو پاسپورتت از تو کشوی کمد پیدا بشه و اسم بنویسی و تایید بشی و حالام فردا بخوای بری!!! باور میکنم که همه اینها کار یک نفر بیشتر نیست ... خودامام حسین دارد... 📝نویسنده:مشکات _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سهیل که احساس خاصی داشت، احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد، سریع پلک زد تا اشکهای چشمش نیومده خشک بشن، دلش نمی خواست جلوی فاطمه گریه کنه ... برای اینکه بحث رو عوض کنه رو کرد به فاطمه و گفت: از این که تنهاتون بذارم ناراحت نمیشی؟ فاطمه با خنده و شیطنت گفت: چرا، راست میگی ما رو هم با خودت ببر سهیل با ناراحتی گفت: اگه میشد که میبردمتون، تو که فعلا نمی تونی درست حسابی راه بری، چه برسه به این سفر؟! علی رو هم که نمی تونیم ببریم ... فاطمه با خنده گفت: شوخی کردم بابا، برو به سلامت، امام حسین اگه بخواد مارم میطلبه، فعلا واسه شما دعوت نامه اومده، مدیونی اگه منو دعا نکنی ها سهیل دستش رو به نشانه فکر زیر چونش گذاشت و گفت: مثلا چی دعا کنم واست؟ فاطمه بدون فکر فورا گفت: دعا کن خدا بالاخره قسمتم کنه و لاغر بشم سهیل که خندش گرفته بود گفت: باز شروع شد... بابا تو همین جوری تپلش خوبی... بعد هم خندیدن ... +++ وقت رفتن بود و کوله بار سفر آماده، سهیل و فاطمه بی تاب بودند، هم بی تاب دوری از هم، هم بی تاب کربلایی که سهیل آماده و فاطمه حسرت به دل زیارتش بودند ... نگاههاشون به هم بود و دستهاشون توی دستهای هم ... -سهیل -جان سهیل فاطمه اجازه داد اشکهاش مهمون گونه هاش بشن ... از اشک ریختن جلوی سهیل خجالت نمیکشید ... لبهاش رو باز کرد ... -خوش به حالت ... منتظرتم که دست پر برگردی ... سهیل که چشم در چشم همسرش بود لبخندی زد و سری به تایید تکون داد... انگار دل کندن سخت بود، آروم دستش رو بالا آورد و روی گونه فاطمه کشید ... فاطمه فاطمه لبخندی زد و گفت: جان فاطمه -به خاطر همه چیز ازت ممنونم فاطمه خندید ... سهیل عاشقانه به خنده فاطمه نگاه کرد و گفت: این زندگی، این آرامش، این خوشبختی ... چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: این سفر ... این احساس ... همش خواست خدا بود، که بدون صبر تو محقق نمیشد... فاطمه چند لحظه ای سکوت کرد و گفت: و این صبر بدون عشقت به من و زندگیمون محقق نمیشد ... سهیل به صورت خیس فاطمه نگاه کرد، اینجا دیگه حرفی برای گفتن نبود، فقط یک چیز میخواست ... +++ سهیل سوار ماشین شد و حرکت کرد ... و فاطمه از همون لحظه به سهیل حسرت می خود که کاش جای اون بود و الان توی مسیر زیارت پسر فاطمه س ... +++ بیست سال بعد ... -کاش باهامون می اومدی سهیل سهیل لبخند تلخی زد و گفت: کربلارفتن لیاقت می خواد خانم ... ما رو که راه نمیدن علی که مشغول جا به جا کردن چمدونها بود، در کاپوت ماشین رو باز کرد و گفت: حالا مامان هیچی ... شما که خیلی زودتر از ماها رفتین کربلا و ما تازه داره قسمتمون میشه، پس لیاقتش رو زودتر از ما داشتین سهیل به پسر رشیدش نگاه تحسین برانگیزی کرد و گفت: من برای خودم نرفتم، رفتم نائب الزیاره کس دیگه ای بشم که اون لیاقتش رو داشت ... میبینی که 24 ساله هر سال دارم از خدا میخوام یک بار دیگه قسمتم کنه برم و از طرف خودم آقا رو زیارت کنم، اما نمیشه، حالام که شما سه تا بی معرفت دارین میرین و من بازم جا موندم ... ریحانه که چادرش رو مرتب میکرد فورا پرید بغل باباش و بوسیدتش و گفت: الهی فداتون بشم بابا، اینجوری نگین دیگه ... دلمون میگیره دارد... 📝نویسنده:مشکات _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سهیل صورت دختر زیباش رو بوسید و گفت: نه بابا جون، شوخی کردم، شماها با خیال راحت برید به سلامت ... برای منم دعا کنید ریحانه دوباره پدرش رو بوسید و سوار ماشین شد، علی هم سوار شد و دنده عقب گرفت تا از پارکینگ بره بیرون، فاطمه نگاه آرومش رو به سهیل دوخته بود، سهیل که چشمش به چشمهای فاطمه گره خورده بود گفت: اینجوری نگام نکن فاطمه ... دلتنگیم از همین الان شروع میشه -دوست دارم به اندازه این یک هفته ای که نیستیم نگات کنم ... سهیل دستهای فاطمه رو توی دستاش گرفت و گفت: فاطمه، گل شمعدونی زندگی من ... دیدی این بارم کربلابی شدی و من باز هم جا موندم؟ ... دیدی باز هم طلبیده شدی و من موندم و ....گرچه خودم دلیلش رو میدونم ... سهیل اشک میریخت و فاطمه با لبخند موهای سهیل رو نوازش داد و گفت: یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا ... میبینم که یار و غارت شده حسین فاطمه س! ... بعد هم دو دستش رو دو طرف صورت سهیل قرار داد و صورتش رو نگه داشت و گفت: میدونی فرق من و تو چیه؟ ... من مثل اون آدمیم که تا تشنم شد خدا بهم یه استکان آب داد، سیراب نشدم فقط عطشم از بین رفت ... اما تو مثل اون آدمی هستی که تشنش شد و خدا بهش آب نداد، تشنگی بی تابش کرد و خدا بهش آب نداد، از تشنگی له له زد و باز هم خدا بهش آب نداد ... از تشنگی آب رو از یاد برد و خالق آب رو صدا زد و ... بعدش رو هم که خودت میدونی... سیراب شد ... سهیل منظور فاطمه رو خوب فهمید، اشکهاش رو پاک کرد و پیشونی همسرش رو بوسید ... +++ توی فرودگاه بودند، سهیل با ریحانه و علی خداحافظی کرد و سخت در آغوششون گرفت ... بعد هم نوبت به یارش رسید، یار دوست داشتنیش، عاشقانه در آغوشش گرفت و بوسیدتش و ... فاطمه، ریحانه و علی از پله ها بالا رفتند ... سوار هواپیما شدند ... و پرواز کردند به سوی کربلا ... و سهیل ماند و 24 سال حسرت برای گرفتن اجازه ورود به کربلا ... و تشنگی دیدار یار ... با خودش زمزمه کرد: دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کرب و بلا محتاجم... ❤️❤️ 📝نویسنده:مشکات _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹سلام خسته نباشید این رمانم به پایان رسید امیدوارم خوشتون اومده باشه از فردا ان شاءالله اگه عمری بود با رمان جدید در خدمت شما عزیزان خواهم بود خوش و خرم و سلامت باشید 🌹
📝 ✨بیاییم همدیگه رو ببخشیم ، زیرا : 💫تا وقتى نبخشيده ایم ،انرژى حياتى وجودمان را صرف آن اتفاقاتی می كنیم که باعث رنجش ما شده است... 💫تا وقتى به آن اتفاقات فكر می كنیم ،در جايى از وجودمان ، انگار یک نيرويى بیرونی روح ما را به زنجیر کشیده و دست و دل و پای ما را بسته باشند كه امكان حركت را از ما می گيرند... 💫وقتى دیگری را برای اتفاقات پیش آمده نمی بخشیم ،در واقع لياقت دريافت خود را از هستى پايين می آوريم 💫وقتى نمی بخشیم ،آنگاه نمی توانیم از گذرگاه هستی گذر كنیم و در حرکت باشیم ،و این یعنی در همانجا كه هستیم باقى می مانیم ! و این سکون حتی آب زلال را هم به گند می کشاند... 💫 پس ببخشیم تا آزاد شویم 💫هيچ جا ارزش ماندن ندارد.همه جا فقط مكانى براى گذر است تا رسيدن به لا مكان. 💫به خاطر خودت ببخش نه هيچكس ديگر. چون می خواهى خودت را دوست داشته باشى و نهايت خودت را ببينى. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
قرار عاشقی -ارامش با خداجووونم.mp3
6.85M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 
امروزمون رو با نام و یادِ پروردگار مهربان آغاز می‌کنیم و با خودمان عهد می‌بندیم قلبمان را آرامتر از همیشه کنیم قلب جایگاه پروردگار است مراقب باشیم با کینه و دلخوری ، جایگاه خداوند را تاریک نکنیم❤️ امروز هر وقت دلت گرفت، مضطرب شدی یا هر مسئله دیگه ناراحتت کرد محکم با خودت تکرار کن 💚سکوت میکنم تا خدا سخن بگوید رها میکنم تا خدا هدایت کند دست بر میدارم تا خدا دست به کار شود خودم را به او میسپارم تا آرام شوم💚 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
رمان شماره:22💖 نام رمان:سهم من از بودنت نام نویسنده :اف_ رضوانی تعداد قسمتها:46
🍃 😍✋ 🌸🍃﷽🍃🌸 برحسب عادت ڪمے خم مےشوم تا خاکے را ڪه روی چادرم خوابیده بتڪانم! اما با یاداوری مکان مقدسے ڪه در ان هستم از ڪرده ام پشیمان مے شوم... دلم میلرزد، چشمانم گرم میشود گوشه ای مے نشینم و چادرم را با این خاڪ مقدس تبرڪ میڪنم... با عشق دستم را به سمت قسمتی از چادرم میبرم! بوسه ای بر ان میزنم و راهی چشمان بارانی ام میکنم... میخواهم ثابت کنم عشقے را ڪه از کودکے به لطف مادرم زهرا به چادرم داشتم... مے خواهم بگویم همین جا... جلوی چشم هزاران شهیدی که هنوز ندای یازهرایشان بگوش مے رسد.... با نهایت عشق میگویم.... قسم به این خونهایی که برای حجاب من ریخته شد... قسم به این عاشقان... قسم به این خاک که این عاشقان را به اغوش کشید... و قسم به این اشکهایم... تا زمانی که جان در بدن دارم مدافع این حجاب و ارثیه فاطمی خواهم بود! زجه میزنم... دستانم را بین خاڪ ها میبرم ... مے خواهم بگویم از ارزویی که مدتهاست در دلم خاک میخورد... آرزویی که لیاقت رسیدنش را ندارم... حالم دست خودم نیست،چشمانم همچنان میبارند و گونه های خشکیده ام را سیراب میکنند... رو به اسمان می کنم... برایم مهم نیست اطرافیانم چه فکری می کنند انان چه می فهمند حال یک دیوانه ےعاشق را...؟! با تمام وجودم میخوانمش تمام وجودم را... و زمزمه میکنم ☆عهدنامه☆ عاشقےرا 🍃بار الها... مے خواهم چادرم کفنم باشد و در خون خود غسل دهم و مانند... به اینجا که میرسم گریه ام شدت میگیرد! نفسهایم به شماره مے افتد از عمق جان نامش را بر زبان جاری میکنم و می گویم: و مانندمادرم 🍃زهرا گمنام بمانم! چشمهایم ناآرامنددستانم می لرزند دهانم خشکیده! اما دلم ،دلم ارام است.. آخر گفت هر انچه را ڪه مدتها در سینه اش حفظ کرده بود... به خودم ڪه مے ایم نگار را میبینم ڪه مقابلم ایستاده و خیره نگاهم می کند... از جایم بلند مے شوم... با دقت به اطرافم نگاه میکنم. خبری از جمعیت نیست... نگار سمتم می اید تا چادرم را بتکاند _نگار جان نمی خواد دستت درد نکنه!خودش میره شما چرا نرفتی الان دبیرت عصبانی میشه ها نگار کمی عقب تر می رود و سرش را پایین می اندازد و می گوید: _نه چیزی نمیگه،خودم ازش خواستم پیشت بمونم...! دستم را روی سرم میگذارم و میگویم... _اوه اوه الان همه تبر به دست منتظرمونندخودتو اماده کردی واسه متلکایی که قراره بشنوی...؟! _بعله دستش را میگیرم و با تمام سرعت به سمت اتوبوس ها می رویم🍃🌸 ⚜مــا هـَم شـَهید مے شَویـم آخَــږ ⚜اگـر ایـݩ شَـهـد دُنیــا بگذارد :اف.رضوانے . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ 🌸🍃﷽🍃🌸 دیر امدنمان ڪلے حواشے داشت صداے همه در امده بود! یڪ ساعتے مے شود ڪه در راهیم... دل ضعفه شدیدےگرفته ام انقدر شدید ڪه هر آن ممڪن است وسط اتوبوس دراز به دراز بیافتم.! چشمم به ڪیف پر از تنقلاتم ڪه میخورد برق میزند دست میبرم و به طرف خود مے ڪشانمش... زیپ ڪیفم را باز مے ڪنم و دستم را داخل نبرده بسته پاستیل ها را مے بینم ڪه برایم دلبرےمے ڪنند ... همزمان صدای غرغر شکمم هم در فضا مے پیچد سریع بسته را از کیف خارج میکنم و مقابلم میگیرم تا باز کنم...! چند عدد پاستیل برمیدارم و بقیه شان را به بچه ها مے دهم...! درست در قسمتے نشسته ام ڪه همه دید دارند! و براے انجام دادن ڪارها معذب بودم هرچند ساده،وگرنه تا الان تمام خوراکی هایم خورده شده بود و دلِ سیر چرتم را میزدم! اینبار در سفر تقریبا تنها بودم...به این خاطر که به عنوان راوی امده بودم تا از مناطق جنگی برای دانش اموزان روایت کنم... اما سال های گذشته من هم مانند اینها با دوستانم خوش میگذراندم و بیشتر از اردو فیض میبردم... اما اینبار تڪ افتاده ام بین یڪ عالمه دانش اموزِ پر حرفِ مسئله دار..!! از ادا اطوارشان که نگویم... اوایل من را دشمن جانی خود میدانستند و گاه چشم و چالشان را برایم کج و کوله میکردند و گاه همگی باهم به خواب میرفتند! خلاصه اینڪه ڪلے هنرنمایے کردند تا من را منصرف کنند حالا هم خیالشان راحت است که چند ساعتے صدایم را نخواهند شنید! پوزخندے میزنم و سرم را به عقب میبرم و چشمانم را میبندم... عجیب هم خوابم می اید و هم گرسنه ام چند دقیقه ای نگذشته بود که با تکان های نگار از خواب بیدار شدم: _گوشیت خودشو کشت...! متعجب به صفحه گوشی خیره می شوم مادرم پشت خط بود... شماره اش را مے گیرم و گوشے را به سمت گوشم میبرم.... صدای مادرم در گوشم مے پیچد! _سلام عزیز دلم! _سلام مامان جان خوبین شما بابا خوبه...امیرمهدی خوبه؟! _الحمدلله همه خوبیم...شما خوبے؟چه خبر؟ نه زنگ میزنے نه پیام میدے! _خداروشڪرمنم خوبم مامانم مامان باور ڪن سرم شلوغ بود اصلا وقت نمےڪردم گوشے بگیرم دستم! _باشه حالا...ولی از این به بعد مارو بے خبرم نزار دیگه نگرانت میشیم! _چشم چشم... لبخند دندان نمایے میزنم و گوشے را در دست دیگرم میگیرم و همانطور ڪه حرف میزنم مشغول بازے با بند ڪیفم مےشوم از حرفهایے ڪه مادر پشت گوشے میزد احساس مے ڪردم ڪه دارد مقدمه چینے میڪند براے حرفے مهم تر! :اف.رضوانے . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ مادرم ادامه میدهد: _محنا خانواده محبے زنگ زدن گفتن اخر هفته میان! چشمانم از تعجب چهارتا میشود...! از روے عصبانیت بدون توجه به مڪان و زمان با صداے بلند میگویم: _چــــے؟ در همان لحظه متعجب از ڪرده ام، چشمانم خیره مانده بود به چشمانے ڪه از شدت تعجب،ڪم مانده بود از حدقه بیرون بزند!! در عرض چند ثانیه به خودم مے ایم چشم از او مے گیرم وسرم را پایین مے اندازم آبرویم رفت...! با صدای مادربه خودم مے ایم _چی نداره دختر...! مگه اوندفه در این مورد با هم حرف نزدیم؟؟؟ توام قبول کردی که بیان!لازم نیست نگران باشی...گفتیم فردای روزی که میای یعنی جمعه بیان!! با این حرفهایک ذره انرژی اےهم که داشتم بعد از تماس مادرم نیست شد! نمیدانم چرا ولے اصلا راضے نیستم نگار و دوستانش حال بدم را مے فهمندسعے در خنداندنم مےکنند: _بابا هیس پاک آبروم رفت! حالام صداےخنده هامون دیگه چیزی نمیزاره برام بمونه! نگار: _بچه ها بسه!بشینین سرجاتون دیگه!! ‌‌☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆ نیم ساعت بعد به خوابگاهی ڪه امشب انجا مستقر میشدیم رسیدیم! بین بچه ها از اتوبوس خارج شدم و چمدانم را با هر زحمتے ڪه بود به دنبال خودم ڪشیدم!! اهمیتے به حرفهاےمادرم ندادم چیزی نبود ڪه بخواهم سفرم را بخاطرش خراب ڪنم...! حرفهایم را مے زنم حرفهایش را مے زند... و در اخر هم اگر جوابم را خواستند مے گویم (نه) همین والسلام...! دلم را که نمے توانم با اجبار باڪسے ڪه نمی خواهمش همراه ڪنم....مے توانم؟! لباسهایم را عوض مے ڪنم و براے خواب اماده مے شوم... بچه ها را ڪه مے بینم دلم برای دوستانم تنگ مے شود... عجیب دلم بودنشان و خنده هایشان را مے خواست...چشمانم را مے بندم... خواب را به چشمانم تلقین مے ڪنم... اما با چیزی ڪه مے شنوم... خواب از سرم مے پرد... _دیدےچجوری زل زده بود بهش!؟ دختره ے..... اومده اینجا با چادر مخ بزنه!! _نه بابا چے داری میگے...؟!من میشناسمش همچین دختری نیست! _ندیدی چجوری همدیگرو نگا میڪردن؟!من قشـــــنگ معنے این نگاها و اداهارو مےفهمم! _بسه بابا پشت سر مردم حرف نزن اونم اینجورے! میخواهم از جایم بلند شوم و از خودم دفاع کنم... دستانم را از حرص زیاد مشت مے ڪنم... بغضم مے گیرد چه راحت ادمها به هم تهمت مے زنند خودم را کنترل مے ڪنم تا چیزے نگویم می سپارمشان به خدا اما سکوت هم نمے ڪنم به موقع اش همه چیز را به مسئولشان مے گویم! فقط منتظرم یڪ ڪلمه دیگر در این باره بشنوم آن وقت است ڪه فوران مے ڪنم واقعا بچه اند!! انتظاری بیش از این هم از انها نباید داشت! :اف.رضوانے . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
❣❣💕❣💕❣❣💕❣ 🍃 در زندگی دو نفره و در بین خانواده‌ی خود و خانواده‌ی همسرتان و در بین دوستان رعایت این نکات(👇) الزامیست! 1⃣ از شوخی‌های بی‌مورد بپرهیزید. 2⃣ با احترام با همسرتان صحبت کنید. 3⃣ از کلمات محبت‌آمیز و محترمانه برای صدا زدن همسرتان استفاده کنید. 4⃣ اگر اشتباهی از همسرتان سر زد در مقابل دیگران هیچ عکس العملی نشان ندهید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
‌‌حواس ما در ارتعاشات ما بسیار موثر هستند.وقتی چیزهای منفی ویا رویدادهای منفی را می بینیم یا خودمان در باره آنها صحبت می کنیم در حال ارتعاش فرستادن به صورت منفی هستیم واگر احساس را نیز درگیر این موارد کنیم شدت ارتعاش بالا میرود وبه طور حتم دریافتی منفی نیز خواهیم داشت مثلا وقتی شخصی در مورد بیماری صحبت میکند اگر با دقت وبا جزییات گوش کنیم ودر ذهنمان احساس بدهیم به این مورد آن را به خود جذب می کنیم پس باید دقت کنیم که چه چیز را می شنویم ومی بینیم ودرباره چه مواردی صحبت میکنیم. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 😍✋ 🌸🍃﷽🌸🍃 با صدای الارم گوشے بیدار مے شوم... چشمانم ڪمی تار مے بینند... دستم را میبرم سمت چشمانم و کمی مالششان میدهم...! فڪرڪنم تنها یڪ ساعت خوابیده باشم،نگاهے به بقیه مے اندازم همه خواب بودند! دستم را ڪمے بالا میبرم تا دقیق تر ببینم ساعت چند است ساعت پنج صبح بود و کم مانده بود به اذان... روسری را که میخواستم سر کنم را به همراه بقیه وسایل بر میدارم و از خوابگاه خارج مے شوم... زمین خیس بود و بوی نم باران بینےام را نوازش میداد...! نفس عمیقی کشیدم و به راهم ادامه دادم چادر و کیفم را اویزان کردم و به سمت روشویی رفتم وضو گرفتم و بعد ڪمی هم ضدافتاب زدم... صورتم لاغر شده بود و این را براحتی میشد فهمید! روسری را که زمینه مشکی با پروانه های سفید داشت را لبنانی سر میکنم...! و بعد به سمت کیف و چادرم می روم... و از انجا خارج مے شوم!. یڪے از خادم ها را میبینم ڪه به سمتم مے اید با دو قدم فاصله از من لب مے زند خادم_دانش اموزین؟ لبخندی میزنم و میگویم _نه.. خادم_اها...اخه چهرتون کوچیک تر نشونتون میده...پس برید نمازخونه بعد از نمازو صبحونه بیاید و وسیله هاتونو ببرید...! نمیدانم چرا..اما خوشحال مے شوم. حداقل اول صبح با ان ها روبرو نخواهم شد... از خادمی که انجا بود تشکر میکنم و به سمت نمازخانه می روم دلم عجیب درد و دل با خالقش را میخواست...! بین اینهمه ادم غریب افتاده بودم...هر کدام یک جور زخم زبان میزدند...اولین تجربه راوی گری ام بود و برایم دشوار... باید از حرفهای زیادی عبور میکردم...باید تهمت وقضاوت های زیادی میشنیدم...و براحتی از کنارشان میگذشتم..!. به نماز خانه ڪه میرسم کفشهایم را در ڪیسه اے پلاستیڪے میگذارم و همراهم میبرم،از خلوت بودنش خوفم میگیرد در این سالن بزرگ ڪسے جز من نبود... سعے مے ڪنم چشم از اطرافم بگیرم و ذهنم را مشغول سخنرانے ها و روایت هایے ڪه امروز باید میڪردم،ڪنم...! دست میبرم و دفترچه ام را از داخل ڪیف خارج میڪنم و برنامه ام را براے امروز مے چینم و براے انڪه حوصله شانـ سر نرود چند مسابقه هم طراحے میڪنم...نگاهے به ساعت مے اندازم بیست دقیقه از امدنم گذشته و هنوز نمازخانه انطور ڪه باید پر نشده... در عرض ده دقیقه همه اماده در صف ها نشستند و اماده شدند براے نماز... از صف اول بلند مے شوم و به صف سوم چهارم میروم... از ترس حرف های این عجوبه ها سعے میڪردم طورے رفتار ڪنم ڪه پشت سرم حرفے نباشد... اگرچه هر ڪارے هم ڪنم باز حرف هست و مے زنند... سلام نماز را میدهم و بے معطلے از جایم بلند میشوم و به طرف درب خروجے حرڪت مے ڪنم!!! همه نشسته بودند و نگاه ها به سمت من ڪه با تمام سرعت داشتم حرڪت میڪردم،زووم شده بود...! در دل خود را به خاطر این حرڪت عجولانه و دور از ذهنم سرزنش مےڪنم...از ڪه فرار مےڪردم؟ از خودم؟ یا از حرفهایے ڪه پشت سرم بود؟ یعنے من انقدر ضعیفم؟ سرے تڪان میدهم و مشغول در اوردن ڪفشها از پلاستیک مےشوم ڪه باصدایے هول میشوم و ڪفشها روے سر یڪے از دانش اموزان ڪه درحال دراوردن ڪفشهایش بود مے افتد...! سرم را بلند مے ڪنم تا صاحب صدا را ببینم: میرامینے_خانم صدیقے؟یه لحظه! پایین پله ها ایستاده و صدا میزند... قبل از انڪه به او برسم سعے در حل ڪردن وضعیت پیش امده مےڪنم... دخترڪ از جایش بلند میشود و با سرزنش خطابم مےڪند: +ڪورے مگه؟ رو ابرا سیر مےڪنه دختره ... وقت ڪردے پایینم یه نگا بنداز ملتو ندے به فنا...! ڪفشهایش را بدون انڪه در پلاستیڪ بگذارد در دستش میگیرد از قصد به چادرم میڪشد! به ارامے لب میزنم: _عمدے نبود ڪه...شرمنده! دهانش را برایم ڪج میڪند غرغرڪنان به راهش ادامه میدهد از پله ها پایین مے روم اما میرامینے را در محوطه نمے بینم سره صبح چڪارم داشت چشم میچرخانم و دور و اطرافم را دید میزنم اما اثری از اثارش نیست شانه اے تڪان میدهم و روے یڪے از پله مے نشینم و مشغول پاڪ ڪردن خاڪ ڪفش ان دخترڪ به روے چادرم میشوم! :اف.رضوانے . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ مے خواهم بروم ڪه از پشت سر ڪسے صدایم مےڪند برمیگردم و لب میزنم _بله،بفرمایید نامش را از روے اتیڪت لباسش مے خوانم... محمدے_خانم صدیقے لطفا براے مراسم بیاین و چنتا مطلب بگید...ممنونم دستتون درد نڪنه _خواهش میڪنم...حتما،الان میام محمدے_باشه پس لطفا عجله ڪنید با تمام سرعت برمیگردم و ڪفشهایم همان جلوے در رهایشان مےڪنم... ڪمے هول میشوم و جمله ها را گم مےکنم...در دل صدایش میزنم نامش را بر لبانم جاری میڪنم ،ارامش نامت را جایے ندارد... میرامینے به سمتم مے اید و برگه اے به دستم میدهد...متعجب خیره به برگه میشوم میرامینے_بفرمایید اگه حضور ذهن ندارید از این ڪمڪ بگیرید... _نه ممنون لازم نیست... میرامینے به سمت بقیه میرود و مے نشیند یڪے از خادم ها صدایم مے ڪند به سمتش مے روم و می گوید +این زیر صدا خوبه؟ _اره خوبه...دستتون درد نڪنه پس از قرائت قرآن به سمت جایگاه قدم برمیدارم... خوش امدے به دانش اموزان میگویم و شروع مےڪنم _دیروز شهدا افسر جنگ سرد شدند و امروز ما افسر جنگ نرم...شهدا جنگیدند و پیروز شدند اما ایا ماهم؟!.... ☆★☆★☆★☆★☆ صدای همهمه دانش اموزان ڪل اتوبوس را برداشته ...نگار درست روبرویم نشسته و دوستانش هم کنار من...با یک لیوان چای دو لقمه بیشتر نتوانستم بخورم...چیزی از گلویم پایین نمے رفت...نمیدانم چرا... لرزش گوشے را حس میکنم و سریع بدون توجه به صفحه اش به سمت گوشم میبرم... _الو,بفرمایید امیرمهدی_سلام بر قل عزیزم...صبحت بخیر...میبینم سحر خیز شدی.... وبعد میخندد...از اینکه امیر مهدی سر صبح به من زنگ زده تعجب میکنم... _سلام عزیزم...صبح توام بخیر...دیگه مجبورم میفهمی مجبور... امیرمهدی_میگم...وگرنه اگه خونه بودی ده صبح بزور پا میشدی... _چیشده الان منو یاد کردی؟ امیرمهدی_راستش...دلم برات تنگ شده بود... _نه بابااا...دلت برا من تنگ شده بود یا ... امیرمهدی_معلومه که خودت...ولی دوربینت و بیشتر _باشه بابا...تو کمده برو برش دار... از امیرمهدی خداحافظی میکنم و گوشے ام را در کیف میگذارم... نگار_خانم صدیقی شمارتونو میتونیم داشته باشیم... به شوخی برایشان قیافه ای میگیرم و میگویم _من به هرکی شماره نمیدم...مزاحم نشو نگار_باشه نده...حداقل شماره منو بگیر خنده ام میگیرد...شماره اش را در گوشی سیو میکنم و تک زنگی میزنم تا شماره ام برایش بیافتد... حرفهایم را در مراسم زدم و براے راحتے و استراحت بچه ها دیگر قرار شد چیزے نگویم و این خیالم را از بابت بدعنقے و اداهایشان راحت مےڪرد :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ بعد از بازدید از منطقه بچه ها را به یک بازارچه بردند... اکثر بچه ها رفتند و تنها عده کمی ماندند در اتوبوس! احساس خفگی میکردم...از پله های اتوبوس پایین امدم و درحال رفتن به سمت سکوها بودم که با صدایی در جایم خشک شدم...! میر امینی_کجا خانوم...؟! از لحنش عصبانی میشوم... سریع سرم را بر میگردانم... من را که میبیند سریع تغییر موضع میدهد و میگوید... میرامینی_ببخشید...فکر کردم از دانش اموزایید...فقط دور نشید...!! کمی مکث میکند و میگوید میرامینی_لطفا... سرم را بلند میکنم و میگویم _جایی نمیرم...میخواستم رو این سکوها بشینم... دیگر توجهی به او نمیکنم و چند متر انطرف تر روی یک سکو مینشینم... چقدر فضول و پیگیر است به او چه من کجا میروم چه میکنم...اصلا چرا با بچه ها نرفته تا مراقبشان باشد...با حرص میگویم _مار از پونه بدش میاد دره لونش سبز میشه... اول خواستم بروم بازار و ببینم چه خبر است اما بعد پشیمان شدم دستم را زیر چانه ام گذاشته ام و بچه ها را دید میزنم... عجب کیفی میدهد اینطور دید زدنشان... نگاه کن چطور چشم پسرها را در می اورند... اصلا اینها چیزی هم از حیا میدانند... حیا در این ها مرده... چطور خودشان را به ان ها نزدیک میکنند... واقعا بچه اند...از کارشان حرصم میگیرد... میخواهم بروم و چادری را که سرکرده از سرش بکشم و بگویم هرانچه را که سالهاست در دلم مانده...!! اصلا چشمانم را ببندم بهتر است تا کی باید من و امثال من کور و کر شویم و امثال اینها روز به روز دریده تر...؟! چشمم به میر امینی می افتد... عینک زده و معلوم نیست کدام سمت را دید میزند...! او که اینجاست... احساس بدی دارم...جو سنگینی است... سعی میکنم با گوشی خود را مشغول کنم تا کمی ذهنم ارام شود...! یک ربع بعد نیمی از بچه ها امدند و یکی یکی سوار اتوبوس شدند بدجور تشنه ام است در اتوبوس هم ابی نیست. از جایم بلند می شوم و به سمت بازار می روم...ده متری با من فاصله دارد... نگاه سنگین میرامینی را حس میکنم حتما باید به او بگویم کجا می روم؟... بند کیفم را روی دوشم می اندازم و به راهم ادامه میدهم سرعتم را کمی بیشتر میکنم... چه پیچ در پیچ است...گم نشوم صلوات تمام غرفه ها را زیرو رو می کنم اما خبری از غرفه ای که اب معدنی ای چیزی داشته باشد نیست...! بچه ها را میبینم که دارند برمیگردند... یکدفعه چشمم به غرفه ای می افتد که تقریبا در انتهای بازار است... از اینکه باز قرار است دیر کنم استرس میگیرم... _اخه الان وقت تشنه شدن بود...اه!!! تنها دو قدم با غرفه فاصله داشتم که صدای اشنایی مرا به سمتے دیگر میکشد... صدای خنده دلبرانه یک دختر با صدای چند پسر... صدایش برایم خیلی اشناست... ذهنم جملاتی را که شب شنیده بودم برایم تکرار میکند... حتم دارم خودش است...همان که امروز اسمش را فهمیدم،☆یکتا‌‌☆ عصبانی میشوم ... او بین اینهمه پسر چه میکرد..؟! به حرفهایی که دیشب زد اهمیتے نمیدهم او همجنس من است... نمیخواهم بلایی سرش بیاید باید کمکش کنم... بدون اندکے مکث... به سمت صدا مے روم... هرچه جلوتر مے روم جمعیت کمتر میشود و دلم اشوب تر...! جای بدیست...در دلم به خدا توکل میکنم وپشت یکی از غرفه ها به حالت نشسته در می ایم... اے ڪاش چشمانم ڪور میشد و این بے حرمتے ها و بے حیایے هارا نمے دید. میخواهم برگردم اما نمیدانم چرا دلم میخواهد ڪمڪش ڪند...اگر بلایے سرش بیاید تا عمر دارم خودم را مقصر میدانم...نباید لحظه اے دریغ ڪنم... نباید او را به حال خودش رها ڪنم،نباید....!! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
در علم تاثیر کلام میگویند: اگر شما بگویی انجام کاری سخت است! سخت میشود اگرشما بگویی راحت است! راحت میشود اگر شما بگویی نمیشود! نمیشود شما بگویی میشود میشود شما اگر بگویی حالم عالیه تمام عوامل متافیزیکی دست به کار میشوند تا حال شما عالی شود اگر شما بگویی زندگی‌ام نمونه است هستی تمام نیروهای خود را برای نمونه شدن زندگی شما انجام میدهد اگرشما بگویی امروز چه روز عالییه میبینی که کائنات چقدر سریع به این فرمان شما جواب مثبت میده اگر بگید من گیجم کائنات شمارو به سمت حواس پرتی و گیجی میبرد پیامبر فرمودند: از کلام تو برتوحکم میشود. کسی که کلمات قوی بر زبان جاری کنه نتایج قوی دریافت میکنه کسی که کلمات ضعیف و منفی ارسال کنه نتایج ضعیف دریافت میکنه از همین الآن امتحان کنید و شروع کنید فقط از کلام مثبت استفاده کنید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
1_47492094.mp3
10.1M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
ضمن خوش امدگویی به عزیزان تازه واردوتشکر از دوستان قدیمی لیست و لینک همه رمانها سنجاق شده به بالای کانال در ضمن لینک تمام قسمتهای رمانها روتوی کانال ریپلای گذاشتم برای دسترسی اسان شما عزیزان به انها پی دی اف رمانها هم تو کانال ریپلای هست ممنون از همراهی صمیمانه شما دوستان 😊☺️
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇 🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂 ❌https://eitaa.com/romankademazhabi/54 1⃣ رمان فنجانی چای با خدا(112قسمت)👆👆 https://eitaa.com/romankademazhabi/667 2⃣ رمان جان شیعه اهل سنت👆👆(333قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/1405 3⃣ رمان ایه های جنون👆👆 https://eitaa.com/romankademazhabi/3673 4⃣ رمان نسل سوخته👆👆(89قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4099 5⃣ رمان از خالکوبی تا شهادت👆👆(14قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4195 6⃣ رمان فرار از جهنم👆👆(67قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4590 7⃣ رمان پناه👆👆(79قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4949 8⃣ رمان تا پروانگی👆👆(70قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/5271 9⃣ رمان مبارزه با دشمنان خدا👆👆(20قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/5423 🔟 رمان رهایی از شب👆👆(177قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/6416 1⃣1⃣ رمان سجده عشق👆👆(36قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/6738 2⃣1⃣ رمان مخاطب خاص مغرور 👆👆(60قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/7039 3⃣1⃣ رمان مردی دراینه👆👆👆(127قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/7868 4⃣1⃣ رمان در حوالی عطر یاس 👆👆👆(80قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/8266 5⃣1⃣ زندگینامه شهید منوچهرمدق(شوکران)👆👆👆(56قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/8435 6⃣1⃣ رمان زیبای حوراء👆👆👆(142قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/9239 7⃣1⃣داستان زندگی احسان( واقعی) 👆👆👆(19قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/9348 8⃣1⃣ رمان ناحله👆👆👆(222قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10245 9⃣1⃣رمان بانوی پاک من👆👆👆 (95قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10544 0⃣2⃣رمان زیبای عقیق👆👆👆 (158قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10955 1⃣2⃣ رمان سجاده ی صبر 👆👆👆 (123قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/11240 2⃣2⃣سهم من از بودنت👆👆👆 (46قسمت)