eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🔴✖️👈پیام روزانه را برای دیگران نشر دهید! ✍پیام امروز 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 ❌پاسخ رد را بپذیر.... از همان آغاز کودکی که برای زندگی به دیگران وابسته بودی، به تو القا کردن تا مقبولیت در بین دیگران و تایید آنها برایت ارزشمند باشد. این امر باعث می‌شود زمانیکه تایید دیگران را دریافت نمی‌کنی... ❌دچار ترس شدید شوی! ❌ارتعاش منفی دریافت میکنی! از طرفی ترس از پاسخ رد شنیدن و پس زده شدن، تو را از رفتن به دنبال بزرگترین رویاهایت بازمی‌دارد. 📛آموختن اینکه حتی اگه دیگران با تو موافق نباشند نیز.... 😃مشکلی نیست... خود 🔑کلید خوشبختی است! پس کافیست به ابرقدرتی مثل خود تکیه کنی! مقبولیت دیگران در مقابل نادیده گرفتن خودت؛ اعتماد به نفست رو میاره پایین! کافیه خودت باشی دوست قدرتمندم! 👊حس ارزشمند بودن پیش خودت رو تقویت کن! 🎯حس ارزشمند بودن باعث میشه به زندگی عادی راضی نشی! 🎯حس ارزشمند بودن باعث میشه رفتار ناشایست دیگران اذیتت نکنه! 🎯حس ارزشمند بودن باعث میشه انسان هایی که هم فرکانس تو هستند؛ انسانهایی که ارزشمند هستند؛ سمتت بیان! 🔰عبارات تاکیدی🔰 ➕🔆روی پاهای خودم می ایستم! ➕🔆انسان بسیار ارزشمندی هستم! ➕🔆انسانهای ارزشمند سمت من جذب میشن! سپاس باذکر نام ما ارسال می کنید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(2).mp3
5.95M
به گذشته فکر نکنید و اجازه ندید آینده شما را خراب کند، رو به جلو حرکت کنید. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
رمان شماره:19💖 نام داستان :براساس زندگی واقعی احسان نام نویسنده :نامشخق تعداد قسمتها:19
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 👇👇حتما بخونید قشنگه👇👇 قسمت1⃣ 🍃🍃امشب قصه من از يه پسر شروع ميشه. يه پسر حدودا پانزده شانزده ساله که اسمش احسانه و تک فرزند يک خانواده پولدار. پدر و مادر احسان هر دو پزشک هستند، و هر دو پزشک جراح يکي جراح مغز و يکي جراح قلب. اين شرايط باعث شده بود احسان از بچگي توي ناز و نعمت بزرگ بشه خونه خيلي بزرگ توي بهترين جاي شهر بااستخر و همه امکانات که يه پسر نوجوون آرزوشو داره. شايد کسي نبود توي دبيرستان احسان که حسرتشو نخوره ⁉️اما.... اما يه چيزي توي زندگي احسان بود که خيلي رنجش ميداد. چيزي که تاحالا باکسي در ميونش نگذاشته بود. حتي خجالت ميکشيد گاهي دليلشو براي کسي بيان کنه. احسان قصه ما، خيلي خيلي تنها بود. پدر و مادر از صبح زود تا شب مشغول کار توي بيمارستان هاي مختلف بودند. و شبها تا نيمه شب خونه نميومدند. آخه تازه بعد از اينکه کارشون تموم ميشد، نوبت به مهموني ها و پارتي هاي شبانشون با همکارا مي رسيد. پنجشنبه ها و جمعه ها هم که اين مهمونيها ادامه داشت و احسان حتي اين زمان هم نميتونست مادر و پدرشو ببينه. شايد طول هفته که سپري ميشد، احسان بيشتر از يکي دوبار نميتونست مادر و پدرشو ببينه و اغلب اوقات مادرشو در حال آرايش کردن و آماده شدن براي شرکت توي مهمونيهاي مختلط مي ديد و پدرشم هم مشغول اصلاح و تماسهاي تلفني. تنها سوالاتي که پدر و مادر احسان ازش ميپرسيدند در مورد درسش بود و اينکه انتظار داشتند احسان با درس خوندنش آبروي اونارو حفظ کنه. ديگه مهم نبود احسان چي ميپوشه، چي ميخوره يا موهاشو چه مدلي ميزنه. هر موقع کوچکترين احتياجي داشت و می خواست با پدر و مادرش درميون بزاره، قبل از اينکه جملش تموم بشه يه دسته اسکناس بود که جلوش ميزاشتن و هيچ موقع وقت نميکردند حرفاي پسرشون رو کامل گوش بدن. چون يا عجله براي رفتن داشتند يا خسته از کار و مهموني به خونه برميگشتند. احسان قصه ما ديگه به اين شرايط عادت کرده بود. به خودش قبولونده بود که تنهايي جزئي از زندگيشه و بايد تمام تنهايي هاشو با کتاب و مدرسه پر کنه تا آبروي پدر ومادرش هم حفظ بشه. تحمل اين شرايط ديگه براي احسان عادت شده بود. اما ماجرا از اون زماني شروع شد که دخترخاله احسان توي کنکور دانشگاه قبول شد و از شهرستان به اونجا اومد... ماجرايي که تمام تنهايي هاي زندگي احسان باهاش رنگ ديگه اي گرفت... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت2⃣ 🍃🍃قصه ما به اونجايي رسيد که دختر خاله احسان که اسمش سارا بود، توي کنکور دانشگاه قبول شد و از شهرستان به تهران اومد. سارا دختري بود که زيبايي نسبي داشت اما بيش از همه خوش سر و زبون بود. احسان يادش ميومد که توي بچگي چقدر با دختر خالش بازي ميکرد و چقدر توي حياط خونشون با هم قايم باشک بازي ميکردند. اما خيلي وقت بود که ديگه خانواده خالش رو نديده رود. اونها چند سالي ميشد که به خاطر کار پدر سارا به شهر ديگه اي منتقل شده بودند. احسان پيش خودش فکر ميکرد يعني سارا الان چه شکلي شده. خوب ميدونست که ديگه مثل قبل با سارا راحت نيست چون هم اون بزرگ شده و هم سارا. البته سارا دوسالي از احسان بزرگتر بود اما قد احسان هميشه يه سر و گردن بلندتر از سارا بود. احسان از اينکه اين افکار به ذهنش ميومد احساس شرم ميکرد و گاهي حتي خجالت ميکشيد. براي همين سعي ميکرد افکارش رو روي درسش متمرکز کنه تا کمتر به فکر اومدن سارا به تهران بيفته. از خجالتي که توي وجودش بود خندش ميگرفت و خوشحال بود که ميتونه حتي سارا رو نبينه. بلاخره سارا بايد ميرفت خوابگاه دانشگاه و اگه گهگاهي هم ميخواست به خالش سر بزنه، احسان ميتونست به بهونه درس و کلاس از خونه بزنه بيرون و با اون روبرو نشه. ⁉️اصلا احسان علت اين حالت شرم و خجالت درونش رو نميفهميد. اونم در شرايطي که اکثر هم کلاسيهاش با دو سه تا دختر رابطه داشتند و هر روز از ماجراهاشون توي کلاس تعريف ميکردند. اما احسان نه تنها تا بحال با هيچ دختري رابطه نداشته بلکه از فکر کردن به دخترها هم خجالت ميکشيد. براي همين هميشه سعي ميکرد از موقعيت هايي که اونو اذيت ميکنه فرار کنه. شايد علت اينکه هيچ موقع پدر و مادر احسان اونو با خودشون به مهمونيهاي مختلط نميبردند هم همين بود. احسان پسري بود که از بودن يه دختر کنارش واقعا احساس شرم ميکرد و حتي اذيت ميشد. براي همين هربار که پدر و مادرش ميخواستند اونو به مهموني ببرند يه بهونه اي مياورد و پدر و مادر هم بعد از چند بار اصرار، وقتي ديدند پسرشون علاقه اي به حضور توي پارتي هاي شبانه نداره، رهاش کرده بودند و فکر ميکردند علاقه زياد احسان به درس و مدرست که نميخواد با اونا همراه بشه. اما احسان خودش ميدونست که درس تنها بهونه ايه براي پر کردن تنهايي هاش. چند روزي از خبر قبولي سارا گذشته بود که يه خبر جديد تمام فکر احسان رو به خودش مشغول کرد. اون شب مادر احسان خبري جديد در مورد سارا بهش داد که تمام فکر احسان رو به خودش مشغول کرد و حتي براي يک لحظه هم نميتونست از فکر سارا بيرون بياد.... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 👇👇 حتما بخونید قشنگه 👇👇 قسمت3⃣ 🍃🍃 احسان باورش نميشد. شب دوشنبه بود و مادر احسان مثل هميشه خسته از بيرون اومد خونه. همينطور که داشت لباساي بيرونش رو درميوورد و نوشيدني از توي يخچال برميداشت، بدون اينکه به احسان نگاه کنه گفت: راستي يادته گفتم سارا کنکور قبول شده و قرار بود بياد تهران خوابگاه بگيره، اين ترم خوابگاه گيرش نيومده و خالت خواسته بياد خونه ما چند ماهي بمونه تا ترم آينده ببينه چي ميشه. آخر هفته ميادش. اتاق بالکني رو مرتب کن، رسيد بره اونجا. جمله آخر مادر با بيرون رفتنش از آشپزخانه همزمان شده بود، بدون اينکه حتي يه نگاه به احسان بندازه و چشم هاي گرد شده احسان رو ببينه و يا حتي نظرش رو در مورد اين موضوع بپرسه. مادر از آشپزخانه خارج شد و رفت تا مثل هر شب ماسک صورتش رو بزنه و بعد استحمام شبانه به رختخواب بره. گلوي احسان خشک شده بود و اونقدر توي فکر رفته بود که پنج دقيقه اي بود دهانش باز مونده بود. خشکي گلوش باعث شد سرفه اي کنه و به خودش بياد. افکارش که توي پنج دقيقه به صدجا خطور کرده بود رو متمرکز کرد. با وجود رخوتي که توي پاش احساس ميکرد، بلند شد و به سمت يخچال رفت تا نوشيدني بخوره و گلويي تازه کنه. ⁉️احسان باورش نميشد. اومدن سارا به خونه اونها!! اونم توي اتاق بالکني!!!..... يک ساعتي گذشت تا احسان تونست خودشو جمع و جور کنه. گوشه اتاق روي تخت کز کرده بود و به بالکن اتاقش خيره شده بود. مادر گفته بود بايد اتاق بالکني رو مرتب کنه تا آخر هفته سارا براي چند ماه بياد و اونجا ساکن بشه. يعني اتاقي که چسبيده به اتاق احسان بود و از بالکن بيرون به هم راه داشت. احسان توي ذهنش يه مروري روي کل خونه کرد تا ببينه ميتونه جاي ديگه اي رو براي سارا پيدا کنه؟ خونه اونها دو طبقه بود که با دوازده تا پله دو اتاق بالا و حمام و دستشويي که طبقه بالا بود، از اتاق هاي پايين جدا ميشد. طبقه پايين هم که علاوه بر سالن پذيراني و اتاق نشيمن دو اتاق خواب داشت. يکي اتاق خواب مادر و پدر احسان و يکي اتاق کار بابا. البته اسم اتاق کار رو بابا روي اتاق پاييني گذاشته بود. اما کاربرد اصليش براي موقع هايي بود که مامان و بابا با هم قهر ميکردند و بابا شبا اونجا ميخوابيد. احسان با خودش فکر کرد يقينا نميتونه پيشنهاد اتاق پاييني رو براي سارا بده. چون چند سالي بود دعواهاي مامان و بابا زياد شده بود و خيلي اتفاق ميفتاد که باهم قهرکنند و شبها توي دوتا اتاق جدا از هم بخوابند. اما آخه اتاق بالا هم واقعا گزينه مناسبي نبود. چون به راحتي ميشد از توي بالکن اتاق کناری بهش ديد داشت. اين باعث ميشد احسان ديگه توي اتاقش احساس راحتي نکنه و حتي ديگه نتونه مثل قبل از بالکن اتاقش استفاده کنه. آخه يکي از قفس هاي تنهايي احسان همين بالکن بود که وقتي ميخواست از سر و صداي دعواهاي مامان و بابا فرار کنه به اونجا پناه ميبرد و مثل بچه گي هاش دونه دونه ستاره هارو ميشمرد. اما برعکس . بچه گيها که هميشه بزرگترين ستاره رو مال خودش ميدونست، الان کوچيکترين ستاره آسمون رو احسان صدا ميکرد. يک ساعتي توي همين افکار بود که يه فکري به ذهنش خطور کرد.... فکري که شايد ميتونست بهش کمک کنه... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
پیام یکی از اعضای محترم کانال که مارو مورد لطف خودشون قرار دادن خوشحالم که کانال ما توانسته قدمی هرچند کوچک در بهبود زندگی عزیزان داشته باشه ان شا ءالله زندگی همتون پراز عشق و محبت و صمیمت باشه امین در ضمن رضایت نویسندگان رمان زیبای ناحله را گرفتم بزودی در کانال قرار میدم 🌹🌹🌹
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣ "خـودخـواهـی؛ ممنــوع..." 🍃 هیچ وقت یك طرفه به قاضی نروید و برای عملی كردن راهی كه به نظر خودتان موثر است، پافشاری نكنید. به دنبال راهی بگردید كه برای هردوی شما آرامش‌بخش است. 👈 اگر با هم در مورد موضوعی اختلاف نظر دارید، راحت‌ترین راه این است كه قهر یا تهدید كنید و در كمال بی‌میلی همسرتان را مجبور كنید كه كاری را كه شما می‌خواهید انجام دهد. 👈 اما این راه آسان آینده زندگی مشترکتان را با سختی‌هایی روبه‌رو خواهد كرد؛ پس كمی از مواضع خود كوتاه بیایید و از همسرتان هم بخواهید كه سازگاری داشته باشد. ✅ گرفتن تصمیمی كه به نفع هردوی شما باشد آسان نیست اما تنها راهی است كه می‌تواند آینده زندگی شما را به جای جنگ و دعوا به سمت گفت‌و‌گو و همكاری ببرد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ ویژگی های ارتباطی شخصیت ها افراد درونگرا(introversion) 1️⃣ از تنهایی انرژی میگیرند 2️⃣ نمیخواهند کانون توجه باشند 3️⃣ شنونده های خوبی هستند افراد برونگرا(extraversion) 1️⃣ از تعامل با دیگران لذت میبرند 2️⃣ بیش از انکه گوش بدهند حرف میزنند 3️⃣ دوست دارند کانون توجه باشند افراد حسی(sensing) 1️⃣ تمرکز بر دریافت اطلاعاتشان با حواس پنجگانه است 2️⃣ به زمان حال توجه دارند 3️⃣ از تکرار یک مهارت خسته نمی شوند ویژگی افراد شهودی(Intuition) 1️⃣ به الهام و دریافت قلبی معتقدند 2️⃣ از تکرار یک مهارت خسته می شوند 3️⃣ برای نوآوری و تخیل ارزش زیادی قائلند ویژگی افراد احساسی(feeling) 1️⃣ به همدلی و درک دیگران اهمیت میدهند 2️⃣ به راحتی از دیگران تشکر می کنند 3️⃣ از طرف دیگران بیش از اندازه عاطفی ارزیابی میشوند ویژگی افراد منطقی(Thinking) 1️⃣ بیش از حد برای منطق و عدالت بها قائل اند 2️⃣ از طرف دیگران خشک و بی انعطاف ارزیابی می شوند. 3️⃣ بزرگترین انگیزه ی آنها در کار موفق شدن است ویژگی افراد قضاوت کننده(judging) 1️⃣ معتقدند اول کار بعد تفریح 2️⃣ زمان را منبع تمام شدنی می دانند 3️⃣ نتیجه گرا هستند ویژگی افراد دریافت کننده(perciving) 1️⃣ اول تفریح بعد کار 2️⃣ زمان را منبع تجدید شدنی می دانند 3️⃣ نتیجه گرا نیستند 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 #داستان_زندگی_احسان 🌸 👇👇 حتما بخونید قشنگه 👇👇 قسمت3⃣ 🍃🍃 احسان باورش
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 👇👇 حتما بخونین قشنگه 👇👇 قسمت4⃣ 🍃🍃احسان از جاش تکوني خورد و به سمت تلفن رفت. شماره هارو تند تند گرفت. پشت خط دوستش. علي بود. تنها دوستي که توي دبيرستان باهاش رابطه داشت. احسان به خاطر شرايط خانوادش و تنهايي عميقي که توي زندگيش احساس ميکرد، روحيه گوشه گيري پيدا کرده بود. البته اغلب همکلاسي هاش هم کسايي بودند که روحيات احسان باهاشون نمي ساخت. اهل رابطه هاي نامشروع و فيلم و عکسهايي که احسان از ديدنشون رنج ميبرد. حالا توي تمام دنياي احسان، علي مونده بود. کسي که تمام تنهايي احسان فقط با او تقسيم ميشد. علي قبلا ماجراي سارا رو از احسان شنيده بود اما حالا درخواست احسان اين بود که چند ماهي بره خونه اونها و توي زيرزمين خونشون ساکن بشه. قبلا که چندين بار به خونه علي رفته بود، ميرفتند توي زيرزمينشون و اونجا باهم درس ميخوندند. ⁉️علي بعد از شنيدن درخواست احسان من من کرد و گفت: يک هفته اي هست که زيرزمين خونشون رو کارگاه کوچيک نجاري براي برادرش کردند تا بيکار نباشه. احسان باشنيدن اين حرف انگار تمام اميدش نااميد شد. تشکري سرد کرد و گوشي رو قطع کرد. ميدونست نميتونه هيچ جوره بين بالکن خودش و بالکن اتاق بقلي حائل ايجاد کنه. چون با ناراحتي مادرش مواجه ميشد. مادر احسان اين حالت روحي اون رو بچه بازي ميدونست و از کم جسارتي پسرش خجالت ميکشيد. روزها تند تند سپري ميشدند تا روز پنجشنبه رسيد. احسان خودش رو به خواب زده بود و پتو رو روي سرش کشيده بود که صداي زنگ خونه اونو به خودش آورد. مادر صبح سفارش کرده بود که تا اومدن اونها، از سارا خوب پذيرايي کنه. احسان با اکراه از رختخواب بلند شد و به سمت آيفون رفت و بدون اينکه آيفون رو برداره، در رو باز کرد. سريع خودشو به اتاقش رسوند و از پشت پرده به درب خونه خيره شد. در باز شد ... احسان اونچه ميديد رو باور نميکرد.... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 👇👇حتما بخونید قشنگه👇👇 قسمت5⃣ 🍃🍃در بازشد... يه دختر قد بلند... با موهاي بلند، آرايش غليظ... ⁉️اما سارا که اين شکلي نبود، يعني واقعا اين دختر همون ساراست که موهاي فر مشکي داشت و هميشه يه سر وگردن از احسان کوتاه بود... سارا به اطراف حياط نگاه ميکرد و مدام خالشو صدا ميزد. اما کسي جوابشو نميداد. در خونه رو بست و وارد حياط شد. چمدان چرخدارش رو روي زمين ميکشيد و آرام آرام نزديک ساختمان ميشد. احسان همچنان از پشت پرده به حياط و سارا خيره شده بود، شايد بتونه با نزديک شدن سارا بهتر بشناستش. پنج دقيقه بعد صداي سارا از توي خونه، طبقه پايين ميومد. صدا ميکرد خاله جان کجاييد. پسرخاله.... پسرخاله... احسان به خودش اومد، بايد ميرفت استقبال سارا. اما پاهاش ميخ شده بود توي زمين... احساس کرد صداي سارا هر لحظه نزديکتر ميشه. ترسيد که وارد اتاق بشه. باسرعت رفت سمت در. در رو که باز کرد، سارا رو روبروي خودش ديد. سارا که يه لحظه از حضور ناگهاني احسان ترسيده بود، لبخند بلندي زد و گفت: به به پسرخاله عزيز فکر کردم کسي خونه نيست. نيم ساعته دارم صداتون ميزنم... چند قدمي جلو اومد، طوري که صورتش کاملا روبروي صورت احسان قرار گرفت. لبخند کشداري روي لبش بود. دستش رو به سمت احسان دراز کرد. احسان به دستهاي سارا خيره شده بود. نميدونست بايد چه عکس العملي نشون بده.... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت6⃣ 🍃🍃...من برم به درسام برسم. اينو احسان گفت و رفت توي اتاقش. سارا شونه اي بالا انداخت و وارد اتاق بغلي شد. احسان روي تختش نشست، يک دقيقه نگذشته بود که يهو چيزي يادش اومد و مثل برق از جا پريد. پرده اتاق کاملا کشيده نشده بود و اگه سارا ميومد توي بالکن، ميديد که احسان سر درسش نيست. سريع پرده اتاقش رو کشيد و خوب گوشه هاي پرده رو صاف کرد که مبادا از گوشه پرده سارا به اتاق ديد داشته باشه. همون موقع سايه سارا رو توي بالکن ديد که داره به حياط نگاه ميکنه. احسان سريع به سمت تختش برگشت تا مبادا سايه اش از پشت پرده پيدا باشه. روي تخت، کنار سه گوش ديوار کز کرد و زانوهاش رو توي بغلش گرفت و به يه گوشه اتاق خيره موند. حالش کاملا منقلب بود. قبل از اومدن سارا انتظار دختر سر و ساده اي رو نميکشيد؛ اما سارا واقعا با اونچه انتظارش رو هم ميکشيد، فرق داشت. ميدونست کار درستي کرده که با سارا دست نداده، اما از اين اتفاق احساس خوبي نداشت. تا حالا هيچ دختري اينطوري باهاش رفتار نکرده بود و موقعيت غيرمنتظره اي رو تجربه کرده بود. مدام به خودش ميگفت کاش امروز بعد مدرسه به خونه نميومدم و تا شب صبر ميکردم تا بابا و مامان بيان. شايد اين صحنه اتفاق نميفتاد. اما ديگه کار از کار گذشته بود و توي اولين برخورد سارا و احسان، زمينه يه شناخت مختصر براي دو طرف به وجود اومده بود. احسان فکر ميکرد اين خودش يه امتياز خوب محسوب ميشه تا سارا حساب کار دستش بياد و نخواد با احسان صميمي بشه. همينطور که گوشه اتاقش نشسته بود و توي افکارش غرق بود، يه صداهايي از اتاق کناري ميشنيد. انگار سارا داشت دستي به سر و روي اتاق ميکشيد و اين باعث ميشد رشته افکار احسان پاره بشه. هرچي فکر کرد ديد نميتونه بره سراغ درسش. هنوز خيلي مونده بود تا اذان مغرب. اما احسان شديدا احساس نياز ميکرد که دو رکعت نماز بخونه. بلند شد و سجادش رو که هميشه پشت کتاباش توي قفسه قايم ميکرد، برداشت. به رسم عادت هميشگيش که موقع نماز اول در اتاق رو قفل ميکرد، به سمت درب اتاق رفت و آروم کليد رو توش چرخوند. برگشت سر سجاده و چون هميشه عادت داشت وضو داشته باشه، ايستاد. اما نميدونست با چه نيتي نماز بخونه. ✨توي دلش گفت، خدايا به عشق خودت و نيت کرد...✨ نمازش که تمام شد سرش رو روي مهر گذاشت و اشکهاش جاري شد. احساس ميکرد آرامش و تنهايي که تا ديروز همه وقتش رو پر ميکرد، از دست داده. فکر ميکرد خوب شد که تمام شد و به خير گذشت. اما نميدونست که اين تازه خاکستر زير آتشيه که قراره بعدها شعله ور بشه. همون جا، غرق در افکارش بود که روي سجادش خوابش برد. بعد از چند ساعتي با سر وصداهاي بيرون اتاق و صداي رفت وآمد پشت در، از جا پريد... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
👆👆 🌺در مسیر متعهد باشید؛ تمامی اتفاقاتی که اکنون با آن در زندگیتان روبرو هستید از جمله روابطی که تجربه میکنید، شغلی که دارید، میزان درآمدی که وارد حساب بانکیتان میشود، مقدار وزنی که اکنون دارید همه و همه در نتیجه فرکانس و ارتعاشاتی هست که شما در هر لحظه به کائنات ارسال میکنید. ارتعاشات شما از باورهای شما بوجود می آیند و باورهای شما از ورودی های ذهنتان شکل میگیرد. حرفهایی که از دیگران می‌شنوید، کتابهایی که میخوانید، بحث هایی که با دوستانتان میکنید، برنامه های تلویزیونی که هر روز میبینید همگی شما را به سمت باورسازی هدایت میکنند. این شما هستید که برای ورودی های ذهنتان باید متعهد باشید که هر چیزی را نشنوید، با هر کسی صحبت نکنید، تلویزیون نگاه نکنید و دائما در حال ساختن باورهای صحیح ذهنی باشید چراکه کائنات در هر لحظه در حال پاسخگویی به فرکانس های اکنون شماست و زندگی خودتان را با همین ارتعاشات خلق میکنید. بنابراین دوستان عزیز متعهدتر باشید تا زندگیتان زیباتر پیش رود. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی زیر باران.mp3
13.75M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دوستانتان به اشتراک بگذارید 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 🍃بعضی آدمها دنيارو زيبا ميکنند!!! آدمايی که هر وقت ازشون بپرسی چطوری؟ ميگن با تو حاااالم عاااالیه!!! وقتی بهشون زنگ میزنی و بیدارشون میکنی! میگن بیدار بودم! یا میگن خوب شد زنگ زدی... وقتی میبينن يه گنجشک داره روی زمين غذا ميخوره راهشون رو کج ميکنن که اون نپره... اگه يخم بزنن، دستتو ول نميکنن بذارن تو جيبشون... آدم هايی که با صد تا غصه توی دلشون بازم صبورانه پای درد دلات می شينن! 🎯همينها هستندکه دنيا را جای بهتری ميکنند! آدمهايی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان ميشوی، رو برنمی گردانند لبخند ميزنند و هنوز نگاه ميکنند... دوستهايی که بدون مناسبت کادو ميخرند و ميگويند اين شال پشت ويترين انگار مال تو بود... يا گاهی دفتر يادداشتی، کتابی... آدمهايی که از سرچهارراه، نرگس نوبرانه ميخرند و با گل ميروند خانه... آدمهای پيامکهای آخرشب، که يادشان نميرود گاهی قبل از خواب؛ به دوستانشان يادآوری کنندکه چه عزيزند... آدمهای پيامکهای پُرمهر بی بهانه، حتی اگر با آنها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی... کسانيکه غم هيچکس را تاب نمی آورند و تو را به خاطرخودت ميخواهند. آدم هايى كه پيششان ميتوانى لبریز از خودت باشى!!! ❌بیایید یاد بگیریم؛ اینگونه باشیم! 👈ساختن دنیای به این شکلی با فرد فرد ما شکل میگیرد! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(3).mp3
3.34M
هرگاه به دیگران خدمت می‌کنید خداوند شاهد این خدمت است، بدون توقع و چشم داشتی به دیگران خدمت کنید و قطعا خداوند پاداش خواهد داد. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇 🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂 ❌https://eitaa.com/romankademazhabi/54 1️⃣ رمان فنجانی چای با خدا(112قسمت)👆👆 بخاطر چاپ رمان فنجانی چای با خدا از کانال حذف شد👆🏻 https://eitaa.com/romankademazhabi/667 2️⃣ رمان جان شیعه اهل سنت👆👆(333قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/1405 3️⃣ رمان ایه های جنون👆👆(قسمت1تا122) https://eitaa.com/romankademazhabi/3673 4️⃣ رمان نسل سوخته👆👆(89قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4099 5️⃣ رمان از خالکوبی تا شهادت👆👆(14قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4195 6️⃣ رمان فرار از جهنم👆👆(67قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4590 7️⃣ رمان پناه👆👆(79قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4949 8️⃣ رمان تا پروانگی👆👆(70قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/5271 9️⃣ رمان مبارزه با دشمنان خدا👆👆(20قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/5423 🔟 رمان رهایی از شب👆👆(177قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/6416 1️⃣1️⃣ رمان سجده عشق👆👆(36قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/6738 2️⃣1️⃣ رمان مخاطب خاص مغرور 👆👆(60قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/7039 3️⃣1️⃣ رمان مردی دراینه👆👆👆(127قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/7868 4️⃣1️⃣ رمان در حوالی عطر یاس 👆👆👆(80قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/8266 5️⃣1️⃣ زندگینامه شهید منوچهرمدق(شوکران)👆👆👆(56قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/8435 6️⃣1️⃣ رمان زیبای حوراء👆👆👆(142قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/9239 7️⃣1️⃣داستان زندگی احسان( واقعی) 👆👆👆(19قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/9348 8️⃣1️⃣ رمان ناحله👆👆👆(222قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10245 9️⃣1️⃣رمان بانوی پاک من👆👆👆 (95قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10544 0️⃣2️⃣رمان زیبای عقیق👆👆👆 (158قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10955 1️⃣2️⃣ رمان سجاده ی صبر 👆👆👆 (123قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/11385 2️⃣2️⃣شهر اشوب بصورت پی دی اف 👆👆👆 https://eitaa.com/nasemebehesht/393 3️⃣2️⃣ رمان زیبای من باتو(درکانال اولم)👆👆👆 https://eitaa.com/nasemebehesht/1410 4️⃣2️⃣ رمان منو به یادت بیار(درکانال اول 👆👆👆 https://eitaa.com/romankademazhabi/11240 5️⃣2️⃣ رمان سهم من از بودنت👆👆👆(46 بخش سه قسمتی) https://eitaa.com/romankademazhabi/11724 6️⃣2️⃣ رمان قلبم برای تو 👆👆👆 (35 قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/11861 7️⃣2️⃣ رمان برای من بخون برای من بمون(213قسمت)👆👆👆 https://eitaa.com/romankademazhabi/13104 8️⃣2️⃣رمان دوی سکه👆👆👆 https://eitaa.com/romankademazhabi/13113 (۱۴۱ قسمت) 9️⃣2️⃣ رمان قهوه چی عاشق👆👆👆 (۸۹ قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/14170 0️⃣3️⃣ رمان نم نم عشق👆🏻👆🏻👆🏻 (۸۴قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/14582 1️⃣3️⃣ رمان عشق واحد(۲۵ قسمت بخش دار)👆🏻👆🏻👆🏻 https://eitaa.com/romankademazhabi/14953 (۱۰۴قسمت) 2️⃣3️⃣ رمان وقت دلدادگی👆🏻👆🏻👆🏻 https://eitaa.com/romankademazhabi/15072 (۸۳قسمت) 3️⃣3️⃣ رمان عشق با طعم سادگی👆🏻👆🏻👆🏻 https://eitaa.com/romankademazhabi/15572 (۹۳ قسمت) 4️⃣3️⃣ رمان معجزه زندگی من👆🏻👆🏻👆🏻 (۸۳ قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/15602 5️⃣3️⃣ رمان نیمه پنهان عشق👆🏻👆🏻👆🏻 (۹۹قسمت)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 #داستان_زندگی_احسان 🌸 قسمت6⃣ 🍃🍃...من برم به درسام برسم. اينو احسان گفت و
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت7⃣ 🍃🍃احسان خوابالوده، گوشاشو تيز کرد. صداي مادر و دخترخالش بود که هر لحظه نزديکتر ميشدند. انگار داشتند از پله ها بالا ميومدند. احسان يه نگاه به ساعت انداخت. اما ساعت تازه نه شب بود و تا ساعت يازده، که وقت اومدن پدر ومادرش بود دوساعتي مونده بود. احسان سريع از جاش بلند شد. در عرض چندثانيه، سجاده نمازش رو جمع کرد و پشت کتاباش مخفيش کرد. سريع به سمت درب اتاق رفت تا قفل در رو باز کنه. اما قبل از رسيدن به در، دسته در از پشت به سمت پايين کشيده شده بود. احسان سرجاش ميخکوب شد. چند ثانيه اي وقت کم آورده بود، براي همين اعصابش از دست خودش خورد شده بود که چرا بي موقع خوابش برده. مادرش از پشت در مدام صدا ميزد، احسان، احسان.... چرا درو قفل کردي؟! احسان وقت نداشت که فکر کنه بايد جواب مادرشو چي بده، صداي مادر هرلحظه بلندتر ميشد و مدام دستگيره در پايين و بالا ميرفت. بالاخره احسان از جاش تکون خورد و قفل درب رو باز کرد. مادرش که هنوز دستگيره در رو تکون ميداد، با باز شدن قفل، در رو به سمت جلو هل داد. اونقدر سريع که در به پاي احسان خورد و صداي ناله کوتاه احسان بلند شد. مادر احسان با حالت خشم و تعجب، و بدون اينکه سلامي بکنه يا منتظر سلام کردن احسان بمونه، پرسيد: درو چرا قفل کردي؟ احسان يه نگاهي به مادر انداخت و نيم نگاهي هم به سارا که پشت مادرش ايستاده بود و لبخند معناداري به لب داشت. مادر باز پرسيد: چرا جواب نميدي؟ چرا در اتاقت رو قفل کردي؟ چرا اتاقت تاريکه؟ سارا با شيطنت خاصي وسط حرف خالش پريد و گفت: حتما ميترسيده من برم تو اتاقش... مادر و سارا همزمان لبخند نيش داري زدند، اما نگاه مادر هنوز به احسان بود. احسان ديد اگه نخواد جواب بده، مادرش مدام سوال ميپرسه. براي همين سرش رو انداخت پايين و جواب داد:خوابم برده بود! مادر احسان مکثي کرد و انگار داشت فکر ميکرد چي بگه. اما بعد يه سکوت کوتاه با لبخندي مصنوعي گفت: امشب به خاطر اومدن سارا، دو ساعتي زودتر اومدم خونه. ساندویج خريدم، بيا پايين باهم بخوريم. قبلشم يه سر بيا اتاقم کارت دارم.... بعد دست سارا رو گرفت و به سمت اتاق بالکني رفتند. دوباره صداي خنده هر دوشون بلند شد. مادر احسان به سارا ميگفت: بيا ببينم اتاقتو چي جوري چيدي، دوست داشتي اتاقتو... احسان ديگه به حرفاي مادرش با سارا گوش نميکرد. همه حواسش به اين بود که حالا به مادرش چي بايد بگه. يعني بايد راستش رو بگه... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت8⃣ 🍃🍃احسان توي افکارش بود که مادرش از کنار اتاق رد شد و گفت: پايين منتظرم. احسان نميدونست چي بايد به مادرش بگه که دروغ نشه. از سه سال پيش که نماز خوندن رو شروع کرده بود، نگذاشته بود مادر و پدرش از اين موضوع مطلع بشند. حتي شب ها يک بطري آب دنبال خودش به اتاق ميبرد تا بتونه راحت براي نماز صبح وضو بگيره. نميخواست مجبور بشه براي مخفي کردن اين موضوع، به مادرش دروغ بگه. بعد چند دقيقه از پايين رفتن مادر، احسان فکري به ذهنش خورد و از اتاقش خارج شد. همون موقع سارا هم از اتاق بغلي خارج شد و وقتي احسان رو ديد، لبخندي زد و با کنايه گفت: درساتو خوب خوندي پسرخاله. احسان ميخواست سرشو بالا کنه و جوابي بده که وقتي نگاهش رو بالا آورد، منصرف شد و بدون گفتن کلمه اي به سمت پله ها رفت. ⁉️سارا هنوز از راه نرسيده خيلي راحت شده بود. لباسهايي پوشيده بود که احسان شرم کرد بايسته و پاسخش رو بده. دامني که پاهاش رو کامل نپوشونده بود و لباسي تنگ... شال روي سر ساراهم، انگار بيشتر از باب برخورد اوليه سارا با پدر احسان بود. چون روزهاي بعد، ديگه حتي خبري از همين شال کوتاه هم نبود. احسان روبروي درب اتاق مادر ايستاد، چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد. مادر مثل هميشه روبروي آينه بود و مشغول مرتب کردن موهاش. احسان بعد از چند ثانيه، وقتي متوجه شد مادرش نميخواد صحبت رو آغاز کنه، گفت:کاريم داشتيد؟ مادر بي مقدمه و انگار منتظر اين جمله احسان بود، باصدايي که سعي ميکرد بلند نشه، شروع کرد: تو نميخواي بزرگ شي. تاکي بايد آبروي مارو پيش هرکسي ببري. اون از مهموني نيومدنات که بايد براي همه يه بهونه بيارم. اينم از مهمون داريات که دخترخالت بعد چندسال، اومده ديدن ما، اونوقت تو از ظهرتاحالا رفتي توي اتاقت و درو قفل کردي!! فکر نميکردم هنوز اونقدر بچه باشي که نتوني از يه مهمون براي چندساعت پذيرايي کني، اگه ميدونستم همون ظهر مطب رو تعطيل ميکردم، ميومدم خونه... مادر همچنان داشت ادامه ميداد که با صداي بلند سارا، سکوت کرد و.... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یاپیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت9⃣ 🍃🍃مرديم از گشنگي، نمياين براي شام... اين رو سارا با صداي بلند از توي سالن گفت و موجب شد مادر احسان سکوت کنه. پدر احسان هم که نيم ساعتي بود، اومده بود خونه، ادامه داد: انگار حرفاي مادر و پسر نميخواد تموم بشه. پدر احسان مجدد باصداي بلند، مادر احسان رو صدا زد: مرجان بيا که دخترخواهرت خيلي گرسنست. و مجدد مشغول کشيدن پيپش شد. مرجان عطرش رو زد و از پشت آينه بلند شد. از کنار احسان که رد ميشد گفت: براي شام که اومدي از دل دخترخالت درمياري و از اتاق خارج شد. احسان هم دنبال مادر از اتاق بيرون اومد، اما واقعا دلش نميخواست بره سر ميز شام. پدرش رو ديد که توي سالن مشغول کشيدن پيپ بود. سلام کرد و رفت کنار پدرش روي کاناپه نشست. شايد بتونه به بهانه پدر، دقايقي از نگاه هاي مادرش دور بشه. بعد از دقايقي مادر، احسان و پدر رو براي شام صدا زد. سرميز شام احسان همچنان ساکت بود. اما مادر دست برنميداشت و مدام از اشتباه احسان ميگفت و کارش رو به نحوي توجيه ميکرد. مدام هم احسان رو نگاه ميکرد بلکه اونم چيزي بگه اما احسان ساکت و سربه زير شام ميخورد. بعد شام احسان به سمت اتاقش ميرفت که احساس کرد کسي پشت سرشه. سارا بود که قدم به قدم داشت دنبالش ميومد. وقتي متوجه حضور سارا شد، سريعتر قدم برميداشت اما سارا هم سرعتش رو بيشتر کرد تا کنار احسان قرار گرفت و گفت: دلم نميخواست خاله بيشتر دعوات کنه، براي همين بهونه شام رو آوردم. منتظر بود احسان پاسخي بده، اما احسان چيزي نگفت. سارا که باز دلخور شده بود، ادامه داد: احسان تو چرا اينقدر عوض شدي، بچگي اينطور نبودي. احسان اينبار سکوتش رو شکست و گفت: اون بچگي بود، ما ديگه بزرگ شديم. اين جمله رو گفت و داخل اتاقش شد. يکماهي از حضور سارا توي خونشون ميگذشت که يک اتفاق تازه، تمام وجود احسان رو لرزوند.... این داستان ادامه دارد و از فردا شب حساس تر... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 #داستان_زندگی_احسان 🌸 قسمت9⃣ 🍃🍃مرديم از گشنگي، نمياين براي شام... اين رو س
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت0⃣1⃣ 🍃🍃توي يک ماه گذشته احسان خيلي اذيت شده بود. انگار يکسال طول کشيده بود. سارا که وضعيت خونه خاله رو ديده بود، يعني اينکه خاله و شوهرخاله صبح تا آخر شب نيستند و اصلا براشون خيلي مسائل اهميت نداره، باعث شده بود از اونچه که هست جسورتر بشه و حتي براي مادر احسان بخواد جاي يه دخترباشه. باهاشون به مهموني ها و پارتي ها بره و دنياي جديدي رو در رفاه و آسايش تجربه کنه. اما اينها مسائلي نبود که احسان رو اذيت کنه، اون اصلا به سارا ذره اي حسادت نميکرد. اونچه اذيتش ميکرد رفتارهاي سارا بود. سارا روز به روز راحت تر توي خونه لباس ميپوشيد. روسري رو که همون چند روز اول کنار گذاشت. بعد از اون هم... احسان هر کاري ميکرد نگاهش به سارا نخوره نميتونست. چون سارا به عمد به اون نزديک ميشد و باهاش به هر بهانه اي شوخي ميکرد. چند باري هم دست دراز کرده بود که با احسان تماس داشته باشه، اما احسان سريع ازش فاصله گرفته بود. اين شرايط باعث شده بود احسان به غير از مواقع ضروري از اتاقش خارج نشه. و وقتي از اتاق خارج ميشه، کاملا سرش رو زير بندازه. تمام اين لحظات فقط به خودش دلداري ميداد که احسان! صبر کن. اين يه امتحانه، فقط چندماه بايد صبر کني تا ترم جديد دانشگاه شروع بشه و سارا به خوابگاه بره. اما اونشب با اومدن مادر احسان به اتاقش، تمام اميدش نااميد شد. يکساعتي بود که پدر و مادر احسان به خونه اومده بودند و صداي خندهاشون در کنار سارا، به گوش احسان ميرسيد. اما احسان به دليل وضعيت بد سارا، خيلي موقع ها از سلام کردن به پدر و مادرش هم منصرف ميشد. اونشب احسان داشت براي خواب آماده ميشد که مادرش درب اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد. بعداز حرف ها و غرهاي هميشگي، گفت من و پدرت به پيشنهاد سارا، ميخوايم سارا دختر خوندمون باشه. ⁉️ اينطوري هميشه پيشمونه، هم تو روزها از تنهايي درمياي، هم ما يکي رو پيدا ميکنيم که روحياتش به برنامه هاي ما بخوره. فکر ميکنم اينطوري براي هممون بهتر باشه. احسان که شکه شده بود، گفت اما.... که مادرش حرفش رو قطع کرد و گفت: ديگه نميخوام در اين مورد حرفي بشنوم و از اتاق خارج شد. اين اتفاق فصل جديدي توي روابط سارا با احسان باز کرد، که حتي بازگو کردنش براي احسان پيش کسي دشوار بود..... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یاپیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت1⃣1⃣ 🍃🍃بعداز خارج شدن مادر از اتاق، احسان اونقدر گريه کرد تا خوابش برد. باورش نميشد اين مبارزه تا سالها بخواد ادامه پيدا کنه و از طرفي هيچ فکري به ذهنش نميرسيد. صبح به اميد اينکه بتونه با دوستش علي، مشورت کنه، زودتر از خونه خارج شد. اما تنها دلگرمي که علي بهش داد اين بود که سال ديگه خوب درس بخونه تا دانشگاه قبول بشه و براي تحصيل به شهر ديگه بره. يعني دقيقا کار سارا رو مقابله به مثل کنه. احسان ظهر نااميدتر از قبل به خونه اومد. اينبار سارا به استقبالش اومده بود، با وضعيت پوشش خيلي بد. با لبخندي بلند گفت: سلام داداش خودم، اینگار ميخواست خودش رو توي بغل احسان بندازه، اما احسان خودش رو جمع و جور کرد و کنار کشيد. سلامي کرد و به سمت اتاقش رفت. سارا سريع دنبالش رفت و آستين پيراهنش رو کشيد و با جديت گفت: چرا محل نميزاري. چرا تو اينقدر مغروري! تا ديروز هر جور خواستي رفتار کردي، اما از امروز به بعد من مثل خواهرتم... احسان که عصبي شده بود، جواب داد: خواهر ناتني با يه غريبه فرقي نداره. تو براي من مثل همه نامحرماي ديگه اي. اگه براي تو مسئله اي نيست، براي من اين چيزا مهمه. اينو بفهم...⁉️ بعد لباسش رو بازور از مشت سارا کشيد و پله هارو سريع بالا رفت. سارا باصداي بلند جواب داد: خودت خواستي... احسان احساس هاي عجيب و غريبي داشت. ترس، نفرت، خشم و احساس گناهي که نميدونست چرا...⁉️ اون علت همه دردسرهاشو از يک چيز ميدونست. وقتي در اتاقش رو بست، آروم به سمت آينه رفت و دقايقي به خودش خيره شد.... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یاپیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت2⃣1⃣ 🍃🍃موهاي بور، پوست سفيد و ته ريشي که معصوميت و زيبايي چهره احسان رو بيشتر کرده بود. مشتش رو سفت به آينه کوبيد. گوشه آينه ترک برداشت و دستش خون اومد. توي دلش ميگفت: اي کاش زشت بودم تا اينقدر دردسر نداشتم. گرچه سارا اولين کسي بود که اينطور سبب اذيت و آزارش ميشد، اما روزي نبود که از خونه خارج بشه و سايه نگاه دخترا و يا متلک هاشون رو احساس نکنه. داشت فکر ميکرد منظور سارا از اينکه گفت: "خودت خواستي" چي ميتونه باشه. يعني چه نقشه ي ديگه اي براش ميکشه. سعي کرد اين افکار رو از ذهنش بيرون کنه، چون اينطوري خيلي اذيت ميشد. هيچ راهي به ذهنش نميرسيد و ميدونست گفتن اينکه در چه وضعيتي قرار داره، براي پدر و مادرش، سودي نداره. پدر که اين مسائل براش اهميت نداره و مادر هم حتما به رفتار خود احسان ايراد ميگيره و باز مثل بقيه مسائل، بچه خطابش ميکنه. براي همين اين فکر رو هم از ذهنش بيرون کرد و بدون اينکه ناهار بخوره به رختخواب رفت و خوابيد. قبل از اينکه به خواب بره، يک جمله رو مدام باخودش تکرار ميکرد...احسان تو بايد مبارزه کني...❗️ احسان تو بايد مقاوت کني....❗️ وقتي بيدار شد، خيلي گرسنه بود. رفت توي آشپزخانه تاچيزي بخوره که متوجه شد سارا پشت سرش وارد شد. ببخشيد احسان جون، من اذيتت کردم، شرمنده...😔 اينارو سارا ميگفت.⁉️ احسان که فکر کرد واقعا سارا از کارش پشيمون شده، برگشت که جوابي بده. اما با ديدن سارا عرق سردي به بدنش نشست. سارا لباسي بدن نما پوشيده بود. آرايشي غليظ کرده بود و موهاش رو روي شونه هاش پريشان کرده بود. احسان بدون اينکه جوابي بده سريع برگشت اتاقش. اونقدر شوکه شده بود که حتي نتونست غذايي برداره تا بخوره. بدنش ميلرزيد و تازه فهميده بود معناي "خودت خواستي" که سارا گفته بود يعني چه. احساس ميکرد شيطان به عينه روبروش قرار گرفته. حتي چيزي بدتر از شيطان. يادش به صحبت هاي دوستش علي افتاد. راهکاري که قبلا بهش گفته بود تا توي مشکلش ازش استمداد بگيره. براي همين به سمت گوشي تلفن رفت تا.... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یاپیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ "طولانی شدن دوران عقد!!!" بعضی وقتها دوران عقد خیلی طولانی می‌شود . مثلا دختر و پسر دو یا سه سال و گاهی بیشتر توی عقد هستند. نمی‌شود گفت این اتفاق خوب است یا بد. ولی قطعا مشکلاتی با خود به همراه دارد! از جمله این مشکلات دخالت خانواده‌هاست. دوران عقد چون رفت و آمد به خانه والدین زیاد است، مشکلات خیلی زیادی می‌تواند از طرف پدر و مادر‌ها برای زوج‌های جوان ایجاد شود. علاوه بر اینکه چند سال اول ازدواج، دوران اختلاف ولتاژ عاشقی است. یعنی دورانی که زن و مرد چون تازه در کنار هم قرار گرفته‌اند، می‌توانند با مشکلات شخصیتی هم کنار بیایند و هم را درک کنند. یعنی دورانی که زن و مرد جوان می‌توانند زندگی هم را بدون مشکل و در کنار هم بسازند و خشت‌ها را صاف کنار هم بگذارند. در نتیجه خوب است که در همین دوران اختلاف ولتاژ زن و مرد زیر یک سقف بروند و زندگی را شروع کنند. تا ازدواج عاشقانه تری داشته باشند و امادگی بیشتری هم برای تغییر داشته باشند . 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دوستانتان به اشتراک بگذارید 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 ❌به زندگی باید عشق ورزید.... 👈منتظر نمان تا رویاهایت به واقعیت برسد و بعد شروع به لذت بردن از زندگی کنی. 😍بیا و قول بده پیش از آنکه رویاها تحقق یابند، لذت بردن از زندگی رو تا میتووونی تجربه کنی. ⏰زندگی یعنی زمان؛ ⁉️پس چرا باید با انرژیهای منفی آن را بر باد دهیم؟ 🤔آیا می‌دانید افرادی که امروز با هر آنچه که دارند، از زندگی لذت نمی‌برند، در آینده نیز با هر آنچه که به‌ دست می آورند، باز هم از زندگی لذت نخواهند برد؟ 👊زیرا هرگز یاد نگرفته‌اند چگونه باید زندگی کنند. 😳آنها همیشه به دنبال چیز بهتری هستند و وقتی به آن می‌ رسند، دیری نمی‌پاید که دوباره شکوه و شکایت را شروع می‌کنند. 👈پس از امروز زندگی را دوست بدار❤️ 👌تصمیم بگیر و برای اولین قدم شکرگزار باش. 📝عبارت تاکیدی👇👇 زندگیم از هر نظر روز به روز بهتر می شود. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581.mp3
7.58M
نتیجه خدمت و کمک به دیگران، رضایت خداوند است. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا