eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸سلام 🌱سلامی به صبح و به نام غزل 🌸به خوش رنگی و طعم ناب عسل 🌱به پیوند مهر و زمین و زمان 🌸به پاکی آیینه، دور از دغل 🌸سلام صبح بخیر 🌱سه شنبه تون سرشار از عشق 🌸و لحظات بیاد ماندنی #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_چهل_چهارم_رمان😍
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ عین بچه هاداشت حرص می خورد. دلم می رفت.گفتم که خسته ام...نمیتونم بلندشم...تو عوض کن دیگه ... خندیدم. _:بدو عوض کن ...رنگش می مونه زدم بیرون یه دستی به سر و صورتم کشیدم دوباره گوشیمو در آوردم ولی نمی تونستم تمرکز کنم. این نوع خواستن هم کم کم کار دستم میده. همش تواین فکرم که چیکارکنم عاطفه واقعا بفهمه که میخوامش ومن نمی تونم برادرش باشم قول مزخرفی بود که اون اول خودم بهش دادم. حالم خیلی بد بود. قلب و نفسام آروم نمیشد. پناه پناه بردم به قرآن وذکر تا فکرای مزخرف رو از سرم بیرون کنم. طول کشید تاآروم شم. برگشتم رخت خواب هامونو پهن کردم و دراز کشیدم.چشمام رو روهم گذاشتم نور لامپ اذیتم میکرد نشستم .کلافه بودم در اتاق باز شد. مامان اومد. تو و پشت سرش عاطفه . مامان_:خب بخواب پسر ...فردا قراره رانندگی کنی... _:دارم میخوابم. .. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ مامان-: محمد جان .... مامان امين فردا مي خواد برگرده دانشگا ... شماهم که داريند ميريند شهر عاطفه اينا ... امينم مي بري؟ جووونم؟ امين؟؟عمرا ... دنبال انواع بهانه مي گشتم تو ذهنم-: واسه چي از الان ميره دانشگاه؟ کلاسا که ازهفته بعده . مامان -: مي دونم ... ميگه ميخواد واسه امتحاناش بخونه ... اينجا نميتونه ...سکوت کردم مامان-: مامان زشتس... من بهش گفتم محمد اينا ميخوان برن تو هم باهاشون برو ...پوفي کردم . چي مي گفتم ؟نميشد روي مامان رو زمين انداخت -: باشه چشم ... مامان-: چشمت بي بلا پسرم ... آقايي ...-: قربونت برم ...رفت بيرون . عاطفه مانتوش رو در آورد و مقنعه اش رو از سرش کشيد.وموهای زیتونیشو مرتب کرد همه وسيله ها رو جمع و جور کرده بوديم و صبح فقط مي خواستيم بذاريمشون تو ماشين . قصد نداشتم مستقيم بببرمش شهرشون . ميخواستم کاشان و شيراز هم ببرمش . حالا امينم باهامون همراه مي شد . اي خداااا...عاطفه از روم پريد و رفت اون طرف اتاق و چراغ رو خاموش کرد :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ سرم روگذاشتم روي بالشت. زل زدم بهش .ازش که فاصله گرفتم چشماشوبازکرد. خيره شدم تو چشاش...با دستم موهاي روي صورتش رو کنار زدم...هيچي نميگفت. فقط لبخند ميزد...موهاشو بوسيدم. چشمامو بستم تا بخوابم. خوابم برد ...صبح زود بيدار شديم . تا ما صبحونه امون رو بخوريم امين هم اومد. وسايلامون رو تو صندوق ماشين جا کرديم.مامان از زير قرآن ردمون کرد و راه افتاديم . زديم تو جاده . دوساعت تا کاشان راه داشتيم . بيست – سي دیقه اي همه ساکت بودن. عاطفه چادرش رو تا کرده بود و روي پاش بود . آرنجش لبه پنجره بود و نوک انگشتش رو هم به دندون گرفته بود . همه حواسم به امين بود. اونم داشت بيرون رو نگاه ميکرد. حواسم رو دادم به رانندگيم.عاطفه دست برد و ضبط رو روشن کرد.صداي من فضای داخل ماشين رو پرکرد. عاطفه-: خب يه چي جديد بخون.خسته شدم بس که اينا رو گوش دادم...خنديدم.-:دارم رو چند تا کار ميکنم ... بعد عيد ايشالا نوبت نوبتي ميرن رو سايتها ...چند تا اهنگ رد کرد.خسته شد و دستش رو کشيد . آهنگ تموم شد و بعدي پلي شد. يهو صداي عاطفه پيچيد تو گوشام . عين برق گرفته ها پريدم و ضبط روخاموش کردم. از آئينه نگاه کردم ببينم عکس العمل چي بود؟ نگاهم به نگاهش گره خورد . مسير نگاهشو عوض کرد .عاطفه خنده اش گرفته بود . يه ابرومو دادم بالا و نگاهش کردم . متمايل شد سمتم .عاطفه-: حوصله ام سر رفت -: جک بگو ...خنديد. عاطفه -: جک ؟ اممم ...بذار فک کنم يادم بياد. انگشتشو گذاشت روي چونه اش و ژست تفکر گرفت. دلم نميخواست ازش چشم بگيرم. عاطفه -: چيزي يادم نمياد که ...باز يه مدت به سکوت سپري شد . باز عاطفه بود که حوصله اش سر رفت و سکوت رو شکست.عاطفه-: محمد نميدوني که... اون موقع ها که تو دانشگاه شهر خودمون بودم ... يه بار منو دوستم زهرا تو ساختمون انساني ايستاده بوديم... بعد اين امين آقاي شما و دوستش وحيد از ساختمون برق اومدن تو محوطه... ما هم از داخل ساختمون انساني ميديمشون... اقا يه سکه دويست تومني از دست امين افتاد و قل خورد ... امين چي ميدويد دنبال اوووون ... مرده بوديم از خنده... نکته جالبش اصفهاني بودنش بود ...امين داشت غش ميکرد از خنده . بعدش با هم شروع کردن به تعريف کردن از خاطرات دانشگاه. اون موقعي که با امين تو دانشگاه شهرشون بودن . تعريف ميکردن و دوتايي ميزدن زير خنده.من بدبختم که اصلا خنده به لبام نمي اومد . فقط مصنوعي و مسخره لبامو کش ميدادم که اونا فک کنم الان دارم ميخندم :| :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ عاطفه تقريبا چرخيده بود سمت من . يعني امين کامل ميتونست نيم رخشو ببينه . نگاهم از اينکه بيشتر از اينکه به جلو باشه به امين بود . به عاطفه نگاه ميکرد . واقعا دلم مي خواست چشاشو در بيارم . ولي همش به خودم دلداري ميدادم چته تو محمد آخه ؟چرا ديوونه شدي؟ خب طبيعيه ... ادم به کسي که داره صحبت ميکنه نگاه مي کنه تو چته ؟ آروم باش ... يهو عاطفه پريد بالا عاطفه -: اها يه جک يادم اومد ... خنديدم . -: ترسيدم بابا ... خب بگو ... عاطفه با تهديد گفت . عاطفه -: ميگما ... -: بوگو ... عاطفه -: جک اصفهانيه ها .... -: بوگو ديگه ... دق دادي ... عاطفه -: يه روز يه مگس مي افته تو چاي يه اصفهاني ... داخل پرانتز محمد نصر ... مگسه رو در مياره ميگه زود باش تف کن ... داشتم آنالیز میکردم که یهو منفجر شدم از خنده . مخصوصا اينکه گفت محمد نصر . امينم ميخنديد . ميون خنده نگاهم افتاد به عاطفه . با يه حالت خاصي داشت نگاهم مي کرد . ضربان قلبم شدت گرفت . خنده ام رو قورت دادم . اين نگاه يعني چي؟ ... عادي و معمولي نبود ... دقيقا همونجور منو نگاه مي کرد که من نگاهش مي کردم. يعني عاطفه هم دوسم داره ؟ نگاهشو گرفت . با لهجه اصفهاني گفت عاطفه خب جمع جمعه اصفهانياس ... يه جک اصفوني ديگه هم بگمتون ... باز خنديديم :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❣❣💕❣💕❣❣💕❣ 🍃 در زندگی دو نفره و در بین خانواده‌ی خود و خانواده‌ی همسرتان و در بین دوستان رعایت این نکات(👇) الزامیست! 1⃣ از شوخی‌های بی‌مورد بپرهیزید. 2⃣ با احترام با همسرتان صحبت کنید. 3⃣ از کلمات محبت‌آمیز و محترمانه برای صدا زدن همسرتان استفاده کنید. 4⃣ اگر اشتباهی از همسرتان سر زد در مقابل دیگران هیچ عکس العملی نشان ندهید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
آنان که عشق را پیدا می کنند ؛ حالشان "خوب" می شود ، و آنانکه موفقیت را پیدا میکنند روزگارشان ... اما هیچ‌کدام خوشبخت نمی‌شوند خوشبختی سهم کسانی است ؛ که موفقیت و عشق را توأمان داشته باشند ... زندگیتون پراز عشق و موفقیت #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #رمان_صد_و_چهل_و_هشت😍 #برای_من_بم
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ عاطفه-: شلوار در اصفهان از بين نمي رود ... بلکه از حالتي به حالت ديگر تبديل مي شود ... شلوار ... شلوارک ... دم کني ... دستگيره ... دستمال گردگيري .... نخ دندان ... بازم کلي خنديديم . يه نگاهي به امين انداختم . گوشيشو در آورد و بهش چشم دوخت . -: حاال نوبتي منس ... باز خنده گفت . عاطفه -: بوگو ... بالهجه اصفي گفتم . -: به اصفونيه ميگن با کالسکه جمله بساز ... ميگه اين ميوه ها کالس که ... با لبخند داشتم آئينه رو تنظيم مي کردم که عاطفه بلند خنديد . از اون خنده هاي خوشگلش . نگاهم از تو آئينه به امين قفل شد . با لبخند داشت به گوشيش نگاه مي کرد. با صداي خنده عاطفه چشم بهش دوخت و لبخندش محو شد . کصافط نگاهشو نمي گرفت ازش . با کلافگي به کنار جاده نگاه کردم . سريع ماشينو زدم کنار و محکم ترمز کردم . باز سيم هام قاطي کرده بودن . عاطفه با چشماي گشاد نگاهم مي کرد . -: عاطفه خانم شما برو عقب بشين ... امين بياد جلو .... فکر کنم قضيه رو درک کرده بود. عاطفه -: چشم ... از چهره ي امين مشخص بود نفهميده قضيه چيه . عاطفه پياده شد. امين اومد جلو و جاهاشونو باهم عوض کردن . يه نفس عميقي کشيدم و باز راه افتادم . آهاااان حالاشد ... حالا فقط من ميتونم ببينمت کوچولو ...جات خوبه ... طفلک فکر مي کرد عصبانيم . نگاهش کردم . از تو آئينه براش زبون درآوردم . يه چشم غره بهم رفت و دراز کشيد رو صندلي عقب . اي بابا ... آروم خوابيد . گاهي با امين صحبت مي کرديم و گاهي ساکت بوديم . شايد حدود يه ربع مونده بود به کاشان . :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay