" حال را دریاب "
زندگی را بر امید فردا بنا مکن
بلکه حال را دریاب و غنیمت شمار
از آینده وام مگیر
تا دین امروز را ادا کنی
و به دست باش که عهد امروز را وفا کنی
و وظیفۀ حال را به جای آری
چه تلخ و چه شیرین،
هر چه هست دل به آن بسپار
گاه باشد که خداوند ما را غمی می فرستد
و روزمان را تیره می کند
اما صبح فردا باز خورشید لطفش می درخشد
و راه ما را روشن می کند.
#هنری_دیوید_ثورو
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برترین قرار عاشقی 2.mp3
16.64M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
4_5816666907528398089.mp3
3.18M
تقدیم دلهای پر از محبتتون
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_چهل_چهارم_رمان😍
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم_رمان😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون❤️
عین بچه هاداشت حرص می خورد. دلم می رفت.گفتم که خسته ام...نمیتونم بلندشم...تو عوض کن دیگه ...
خندیدم. _:بدو عوض کن ...رنگش می مونه زدم بیرون یه دستی به سر و صورتم کشیدم دوباره گوشیمو در آوردم ولی نمی تونستم تمرکز کنم. این نوع خواستن هم کم کم کار دستم میده. همش تواین فکرم که چیکارکنم عاطفه واقعا بفهمه که میخوامش ومن نمی تونم برادرش باشم قول مزخرفی بود که اون اول خودم بهش دادم. حالم خیلی بد بود. قلب و نفسام آروم نمیشد. پناه پناه بردم به قرآن وذکر تا فکرای مزخرف رو از سرم بیرون کنم. طول کشید تاآروم شم. برگشتم رخت خواب هامونو پهن کردم و دراز کشیدم.چشمام رو روهم گذاشتم نور لامپ اذیتم میکرد نشستم .کلافه بودم در اتاق باز شد. مامان اومد. تو و پشت سرش عاطفه . مامان_:خب بخواب پسر ...فردا قراره رانندگی کنی... _:دارم میخوابم. ..
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#رمان_صد_و_چهل_و_ششم_رمان😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
مامان-: محمد جان .... مامان امين فردا مي خواد برگرده دانشگا ... شماهم که داريند ميريند شهر عاطفه اينا ... امينم مي بري؟ جووونم؟ امين؟؟عمرا ... دنبال انواع بهانه مي گشتم تو ذهنم-: واسه چي از الان ميره دانشگاه؟ کلاسا که ازهفته بعده . مامان -: مي دونم ... ميگه ميخواد واسه امتحاناش بخونه ... اينجا نميتونه ...سکوت کردم مامان-: مامان زشتس... من بهش گفتم محمد اينا ميخوان برن تو هم باهاشون برو ...پوفي کردم . چي مي گفتم ؟نميشد روي مامان رو زمين انداخت -: باشه چشم ... مامان-: چشمت بي بلا پسرم ... آقايي ...-: قربونت برم ...رفت بيرون . عاطفه مانتوش رو در آورد و مقنعه اش رو از سرش کشيد.وموهای زیتونیشو مرتب کرد همه وسيله ها رو جمع و جور کرده بوديم و صبح فقط مي خواستيم بذاريمشون تو ماشين . قصد نداشتم مستقيم بببرمش شهرشون . ميخواستم کاشان و شيراز هم ببرمش . حالا امينم باهامون همراه مي شد . اي خداااا...عاطفه از روم پريد و رفت اون طرف اتاق و چراغ رو خاموش کرد
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#رمان_صد_و_چهل_و_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
سرم روگذاشتم روي بالشت. زل زدم بهش .ازش که فاصله گرفتم چشماشوبازکرد. خيره شدم تو چشاش...با دستم موهاي روي صورتش رو کنار زدم...هيچي نميگفت. فقط لبخند ميزد...موهاشو بوسيدم. چشمامو بستم تا بخوابم. خوابم برد ...صبح زود بيدار شديم . تا ما صبحونه امون رو بخوريم امين هم اومد. وسايلامون رو تو صندوق ماشين جا کرديم.مامان از زير قرآن ردمون کرد و راه افتاديم . زديم تو جاده . دوساعت تا کاشان راه داشتيم . بيست – سي دیقه اي همه ساکت بودن. عاطفه چادرش رو تا کرده بود و روي پاش بود . آرنجش لبه پنجره بود و نوک انگشتش رو هم به دندون گرفته بود . همه حواسم به امين بود. اونم داشت بيرون رو نگاه ميکرد. حواسم رو دادم به رانندگيم.عاطفه دست برد و ضبط رو روشن کرد.صداي من فضای داخل ماشين رو پرکرد. عاطفه-: خب يه چي جديد بخون.خسته شدم بس که اينا رو گوش دادم...خنديدم.-:دارم رو چند تا کار ميکنم ... بعد عيد ايشالا نوبت نوبتي ميرن رو سايتها ...چند تا اهنگ رد کرد.خسته شد و دستش رو کشيد . آهنگ تموم شد و بعدي پلي شد. يهو صداي عاطفه پيچيد تو گوشام . عين برق گرفته ها پريدم و ضبط روخاموش کردم. از آئينه نگاه کردم ببينم عکس العمل چي بود؟ نگاهم به نگاهش گره خورد . مسير نگاهشو عوض کرد .عاطفه خنده اش گرفته بود . يه ابرومو دادم بالا و نگاهش کردم . متمايل شد سمتم .عاطفه-: حوصله ام سر رفت -: جک بگو ...خنديد. عاطفه -: جک ؟ اممم ...بذار فک کنم يادم بياد. انگشتشو گذاشت روي چونه اش و ژست تفکر گرفت. دلم نميخواست ازش چشم بگيرم. عاطفه -: چيزي يادم نمياد که ...باز يه مدت به سکوت سپري شد . باز عاطفه بود که حوصله اش سر رفت و سکوت رو شکست.عاطفه-: محمد نميدوني که... اون موقع ها که تو دانشگاه شهر خودمون بودم ... يه بار منو دوستم زهرا تو ساختمون انساني ايستاده بوديم... بعد اين امين آقاي شما و دوستش وحيد از ساختمون برق اومدن تو محوطه... ما هم از داخل ساختمون انساني ميديمشون... اقا يه سکه دويست تومني از دست امين افتاد و قل خورد ... امين چي ميدويد دنبال اوووون ... مرده بوديم از خنده... نکته جالبش اصفهاني بودنش بود ...امين داشت غش ميکرد از خنده . بعدش با هم شروع کردن به تعريف کردن از خاطرات دانشگاه. اون موقعي که با امين تو دانشگاه شهرشون بودن . تعريف ميکردن و دوتايي ميزدن زير خنده.من بدبختم که اصلا خنده به لبام نمي اومد . فقط مصنوعي و مسخره لبامو کش ميدادم که اونا فک کنم الان دارم ميخندم :|
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#رمان_صد_و_چهل_و_هشت😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون❤️
عاطفه تقريبا چرخيده بود سمت من . يعني امين کامل ميتونست نيم رخشو ببينه . نگاهم از اينکه بيشتر از اينکه به جلو باشه به امين بود . به عاطفه نگاه ميکرد . واقعا دلم مي خواست چشاشو در بيارم . ولي همش به خودم دلداري ميدادم چته تو محمد آخه ؟چرا ديوونه شدي؟ خب طبيعيه ... ادم به کسي که داره صحبت ميکنه نگاه مي کنه تو چته ؟ آروم باش ... يهو عاطفه پريد بالا عاطفه -: اها يه جک يادم اومد ... خنديدم .
-: ترسيدم بابا ... خب بگو ... عاطفه با تهديد گفت . عاطفه -: ميگما ... -: بوگو ... عاطفه -: جک اصفهانيه ها .... -: بوگو ديگه ... دق دادي ... عاطفه -: يه روز يه مگس مي افته تو چاي يه اصفهاني ... داخل پرانتز محمد نصر ... مگسه رو در مياره ميگه زود باش تف کن ... داشتم آنالیز میکردم که یهو منفجر شدم از خنده . مخصوصا اينکه گفت محمد نصر . امينم ميخنديد . ميون خنده نگاهم افتاد به عاطفه . با يه حالت خاصي داشت نگاهم مي کرد . ضربان قلبم شدت گرفت . خنده ام رو قورت دادم . اين نگاه يعني چي؟ ... عادي و معمولي نبود ... دقيقا همونجور منو نگاه مي کرد که من نگاهش مي کردم. يعني عاطفه هم دوسم داره ؟ نگاهشو گرفت . با لهجه اصفهاني گفت عاطفه خب جمع جمعه اصفهانياس ... يه جک اصفوني ديگه هم بگمتون ... باز خنديديم
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❣❣💕❣💕❣❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
🍃 در زندگی دو نفره و در بین خانوادهی خود و خانوادهی همسرتان و در بین دوستان رعایت این نکات(👇) الزامیست!
1⃣ از شوخیهای بیمورد بپرهیزید.
2⃣ با احترام با همسرتان صحبت کنید.
3⃣ از کلمات محبتآمیز و محترمانه برای صدا زدن همسرتان استفاده کنید.
4⃣ اگر اشتباهی از همسرتان سر زد در مقابل دیگران هیچ عکس العملی نشان ندهید
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #رمان_صد_و_چهل_و_هشت😍 #برای_من_بم
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#رمان_صد_و_چهل_و_نه😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
عاطفه-: شلوار در اصفهان از بين نمي رود ... بلکه از حالتي به حالت ديگر تبديل مي شود ... شلوار ... شلوارک ... دم کني ... دستگيره ... دستمال گردگيري .... نخ دندان ... بازم کلي خنديديم . يه نگاهي به امين انداختم . گوشيشو در آورد و بهش چشم دوخت . -: حاال نوبتي منس ... باز خنده گفت . عاطفه -: بوگو ... بالهجه اصفي گفتم . -: به اصفونيه ميگن با کالسکه جمله بساز ... ميگه اين ميوه ها کالس که ... با لبخند داشتم آئينه رو تنظيم مي کردم که عاطفه بلند خنديد . از اون خنده هاي خوشگلش . نگاهم از تو آئينه به امين قفل شد . با لبخند داشت به گوشيش نگاه مي کرد. با صداي خنده عاطفه چشم بهش دوخت و لبخندش محو شد . کصافط نگاهشو نمي گرفت ازش . با کلافگي به کنار جاده نگاه کردم . سريع ماشينو زدم کنار و محکم ترمز کردم . باز سيم هام قاطي کرده بودن . عاطفه با چشماي گشاد نگاهم مي کرد . -: عاطفه خانم شما برو عقب بشين ... امين بياد جلو .... فکر کنم قضيه رو درک کرده بود. عاطفه -: چشم ... از چهره ي امين مشخص بود نفهميده قضيه چيه . عاطفه پياده شد. امين اومد جلو و جاهاشونو باهم عوض کردن . يه نفس عميقي کشيدم و باز راه افتادم . آهاااان حالاشد ... حالا فقط من ميتونم ببينمت کوچولو ...جات خوبه ... طفلک فکر مي کرد عصبانيم . نگاهش کردم . از تو آئينه براش زبون درآوردم . يه چشم غره بهم رفت و دراز کشيد رو صندلي عقب . اي بابا ... آروم خوابيد . گاهي با امين صحبت مي کرديم و گاهي ساکت بوديم . شايد حدود يه ربع مونده بود به کاشان .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#رمان_صد_و_پنجاه😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
-: امين جان ... ميتوني دستتو دراز کني از پشت يه دستمال بهم بدي؟ ....سرشو چرخوند عقب . دوثانيه نشده چرخيد دوباره جلو شروع کرد به گشتن جيباش . -: عقب هستا...امين-: بله .... عاطفه خانوم دراز کشيده شايد دوست نداشته باشد اينطور بيبينمش ... آهان ايناهاش ... يه دستمال ازجيبش کشيد بيرون و داد دستم .امين -: تميزس ...هنگ کرده بودم . واقعا خوشم اومد از کارش . با همين يه جمله اش همه حساسيتي که روش داشتم از بين رفت . مطمئن شدم که نگاه بد نداره . -: امين عجله نداري واسه رفتن به دانشگاه که
امين -: نه ... چطور؟ ...-: هيچي اخه مي خواستم امروز و فردا رو يکم بگرديم ... پس فردا اونجاييم ...امين -: من که عجله ندارم ... فقط مزاحم شوما نباشم ... ميتونم خودم از همينجا ماشين بيگيرم و برم ... -: نه بابا ... اين چه حرفيه ... مزاحم چيه ...امين-: باز ببخشيد ... -: اين حرفا چي چيس موگوي پسر ؟ ... خنديديم . وارد شهر کاشان شديم . همه جا رو خوب بلد بودم ولي باز راهنما گرفتيم . تا وقتي که جايي بايستيم عاطفه رو بيدار نکردم . تا انتخاب کرديم و اولين بازديدمون باغ فين شد . امين پياده شد وجلوتر رفت . طبق معمول موهامو مرتب کردم و پياده شدم . در عقب ماشين رو باز کردم. از اونطرفي که عاطفه سرشو گذاشته بود خم شدم تو ماشين . مقنعه اش نا مرتب بود .يکم نگاهش کردم . بي اراده لبخند اومد رو لبهام . سرم بردم کنار گوشش و آروم گفتم .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#رمان_صد_و_پنجاه_و_یک😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
-: عاطفه خانومم ... پاشو وقت خوش گذرونيس...چشاشو باز کرد و نگاهم کرد . چند سانت سرم رو بردم عقب . فقط چند سانت . چشماشو ماليد . دلم داشت ضعف مي رفت واسش . عاطفه -: سلام اينجاکجاست ؟ ...يه چشمک بهش زدم .-: پاشو بريم خودت ميبيني...نگاهم کرد . خيره شدم تو چشماش . از حجالت مقنعه اش رو کشيد روي صورتش . سرم رو بردم بيرون و بلند خنديدم.-: پاشو ... پاشو بيا کوچولوي خجالتي ... از دست تو اختيار زن خودمم ندارم ... اي خداااا ...بلند شد نشست . مقنعه اش رو مرتب کرد . اومد بيرون چادرش رو سر کرد و سريع از تو کيفش عينک دودي من رو درآورد . -: نميخوام ... تو چرا به حرف من گوش نميدي؟ ...عاطفه -: من کي به حرف تو گوش ندادم ؟ عينک رو ازش گرفتم . ماشينو قفل کردم . راه افتادم . امين هم يه عينک درارود و گذاشت روي چشماش . عاطفه بينمون راه مي رفت . تا عصر همه جا رو گشتيم و کلي بهمون خوش گذشت عصر راه افتاديم سمت شيراز يه هتل پيدا کرديم . شب رفتيم حافظيه . هيچ کدوم از اينجاها رو نيومده بود . کلي ذوق و شوق داشت. انصافا واسه من هم يه حال ديگه داشت اين سفر . هرچند بارها اومده بودم . شام رو هم همون اطراف خورديم و قدم زنون برگشتيم تو هتل . امين به اصرار خودش روي کاناپه خوابيد . ماهم توي اتاق . عاطفه رفت دوش گرفت . من هم که حسابي خسته بودم دراز کشيدم . چشماموبستم. صداي باز و بسته شدن دراتاق روشنيدم . بعدش صداي خش خش شنيدم .
دیدم عاطفه آروم صورتشو روی صورتم گذاشت وگفت محمد خوابی ؟ . شيرينترين شب زندگيم بود . يه اطمينان هايي تو دلم به وجود اومد که عاطفه به من حس هايي داره . فقط خدا کنه برادرانه نباشه ...خداکنه .. از خستگي خوابم برد . صبح با صداي آلارم گوشيم از خواب پريدم .
-: صبح شما بخير بانو ...خنديد . نميدونم چرا فقط نگاهم مي کرد .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
زندگی به یک "دوچرخه" می مانَد ؛
اگر یکسره و بی توقف ، در مسیرهای سخت ، رکاب بزنی ؛ جایی در میانه ی راه ، تکه های دوچرخه از هم باز می شود و تو می مانی و زخم های روی تن و حسرتِ مسیرهای نرفته ...
اگر رکاب نزنی ؛ حرکت نمی کنی و اگر بیش از اندازه آهسته ، رکاب بزنی ؛ تعادلت بهم می ریزد و زمین می خوری .
این تویی که تصمیم می گیری هر از گاهی توقف کنی ، پیچ و مهره ها را محکم کرده ، دستی به سر و گوش دوچرخه ات بکشی ، نفسی تازه کنی و با خیالی آسوده ، مسیر خوشبختی ات را طی کنی ،
این تویی که تصمیم می گیری با چه سرعتی برانی که نه آنقدر کم باشد که بی حرکت اندر خمِ کوچه ای بمانی و نه آنقدر زیاد ؛ که زمین بخوری ...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرارعاشقی -توبمان بامن.mp3
12.42M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
کاری کن که عاشقشی.mp3
3.18M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #رمان_صد_و_پنجاه_و_یک😍 #برای_من_ب
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#رمان_صد_و_پنجاه_سوم😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
نگاهشو باز دوخت به چشمام . يه چشمک زدم بهش . سرشو فرو کرد تو گردنم و از خجالت صورتشو قايم کرد . فشارش دادم به خودم . آهي کشيدم . -: تو حسرتشو ميذاري به دل من آخر سر ....چند دقه تو همون حالت موند . باز فشارش دادم . ای شيطون ... بيشتر سرشو فرو کرد . خنديدم و گفتم: کوچولوي خجالتي ... سرشو اورد بالا. واسم زبون درآورد وسریع پاشد از کنارم فرار کرد و رفت بيرون . دست فرو کردم لای موهامو خنديدم . -: پاشدم سرجام نشستم . لبخند از لبام نميرفت . از تخت اومدم پائين . -: کوچولو خوب بلدي دلبري کني ... کاش منم بلد بودم و ميتونستم دل تو رو ببرم ... داشتم پتو رو تا مي کردم که در به شدت کوبيده شد . سريع چرخيدم . عاطفه اومده بود تو ودربسته بود . دستشم جلو دهنش بود . -: چي شده ؟ ... عاطفه -: خاک به سرم ... همينطوري پريدم بيرون و عين احمقا ايستادم جلو تلوزيون دارم کانال رو اينور اونور مي کنم ...-: خب چيه مگه ؟... عاطفه -: آبروم رفت ديگه ... اصلا حواسم نيست امين بيرونه ... يهو ديدمش پريدم هوا .ابروهام گره خورد به هم . يه تيشرت پوشيده بود . يکم تنگ بودموهاشم دورش ريخته بود و شلوار لي پاش بود .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#رمان_صد_و_پنجاه_و_چهارم😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
-: خوابه ؟ ... عاطفه -: نه بابا بيدار بود که دويدم ديگه ... يکي کوبيد تو سرش .
عاطفه -: واي خدا من چقد خنگم ... پتو رو پرت کردم رو تخت و دست به کمر نگاهش کردم . فکر اينکه امين همه اندام زن منو ديده داشت منو به مرز انفجار مي برد . عاطفه -: خب محمد تقصير توئه ديگه ... چشامو ريز کردم . سرشو خاروند . عاطفه -: محمد نمازت قضا شد ... با اين حرفش به خودم يه تکوني دادم . يه استغفرالله زير لب رد کردم و رفتم سمت در . از سر راهم کشيد کنار . به امين يه سلام دادم . وضو گرفتم و برگشتم تو اتاق .لباساشو پوشيده بود و آماده نماز بود . دستشو برده بود کنار گوشش که نمازشو شروع کنه و من رفتم تو . نگاهم کرد . اخم هام رفت تو هم . يه شکلک خنده دار واسم درآورد و نمازشو شروع کرد . سعي کردم بيخيال شم . عمدي که نبود . ميرفتم چشاشونو در مي آوردم؟ ... نماز رو که خونديم صبحونه خورديم و مشغول تماشاي فيلم سينمايي شديم . بعد فيلم جمع و جور کرديم و زديم بيرون . رفتيم شيراز گردي . تا مي تونستيم گشتيم و خوش گذرونديم . با وجود استتاري که با کلاه و عينک دودي داشتم ولي گاهي که درمي آوردمشون و مردم ميريختن سرمون و مجبور بودم کلي عکس و امضا... به هيچ وجه هم نميذاشتم از عاطفه عکس بگيرن. عکس زن من بره رو سايتها ؟... هزار تا مرد نگاش کنن؟؟... مگه مرده باشم... عصر با يه بسم الله راه افتاديم سمت زنجان اصرار مي کردن که امشبو بمونيم و فردا صبح حرکت کنيم امين و عاطفه. ولي قبول نکردم. هزار بار هم بهشون گفتم که جاي نگراني نيست و من به چندشبو چند روز پشت سرهم نخوابيدن عادت دارم . .. نخوابيدن و شبانه روزي با تمرکز کار کردن... با اينهمه باز راضي نشدن که کلا خودم رانندگي کنم... قرار شد تا وقتي که واسه شام جايي بايستيم امين رانندگي کنه و من استراحت کنم و بخوابم و بعد شام تا صبح خودم رانندگي کنم... عاطفه گفت که برم پشت تا راحت تر بخوابم ولي يه نگاهي بهش کردم که حساب کار دستش اومد.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
21563:
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#رمان_صد_و_پنجاه_و_پنجم😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
بله ديگه ... جذبه اس ديگه چه ميشه کرد ...
امين نشست پشت فرمون و منم کنارش . صندلي رو کاملا خوابوندم... و چشامو بستم... ساکت بودن تا مثالا من بخوابم... شايد حدود يک ساعت گذشت ولي من خوابم نمي برد... کم کم ديگه صحبتاشون شروع شد ... خيلي اروم حرف ميزدن تا من بيدار نشم مثالا.... پچ پچ مي کردن ...عاطفه-: نمي ترسي که؟؟؟ ... تا حاال تو جاده رانندگي کردي؟؟؟امين -: يه بار آره... رانندگي کردم ... ولي نگران نباش... از پسش برميام...عاطفه-: خب خداروشکر... بميرم الهي تا صبح چطور ميخواد رانندگي کنه؟قلبم ايستاد.عاطفه داشت قربون صدقه من میرفت؟ امين-: حرفم که گوش نيميده ... تازشم اگه بلند شد و بيبيند که ما داريم صحبت میکونيم منا ازپنجره پرت ميکوند بيرون... ديگه کسي نيست کمکش کونه...صداي خنديدن عاطفه رو شنيدم. عاطفه -: تو هم فهميدي چقد حساسه؟ امين -: اولش که اونطور ترمز کرد تعجب کردم... يادته؟...ديروزا مي گم. عاطفه-: اره اره... هه هه امين-: ولي امروز صبح بعد اينکه شوما دويدي تو اتاق... اومد بيرون و با چنان اخمي نيگام کرد که فمستم قضيه چي چيه...
دوتاشونم آروم خنديدن..امين-: الان از صداي خنده هامون بيدار ميشد و بيچاره ميشيم... خنده ام گرفته بود... طفلکيا چقد ميترسيدن ازم... نميدونستم اينهمه جذبه و ابهت دارم... عاطفه-: عهههه نگووو دييگهههه.... آدم حس مي کنه داري راجع به دراکولاحرف ميزني.امين-: خو و قتي قضيه قضيه شوماس ، واقعا دراکولا هم ميشد...عاطفه-: امين کاري نکن خودم قبل محمد از پنجره پرتت کنم بيرونااااا... حق نداري راجع به آقامون اينطوري حرف بزني...
قلبم ريخت.. آقامون؟؟ عاطفه داشت از من دفاع مي کرد؟؟امين-: خو اين آقاتون درک نيميکوند ک ....من و تو هم سنيم ...هم دانشگاهي بوديم ... هم کلاسي بوديم ... طبيعيس که يکم صميمي باشيم و مثي غريبه ها نباشيم باهم...عاطفه-: اتفاقا خيليم خب درک ميکوند...خو يکم غيرتيس... مگه اي بدس؟؟ امين خنديد ... منم دلم ميخواست پاشم گازش بگيرم از بس شيرين لهجه اصفهاني امين رو تقليد مي کرد...امين-:منا مسخره ميکوني؟.. نه بابا بد نيس... خيليم خوبس .. من تسليم.. امين-: راستي تو رانندگي بلد نيسي؟عاطفه-: چرا گواهينامه هم دارم... ولي از وقتي اومدم تهران نمي رونم ... راستش خيلي ميترسم...تو چطوري ميروني؟؟امين-: من قبلي هيجده سالگي کامل ياد گرفته بودم... بعد گرفتن گواهينامه هم که ديگه کلا خودم ميروندم ماشينو... يه بارم مسافرت رفتني با بابام شيفتي مي رونديم...عاطفه-: آهان... ايول داري دادا... خداروشکر که حرفاشون اعصابم رو خورد نکرد. کم کم چشام داشت گرم ميشد. اصلا مي خوام اعتراف کنم که ميترسيدم بخوابم. ولي الان حالم خوب بود و خيالم راحت. نفس راحتي کشيدم و خواب مهمون چشمام شد. شب بعد شام شيفتمون عوض شد. امين رفت عقب خوابيدو من رانندگي کردم. عاطفه تا خود صبح چشم رو هم نذاشت و فقط باهام صحبت کرد و سر به سرم گذاشت دوباره صبح بعد نمازشيفتامون عوض شدو امين نشست پشت فرمون. خيلي خسته بودم. اومدم بخوابم که گوشيم
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلام دوستان ازبس درمورد رمان ایه های جنون سوال کردین و خواستین براتون بفرستن بخدا خسته شدم اخه اینهمه قسمتو من چطور برای هرکدوم بفرستم برای همین تصمیم گرفتم یه کانال جدا براش بزنم بنام رمانخوانها و.همه قسمتهای رمانو از اول تا اخر ارسال کنم تو اون کانال شمارو بخدا دیگه در مورد ایه های جنون سوال نکنید بنده جواب نمیدم در ضمن پی دی افم نداره این رمان ؛ حالا هرکی مشکلی داره ویا نخونده عضو کانال بشه و بخونه باور کنید تو این دوسال رنجی که من بابت این رمان کشیدم خیلی خیلی بیشتر از رنجی که فردوسی در سی سال برای نوشتن شاهنامه کشید 😊☺️
لینک کانال👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1439891478C9bc4b4adfe
💕💕💕
#شوهرداری
چه زنهایی از چشم شوهر می افتند❓
❌ زنهایی که برای جلب توجه و محبت شوهر ، به جای دلبری و عشوه گری، خودشون رو به مریضی میزنند و اظهار ضعف میکنند .
❌ زنهایی که همیشه #افسرده و بی حال هستند.
❌ زنهایی که احترامی برای شوهر قائل نیستند، بخصوص در جمع
❌ زنهایی که به #نظافت و تمیزی خود اهمیت نمیدهند.
❌ زنهایی که سرد و خشک و بی روح هستند و نسبت به روابط زناشویی رغبتی نشون نمیدهند .
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️