eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
😍✋ 🌸🍃🌸🍃🌸 هاله ای از نور روی چشمانم افتاده!! و مانع باز شدن چشمانم مےشود..! انگار ڪه جسمے بزرگ رویم افتاده.. توان تڪان دادن بدنم را ندارم!! از این همه ناتوانے میخواهم فریاد بزنم... چند ثانیه میگذرد و من آرام میگیرم.!! تمام توانم را بکار میگیرم تا چشمانم را باز ڪنم!! نمیتوانستم تشخیص بدهم در کجا هستم!! یعنی چیزی را درست نمیدیدم..! صدای بلند مردی مرا به خود اورد... مانند یک شوک جانم را دوباره احیا کرد.. انقدر بلند بود ڪه یڪ آن بدنم از ترس لرزید...!! این تخت و ملهفه های سفید و پنجره و در و یخچال کوچک گوشه اتاق و مهتابے ها بے شباهت به بیمارستان نیست...!! من؟اینجا...!؟ مگر چه بلایے بر سرم نازل شده ڪه به اینجا اوردنم..!! درد عمیقی از دست چپم تا مغز استخوانم می رود.. و به یکباره مغزم را فعال مے ڪند..!! با یاد اورے ان اتفاقات.... قطره ای اشک از گوشه چشمم سرازیر میشود!! به پنجره خیره میشوم.. مانند غمزده ها چشم از پنجره برنمیدارم صداهای زیادی میشنوم... اما حوصله هم صحبت شدن با هیچ یڪ را ندارم..!! دلم از همه شان پر است... هر کدامشان یک جور زخم زبان زدند... فکر کنم که پرستار رد نگاهم را میگیرد که به سمت پنجره می رود..!! پرده را کامل کنار میزند.. نور روی صورتم می افتد و چشمانم را اذیت میکند..!! دستم را بلند میکنم و روی چشمانم میگذارم... به سمتم مے آید و آرام میگوید: _بلند شو قشنگم..میدونی چقد خوابیدی؟ چشمانم از تعجب چهارتا میشود اما عکس العملے هم نشان نمیدهم..!! با آن همه خونی که از من رفته بود اینقدر خواب هم طبیعے بود..! دستم را به آرامی از روی صورتم برمیدارد... خیره نگاهش میڪنم..!! مهربان به نظر میرسید... شاید هم بخاطر حال و اوضاع من اینطور مهربان شده..! نگاه های سنگین دونفر را در سمت چپم حس میڪنم..! اما نمیخواهم برگردم.. صدای همان مرد میانسال در گوشم میپیچد... مرا مخاطب قرار میدهد و میگوید آقای احمدی_دخترم دستت جراحت برداشته نه گردنت که برنمیگردی مارو نگاه ڪنے...!! اهمیتی نمیدهم که ادامه میدهد... آقای احمدی_حق داری... اون حرفهایی که من بهت زدم...! اون برداشتی که ازت کردم!! آهی میکشد و میگوید آقای احمدی_شرمندتم بخدا..شرمنده اون چادر خونیتم...!! سایه اش را در دیوار مقابلم میبینم که شانه هایش میلرزد... مردی ڪه کنارش ایستاده بود که نفهمیدم ڪیست.. آن سایه نا اشنا دستانش را روی شانه احمدی میگذارد و میگوید میرامینی_آروم باشید آقای احمدی او اینجا چه میڪرد..!! ناخواسته سرم را برمیگردانم و نگاهشان میڪنم... لب میزنم_خواهش میڪنم آقای احمدی... زبانم را که در دهانم میچرخانم تازه متوجه خشڪے دهانم میشوم!! آقای احمدی_دخترم زود قضاوتت ڪردم..! بچه هاے این دوروزمونه بعضیاشون با این سن ڪمشون برای خیلی از ما ها ڪه دم از انقلاب و جنگ میزنیم الگوان... ما فقط بلدیم شعار بدیم!! اما اونا عمل میڪنن... به پرستار نگاه میڪنم و میگویم: _لطفا یه لیوان اب بدین،ممنونم _باشه الان عزیزم میرامینی_یکم صبر ڪنید..!! شما ازتون خون رفته واس همین احساس تشنگی میکنین.. چه برای من ادای دکترها را در می آورد سریع بدون لحظه ای مکث جواب میدهم..! _نه..من واقعا تشنمه...اصلا بخاطر آب رفتم تو اون بازاچه ڪه..! زبان به دهان میگیرم...گفتن ادامه ماجرا برایم سخت بود....!! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
بازی قدیم و خاطره انگیرآتاری😍 با کلی مرحله هیجان انگیز 🚀 دانلود از اینجا 👇
هدایت شده از 
1_70877969.apk
3.62M
بازی نوستالژیک اتاری دانلود از اینجا 🕹22👆
هدایت شده از 
🌹 🔹 دعوای زن و شوهر طبیعی‌ست اما بسیار غیر طبیعی‌ست که تمامی دوستان و اقوام و همسایه ها از این دعواهای زناشویی باخبر شوند! 🔸 پس نسبت به مسائل و مشکلات خود، رازدار باشید و فراموش نکنید که به زودی با هم آشتی خواهید کرد. ✅ آن وقت همسر شما با حرف‌هایی که پشت سرش زده‌اید موقعیت بدی در بین فامیل، دوستان و آشنایان پیدا می‌کند و خود شما نیز به خاطر آن که آن قدر بدگویی کرده بودید شرمنده می‌شوید.... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
جملاتتان را تغییر دهید تا دنیایتان تغییر کند هرگز نگو"خسته ام..!" زیرا اثبات میکنی ضعیفی؛بگو..نیاز به استراحت دارم. هرگز نگو.."نمی توانم..!" زیرا توانت را انکار میکنی؛بگو....سعی ام را میکنم. هرگز نگو"خدایا پس کی؟؟؟!" زیرا برای خداوند، تعیین تکلیف میکنی؛بگو..خدایا بر صبوریم بیفزا. هرگز نگو"حوصله ندارم..!" زیرا...برای سعادتت ایجاد محدودیت میکنی؛ بگو..باشد برای وقتی دیگر.. هرگز نگو"شانس ندارم..!" زیرا به محبوبیتت در عالم، بی حرمتی میکنی؛بگو..حق من محفوظ است! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️    
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃﷽🌸🍃 🍃 😍✋ اب را ڪه میخورم عطشم بیشتر مے شود...پرستاری ڪه مقابلم ایستاده متوجه میشود و میگوید: نه دیگه پررو نشو...چشمڪی نثارم میڪند و از اتاق خارج میشود... _اقای احمدی من ڪے از اینجا مرخص میشم؟ _فعلا اینجایید... باید منتظر بمونیم تا دکتر بیاد ببینیم چی میشه... _به خانوادم ڪه چیزی نگفتید؟ دلم اشوب میشود...اگر پدرم میفهمید...نه، نباید میگذاشتم اقای احمدی_راستش نه هنوز... _میشه نگید؟ خواهش میکنم...پدرم ڪه ماموریته تا بیاد دست منم خوب شده مادرمم ڪه، نفهمه بهتره... _عه نمیشه ڪه...شاید دیرتر از بچه ها برگشتید اون موقع چی؟ _خب اون موقع میگم,خودم میگم بهشون _نگران این چیزا نباش دخترم...فعلا استراحت ڪن... میرامینی و او از اتاق خارج میشوند و من میمانم یڪ عالم درد ڪه مرا تنها گیر اورده اند... مگر من چقدر بودم ڪه یڪ تنه باید حریف این همه درد میشدم... میترسم از زمانی ڪه پدرم فهمیده باشد... زمین و زمان را بهم مے ریزد... عالم و ادم را مقصر مے داند... حتے فڪر مے ڪند مقصر من بودم که این بلا را به سرم اوردند... محدودترم میڪند... یڪ عمر به چشمانم اجازه ندادم ببارد... نمیخواستم ضعفم را ببینند... نمیخواستم غمگین شدنم را ببینند... همین هم شد و ان ها حساب یڪ پسر را رویم باز ڪردند... دخترے ڪه از هر مردی سنگ تر است... نه از دختر بودن دختر بودم و نه از پسر بودن پسر... آواره ای بیش نبودم... نه احساس میدانستم چیست و نه گریه!!. تازه گریه ڪردن را یاد گرفتم...اما احساسی را ڪه زنده به گورش ڪرده اند را مگر میشود دوباره زنده ڪرد... دختر بودم ولے مردانه ایستادم مقابل مشکلاتم... ترسم از این بود ڪه باز دوباره چند سال قبل برایم تڪرار شود... شایدهم از ان بدتر...نمیدانم این زندگے از جانم چه مے خواهد... نمیدانم ڪے طعم ارامش را قرار است بچشم... نمیخواهم دوباره دو چشم ناامید را در اینه ببینم و فرار ڪنم...نمے خواهم... همان یڪبار برایم بس بود.!!.. ⚜دارم تظاهر مے ڪنم کہ: بردبارم ⚜هر چنـد تابِ روزگـارم را نَدارم ⚜شـاید لِجاجَـت با خودَم باشَـد! غَمے نیست! ⚜مَن هم یڪےاز جُرم هاےروزگارَم :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ چند تقه به در مے خورد... نمیدانم ڪیست و اهمیتے هم نمیدهم... بازهم من و پنجره ای ڪه نگاه های غمزده ام را تحمل مے کند... چند بار در میزند اما لبانم هیچ تڪانے نمے خورند!! در باز مے شود و من به همان حالت مانده ام اتاق تقریبا تاریڪ است و جز نور مهتاب دیگر شی روشنی در اتاق نیست... قامتش بر روی دیوار نقش مے بندد... جلوتر مے اید!!!! آرام صدا مے زند: میرامینی_خانم صدیقی میدونم ڪه بیدارید لطفا برگردید و به سوالایی که میپرسم جواب بدید...! کمی مکث میکنم و بالاخره به حرف می ایم... از نفسهای عمیقی که میکشد حتم دارم کلافه شده... پوزخندی میزنم و میگویم: _وقتی در میزنید و جواب نمیدم یعنی نمیخوام کسی رو ببینم... چشمانش گرد میشود...! متعجب نگاهم میکند!!! سرش را پایین می اندازد و می گوید: _ڪسی هم مشتاق دیدار شما نیست خانوم،سوءتفاهم نشه!من فقط برحسب وظیفه اس که الان اینجام!! با حرفی که میزند سکوت میکنم و حق را به او میدهم...رفتارم درست نبوده...! _لطفا سوالاتونو بپرسید... _بله الان شروع میکنم...فقط شما بی زحمت این عکسارو ببینین... عکس هارا به دستم میدهد و خود میرود پی صندلی و به سمت تخت میکشاندش و روی ان مینشیند..!. من هم کمی روی تخت جابه جا میشوم و خود را جمع و جور میکنم.. _خب از کجا شروع کنم؟ شناختینشون؟ دقیق تر نگاه میکنم... همه شان بودند... همان قیافه و همان قد و هیکل... خودشان بودند همانطور که چشمم به عکسهاست میگویم _اره خودشونند... خب پس...اینا همونطور که پلیس هم گفت اولین بارشون نیست که از این غلطا میکنن! نگاه گذرایی به دست باندپیچی شده ام می اندازد میگوید: کدومشون اینکارو کرد؟! انگشتم را روی تصویرش میگذارم و به سمت میر امینی میگیرم... _این بود ،خودشه...دوستاش صدا میزدنش امیر...اول اسمشم با چاقو رو دستم انداخت... ابروانش در هم می رود و زیر لب چیزی میگوید که متوجه نمیشوم.. میدونم سخته ولی میشه دقیق تر توضیح بدید... شروع میکنم تمام ماجرا را برایش شرح دادن... موبه مو از اتفاقات را برایش میگویم جز اسم ان دختر... مردد مانده ام بین انکه بگویم یا نگویم!. فکر کنم بدونم اون دختر کی باشه؟ _اسمش یکتاست چشمای ابی رنگی داره...!!! خدا بهش رحم کنه...! _یعنی چی؟؟ کم کاری نکرده...کمه کمش باید یه برخورد باهاش بشه..!. از جایش بلند میشود و میگوید ممنون از اینکه همکاری کردین... _خواهش میکنم...! دست میبرد روی کلید برق و ان را خاموش میکند... _لطفا روشن کنید مگه استراحت نمیکنید؟؟ _نه...اخه.. نمی توانم بگویم از تاریکی خوف دارم...او هم پیگیر نمیشود و کلید برق را میزند و از اتاق خارج میشود... _اخیش..!! انقدر طول روز را خوابیده ام که خواب به چشمانم نمی اید... نگاهی به ساعت میکنم ساعت تقریبا ۱۱ شب است! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ انقدر روی تخت جابه جا میشوم بلکه خوابم بگیرد،تا بالاخره کلافه میشوم!! نگاهی به ساعت می اندازم... ساعت حدود یک و نیم شب است... صدای باز شدن در توجهم را جلب میکند تعجب میکنم... یعنی پرستار در این وقت شب چکاری با من داشت؟! چشمانم را میبندم و خود را به خواب میزنم... هیچ کاری سخت تر از این نیست که بیدار باشی و خودت را به خواب بزنی!! لامپ را خاموش میکند و به سمت من می اید... یک ان دستش را روی دهانم میگذارد!! دستان یک زن نمیتوانست باشد... قلبم با شدت تمام در سینه میکوبد... چشمانم را باز میکنم.. دستانم را بالا می اورم و میخواهم دستش را کنار بزنم که نمی گذارد... او دیگر که بود؟! چه از جانم میخواست؟؟! تمام سعیم را میکنم تا چهره اش را ببینم اما در ان تاریکی چیزی مشخص نبود!! از تماس دستش با صورتم حالم بد میشود... روسری ام را بالا میدهد.. سرم را تکان میدهم تا مانع شوم... بی وقفه داد میزدم و پاهایم را روی تخت میکوبیدم اما بی فایده بود... یک دفعه برخورد شی تیزی را با گردنم حس کردم و دستم را به سمت گردنم بردم... سوزش شدیدی داشت... از ناتوانی خودم گریه ام گرفت... از ضعیف بودنم...😭 _ببین اگه جیغ جیغ کنی گلوتو تیکه تیکه میکنم...!!!!! صدایش برایم نا اشنا بود... سرم را تکان میدهم... ارام دستش را کنار میکشد... با صدایی که از ته چاه درامده میگویم: _تو دیگه کی هستی؟! چی از جون من میخوای؟؟؟؟ دستم را به سمت چشمم میبرم و با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم... _هوی یواش... با حرص روسری ام را روی گلویم می اورم... دستهایم را محکم تر روی گلویم میفشارم تا خونش بند بیاید...! _خیلی چیزا هست که باید بدونی کوچولو... اما یواش یواش!! رویش را برمیگرداند تا برود که داد میزنم: _کمک...کمکم کنید اما او کاملا ارام راهش را پیش میگیرد و از اتاق خارج میشود!!. تعجب میکنم...!! از جایم بلند میشوم و از تخت پایین می ایم و پابرهنه خود را به سمت در اتاق میرسانم.. در را باز میکنم... و میر امینی را میبینم که نفس نفس زنان و نگران به من خیره شده... میرامینی_نفهمیدین کیه؟! به زور لب میزنم _نه...! _دستاتون چرا خونیه!؟ یا زهرا...! بدون معطلی به دنبال پرستار می رود دستانم از شدت ترس و استرس مے لرزند... مانند دیوانه ها به صورتم میزنم و زجه کنان میگویم: _خوابم مگه نه؟!من خوابم... همه اینا دروغه... بگو که همش یه کابوسه... با این اوصاف حتم دارم جنازه ام هرگز به خانه باز نمیگردد!!... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
پسری با زن خود دعوا کرده و می‌خواست طلاقش دهد. از زندگی ناامید بود. روزی پدرش او را با خود به جنگل برد و شب در کنار رودی خوابیدند. صدای رود پسر را آرام کرد و پسر خواب رفت. شب بعد، صدای آب زیبا نبود و پسر را خواب نمی‌برد. از پدرش علت را پرسید. پدر گفت: چند سنگ در مسیر رود بود، من آن‌ها را برداشتم. صدای رود دیگر زیبا نشد. بدان مشکلات تو، سنگ‌های مسیر زندگی تو هستند که صدای زندگی را بهتر می‌کنند. پس زیاد فکر برداشتن برخی سنگ‌ها نباش. که خالق تو برای زیباشدن زندگی و دوری از یکنواختی، آن‌ها را در مسیر زندگی تو قرار داده است. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
قرار عاشقی جقدر خوبه که......mp3
8.17M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
با نامِ نامیِ خداوند امروزمان را شروع می‌کنیم به نام او که مهربان و مهرگستر است😊💚 خدا را هزاران بار سپاس که امروز به ما فرصت زندگی را داد 🙏💚 امید دارم ما هم به شکرانه‌ی این هدیه‌ی بسیار ارزشمند قدردان هر لحظه‌ی امروزمان باشیم❤️🙏 امروز را با نام زیبای 💚المُصَوّر💚 شروع میکنم و عبارت تاکیدی امروز این نامِ خاص خداوند هست 💚المصور💚 💚نگارگر، صورتگر💚 خدایی که از هیچ، جهانی به این زیبایی رو ساخته، آرزوهای ما و برآوردنشون براش سخت نیست، چیزی که باعث شده ما به آرزوهامون نرسیم ذهن محدود خود ما هست، خدایمان را باور کنیم خودمان را باور کنیم ای مصور آرزوهایم را به تو‌ می‌سپارم😍 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 😍✋ 🌸🍃﷽🌸🍃 دیگر پاهایم نای ایستادن ندارند... روی زمین مے افتم و دستان غرق در خونم را کف اتاق مے ڪشم... قطره های اشک همینطور از چشمانم سرازیر میشوند... دنیا چه از من میخواست..جانم را؟... یا ارامشے را ڪه تازه پیدایش ڪرده بودم.... دوباره بغض پشت بغض... نا امیدی امانم نمیدهد... حتی در وحشتناڪ ترین ڪابوسهایم هم چنین چیزهایے ندیده بودم... چطور به خودشان اجازه همین جسارتی میدهند... زانوهایم را به اغوش میڪشم و دستانم، مانند حصاری دور ان حلقه میزنند... سرم را به در تکیه میدهم و لب میزنم: _بیا محنا خانوم دیگه یه خواب راحتم نداری!! اما به چه جرمی... به جرم زندگے ڪردن پس از ان همه مردگے...! دو پرستار به سمتم مے ایند و مرا از زمین بلندمے ڪنند و بہ سمت تخت میبرند...! میرامینے را بین چهارچوب در میبینم ڪه مشغول صحبت با تلفن است...! درد امانم نمیدهد... پرستار پنبه ای را به بی حس ڪننده اغشته مے ڪند و روے پوست گلویم مے ڪشد... خانم نعیمی با بغض رو میڪند به من و مے گوید خانم نعیمے:عزیز دلم درد داری؟ به چشمانش زل میزنم و ارام میگویم _اره یه ڪم خانم نعیمے: _سرتو یڪم بگیر بالا ...سعی کن اروم باشی _چشم...! نیشگونی از گلویم میگیرد... خانم نعیمی:بی حس شده؟ _اره فکر کنم...! و شروع به زدن بخیه مے ڪند... با این حال ڪه بے حس شده بود اما بازهم درد داشت... چشمانم را بستم تا نبینم چه مے ڪنند... بعد از ان ارامبخشی تزریق کردند تا راحت تر خوابم ببرد... _خانم نعیمی لطف میکنید گوشیم رو بدید! اشاره میکنم که کجاست، گوشی ام را که میدهد، یکراست سراغ تنظیمات ساعت میروم و برای نمازصبح تنظیم میکنم...! خانم نعیمی و همکارش کلید برق را خاموش می کنند و از اتاق خارج میشوند میخواهند در را ببندند که میرامینی مانع میشود و در را باز میگذارد.. داخل اتاق میشود و کلید برق را میزند... و خود میرود و روی یڪے از صندلیهاے راهرو می نشیند و سرش را بین دستانش میگیرد... آشفته بود و نگران...!!! شایدهم خودش را مقصر میدانست! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ چشمانم را نیمه باز مے ڪنم... صدایش در سرم مے پیچد: میر امینی: _یالله...خانم صدیقے...خوابید؟! روی تخت مینشینم و چشمان پف کرده ام را به صفحه گوشے میدوزم و دست میبرم تا صدایش را ببندم...! کنار در ایستاده بود و چیزی در دست داشت...کنجکاو شدم تاببینم چه در دست دارد ڪه میگویم: _بله...کاری داشتید؟ _نه اخه صدای الارم گوشیتون کل راهرو رو برداشته بود... گفتم اگه خوابین بیام خاموش کنم!! پاهایم را از تخت اویزان مے ڪنم و پایین مے ایم و به سمت روشویے مے روم... بعد از وضو میروم نماز بخوانم ڪہ یادم می افتد نه جانمازی دارم و نه چادرے... همان لحظه خانم نعیمی را میبینم ڪه چادر و جانماز بہ دست به سمتم مے اید! با همان لبخند دلنشینش مقابلم مے ایستد و جانماز و چادر را بہ سمتم میگیرد و لب مے زند: _عزیزدلم بیا اینارو بگیر...اقای میرامینی داد به من ڪه بیارم بدم بهت...! _ممنونم... با اصرار جانماز را برایم باز مے ڪند و دم گوشم میگوید _قشنگم مارم دعا ڪن...! چشمانم را روی هم میفشارم و میگویم... _چشم. .محتاجیم به دعا... _خب دیگه من برم... نور ملایمی از راهرو به داخل اتاق میتابد... چادر را روی سرم می اندازم مقابل جانماز که می ایستم تازه میفهمم چقدر دلم برایش تنگ شده...دلم میلرزد...میترسم ببارم اما نه برای او بلکه برای خودم و دردهایے که تازه سر باز ڪرده اند... صداے الله اڪبر در تمام وجودم طنین انداز مے شود...سجاده عشق باز مے ڪنم و از اینڪه فرصت دوباره بندگی ڪردن را دارم وجودم مملو از عشق میشود... نمیدانم این عشق عمیق از ڪجا نشات میگیرد ڪه هرگاه رو به سوے تو مے ایم، قلبم از شدت عشق بر دیوار دلم میکوبد...گویی میخواهد حجم این دلتنگی را فریاد بزند...اینجا از من تا تو فاصله ای نیست...این دل مجنونم تنها به نام توست و براے تو میتپد... خداوندا! چشمانم از شدت شوق دیدارت میبارند و دستانم در هنگام قنوت معطر مے شود به عِطر دل انگیزت... دستانم را بر فراز اسمانت بالا می اورم و با تمام گستاخی ام طلب میکنم لقاالله را... میدانم از عشق تنها ادعایش را دارم و در دریای گناه و معصیت غوطه ورم... بغض مے کند چشمانی که هرگز نتوانسته نور حقانیتت را ببیند ...عاشق میشود پیشانے که روی مهر مهرت فرود می اید...و زبان میگشاید قلبے که از عشق تو لبریز است و میخواهد این عشق را فریاد بزند...و اما زندانی است روحی که اسیر دنیا و مادیاتش شده... به سجده میروم تا دلم کمی ارام گیرد تا کمی احساست کنم... ⚜تا جنون فاصله ای نیست، ⚜از اینجا ڪه منم..!! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ سرخوش از اینڪه قرار است چند ساعت بعد راهے خانه شوم لباسهایم را از پرستار میگیرم و به سرعت اماده میشوم... _واای دستتون درد نکنه...چادر و لباسام چه تمیز شدن... =خواهش میکنم عزیزم...وظیفمون بود... نگاهے به صفحه گوشی ام مے اندازم...مادرم پشت خط بود...لباسهارا روی تخت پرت میکنم و با اضطراب جواب میدهم... _سلااااام مامانم...چطوری؟خوبی؟ لبم را میگزم...از من همچین چیزی بعید بود اما مجبور بودم نباید میگذاشتم شک کند... مادرم گرفته جواب میدهد... مامان_سلام عزیزم ...خداروشکر خوبم...تو خوبی؟ گوشی را عقب میبرم....نفس عمیقی میکشم...در دلم میگویم..نیستی و نمیدانی چه میکشم... _اره مامان من عااالیم... مامان_خداروشکر...راستی مگه قرار نبود دیشب بیای؟ نگران شدم زنگ زدم به اون خانومه گفت که ... به اینجا که میرسد ضربان قلبم بیشتر میشود...نکند فهمیده؟...دستم را روی قلبم میگذارم... حضور کسی را در اتاق حس میکنم... مامان_الو..محنا؟ _جانم مامان... _گوشت با منه؟ میگم گفت که تو و چند نفر دیگه اومدنتون یکم طول میکشه...میشه بپرسم چرا؟ سرم را که برمیگردانم میرامینی را میبینم ...ارام میگوید _مادرتونه؟ سرم را به نشانه مثبت تکان میدهم... با ایما و اشاره میگوید که نگران نباشم و با ارامش جوابش را بدهم تا شک نکند... _مامان جان دست خودم نبود که...بالاخره پیش میاد... بعد از هرجمله چشمم به میر امینی بود تا یک وقت اشتباهی نڪنم...او هم با سر تایید میکرد عصبانی میشود...صدایش بالا می رود... _از کی تا حالا انقد خودسر شدی؟ مثلا امروز قرار بود خانواده محبی بیان...نه بابات هست نه تو...ابرومو بردین...نمیتونستی یه زنگ بزنی بگی مامان من دیرتر میام...الان چی بگم بهشون... نمیدانم چه بگویم...چه جوابی بدهم تا قانعش کنم... _خب مادر من بهتر شد که ... بمونه یه روز دیگه بیان که باباهم باشه...باورم نمیشه که شما من رو همچین ادمی فرض کردین...مامان از شما انتظار نداشتم...خیلی ممنونم واقعا چند ثانیه اے سڪوت مے ڪند و باز ادامه مےدهد _خب حالا...بسته...کی میای؟ سرد جواب میدهم _نیس خیلی مشتاق دیدارین...امروز فکر کنم راه میافتیم به میر امینی نگاه میکنم که سرش را به نشانه تایید تکان میدهد... بعد از خداحافظی با مادرم گوشی را روی میز میگذارم و سرم را بین دستانم میگیرم... میر امینی_چیزی شده؟ خیلی عادی سرم را بالا می اورم و میگویم _چیز خاصی نیست...فقط نمیدونم رفتم خونه بهش چی بگم ... میرامینی_نگران نباشین...ما خودمون بهشون یجوری میگیم...لطفا اماده شین تا دو ساعت دیگه حرکت میکنیم... لباسهایم را عوض میکنم و چادرم را مقابل صورتم میگیرم...این چادر تنها شاهد همه این اتفاقات بود...چادرم را بر روی سرم تنظیم میکنم و از اتاق خارج میشوم... هنوز چند قدمے از اتاق دور نشده بودم که صدای میر امینی سد راهم می شود... _یه لحظه لطفا... برمیگردم ،متعجب نگاهش میکنم... همانطور که سرش را پایین انداخته لب مےزند _ببینید خانم صدیقی تا زمانی که شما اینجایید مسئولیت شما با منه...یعنی اگه به شما اسیبی برسه من باید جوابگو باشم...منظوری هم ندارم این کار وظیفمه...حفاظت از هموطنم...چه شما باشی یا کس دیگه...اگه الان اینو میگم بخاطر اینه که اگه جایی میخواید برید یا چیزی میخواین لطفا به من بگین...شرایط شما جوریه که باید یکم بیشتر حواستون به اطراف باشه... . _بله همه اینهارو میدونم و متوجهم ...دست شماهم درد نکنه...ببینبید نمیدونم شما من رو چی فرض کردید یا چی از من تو ذهنتون ساختید...یه دختره ضعیف که هرکی هر بلایی سرش میاره و منم باید جوابگو باشم..نخیر جناب کسی از شما انتطار نداره جوابگو باشین...در ضمن من فکر نمیکنم دیگه چیزی تهدیدم کنه...یه حیاط میخواستم برم همین... میخواهم بروم که باز مانعم میشود با تعجب نگاهم میکند خانم محترم شما در جریان نیستید _خب بگید در جریان باشم..بفهمم دلیل این زخم خوردنام چیه... میر امینی_شما که من هرچی بگم یه چیز دیگه برداشت میکنید...لطفا بیخیال این قضیه شید...فقط من مامورم شما هرجا رفتید همراهتون باشم...یعنی از دور حواسم باشه... _خب چرا دنبالم راه نیافتادین...مثلا میخواستین منت سرم بزارین؟ میرامینی_نه چرا اینجوری برداشت میکنید... با دست اشاره مےڪند و میگوید بفرمایید ای بابا...! وارد حیاط بیمارستان میشوم...تنها دو قدم از من فاصله دارد...زیر لب غر میزنم خدا کند که بشنود...مثلا میخواستم تنها باشم...هرجا که میروم او هم هست... روی یکی از نیمکت ها می نشینم...او همچنان ایستاده و دور و برش را نگاه میکند...چادرم را کمے بالا میبرم تا زیر پایم نرود... کمے اطرافم را نگاه میکنم...تنهاچند دقیقه از امدنم گذشته بود که باز حوصله ام سر میرود...کلافه میشوم... از اینکه او ایستاده و من نشستم معذب میشوم و می ادامه رمان👇👇
گویم... _چرا نمیشینید... به سمت نیمکتی که من نشستم می اید که به نیمکت روبرویی اشاره میکنم و میگویم _اوناها اونجام یه نیمکت هست...بفرمایید بدجور ضایعش میکنم...خیلی از حضورش در کنارم خرسندم کنار من هم بیاید بنشیند که نور علی نور میشود... خنده ای موزیانه میکنم و تلفن همراهم را از کیف بیرون مےڪشم...گلویم تیر میکشد...دستم را به سمتش میبرم و ارام مالشش میدهم... تلفن همراهم زنگ میخورد،به صفحه اش نگاه مےڪنم...شماره ناشناس است...مردد میمانم که جواب بدهم یا نه _بله بفرمایید =چه زود داری میری...دلم برات تنگ میشه...(می خندد) او دیگر که بود...از جمله اخرش حالم بهم میخورد...صدایش را به یاد می اورم...همانی بود که شب گذشته به بیمارستان امد... هراسان به سمت میرامینی میروم... با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهم میکند... گوشی را به دستش میدهم و میگویم _خودشه...زنگ زده!! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📢توجه _ توجه به اطلاع همه عزیزان میرسانم که بزودی رمان انلاین خواهیم داشت رمانیکه هیچ جا نخوندین لطفا لفت ندین و دوستان خودرا به کانال دعوت کنید 🙏
هدایت شده از 
🌹 "مقایســه کــردن مــمنوع" 🔹 یه نقص خیلی بزرگ و بد، که متاسفانه اکثر خانم‌ها دارند، مقایسه کردنه.... 🔸 برای یه مرد هیچی سخت‌تر از این نیست که با کسی مقایسه‌ش کنی... ❎ این جملات مقایسه‌ای ممنوع....! 🔹 همه شوهر دارن؛ ما هم شوهر داریم...! 🔸 شوهر خواهرم؛ خواهرم اینا را دائم می‌بره مسافرت، ولی من دق کردم تو این خونه.... 🔹 آقای فلانی همسایه کناریمون، هر وقت میره خونه دوتا پلاستیک پر دستشه، کلی چیز خریده واسه خونشون؛ ولی تو همیشه دست خالی میای... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
فکر نکن باید یه اتفاق خیلی خاصی بیفته تا تو وارد یه زندگی بهتر بشی این زندگی ساختنیه💪 تمام و باورهای امروزت مشخص میکنه در آینده وارد زندگی بهتر میشی یا بدتر⚠️ تمام اون تصمیم هایی که میگیری و فکر میکنی نتیجش جایی مشخص نمیشه و یا مهم نیست⚠️ وقتی هدف داشته باشی و بدونی کجا میخوای بری اونوقته که هر لحظه میدونی چه تصمیمی باید بگیری و چیکار باید بکنی #اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 😍✋ 🍃🌸﷽🌸🍃 گوشی را به سمت گوشش میبرد و میگوید _الو...با شمام؟جواب نمیدی چرا؟ گوشی را به دستم میدهد و میگوید: _قطع کرد...! شمارشو بهم بدین لطفا!... از روی صفحه شماره اش را میخوانم که میگوید: _گرچه این شماره الان دیگه بدردمون نمیخوره ولی بازم میشه یکارایی کرد!! آشفته و نگران روی نیمکت مینشینم... نمیدانم چگونه بگویم... کمی برمیگردم به سمتش ولب میزنم: _برگشته میگه... چه زود داری میری...دلم برات تنگ میشه!! میرامینی: _همین؟ _بعدشم گوشیو اوردم که بدم بهتون _از این به بعد یکم بیشتر دس به سرش کنید...! _یعنی چی؟؟! _یعنی بیشتر پشت خط نگهش دارین...تا بتونیم ردشو بزنیم! سری تکان میدهم! و به فکر فرو میروم... تازه متوجه جدی بودن این جریان و اتفاقات میشوم... پس میرامینی حق داشت... از حرفهایی که در راهرو به او زدم شرمنده میشوم... از جایم بلند میشوم میخواهم بروم که به سرم میزند از او عذر بخواهم اما ...!! _اقای میرامینی؟؟! _بله سرم را پایین میگیرم ولبانم را خیس میکنم و میگویم: _بابت اون حرفهایی که تو راهرو بهتون زدم متاسفم... نمیدونستم انقدر جدیه...! _اشکالی نداره...خداروشکر که متوجه شدین...! دلم ارام میشود و به راهم ادامه میدهم ☆یک ساعت بعد: _چمدونتون اینه خانم صدیقی؟! نگاهی به چمدانی که در صندوق عقب ماشین جا گرفته می اندازم _بله خودشه... میر امینی صندوق عقب را می بندد و در جلو را باز میکند و می نشیند... و من هم پشت بندش در عقب را باز میکنم و ارام روی صندلی می نشینم... تمام مسیر را معذب بودم... نه میتوانستم بخوابم و نه کاری میتوانستم بکنم... بزور چشمانم را میبندم... گوشی کسی زنگ میخورد: میرامینی_الو محمدی؟ _نه فکر کنم هشت شب میرسیم...بابا خیلی یه دنده اس...نه نگین خواهش میکنم...بزار به خودش بگم بعد...و گرنه باز من و ترور میکنه...یه ربع دیگه بهت خبر میدم...!! که من یه دنده ام ... چشمانم را باز میکنم...و از شیشه به بیرون خیره میشوم... به ابروهایم گره ای می اندازم... میرامینی برمیگردد و صدایم میزند! متعجب نگاهم میکند...حتما فکرش را نمیکرد که بیدار باشم!! توجهی به او نمیکنم و چشم میدوزم به بیرون! _خانم صدیقی؟! با شمام... ارام سر برمیگردانم و میگویم _بله؟! _میخواستم بپرسم میتونیم الان به مادرتون اطلاع بدیم؟؟! _من نمیدونم _یعنی زنگ بزنیم؟ _گفتم که نمیدونم... هر چی خودتون صلاح میدونید! برمیگردد که صدایش میزنم: _اقای میر امینی؟! _بله؟ اخمی میکنم و میگویم: _تا الان من بلایی سرتون اوردم یا از جانب من آسیبی بهتون رسیده که اونجور میگفتید ترورم میکنه؟؟! راننده از اینه نگاهم میکند... میرامینی جا میخورد از حرفهایم... لام تا کام حرفی نمیزند...!!! خوب مچش را گرفتم... تا او باشد به راحتی پشت سر دیگران حرف نزند!! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ ☆میعاد(میرامینی)☆ ساعت تقریبا هشت شب است و هنوز چند ساعتے مانده تا برسیم! بہ راننده میگویم براے صرف شام به نزدیکترین غذاخوری ڪه رسید نگه دارد...! یک ربع بعد بغل یڪے از رستورانهای کنار جاده نگه میدارد... از ماشین پیاده مے شوم و رو به راننده میگویم _بگیرم بیارم همینجا بخوریم یا بریم داخل؟! راننده تعارفی میزند و میگوید من در ماشین می نشینم... اما صدیقی چیز نمیگوید...حتم دارم معذب است...برایش سخت است...من هم اگر بودم تحمل چنین وضعی را نداشتم... سرم را داخل میبرم و میگویم _خانم صدیقے شما چے؟! صدیقے _من چیزے نمیخورم... این را ڪه میگوید...تعجب میڪنم اما اصراری هم نمیڪنم و میگویم: _چه بخورید چه نخورید من سهم شمارم میگیرم... لطفا همینجا باشین تا برگردم! از ماشین فاصله میگیرم و به داخل رستوران میروم...! غذاهارا سفارش میدهم و تا حاظر شدنشان میروم و روی یڪ صندلے مینشینم...! تمام سرم درد میڪرد... بی خوابی امانم را بریده بود... از ان طرف هم صدیقی عصابی برایم نگذاشته بود... دختر هم اینقدر لجباز و مغرور... خودش را چه فرض کرده بود؟؟؟! نمیدانم چه هیزم تری به او فروختم... حیف حفاظت از او وظیفه ایست که حاجی بر عهده ام گذاشته... وگرنه من چنین ادمے را همینجا کنار جاده رهایش میکردم و مےرفتم... فکر میکند عاشق چشم و ابرویش شدم... برای من کلاس میگذارد...! دهانم را کج میکنم و ادایش را در می اورم و بعد میزنم زیر خنده...!‌ برای که هم بے خوابے ڪشیدم... غذاهارا میگیرم و به سمت ماشین مے روم... اقای قاسمی راننده ماشین را میبینم که کنار ماشین دست به سینہ ایستاده ...لبخندی میزنم و به سمتش میروم... غذاهارا به سمتش میگیرم و میگویم... _بفرمااایید اینم غذا...! اقای قاسمی _ممنونم دستت درد نکنه... همانطور ڪه مشغول حرف زدن با اقاے قاسمے هستم میگویم... _خانم صدیقے شما نمیخورید؟ صدایے نمے اید... غذایم را روی صندلے میگذارم و عقب را نگاه مے ڪنم... خبرے از او نیست... دیگر طاقت نمے اورم و فوران مے ڪنم: دستم را روی سرم میگذارم و میگویم _یاخداااانیست...!!! اقای قاسمی _چیشده؟ _ندیدینش؟ تو ماشین نیست...! _نه والا...ڪجا رفته این یهو...الان اینجا بودا ترس به جانم مے افتد...هزار جور فڪر و خیال به سرم میزند... _اخرش من از دست این دختره دیوونه میشم... اقای قاسمی دستش را روی شانه ام میگذارد و میگوید... اقای قاسمی_اروم باش پسر...تو برو این دور و اطراف و بگرد من همینجا منتظر میمونم شاید کاری داشته جایی رفته... به زمین و زمان بی اعتماد میشوم...حتی به قاسمی هم شڪ میڪنم... در دلم به خدا توڪل میڪنم و قدم از قدم برمیدارم... اگر کار همانها باشد چه؟ اگر باز بلایے سرش بیاورند...جواب خانواده اش را چه بدهم؟ اصلا انها هیچ...تا عمر دارم خودم را مقصر میدانم...نباید او را تنها میگذاشتم... نمیدانم کجا می روم...کنترل پاهایم دست خودم نیست...نمیدانم کجا می روند...نمیدانم از که چه بپرسم؟ دیوانه ام کردی دیوانه...حالا کجا به دنبالت بگردم...به داخل رستوران می روم و از یکی از کارکنانش پرس و جو میکنم... دقایقی جلوی درب ورودی می ایستم و به انهایی که می ایند و می روند نگاه میکنم... به سمت سرویس بهداشتے مے روم...اما انجا هم نیست...هراسان از انجا خارج میشوم...و اطراف ان محل را زیر پایم میگذارم... باید هرچه زودتر به بچه ها اطلاع میدادم... دیگر کاری از من بر نمے امد... ⚜نیســـتـ نِـشـاݩ زنـدگـے ⚜تا نَـرســد نـِشـاݩ تو..‌! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ تکیه ام را به ماشین میدهم و شماره اش را میگیرم وبعد به سمت گوشم میبرم... جواب میدهد... قلبم می ایستد...باور نمے ڪنم...! ناخوداگاه صدایم را بالا میبرم _کجایید شما خانم محترم...؟! صدیقی: _پشت سرتون... گوشی را قطع میڪنم و برمیگردم... خودش بود...چینی به پیشانی ام می اندازم و تمام خشمم را در چشمانم خالے مے ڪنم و با بالاترین حد صدایم میگویم _کجا بودین شما؟ مگه نگفتم از ماشین بیرون نیاین... کلافه میشوم...از خونسردی و ارام بودنش بیشتر عصبی میشوم...از اینکه محلے به من و حرفهایم نمے دهد... سرش را پایین می اندازد و ارام مے گوید... خانم صدیقے:رفته بودم نماز بخونم... از خودم شرمنده میشوم...هیچ حواسم به نماز نبود...همه چیز را از یادم برده بود... _نمیشد اطلاع بدین؟ خانم صدیقی_نمیدونستم واسه نماز خوندنم باید از شما اجازه بگیرم... _نگفتم اجازه گفتم اطلاع... یک قدم به سمتم برمیدارد و با حرص میگوید... خانم صدیقی_من نیازے به مراقبت و محافظت ڪسے ندارم جناب... _معلومه... خانم صدیقی_چی؟ _اینکه چقد مراقب خودتونید خانم صدیقی_روز اول کسی نبود اون بلارو سرم اوردن...روز دوم که شما بودین...اون چی ؟ چیزی نمےتوانم بگویم حرف حق را زد...در جلو را باز میکنم و غذا هارا از روی صندلی برمیدارم و مینشینم... اقای قاسمے هم به تبعیت از من می اید و مے نشیند... چند ثانیه بعد هم صدیقی... سهم غذایش را به سمتش میگیرم و میگویم _بفرمایید خانم صدیقی_ممنون میل ندارم... _از ظهر چیزی نخوردین... دیگر چیزی نمیگویم و با قاسمی مشغول غذا خوردن میشویم و نیم ساعت بعد راه میافتیم... فقط خدا خدا میکردم تا هرچه زودتر برسیم و او را تحویل خانواده اش بدهم و خودم را خلاص ڪنم... خانم صدیقی_میبخشید اب هست؟ یڪے از بطری های اب معدنے را از داشبورد برمیدارم و به سمتش میگیرم... _بفرمایید... خانم صدیقی_ممنون کمتر از نیم ساعت دیگر می رسیدیم ادرس منزلشان را گرفتم و به اقای قاسمی دادم... وارد یک خیابان شدیم...و درست مقابل یڪ ساختمان پنج شش طبقه ماشین ایستاد...نگاهے به خانه انداختم و گفتم _اینجاست؟ خانم صدیقی_بله...ممنونم دستتون درد نکنه _خواهش میکنم... از ماشین پیاده میشوم و چمدانش را از صندوق عقب خارج مےڪنم و مقابل درب خانه شان میگذارم و برمیگردم به سمت ماشین... _اقای قاسمی اون غذا رواز داشبورد میارین بدین؟ غذا را از اقای قاسمےمیگیرم و به سمت صدیقی می روم... _خواهش میکنم این رو قبول کنید سهم خودتونه... با اصرارغذا را میگیرد و تشکر میکند... چند ثانیه بعد در باز میشود و خانمے مقابل در به استقبالش می اید.. او را به اغوش میکشد و به داخل خانه هدایتش میکند...اصلا حواسش به ما نبود ڪه میگویم _سلام علیکم متعجب برمیگردد و جوابم را میدهد +علیک سلام... ممنونم از شما..شرمنده،این دختر حواس برام نزاشته...بفرمایید داخل،بفرمایید...خسته اید... _نه ممنونم...ما باید بریم...فعلا...خدا نگهدار... +خداحافظ در دل آخیش بلندی میگویم و خوشحال و سرمست به سمت ماشین برمیگردم!!راحت شدےمیعاد! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay