eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 😍✋ 🌸🍃﷽🍃🌸 برحسب عادت ڪمے خم مےشوم تا خاکے را ڪه روی چادرم خوابیده بتڪانم! اما با یاداوری مکان مقدسے ڪه در ان هستم از ڪرده ام پشیمان مے شوم... دلم میلرزد، چشمانم گرم میشود گوشه ای مے نشینم و چادرم را با این خاڪ مقدس تبرڪ میڪنم... با عشق دستم را به سمت قسمتی از چادرم میبرم! بوسه ای بر ان میزنم و راهی چشمان بارانی ام میکنم... میخواهم ثابت کنم عشقے را ڪه از کودکے به لطف مادرم زهرا به چادرم داشتم... مے خواهم بگویم همین جا... جلوی چشم هزاران شهیدی که هنوز ندای یازهرایشان بگوش مے رسد.... با نهایت عشق میگویم.... قسم به این خونهایی که برای حجاب من ریخته شد... قسم به این عاشقان... قسم به این خاک که این عاشقان را به اغوش کشید... و قسم به این اشکهایم... تا زمانی که جان در بدن دارم مدافع این حجاب و ارثیه فاطمی خواهم بود! زجه میزنم... دستانم را بین خاڪ ها میبرم ... مے خواهم بگویم از ارزویی که مدتهاست در دلم خاک میخورد... آرزویی که لیاقت رسیدنش را ندارم... حالم دست خودم نیست،چشمانم همچنان میبارند و گونه های خشکیده ام را سیراب میکنند... رو به اسمان می کنم... برایم مهم نیست اطرافیانم چه فکری می کنند انان چه می فهمند حال یک دیوانه ےعاشق را...؟! با تمام وجودم میخوانمش تمام وجودم را... و زمزمه میکنم ☆عهدنامه☆ عاشقےرا 🍃بار الها... مے خواهم چادرم کفنم باشد و در خون خود غسل دهم و مانند... به اینجا که میرسم گریه ام شدت میگیرد! نفسهایم به شماره مے افتد از عمق جان نامش را بر زبان جاری میکنم و می گویم: و مانندمادرم 🍃زهرا گمنام بمانم! چشمهایم ناآرامنددستانم می لرزند دهانم خشکیده! اما دلم ،دلم ارام است.. آخر گفت هر انچه را ڪه مدتها در سینه اش حفظ کرده بود... به خودم ڪه مے ایم نگار را میبینم ڪه مقابلم ایستاده و خیره نگاهم می کند... از جایم بلند مے شوم... با دقت به اطرافم نگاه میکنم. خبری از جمعیت نیست... نگار سمتم می اید تا چادرم را بتکاند _نگار جان نمی خواد دستت درد نکنه!خودش میره شما چرا نرفتی الان دبیرت عصبانی میشه ها نگار کمی عقب تر می رود و سرش را پایین می اندازد و می گوید: _نه چیزی نمیگه،خودم ازش خواستم پیشت بمونم...! دستم را روی سرم میگذارم و میگویم... _اوه اوه الان همه تبر به دست منتظرمونندخودتو اماده کردی واسه متلکایی که قراره بشنوی...؟! _بعله دستش را میگیرم و با تمام سرعت به سمت اتوبوس ها می رویم🍃🌸 ⚜مــا هـَم شـَهید مے شَویـم آخَــږ ⚜اگـر ایـݩ شَـهـد دُنیــا بگذارد :اف.رضوانے . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ 🌸🍃﷽🍃🌸 دیر امدنمان ڪلے حواشے داشت صداے همه در امده بود! یڪ ساعتے مے شود ڪه در راهیم... دل ضعفه شدیدےگرفته ام انقدر شدید ڪه هر آن ممڪن است وسط اتوبوس دراز به دراز بیافتم.! چشمم به ڪیف پر از تنقلاتم ڪه میخورد برق میزند دست میبرم و به طرف خود مے ڪشانمش... زیپ ڪیفم را باز مے ڪنم و دستم را داخل نبرده بسته پاستیل ها را مے بینم ڪه برایم دلبرےمے ڪنند ... همزمان صدای غرغر شکمم هم در فضا مے پیچد سریع بسته را از کیف خارج میکنم و مقابلم میگیرم تا باز کنم...! چند عدد پاستیل برمیدارم و بقیه شان را به بچه ها مے دهم...! درست در قسمتے نشسته ام ڪه همه دید دارند! و براے انجام دادن ڪارها معذب بودم هرچند ساده،وگرنه تا الان تمام خوراکی هایم خورده شده بود و دلِ سیر چرتم را میزدم! اینبار در سفر تقریبا تنها بودم...به این خاطر که به عنوان راوی امده بودم تا از مناطق جنگی برای دانش اموزان روایت کنم... اما سال های گذشته من هم مانند اینها با دوستانم خوش میگذراندم و بیشتر از اردو فیض میبردم... اما اینبار تڪ افتاده ام بین یڪ عالمه دانش اموزِ پر حرفِ مسئله دار..!! از ادا اطوارشان که نگویم... اوایل من را دشمن جانی خود میدانستند و گاه چشم و چالشان را برایم کج و کوله میکردند و گاه همگی باهم به خواب میرفتند! خلاصه اینڪه ڪلے هنرنمایے کردند تا من را منصرف کنند حالا هم خیالشان راحت است که چند ساعتے صدایم را نخواهند شنید! پوزخندے میزنم و سرم را به عقب میبرم و چشمانم را میبندم... عجیب هم خوابم می اید و هم گرسنه ام چند دقیقه ای نگذشته بود که با تکان های نگار از خواب بیدار شدم: _گوشیت خودشو کشت...! متعجب به صفحه گوشی خیره می شوم مادرم پشت خط بود... شماره اش را مے گیرم و گوشے را به سمت گوشم میبرم.... صدای مادرم در گوشم مے پیچد! _سلام عزیز دلم! _سلام مامان جان خوبین شما بابا خوبه...امیرمهدی خوبه؟! _الحمدلله همه خوبیم...شما خوبے؟چه خبر؟ نه زنگ میزنے نه پیام میدے! _خداروشڪرمنم خوبم مامانم مامان باور ڪن سرم شلوغ بود اصلا وقت نمےڪردم گوشے بگیرم دستم! _باشه حالا...ولی از این به بعد مارو بے خبرم نزار دیگه نگرانت میشیم! _چشم چشم... لبخند دندان نمایے میزنم و گوشے را در دست دیگرم میگیرم و همانطور ڪه حرف میزنم مشغول بازے با بند ڪیفم مےشوم از حرفهایے ڪه مادر پشت گوشے میزد احساس مے ڪردم ڪه دارد مقدمه چینے میڪند براے حرفے مهم تر! :اف.رضوانے . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ مادرم ادامه میدهد: _محنا خانواده محبے زنگ زدن گفتن اخر هفته میان! چشمانم از تعجب چهارتا میشود...! از روے عصبانیت بدون توجه به مڪان و زمان با صداے بلند میگویم: _چــــے؟ در همان لحظه متعجب از ڪرده ام، چشمانم خیره مانده بود به چشمانے ڪه از شدت تعجب،ڪم مانده بود از حدقه بیرون بزند!! در عرض چند ثانیه به خودم مے ایم چشم از او مے گیرم وسرم را پایین مے اندازم آبرویم رفت...! با صدای مادربه خودم مے ایم _چی نداره دختر...! مگه اوندفه در این مورد با هم حرف نزدیم؟؟؟ توام قبول کردی که بیان!لازم نیست نگران باشی...گفتیم فردای روزی که میای یعنی جمعه بیان!! با این حرفهایک ذره انرژی اےهم که داشتم بعد از تماس مادرم نیست شد! نمیدانم چرا ولے اصلا راضے نیستم نگار و دوستانش حال بدم را مے فهمندسعے در خنداندنم مےکنند: _بابا هیس پاک آبروم رفت! حالام صداےخنده هامون دیگه چیزی نمیزاره برام بمونه! نگار: _بچه ها بسه!بشینین سرجاتون دیگه!! ‌‌☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆ نیم ساعت بعد به خوابگاهی ڪه امشب انجا مستقر میشدیم رسیدیم! بین بچه ها از اتوبوس خارج شدم و چمدانم را با هر زحمتے ڪه بود به دنبال خودم ڪشیدم!! اهمیتے به حرفهاےمادرم ندادم چیزی نبود ڪه بخواهم سفرم را بخاطرش خراب ڪنم...! حرفهایم را مے زنم حرفهایش را مے زند... و در اخر هم اگر جوابم را خواستند مے گویم (نه) همین والسلام...! دلم را که نمے توانم با اجبار باڪسے ڪه نمی خواهمش همراه ڪنم....مے توانم؟! لباسهایم را عوض مے ڪنم و براے خواب اماده مے شوم... بچه ها را ڪه مے بینم دلم برای دوستانم تنگ مے شود... عجیب دلم بودنشان و خنده هایشان را مے خواست...چشمانم را مے بندم... خواب را به چشمانم تلقین مے ڪنم... اما با چیزی ڪه مے شنوم... خواب از سرم مے پرد... _دیدےچجوری زل زده بود بهش!؟ دختره ے..... اومده اینجا با چادر مخ بزنه!! _نه بابا چے داری میگے...؟!من میشناسمش همچین دختری نیست! _ندیدی چجوری همدیگرو نگا میڪردن؟!من قشـــــنگ معنے این نگاها و اداهارو مےفهمم! _بسه بابا پشت سر مردم حرف نزن اونم اینجورے! میخواهم از جایم بلند شوم و از خودم دفاع کنم... دستانم را از حرص زیاد مشت مے ڪنم... بغضم مے گیرد چه راحت ادمها به هم تهمت مے زنند خودم را کنترل مے ڪنم تا چیزے نگویم می سپارمشان به خدا اما سکوت هم نمے ڪنم به موقع اش همه چیز را به مسئولشان مے گویم! فقط منتظرم یڪ ڪلمه دیگر در این باره بشنوم آن وقت است ڪه فوران مے ڪنم واقعا بچه اند!! انتظاری بیش از این هم از انها نباید داشت! :اف.رضوانے . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
❣❣💕❣💕❣❣💕❣ 🍃 در زندگی دو نفره و در بین خانواده‌ی خود و خانواده‌ی همسرتان و در بین دوستان رعایت این نکات(👇) الزامیست! 1⃣ از شوخی‌های بی‌مورد بپرهیزید. 2⃣ با احترام با همسرتان صحبت کنید. 3⃣ از کلمات محبت‌آمیز و محترمانه برای صدا زدن همسرتان استفاده کنید. 4⃣ اگر اشتباهی از همسرتان سر زد در مقابل دیگران هیچ عکس العملی نشان ندهید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
‌‌حواس ما در ارتعاشات ما بسیار موثر هستند.وقتی چیزهای منفی ویا رویدادهای منفی را می بینیم یا خودمان در باره آنها صحبت می کنیم در حال ارتعاش فرستادن به صورت منفی هستیم واگر احساس را نیز درگیر این موارد کنیم شدت ارتعاش بالا میرود وبه طور حتم دریافتی منفی نیز خواهیم داشت مثلا وقتی شخصی در مورد بیماری صحبت میکند اگر با دقت وبا جزییات گوش کنیم ودر ذهنمان احساس بدهیم به این مورد آن را به خود جذب می کنیم پس باید دقت کنیم که چه چیز را می شنویم ومی بینیم ودرباره چه مواردی صحبت میکنیم. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 😍✋ 🌸🍃﷽🌸🍃 با صدای الارم گوشے بیدار مے شوم... چشمانم ڪمی تار مے بینند... دستم را میبرم سمت چشمانم و کمی مالششان میدهم...! فڪرڪنم تنها یڪ ساعت خوابیده باشم،نگاهے به بقیه مے اندازم همه خواب بودند! دستم را ڪمے بالا میبرم تا دقیق تر ببینم ساعت چند است ساعت پنج صبح بود و کم مانده بود به اذان... روسری را که میخواستم سر کنم را به همراه بقیه وسایل بر میدارم و از خوابگاه خارج مے شوم... زمین خیس بود و بوی نم باران بینےام را نوازش میداد...! نفس عمیقی کشیدم و به راهم ادامه دادم چادر و کیفم را اویزان کردم و به سمت روشویی رفتم وضو گرفتم و بعد ڪمی هم ضدافتاب زدم... صورتم لاغر شده بود و این را براحتی میشد فهمید! روسری را که زمینه مشکی با پروانه های سفید داشت را لبنانی سر میکنم...! و بعد به سمت کیف و چادرم می روم... و از انجا خارج مے شوم!. یڪے از خادم ها را میبینم ڪه به سمتم مے اید با دو قدم فاصله از من لب مے زند خادم_دانش اموزین؟ لبخندی میزنم و میگویم _نه.. خادم_اها...اخه چهرتون کوچیک تر نشونتون میده...پس برید نمازخونه بعد از نمازو صبحونه بیاید و وسیله هاتونو ببرید...! نمیدانم چرا..اما خوشحال مے شوم. حداقل اول صبح با ان ها روبرو نخواهم شد... از خادمی که انجا بود تشکر میکنم و به سمت نمازخانه می روم دلم عجیب درد و دل با خالقش را میخواست...! بین اینهمه ادم غریب افتاده بودم...هر کدام یک جور زخم زبان میزدند...اولین تجربه راوی گری ام بود و برایم دشوار... باید از حرفهای زیادی عبور میکردم...باید تهمت وقضاوت های زیادی میشنیدم...و براحتی از کنارشان میگذشتم..!. به نماز خانه ڪه میرسم کفشهایم را در ڪیسه اے پلاستیڪے میگذارم و همراهم میبرم،از خلوت بودنش خوفم میگیرد در این سالن بزرگ ڪسے جز من نبود... سعے مے ڪنم چشم از اطرافم بگیرم و ذهنم را مشغول سخنرانے ها و روایت هایے ڪه امروز باید میڪردم،ڪنم...! دست میبرم و دفترچه ام را از داخل ڪیف خارج میڪنم و برنامه ام را براے امروز مے چینم و براے انڪه حوصله شانـ سر نرود چند مسابقه هم طراحے میڪنم...نگاهے به ساعت مے اندازم بیست دقیقه از امدنم گذشته و هنوز نمازخانه انطور ڪه باید پر نشده... در عرض ده دقیقه همه اماده در صف ها نشستند و اماده شدند براے نماز... از صف اول بلند مے شوم و به صف سوم چهارم میروم... از ترس حرف های این عجوبه ها سعے میڪردم طورے رفتار ڪنم ڪه پشت سرم حرفے نباشد... اگرچه هر ڪارے هم ڪنم باز حرف هست و مے زنند... سلام نماز را میدهم و بے معطلے از جایم بلند میشوم و به طرف درب خروجے حرڪت مے ڪنم!!! همه نشسته بودند و نگاه ها به سمت من ڪه با تمام سرعت داشتم حرڪت میڪردم،زووم شده بود...! در دل خود را به خاطر این حرڪت عجولانه و دور از ذهنم سرزنش مےڪنم...از ڪه فرار مےڪردم؟ از خودم؟ یا از حرفهایے ڪه پشت سرم بود؟ یعنے من انقدر ضعیفم؟ سرے تڪان میدهم و مشغول در اوردن ڪفشها از پلاستیک مےشوم ڪه باصدایے هول میشوم و ڪفشها روے سر یڪے از دانش اموزان ڪه درحال دراوردن ڪفشهایش بود مے افتد...! سرم را بلند مے ڪنم تا صاحب صدا را ببینم: میرامینے_خانم صدیقے؟یه لحظه! پایین پله ها ایستاده و صدا میزند... قبل از انڪه به او برسم سعے در حل ڪردن وضعیت پیش امده مےڪنم... دخترڪ از جایش بلند میشود و با سرزنش خطابم مےڪند: +ڪورے مگه؟ رو ابرا سیر مےڪنه دختره ... وقت ڪردے پایینم یه نگا بنداز ملتو ندے به فنا...! ڪفشهایش را بدون انڪه در پلاستیڪ بگذارد در دستش میگیرد از قصد به چادرم میڪشد! به ارامے لب میزنم: _عمدے نبود ڪه...شرمنده! دهانش را برایم ڪج میڪند غرغرڪنان به راهش ادامه میدهد از پله ها پایین مے روم اما میرامینے را در محوطه نمے بینم سره صبح چڪارم داشت چشم میچرخانم و دور و اطرافم را دید میزنم اما اثری از اثارش نیست شانه اے تڪان میدهم و روے یڪے از پله مے نشینم و مشغول پاڪ ڪردن خاڪ ڪفش ان دخترڪ به روے چادرم میشوم! :اف.رضوانے . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ مے خواهم بروم ڪه از پشت سر ڪسے صدایم مےڪند برمیگردم و لب میزنم _بله،بفرمایید نامش را از روے اتیڪت لباسش مے خوانم... محمدے_خانم صدیقے لطفا براے مراسم بیاین و چنتا مطلب بگید...ممنونم دستتون درد نڪنه _خواهش میڪنم...حتما،الان میام محمدے_باشه پس لطفا عجله ڪنید با تمام سرعت برمیگردم و ڪفشهایم همان جلوے در رهایشان مےڪنم... ڪمے هول میشوم و جمله ها را گم مےکنم...در دل صدایش میزنم نامش را بر لبانم جاری میڪنم ،ارامش نامت را جایے ندارد... میرامینے به سمتم مے اید و برگه اے به دستم میدهد...متعجب خیره به برگه میشوم میرامینے_بفرمایید اگه حضور ذهن ندارید از این ڪمڪ بگیرید... _نه ممنون لازم نیست... میرامینے به سمت بقیه میرود و مے نشیند یڪے از خادم ها صدایم مے ڪند به سمتش مے روم و می گوید +این زیر صدا خوبه؟ _اره خوبه...دستتون درد نڪنه پس از قرائت قرآن به سمت جایگاه قدم برمیدارم... خوش امدے به دانش اموزان میگویم و شروع مےڪنم _دیروز شهدا افسر جنگ سرد شدند و امروز ما افسر جنگ نرم...شهدا جنگیدند و پیروز شدند اما ایا ماهم؟!.... ☆★☆★☆★☆★☆ صدای همهمه دانش اموزان ڪل اتوبوس را برداشته ...نگار درست روبرویم نشسته و دوستانش هم کنار من...با یک لیوان چای دو لقمه بیشتر نتوانستم بخورم...چیزی از گلویم پایین نمے رفت...نمیدانم چرا... لرزش گوشے را حس میکنم و سریع بدون توجه به صفحه اش به سمت گوشم میبرم... _الو,بفرمایید امیرمهدی_سلام بر قل عزیزم...صبحت بخیر...میبینم سحر خیز شدی.... وبعد میخندد...از اینکه امیر مهدی سر صبح به من زنگ زده تعجب میکنم... _سلام عزیزم...صبح توام بخیر...دیگه مجبورم میفهمی مجبور... امیرمهدی_میگم...وگرنه اگه خونه بودی ده صبح بزور پا میشدی... _چیشده الان منو یاد کردی؟ امیرمهدی_راستش...دلم برات تنگ شده بود... _نه بابااا...دلت برا من تنگ شده بود یا ... امیرمهدی_معلومه که خودت...ولی دوربینت و بیشتر _باشه بابا...تو کمده برو برش دار... از امیرمهدی خداحافظی میکنم و گوشے ام را در کیف میگذارم... نگار_خانم صدیقی شمارتونو میتونیم داشته باشیم... به شوخی برایشان قیافه ای میگیرم و میگویم _من به هرکی شماره نمیدم...مزاحم نشو نگار_باشه نده...حداقل شماره منو بگیر خنده ام میگیرد...شماره اش را در گوشی سیو میکنم و تک زنگی میزنم تا شماره ام برایش بیافتد... حرفهایم را در مراسم زدم و براے راحتے و استراحت بچه ها دیگر قرار شد چیزے نگویم و این خیالم را از بابت بدعنقے و اداهایشان راحت مےڪرد :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ بعد از بازدید از منطقه بچه ها را به یک بازارچه بردند... اکثر بچه ها رفتند و تنها عده کمی ماندند در اتوبوس! احساس خفگی میکردم...از پله های اتوبوس پایین امدم و درحال رفتن به سمت سکوها بودم که با صدایی در جایم خشک شدم...! میر امینی_کجا خانوم...؟! از لحنش عصبانی میشوم... سریع سرم را بر میگردانم... من را که میبیند سریع تغییر موضع میدهد و میگوید... میرامینی_ببخشید...فکر کردم از دانش اموزایید...فقط دور نشید...!! کمی مکث میکند و میگوید میرامینی_لطفا... سرم را بلند میکنم و میگویم _جایی نمیرم...میخواستم رو این سکوها بشینم... دیگر توجهی به او نمیکنم و چند متر انطرف تر روی یک سکو مینشینم... چقدر فضول و پیگیر است به او چه من کجا میروم چه میکنم...اصلا چرا با بچه ها نرفته تا مراقبشان باشد...با حرص میگویم _مار از پونه بدش میاد دره لونش سبز میشه... اول خواستم بروم بازار و ببینم چه خبر است اما بعد پشیمان شدم دستم را زیر چانه ام گذاشته ام و بچه ها را دید میزنم... عجب کیفی میدهد اینطور دید زدنشان... نگاه کن چطور چشم پسرها را در می اورند... اصلا اینها چیزی هم از حیا میدانند... حیا در این ها مرده... چطور خودشان را به ان ها نزدیک میکنند... واقعا بچه اند...از کارشان حرصم میگیرد... میخواهم بروم و چادری را که سرکرده از سرش بکشم و بگویم هرانچه را که سالهاست در دلم مانده...!! اصلا چشمانم را ببندم بهتر است تا کی باید من و امثال من کور و کر شویم و امثال اینها روز به روز دریده تر...؟! چشمم به میر امینی می افتد... عینک زده و معلوم نیست کدام سمت را دید میزند...! او که اینجاست... احساس بدی دارم...جو سنگینی است... سعی میکنم با گوشی خود را مشغول کنم تا کمی ذهنم ارام شود...! یک ربع بعد نیمی از بچه ها امدند و یکی یکی سوار اتوبوس شدند بدجور تشنه ام است در اتوبوس هم ابی نیست. از جایم بلند می شوم و به سمت بازار می روم...ده متری با من فاصله دارد... نگاه سنگین میرامینی را حس میکنم حتما باید به او بگویم کجا می روم؟... بند کیفم را روی دوشم می اندازم و به راهم ادامه میدهم سرعتم را کمی بیشتر میکنم... چه پیچ در پیچ است...گم نشوم صلوات تمام غرفه ها را زیرو رو می کنم اما خبری از غرفه ای که اب معدنی ای چیزی داشته باشد نیست...! بچه ها را میبینم که دارند برمیگردند... یکدفعه چشمم به غرفه ای می افتد که تقریبا در انتهای بازار است... از اینکه باز قرار است دیر کنم استرس میگیرم... _اخه الان وقت تشنه شدن بود...اه!!! تنها دو قدم با غرفه فاصله داشتم که صدای اشنایی مرا به سمتے دیگر میکشد... صدای خنده دلبرانه یک دختر با صدای چند پسر... صدایش برایم خیلی اشناست... ذهنم جملاتی را که شب شنیده بودم برایم تکرار میکند... حتم دارم خودش است...همان که امروز اسمش را فهمیدم،☆یکتا‌‌☆ عصبانی میشوم ... او بین اینهمه پسر چه میکرد..؟! به حرفهایی که دیشب زد اهمیتے نمیدهم او همجنس من است... نمیخواهم بلایی سرش بیاید باید کمکش کنم... بدون اندکے مکث... به سمت صدا مے روم... هرچه جلوتر مے روم جمعیت کمتر میشود و دلم اشوب تر...! جای بدیست...در دلم به خدا توکل میکنم وپشت یکی از غرفه ها به حالت نشسته در می ایم... اے ڪاش چشمانم ڪور میشد و این بے حرمتے ها و بے حیایے هارا نمے دید. میخواهم برگردم اما نمیدانم چرا دلم میخواهد ڪمڪش ڪند...اگر بلایے سرش بیاید تا عمر دارم خودم را مقصر میدانم...نباید لحظه اے دریغ ڪنم... نباید او را به حال خودش رها ڪنم،نباید....!! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
در علم تاثیر کلام میگویند: اگر شما بگویی انجام کاری سخت است! سخت میشود اگرشما بگویی راحت است! راحت میشود اگر شما بگویی نمیشود! نمیشود شما بگویی میشود میشود شما اگر بگویی حالم عالیه تمام عوامل متافیزیکی دست به کار میشوند تا حال شما عالی شود اگر شما بگویی زندگی‌ام نمونه است هستی تمام نیروهای خود را برای نمونه شدن زندگی شما انجام میدهد اگرشما بگویی امروز چه روز عالییه میبینی که کائنات چقدر سریع به این فرمان شما جواب مثبت میده اگر بگید من گیجم کائنات شمارو به سمت حواس پرتی و گیجی میبرد پیامبر فرمودند: از کلام تو برتوحکم میشود. کسی که کلمات قوی بر زبان جاری کنه نتایج قوی دریافت میکنه کسی که کلمات ضعیف و منفی ارسال کنه نتایج ضعیف دریافت میکنه از همین الآن امتحان کنید و شروع کنید فقط از کلام مثبت استفاده کنید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
1_47492094.mp3
10.1M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
ضمن خوش امدگویی به عزیزان تازه واردوتشکر از دوستان قدیمی لیست و لینک همه رمانها سنجاق شده به بالای کانال در ضمن لینک تمام قسمتهای رمانها روتوی کانال ریپلای گذاشتم برای دسترسی اسان شما عزیزان به انها پی دی اف رمانها هم تو کانال ریپلای هست ممنون از همراهی صمیمانه شما دوستان 😊☺️
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇 🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂 ❌https://eitaa.com/romankademazhabi/54 1⃣ رمان فنجانی چای با خدا(112قسمت)👆👆 https://eitaa.com/romankademazhabi/667 2⃣ رمان جان شیعه اهل سنت👆👆(333قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/1405 3⃣ رمان ایه های جنون👆👆 https://eitaa.com/romankademazhabi/3673 4⃣ رمان نسل سوخته👆👆(89قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4099 5⃣ رمان از خالکوبی تا شهادت👆👆(14قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4195 6⃣ رمان فرار از جهنم👆👆(67قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4590 7⃣ رمان پناه👆👆(79قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4949 8⃣ رمان تا پروانگی👆👆(70قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/5271 9⃣ رمان مبارزه با دشمنان خدا👆👆(20قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/5423 🔟 رمان رهایی از شب👆👆(177قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/6416 1⃣1⃣ رمان سجده عشق👆👆(36قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/6738 2⃣1⃣ رمان مخاطب خاص مغرور 👆👆(60قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/7039 3⃣1⃣ رمان مردی دراینه👆👆👆(127قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/7868 4⃣1⃣ رمان در حوالی عطر یاس 👆👆👆(80قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/8266 5⃣1⃣ زندگینامه شهید منوچهرمدق(شوکران)👆👆👆(56قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/8435 6⃣1⃣ رمان زیبای حوراء👆👆👆(142قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/9239 7⃣1⃣داستان زندگی احسان( واقعی) 👆👆👆(19قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/9348 8⃣1⃣ رمان ناحله👆👆👆(222قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10245 9⃣1⃣رمان بانوی پاک من👆👆👆 (95قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10544 0⃣2⃣رمان زیبای عقیق👆👆👆 (158قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10955 1⃣2⃣ رمان سجاده ی صبر 👆👆👆 (123قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/11240 2⃣2⃣سهم من از بودنت👆👆👆 (46قسمت)
هدایت شده از 
سلااااام به عزیزترین‌ها سلاااام به امروز سلاااام به خدای مهربانمون که بهمون امروز هم فرصت زندگی و شکفتن داد خدای خوبم بابت زندگی در این لحظه سپاسگزارم❤️🙏 🔹امروز بیاییم تصمیم بگیریم غر نزنیم، رفتیم یک اداره و کارمون درست نشد ، غر نزنیم. 🔹با همسرمون بحث نکنیم یا اگر گاری کرد که ما رو ناراحت کرد ، غر نزنیم و به جای این ۳ تا خصوصیت مثبتشو تو دفتر شکرگزاری بنویسیم 🔹فرزندمون حرفذگوش نمیده یا با شیطنتهاش اذیت شدیم ، بابت داشتنش و بودنش تو زندگیمون شکرگزاری کنیم 🔹پول قبضمون زیاد اومد به جای نالیدن از گرونی ، شکرگزاری کنیم در زمانه ای هستیم که آب راحت در دسترس هست، برق داریم، تلفن داریم و گاز این ثروت بی انتها رو داریم... 🔹امروز هر وقت خواستیم از چیزی ناراحت بشیم فورا بابت نکات مثبتش شکرگزاری میکنیم ✅من امروز غر نمیزنم و بابت نکات مثبت زندگی‌ام شکرگزارم😊 بریم که یک روز پر از عشق رو بسازیم @ROMANKADEMAZHABI 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 😍✋ 🌸🍃﷽🌸🍃 ڪمے در جایم جابه جا مےشوم... نمیدانم چه به هم مے گویند ڪه یکتا به شوخے با مشت به بازوی پسری که تیشرت مشڪے رنگ پوشیده مے زند... این صحنه را که میبینم قلبم تیر میڪشد... حرمت چادر مادرم زهرا را نگه دار بے حیا... حالم بد میشود... دیگر نمے توانم تحمل کنم از جایم بلند مے شوم..! چشمانم را میبندم و زیر لب یازهرایی میگویم و قدم از قدم برمیدارم..! دیگر خبری از آن خنده های مستانه نیست.. با دیدن من همه بهت زده نگاهم می ڪنند.. بدون توجه به پسرهایے ڪه دور تادور یڪتا ایستاده اند..!به سمتش مے روم..! یڪے از آن پسر ها رو مے ڪند به یکتا و با تمسخر میگوید: _اوهوع این امل خانوم دوستته یکتا؟ یکتا با حرص تمام مرا نگاه مےڪند... انتظارش را نداشت... چشمانش از حرص سرخ میشود.. میخواهد به سمتم بیاید ڪه من زود تر از او به سمتش میروم... یکتا_چیه افتادی دنبال من؟ اینجام دست از سرم برنمیداری..! با حرص نگاهش میڪنم.. _حیف اون چادر که رو سره توعه... دست چپم را به سرعت به سمت بازویش میبرم و با تمام توانی ڪه دارم از بازویش میگیرم و به عقب میکشانمش... دندانهایم را روی هم میسابم..! کنترل این همه خشم برایم ممڪن نیست خداراشکر ڪسی این سمت نیست... =هوووو کجا میکشیش؟ شما ڪے باشے؟ گشت ارشاد؟ و بعد خنده عصبے مے ڪند..! خشمم بیشتر مے شود..! چهار پسر بودند از قیافه نجاست بارشان عوقم میگیرد..! یکتا_ول کن دستمو عوضی؟ با حرص ناخنهای دست چپش را روی پوست دستم میکشد و چنگ میزند.. انقدر عمیق که چند ثانیه بعد جای رد ناخونش پر از خون شد... سعی داشت بازویش را از دستم رها کند اما گیر بد ڪسے افتاده بود..! اهمیتی نمیدهم و او را با خودم به عقب میڪشانم... همزمان با ما آن چهار پسر هم جلوترمی ایند... هرکدام به سمتے ایستاده بودند... گویی محاصره مان کرده باشند... باز عقب تر مے روم انها نزدیک تر مے شوند انقدر نزدیڪ ڪه کمتر از یڪ قدم با ما فاصلہ دارند...! میخواهم چیزی بگویم ڪه یڪ دفعه چادرم از پشت سر کشیده میشود و روی شانه ام می افتد...! باهم میخندند حرصم میگیرد نزدیک بودنشان حالم را بد ترمے ڪرد...! با حرص لبم را میگزم انقدر ڪه طعم گس خون را در دهانم حس میکنم...! بغض در گلویم خفه ام میکند در دل مادرم را صدا میزنم التماسش میکنم...! از عمق جانم میخوانمش...! با یک دست چادرم را روی سرم میکشم..! چه بلایی سره جوانانمان آمده...! چه راحت حرمت شکنی میکنند...! یکتا را به سمتی هول میدهم... _یکتا برو... گوش نمیدهد ماتش برده... _باتوام میگم برو... یکی از پسرها به سمتش میرودنگاه بدی به او مے اندازد...! چه راحت خودش را طعمه این گرگ هاے گرسنه ڪرده...! یکتا_طرف من نیا میگم نزدیکم نشو میفهمییی...!! بغضش میگیرد زمان را غنیمت میشمارم و به سمت یکتا مےدوم...!! دستش را میگیرم میخواهم بروم که..! پسرکی که تیشرت مشکی تنش بود مانع میشود... دست میکند در جیب چپش و چاقویے بیرون میکشد... ماتم میبرد..! احساس مےڪنم دیگر قلبم نمے زند..! انگار ڪه ڪسے دست گذاشته باشد روے دهانم صدایم در نمے امد.. به چهره اش دقیق میشوم چشمانش برق میزدند... یکتا جیغ میکشد... یکے از آن ها دستش را روی دهان یکتا میگذارد و به طرفے مے ڪشاندش...! یکتا سعی میکند دستش را جدا کند،اما توانش را ندارد،چشمان آسمانش به خون مینشینند... تاب گریه هايش را ندارم با اخرین نایے ڪه در توانم دارم میگویم _ولش کن اینو..میگم ولش کن..خودت خواهر نداری..بی غیرت..بی شرف! چشمان نارام یکتا را که میبینم..! دلم هری میریزد... نکند بلایی به سرش بیاورند!! خودشان را نزدیک تر میکنند... عقب عقب می روم ڪه پایم پیچ میخورد و به زمین می افتم بدجور تیر میکشد..! با هر زحمتی که بود بلند میشوم به سمت یکتا میدوم ڪه یک آن یکتا خودش را از دست آن پسرک رها میکند و پا به فرار میگذارد میخواهم بروم که... =امیر ولش کن بیا بریم الان دردسر میشه..! امیر_نه باید بهش بفهمونم..! چاقو دستی اش را مقابل صورتم میگیرد ترس به جانم می افتد!! صدای دندان قروچه اش روے اعصابم مے رود!! نزدیک میشود انقدر نزدیک که نفسهایش به صورتم میخورند.. به عقب می روم..! به یک نفرشان با سر اشاره میکند.. در یک چشم به هم زدن به سمتم می آید و دستانم را از پشت میگیرد.. چندشم میشود..! تقلا میکنم که مرا رها کند!! حالم بد میشود از اینکه دستانم را گرفته _ولم کن...دستامو ول ڪن!! تمام توانم را بکار میگیرم تا دستانم را از دستانش آزاد کنم..! چاقو را به دهان میگیرد و سعے در نگه داشتنم مے ڪند از اینهمه ضعف و ناتوانےام بغض مے ڪنم.. اما التماس نه...!! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به
😍✋ 🌸🍃🌸🍃🌸 چشمانم لحظه ای از ان چاقو چشم برنمے دارند.. امیر_یه ردی میندازم رو دستت تا عمر داری منو یادت نره دختره امل.. و بعد میخندد! چاقو را به سمت دستم میبرد خود راعقب میکشم! از ترس تمام بدنم مانند بید میلرزید.. دیگر نای داد زدن هم ندارم!! یکی از آن ها باخنده رو میکند به امیر و میگوید: +امیر اول اسمتو رو دستش بنداز... این جمله را میگوید همراه با بقیه مےخندند.. چاقو را نزدیک تر میکند!! لرزش دستم بیشتر میشود.. چشمانم را میبندم و لبانم را مےگزم..! در عرض چند صدم ثانیه!! چاقو را محکم روی دستم میکشد... انقدر عمیق که یک لحظه حس کردم تمام دستم بی حس شد..! تا مے خواهم به خود بیایم با دیوانگے تمام... یک خراش دیگر در دستم می اندازد زبانم را در دهانم میگزم!! نفسهایم به شماره می افتد... پاهایم شل میشوند..! .زانوانم میلرزند.!! پشت بندش یکی دیگر میکشد... اینبار داد میزنم.!! اما دستی که روی دهانم گذاشته مانع میشود تا صدایم بیرون بیاید.. خون با فشار زیاد از دستم سرازیر میشود..!! و در یک آن مرا به زمین می زنند.. و خود پا به فرار میگذارند..! چاقو راهم به سمتے پرت میکند..!! دستم نای تکان خوردن ندارد... نمیدانم بایستم و با درد خود بمیرم یا با همین وضع به طرف اتوبوس ها بروم... بغض راه گلویم را سد مے ڪند.. نفسهایم را با التماس بیرون مے دهم..! اشکهایم را پاک میکنم و از جایم بلند میشوم!! دست چپم را میگیرم،میخواهم مانع خونریزی اش شوم اما حرارتے ڪه از ان به دستم میخورد حالم را بد مے ڪند..! به خودم ڪه می آیم..! چادرم را غرق در خون میبینم!! دست میبرم تا کمے چادرم را جلو بکشم... بغض امانم نمیدهد..!! سعی میکنم سرکوبش کنم... چاقو را از زمین برمیدارم!! به بیرون از بازارچه با تمام توانم میدوم.. از بین نگاه هاے متعجب مردم میگذرم!! و در چند متری مقصدم مے ایستم..! بدنم ضعف کرده... عرق سرد است ڪه از سرو رویم میریزد! دستم یخ کرده و خون است که با فشار از آن میرود..!! این ها دیگر که بودند.. چقدر کینه داشتند...! نامردتر از اینها همان هم جنس خودم بود نکرده بود کسی را بفرستد دنبالم!! از شدت خشکی دهانم... به سرفه می افتم تنها دو متر با اتوبوس فاصله دارم..!! میر امینی و یک مرد دیگر را میبینم که جلوی اتوبوس،منتظر ایستاده اند... دستانم زیر چادر پنهان میکنم..!! به سمت اتوبوس می روم که به سمتم می آیند..! آن مرد که سنش بیشتر است.. نگاهی به من میکند و با غیض میگوید _کجا بودید خانم صدیقی..!! نای حرف زدن ندارم که جوابی بدهم... سرم گیج می رود...! نمیتوانم بایستم... صدایش را بلند تر میکند و می گوید: _با شمام...این بار چندمتونه که مارو معطل خودتون کردید..!! و بعد رو میکند به میرامینی و میگوید... _صدبار بهشون گفتم هرکیو راه ندن بیاد... واس ما جوجه راوی فرستادن!! دیگر توان شنیدن اینهمه حرف و حقارت ندارم... چاقو از دستم به زمین مے افتد وپشت بندش خودم به زمین می افتم..! دنیا روی سرم میچرخد..! دستم دیگر مال خودم نیست... بی حس کنارم افتاده و دردی حس نمیکنم...!! سعی میکنم چشمانم را باز نگه دارم... اما توانش را ندارم... دیگر نه صدایی میشنوم و نه چیزی میبینم...!!! ⚜بہ جـان مے جویَمَـت جــانــا ڪُجـایے؟ :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ 🌸🍃🌸🍃🌸 هاله ای از نور روی چشمانم افتاده!! و مانع باز شدن چشمانم مےشود..! انگار ڪه جسمے بزرگ رویم افتاده.. توان تڪان دادن بدنم را ندارم!! از این همه ناتوانے میخواهم فریاد بزنم... چند ثانیه میگذرد و من آرام میگیرم.!! تمام توانم را بکار میگیرم تا چشمانم را باز ڪنم!! نمیتوانستم تشخیص بدهم در کجا هستم!! یعنی چیزی را درست نمیدیدم..! صدای بلند مردی مرا به خود اورد... مانند یک شوک جانم را دوباره احیا کرد.. انقدر بلند بود ڪه یڪ آن بدنم از ترس لرزید...!! این تخت و ملهفه های سفید و پنجره و در و یخچال کوچک گوشه اتاق و مهتابے ها بے شباهت به بیمارستان نیست...!! من؟اینجا...!؟ مگر چه بلایے بر سرم نازل شده ڪه به اینجا اوردنم..!! درد عمیقی از دست چپم تا مغز استخوانم می رود.. و به یکباره مغزم را فعال مے ڪند..!! با یاد اورے ان اتفاقات.... قطره ای اشک از گوشه چشمم سرازیر میشود!! به پنجره خیره میشوم.. مانند غمزده ها چشم از پنجره برنمیدارم صداهای زیادی میشنوم... اما حوصله هم صحبت شدن با هیچ یڪ را ندارم..!! دلم از همه شان پر است... هر کدامشان یک جور زخم زبان زدند... فکر کنم که پرستار رد نگاهم را میگیرد که به سمت پنجره می رود..!! پرده را کامل کنار میزند.. نور روی صورتم می افتد و چشمانم را اذیت میکند..!! دستم را بلند میکنم و روی چشمانم میگذارم... به سمتم مے آید و آرام میگوید: _بلند شو قشنگم..میدونی چقد خوابیدی؟ چشمانم از تعجب چهارتا میشود اما عکس العملے هم نشان نمیدهم..!! با آن همه خونی که از من رفته بود اینقدر خواب هم طبیعے بود..! دستم را به آرامی از روی صورتم برمیدارد... خیره نگاهش میڪنم..!! مهربان به نظر میرسید... شاید هم بخاطر حال و اوضاع من اینطور مهربان شده..! نگاه های سنگین دونفر را در سمت چپم حس میڪنم..! اما نمیخواهم برگردم.. صدای همان مرد میانسال در گوشم میپیچد... مرا مخاطب قرار میدهد و میگوید آقای احمدی_دخترم دستت جراحت برداشته نه گردنت که برنمیگردی مارو نگاه ڪنے...!! اهمیتی نمیدهم که ادامه میدهد... آقای احمدی_حق داری... اون حرفهایی که من بهت زدم...! اون برداشتی که ازت کردم!! آهی میکشد و میگوید آقای احمدی_شرمندتم بخدا..شرمنده اون چادر خونیتم...!! سایه اش را در دیوار مقابلم میبینم که شانه هایش میلرزد... مردی ڪه کنارش ایستاده بود که نفهمیدم ڪیست.. آن سایه نا اشنا دستانش را روی شانه احمدی میگذارد و میگوید میرامینی_آروم باشید آقای احمدی او اینجا چه میڪرد..!! ناخواسته سرم را برمیگردانم و نگاهشان میڪنم... لب میزنم_خواهش میڪنم آقای احمدی... زبانم را که در دهانم میچرخانم تازه متوجه خشڪے دهانم میشوم!! آقای احمدی_دخترم زود قضاوتت ڪردم..! بچه هاے این دوروزمونه بعضیاشون با این سن ڪمشون برای خیلی از ما ها ڪه دم از انقلاب و جنگ میزنیم الگوان... ما فقط بلدیم شعار بدیم!! اما اونا عمل میڪنن... به پرستار نگاه میڪنم و میگویم: _لطفا یه لیوان اب بدین،ممنونم _باشه الان عزیزم میرامینی_یکم صبر ڪنید..!! شما ازتون خون رفته واس همین احساس تشنگی میکنین.. چه برای من ادای دکترها را در می آورد سریع بدون لحظه ای مکث جواب میدهم..! _نه..من واقعا تشنمه...اصلا بخاطر آب رفتم تو اون بازاچه ڪه..! زبان به دهان میگیرم...گفتن ادامه ماجرا برایم سخت بود....!! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
بازی قدیم و خاطره انگیرآتاری😍 با کلی مرحله هیجان انگیز 🚀 دانلود از اینجا 👇
هدایت شده از 
1_70877969.apk
3.62M
بازی نوستالژیک اتاری دانلود از اینجا 🕹22👆
هدایت شده از 
🌹 🔹 دعوای زن و شوهر طبیعی‌ست اما بسیار غیر طبیعی‌ست که تمامی دوستان و اقوام و همسایه ها از این دعواهای زناشویی باخبر شوند! 🔸 پس نسبت به مسائل و مشکلات خود، رازدار باشید و فراموش نکنید که به زودی با هم آشتی خواهید کرد. ✅ آن وقت همسر شما با حرف‌هایی که پشت سرش زده‌اید موقعیت بدی در بین فامیل، دوستان و آشنایان پیدا می‌کند و خود شما نیز به خاطر آن که آن قدر بدگویی کرده بودید شرمنده می‌شوید.... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
جملاتتان را تغییر دهید تا دنیایتان تغییر کند هرگز نگو"خسته ام..!" زیرا اثبات میکنی ضعیفی؛بگو..نیاز به استراحت دارم. هرگز نگو.."نمی توانم..!" زیرا توانت را انکار میکنی؛بگو....سعی ام را میکنم. هرگز نگو"خدایا پس کی؟؟؟!" زیرا برای خداوند، تعیین تکلیف میکنی؛بگو..خدایا بر صبوریم بیفزا. هرگز نگو"حوصله ندارم..!" زیرا...برای سعادتت ایجاد محدودیت میکنی؛ بگو..باشد برای وقتی دیگر.. هرگز نگو"شانس ندارم..!" زیرا به محبوبیتت در عالم، بی حرمتی میکنی؛بگو..حق من محفوظ است! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️    
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃﷽🌸🍃 🍃 😍✋ اب را ڪه میخورم عطشم بیشتر مے شود...پرستاری ڪه مقابلم ایستاده متوجه میشود و میگوید: نه دیگه پررو نشو...چشمڪی نثارم میڪند و از اتاق خارج میشود... _اقای احمدی من ڪے از اینجا مرخص میشم؟ _فعلا اینجایید... باید منتظر بمونیم تا دکتر بیاد ببینیم چی میشه... _به خانوادم ڪه چیزی نگفتید؟ دلم اشوب میشود...اگر پدرم میفهمید...نه، نباید میگذاشتم اقای احمدی_راستش نه هنوز... _میشه نگید؟ خواهش میکنم...پدرم ڪه ماموریته تا بیاد دست منم خوب شده مادرمم ڪه، نفهمه بهتره... _عه نمیشه ڪه...شاید دیرتر از بچه ها برگشتید اون موقع چی؟ _خب اون موقع میگم,خودم میگم بهشون _نگران این چیزا نباش دخترم...فعلا استراحت ڪن... میرامینی و او از اتاق خارج میشوند و من میمانم یڪ عالم درد ڪه مرا تنها گیر اورده اند... مگر من چقدر بودم ڪه یڪ تنه باید حریف این همه درد میشدم... میترسم از زمانی ڪه پدرم فهمیده باشد... زمین و زمان را بهم مے ریزد... عالم و ادم را مقصر مے داند... حتے فڪر مے ڪند مقصر من بودم که این بلا را به سرم اوردند... محدودترم میڪند... یڪ عمر به چشمانم اجازه ندادم ببارد... نمیخواستم ضعفم را ببینند... نمیخواستم غمگین شدنم را ببینند... همین هم شد و ان ها حساب یڪ پسر را رویم باز ڪردند... دخترے ڪه از هر مردی سنگ تر است... نه از دختر بودن دختر بودم و نه از پسر بودن پسر... آواره ای بیش نبودم... نه احساس میدانستم چیست و نه گریه!!. تازه گریه ڪردن را یاد گرفتم...اما احساسی را ڪه زنده به گورش ڪرده اند را مگر میشود دوباره زنده ڪرد... دختر بودم ولے مردانه ایستادم مقابل مشکلاتم... ترسم از این بود ڪه باز دوباره چند سال قبل برایم تڪرار شود... شایدهم از ان بدتر...نمیدانم این زندگے از جانم چه مے خواهد... نمیدانم ڪے طعم ارامش را قرار است بچشم... نمیخواهم دوباره دو چشم ناامید را در اینه ببینم و فرار ڪنم...نمے خواهم... همان یڪبار برایم بس بود.!!.. ⚜دارم تظاهر مے ڪنم کہ: بردبارم ⚜هر چنـد تابِ روزگـارم را نَدارم ⚜شـاید لِجاجَـت با خودَم باشَـد! غَمے نیست! ⚜مَن هم یڪےاز جُرم هاےروزگارَم :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay