eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 😍✋ بعد از بازدید از منطقه بچه ها را به یک بازارچه بردند... اکثر بچه ها رفتند و تنها عده کمی ماندند در اتوبوس! احساس خفگی میکردم...از پله های اتوبوس پایین امدم و درحال رفتن به سمت سکوها بودم که با صدایی در جایم خشک شدم...! میر امینی_کجا خانوم...؟! از لحنش عصبانی میشوم... سریع سرم را بر میگردانم... من را که میبیند سریع تغییر موضع میدهد و میگوید... میرامینی_ببخشید...فکر کردم از دانش اموزایید...فقط دور نشید...!! کمی مکث میکند و میگوید میرامینی_لطفا... سرم را بلند میکنم و میگویم _جایی نمیرم...میخواستم رو این سکوها بشینم... دیگر توجهی به او نمیکنم و چند متر انطرف تر روی یک سکو مینشینم... چقدر فضول و پیگیر است به او چه من کجا میروم چه میکنم...اصلا چرا با بچه ها نرفته تا مراقبشان باشد...با حرص میگویم _مار از پونه بدش میاد دره لونش سبز میشه... اول خواستم بروم بازار و ببینم چه خبر است اما بعد پشیمان شدم دستم را زیر چانه ام گذاشته ام و بچه ها را دید میزنم... عجب کیفی میدهد اینطور دید زدنشان... نگاه کن چطور چشم پسرها را در می اورند... اصلا اینها چیزی هم از حیا میدانند... حیا در این ها مرده... چطور خودشان را به ان ها نزدیک میکنند... واقعا بچه اند...از کارشان حرصم میگیرد... میخواهم بروم و چادری را که سرکرده از سرش بکشم و بگویم هرانچه را که سالهاست در دلم مانده...!! اصلا چشمانم را ببندم بهتر است تا کی باید من و امثال من کور و کر شویم و امثال اینها روز به روز دریده تر...؟! چشمم به میر امینی می افتد... عینک زده و معلوم نیست کدام سمت را دید میزند...! او که اینجاست... احساس بدی دارم...جو سنگینی است... سعی میکنم با گوشی خود را مشغول کنم تا کمی ذهنم ارام شود...! یک ربع بعد نیمی از بچه ها امدند و یکی یکی سوار اتوبوس شدند بدجور تشنه ام است در اتوبوس هم ابی نیست. از جایم بلند می شوم و به سمت بازار می روم...ده متری با من فاصله دارد... نگاه سنگین میرامینی را حس میکنم حتما باید به او بگویم کجا می روم؟... بند کیفم را روی دوشم می اندازم و به راهم ادامه میدهم سرعتم را کمی بیشتر میکنم... چه پیچ در پیچ است...گم نشوم صلوات تمام غرفه ها را زیرو رو می کنم اما خبری از غرفه ای که اب معدنی ای چیزی داشته باشد نیست...! بچه ها را میبینم که دارند برمیگردند... یکدفعه چشمم به غرفه ای می افتد که تقریبا در انتهای بازار است... از اینکه باز قرار است دیر کنم استرس میگیرم... _اخه الان وقت تشنه شدن بود...اه!!! تنها دو قدم با غرفه فاصله داشتم که صدای اشنایی مرا به سمتے دیگر میکشد... صدای خنده دلبرانه یک دختر با صدای چند پسر... صدایش برایم خیلی اشناست... ذهنم جملاتی را که شب شنیده بودم برایم تکرار میکند... حتم دارم خودش است...همان که امروز اسمش را فهمیدم،☆یکتا‌‌☆ عصبانی میشوم ... او بین اینهمه پسر چه میکرد..؟! به حرفهایی که دیشب زد اهمیتے نمیدهم او همجنس من است... نمیخواهم بلایی سرش بیاید باید کمکش کنم... بدون اندکے مکث... به سمت صدا مے روم... هرچه جلوتر مے روم جمعیت کمتر میشود و دلم اشوب تر...! جای بدیست...در دلم به خدا توکل میکنم وپشت یکی از غرفه ها به حالت نشسته در می ایم... اے ڪاش چشمانم ڪور میشد و این بے حرمتے ها و بے حیایے هارا نمے دید. میخواهم برگردم اما نمیدانم چرا دلم میخواهد ڪمڪش ڪند...اگر بلایے سرش بیاید تا عمر دارم خودم را مقصر میدانم...نباید لحظه اے دریغ ڪنم... نباید او را به حال خودش رها ڪنم،نباید....!! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
در علم تاثیر کلام میگویند: اگر شما بگویی انجام کاری سخت است! سخت میشود اگرشما بگویی راحت است! راحت میشود اگر شما بگویی نمیشود! نمیشود شما بگویی میشود میشود شما اگر بگویی حالم عالیه تمام عوامل متافیزیکی دست به کار میشوند تا حال شما عالی شود اگر شما بگویی زندگی‌ام نمونه است هستی تمام نیروهای خود را برای نمونه شدن زندگی شما انجام میدهد اگرشما بگویی امروز چه روز عالییه میبینی که کائنات چقدر سریع به این فرمان شما جواب مثبت میده اگر بگید من گیجم کائنات شمارو به سمت حواس پرتی و گیجی میبرد پیامبر فرمودند: از کلام تو برتوحکم میشود. کسی که کلمات قوی بر زبان جاری کنه نتایج قوی دریافت میکنه کسی که کلمات ضعیف و منفی ارسال کنه نتایج ضعیف دریافت میکنه از همین الآن امتحان کنید و شروع کنید فقط از کلام مثبت استفاده کنید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
1_47492094.mp3
10.1M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
ضمن خوش امدگویی به عزیزان تازه واردوتشکر از دوستان قدیمی لیست و لینک همه رمانها سنجاق شده به بالای کانال در ضمن لینک تمام قسمتهای رمانها روتوی کانال ریپلای گذاشتم برای دسترسی اسان شما عزیزان به انها پی دی اف رمانها هم تو کانال ریپلای هست ممنون از همراهی صمیمانه شما دوستان 😊☺️
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇 🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂 ❌https://eitaa.com/romankademazhabi/54 1⃣ رمان فنجانی چای با خدا(112قسمت)👆👆 https://eitaa.com/romankademazhabi/667 2⃣ رمان جان شیعه اهل سنت👆👆(333قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/1405 3⃣ رمان ایه های جنون👆👆 https://eitaa.com/romankademazhabi/3673 4⃣ رمان نسل سوخته👆👆(89قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4099 5⃣ رمان از خالکوبی تا شهادت👆👆(14قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4195 6⃣ رمان فرار از جهنم👆👆(67قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4590 7⃣ رمان پناه👆👆(79قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/4949 8⃣ رمان تا پروانگی👆👆(70قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/5271 9⃣ رمان مبارزه با دشمنان خدا👆👆(20قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/5423 🔟 رمان رهایی از شب👆👆(177قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/6416 1⃣1⃣ رمان سجده عشق👆👆(36قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/6738 2⃣1⃣ رمان مخاطب خاص مغرور 👆👆(60قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/7039 3⃣1⃣ رمان مردی دراینه👆👆👆(127قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/7868 4⃣1⃣ رمان در حوالی عطر یاس 👆👆👆(80قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/8266 5⃣1⃣ زندگینامه شهید منوچهرمدق(شوکران)👆👆👆(56قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/8435 6⃣1⃣ رمان زیبای حوراء👆👆👆(142قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/9239 7⃣1⃣داستان زندگی احسان( واقعی) 👆👆👆(19قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/9348 8⃣1⃣ رمان ناحله👆👆👆(222قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10245 9⃣1⃣رمان بانوی پاک من👆👆👆 (95قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10544 0⃣2⃣رمان زیبای عقیق👆👆👆 (158قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/10955 1⃣2⃣ رمان سجاده ی صبر 👆👆👆 (123قسمت) https://eitaa.com/romankademazhabi/11240 2⃣2⃣سهم من از بودنت👆👆👆 (46قسمت)
هدایت شده از 
سلااااام به عزیزترین‌ها سلاااام به امروز سلاااام به خدای مهربانمون که بهمون امروز هم فرصت زندگی و شکفتن داد خدای خوبم بابت زندگی در این لحظه سپاسگزارم❤️🙏 🔹امروز بیاییم تصمیم بگیریم غر نزنیم، رفتیم یک اداره و کارمون درست نشد ، غر نزنیم. 🔹با همسرمون بحث نکنیم یا اگر گاری کرد که ما رو ناراحت کرد ، غر نزنیم و به جای این ۳ تا خصوصیت مثبتشو تو دفتر شکرگزاری بنویسیم 🔹فرزندمون حرفذگوش نمیده یا با شیطنتهاش اذیت شدیم ، بابت داشتنش و بودنش تو زندگیمون شکرگزاری کنیم 🔹پول قبضمون زیاد اومد به جای نالیدن از گرونی ، شکرگزاری کنیم در زمانه ای هستیم که آب راحت در دسترس هست، برق داریم، تلفن داریم و گاز این ثروت بی انتها رو داریم... 🔹امروز هر وقت خواستیم از چیزی ناراحت بشیم فورا بابت نکات مثبتش شکرگزاری میکنیم ✅من امروز غر نمیزنم و بابت نکات مثبت زندگی‌ام شکرگزارم😊 بریم که یک روز پر از عشق رو بسازیم @ROMANKADEMAZHABI 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 😍✋ 🌸🍃﷽🌸🍃 ڪمے در جایم جابه جا مےشوم... نمیدانم چه به هم مے گویند ڪه یکتا به شوخے با مشت به بازوی پسری که تیشرت مشڪے رنگ پوشیده مے زند... این صحنه را که میبینم قلبم تیر میڪشد... حرمت چادر مادرم زهرا را نگه دار بے حیا... حالم بد میشود... دیگر نمے توانم تحمل کنم از جایم بلند مے شوم..! چشمانم را میبندم و زیر لب یازهرایی میگویم و قدم از قدم برمیدارم..! دیگر خبری از آن خنده های مستانه نیست.. با دیدن من همه بهت زده نگاهم می ڪنند.. بدون توجه به پسرهایے ڪه دور تادور یڪتا ایستاده اند..!به سمتش مے روم..! یڪے از آن پسر ها رو مے ڪند به یکتا و با تمسخر میگوید: _اوهوع این امل خانوم دوستته یکتا؟ یکتا با حرص تمام مرا نگاه مےڪند... انتظارش را نداشت... چشمانش از حرص سرخ میشود.. میخواهد به سمتم بیاید ڪه من زود تر از او به سمتش میروم... یکتا_چیه افتادی دنبال من؟ اینجام دست از سرم برنمیداری..! با حرص نگاهش میڪنم.. _حیف اون چادر که رو سره توعه... دست چپم را به سرعت به سمت بازویش میبرم و با تمام توانی ڪه دارم از بازویش میگیرم و به عقب میکشانمش... دندانهایم را روی هم میسابم..! کنترل این همه خشم برایم ممڪن نیست خداراشکر ڪسی این سمت نیست... =هوووو کجا میکشیش؟ شما ڪے باشے؟ گشت ارشاد؟ و بعد خنده عصبے مے ڪند..! خشمم بیشتر مے شود..! چهار پسر بودند از قیافه نجاست بارشان عوقم میگیرد..! یکتا_ول کن دستمو عوضی؟ با حرص ناخنهای دست چپش را روی پوست دستم میکشد و چنگ میزند.. انقدر عمیق که چند ثانیه بعد جای رد ناخونش پر از خون شد... سعی داشت بازویش را از دستم رها کند اما گیر بد ڪسے افتاده بود..! اهمیتی نمیدهم و او را با خودم به عقب میڪشانم... همزمان با ما آن چهار پسر هم جلوترمی ایند... هرکدام به سمتے ایستاده بودند... گویی محاصره مان کرده باشند... باز عقب تر مے روم انها نزدیک تر مے شوند انقدر نزدیڪ ڪه کمتر از یڪ قدم با ما فاصلہ دارند...! میخواهم چیزی بگویم ڪه یڪ دفعه چادرم از پشت سر کشیده میشود و روی شانه ام می افتد...! باهم میخندند حرصم میگیرد نزدیک بودنشان حالم را بد ترمے ڪرد...! با حرص لبم را میگزم انقدر ڪه طعم گس خون را در دهانم حس میکنم...! بغض در گلویم خفه ام میکند در دل مادرم را صدا میزنم التماسش میکنم...! از عمق جانم میخوانمش...! با یک دست چادرم را روی سرم میکشم..! چه بلایی سره جوانانمان آمده...! چه راحت حرمت شکنی میکنند...! یکتا را به سمتی هول میدهم... _یکتا برو... گوش نمیدهد ماتش برده... _باتوام میگم برو... یکی از پسرها به سمتش میرودنگاه بدی به او مے اندازد...! چه راحت خودش را طعمه این گرگ هاے گرسنه ڪرده...! یکتا_طرف من نیا میگم نزدیکم نشو میفهمییی...!! بغضش میگیرد زمان را غنیمت میشمارم و به سمت یکتا مےدوم...!! دستش را میگیرم میخواهم بروم که..! پسرکی که تیشرت مشکی تنش بود مانع میشود... دست میکند در جیب چپش و چاقویے بیرون میکشد... ماتم میبرد..! احساس مےڪنم دیگر قلبم نمے زند..! انگار ڪه ڪسے دست گذاشته باشد روے دهانم صدایم در نمے امد.. به چهره اش دقیق میشوم چشمانش برق میزدند... یکتا جیغ میکشد... یکے از آن ها دستش را روی دهان یکتا میگذارد و به طرفے مے ڪشاندش...! یکتا سعی میکند دستش را جدا کند،اما توانش را ندارد،چشمان آسمانش به خون مینشینند... تاب گریه هايش را ندارم با اخرین نایے ڪه در توانم دارم میگویم _ولش کن اینو..میگم ولش کن..خودت خواهر نداری..بی غیرت..بی شرف! چشمان نارام یکتا را که میبینم..! دلم هری میریزد... نکند بلایی به سرش بیاورند!! خودشان را نزدیک تر میکنند... عقب عقب می روم ڪه پایم پیچ میخورد و به زمین می افتم بدجور تیر میکشد..! با هر زحمتی که بود بلند میشوم به سمت یکتا میدوم ڪه یک آن یکتا خودش را از دست آن پسرک رها میکند و پا به فرار میگذارد میخواهم بروم که... =امیر ولش کن بیا بریم الان دردسر میشه..! امیر_نه باید بهش بفهمونم..! چاقو دستی اش را مقابل صورتم میگیرد ترس به جانم می افتد!! صدای دندان قروچه اش روے اعصابم مے رود!! نزدیک میشود انقدر نزدیک که نفسهایش به صورتم میخورند.. به عقب می روم..! به یک نفرشان با سر اشاره میکند.. در یک چشم به هم زدن به سمتم می آید و دستانم را از پشت میگیرد.. چندشم میشود..! تقلا میکنم که مرا رها کند!! حالم بد میشود از اینکه دستانم را گرفته _ولم کن...دستامو ول ڪن!! تمام توانم را بکار میگیرم تا دستانم را از دستانش آزاد کنم..! چاقو را به دهان میگیرد و سعے در نگه داشتنم مے ڪند از اینهمه ضعف و ناتوانےام بغض مے ڪنم.. اما التماس نه...!! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به
😍✋ 🌸🍃🌸🍃🌸 چشمانم لحظه ای از ان چاقو چشم برنمے دارند.. امیر_یه ردی میندازم رو دستت تا عمر داری منو یادت نره دختره امل.. و بعد میخندد! چاقو را به سمت دستم میبرد خود راعقب میکشم! از ترس تمام بدنم مانند بید میلرزید.. دیگر نای داد زدن هم ندارم!! یکی از آن ها باخنده رو میکند به امیر و میگوید: +امیر اول اسمتو رو دستش بنداز... این جمله را میگوید همراه با بقیه مےخندند.. چاقو را نزدیک تر میکند!! لرزش دستم بیشتر میشود.. چشمانم را میبندم و لبانم را مےگزم..! در عرض چند صدم ثانیه!! چاقو را محکم روی دستم میکشد... انقدر عمیق که یک لحظه حس کردم تمام دستم بی حس شد..! تا مے خواهم به خود بیایم با دیوانگے تمام... یک خراش دیگر در دستم می اندازد زبانم را در دهانم میگزم!! نفسهایم به شماره می افتد... پاهایم شل میشوند..! .زانوانم میلرزند.!! پشت بندش یکی دیگر میکشد... اینبار داد میزنم.!! اما دستی که روی دهانم گذاشته مانع میشود تا صدایم بیرون بیاید.. خون با فشار زیاد از دستم سرازیر میشود..!! و در یک آن مرا به زمین می زنند.. و خود پا به فرار میگذارند..! چاقو راهم به سمتے پرت میکند..!! دستم نای تکان خوردن ندارد... نمیدانم بایستم و با درد خود بمیرم یا با همین وضع به طرف اتوبوس ها بروم... بغض راه گلویم را سد مے ڪند.. نفسهایم را با التماس بیرون مے دهم..! اشکهایم را پاک میکنم و از جایم بلند میشوم!! دست چپم را میگیرم،میخواهم مانع خونریزی اش شوم اما حرارتے ڪه از ان به دستم میخورد حالم را بد مے ڪند..! به خودم ڪه می آیم..! چادرم را غرق در خون میبینم!! دست میبرم تا کمے چادرم را جلو بکشم... بغض امانم نمیدهد..!! سعی میکنم سرکوبش کنم... چاقو را از زمین برمیدارم!! به بیرون از بازارچه با تمام توانم میدوم.. از بین نگاه هاے متعجب مردم میگذرم!! و در چند متری مقصدم مے ایستم..! بدنم ضعف کرده... عرق سرد است ڪه از سرو رویم میریزد! دستم یخ کرده و خون است که با فشار از آن میرود..!! این ها دیگر که بودند.. چقدر کینه داشتند...! نامردتر از اینها همان هم جنس خودم بود نکرده بود کسی را بفرستد دنبالم!! از شدت خشکی دهانم... به سرفه می افتم تنها دو متر با اتوبوس فاصله دارم..!! میر امینی و یک مرد دیگر را میبینم که جلوی اتوبوس،منتظر ایستاده اند... دستانم زیر چادر پنهان میکنم..!! به سمت اتوبوس می روم که به سمتم می آیند..! آن مرد که سنش بیشتر است.. نگاهی به من میکند و با غیض میگوید _کجا بودید خانم صدیقی..!! نای حرف زدن ندارم که جوابی بدهم... سرم گیج می رود...! نمیتوانم بایستم... صدایش را بلند تر میکند و می گوید: _با شمام...این بار چندمتونه که مارو معطل خودتون کردید..!! و بعد رو میکند به میرامینی و میگوید... _صدبار بهشون گفتم هرکیو راه ندن بیاد... واس ما جوجه راوی فرستادن!! دیگر توان شنیدن اینهمه حرف و حقارت ندارم... چاقو از دستم به زمین مے افتد وپشت بندش خودم به زمین می افتم..! دنیا روی سرم میچرخد..! دستم دیگر مال خودم نیست... بی حس کنارم افتاده و دردی حس نمیکنم...!! سعی میکنم چشمانم را باز نگه دارم... اما توانش را ندارم... دیگر نه صدایی میشنوم و نه چیزی میبینم...!!! ⚜بہ جـان مے جویَمَـت جــانــا ڪُجـایے؟ :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ 🌸🍃🌸🍃🌸 هاله ای از نور روی چشمانم افتاده!! و مانع باز شدن چشمانم مےشود..! انگار ڪه جسمے بزرگ رویم افتاده.. توان تڪان دادن بدنم را ندارم!! از این همه ناتوانے میخواهم فریاد بزنم... چند ثانیه میگذرد و من آرام میگیرم.!! تمام توانم را بکار میگیرم تا چشمانم را باز ڪنم!! نمیتوانستم تشخیص بدهم در کجا هستم!! یعنی چیزی را درست نمیدیدم..! صدای بلند مردی مرا به خود اورد... مانند یک شوک جانم را دوباره احیا کرد.. انقدر بلند بود ڪه یڪ آن بدنم از ترس لرزید...!! این تخت و ملهفه های سفید و پنجره و در و یخچال کوچک گوشه اتاق و مهتابے ها بے شباهت به بیمارستان نیست...!! من؟اینجا...!؟ مگر چه بلایے بر سرم نازل شده ڪه به اینجا اوردنم..!! درد عمیقی از دست چپم تا مغز استخوانم می رود.. و به یکباره مغزم را فعال مے ڪند..!! با یاد اورے ان اتفاقات.... قطره ای اشک از گوشه چشمم سرازیر میشود!! به پنجره خیره میشوم.. مانند غمزده ها چشم از پنجره برنمیدارم صداهای زیادی میشنوم... اما حوصله هم صحبت شدن با هیچ یڪ را ندارم..!! دلم از همه شان پر است... هر کدامشان یک جور زخم زبان زدند... فکر کنم که پرستار رد نگاهم را میگیرد که به سمت پنجره می رود..!! پرده را کامل کنار میزند.. نور روی صورتم می افتد و چشمانم را اذیت میکند..!! دستم را بلند میکنم و روی چشمانم میگذارم... به سمتم مے آید و آرام میگوید: _بلند شو قشنگم..میدونی چقد خوابیدی؟ چشمانم از تعجب چهارتا میشود اما عکس العملے هم نشان نمیدهم..!! با آن همه خونی که از من رفته بود اینقدر خواب هم طبیعے بود..! دستم را به آرامی از روی صورتم برمیدارد... خیره نگاهش میڪنم..!! مهربان به نظر میرسید... شاید هم بخاطر حال و اوضاع من اینطور مهربان شده..! نگاه های سنگین دونفر را در سمت چپم حس میڪنم..! اما نمیخواهم برگردم.. صدای همان مرد میانسال در گوشم میپیچد... مرا مخاطب قرار میدهد و میگوید آقای احمدی_دخترم دستت جراحت برداشته نه گردنت که برنمیگردی مارو نگاه ڪنے...!! اهمیتی نمیدهم که ادامه میدهد... آقای احمدی_حق داری... اون حرفهایی که من بهت زدم...! اون برداشتی که ازت کردم!! آهی میکشد و میگوید آقای احمدی_شرمندتم بخدا..شرمنده اون چادر خونیتم...!! سایه اش را در دیوار مقابلم میبینم که شانه هایش میلرزد... مردی ڪه کنارش ایستاده بود که نفهمیدم ڪیست.. آن سایه نا اشنا دستانش را روی شانه احمدی میگذارد و میگوید میرامینی_آروم باشید آقای احمدی او اینجا چه میڪرد..!! ناخواسته سرم را برمیگردانم و نگاهشان میڪنم... لب میزنم_خواهش میڪنم آقای احمدی... زبانم را که در دهانم میچرخانم تازه متوجه خشڪے دهانم میشوم!! آقای احمدی_دخترم زود قضاوتت ڪردم..! بچه هاے این دوروزمونه بعضیاشون با این سن ڪمشون برای خیلی از ما ها ڪه دم از انقلاب و جنگ میزنیم الگوان... ما فقط بلدیم شعار بدیم!! اما اونا عمل میڪنن... به پرستار نگاه میڪنم و میگویم: _لطفا یه لیوان اب بدین،ممنونم _باشه الان عزیزم میرامینی_یکم صبر ڪنید..!! شما ازتون خون رفته واس همین احساس تشنگی میکنین.. چه برای من ادای دکترها را در می آورد سریع بدون لحظه ای مکث جواب میدهم..! _نه..من واقعا تشنمه...اصلا بخاطر آب رفتم تو اون بازاچه ڪه..! زبان به دهان میگیرم...گفتن ادامه ماجرا برایم سخت بود....!! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
بازی قدیم و خاطره انگیرآتاری😍 با کلی مرحله هیجان انگیز 🚀 دانلود از اینجا 👇
هدایت شده از 
1_70877969.apk
3.62M
بازی نوستالژیک اتاری دانلود از اینجا 🕹22👆
هدایت شده از 
🌹 🔹 دعوای زن و شوهر طبیعی‌ست اما بسیار غیر طبیعی‌ست که تمامی دوستان و اقوام و همسایه ها از این دعواهای زناشویی باخبر شوند! 🔸 پس نسبت به مسائل و مشکلات خود، رازدار باشید و فراموش نکنید که به زودی با هم آشتی خواهید کرد. ✅ آن وقت همسر شما با حرف‌هایی که پشت سرش زده‌اید موقعیت بدی در بین فامیل، دوستان و آشنایان پیدا می‌کند و خود شما نیز به خاطر آن که آن قدر بدگویی کرده بودید شرمنده می‌شوید.... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
جملاتتان را تغییر دهید تا دنیایتان تغییر کند هرگز نگو"خسته ام..!" زیرا اثبات میکنی ضعیفی؛بگو..نیاز به استراحت دارم. هرگز نگو.."نمی توانم..!" زیرا توانت را انکار میکنی؛بگو....سعی ام را میکنم. هرگز نگو"خدایا پس کی؟؟؟!" زیرا برای خداوند، تعیین تکلیف میکنی؛بگو..خدایا بر صبوریم بیفزا. هرگز نگو"حوصله ندارم..!" زیرا...برای سعادتت ایجاد محدودیت میکنی؛ بگو..باشد برای وقتی دیگر.. هرگز نگو"شانس ندارم..!" زیرا به محبوبیتت در عالم، بی حرمتی میکنی؛بگو..حق من محفوظ است! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️    
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃﷽🌸🍃 🍃 😍✋ اب را ڪه میخورم عطشم بیشتر مے شود...پرستاری ڪه مقابلم ایستاده متوجه میشود و میگوید: نه دیگه پررو نشو...چشمڪی نثارم میڪند و از اتاق خارج میشود... _اقای احمدی من ڪے از اینجا مرخص میشم؟ _فعلا اینجایید... باید منتظر بمونیم تا دکتر بیاد ببینیم چی میشه... _به خانوادم ڪه چیزی نگفتید؟ دلم اشوب میشود...اگر پدرم میفهمید...نه، نباید میگذاشتم اقای احمدی_راستش نه هنوز... _میشه نگید؟ خواهش میکنم...پدرم ڪه ماموریته تا بیاد دست منم خوب شده مادرمم ڪه، نفهمه بهتره... _عه نمیشه ڪه...شاید دیرتر از بچه ها برگشتید اون موقع چی؟ _خب اون موقع میگم,خودم میگم بهشون _نگران این چیزا نباش دخترم...فعلا استراحت ڪن... میرامینی و او از اتاق خارج میشوند و من میمانم یڪ عالم درد ڪه مرا تنها گیر اورده اند... مگر من چقدر بودم ڪه یڪ تنه باید حریف این همه درد میشدم... میترسم از زمانی ڪه پدرم فهمیده باشد... زمین و زمان را بهم مے ریزد... عالم و ادم را مقصر مے داند... حتے فڪر مے ڪند مقصر من بودم که این بلا را به سرم اوردند... محدودترم میڪند... یڪ عمر به چشمانم اجازه ندادم ببارد... نمیخواستم ضعفم را ببینند... نمیخواستم غمگین شدنم را ببینند... همین هم شد و ان ها حساب یڪ پسر را رویم باز ڪردند... دخترے ڪه از هر مردی سنگ تر است... نه از دختر بودن دختر بودم و نه از پسر بودن پسر... آواره ای بیش نبودم... نه احساس میدانستم چیست و نه گریه!!. تازه گریه ڪردن را یاد گرفتم...اما احساسی را ڪه زنده به گورش ڪرده اند را مگر میشود دوباره زنده ڪرد... دختر بودم ولے مردانه ایستادم مقابل مشکلاتم... ترسم از این بود ڪه باز دوباره چند سال قبل برایم تڪرار شود... شایدهم از ان بدتر...نمیدانم این زندگے از جانم چه مے خواهد... نمیدانم ڪے طعم ارامش را قرار است بچشم... نمیخواهم دوباره دو چشم ناامید را در اینه ببینم و فرار ڪنم...نمے خواهم... همان یڪبار برایم بس بود.!!.. ⚜دارم تظاهر مے ڪنم کہ: بردبارم ⚜هر چنـد تابِ روزگـارم را نَدارم ⚜شـاید لِجاجَـت با خودَم باشَـد! غَمے نیست! ⚜مَن هم یڪےاز جُرم هاےروزگارَم :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ چند تقه به در مے خورد... نمیدانم ڪیست و اهمیتے هم نمیدهم... بازهم من و پنجره ای ڪه نگاه های غمزده ام را تحمل مے کند... چند بار در میزند اما لبانم هیچ تڪانے نمے خورند!! در باز مے شود و من به همان حالت مانده ام اتاق تقریبا تاریڪ است و جز نور مهتاب دیگر شی روشنی در اتاق نیست... قامتش بر روی دیوار نقش مے بندد... جلوتر مے اید!!!! آرام صدا مے زند: میرامینی_خانم صدیقی میدونم ڪه بیدارید لطفا برگردید و به سوالایی که میپرسم جواب بدید...! کمی مکث میکنم و بالاخره به حرف می ایم... از نفسهای عمیقی که میکشد حتم دارم کلافه شده... پوزخندی میزنم و میگویم: _وقتی در میزنید و جواب نمیدم یعنی نمیخوام کسی رو ببینم... چشمانش گرد میشود...! متعجب نگاهم میکند!!! سرش را پایین می اندازد و می گوید: _ڪسی هم مشتاق دیدار شما نیست خانوم،سوءتفاهم نشه!من فقط برحسب وظیفه اس که الان اینجام!! با حرفی که میزند سکوت میکنم و حق را به او میدهم...رفتارم درست نبوده...! _لطفا سوالاتونو بپرسید... _بله الان شروع میکنم...فقط شما بی زحمت این عکسارو ببینین... عکس هارا به دستم میدهد و خود میرود پی صندلی و به سمت تخت میکشاندش و روی ان مینشیند..!. من هم کمی روی تخت جابه جا میشوم و خود را جمع و جور میکنم.. _خب از کجا شروع کنم؟ شناختینشون؟ دقیق تر نگاه میکنم... همه شان بودند... همان قیافه و همان قد و هیکل... خودشان بودند همانطور که چشمم به عکسهاست میگویم _اره خودشونند... خب پس...اینا همونطور که پلیس هم گفت اولین بارشون نیست که از این غلطا میکنن! نگاه گذرایی به دست باندپیچی شده ام می اندازد میگوید: کدومشون اینکارو کرد؟! انگشتم را روی تصویرش میگذارم و به سمت میر امینی میگیرم... _این بود ،خودشه...دوستاش صدا میزدنش امیر...اول اسمشم با چاقو رو دستم انداخت... ابروانش در هم می رود و زیر لب چیزی میگوید که متوجه نمیشوم.. میدونم سخته ولی میشه دقیق تر توضیح بدید... شروع میکنم تمام ماجرا را برایش شرح دادن... موبه مو از اتفاقات را برایش میگویم جز اسم ان دختر... مردد مانده ام بین انکه بگویم یا نگویم!. فکر کنم بدونم اون دختر کی باشه؟ _اسمش یکتاست چشمای ابی رنگی داره...!!! خدا بهش رحم کنه...! _یعنی چی؟؟ کم کاری نکرده...کمه کمش باید یه برخورد باهاش بشه..!. از جایش بلند میشود و میگوید ممنون از اینکه همکاری کردین... _خواهش میکنم...! دست میبرد روی کلید برق و ان را خاموش میکند... _لطفا روشن کنید مگه استراحت نمیکنید؟؟ _نه...اخه.. نمی توانم بگویم از تاریکی خوف دارم...او هم پیگیر نمیشود و کلید برق را میزند و از اتاق خارج میشود... _اخیش..!! انقدر طول روز را خوابیده ام که خواب به چشمانم نمی اید... نگاهی به ساعت میکنم ساعت تقریبا ۱۱ شب است! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ انقدر روی تخت جابه جا میشوم بلکه خوابم بگیرد،تا بالاخره کلافه میشوم!! نگاهی به ساعت می اندازم... ساعت حدود یک و نیم شب است... صدای باز شدن در توجهم را جلب میکند تعجب میکنم... یعنی پرستار در این وقت شب چکاری با من داشت؟! چشمانم را میبندم و خود را به خواب میزنم... هیچ کاری سخت تر از این نیست که بیدار باشی و خودت را به خواب بزنی!! لامپ را خاموش میکند و به سمت من می اید... یک ان دستش را روی دهانم میگذارد!! دستان یک زن نمیتوانست باشد... قلبم با شدت تمام در سینه میکوبد... چشمانم را باز میکنم.. دستانم را بالا می اورم و میخواهم دستش را کنار بزنم که نمی گذارد... او دیگر که بود؟! چه از جانم میخواست؟؟! تمام سعیم را میکنم تا چهره اش را ببینم اما در ان تاریکی چیزی مشخص نبود!! از تماس دستش با صورتم حالم بد میشود... روسری ام را بالا میدهد.. سرم را تکان میدهم تا مانع شوم... بی وقفه داد میزدم و پاهایم را روی تخت میکوبیدم اما بی فایده بود... یک دفعه برخورد شی تیزی را با گردنم حس کردم و دستم را به سمت گردنم بردم... سوزش شدیدی داشت... از ناتوانی خودم گریه ام گرفت... از ضعیف بودنم...😭 _ببین اگه جیغ جیغ کنی گلوتو تیکه تیکه میکنم...!!!!! صدایش برایم نا اشنا بود... سرم را تکان میدهم... ارام دستش را کنار میکشد... با صدایی که از ته چاه درامده میگویم: _تو دیگه کی هستی؟! چی از جون من میخوای؟؟؟؟ دستم را به سمت چشمم میبرم و با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم... _هوی یواش... با حرص روسری ام را روی گلویم می اورم... دستهایم را محکم تر روی گلویم میفشارم تا خونش بند بیاید...! _خیلی چیزا هست که باید بدونی کوچولو... اما یواش یواش!! رویش را برمیگرداند تا برود که داد میزنم: _کمک...کمکم کنید اما او کاملا ارام راهش را پیش میگیرد و از اتاق خارج میشود!!. تعجب میکنم...!! از جایم بلند میشوم و از تخت پایین می ایم و پابرهنه خود را به سمت در اتاق میرسانم.. در را باز میکنم... و میر امینی را میبینم که نفس نفس زنان و نگران به من خیره شده... میرامینی_نفهمیدین کیه؟! به زور لب میزنم _نه...! _دستاتون چرا خونیه!؟ یا زهرا...! بدون معطلی به دنبال پرستار می رود دستانم از شدت ترس و استرس مے لرزند... مانند دیوانه ها به صورتم میزنم و زجه کنان میگویم: _خوابم مگه نه؟!من خوابم... همه اینا دروغه... بگو که همش یه کابوسه... با این اوصاف حتم دارم جنازه ام هرگز به خانه باز نمیگردد!!... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
پسری با زن خود دعوا کرده و می‌خواست طلاقش دهد. از زندگی ناامید بود. روزی پدرش او را با خود به جنگل برد و شب در کنار رودی خوابیدند. صدای رود پسر را آرام کرد و پسر خواب رفت. شب بعد، صدای آب زیبا نبود و پسر را خواب نمی‌برد. از پدرش علت را پرسید. پدر گفت: چند سنگ در مسیر رود بود، من آن‌ها را برداشتم. صدای رود دیگر زیبا نشد. بدان مشکلات تو، سنگ‌های مسیر زندگی تو هستند که صدای زندگی را بهتر می‌کنند. پس زیاد فکر برداشتن برخی سنگ‌ها نباش. که خالق تو برای زیباشدن زندگی و دوری از یکنواختی، آن‌ها را در مسیر زندگی تو قرار داده است. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
قرار عاشقی جقدر خوبه که......mp3
8.17M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
با نامِ نامیِ خداوند امروزمان را شروع می‌کنیم به نام او که مهربان و مهرگستر است😊💚 خدا را هزاران بار سپاس که امروز به ما فرصت زندگی را داد 🙏💚 امید دارم ما هم به شکرانه‌ی این هدیه‌ی بسیار ارزشمند قدردان هر لحظه‌ی امروزمان باشیم❤️🙏 امروز را با نام زیبای 💚المُصَوّر💚 شروع میکنم و عبارت تاکیدی امروز این نامِ خاص خداوند هست 💚المصور💚 💚نگارگر، صورتگر💚 خدایی که از هیچ، جهانی به این زیبایی رو ساخته، آرزوهای ما و برآوردنشون براش سخت نیست، چیزی که باعث شده ما به آرزوهامون نرسیم ذهن محدود خود ما هست، خدایمان را باور کنیم خودمان را باور کنیم ای مصور آرزوهایم را به تو‌ می‌سپارم😍 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 😍✋ 🌸🍃﷽🌸🍃 دیگر پاهایم نای ایستادن ندارند... روی زمین مے افتم و دستان غرق در خونم را کف اتاق مے ڪشم... قطره های اشک همینطور از چشمانم سرازیر میشوند... دنیا چه از من میخواست..جانم را؟... یا ارامشے را ڪه تازه پیدایش ڪرده بودم.... دوباره بغض پشت بغض... نا امیدی امانم نمیدهد... حتی در وحشتناڪ ترین ڪابوسهایم هم چنین چیزهایے ندیده بودم... چطور به خودشان اجازه همین جسارتی میدهند... زانوهایم را به اغوش میڪشم و دستانم، مانند حصاری دور ان حلقه میزنند... سرم را به در تکیه میدهم و لب میزنم: _بیا محنا خانوم دیگه یه خواب راحتم نداری!! اما به چه جرمی... به جرم زندگے ڪردن پس از ان همه مردگے...! دو پرستار به سمتم مے ایند و مرا از زمین بلندمے ڪنند و بہ سمت تخت میبرند...! میرامینے را بین چهارچوب در میبینم ڪه مشغول صحبت با تلفن است...! درد امانم نمیدهد... پرستار پنبه ای را به بی حس ڪننده اغشته مے ڪند و روے پوست گلویم مے ڪشد... خانم نعیمی با بغض رو میڪند به من و مے گوید خانم نعیمے:عزیز دلم درد داری؟ به چشمانش زل میزنم و ارام میگویم _اره یه ڪم خانم نعیمے: _سرتو یڪم بگیر بالا ...سعی کن اروم باشی _چشم...! نیشگونی از گلویم میگیرد... خانم نعیمی:بی حس شده؟ _اره فکر کنم...! و شروع به زدن بخیه مے ڪند... با این حال ڪه بے حس شده بود اما بازهم درد داشت... چشمانم را بستم تا نبینم چه مے ڪنند... بعد از ان ارامبخشی تزریق کردند تا راحت تر خوابم ببرد... _خانم نعیمی لطف میکنید گوشیم رو بدید! اشاره میکنم که کجاست، گوشی ام را که میدهد، یکراست سراغ تنظیمات ساعت میروم و برای نمازصبح تنظیم میکنم...! خانم نعیمی و همکارش کلید برق را خاموش می کنند و از اتاق خارج میشوند میخواهند در را ببندند که میرامینی مانع میشود و در را باز میگذارد.. داخل اتاق میشود و کلید برق را میزند... و خود میرود و روی یڪے از صندلیهاے راهرو می نشیند و سرش را بین دستانش میگیرد... آشفته بود و نگران...!!! شایدهم خودش را مقصر میدانست! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay