eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼آفتاب زیباییش را 🌸به چشم‌های بیدار 🌼شاد باش می‌گوید 🌸و صبح در نهایتِ زیبایی 🌼قد می‌کشد... 🌸بیداری خود را 🌼شاکر باش و 🌸پنجره‌های خوشبختی را 🌼با عشق بگشا... 🌷آغاز دوباره‌تون زیبا🌷 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قدرزندگیمونوبدونیم.mp3
4.78M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع
4_5942598337944356142.mp3
15.51M
💖 سلام امیر عرفه ، مهدی جان 🔆 در پُراجابت ترین روزِ خدا ، در لحظه هایی که سرشار از شور و اشتیاق مناجاتم ، با جانی لبریز از مصیبت و حیرانی ... جز رهاییِ تو از زندان غیبت و غربت چه آرزویی میتوانم داشته باشم ؟ مگر کودکی که سالهاست در حسرت دیدار پدر ، لحظه شماری می کند ، جز نظاره ی سیمای پدر ، آرزوی دیگری هم دارد ؟ ... 🔆امروز روز توست پدر ... روز دعا برای بازآمدنت ، روز ضجه برای ظهورت ، روز التماس برای رهایی ات ... 🌟اللهم عجل ، ثم عجل ، ثم عجل لولیک الفرج ... #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_سوم ظــاهراً همــان لحظه این جرقه در ذهن پسردایی من هم زده شد چون ه
✨✨✨✨ بــی اختیــار نگــاهم بــه روســري روي پــایم افتــاد، تــازه علــت تعجــب پســردایی را فهمیــدم. بســتگان مامان همه مـذهبی بودنـد و هیچگـاه بـدون پوشـش جلـوي نـامحرم ظـاهر نمـی شـدند . البتـه مـادرم بـه لطــف وصــلت بــا خانــدان حــامی از ایــن قاعــده مســتثنی بــود. خجالــت زده و بــا ســرعت روســر یم را سرم کردم. - ببخشید حواسم نبود! علیرضا بدون حرفی سینی چاي را روي میز جلوي من گذاشت و گفت: - عذر می خوام تنهاتون می ذارم، باید برم جایی کار دارم، شما راحت باشید. رفت و من به چاي خوش رنگی که در سینی نقره اي زن دایی جاي گرفته بود خیره ماندم. **** بــدنم را کشــیدم و بــا رخــوت از تخــت بلنــد شــدم . بــا گیجــی نگــاهی بــه اتــاق انــداختم . هرچــه مــی گذشـت هوشــیارتر مــی شــدم و عمــق فاجعــه را بیشـتر درك مـی کــردم. بـا کــف دســت راســتم رو ي گونه ام زدم. بلند به خودم نهیب زدم: - خاك تو سرت کنن سهیلا، از همه جا باید توي اتاق این پسرِ از هوش می رفتی!! وقتی علیرضا رفـت، از آنجـا یی کـه فضـولیم گـل کـرده بـود تمـام خانـه اي را کـه با یـد چنـد صـباحی در آن زنــدگی مــی کــردم را جســتجو کــرده بــودم و البتــه مهمتــر ین قســمت فضــولیم اتــاق پســردایی دکتــرم بــود. و بعــد از زور خســتگی همــین جــا خــوابم بــرده بــود ! از خــودم عصــبانی شــدم، از وقتــی آمـده بـودم خـراب کـاري پشـت خـراب کـاري! حتمـاً فکـر مـی کـرد دخترعمـه اش یـه تختـه اش کـم است!! با باز شدن آهسته در، افکارم بهم خورد. زن دایــی نــرگس بــه آرامــی ســرش را از لاي در وارد اتــاق کــرد . بــا دیــدن مــن کــه مثــل تنــدیس اسکار سیخ وسط اتاق ایستاده بودم، متعجب لبخندي زد و گفت: - سلام عزیزم بالاخره بیدار شدي؟! شرمگین لبخندي زدم و گفتم: - بله همین الان! زن دایــی کــاملاً وارد اتــاق شــد دســتانش را بــراي بــه آغــوش کشــیدنم از هــم بــاز کــرد و بــا لحــن شوخی گفت: - بپر اینجا! بــه طــرفش رفــتم و خــودم را درآغــوش گــرمش انــداختم . ســال هــا بــود دلتنــگ یــک آغــوش گــرم بودم. حس خوبی داشتم کـه قابـل توصـیف نبـود . آن لحظـه دلـم بـراي دیـدن مـادرم پـر مـی کشـید. بـا آنکــه مــادرم همیشــه حریمــی بــین مــن و خــودش برقرارکــرده بــود و مــن هیچگــاه نتوانســتم از مرزهاي آن عبور کـنم امـا د لـم بـراي آن قـانون هـاي نانوشـته و سـختگیرانـه کـه بـین مـادر و دختـر بسته شده بود تنگ بود. یادآوریش بهانه اي براي سرازیر شدن اشکهایم شد. **** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨ -گریه می کنی؟ - یاد مامانم افتادم همیشه می گفت؛ شما بهترین دوستش بودین. - خدا رحمتش کنه، راست می گفت دوستی من و الهام از نوجوانی بود. - دلم براش تنگ شده زن دایی. - الهی قربونت برم تو اولین فرصت با هم میریم سر خاکش. خودم را از آغوشش جدا کردم با انگشتانم اشک هایم را پاك کردم و گفتم: - شرمنده، ناراحت شدین؟ لبخند کم رنگی زد و گفت: - بــی قــراري تــو نــاراحتم مــی کنــه، طاقــت دلتنگــی هــات رو نــدارم . بــرو صــورتت رو بشــور، شــام حاضره راستی مانتو و شالتم گذاشتم روي صندلی! بوسه اي بروي گونه ام زد و رفت. زن دایــی را چنــد مــاه پــیش بــا دایــی ســر خــاك مامــان منیــره، مــادر پــدر، دیــده بــودم البتــه بــدون علیرضـا، بـرعکس آخـرین بـاري کـه علیرضـا را دیـدم دقیقـا ده سـال پـیش تـوي جشـن تولـدم بـود. طبیعی بود چـون بعـد از اتفاقـاتی کـه تـو ي تولـدم افتـاد . مـادرم بـا بسـتگانش قطـع رابطـه کـرد . مـادرم زن کـم حـرف و تـو داري بـود و از گذشـته هـا چیـزي بـروز نمـی داد. در مـورد فامیـل و اقـوامش هـم چیزي نمـی گفـت فقـط گـاه گـداري از خـاطرات دوران نوجـوانی و جـوانی کـه بـا نـرگس خـانم داشـت حـرف مــی زد. زن دایــی نــرگس زن مهربــان و دوســت داشــتنی بــود. ســر خــاك مامــان منیــر آنقــدر دلــداریم داد و غــرق در محبــتم کــرده بــود کــه بــه جــرأت مــی تــونم بگــم هــیچ یــک از بســتگانم اینگونه نبودند البته بـه اسـتثناي عمـه فـروغ مهربـانم کـه حـال خـودش خیلـی بـدتر از مـن بـود و یکـی را می خواست که او را دلداري دهد! دایی و خانمش سر خاك از من قول گرفتند که مدتی کنار آنها زندگی کنم. بـا یـادآوري قیافـه زن دایـی بارقـه اي از امیـد در دلـم نشسـت . نگـاهم را بـه سـو ي شـال و مـانتویم کـه روي صـندلی بـود انـداختم، از زیرکـی اش خنـده ام گرفـت، بـا آوردن لباسـهایم بـا زبـان بـی زبـانی بـه من فهمانده بود که اینجا نامحرم است و یه وقت بی حجاب نیایی! سـر سـفره زیرچشـمی علیرضـا را مـیپاییـدم. نمـی دانـم چـرا ازش خجالـت مـی کشـیدم؟! بـا مـرداي دور و بــرم خیلــی فــرق داشــت. اصــلاً نمــی دانســتم چــه جــوري در مقــابلش رفتــار کــنم . نفهمیــدم از اینکه بـی اجـازه تـوي اتـاقش رفتـه بـودم عصـبانی بـود یـا نـه !؟ ظـاهرش کـه ا یـن طـور نشـان نمـی داد، چهره کـاملاً خونسـرد و عـاد ي! البتـه اتـاقش چیـزِ بخصوصـی نداشـت جـز یـه عالمـه کتـاب و یـه تخـت و یه میز تحریر و یـه قـاب خـاتم کـاري کـه بـا خـط زیبـایي نوشـته شـده بـود (یـا علـی) و بـه د یـوار زده شده بود. اما این توجیه خوبی براي فضولیم نبود اگه نادر بود من را میکشت. - پس چرا نمی خوري دایی جان؟ با صداي دایی افکارم خط خطی شد. - دوست نداري سهیلا جان؟ - چرا اتفاقاً عالی شده، منتها من زیاد اشتها ندارم! - اگه نخوري به این دکترمون می گم آمپولت بزنه ها! بعـد هـم بـا چشـم اشـاره ي بـه علیرضـا کـرد و ریـز ریـز خندیـد. حرکـات زن دایـی خیلـی دل نشـین بود. **** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨ بیچاره علیرضا سرش پایین بود و با دلخوري گفت: - مامان! دوبـاره تـوي نـخ پسـردایی رفـتم . بـا تحسـین نگـاهش کـردم بـا همـین امکانـات معمـولی توانسـته بـود مـدارج عـالی علـم را طـی کنـه و باعـث افتخـار پـدر و مـادرش شـود. یـاد پـدرم افتـادم چـه آرزوهـایی براي نادر داشـت، چقـدر خـرجش کـرد، امـا صـد حیـف کـه همـش بـی نتیجـه بـود . نـادر تنهـا توانسـت فــوق دیــپلم کــامپیوترش را از دانشــگاه آزاد بعــد از چهــار ســال بگیــرد! مطمئــنم اگــر پــدرم جــا ي دایی بود چـه کارهـا کـه بـراي تـک دانـه اش نمـی کـرد ! علیرضـا خیلـی ناگهـانی سـرش را بلنـد کـرد و بـا نگـاهش غـافلگیرم کـرد. دسـتپاچه لبخنـدي ملـیح زدم امـا او بـدون هـیچ عکـس العملـی سـرش را پـایین انـداخت. از بـی تفـاوتی اش حرصـم گرفـت، حـداقل مـی توانسـت یـه لبخنـد در جـواب لبخنـدم بزنــد! تــازه بــه حرفهــا ي مامــان رســیدم کــه مــی گفــت: «ایــن مــرداي مــذهبی آدمــاي بــی احساســی هستند.» لابد لبخند به دخترعمه از گناهان کبیره بود که آقا اینجوري کرد!؟ تا پایان شام دیگر به پسر دایی سر به زیرم توجهی نکردم. - ظرفا دیگه با من؟ - حالا اونقدر ازت کـار بکشـم خـودت بـذار ي بـري، فکـر کـردي بـراي چـی خواسـتم بیـاي خونـه مـا؟ ! براي کلفتی دیگه! خندیدم در همین حین صداي علیرضا بلند شد: - مامان جوراب قهوه اي هام کجاست؟ زن دایی با دلخوري گفت: - میبینی سهیلا سی و یـک سالشـه هنـوز مثـل یـه بچـه بایـد تـر و خشـکش کنـی، نمـی دونـم کـی مـیخـواد زن بگیـره و منــو راحـت کنــه، قربـون دسـتت جورابــاش روي شـوفاژ آشــپزخونه همـین گوشــه ست، خوشم نمی آد مردا بیان توي آشپزخونم. پیرشی مادر! بهترین فرصت براي عذرخواهی بود، دوست نداشتم فکر کنه دختر فضول و بی ادبی هستم! - بفرمایین! - ا ...شما چرا زحمت کشیدین؟ دسـتش را دراز کـرد تـا آن هـا را بگیـرد امـا وقتـی تعللـم را دیـد پرسـش گرانـه نگـاهی گـذرا بـه مـن کرد. با خجالت گفتم: - یه عذرخواهی بهتون بدهکارم. با تعجب گفت: - براي چی؟ نفسم رو بیرون دادم و گفتم: - به خاطر امروز! - من که نمی فهمم شما چی می گین. * ادامه دارد.. ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
"دلایـل بی‌وفایـی مـردان بـه همسـرانشان" 1⃣ رفتار تحکم‌آمیز زن با شوهر 2⃣ سرزنش کردن مرد توسط زن 3⃣ بی‌توجهی زن به رابطه‌ی زناشویی 4⃣ توجه بیشتر زن به خانواده‌ی پدری خود 5⃣ تمرکز بیش از حد زن بر روی فرزندان و یا دوستان 6⃣ وقتی زن مانند یک مادر با همسرش رفتار می‌کند 7⃣ وقتی زن بذر شک و تردید را در ابتدای رابطه می‌کارد 8⃣ زنانی که به کار و مادیات بیشتر اهمیت می‌دهند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﺩﺭﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺣﺘﻤﺎً ﺩﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﺍﻏﻠﺐ ﺗﻮ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺑﺎ ﺗﺄﺳﻒ ﻣﺪﺗﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯽﻧﮕﺮﯼ، ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺷﻮﯼ. ﺍﯾﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺍﺭﺩ! #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕ #قسمت_سوم یعنی تمام این چند روز را خانه بود و خودش را نشان نمی داد! قارون ر
☕ قسمت چهارم محبوبه راهش را کشید و رفت، پاهایم سست شد، کنار جوي آب نشستم و بی توجه به خیس شدن گیوه ها پاهایم را توي آب گذاشتم و چشم دوختم به کوچه اي که ماه شبهاي تارم در پیچ و خمش محو می شد،او میرفت ، ولی من باز هم به او نگاه میکردم ،مگر می شد از او چشم بردارم !چادرش چقدر زیبا بود، محبوبه هر لحظه کوچک و کوچکتر می شد، و من سرد و سردتر. - فراموشش کن رفیق. گرمی دستی را روی شانه ام احساس کردم،از صدایش فهمیدم شمیم است، غلام خوش سر و زبان پدر محبوبه ، خوش نداشتم هر کسی رفیق صدایم کند، با بدن نحیفش کنارم نشست و گفت؛ - حال و روزت را میفهمم. - تو فقط یک غلامی - ولی من هم دل دارم . - زبانت بر قلبت میچربد. لبخندی دوستانه بر لب آورد و گفت ؛ - چه اشکالی دارد غلامی مثل من ،حال و روز جوانی عاشق را بفهمد! البته من برای کار دیگری آمده ام و نیازی نمیبینم که خودم را برایت اثبات کنم . با چشمانی پرسشگر نگاهش کردم تا ادامه دهد. - ارباب برای تو پیغامی دارد ، تو هم به عروسی دعوتی . - عروسی محبوبه، هِه.... - به هر حال هر چه نباشد حقوق همسایگی که هست ، سه شب دیگر حیاط بزرگ عمارت شما را میبینم . شمیم بلند شد برود، که من صدایش زدم؛ - شمیم. - بله - صدایت برایم زجر آور است ، برو . - هر جور که مایلی ، من فقط یک پیک هستم. شمیم در آن لحظه بیشتر شبیه عذاب الهی بود تا یک پیک . صدای دور شدن قدم هایش را میشنیدم . شنیدن حرف هاي شمیم حاصل نشستن کنار جاده بود. راستش کنار جاده که باشی خاکی می شوي، خاکی که شدي دیگران یاد می گیرند لگدمالت کنند، این قانون نشستن کنار جاده است. منتظر ماندم شمیم از کوچه بیرون رود. خودم هم دیگر دلیلی براي نشستن توي این کوچه نمی دیدم. از جایم بلند شدم و به سمت خانه رفتم، صبح غم انگیزي را گذرانده بودم ،حرف هاي محبوبه به اندازه کافی توي گوش هایم بود. و صدایش مایه عذابم بود، حرفهایش که من و تو دیگر با هم سنمی نداریم توي افکارم می رقصید. با این حال ،شنیدن حرف هاي قارون دردناك تر به نظر می آمد، لحظه اي دستم را روي در خانه گذاشتم و به این فکر کردم که داخل خانه نروم ، ولی خیلی زود یادم آمد جز برادر بزرگترم و این خانه قدیمی چیزي ندارم. در را باز کردم، توي حیاط که رفتم، خیالم راحت شد، قارون به کارگاه نجاري رفته بود ،حالا می توانستم یک نفس راحت بکشم، توي اتاق رفتم و دراز کشیدم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران 🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
☕ قسمت پنجم چیزی که میدیدم عجیب خیره کننده بود ،انگار اطراف نجف بود، پایم را روي سبزه گذاشتم و رطوبتش را حس کردم، یک نخل از دور دیده می شد،سمت نخل رفتم نخل از من دورتر شد، سمتش دویدم رطب هاي روي نخل بدجوري چشمم را گرفته بود، بیشتر دویدم، تا اینکه نخل ناپدید شد، یک قدم دیگر رفتم، زیر پایم احساس سوزش کردم، نگاهی به زمین انداختم و در نهایت تعجب دیدم وسط یک بیابان برهوتم که هیچ گیاهی در آن به چشم نمیخورد، توي دلم گفتم اینجا دیگر کجاست؟! تصمیم گرفتم خودم را به یک بلندي برسانم تا دوردست را بهتر ببینم ،آفتاب مستقیم می تابید و باد گرم عذابم می داد، خودم را به یک تپه شنی رساندم به نظر از آنجا بلندتر دیگر پیدا نمی شد، سعی کردم به افق نگاه کنم و شهر را بیابم ولی هیچ خبري از شهر نبود. به دور و اطرافم نگاه کردم، تپه شنی دیگري هم بود، بلندتر به نظر می آمد. دوست داشتم هر چه زودتر راهم را پیدا کنم، گرما دیگر بیش از حد اذیتم می کرد براي فرار از گرما سمت آن تپه شنی دویدم، بالاي تپه رفتم و ناگهان تپه به یک صخره سنگی تبدیل شد و بالا رفت. آنقدر بالا که از نگاه کردن به پایین ترس داشتم، باد تندي وزید که سعی می کرد مرا از آن صخره بیاندازد. باد از هر سو می وزید، دیگر نمی توانستم خودم را نگه دارم. سعی کردم خودم را به جایی بند کنم ولی دیگر هیچ راهی نبود، پاهایم سُر خورد، دستانم را به صخره گرفتم تمام تلاشم را کردم که نیفتم، دیگر هیچ راهی نبود، باید به افتادن راضی می شدم، از ترس صدایم در نمی آمد یک لحظه توي دلم گفتم کمک، صدایی آمد و گفت: دستم را بگیر. نگاه کردم هیچ دستی نبود. دوباره گفت: دستم را بگیر. با ترس و دلهره به دور وبرم نگاه کردم، دستی نبود، مرگ را جلوي چشمان خودم می دیدم که ناگهان از صخره سقوط کردم، هنوز به زمین نخورده بودم که دو دست روي هوا مرا گرفت، احساس آرامش کردم، حس کودکی که در آغوش مادر جا خوش کرده باشد. چشمانم را از آن همه لذت بستم و وقتی چشمانم را باز کردم خودم را روي سبزه ها دیدم، سرچرخاندم و دیدم که زیر همان نخلی خوابیده ام که دنبالش می دویدم، همانطور دراز کشیدم و به نخل نگاه کردم، از قبل زیباتر شده بود، ترکیب سبز برگ هاي نخل و رنگ آبی آسمان ، حالم را خوب می کرد. چشمانم را باز کردم. هنوز توي اتاق بودم، اصلا" نفهمیدم چگونه به خواب رفته بودم! نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
☕ قسمت ششم خیلی خوابیدم ، دیگر چیزي تا غروب آفتاب نمانده بود،گلویم می سوخت ،بیرون رفتم کنار چاه آب نشستم و چند سرفه کردم، سطل خالی از آب بود، داخل چاه سه تا ماهی کوچک روي آب شنا می کردند، سطل را داخل چاه انداختم و آب را بالا کشیدم. هیچ چیز مثل یک آب خنک در آن حال برای آدم نمیتواند لذت بخش باشد ،آب را روي صورتم پاشیدم و احساس تازگی به من دست داد. باید از فکر محبوبه بیرون می آمدم. حالا او دیگر زندگی جدایی از زندگی من داشت. به خودم گفتم: محمد این یک واقعیت است و تو باید با واقعیت زندگی کنار بیائی. قبول کن محبوبه هم یک دختر است مثل همه دخترهاي دیگر. آدم باید با خودش صادق باشد، او مرا از یاد برد من که نمی توانستم تا ابد به یاد او باشم. فراموش کردن هم بد نیست، گاهی بعضی ها را باید فراموش کرد، جوري که اصلا" انگار نبوده اند. بعضی از آدمها ارزششان کمتر از آن است که انسان حافظه اش را خرج آن ها کند. محبوبه هم از همین موارد است اصلا" چرا باید صبح و شب به او فکر کنم. آن روز به این نتیجه رسیدم که فقط آفتاب روي بام زیبا نیست، غروب آفتاب روي تخت چوبی حیاط هم زیباست. تازه فهمیدم بعد از عاشقی دیگر به جهان اطرافم نگاه نکرده بودم من از همه قشنگی هاي دنیا چشم به محبوبه دوختم در حالی که ماهی هاي توي چاه هم قشنگ بودند، برگشت نور آفتاب به دیواره هاي چاه هم دوست داشتنی و زیباست، شاید من و محبوبه اصلا" به درد یکدیگر نمی خوریم او اشرافی است، خانواده هاي اشرافی دست به سیاه و سفید نمی زنند و من در فقر و نداري همه گرما و سرماي روزگار را چشیده ام. اصلا" من کجا و محبوبه کجا ؟ توي همین فکرها بودم که صداي در را شنیدم یکی بی وقفه در می زد. دویدم و در را باز کردم ، شنّان را دیدم که با چهره ای مضطرب پشت در ایستاده است. تا مرا دید در را هل داد و با عجله توي حیاط آمد. - محمد. خدارا شکر که پیدایت کردم. - سلام تو اینجا چه میکنی ؟ - فکر می کردم خانه تان را پیدا نمی کنم. محمد وقتم براي حرف زدن کم است. - چرا انقدر پریشانی مرد. - اینجا امن نیست محمد. تو باید هر چه زودتر بروي. -چه می گویی؟! من کجا را دارم بروم . نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍ ‍ ‍ ‍ 🌹🌼🌹🌼🌹 ,,قربانی میکنم در خود تمام منیت ها را، تمام آنچه که باعث دوری من از خدایم میشود.. قربانی میکنم حسادت را، که مبادا به آنچه دیگری از من برتری دارد حسد بورزم,,, قربانی میکنم حسرت را، که ذره ای من را از خود واقعی ام دور نکند و هرگز آهی نکشم برای داشته ها و نداشته هایم.. قربانی میکنم ترس را در وجودم، که با اشتیاق صد برابر در راه رسیدن به کمال قدم بگذارم.. قربانی میکنم وابستگی هایم را به این دنیای فانی؛ زیرا که میدانم هر چه در این مسیر سبک تر باشم رهایی ام آسان تر میشود,, عید سعیدقربان بر شما خوبان مبارک باد🌹🌼🌹 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرارعاشقی-صبردرراه خدا.mp3
19.33M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروزتون بخـیر ونیکی حال دلتون خوب خوب رزق و روزیتون زیاد تن وجانتون سلامت و زندگیتون غرق درخوشبختی باشه ســـلام صبح طلایی رنگتان زیبا و دلپذیر❤️ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_ششم بیچاره علیرضا سرش پایین بود و با دلخوري گفت: - مامان! دوبـاره ت
✨✨✨✨✨ -حرفـاي پشـت در... و اینکـه مـن بـدون شـما رفـتم روي تختـون خوابیـدم. مـی دونیـد مـن اصـلاً آدم فضولی... ناگهان میان حرفهام با تعجب گفت: - منظورتون چیه که بدون من رفتین توي تختم... متعجــب نگــاهش کــردم تــا گوشــهایش ســرخ شــده بــود . بعــد در حــالی کــه بــا صــدا یی کــه از فــرط نخندیدن میلرزید گفت: - با اجازه و با عجله به سمت اتاقش رفت و من را مات و مبهوت تنها گذاشت؟! اخمهـام درهـم شـد. چـرا اینطـوري کـرد؟ کجـاي حـرفم خنـده دار بـود؟ امـا ناگهـان یـه چیـزي مثـل برق توي ذهنم اومد، اي واي من گفتم: «بدون شما رفتم خوابیدم.» «خدایا من چرا این قدر خرفت و کودن شدم؟!» - سهیلا! علیرضا کجا رفت؟ - رفت اتاقش. - وا، چه زود می خـواد بخوابـه ! تـو هـم بـرو مـادر طبقـه بـالا، اتاقـت آمـاده اس، کـم و کسـر داشـتی بـه خودم بگو. . . . . . حــدود یــک مــاه از حضــورم در خانــه دایــی اســد مــی گذشــت، هرچــه بیشــتر در کنــار آن هــا بــودم، علاقه ام به آنهـا بیشـتر مـی شـد . از تعـاریفی کـه پـدر و مـادر از روح یـات و اخلاقیـت آنهـا مـیکردنـد و البتـه برخـورد آنهـا در شـب پـر مـاجرا کـه بـه خـوبی بـه یـاد دارم، همیشـه فکـر مـیکـردم بـا آدم هـاي امـل و خشـک مـذهب و بـه قـول پـدرم خرافـاتی طـرف هسـتم. امـا در ایـن مـدت کـم، متوجـه چیزهایي شده بـودم کـه مـن را دچـار شـوك بزرگـی کـرده بـود . مـن نـه تنهـا از نـوع زنـدگی آنهـا بـدم نمی آمـد، بلکـه مـدل زنـدگی آن هـا را بـه مـدل زنـدگی خودمـان تـرجیح مـی دادم؛ نـوعی آرامـش در زندگیشان بود که من قبلاً تجربه نکرده بودم. خانـه دایـی از دانشـگاه دور بـود و مـن بـراي رسـیدن بموقـع بـه کـلاس هـایم، مجبـور بـودم صـبح زود بیــدار شــوم. بــا دیــدن ســاعت نــه و پنجــاه دقیقــه فهمیــدم خیلــی دیــر کــردم و بایــد خــودم را بــراي جـواب دادن بـه غرغرهـاي المیـرا آمـاده مـی کـردم. صـداي زنـگ گوشـی بلنـد شـد بـا دیـدن شـماره المیرا تندتر قدم برداشتم. - بله؟ - بله و بلا، کجایی؟ - ســلامت رو خـوردي بــی ادب؟... الان دقیقــاً تــو دانشـگاه، کنــار ثریــا، رو بــه روي یــه دختــر اخمــو و دمغ ایستادم. سرت رو بالا کن من رو می بینی. بـا دیـدن مـن بـه سـرعت مکالمـه را تمـام کـرد . واي کـه ایـن المیـرا چقـدر اقتصـادي بـود! * دارد ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨ وقتی کاملا نزدیکم شد بجاي سلام و احوالپرسی گفت: -زودتر می گفتی پول موبایلم زیاد می شه! - چطوري اقتصاد؟ کله سحر اومدي دانشگاه چه غلطی بکنی؟ منم از خواب ناز انداختی؟ - سلام! ببخشید که انتخاب واحد داریم ها! - باشه تسلیم. - حالا پاشو بریم انتخاب واحد کنیم، بعد اینقدر با هم فک بزنیم که خودمون از نفس بیفتیم! المیرا بهتـرین دوسـتم بـود، اگرچـه از نظـر تیـپ و عقیـده از زمـین تـا آسـمون بینمـان تفـاوت بـود، امـا مثــل خــواهر نداشــته ام، دوســتش داشــتم، یکســال از مــن بزرگتــر بــود، از ابتــداي ورودمــان بــه دانشــگاه تــا امــروز کــه دومــین تــرمِ دوره فــوق لیســانس ادبیــات نمایشــی را شــروع مــی کــردیم بــا یکدیگر دوست شـده بـودیم و همیشـه و همـه جـا بـا هـم بـودیم. پـدرش جانبـاز شـیمیایی بـود و شـش سال پیش شهید شده بـود، المیـرا بـا مـادرش تنهـا زنـدگی مـی کـرد، یـک بـار از المیـرا پرسـیدم: «چـرا از وضعیت پـدرت بـراي تحصـیلت اسـتفاده نکـردي؟» اخـم مـی کـرد و مـی گفـت : «مگـه بابـام بخـاطر پیشرفت مـن تـو درس و مدرسـه رفـت شـهید بشـه؟ اینجـوري خـون پـدرم بـی ارزش مـیشـه و فکـر مــی کــنم پــدرم بخــاطر هیچــی جــونش رو از دســت داده» آنهــا هــیچ گــاه از امکانــات بنیــاد شــهید و جانبــازان اســتفاده نکــرده بودنــد . کــاراي انتخــاب واحــد را بــا هــزار مشــقت انجــام دادیــم و یــه جــاي دنج را براي فک زدن انتخاب کردیم. - چه خبر؟ - چی خبر؟ - مسخره! خواستگاري را می گم. - آها! هیچی جواب رد دادم. - ا ...چرا؟ - ول کن سهیلا! تو چیکار می کنی؟ خونه داییت چطوره؟ چه جوري ان؟ - خیلــی بهتــر از اون چیــزيان کــه فکــر مــی کــردم، از همــون اول اونقــدر باهــام صــمیمی شــدن کــه انگار چند سالِ داریم با هم زندگی می کنیم. خیلی بهشون علاقه پیدا کردم. - تو کـه مـی گفتـی نمـی دونـم چـه جـوري بـا اخلاقیاتشـون کنـار بیـام. مـدل زنـدگی مـا بـا اونهـا خیلـی فرق داره؟! - خوب الانم می گم! منتها... - منتها چی؟ مدل زندگی اونا بهتره یا مال شما؟ با کلافگی گفتم: - چه می دونم! - مـی خـوام نظـرت رو بـدونم، حـالا کـه تـو جمـع یـه خـانواده مـذهبی هسـتی دیـدت چقـدر نسـبت بـه اون ها عوض شده؟ ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨ با دلخوری گفتم: - منظورت از پیش کشیدن این حرفا چیه؟ - کنجکاو شدم فقط همین، دوست نداري نگو! - آره مـن اعتـراف مــی کـنم اون جــوري کـه فکــر مـی کــردم نیســت. امـا بهــت بگــم موافــق زنــدگی کردن اون ها هـم بـه این مـدل نیسـتم . تمـام درهـاي خوشـی را بـه روي خودشـون بسـتن، نـه هیجـانی نـه لـذتی... نـه مـاهواره اي، نـه دوسـت پسـري، نـه دوسـت دختـري، نـه مهمـونی درسـت حسـابی اي! مــثلاً همــین پســردایی تــوي ایــن یــه مــاه دو کلمــه نتونســتم مثــل آدم باهــاش حــرف بــزنم . تمــام جوابــاش کوتــاه و مختصــره ! خیلــی گــرم نمــی گیــره تــوي همــون مکالمــه کوچیــک تمــام مــدت چشماش همه جا هست الا به من! اصلاً نگام نمی کنه! اینها حرف هاي زبانم بود اما حرف هاي دلم چیز دیگري بود. «آره جــون خــودت، خــودتم خــوب مــی دونــی آرامشــی کـه تــوي زنــدگی اینــا هســت تــوي خونــه مــا نبود. اگه اینا یک خـانواده بی بنـد بـار بـودن حتـی یـک لحظـه هـم نمـی تونسـتم اونجـا بمـونم . در ایـن یک ماه که توي احوالات پسـردا ییم دقیـق شـدم حتـی یکبـار هـم بـه مـن خیـره نشـده بـود، مگـر بطـور اتفاقی نگاهمون با هم تلاقـی مـی شـد، زمـانی کـه تنهـا بـودیم هـر جـور شـده مـی رفـت بیـرون، چقـدر مؤدبانـه و سـنگین بـا مـن رفتـار مـی کـرد. رفتـارش زمـین تـا آسـمون بـا رفتـار رهـام، پسـرعموم کـه همیشه حرف ها و شوخی هاي مبتذل با من می کرد فرق داشت. - کجا رفتی سهیلا؟ - داشتم به پسرداییم فکر می کردم. با شیطنت لبخند زد و گفت: - عع ...نکنه خبریه کلک؟ براي اینکه دستش بندازم با هیجان گفتم: - اتفاقـاً طـرف دکتـره، متخصـص زنـان و زایمـان، دیوونـه ام کـرده المیـرا، قـد صـد و نـود، چهارشـانه، سـبزه نمکـی، ابروهـا ي مشـکی بـا چشـما ي قهـوه ا ي، بـا یـه ریـش پرفسـوري، اگـه ببینـی عاشـقش مـیشی! المیرا با ناباوري نگاهم کرد و گفت: - تا اونجا که می دونم تخصص زنان و زایمان را به مردا نمی دن! - چرا دوباره جدیداً می دن😐 - ولی من مطمئنم! ظاهراً گند زدم. باید سریع ماست مالی میکردم. -آره اما علیرضا مدرکش رو از سوئیس گرفته. المیرا چشمانش گرد شد و گفت: - پس وضعشون خوبه؟ المیرا هم حسـابی گیـرداده بـود ! از حـالاتش مشـخص بـود بـد جـور ي شـک کـرده ! آخـه قـبلاً در مـورد دایی با هم حرف زده بودیم. ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹 "تکـرار بیش از حـد؛ ممنــوع" 🔹 بعضی مواقع برای تغییر رفتارهای همسرمان، به تکرار بیش از حد متوسل می‌شویم و مرتب رفتار او را به رویش می‌آوریم و از او می‌خواهیم آن را تغییر دهد. 🔸 وقتی مسئله‌ای بیش از حد تکرار شود، جایگاه و اهمیت خود را از دست می‌دهد و به مسئله‌ای پیش پا افتاده تبدیل می‌شود. ✅ زن و شوهر‌ها باید توجه داشته باشند که در صورت متوسل شدن به این شیوه، ضمن عصبی کردن طرف مقابل، امکان موفقیت را از دست می‌دهند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
#تلنگر هرگز سعی نکنید خانه خوشبختی زندگی خودتان را روی ویرانه های زندگی دیگری بسازید ...! اگر ساختید بدانید این خانه روی آب است ... #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت ششم خیلی خوابیدم ، دیگر چیزي تا غروب آفتاب نمانده بود،گلویم می سوخت ،بیر
☕ قسمت هفتم - هرجا که شد، کوه ،دشت ،بیابان فقط اینجا نمان. - دوست من..... - صبر کن. هیچ نگو، من براي حرف زدن با تو وقت زیادي ندارم ،کسی نباید از گفتگوي من و تو با خبر شود.دیروز توي مغازه نشسته بودم و با صاحب مغازه حساب کتاب جنس هاي فروخته شده را می کردیم که سلیمان وارد مغازه شد. - منظورت پدر محبوبه است؟ - نمی دانم، همان که تو عاشق دخترش شده اي. - تو او را از کجا می شناسی؟ - انقدر سؤال نپرس ،او از تو حرف می زد ،درباره تو می گفت، نام تو را آورد، داستانت را براي عبدالرحمن شرح داد و گفت که چنین کسی عاشق دخترش شده است. - عبدالرحمن دیگر کیست. - عبدالرحمن صاحب دکانی است که من در آنجا کار میکنم ،او به عبدالرحمن می گفت که دخترش قصد ازدواج با کس دیگري را در سر می پروراند ،می گفت که می خواهد از دست تو خلاص شود ،خوب گوشت را باز کن محمد. من خودم شنیدم که دعوت تو به عروسی دخترش یک نقشه است، در آن شب چه به آن عروسی بروي، چه نروي تو را خواهند کشت سه روز دیگر عروسی است و تو فقط تا جمعه وقت داري، محله دیگر براي تو امنیت ندارد،همین امروز برو.این تمام آن چیزي بود که از دست من بر می آمد، باید هر چه سریعتر خودم را به بازار برسانم ،عبدالرحمن از سفر برگشته ،چند روزي است خودش به مغازه می آید، شامه ي قوي دارد ممکن است پی ببرد به اینجا آمده ام. حرف هاي شنان فکرم را مشغول کرده بود وقتش بود که شنان را بدرقه کنم تا دم در با او رفتم ،سخت متاثر شده بودم ، ازخجالت چشمانم را از تیر رس چشمانش دزدیدم و گفتم؛ -ممنونم تو مرا نجات دادي. شنان با چشمانش از من تشکر کرد، خواست از در بیرون برود که گفتم؛ صبر کن. در را باز کردم به اینطرف و آنطرف نگاه کردم و گفتم: -حالا برو، کسی در کوچه نیست. در را بستم و به در تکیه دادم و خیلی آرام نشستم ، شنان از کاسبان بازار نجف بود ،خودش اهل مصر بود و در دکان یکی از تجار با اعتبار نجف کار میکرد ، مدتها پیش خیلی اتفاقی با او آشنا شدم و گاه گاه به او سر میزدم ، رفاقتم با او آنقدر صمیمی نبود ، حتی از محبوبه چیزی به او نگفته بودم. هیچ وقت فکر نمیکردم او مرا از مرگ نجات دهد. نویسنده ؛عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد ...... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay