فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروزتون بخـیر ونیکی
حال دلتون خوب خوب
رزق و روزیتون زیاد
تن وجانتون سلامت و
زندگیتون غرق درخوشبختی باشه
ســـلام
صبح طلایی رنگتان زیبا و دلپذیر❤️
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ #عیدقربان
#پیشنهاددنلود👌
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_ششم بیچاره علیرضا سرش پایین بود و با دلخوري گفت: - مامان! دوبـاره ت
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتم
-حرفـاي پشـت در... و اینکـه مـن بـدون شـما رفـتم روي تختـون خوابیـدم. مـی دونیـد مـن اصـلاً آدم فضولی...
ناگهان میان حرفهام با تعجب گفت:
- منظورتون چیه که بدون من رفتین توي تختم...
متعجــب نگــاهش کــردم تــا گوشــهایش ســرخ شــده بــود . بعــد در حــالی کــه بــا صــدا یی کــه از فــرط نخندیدن میلرزید گفت:
- با اجازه
و با عجله به سمت اتاقش رفت و من را مات و مبهوت تنها گذاشت؟!
اخمهـام درهـم شـد. چـرا اینطـوري کـرد؟ کجـاي حـرفم خنـده دار بـود؟ امـا ناگهـان یـه چیـزي مثـل برق توي ذهنم اومد، اي واي من گفتم: «بدون شما رفتم خوابیدم.»
«خدایا من چرا این قدر خرفت و کودن شدم؟!»
- سهیلا! علیرضا کجا رفت؟
- رفت اتاقش.
- وا، چه زود می خـواد بخوابـه ! تـو هـم بـرو مـادر طبقـه بـالا، اتاقـت آمـاده اس، کـم و کسـر داشـتی بـه خودم بگو.
.
.
.
.
.
حــدود یــک مــاه از حضــورم در خانــه دایــی اســد مــی گذشــت، هرچــه بیشــتر در کنــار آن هــا بــودم، علاقه ام به آنهـا بیشـتر مـی شـد . از تعـاریفی کـه پـدر و مـادر از روح یـات و اخلاقیـت آنهـا مـیکردنـد
و البتـه برخـورد آنهـا در شـب پـر مـاجرا کـه بـه خـوبی بـه یـاد دارم، همیشـه فکـر مـیکـردم بـا آدم هـاي امـل و خشـک مـذهب و بـه قـول پـدرم خرافـاتی طـرف هسـتم. امـا در ایـن مـدت کـم، متوجـه چیزهایي شده بـودم کـه مـن را دچـار شـوك بزرگـی کـرده بـود . مـن نـه تنهـا از نـوع زنـدگی آنهـا بـدم نمی آمـد، بلکـه مـدل زنـدگی آن هـا را بـه مـدل زنـدگی خودمـان تـرجیح مـی دادم؛ نـوعی آرامـش در زندگیشان بود که من قبلاً تجربه نکرده بودم.
خانـه دایـی از دانشـگاه دور بـود و مـن بـراي رسـیدن بموقـع بـه کـلاس هـایم، مجبـور بـودم صـبح زود بیــدار شــوم. بــا دیــدن ســاعت نــه و پنجــاه دقیقــه فهمیــدم خیلــی دیــر کــردم و بایــد خــودم را بــراي جـواب دادن بـه غرغرهـاي المیـرا آمـاده مـی کـردم. صـداي زنـگ گوشـی بلنـد شـد بـا دیـدن شـماره المیرا تندتر قدم برداشتم.
- بله؟
- بله و بلا، کجایی؟
- ســلامت رو خـوردي بــی ادب؟... الان دقیقــاً تــو دانشـگاه، کنــار ثریــا، رو بــه روي یــه دختــر اخمــو و دمغ ایستادم. سرت رو بالا کن من رو می بینی.
بـا دیـدن مـن بـه سـرعت مکالمـه را تمـام کـرد . واي کـه ایـن المیـرا چقـدر اقتصـادي بـود!
*
#ادامه دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتم
وقتی کاملا نزدیکم شد بجاي سلام و احوالپرسی گفت:
-زودتر می گفتی پول موبایلم زیاد می شه!
- چطوري اقتصاد؟ کله سحر اومدي دانشگاه چه غلطی بکنی؟ منم از خواب ناز انداختی؟
- سلام! ببخشید که انتخاب واحد داریم ها!
- باشه تسلیم.
- حالا پاشو بریم انتخاب واحد کنیم، بعد اینقدر با هم فک بزنیم که خودمون از نفس بیفتیم!
المیرا بهتـرین دوسـتم بـود، اگرچـه از نظـر تیـپ و عقیـده از زمـین تـا آسـمون بینمـان تفـاوت بـود، امـا مثــل خــواهر نداشــته ام، دوســتش داشــتم، یکســال از مــن بزرگتــر بــود، از ابتــداي ورودمــان بــه
دانشــگاه تــا امــروز کــه دومــین تــرمِ دوره فــوق لیســانس ادبیــات نمایشــی را شــروع مــی کــردیم بــا یکدیگر دوست شـده بـودیم و همیشـه و همـه جـا بـا هـم بـودیم. پـدرش جانبـاز شـیمیایی بـود و شـش سال پیش شهید شده بـود، المیـرا بـا مـادرش تنهـا زنـدگی مـی کـرد، یـک بـار از المیـرا پرسـیدم: «چـرا از وضعیت پـدرت بـراي تحصـیلت اسـتفاده نکـردي؟» اخـم مـی کـرد و مـی گفـت : «مگـه بابـام بخـاطر
پیشرفت مـن تـو درس و مدرسـه رفـت شـهید بشـه؟ اینجـوري خـون پـدرم بـی ارزش مـیشـه و فکـر مــی کــنم پــدرم بخــاطر هیچــی جــونش رو از دســت داده» آنهــا هــیچ گــاه از امکانــات بنیــاد شــهید و
جانبــازان اســتفاده نکــرده بودنــد . کــاراي انتخــاب واحــد را بــا هــزار مشــقت انجــام دادیــم و یــه جــاي دنج را براي فک زدن انتخاب کردیم.
- چه خبر؟
- چی خبر؟
- مسخره! خواستگاري را می گم.
- آها! هیچی جواب رد دادم.
- ا ...چرا؟
- ول کن سهیلا! تو چیکار می کنی؟ خونه داییت چطوره؟ چه جوري ان؟
- خیلــی بهتــر از اون چیــزيان کــه فکــر مــی کــردم، از همــون اول اونقــدر باهــام صــمیمی شــدن کــه انگار چند سالِ داریم با هم زندگی می کنیم. خیلی بهشون علاقه پیدا کردم.
- تو کـه مـی گفتـی نمـی دونـم چـه جـوري بـا اخلاقیاتشـون کنـار بیـام. مـدل زنـدگی مـا بـا اونهـا خیلـی فرق داره؟!
- خوب الانم می گم! منتها...
- منتها چی؟ مدل زندگی اونا بهتره یا مال شما؟
با کلافگی گفتم:
- چه می دونم!
- مـی خـوام نظـرت رو بـدونم، حـالا کـه تـو جمـع یـه خـانواده مـذهبی هسـتی دیـدت چقـدر نسـبت بـه اون ها عوض شده؟
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نهم
با دلخوری گفتم:
- منظورت از پیش کشیدن این حرفا چیه؟
- کنجکاو شدم فقط همین، دوست نداري نگو!
- آره مـن اعتـراف مــی کـنم اون جــوري کـه فکــر مـی کــردم نیســت. امـا بهــت بگــم موافــق زنــدگی
کردن اون ها هـم بـه این مـدل نیسـتم . تمـام درهـاي خوشـی را بـه روي خودشـون بسـتن، نـه هیجـانی نـه لـذتی... نـه مـاهواره اي، نـه دوسـت پسـري، نـه دوسـت دختـري، نـه مهمـونی درسـت حسـابی اي!
مــثلاً همــین پســردایی تــوي ایــن یــه مــاه دو کلمــه نتونســتم مثــل آدم باهــاش حــرف بــزنم . تمــام جوابــاش کوتــاه و مختصــره ! خیلــی گــرم نمــی گیــره تــوي همــون مکالمــه کوچیــک تمــام مــدت چشماش همه جا هست الا به من! اصلاً نگام نمی کنه!
اینها حرف هاي زبانم بود اما حرف هاي دلم چیز دیگري بود.
«آره جــون خــودت، خــودتم خــوب مــی دونــی آرامشــی کـه تــوي زنــدگی اینــا هســت تــوي خونــه مــا نبود. اگه اینا یک خـانواده بی بنـد بـار بـودن حتـی یـک لحظـه هـم نمـی تونسـتم اونجـا بمـونم . در ایـن
یک ماه که توي احوالات پسـردا ییم دقیـق شـدم حتـی یکبـار هـم بـه مـن خیـره نشـده بـود، مگـر بطـور اتفاقی نگاهمون با هم تلاقـی مـی شـد، زمـانی کـه تنهـا بـودیم هـر جـور شـده مـی رفـت بیـرون، چقـدر
مؤدبانـه و سـنگین بـا مـن رفتـار مـی کـرد. رفتـارش زمـین تـا آسـمون بـا رفتـار رهـام، پسـرعموم کـه همیشه حرف ها و شوخی هاي مبتذل با من می کرد فرق داشت.
- کجا رفتی سهیلا؟
- داشتم به پسرداییم فکر می کردم.
با شیطنت لبخند زد و گفت:
- عع ...نکنه خبریه کلک؟
براي اینکه دستش بندازم با هیجان گفتم:
- اتفاقـاً طـرف دکتـره، متخصـص زنـان و زایمـان، دیوونـه ام کـرده المیـرا، قـد صـد و نـود، چهارشـانه، سـبزه نمکـی، ابروهـا ي مشـکی بـا چشـما ي قهـوه ا ي، بـا یـه ریـش پرفسـوري، اگـه ببینـی عاشـقش مـیشی!
المیرا با ناباوري نگاهم کرد و گفت:
- تا اونجا که می دونم تخصص زنان و زایمان را به مردا نمی دن!
- چرا دوباره جدیداً می دن😐
- ولی من مطمئنم!
ظاهراً گند زدم. باید سریع ماست مالی میکردم.
-آره اما علیرضا مدرکش رو از سوئیس گرفته.
المیرا چشمانش گرد شد و گفت:
- پس وضعشون خوبه؟
المیرا هم حسـابی گیـرداده بـود ! از حـالاتش مشـخص بـود بـد جـور ي شـک کـرده ! آخـه قـبلاً در مـورد دایی با هم حرف زده بودیم.
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
#هر_دو_بدانیم
"تکـرار بیش از حـد؛ ممنــوع"
🔹 بعضی مواقع برای تغییر رفتارهای همسرمان، به تکرار بیش از حد متوسل میشویم و مرتب رفتار او را به رویش میآوریم و از او میخواهیم آن را تغییر دهد.
🔸 وقتی مسئلهای بیش از حد تکرار شود، جایگاه و اهمیت خود را از دست میدهد و به مسئلهای پیش پا افتاده تبدیل میشود.
✅ زن و شوهرها باید توجه داشته باشند که در صورت متوسل شدن به این شیوه، ضمن عصبی کردن طرف مقابل، امکان موفقیت را از دست میدهند.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت ششم خیلی خوابیدم ، دیگر چیزي تا غروب آفتاب نمانده بود،گلویم می سوخت ،بیر
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هفتم
- هرجا که شد، کوه ،دشت ،بیابان فقط اینجا نمان.
- دوست من.....
- صبر کن. هیچ نگو، من براي حرف زدن با تو وقت زیادي ندارم ،کسی نباید از گفتگوي من و تو با خبر شود.دیروز توي مغازه نشسته بودم و با صاحب مغازه حساب کتاب جنس هاي فروخته شده را می کردیم که سلیمان وارد مغازه شد.
- منظورت پدر محبوبه است؟
- نمی دانم، همان که تو عاشق دخترش شده اي.
- تو او را از کجا می شناسی؟
- انقدر سؤال نپرس ،او از تو حرف می زد ،درباره تو می گفت، نام تو را آورد، داستانت را براي عبدالرحمن شرح داد و گفت که چنین کسی عاشق دخترش شده است.
- عبدالرحمن دیگر کیست.
- عبدالرحمن صاحب دکانی است که من در آنجا کار میکنم ،او به عبدالرحمن می گفت که دخترش قصد ازدواج با کس دیگري را در سر می پروراند ،می گفت که می خواهد از دست تو خلاص شود ،خوب گوشت را باز کن محمد. من خودم شنیدم که دعوت تو به عروسی دخترش یک نقشه است، در آن شب چه به آن عروسی بروي، چه نروي تو را خواهند کشت سه روز دیگر عروسی است و تو فقط تا جمعه وقت داري، محله دیگر براي تو امنیت ندارد،همین امروز برو.این تمام آن چیزي بود که از دست من بر می آمد، باید هر چه سریعتر خودم را به بازار
برسانم ،عبدالرحمن از سفر برگشته ،چند روزي است خودش به مغازه می آید، شامه ي قوي دارد ممکن است پی ببرد به اینجا آمده ام.
حرف هاي شنان فکرم را مشغول کرده بود وقتش بود که شنان را بدرقه کنم تا دم در با او رفتم ،سخت متاثر شده بودم ، ازخجالت چشمانم را از تیر رس چشمانش دزدیدم و گفتم؛
-ممنونم تو مرا نجات دادي.
شنان با چشمانش از من تشکر کرد، خواست از در بیرون برود که گفتم؛ صبر کن.
در را باز کردم به اینطرف و آنطرف نگاه کردم و گفتم:
-حالا برو، کسی در کوچه نیست.
در را بستم و به در تکیه دادم و خیلی آرام نشستم ، شنان از کاسبان بازار نجف بود ،خودش اهل مصر بود و در دکان یکی از تجار با اعتبار نجف کار میکرد ، مدتها پیش خیلی اتفاقی با او آشنا شدم و گاه گاه به او سر میزدم ، رفاقتم با او آنقدر صمیمی نبود ، حتی از محبوبه چیزی به او نگفته بودم.
هیچ وقت فکر نمیکردم او مرا از مرگ نجات دهد.
نویسنده ؛عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد ......
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
قسمت هشتم
کجا باید میرفتم ! جایی را برای پناه بردن نداشتم.
قارون را چه کار کنم؟ او را با خودم ببرم یانه؟ یاد حرف هاي شنان افتادم، می گفت: سه روز دیگر عروسی است و تو فقط تا جمعه وقت داري.
واي خداي من امشب باید شب چهارشنبه باشد ،داشت یادم می رفت ،من باید شب چهارشنبه خودم را به مسجد کوفه برسانم امشب شب سی و هفتم است.
پاییز سال پیش که مهر محبوبه به دلم نشست تا عید صبر کردم. ولی دلم طاقت نیاورد و بالاخره او را از پدرش خواستگاري کردم ،وقتی پدرش جواب منفی داد ،ناامید نشدم و هفته دیگر هم خواستگاري رفتم ،اما باز هم جواب آنها منفی بود. روزي داستان خودم را براي یکی از بیابان گردهای نجف تعریف کردم و از ناامیدی ام برایش گفتم ،آن بیابان گرد به من گفت: اگر قرار است خودت کار را به مقصد برسانی و مطمئنی که می توانی، اشکالی ندارد ولی اگر ناامیدي از همه سو به تو روي آورده من راهی می دانم که می تواند مشکلت را حل کند.
التماسش کردم به من آن راه را بگوید ولی او معتقد بود تا از ناامیدی خودت مطمئن نشوي چیزي نمی گویم.
من آن زمان در گرداب ناامیدي دست و پا می زدم. دوباره التماسش کردم و به او گفتم: من از همه جا ناامیدم ، به من گفت: نیازي به التماس نیست، اشک چشمت گویاي همه چیز هست.
به من گفت: چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برو و به امام زمان توسل کن و شب ها را تا صبح آنجا بمان.
گفتم: یعنی بعد آن چهل شب مشکلم حل می شود؟
گفت: در شب چهلم امام زمان را خواهی دید و حضرت مشکلت را حل می کند ،سی و شش شب چهارشنبه گذشت و آن شب ،شب سی و هفتم بود. بلند شدم و داخل اتاق رفتم یک پارچه برداشتم که وسایلم را داخل آن پارچه بریزم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت نهم
مدتها بود کار نمیکردم و برایم هیچ پولی نمانده بود ،ولی میدانستم قارون پولهایش را توی صندوقچه کوچک می گذارد ،صندوقچه را باز کردم ، توی صندوقچه فقط ۵ درهم پول بود، دلم نمی آمد همه اش را بردارم ،دو درهم را برداشتم ، باز هم وجدانم اجازه نمیداد ، یک درهم را باز توی صندوق گذاشتم یک درهمش را روی پارچه انداختم ، اما قارون باز هم برایم معادله ای لا ینحل باقی ماند ،قارون را چه کار میکردم ؟کسی که گوشی برای شنیدن حرفهای من نداشت باید او را می گذاشتم و می رفتم ،تصمیمم را گرفتم گوشه های پارچه را ضربدری بستم و روی یک کاغذ نوشتم؛ (من میروم ،ولی برمیگردم به امید دیدار) کاغذ را روی صندوق گذاشتم و راه افتادم ،از در خانه بیرون رفتم خوب به خانه مان نگاه کردم ،خانه ای قدیمی و کوچک با آن همه خاطره را باید می گذاشتم و میرفتم ،سرم را برگرداندم چشمم به کوچه افتاد کوچه ای که نگاه کردن به آن همیشه مایه ی آرامشم بود ،حالا نگاه کردن به آن مرا یاد همه گرفتاری های زندگی هم میانداخت.
خورشید در حال خاموش شدن بود و از او چیزی جز سرخی اش در افق باقی نمانده بود ،خانه و کوچه برایم پدر و مادر را زنده میکردند ،دلم حسابی برای مادرم تنگ شده بود دوست داشتم هنوز هم کنارم بود تا سرم را روی پایش بگذارم او هم با دستهایش موهایم را نوازش کند،دست هایش لذت باران داشتند.
مادرم به من می گفت: روزي که مادرش را از دست داده است فهمیده، آدم حتی اگر توي زندگی بچه و شوهر و هزار نفر دیگر را داشته باشد، باز هم با از دست دادن مادر تنها می شود.
زمانی که این حرف ها را برایم می گفت هیچ وقت فکر نمی کردم خودش تفسیر این حرف ها شود.
وقتی سه سالم بود پدرم را از دست دادم، مادرم می گفت زهر یک مار افعی پدر را از پا در آورد.
از پدرم چیزي یادم نمی آید ولی مادرم خوب لی لی به لالاي من می گذاشت و همه حرفهایم را می شنید.
شاید اگر مادرم آنجا بود می توانستم به او بگویم که چقدر محبوبه را دوست دارم.
آنقدر دوستش دارم که حاضرم تصمیم هاي بعدازظهرم را فراموش کنم.
اصلا اگر ما به درد هم نمی خوردیم پس این عشق و علاقه براي چیست.
واقعا ما چرا عاشق شده ایم؟!
بعضی می گویند عشق مخفف است.
مخفف " علاقه شدید قلبی"
ولی آن پیرمرد بیابانگرد تعریف زیباتري از عشق داشت می گفت:
عشق محبتی است که مثل پیچک به جان آدم می افتد ،به خاطر همین عرب ها به گل پیچک می گویند عشقه.
#برای اولین بار برای اعضای این کانال
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد ......
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay