📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #رمان_صد_و_چهل_و_هشت😍 #برای_من_بم
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#رمان_صد_و_چهل_و_نه😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
عاطفه-: شلوار در اصفهان از بين نمي رود ... بلکه از حالتي به حالت ديگر تبديل مي شود ... شلوار ... شلوارک ... دم کني ... دستگيره ... دستمال گردگيري .... نخ دندان ... بازم کلي خنديديم . يه نگاهي به امين انداختم . گوشيشو در آورد و بهش چشم دوخت . -: حاال نوبتي منس ... باز خنده گفت . عاطفه -: بوگو ... بالهجه اصفي گفتم . -: به اصفونيه ميگن با کالسکه جمله بساز ... ميگه اين ميوه ها کالس که ... با لبخند داشتم آئينه رو تنظيم مي کردم که عاطفه بلند خنديد . از اون خنده هاي خوشگلش . نگاهم از تو آئينه به امين قفل شد . با لبخند داشت به گوشيش نگاه مي کرد. با صداي خنده عاطفه چشم بهش دوخت و لبخندش محو شد . کصافط نگاهشو نمي گرفت ازش . با کلافگي به کنار جاده نگاه کردم . سريع ماشينو زدم کنار و محکم ترمز کردم . باز سيم هام قاطي کرده بودن . عاطفه با چشماي گشاد نگاهم مي کرد . -: عاطفه خانم شما برو عقب بشين ... امين بياد جلو .... فکر کنم قضيه رو درک کرده بود. عاطفه -: چشم ... از چهره ي امين مشخص بود نفهميده قضيه چيه . عاطفه پياده شد. امين اومد جلو و جاهاشونو باهم عوض کردن . يه نفس عميقي کشيدم و باز راه افتادم . آهاااان حالاشد ... حالا فقط من ميتونم ببينمت کوچولو ...جات خوبه ... طفلک فکر مي کرد عصبانيم . نگاهش کردم . از تو آئينه براش زبون درآوردم . يه چشم غره بهم رفت و دراز کشيد رو صندلي عقب . اي بابا ... آروم خوابيد . گاهي با امين صحبت مي کرديم و گاهي ساکت بوديم . شايد حدود يه ربع مونده بود به کاشان .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay