eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
خـــدا... میان الفبای هستی عشـق را آفرید تا زندگی... معنا بگیرد و یادمان باشـد می توانیم آن را به عزیزانمان هدیه بدهیم. صبحتون بخیر #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
بهترین ها-در انتظار من است.mp3
3.61M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع
❤️به نام‌خدا❤️ رمان‌شماره:8⃣2⃣ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم تعداد‌قسمتها:۱۳۴ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍃به نام او🍃 بله؟ - سلام سهیلا جان، کجایی؟ - ســلام زن دایــی جــون، ببخشــید کلاســم کمــی طــول کشــید الان راه مــی افــتم، گفتــین میــدان بهارستان کوچه میخک، پلاك 35؟ - آره عزیزم، الان دانشگاهی؟ - بله. - به علیرضا می گم بیاد دنبالت. با دستپاچگی گفتم: - نه، نه، اصلاً، زحمتشون می شه، خودم میام. - با ماشین می آد سهیلا جون، پیاده که نمی خواد بیاد! قرار شد تعارف با هم نداشته باشیم ها! از اصرار زن دایی کفري شدم و زیر لب غر زدم: «اَه، این زن دایی هم چقدر گیره!» - چیزي گفتی سهیلا جون؟ واي چه گوشهاي تیزي داشت! - من؟! نه! راستش من هنـوز یـ ه کـم د یگـه کـار دارم معلـوم ن یسـت کـ ی تمـوم بشـه، بـرا ي همـ ین نمـ ی خوام مزاحم پسردایی بشم! - باشه هر طور مایلی، پس منتظرت هستیم فعلاً خداحافظ. - خداحافظ. نفس عمیقـ ی کشـ یدم و تکیـ ه دادم بـه ن یمکـت، بـا خـودم گفـتم : «فرمانیـ ه کجـا بهارسـتان کجـا !» نگـاه ی بـه اطـراف کـردم وجـود دختـر و پسـر جـو ان بـر روي یکـی از نیمکـت هـاي پـارك تـوجهم را جلـب کــرد! ظــاهراً در همــ ین چنــد دقیقــه اي کــه بــا زن دا یــی مشــغول صــحبت بــودم آمــده بودنــد . در احوالشون کنجکاو شدم، هر از گاهی پسر حرفی می زد و دختر از خنده ریسه می رفت. درســت شــبیه مــن و بهــزاد ! آن روزهــا خــودم را جــزو خوشــبخت تــر ین آدمهــاي روي زمــین مــی دانسـتم، امـا صـد حیـف کـه تمـام آن خـاطرات شـیرین بـه یکبـاره تبـدیل بـه کـابوس سـیاهی شـد کـه هنوز هم رهایم نمی کند. **** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
رو بــه روي در ســفید رنــگ یـک ســاختمان شــمالی ایســتادم. دو طبقـه و تقریبــاً نوســاز بــا نمــاي آجــرسـفال، ناگهـان بـا خانـه قبلـی خودمـان مقایسـه کـردم. اصـلاً قابـل قیـاس نبـود، اینجـا نهایتـاً دویسـت متـر در جنـوب تهـران امـا خونـه مـا هـزار و دویسـت متـر در یکـی از بهتـرین منـاطق تهـران! از ظـاهر خانه برمی آمد وضع اقتصادي دایی متوسط رو به پایین باشد. یـه لنگـه ابـرویم را بـالا دادم و بـا غـرور خانـه دایـی را ور انـداز کـردم. امـا یـادآوري اوضـاع کنــونی ام تلنگــري شــد کــه باعــث خــالی شــدن بــاد آن همــه فــیس و افــاده شــد . ســرخورده تــر از همیشه زنگ در را زدم. - بله؟ بـا صـدا ي مـرد جـوان در پشـت آ یفـون دچـار اسـترس شـدم . احتمـالاً پسـر دا یـی ام بـود، آب دهـانم را قـورت دادم، هرچـی بـه مغـزم فشـار آوردم فـامیلی ِِمـادرم یـادم نمـی آمـد بـا صـداي عصـبی مـرد بـه خودم آمدم... - پــس چــرا جــواب نمــی دیــد؟ و بعــد هــم محکــم گوشــی را گذاشــت. وا رفــتم. اینکــه گوشــی راگذاشـت؟! از کـم حوصــلگیش حرصـم گرفـت، تــوي هـواي ســرد مـرا پشـت در کاشــته بـود ! حــداقل کمـی تحمـل مـی کـرد! پشـتم را بـه در کـردم و بـا عصـبانیت زیـر لـب چنـد تـا فحـش نثـارش کـردم «گند دماغ، بد اخلاق، عنق عوضی، عجب مهمون داري می کنن!» - با کی هستین خانم؟! من عوضیم؟! برگشتم بطرفش و بدون اینکه به خودم بیام گفتم: - پس چی، من؟! بی شعور نمی دونی تو هواي سرد من رو پشت در... تازه به خودم آمدم خراب کاري کرده بودم اساسی! کی اینجا آمده بود؟ چرا من نفهمیدم؟ مـردي حـدود 30 سـاله بـا بلـوز و شـلوار گـرمکن سـفید و سـیاه، قـدي متوسـط در مقایسـه بـا مـن کـه قدم صد و شصت و هشـت بـود چنـدان بلنـد بـه نظـر نمـی رسـید، بینـی سـر بـالا و کـوچکش بـا صـورت اســتخوانی و لــبش کــاملاً همخــوانی داشــت چشــمانی مشــکی بــا ابروهــاي گــره خــورده ... در ذهــنم جرقــه اي زد علیرضــا بــود، چقــدر عــوض شــده بــود نــه شــبیه دایــی بــود نــه زن دایــی! **** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨ ظــاهراً همــان لحظه این جرقه در ذهن پسردایی من هم زده شد چون همزمان با هم گفتیم: - سلام پسردایی - سلام سهیلا خانم! من خندیدم و او به لبخندي محجوبانه اکتفا کرد. سـکوت بینمـان برقـرار شـد گـویی ذهـن هـر دوي مـا بـه گذشـته هـا پرکشـید. ده سـالی مـی شـد کـه یکدیگر را ندیده بودیم. بالاخره سکوت کوتاه ما توسط او شکسته شد. - ببخشید دیر شما را شناختم. - شـما هـم مـن رو ببخشـید، چهـره تـون خیلـی عـوض شـده اصـلاً بجـا نیـاوردم، راسـتش فکـر کـردم که اشتباه اومدم! - حالا خواهش می کنم بفرمایین داخل! - متشکرم. وارد حیاطی کوچـک و تمیـزي شـدیم، دو تـا باغچـه کوچـک بـا درختـانی لخـت و بـی بـرگ کـه موسـم زمستان را یـاد آوري مـی کردنـد در وسـط حیـاط نگـاه هـر بیننـده اي را بـه سـوي خـودش مـی کشـید! سـاختمان آجـر سـفالی کـه دیوارهـاي آن بـه طـرز جـالبی بـا برگهـاي چسـب کـه پوشـیده شـده بودنـد زیبایی خاصی به حیاط داده بود. - بفرمایین دختر عمه خیلی خوش آمدین. - ممنون ببخشید بد موقع اومدم. - خواهش می کنم این چه حرفیه. - زن دایی نیستن؟ - نه، مراسم خـتم یکـی از دوسـتاش رفتـه، تـا نـیم سـاعت دیگـه برمـی گـرده . شـما بفرمـایین بشـینین، من الان برمی گردم! روي مبـل نشسـتم و بـا سـرعت، تمـام خانـه را از نظـر گذرانـدم ! پـذیرایي دو قـالی دوازده متـري کـرم و یــک نــه متــر ي قهــوه اي رنــگ خــورده بــود . دو تــا اتــاق خــواب، یکــی در نزدیکــی آشــپزخونه و دیگـري در کنـار پلــه هـاي بــاریکی کـه بــه طبقـه دوم راه داشـت و یــک دسـت مبــل راحتـی معمــولی قهوه اي رنـگ بـا پـرده هـا ي نبـاتی، در عـین سـادگی و ارزانـی جلـوه اي زیبـا بـه خانـه داده بـود . کمـی روي مبــل جــا بــه جــا شــدم . خانــه گرمشــان کلافــه ام کــرده بــود بــراي رهــایی از گرمــا روســري و پــالتویم را درآوردم. علیرضـــا کمـــی طـــول داد، ســـرم رو انــداختم پـــا یین و انگشـــتم رو دور حلقـــه نـامزدیم کـه خیلـی دوسـتش داشـتم، چرخانـدم و منتظـر شـدم تـا پسـر دایـی عزیـز از آشـپزخانه دل بکند و بیاد. به گمانم کمی خجالتی بود. - خیلی خوش... سرم رو بالا کردم و علیرضا را سینی به دست درحالیکه هاج و واج نگاهم می کرد دیدم! **** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلام از امروز ان شاءالله با دو رمان در خدمت شما خواهیم بود یکی ظهر یکی غروب لطفا دوستان خود را به کانال دعوت کنید 🙏🙏
بیوگرافی رمان دو روی سکه👇👇👇 قضیه یه دختره اس که توی یه خونواده ای بزرگ شده که بی بند و بارن! تو یه سری اتفاقایی که براش میوفته خونوادشو از دست میده و مجبوره بره خونه داییش که آدمای مذهبی ای هستند و یه پسر مقید دارن زندگی کنه!!!!… از یک داستان واقعی است. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❣💕💕❣💕❣💕❣ "خـودخـواهـی؛ ممنــوع..." 🍃 هیچ وقت یك طرفه به قاضی نروید و برای عملی كردن راهی كه به نظر خودتان موثر است، پافشاری نكنید. به دنبال راهی بگردید كه برای هردوی شما آرامش‌بخش است. 👈 اگر با هم در مورد موضوعی اختلاف نظر دارید، راحت‌ترین راه این است كه قهر یا تهدید كنید و در كمال بی‌میلی همسرتان را مجبور كنید كه كاری را كه شما می‌خواهید انجام دهد. 👈 اما این راه آسان آینده زندگی مشترکتان را با سختی‌هایی روبه‌رو خواهد كرد؛ پس كمی از مواضع خود كوتاه بیایید و از همسرتان هم بخواهید كه سازگاری داشته باشد. ✅ گرفتن تصمیمی كه به نفع هردوی شما باشد آسان نیست اما تنها راهی است كه می‌تواند آینده زندگی شما را به جای جنگ و دعوا به سمت گفت‌و‌گو و همكاری ببرد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
به"دشمنانت" ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭ ﻓﺮﺻﺖ‌ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﺎﺗﻮ ﺩﻭﺳﺖ‌ﺷﻮﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ"ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺖ"ﯾﮏ‌ﻓﺮﺻﺖ ﻫﻢﻧﺪﻩ ﮐﻪ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺷﻮﻧﺪ! ﺯﯾﺮﺍ ﺩﻭﺳﺘﺎنت جای"ﻋﻤﯿﻖِ ﺯﺧﻤﻬﺎﯼِ‌ﺩﻟﺖ"ﺭﺍ ﺩﻗﯿﻖمیدﺍﻧﻨﺪ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
هدایت شده از قهوه چی عاشق
❤️به نام خدا❤️ رمان شماره :9⃣2⃣ نام رمان :قهوه چی عاشق(واقعی) نام نویسنده:عاطف گیلانی (نام مستعار) تعداد قسمتها:۸۹ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
داستان در مورد شخصی است که عاشق دختر همسایشان شده است. او برای رسیدن به عشقش هر کاری می کند ولی نهایتا متوسل به درگاه امام زمان(عج) می شود و اخرش را هم که معلوم است....اما نکاتی بسیار تامل برانگیز در این داستان وجود دارد. من جمله اینکه زیارت وجود مقدس حضرت می تواند نصیب هر کسی بشود (و این نیست که خاص عرفا یا خواص باشد) و ثانیا برای دیدار حضرت لازم نیست که حتما درخواست بسیار عارفانه ای داشته باشی. ظاهرا کیفیت درخواست مهم است نه نوع درخواست. اینکه هرچه می خواهی را خالصانه طلب کنی. داستانی جدید که برای اولین بار در این کانال میخوندید قراره با موافقت و تایید مسجد جمکران چاپ بشه ان شاءالله
داستانی که در آن چهل شب بر من گذشت، داستان درهاي بسته است ،داستان کوچه ای بن بست ،اما میدانی،گاهی پشت کوچه هاي بن بست ،خیابانی است بی انتها که تو از آن بی خبري من یاد گرفته ام که به آن خیابان پرتردد و زیبا فکر کنم ،نه دیواري که راه مرا سد کرده. داستان زندگی من از محبوبه شروع شد، دختري که در همسایگی ما زندگی می کرد، و پدرش از تجار نجف بود، من و محبوبه از کودکی باهم ،هم بازي بودیم ،راستش آن زمان فکرش را هم نمی کردم که روزي عاشق محبوبه شوم . همیشه با هم دعوا داشتیم یادم است که یکبار النگویش را شکستم ،همان النگویی که پدرش از سفر هند برایش آورده بود، پدرش چنان چشم غره اي به من رفت که من و دختر همسایه مان آتیه فرار را بر قرار ترجیح دادیم. بالاخره کودکی دنیای خودش را دارد. اما عاشقی.... راستش من اصلا" عشق را نمیفهمیدم ولی چشم هاي عسلی او خوب مرا عاشق کرد، آن زمان مثل همیشه پشت بام خانه می نشستم و به بهانه خوردن قهوه به سه خانه آنورتر خیره می شدم، دقیقا" زیر درخت بید روي آن نیمکت چوبی، آنجا پاتوق محبوبه بود. آنقدر زیرچشمی نگاهش می کردم تا ببینم او هم به من نگاه می کند یا نه!؟ حدس من درست بود، او بیشتر از آنکه کتاب بخواند، حواسش به من بود. اصلا" محبوبه باعث شد معتاد قهوه شوم. و قرار عاشقی ما شد غروب آفتاب. او زیر شاخه هاي چتر گونه بید و من زیر سقف آسمان. گاهی قهوه نداشتم و با آب خالی به پشت بام می رفتم، خوب می دانستم که نباید این قرار عاشقی به هم بریزد، من یک سال بدون غیبت بر قرار عاشقی حاضر شدم، اما دیگر محبوبه اي نبود، سه روز ندیدنش قلبم را جریحه دار کرده بود، اما چه میشد کرد؟ تا بوده همین بوده و تا هست همین است. که عاشق در بی خبری و بی قراري و انتظار بمیرد و دم نزند. نویسنده ؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد......... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
شب سوم هم گذشت و صبح فرا رسید. صبح آن روز از خواب بلند شدم و به دیوارکاه گلی تکیه دادم.سرم را روي زانوانم گذاشتم و فکرم به هر سو رفت. آیا به سفر رفته یا نه؟ می آید یا نمی آید؟ سفرش چقدر طول می کشد؟ و شاید اصلا" با من قهر کرده؟ شاید هم در خانه نشسته و دیگر غروب آفتاب را دوست ندارد. با خودم می گفتم: اي کاش این شاید ها باید بود، تا کمی خیالم راحت شود. توي، همین فکرها بودم که برادر بزرگترم قارون مثل اجل معلق بالای سرم حاضر شد. - دوباره به آن فکر می کنی؟ - صبح به خیر. - صبح، شب، غروب، ظهر، تمام کن این بازیهاي کودکانه را محمد. - کاش تمام شدنی بود! - بگو نمی خواهم تمامش کنم، بگو مدتهاست کارم شده قهوه خوردن و روي بام نشستن. - کارم شده روي بام نشستن، خوب است؟ - همیشه همینطور بودی، لجوج و خودسر گفتم؛ توهم همینطور. و سرم را از فرط بی حوصلگی به زیر انداختم ،قارون کمی نزدیکتر آمد، دستش را روي دستم گذاشت و گفت: - به خاطر خودت می گویم، فکر کردن به آن خانواده برایت نان و آب نمی شود. - تا عاشق نشوي، درد مرا نمی فهمی. برای اینکه به چشم هایش نگاه کنم ، با دست چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد و گفت ؛ - بهانه جویی را کنار بگذار پسر، اگر قرار بود قبولت کنند، در همان سه باري که خواستگاري رفتیم قبول می کردند. از جایم بلند شدم، به سمت پنجره اتاق رفتم و از پنجره چوبی به بیرون نگاه کردم، راستش حرف زدن و توي صورت قارون نگاه کردن برایم سخت بود. قارون ادامه داد: - چرا دیگر نجاري نمی آیی؟ فقط به پشت بام می روي، چرا تو عوض شدي محمد؟ بهانه جویی نکن پسر. لب و لوچه کج کردم و گفتم ؛ - حرفهایت تکراري است قارون، خودت بهتر می دانی که پدرش موافقت نکرده، وگرنه محبوبه که مرا دوست دارد. -ما محتاج نان شبیم، و آنها غذاي شبشان به همه زندگی ما می ارزد، آري پدرش بیهوده نمی گوید، ما فقیریم محمد، فق..........یر، چگونه یک تاجر میتواند دخترش را به فقیر بدهد؟ حرف هاي قارون تازگی نداشت، دوست داشت مثل آدم هاي عاقل و دنیا دیده حرف بزند، از پنجره اتاق ، به کوچه باغ روبرو نگاه میکردم، کوچه باغی که به نخیله ختم می شد، گوشم پر بود از این حرف ها، بعد از لحظه اي گفتم: - اشتباه می کنی، فقیر کسی است که درهم و دینار را از عشق تشخیص.... محبوبه. - چه گفتی؟! ناگهان محبوبه را دیدم که از کوچه باغ روبرو رد شد. در دلم گفتم ؛کدام سفري سه روزه تمام می شود! نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد.......‌ ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
یعنی تمام این چند روز را خانه بود و خودش را نشان نمی داد! قارون را بی جواب گذاشتم و تا بیرون اتاق دویدم، تا دم در رفتم و دوباره برگشتم، یادم آمد صورتم را آب نزده ام. سر به هوا دنبال آب گشتم، از سطل کنار چاه، مشتی آب به صورتم ریختم و دوباره خودم را به در رساندم، به سر کوچه که رسیدم محبوبه را رویت کردم، نظاره کردن محبوبه از چند متري یعنی همه چیز، هم خدا و هم خرما ،دوان، دوان خودم را به او رساندم و با فاصله چند قدمی عقب تر از او ایستادم. با فاصله چند قدمی، عقب تر از او ایستادم ،سینه ام را صاف کردم و صدایش زدم: - محبوبه لحظه اي ایستاد. با ایستادنش شمع امید توي دلم روشن شد، ولی او حتی برنگشت مرا نگاه کند. به راهش ادامه داد و رفت. شمع امید که سوسوزنان دلم را روشن نگه داشته بود، با طوفان سرد ناامیدي خاموش شد، براي بار دوم صدایش زدم؛ - محبوبه اینبار نباید فرصت را از دست می دادم، جلو رفتم، روبرویش ایستادم و چشم توي چشم شدیم، گفتم: - کجا بودي؟! جواب سؤالم را نداد و فقط سرش را پائین انداخت، گفتم: - مگر با من قهر کرده اي که خودت را پنهان می کنی! - محمدحسن برو، دیگر خوب نیست، من و تو را باهم ببینند. هنوز سرش پائین بود، گفتم: - محبوبه تو را چه شده؟ پوشیه اش را انداخت و گفت: - فاضل مرا از پدرم خواستگاري کرده و جواب پدرم مثبت است. - فاضل! ولی.....امکان ندارد..... تو هم او را دوست داري؟ -........ - محبوبه با توام، رفیق نیمه راه چرا جواب نمی دهی؟ تو که بهتر می دانی پدر فاضل..... - آري پدر من، پدر فاضل را کشته، چه می خواهی بگویی؟ - فاضل چگونه می تواند با دختر قبیله قاتل پدرش وصلت کند. سکوت کوتاهش نشان از آن بود که خودش هم نمیداند دارد چه کار میکند، ولی بالاخره جواب داد ؛ -هر چه بود گذشت، آن ماجرا برای سال ها پیش است . - چشمم روشن، تو هم که طرفداري فاضل را می کنی، یعنی دل تو با او همراه است؟ دوباره سکوتی کوتاه کرد و گفت: - فقط برو، همه چیز تمام شده. - دیگر چه؟ بگو.... خجالت نکش، چه چیزي را پنهان می کنی! آن چشم ها را باید زمانی پنهان می کردي که من ندیده بودم. محبوبه چند قدم جلوتر رفت، سربرگرداندو گفت: می خواستم بگویم، دیگر من و تو سنمی با هم نداریم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد... شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
این متن خیلی آرامش بخشه🌹 شکست ها و نگرانی هایت را رها کن. خاطراتت را نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار دلت... در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب باشد، زمین میخوری... زخم بر میداری... و درد میکشی... نه از بی مهری کسی دلگیر شو ، نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم! به خاطر آنچه که از تو گرفته شده، دلسرد مباش. تو چه میدانی؟ شاید ... روزی ... ساعتی ... آرزوی نداشتنش را میکردی... تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار! هیچ کس آنقدر قوی نیست که ساعت ها بر عکس نفس بکشد ... به آینده لبخند بزن... این همان جایی است که باید باشی! هیج کس تو نخواهد شد " آرامش سهم توست 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی دیدار شمس و مولانا.mp3
13.2M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
🌼آفتاب زیباییش را 🌸به چشم‌های بیدار 🌼شاد باش می‌گوید 🌸و صبح در نهایتِ زیبایی 🌼قد می‌کشد... 🌸بیداری خود را 🌼شاکر باش و 🌸پنجره‌های خوشبختی را 🌼با عشق بگشا... 🌷آغاز دوباره‌تون زیبا🌷 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قدرزندگیمونوبدونیم.mp3
4.78M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع
4_5942598337944356142.mp3
15.51M
💖 سلام امیر عرفه ، مهدی جان 🔆 در پُراجابت ترین روزِ خدا ، در لحظه هایی که سرشار از شور و اشتیاق مناجاتم ، با جانی لبریز از مصیبت و حیرانی ... جز رهاییِ تو از زندان غیبت و غربت چه آرزویی میتوانم داشته باشم ؟ مگر کودکی که سالهاست در حسرت دیدار پدر ، لحظه شماری می کند ، جز نظاره ی سیمای پدر ، آرزوی دیگری هم دارد ؟ ... 🔆امروز روز توست پدر ... روز دعا برای بازآمدنت ، روز ضجه برای ظهورت ، روز التماس برای رهایی ات ... 🌟اللهم عجل ، ثم عجل ، ثم عجل لولیک الفرج ... #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_سوم ظــاهراً همــان لحظه این جرقه در ذهن پسردایی من هم زده شد چون ه
✨✨✨✨ بــی اختیــار نگــاهم بــه روســري روي پــایم افتــاد، تــازه علــت تعجــب پســردایی را فهمیــدم. بســتگان مامان همه مـذهبی بودنـد و هیچگـاه بـدون پوشـش جلـوي نـامحرم ظـاهر نمـی شـدند . البتـه مـادرم بـه لطــف وصــلت بــا خانــدان حــامی از ایــن قاعــده مســتثنی بــود. خجالــت زده و بــا ســرعت روســر یم را سرم کردم. - ببخشید حواسم نبود! علیرضا بدون حرفی سینی چاي را روي میز جلوي من گذاشت و گفت: - عذر می خوام تنهاتون می ذارم، باید برم جایی کار دارم، شما راحت باشید. رفت و من به چاي خوش رنگی که در سینی نقره اي زن دایی جاي گرفته بود خیره ماندم. **** بــدنم را کشــیدم و بــا رخــوت از تخــت بلنــد شــدم . بــا گیجــی نگــاهی بــه اتــاق انــداختم . هرچــه مــی گذشـت هوشــیارتر مــی شــدم و عمــق فاجعــه را بیشـتر درك مـی کــردم. بـا کــف دســت راســتم رو ي گونه ام زدم. بلند به خودم نهیب زدم: - خاك تو سرت کنن سهیلا، از همه جا باید توي اتاق این پسرِ از هوش می رفتی!! وقتی علیرضا رفـت، از آنجـا یی کـه فضـولیم گـل کـرده بـود تمـام خانـه اي را کـه با یـد چنـد صـباحی در آن زنــدگی مــی کــردم را جســتجو کــرده بــودم و البتــه مهمتــر ین قســمت فضــولیم اتــاق پســردایی دکتــرم بــود. و بعــد از زور خســتگی همــین جــا خــوابم بــرده بــود ! از خــودم عصــبانی شــدم، از وقتــی آمـده بـودم خـراب کـاري پشـت خـراب کـاري! حتمـاً فکـر مـی کـرد دخترعمـه اش یـه تختـه اش کـم است!! با باز شدن آهسته در، افکارم بهم خورد. زن دایــی نــرگس بــه آرامــی ســرش را از لاي در وارد اتــاق کــرد . بــا دیــدن مــن کــه مثــل تنــدیس اسکار سیخ وسط اتاق ایستاده بودم، متعجب لبخندي زد و گفت: - سلام عزیزم بالاخره بیدار شدي؟! شرمگین لبخندي زدم و گفتم: - بله همین الان! زن دایــی کــاملاً وارد اتــاق شــد دســتانش را بــراي بــه آغــوش کشــیدنم از هــم بــاز کــرد و بــا لحــن شوخی گفت: - بپر اینجا! بــه طــرفش رفــتم و خــودم را درآغــوش گــرمش انــداختم . ســال هــا بــود دلتنــگ یــک آغــوش گــرم بودم. حس خوبی داشتم کـه قابـل توصـیف نبـود . آن لحظـه دلـم بـراي دیـدن مـادرم پـر مـی کشـید. بـا آنکــه مــادرم همیشــه حریمــی بــین مــن و خــودش برقرارکــرده بــود و مــن هیچگــاه نتوانســتم از مرزهاي آن عبور کـنم امـا د لـم بـراي آن قـانون هـاي نانوشـته و سـختگیرانـه کـه بـین مـادر و دختـر بسته شده بود تنگ بود. یادآوریش بهانه اي براي سرازیر شدن اشکهایم شد. **** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨ -گریه می کنی؟ - یاد مامانم افتادم همیشه می گفت؛ شما بهترین دوستش بودین. - خدا رحمتش کنه، راست می گفت دوستی من و الهام از نوجوانی بود. - دلم براش تنگ شده زن دایی. - الهی قربونت برم تو اولین فرصت با هم میریم سر خاکش. خودم را از آغوشش جدا کردم با انگشتانم اشک هایم را پاك کردم و گفتم: - شرمنده، ناراحت شدین؟ لبخند کم رنگی زد و گفت: - بــی قــراري تــو نــاراحتم مــی کنــه، طاقــت دلتنگــی هــات رو نــدارم . بــرو صــورتت رو بشــور، شــام حاضره راستی مانتو و شالتم گذاشتم روي صندلی! بوسه اي بروي گونه ام زد و رفت. زن دایــی را چنــد مــاه پــیش بــا دایــی ســر خــاك مامــان منیــره، مــادر پــدر، دیــده بــودم البتــه بــدون علیرضـا، بـرعکس آخـرین بـاري کـه علیرضـا را دیـدم دقیقـا ده سـال پـیش تـوي جشـن تولـدم بـود. طبیعی بود چـون بعـد از اتفاقـاتی کـه تـو ي تولـدم افتـاد . مـادرم بـا بسـتگانش قطـع رابطـه کـرد . مـادرم زن کـم حـرف و تـو داري بـود و از گذشـته هـا چیـزي بـروز نمـی داد. در مـورد فامیـل و اقـوامش هـم چیزي نمـی گفـت فقـط گـاه گـداري از خـاطرات دوران نوجـوانی و جـوانی کـه بـا نـرگس خـانم داشـت حـرف مــی زد. زن دایــی نــرگس زن مهربــان و دوســت داشــتنی بــود. ســر خــاك مامــان منیــر آنقــدر دلــداریم داد و غــرق در محبــتم کــرده بــود کــه بــه جــرأت مــی تــونم بگــم هــیچ یــک از بســتگانم اینگونه نبودند البته بـه اسـتثناي عمـه فـروغ مهربـانم کـه حـال خـودش خیلـی بـدتر از مـن بـود و یکـی را می خواست که او را دلداري دهد! دایی و خانمش سر خاك از من قول گرفتند که مدتی کنار آنها زندگی کنم. بـا یـادآوري قیافـه زن دایـی بارقـه اي از امیـد در دلـم نشسـت . نگـاهم را بـه سـو ي شـال و مـانتویم کـه روي صـندلی بـود انـداختم، از زیرکـی اش خنـده ام گرفـت، بـا آوردن لباسـهایم بـا زبـان بـی زبـانی بـه من فهمانده بود که اینجا نامحرم است و یه وقت بی حجاب نیایی! سـر سـفره زیرچشـمی علیرضـا را مـیپاییـدم. نمـی دانـم چـرا ازش خجالـت مـی کشـیدم؟! بـا مـرداي دور و بــرم خیلــی فــرق داشــت. اصــلاً نمــی دانســتم چــه جــوري در مقــابلش رفتــار کــنم . نفهمیــدم از اینکه بـی اجـازه تـوي اتـاقش رفتـه بـودم عصـبانی بـود یـا نـه !؟ ظـاهرش کـه ا یـن طـور نشـان نمـی داد، چهره کـاملاً خونسـرد و عـاد ي! البتـه اتـاقش چیـزِ بخصوصـی نداشـت جـز یـه عالمـه کتـاب و یـه تخـت و یه میز تحریر و یـه قـاب خـاتم کـاري کـه بـا خـط زیبـایي نوشـته شـده بـود (یـا علـی) و بـه د یـوار زده شده بود. اما این توجیه خوبی براي فضولیم نبود اگه نادر بود من را میکشت. - پس چرا نمی خوري دایی جان؟ با صداي دایی افکارم خط خطی شد. - دوست نداري سهیلا جان؟ - چرا اتفاقاً عالی شده، منتها من زیاد اشتها ندارم! - اگه نخوري به این دکترمون می گم آمپولت بزنه ها! بعـد هـم بـا چشـم اشـاره ي بـه علیرضـا کـرد و ریـز ریـز خندیـد. حرکـات زن دایـی خیلـی دل نشـین بود. **** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨ بیچاره علیرضا سرش پایین بود و با دلخوري گفت: - مامان! دوبـاره تـوي نـخ پسـردایی رفـتم . بـا تحسـین نگـاهش کـردم بـا همـین امکانـات معمـولی توانسـته بـود مـدارج عـالی علـم را طـی کنـه و باعـث افتخـار پـدر و مـادرش شـود. یـاد پـدرم افتـادم چـه آرزوهـایی براي نادر داشـت، چقـدر خـرجش کـرد، امـا صـد حیـف کـه همـش بـی نتیجـه بـود . نـادر تنهـا توانسـت فــوق دیــپلم کــامپیوترش را از دانشــگاه آزاد بعــد از چهــار ســال بگیــرد! مطمئــنم اگــر پــدرم جــا ي دایی بود چـه کارهـا کـه بـراي تـک دانـه اش نمـی کـرد ! علیرضـا خیلـی ناگهـانی سـرش را بلنـد کـرد و بـا نگـاهش غـافلگیرم کـرد. دسـتپاچه لبخنـدي ملـیح زدم امـا او بـدون هـیچ عکـس العملـی سـرش را پـایین انـداخت. از بـی تفـاوتی اش حرصـم گرفـت، حـداقل مـی توانسـت یـه لبخنـد در جـواب لبخنـدم بزنــد! تــازه بــه حرفهــا ي مامــان رســیدم کــه مــی گفــت: «ایــن مــرداي مــذهبی آدمــاي بــی احساســی هستند.» لابد لبخند به دخترعمه از گناهان کبیره بود که آقا اینجوري کرد!؟ تا پایان شام دیگر به پسر دایی سر به زیرم توجهی نکردم. - ظرفا دیگه با من؟ - حالا اونقدر ازت کـار بکشـم خـودت بـذار ي بـري، فکـر کـردي بـراي چـی خواسـتم بیـاي خونـه مـا؟ ! براي کلفتی دیگه! خندیدم در همین حین صداي علیرضا بلند شد: - مامان جوراب قهوه اي هام کجاست؟ زن دایی با دلخوري گفت: - میبینی سهیلا سی و یـک سالشـه هنـوز مثـل یـه بچـه بایـد تـر و خشـکش کنـی، نمـی دونـم کـی مـیخـواد زن بگیـره و منــو راحـت کنــه، قربـون دسـتت جورابــاش روي شـوفاژ آشــپزخونه همـین گوشــه ست، خوشم نمی آد مردا بیان توي آشپزخونم. پیرشی مادر! بهترین فرصت براي عذرخواهی بود، دوست نداشتم فکر کنه دختر فضول و بی ادبی هستم! - بفرمایین! - ا ...شما چرا زحمت کشیدین؟ دسـتش را دراز کـرد تـا آن هـا را بگیـرد امـا وقتـی تعللـم را دیـد پرسـش گرانـه نگـاهی گـذرا بـه مـن کرد. با خجالت گفتم: - یه عذرخواهی بهتون بدهکارم. با تعجب گفت: - براي چی؟ نفسم رو بیرون دادم و گفتم: - به خاطر امروز! - من که نمی فهمم شما چی می گین. * ادامه دارد.. ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
"دلایـل بی‌وفایـی مـردان بـه همسـرانشان" 1⃣ رفتار تحکم‌آمیز زن با شوهر 2⃣ سرزنش کردن مرد توسط زن 3⃣ بی‌توجهی زن به رابطه‌ی زناشویی 4⃣ توجه بیشتر زن به خانواده‌ی پدری خود 5⃣ تمرکز بیش از حد زن بر روی فرزندان و یا دوستان 6⃣ وقتی زن مانند یک مادر با همسرش رفتار می‌کند 7⃣ وقتی زن بذر شک و تردید را در ابتدای رابطه می‌کارد 8⃣ زنانی که به کار و مادیات بیشتر اهمیت می‌دهند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﺩﺭﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺣﺘﻤﺎً ﺩﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﺍﻏﻠﺐ ﺗﻮ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺑﺎ ﺗﺄﺳﻒ ﻣﺪﺗﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯽﻧﮕﺮﯼ، ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺷﻮﯼ. ﺍﯾﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺍﺭﺩ! #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕ #قسمت_سوم یعنی تمام این چند روز را خانه بود و خودش را نشان نمی داد! قارون ر
☕ قسمت چهارم محبوبه راهش را کشید و رفت، پاهایم سست شد، کنار جوي آب نشستم و بی توجه به خیس شدن گیوه ها پاهایم را توي آب گذاشتم و چشم دوختم به کوچه اي که ماه شبهاي تارم در پیچ و خمش محو می شد،او میرفت ، ولی من باز هم به او نگاه میکردم ،مگر می شد از او چشم بردارم !چادرش چقدر زیبا بود، محبوبه هر لحظه کوچک و کوچکتر می شد، و من سرد و سردتر. - فراموشش کن رفیق. گرمی دستی را روی شانه ام احساس کردم،از صدایش فهمیدم شمیم است، غلام خوش سر و زبان پدر محبوبه ، خوش نداشتم هر کسی رفیق صدایم کند، با بدن نحیفش کنارم نشست و گفت؛ - حال و روزت را میفهمم. - تو فقط یک غلامی - ولی من هم دل دارم . - زبانت بر قلبت میچربد. لبخندی دوستانه بر لب آورد و گفت ؛ - چه اشکالی دارد غلامی مثل من ،حال و روز جوانی عاشق را بفهمد! البته من برای کار دیگری آمده ام و نیازی نمیبینم که خودم را برایت اثبات کنم . با چشمانی پرسشگر نگاهش کردم تا ادامه دهد. - ارباب برای تو پیغامی دارد ، تو هم به عروسی دعوتی . - عروسی محبوبه، هِه.... - به هر حال هر چه نباشد حقوق همسایگی که هست ، سه شب دیگر حیاط بزرگ عمارت شما را میبینم . شمیم بلند شد برود، که من صدایش زدم؛ - شمیم. - بله - صدایت برایم زجر آور است ، برو . - هر جور که مایلی ، من فقط یک پیک هستم. شمیم در آن لحظه بیشتر شبیه عذاب الهی بود تا یک پیک . صدای دور شدن قدم هایش را میشنیدم . شنیدن حرف هاي شمیم حاصل نشستن کنار جاده بود. راستش کنار جاده که باشی خاکی می شوي، خاکی که شدي دیگران یاد می گیرند لگدمالت کنند، این قانون نشستن کنار جاده است. منتظر ماندم شمیم از کوچه بیرون رود. خودم هم دیگر دلیلی براي نشستن توي این کوچه نمی دیدم. از جایم بلند شدم و به سمت خانه رفتم، صبح غم انگیزي را گذرانده بودم ،حرف هاي محبوبه به اندازه کافی توي گوش هایم بود. و صدایش مایه عذابم بود، حرفهایش که من و تو دیگر با هم سنمی نداریم توي افکارم می رقصید. با این حال ،شنیدن حرف هاي قارون دردناك تر به نظر می آمد، لحظه اي دستم را روي در خانه گذاشتم و به این فکر کردم که داخل خانه نروم ، ولی خیلی زود یادم آمد جز برادر بزرگترم و این خانه قدیمی چیزي ندارم. در را باز کردم، توي حیاط که رفتم، خیالم راحت شد، قارون به کارگاه نجاري رفته بود ،حالا می توانستم یک نفس راحت بکشم، توي اتاق رفتم و دراز کشیدم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران 🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
☕ قسمت پنجم چیزی که میدیدم عجیب خیره کننده بود ،انگار اطراف نجف بود، پایم را روي سبزه گذاشتم و رطوبتش را حس کردم، یک نخل از دور دیده می شد،سمت نخل رفتم نخل از من دورتر شد، سمتش دویدم رطب هاي روي نخل بدجوري چشمم را گرفته بود، بیشتر دویدم، تا اینکه نخل ناپدید شد، یک قدم دیگر رفتم، زیر پایم احساس سوزش کردم، نگاهی به زمین انداختم و در نهایت تعجب دیدم وسط یک بیابان برهوتم که هیچ گیاهی در آن به چشم نمیخورد، توي دلم گفتم اینجا دیگر کجاست؟! تصمیم گرفتم خودم را به یک بلندي برسانم تا دوردست را بهتر ببینم ،آفتاب مستقیم می تابید و باد گرم عذابم می داد، خودم را به یک تپه شنی رساندم به نظر از آنجا بلندتر دیگر پیدا نمی شد، سعی کردم به افق نگاه کنم و شهر را بیابم ولی هیچ خبري از شهر نبود. به دور و اطرافم نگاه کردم، تپه شنی دیگري هم بود، بلندتر به نظر می آمد. دوست داشتم هر چه زودتر راهم را پیدا کنم، گرما دیگر بیش از حد اذیتم می کرد براي فرار از گرما سمت آن تپه شنی دویدم، بالاي تپه رفتم و ناگهان تپه به یک صخره سنگی تبدیل شد و بالا رفت. آنقدر بالا که از نگاه کردن به پایین ترس داشتم، باد تندي وزید که سعی می کرد مرا از آن صخره بیاندازد. باد از هر سو می وزید، دیگر نمی توانستم خودم را نگه دارم. سعی کردم خودم را به جایی بند کنم ولی دیگر هیچ راهی نبود، پاهایم سُر خورد، دستانم را به صخره گرفتم تمام تلاشم را کردم که نیفتم، دیگر هیچ راهی نبود، باید به افتادن راضی می شدم، از ترس صدایم در نمی آمد یک لحظه توي دلم گفتم کمک، صدایی آمد و گفت: دستم را بگیر. نگاه کردم هیچ دستی نبود. دوباره گفت: دستم را بگیر. با ترس و دلهره به دور وبرم نگاه کردم، دستی نبود، مرگ را جلوي چشمان خودم می دیدم که ناگهان از صخره سقوط کردم، هنوز به زمین نخورده بودم که دو دست روي هوا مرا گرفت، احساس آرامش کردم، حس کودکی که در آغوش مادر جا خوش کرده باشد. چشمانم را از آن همه لذت بستم و وقتی چشمانم را باز کردم خودم را روي سبزه ها دیدم، سرچرخاندم و دیدم که زیر همان نخلی خوابیده ام که دنبالش می دویدم، همانطور دراز کشیدم و به نخل نگاه کردم، از قبل زیباتر شده بود، ترکیب سبز برگ هاي نخل و رنگ آبی آسمان ، حالم را خوب می کرد. چشمانم را باز کردم. هنوز توي اتاق بودم، اصلا" نفهمیدم چگونه به خواب رفته بودم! نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
☕ قسمت ششم خیلی خوابیدم ، دیگر چیزي تا غروب آفتاب نمانده بود،گلویم می سوخت ،بیرون رفتم کنار چاه آب نشستم و چند سرفه کردم، سطل خالی از آب بود، داخل چاه سه تا ماهی کوچک روي آب شنا می کردند، سطل را داخل چاه انداختم و آب را بالا کشیدم. هیچ چیز مثل یک آب خنک در آن حال برای آدم نمیتواند لذت بخش باشد ،آب را روي صورتم پاشیدم و احساس تازگی به من دست داد. باید از فکر محبوبه بیرون می آمدم. حالا او دیگر زندگی جدایی از زندگی من داشت. به خودم گفتم: محمد این یک واقعیت است و تو باید با واقعیت زندگی کنار بیائی. قبول کن محبوبه هم یک دختر است مثل همه دخترهاي دیگر. آدم باید با خودش صادق باشد، او مرا از یاد برد من که نمی توانستم تا ابد به یاد او باشم. فراموش کردن هم بد نیست، گاهی بعضی ها را باید فراموش کرد، جوري که اصلا" انگار نبوده اند. بعضی از آدمها ارزششان کمتر از آن است که انسان حافظه اش را خرج آن ها کند. محبوبه هم از همین موارد است اصلا" چرا باید صبح و شب به او فکر کنم. آن روز به این نتیجه رسیدم که فقط آفتاب روي بام زیبا نیست، غروب آفتاب روي تخت چوبی حیاط هم زیباست. تازه فهمیدم بعد از عاشقی دیگر به جهان اطرافم نگاه نکرده بودم من از همه قشنگی هاي دنیا چشم به محبوبه دوختم در حالی که ماهی هاي توي چاه هم قشنگ بودند، برگشت نور آفتاب به دیواره هاي چاه هم دوست داشتنی و زیباست، شاید من و محبوبه اصلا" به درد یکدیگر نمی خوریم او اشرافی است، خانواده هاي اشرافی دست به سیاه و سفید نمی زنند و من در فقر و نداري همه گرما و سرماي روزگار را چشیده ام. اصلا" من کجا و محبوبه کجا ؟ توي همین فکرها بودم که صداي در را شنیدم یکی بی وقفه در می زد. دویدم و در را باز کردم ، شنّان را دیدم که با چهره ای مضطرب پشت در ایستاده است. تا مرا دید در را هل داد و با عجله توي حیاط آمد. - محمد. خدارا شکر که پیدایت کردم. - سلام تو اینجا چه میکنی ؟ - فکر می کردم خانه تان را پیدا نمی کنم. محمد وقتم براي حرف زدن کم است. - چرا انقدر پریشانی مرد. - اینجا امن نیست محمد. تو باید هر چه زودتر بروي. -چه می گویی؟! من کجا را دارم بروم . نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay