eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕ #قسمت_سوم یعنی تمام این چند روز را خانه بود و خودش را نشان نمی داد! قارون ر
☕ قسمت چهارم محبوبه راهش را کشید و رفت، پاهایم سست شد، کنار جوي آب نشستم و بی توجه به خیس شدن گیوه ها پاهایم را توي آب گذاشتم و چشم دوختم به کوچه اي که ماه شبهاي تارم در پیچ و خمش محو می شد،او میرفت ، ولی من باز هم به او نگاه میکردم ،مگر می شد از او چشم بردارم !چادرش چقدر زیبا بود، محبوبه هر لحظه کوچک و کوچکتر می شد، و من سرد و سردتر. - فراموشش کن رفیق. گرمی دستی را روی شانه ام احساس کردم،از صدایش فهمیدم شمیم است، غلام خوش سر و زبان پدر محبوبه ، خوش نداشتم هر کسی رفیق صدایم کند، با بدن نحیفش کنارم نشست و گفت؛ - حال و روزت را میفهمم. - تو فقط یک غلامی - ولی من هم دل دارم . - زبانت بر قلبت میچربد. لبخندی دوستانه بر لب آورد و گفت ؛ - چه اشکالی دارد غلامی مثل من ،حال و روز جوانی عاشق را بفهمد! البته من برای کار دیگری آمده ام و نیازی نمیبینم که خودم را برایت اثبات کنم . با چشمانی پرسشگر نگاهش کردم تا ادامه دهد. - ارباب برای تو پیغامی دارد ، تو هم به عروسی دعوتی . - عروسی محبوبه، هِه.... - به هر حال هر چه نباشد حقوق همسایگی که هست ، سه شب دیگر حیاط بزرگ عمارت شما را میبینم . شمیم بلند شد برود، که من صدایش زدم؛ - شمیم. - بله - صدایت برایم زجر آور است ، برو . - هر جور که مایلی ، من فقط یک پیک هستم. شمیم در آن لحظه بیشتر شبیه عذاب الهی بود تا یک پیک . صدای دور شدن قدم هایش را میشنیدم . شنیدن حرف هاي شمیم حاصل نشستن کنار جاده بود. راستش کنار جاده که باشی خاکی می شوي، خاکی که شدي دیگران یاد می گیرند لگدمالت کنند، این قانون نشستن کنار جاده است. منتظر ماندم شمیم از کوچه بیرون رود. خودم هم دیگر دلیلی براي نشستن توي این کوچه نمی دیدم. از جایم بلند شدم و به سمت خانه رفتم، صبح غم انگیزي را گذرانده بودم ،حرف هاي محبوبه به اندازه کافی توي گوش هایم بود. و صدایش مایه عذابم بود، حرفهایش که من و تو دیگر با هم سنمی نداریم توي افکارم می رقصید. با این حال ،شنیدن حرف هاي قارون دردناك تر به نظر می آمد، لحظه اي دستم را روي در خانه گذاشتم و به این فکر کردم که داخل خانه نروم ، ولی خیلی زود یادم آمد جز برادر بزرگترم و این خانه قدیمی چیزي ندارم. در را باز کردم، توي حیاط که رفتم، خیالم راحت شد، قارون به کارگاه نجاري رفته بود ،حالا می توانستم یک نفس راحت بکشم، توي اتاق رفتم و دراز کشیدم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران 🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
☕ قسمت پنجم چیزی که میدیدم عجیب خیره کننده بود ،انگار اطراف نجف بود، پایم را روي سبزه گذاشتم و رطوبتش را حس کردم، یک نخل از دور دیده می شد،سمت نخل رفتم نخل از من دورتر شد، سمتش دویدم رطب هاي روي نخل بدجوري چشمم را گرفته بود، بیشتر دویدم، تا اینکه نخل ناپدید شد، یک قدم دیگر رفتم، زیر پایم احساس سوزش کردم، نگاهی به زمین انداختم و در نهایت تعجب دیدم وسط یک بیابان برهوتم که هیچ گیاهی در آن به چشم نمیخورد، توي دلم گفتم اینجا دیگر کجاست؟! تصمیم گرفتم خودم را به یک بلندي برسانم تا دوردست را بهتر ببینم ،آفتاب مستقیم می تابید و باد گرم عذابم می داد، خودم را به یک تپه شنی رساندم به نظر از آنجا بلندتر دیگر پیدا نمی شد، سعی کردم به افق نگاه کنم و شهر را بیابم ولی هیچ خبري از شهر نبود. به دور و اطرافم نگاه کردم، تپه شنی دیگري هم بود، بلندتر به نظر می آمد. دوست داشتم هر چه زودتر راهم را پیدا کنم، گرما دیگر بیش از حد اذیتم می کرد براي فرار از گرما سمت آن تپه شنی دویدم، بالاي تپه رفتم و ناگهان تپه به یک صخره سنگی تبدیل شد و بالا رفت. آنقدر بالا که از نگاه کردن به پایین ترس داشتم، باد تندي وزید که سعی می کرد مرا از آن صخره بیاندازد. باد از هر سو می وزید، دیگر نمی توانستم خودم را نگه دارم. سعی کردم خودم را به جایی بند کنم ولی دیگر هیچ راهی نبود، پاهایم سُر خورد، دستانم را به صخره گرفتم تمام تلاشم را کردم که نیفتم، دیگر هیچ راهی نبود، باید به افتادن راضی می شدم، از ترس صدایم در نمی آمد یک لحظه توي دلم گفتم کمک، صدایی آمد و گفت: دستم را بگیر. نگاه کردم هیچ دستی نبود. دوباره گفت: دستم را بگیر. با ترس و دلهره به دور وبرم نگاه کردم، دستی نبود، مرگ را جلوي چشمان خودم می دیدم که ناگهان از صخره سقوط کردم، هنوز به زمین نخورده بودم که دو دست روي هوا مرا گرفت، احساس آرامش کردم، حس کودکی که در آغوش مادر جا خوش کرده باشد. چشمانم را از آن همه لذت بستم و وقتی چشمانم را باز کردم خودم را روي سبزه ها دیدم، سرچرخاندم و دیدم که زیر همان نخلی خوابیده ام که دنبالش می دویدم، همانطور دراز کشیدم و به نخل نگاه کردم، از قبل زیباتر شده بود، ترکیب سبز برگ هاي نخل و رنگ آبی آسمان ، حالم را خوب می کرد. چشمانم را باز کردم. هنوز توي اتاق بودم، اصلا" نفهمیدم چگونه به خواب رفته بودم! نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
☕ قسمت ششم خیلی خوابیدم ، دیگر چیزي تا غروب آفتاب نمانده بود،گلویم می سوخت ،بیرون رفتم کنار چاه آب نشستم و چند سرفه کردم، سطل خالی از آب بود، داخل چاه سه تا ماهی کوچک روي آب شنا می کردند، سطل را داخل چاه انداختم و آب را بالا کشیدم. هیچ چیز مثل یک آب خنک در آن حال برای آدم نمیتواند لذت بخش باشد ،آب را روي صورتم پاشیدم و احساس تازگی به من دست داد. باید از فکر محبوبه بیرون می آمدم. حالا او دیگر زندگی جدایی از زندگی من داشت. به خودم گفتم: محمد این یک واقعیت است و تو باید با واقعیت زندگی کنار بیائی. قبول کن محبوبه هم یک دختر است مثل همه دخترهاي دیگر. آدم باید با خودش صادق باشد، او مرا از یاد برد من که نمی توانستم تا ابد به یاد او باشم. فراموش کردن هم بد نیست، گاهی بعضی ها را باید فراموش کرد، جوري که اصلا" انگار نبوده اند. بعضی از آدمها ارزششان کمتر از آن است که انسان حافظه اش را خرج آن ها کند. محبوبه هم از همین موارد است اصلا" چرا باید صبح و شب به او فکر کنم. آن روز به این نتیجه رسیدم که فقط آفتاب روي بام زیبا نیست، غروب آفتاب روي تخت چوبی حیاط هم زیباست. تازه فهمیدم بعد از عاشقی دیگر به جهان اطرافم نگاه نکرده بودم من از همه قشنگی هاي دنیا چشم به محبوبه دوختم در حالی که ماهی هاي توي چاه هم قشنگ بودند، برگشت نور آفتاب به دیواره هاي چاه هم دوست داشتنی و زیباست، شاید من و محبوبه اصلا" به درد یکدیگر نمی خوریم او اشرافی است، خانواده هاي اشرافی دست به سیاه و سفید نمی زنند و من در فقر و نداري همه گرما و سرماي روزگار را چشیده ام. اصلا" من کجا و محبوبه کجا ؟ توي همین فکرها بودم که صداي در را شنیدم یکی بی وقفه در می زد. دویدم و در را باز کردم ، شنّان را دیدم که با چهره ای مضطرب پشت در ایستاده است. تا مرا دید در را هل داد و با عجله توي حیاط آمد. - محمد. خدارا شکر که پیدایت کردم. - سلام تو اینجا چه میکنی ؟ - فکر می کردم خانه تان را پیدا نمی کنم. محمد وقتم براي حرف زدن کم است. - چرا انقدر پریشانی مرد. - اینجا امن نیست محمد. تو باید هر چه زودتر بروي. -چه می گویی؟! من کجا را دارم بروم . نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍ ‍ ‍ ‍ 🌹🌼🌹🌼🌹 ,,قربانی میکنم در خود تمام منیت ها را، تمام آنچه که باعث دوری من از خدایم میشود.. قربانی میکنم حسادت را، که مبادا به آنچه دیگری از من برتری دارد حسد بورزم,,, قربانی میکنم حسرت را، که ذره ای من را از خود واقعی ام دور نکند و هرگز آهی نکشم برای داشته ها و نداشته هایم.. قربانی میکنم ترس را در وجودم، که با اشتیاق صد برابر در راه رسیدن به کمال قدم بگذارم.. قربانی میکنم وابستگی هایم را به این دنیای فانی؛ زیرا که میدانم هر چه در این مسیر سبک تر باشم رهایی ام آسان تر میشود,, عید سعیدقربان بر شما خوبان مبارک باد🌹🌼🌹 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرارعاشقی-صبردرراه خدا.mp3
19.33M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروزتون بخـیر ونیکی حال دلتون خوب خوب رزق و روزیتون زیاد تن وجانتون سلامت و زندگیتون غرق درخوشبختی باشه ســـلام صبح طلایی رنگتان زیبا و دلپذیر❤️ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_ششم بیچاره علیرضا سرش پایین بود و با دلخوري گفت: - مامان! دوبـاره ت
✨✨✨✨✨ -حرفـاي پشـت در... و اینکـه مـن بـدون شـما رفـتم روي تختـون خوابیـدم. مـی دونیـد مـن اصـلاً آدم فضولی... ناگهان میان حرفهام با تعجب گفت: - منظورتون چیه که بدون من رفتین توي تختم... متعجــب نگــاهش کــردم تــا گوشــهایش ســرخ شــده بــود . بعــد در حــالی کــه بــا صــدا یی کــه از فــرط نخندیدن میلرزید گفت: - با اجازه و با عجله به سمت اتاقش رفت و من را مات و مبهوت تنها گذاشت؟! اخمهـام درهـم شـد. چـرا اینطـوري کـرد؟ کجـاي حـرفم خنـده دار بـود؟ امـا ناگهـان یـه چیـزي مثـل برق توي ذهنم اومد، اي واي من گفتم: «بدون شما رفتم خوابیدم.» «خدایا من چرا این قدر خرفت و کودن شدم؟!» - سهیلا! علیرضا کجا رفت؟ - رفت اتاقش. - وا، چه زود می خـواد بخوابـه ! تـو هـم بـرو مـادر طبقـه بـالا، اتاقـت آمـاده اس، کـم و کسـر داشـتی بـه خودم بگو. . . . . . حــدود یــک مــاه از حضــورم در خانــه دایــی اســد مــی گذشــت، هرچــه بیشــتر در کنــار آن هــا بــودم، علاقه ام به آنهـا بیشـتر مـی شـد . از تعـاریفی کـه پـدر و مـادر از روح یـات و اخلاقیـت آنهـا مـیکردنـد و البتـه برخـورد آنهـا در شـب پـر مـاجرا کـه بـه خـوبی بـه یـاد دارم، همیشـه فکـر مـیکـردم بـا آدم هـاي امـل و خشـک مـذهب و بـه قـول پـدرم خرافـاتی طـرف هسـتم. امـا در ایـن مـدت کـم، متوجـه چیزهایي شده بـودم کـه مـن را دچـار شـوك بزرگـی کـرده بـود . مـن نـه تنهـا از نـوع زنـدگی آنهـا بـدم نمی آمـد، بلکـه مـدل زنـدگی آن هـا را بـه مـدل زنـدگی خودمـان تـرجیح مـی دادم؛ نـوعی آرامـش در زندگیشان بود که من قبلاً تجربه نکرده بودم. خانـه دایـی از دانشـگاه دور بـود و مـن بـراي رسـیدن بموقـع بـه کـلاس هـایم، مجبـور بـودم صـبح زود بیــدار شــوم. بــا دیــدن ســاعت نــه و پنجــاه دقیقــه فهمیــدم خیلــی دیــر کــردم و بایــد خــودم را بــراي جـواب دادن بـه غرغرهـاي المیـرا آمـاده مـی کـردم. صـداي زنـگ گوشـی بلنـد شـد بـا دیـدن شـماره المیرا تندتر قدم برداشتم. - بله؟ - بله و بلا، کجایی؟ - ســلامت رو خـوردي بــی ادب؟... الان دقیقــاً تــو دانشـگاه، کنــار ثریــا، رو بــه روي یــه دختــر اخمــو و دمغ ایستادم. سرت رو بالا کن من رو می بینی. بـا دیـدن مـن بـه سـرعت مکالمـه را تمـام کـرد . واي کـه ایـن المیـرا چقـدر اقتصـادي بـود! * دارد ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨ وقتی کاملا نزدیکم شد بجاي سلام و احوالپرسی گفت: -زودتر می گفتی پول موبایلم زیاد می شه! - چطوري اقتصاد؟ کله سحر اومدي دانشگاه چه غلطی بکنی؟ منم از خواب ناز انداختی؟ - سلام! ببخشید که انتخاب واحد داریم ها! - باشه تسلیم. - حالا پاشو بریم انتخاب واحد کنیم، بعد اینقدر با هم فک بزنیم که خودمون از نفس بیفتیم! المیرا بهتـرین دوسـتم بـود، اگرچـه از نظـر تیـپ و عقیـده از زمـین تـا آسـمون بینمـان تفـاوت بـود، امـا مثــل خــواهر نداشــته ام، دوســتش داشــتم، یکســال از مــن بزرگتــر بــود، از ابتــداي ورودمــان بــه دانشــگاه تــا امــروز کــه دومــین تــرمِ دوره فــوق لیســانس ادبیــات نمایشــی را شــروع مــی کــردیم بــا یکدیگر دوست شـده بـودیم و همیشـه و همـه جـا بـا هـم بـودیم. پـدرش جانبـاز شـیمیایی بـود و شـش سال پیش شهید شده بـود، المیـرا بـا مـادرش تنهـا زنـدگی مـی کـرد، یـک بـار از المیـرا پرسـیدم: «چـرا از وضعیت پـدرت بـراي تحصـیلت اسـتفاده نکـردي؟» اخـم مـی کـرد و مـی گفـت : «مگـه بابـام بخـاطر پیشرفت مـن تـو درس و مدرسـه رفـت شـهید بشـه؟ اینجـوري خـون پـدرم بـی ارزش مـیشـه و فکـر مــی کــنم پــدرم بخــاطر هیچــی جــونش رو از دســت داده» آنهــا هــیچ گــاه از امکانــات بنیــاد شــهید و جانبــازان اســتفاده نکــرده بودنــد . کــاراي انتخــاب واحــد را بــا هــزار مشــقت انجــام دادیــم و یــه جــاي دنج را براي فک زدن انتخاب کردیم. - چه خبر؟ - چی خبر؟ - مسخره! خواستگاري را می گم. - آها! هیچی جواب رد دادم. - ا ...چرا؟ - ول کن سهیلا! تو چیکار می کنی؟ خونه داییت چطوره؟ چه جوري ان؟ - خیلــی بهتــر از اون چیــزيان کــه فکــر مــی کــردم، از همــون اول اونقــدر باهــام صــمیمی شــدن کــه انگار چند سالِ داریم با هم زندگی می کنیم. خیلی بهشون علاقه پیدا کردم. - تو کـه مـی گفتـی نمـی دونـم چـه جـوري بـا اخلاقیاتشـون کنـار بیـام. مـدل زنـدگی مـا بـا اونهـا خیلـی فرق داره؟! - خوب الانم می گم! منتها... - منتها چی؟ مدل زندگی اونا بهتره یا مال شما؟ با کلافگی گفتم: - چه می دونم! - مـی خـوام نظـرت رو بـدونم، حـالا کـه تـو جمـع یـه خـانواده مـذهبی هسـتی دیـدت چقـدر نسـبت بـه اون ها عوض شده؟ ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨ با دلخوری گفتم: - منظورت از پیش کشیدن این حرفا چیه؟ - کنجکاو شدم فقط همین، دوست نداري نگو! - آره مـن اعتـراف مــی کـنم اون جــوري کـه فکــر مـی کــردم نیســت. امـا بهــت بگــم موافــق زنــدگی کردن اون ها هـم بـه این مـدل نیسـتم . تمـام درهـاي خوشـی را بـه روي خودشـون بسـتن، نـه هیجـانی نـه لـذتی... نـه مـاهواره اي، نـه دوسـت پسـري، نـه دوسـت دختـري، نـه مهمـونی درسـت حسـابی اي! مــثلاً همــین پســردایی تــوي ایــن یــه مــاه دو کلمــه نتونســتم مثــل آدم باهــاش حــرف بــزنم . تمــام جوابــاش کوتــاه و مختصــره ! خیلــی گــرم نمــی گیــره تــوي همــون مکالمــه کوچیــک تمــام مــدت چشماش همه جا هست الا به من! اصلاً نگام نمی کنه! اینها حرف هاي زبانم بود اما حرف هاي دلم چیز دیگري بود. «آره جــون خــودت، خــودتم خــوب مــی دونــی آرامشــی کـه تــوي زنــدگی اینــا هســت تــوي خونــه مــا نبود. اگه اینا یک خـانواده بی بنـد بـار بـودن حتـی یـک لحظـه هـم نمـی تونسـتم اونجـا بمـونم . در ایـن یک ماه که توي احوالات پسـردا ییم دقیـق شـدم حتـی یکبـار هـم بـه مـن خیـره نشـده بـود، مگـر بطـور اتفاقی نگاهمون با هم تلاقـی مـی شـد، زمـانی کـه تنهـا بـودیم هـر جـور شـده مـی رفـت بیـرون، چقـدر مؤدبانـه و سـنگین بـا مـن رفتـار مـی کـرد. رفتـارش زمـین تـا آسـمون بـا رفتـار رهـام، پسـرعموم کـه همیشه حرف ها و شوخی هاي مبتذل با من می کرد فرق داشت. - کجا رفتی سهیلا؟ - داشتم به پسرداییم فکر می کردم. با شیطنت لبخند زد و گفت: - عع ...نکنه خبریه کلک؟ براي اینکه دستش بندازم با هیجان گفتم: - اتفاقـاً طـرف دکتـره، متخصـص زنـان و زایمـان، دیوونـه ام کـرده المیـرا، قـد صـد و نـود، چهارشـانه، سـبزه نمکـی، ابروهـا ي مشـکی بـا چشـما ي قهـوه ا ي، بـا یـه ریـش پرفسـوري، اگـه ببینـی عاشـقش مـیشی! المیرا با ناباوري نگاهم کرد و گفت: - تا اونجا که می دونم تخصص زنان و زایمان را به مردا نمی دن! - چرا دوباره جدیداً می دن😐 - ولی من مطمئنم! ظاهراً گند زدم. باید سریع ماست مالی میکردم. -آره اما علیرضا مدرکش رو از سوئیس گرفته. المیرا چشمانش گرد شد و گفت: - پس وضعشون خوبه؟ المیرا هم حسـابی گیـرداده بـود ! از حـالاتش مشـخص بـود بـد جـور ي شـک کـرده ! آخـه قـبلاً در مـورد دایی با هم حرف زده بودیم. ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹 "تکـرار بیش از حـد؛ ممنــوع" 🔹 بعضی مواقع برای تغییر رفتارهای همسرمان، به تکرار بیش از حد متوسل می‌شویم و مرتب رفتار او را به رویش می‌آوریم و از او می‌خواهیم آن را تغییر دهد. 🔸 وقتی مسئله‌ای بیش از حد تکرار شود، جایگاه و اهمیت خود را از دست می‌دهد و به مسئله‌ای پیش پا افتاده تبدیل می‌شود. ✅ زن و شوهر‌ها باید توجه داشته باشند که در صورت متوسل شدن به این شیوه، ضمن عصبی کردن طرف مقابل، امکان موفقیت را از دست می‌دهند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
#تلنگر هرگز سعی نکنید خانه خوشبختی زندگی خودتان را روی ویرانه های زندگی دیگری بسازید ...! اگر ساختید بدانید این خانه روی آب است ... #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت ششم خیلی خوابیدم ، دیگر چیزي تا غروب آفتاب نمانده بود،گلویم می سوخت ،بیر
☕ قسمت هفتم - هرجا که شد، کوه ،دشت ،بیابان فقط اینجا نمان. - دوست من..... - صبر کن. هیچ نگو، من براي حرف زدن با تو وقت زیادي ندارم ،کسی نباید از گفتگوي من و تو با خبر شود.دیروز توي مغازه نشسته بودم و با صاحب مغازه حساب کتاب جنس هاي فروخته شده را می کردیم که سلیمان وارد مغازه شد. - منظورت پدر محبوبه است؟ - نمی دانم، همان که تو عاشق دخترش شده اي. - تو او را از کجا می شناسی؟ - انقدر سؤال نپرس ،او از تو حرف می زد ،درباره تو می گفت، نام تو را آورد، داستانت را براي عبدالرحمن شرح داد و گفت که چنین کسی عاشق دخترش شده است. - عبدالرحمن دیگر کیست. - عبدالرحمن صاحب دکانی است که من در آنجا کار میکنم ،او به عبدالرحمن می گفت که دخترش قصد ازدواج با کس دیگري را در سر می پروراند ،می گفت که می خواهد از دست تو خلاص شود ،خوب گوشت را باز کن محمد. من خودم شنیدم که دعوت تو به عروسی دخترش یک نقشه است، در آن شب چه به آن عروسی بروي، چه نروي تو را خواهند کشت سه روز دیگر عروسی است و تو فقط تا جمعه وقت داري، محله دیگر براي تو امنیت ندارد،همین امروز برو.این تمام آن چیزي بود که از دست من بر می آمد، باید هر چه سریعتر خودم را به بازار برسانم ،عبدالرحمن از سفر برگشته ،چند روزي است خودش به مغازه می آید، شامه ي قوي دارد ممکن است پی ببرد به اینجا آمده ام. حرف هاي شنان فکرم را مشغول کرده بود وقتش بود که شنان را بدرقه کنم تا دم در با او رفتم ،سخت متاثر شده بودم ، ازخجالت چشمانم را از تیر رس چشمانش دزدیدم و گفتم؛ -ممنونم تو مرا نجات دادي. شنان با چشمانش از من تشکر کرد، خواست از در بیرون برود که گفتم؛ صبر کن. در را باز کردم به اینطرف و آنطرف نگاه کردم و گفتم: -حالا برو، کسی در کوچه نیست. در را بستم و به در تکیه دادم و خیلی آرام نشستم ، شنان از کاسبان بازار نجف بود ،خودش اهل مصر بود و در دکان یکی از تجار با اعتبار نجف کار میکرد ، مدتها پیش خیلی اتفاقی با او آشنا شدم و گاه گاه به او سر میزدم ، رفاقتم با او آنقدر صمیمی نبود ، حتی از محبوبه چیزی به او نگفته بودم. هیچ وقت فکر نمیکردم او مرا از مرگ نجات دهد. نویسنده ؛عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد ...... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
☕ قسمت هشتم کجا باید میرفتم ! جایی را برای پناه بردن نداشتم. قارون را چه کار کنم؟ او را با خودم ببرم یانه؟ یاد حرف هاي شنان افتادم، می گفت: سه روز دیگر عروسی است و تو فقط تا جمعه وقت داري. واي خداي من امشب باید شب چهارشنبه باشد ،داشت یادم می رفت ،من باید شب چهارشنبه خودم را به مسجد کوفه برسانم امشب شب سی و هفتم است. پاییز سال پیش که مهر محبوبه به دلم نشست تا عید صبر کردم. ولی دلم طاقت نیاورد و بالاخره او را از پدرش خواستگاري کردم ،وقتی پدرش جواب منفی داد ،ناامید نشدم و هفته دیگر هم خواستگاري رفتم ،اما باز هم جواب آنها منفی بود. روزي داستان خودم را براي یکی از بیابان گردهای نجف تعریف کردم و از ناامیدی ام برایش گفتم ،آن بیابان گرد به من گفت: اگر قرار است خودت کار را به مقصد برسانی و مطمئنی که می توانی، اشکالی ندارد ولی اگر ناامیدي از همه سو به تو روي آورده من راهی می دانم که می تواند مشکلت را حل کند. التماسش کردم به من آن راه را بگوید ولی او معتقد بود تا از ناامیدی خودت مطمئن نشوي چیزي نمی گویم. من آن زمان در گرداب ناامیدي دست و پا می زدم. دوباره التماسش کردم و به او گفتم: من از همه جا ناامیدم ، به من گفت: نیازي به التماس نیست، اشک چشمت گویاي همه چیز هست. به من گفت: چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برو و به امام زمان توسل کن و شب ها را تا صبح آنجا بمان. گفتم: یعنی بعد آن چهل شب مشکلم حل می شود؟ گفت: در شب چهلم امام زمان را خواهی دید و حضرت مشکلت را حل می کند ،سی و شش شب چهارشنبه گذشت و آن شب ،شب سی و هفتم بود. بلند شدم و داخل اتاق رفتم یک پارچه برداشتم که وسایلم را داخل آن پارچه بریزم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
☕ قسمت نهم مدت‌ها بود کار نمی‌کردم و برایم هیچ پولی نمانده بود ،ولی می‌دانستم قارون پول‌هایش را توی صندوقچه کوچک می گذارد ،صندوقچه را باز کردم ، توی صندوقچه فقط ۵ درهم پول بود، دلم نمی آمد همه اش را بردارم ،دو درهم را برداشتم ، باز هم وجدانم اجازه نمیداد ، یک درهم را باز توی صندوق گذاشتم یک درهمش را روی پارچه انداختم ، اما قارون باز هم برایم معادله ای لا ینحل باقی ماند ،قارون را چه کار میکردم ؟کسی که گوشی برای شنیدن حرف‌های من نداشت باید او را می گذاشتم و می رفتم ،تصمیمم را گرفتم گوشه های پارچه را ضربدری بستم و روی یک کاغذ نوشتم؛ (من میروم ،ولی برمیگردم به امید دیدار) کاغذ را روی صندوق گذاشتم و راه افتادم ،از در خانه بیرون رفتم خوب به خانه مان نگاه کردم ،خانه ای قدیمی و کوچک با آن همه خاطره را باید می گذاشتم و می‌رفتم ،سرم را برگرداندم چشمم به کوچه افتاد کوچه ای که نگاه کردن به آن همیشه مایه ی آرامشم بود ،حالا نگاه کردن به آن مرا یاد همه گرفتاری های زندگی هم می‌انداخت. خورشید در حال خاموش شدن بود و از او چیزی جز سرخی اش در افق باقی نمانده بود ،خانه و کوچه برایم پدر و مادر را زنده میکردند ،دلم حسابی برای مادرم تنگ شده بود دوست داشتم هنوز هم کنارم بود تا سرم را روی پایش بگذارم او هم با دستهایش موهایم را نوازش کند،دست هایش لذت باران داشتند. مادرم به من می گفت: روزي که مادرش را از دست داده است فهمیده، آدم حتی اگر توي زندگی بچه و شوهر و هزار نفر دیگر را داشته باشد، باز هم با از دست دادن مادر تنها می شود. زمانی که این حرف ها را برایم می گفت هیچ وقت فکر نمی کردم خودش تفسیر این حرف ها شود. وقتی سه سالم بود پدرم را از دست دادم، مادرم می گفت زهر یک مار افعی پدر را از پا در آورد. از پدرم چیزي یادم نمی آید ولی مادرم خوب لی لی به لالاي من می گذاشت و همه حرفهایم را می شنید. شاید اگر مادرم آنجا بود می توانستم به او بگویم که چقدر محبوبه را دوست دارم. آنقدر دوستش دارم که حاضرم تصمیم هاي بعدازظهرم را فراموش کنم. اصلا اگر ما به درد هم نمی خوردیم پس این عشق و علاقه براي چیست. واقعا ما چرا عاشق شده ایم؟! بعضی می گویند عشق مخفف است. مخفف " علاقه شدید قلبی" ولی آن پیرمرد بیابانگرد تعریف زیباتري از عشق داشت می گفت: عشق محبتی است که مثل پیچک به جان آدم می افتد ،به خاطر همین عرب ها به گل پیچک می گویند عشقه. اولین بار برای اعضای این کانال نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد ...... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃✨🌸✨🍃✨🌺✨🍃✨🌼🍃✨🌷 ‌ ﷽ 🌺انسان ها عاشق شمردن مشکلاتشان هستند... اما لذت هایشان را نمی شمارند !!! اگر آنها را هم می شمردند، همه می فهمیدند که، هر کدام به اندازه کافی از زندگی لذت برده اند … 🌸حواست باشد... حساب های اصلی زندگیت را فراموش نکنی ! برخی از این فراموشی ها ، تحت هیچ شرایطی ، قابل جبران نیستند ؛ 🌹همیشه، حساب نعمت هایت را داشته باش، نه مصیبت هایت.... حساب داشته هایت را داشته باش، نه باخته هایت.... حساب دوستانت را داشته باش، نه دشمنانت... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
عشق بازی با خدا و داشته ها مون.mp3
12.55M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم: پیام را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیامت برسانند. دوستان خوبم؛ میدونید معنی این فرموده رسول الله (ص) یعنی چی؟ یعنی غدیر کانال 📚💠 رمٌاٌنٌکٌدٌهٌ مٌذٌهٌبٌیٌ (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ)💠 📚 به مناسبت 🆔 @ROMANKADEMAZHABI رمان مورد علاقه:........ اسم شرکت کننده:....... نفر اولمون شارژه 30 تومنی داره 😌🌸 نفره دوممون شارژه 20 تومنی☺️🌸 نفره سوممونم یه شارژه 10 تومنی 😁🌸 برای شرکت در چالش 👇🎉 @yazenab_78 اگر دنبال ، و و هستید این کانال رو از دست ندید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز خوب زندگی کن خوب زندگی کردن هنر است لبخند بزن به زندگی لبخند بزن به تمام رنج های زندگی نگذارید خاطرتان برنجد حتی از دست خودتان😍 سلام صبح سه شنبه تون بخیرو شادی🌸 امروز با تمام زیبایی ها زندگی به کامتان🌹☺️ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
عصای تو -کلام تو.mp3
2.47M
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
سلام همراهان گرامی🌹💐🌸 عیداتون مبارک و بندگیتون مقبول و مستدام ما اومدیم با یه چالش دیگه 😍♥️ (چالش به مناسبت عید ) خب خب زود بریم سر اصل مطلب ^-^ -/موضوع چالش اینه که شما اسمتونو و اسم رمان مورد علاقتونو میفرستین به ایدی پایین و تو چالش شرکت میکنین 👇 @yazenab_78 رمان مورد علاقه:........ اسم شرکت کننده:....... -/ ما اسمتونو میزاریم تو کانال و شما فرواردش میکنین تا سین بخوره هرکی اول بشه جایزه داره اما باید اینو بدونین هرکسی میخواد تو چالش شرکت کنه باید تو کانال پایین عضو بشه 👇 @ROMANKADEMAZHABI نفر اولمون شارژ 30 تومن داره 😌🌸 نفره دوممون شارژ 20 تومن☺️🌸 نفره سوممونم یه شارژه 10 تومنی 😁🌸 بجنبید بیاین اسماتونو بدین 😃✨ [پایان چالش بامداد عید غدیره اعلام برنده ها روز عید غدیر]
تازه مهمتر از همه دارین تبلیغ رو میکنین پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم: پیام را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیامت برسانند. دوستان خوبم؛ میدونید معنی این فرموده رسول الله (ص) یعنی چی؟ یعنی غدیر 🆔 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ شرکت در چالش و ثواب تبلیغ 👇 @yazenab_78 اینم بنر چالشه که با هماهنگی با آیدی گذاشته شده و نام نویسی شما، باید پخش بشه👇
پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم: پیام #غدیر را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیامت برسانند. دوستان خوبم؛ میدونید معنی این فرموده رسول الله (ص) یعنی چی؟ یعنی #تبلیغ غدیر #واجبه #چالش کانال 📚💠 رمٌاٌنٌکٌدٌهٌ مٌذٌهٌبٌیٌ (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ)💠 📚 به مناسبت #عید_غدیر 🆔 @ROMANKADEMAZHABI رمان مورد علاقه:........ اسم شرکت کننده:....... نفر اولمون شارژه 30 تومنی داره 😌🌸 نفره دوممون شارژه 20 تومنی☺️🌸 نفره سوممونم یه شارژه 10 تومنی 😁🌸 برای شرکت در چالش 👇🎉 @yazenab_78 اگر دنبال #رمانهای_ارزشی ، #واقعی و #شهدایی و #مذهبی هستید این کانال رو از دست ندید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
مشاهده وضعیت چالش ، رقابت اعضا و تعداد بازدید هر بنر ♥️🌸 بنرها اینجا گذاشته میشه 👇 @Romankadevaangizesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_نهم با دلخوری گفتم: - منظورت از پیش کشیدن این حرفا چیه؟ - کنجکاو ش
✨✨✨✨✨ با لبخند تصنعی گفتم: - بورسیه بود! ظــاهراً المیــرا دســت از کنجکــاو ي برداشــته بــود کــه ناگهــان بــه صــورتم بــراق شــد و درحــالی کــه چشمانش را ریز کرده بود پرسید: - راست می گی؟ - آره بورسیه سویس بود. بـه نظـرم یـه شـوخی، ارزش ایـن همـه دروغ را نداشـت امـا با یـد تـا تهـش مـی رفـتم . خـدایا علیرضـاي جنوب تهرانی کجا سوئیس کجا! - اونو نمی گم، واقعاً علاقمند شدي؟ - آها، آره بهش علاقه مند شدم. - ولی تو از نظر اعتقادي اصلاً قبولش نداري اونم تو رو! - ولی تیپش خیلی به دلم نشسته، خوشگله. با نگاه عاقل اندر سفیه گفت: - چون خوشگله؟ - بی خیال. - اون چی؟ چیزي گفته؟ کاملاً حفظ ظاهر کردم و با ناراحتی گفتم: - نه، اون که پا جلو نمی ذاره مجبورم خودم یه کاري بکنم. المیرا که تا آن لحظه خودش را نگه داشته بود کاسه صبرش لبریز شد و جیغ زد: - چـــی؟ - همون که شنیدي می خوام خودم پا پیش بگذارم! - غلط می کنی ابله بی آبرو! خیلی جدي گفتم: - خلاف شرع که نمی کنم می خوام ازدواج کنم. - زده به سرت سهیلا؟! المیـراي سـاده کـاملاً بـاور کــرده بـود . خیلـی عصـبانی شـده بــود، بـراي اینکـه بیشـتر عصـبیش کــنم، گفتم: - دوستش دارم. تــا المیــرا خواسـت ســیل نصــیحت هــایش را بــه ســویم روانـه کنــد، موبـایلم زنــگ خــورد و بــه اجبــار ساکت شد. با لوندی جواب دادم: - بله؟ نگــاه غضــبناك المیــرا لحظــه اي روي صــورتم مــیخ شــد . و ســپس بــا چنــدش رویــش را از مــن برگردانند. - سلام دختر عمه - سلام حالتون خوبه؟ - متشکرم، مزاحمتون شدم بگم من میام دنبالتون دانشگاه! - نه شما زحمت نکشین خودم میام. - خواهش می کنم، تا چه ساعتی کار دارین؟ - کاراي انتخاب واحدم تموم شده دیگه کاري ندارم. - پس من تا یک ساعت دیگه جلوي دانشگاه منتظرتون هستم. - باشه ممنون خداحافظ. المیـرا مشـکوکانه نگـاهم مـی کـرد در آخـر طاقـت نیـاورد و مثـل مادرهـا یی کـه مـیخواهنـد مـچ بچـه یشان را بگیرند. پرسید: - کی بود؟ - خودش بود، علیرضا، می خواد بیاد دنبالم! **** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨ نفسش رو داد بیرون و با تحکم گفت: - ایـن کـارا آخـر عاقبـت نـداره، اگـه دوسـت داشـته باشـه کـه بـالاخره خـودش بـه حـرف میـاد اگـه چیـزي بـروز نـداد یعنـی بهـت علاقـه نـداره، تـو بشـین سـر جـات یـه خـري پیـدا مـی شـه بیـاد تـو رو بگیره، نگران نباش نمی ترشی! - آخـــه... - آخه بی آخه همین که گفتم وگرنه دیگه اسم من رو نبر! - خیلی خب بابا! - قول؟ - قول می دم! پاشو بریم یه چیزي بخوریم وقتی اومد دنبالم، تو رو هم با خودمون میبریم. - اتفاقا خیلی مشـتاقم بـدونم این آقـا چـه تیپیـه کـه این جـور خـل و چلـت کـرده ! تـو اصـلاً اهـل این حرفا نبودي! تو دلم بهش خندیدم و با ناراحتی ساختگی گفتم: - برام دعا کن المیرا! المیرا نگاهی سرزنش بار به من کرد و گفت: - خجالتم خوب چیزیه! سـپس نــیم ســاعت کامــل، مــن رو نصــیحت کـرد و مــی گفــت: «مــردا از زن ســبک بدشــون میــاد، زن بایـد غـرور داشـته باشــه، بـا شخصـیت باشـه» و... از ایـن قبیـل نصـیحت هــاي مادربزرگانـه! هـر چنــد قلبــاً بخشــی از حــرف هــاي المیــرا را قبــول داشــتم و شخصــاً خــود را دختــري ســبک نمــی دانســتم. بطوري که همیشه بستگان پدر بخصوص رهام و نادر داداشم به من می گفتند: - ننه سهیلا! بعد از خروج از دانشگاه با دیدن مزدا سه ي سیاه رنگ علیرضا به المیرا اشاره کردم. - اوناهاش اونجاست. - مثل ماشین قبلی توئه، سهیلا! راســت مــی گفــت، جالــب بــود کــه خــودم بــه ا یــن موضــوع توجــه نکــرده بــودم . ســال اول ورودم بــه دانشـگاه پـدر بـرایم خریـده بـود تـا سـال سـوم داشـتمش، امـا بعـد از شکسـت مـالی پـدرم مجبـور بـه فروشـش شـدیم. هـر چنـد پـدر ظـاهراً راضـی نبـود امـا مـی دانسـتم اوضـاع آن قـدر وخـیم اسـت کـه دیـر یـا زود بـه پـول ماشـین مـن هـم محتـاج مـی شـد. بعـد از دیـدن ماشـین یـک سـؤال بـدجوري در ذهـنم رژه مـی رفـت : «یعنـی علیرضـا از عمـد همچـین ماشینی خریـده تـا داغ منـو تـازه کنـه؟ » امـا اون که اصلاً با مـا معاشـرت نداشـت و مطمئنـاً نمی دانسـت کـه ماشـین قبلـی مـن هـم دقیقـا همـین مـدل و همین رنگ بود! سـعی کـردم افکـارم را دور بریـزم و خـوش بـین باشـم. دسـت المیـرا را از زیـر چـادرش گـرفتم و بـه سـمت ماشــین رفتــیم. همزمــان بـا نزدیــک شـدن مــا، علیرضـا بـه رســم ادب از ماشــینش پیــاده شــد. قیافــه المیــرا از فــرط تعجــب دیــدنی بــود. مــردي کــه مــی دیــد مــردي متوســط بــا اســتخوان بنــد ي معمــولی، پوسـت روشــن و چشــمان ســیاه بــود و تــه ریــش کـه چانــه اش را پوشــانده بـود و خیلــی بــانمکش می کرد. علیرضا هـیچ وقـت ریشـش را بـا تیغ نمـی زد امـا مرتـب بـا ماشـین تـراش کوتـاه مـی کـرد و اجـازه نمـی داد بلنـد شـود. بـرعکس نادرکـه عـلاوه بـر اینکـه صـورتش را شـش تیـغ مـی کـرد ابروهاشم بر می داشت. المیرا کـه متوجـه شـده بـود چهـره اي کـه مـن بـرایش شـرح دادم صـد و هشـتاد درجـه بـا ا یـن چهـره اي کــه مقــابلش قــرار گرفتــه فــرق داره دســتپاچه شــد و آنقــدر ناشــیانه جــواب ســلام و احوالپرســی علیرضـا را داد کـه او هـم متوجـه حالـت غیرعـادي المیــرا شـد و تعجـب کـرد. تـوي ماشـین بـا قیافــه گل انداخته المیرا نتونستم خنده ام را نگه دارم و خندیدم. **** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay