عشق بازی با خدا و داشته ها مون.mp3
12.55M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم:
پیام #غدیر را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیامت برسانند.
دوستان خوبم؛ میدونید معنی این فرموده رسول الله (ص) یعنی چی؟
یعنی #تبلیغ غدیر #واجبه
#چالش کانال 📚💠 رمٌاٌنٌکٌدٌهٌ مٌذٌهٌبٌیٌ (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ)💠 📚 به مناسبت #عید_غدیر
🆔 @ROMANKADEMAZHABI
رمان مورد علاقه:........
اسم شرکت کننده:.......
نفر اولمون شارژه 30 تومنی داره 😌🌸
نفره دوممون شارژه 20 تومنی☺️🌸
نفره سوممونم یه شارژه 10 تومنی 😁🌸
برای شرکت در چالش 👇🎉
@yazenab_78
اگر دنبال #رمانهای_ارزشی ، #واقعی و #شهدایی و #مذهبی هستید این کانال رو از دست ندید
👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز خوب زندگی کن
خوب زندگی کردن هنر است
لبخند بزن به زندگی
لبخند بزن به تمام رنج های زندگی
نگذارید خاطرتان برنجد
حتی از دست خودتان😍
سلام صبح سه شنبه تون
بخیرو شادی🌸
امروز با تمام زیبایی ها
زندگی به کامتان🌹☺️
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
عصای تو -کلام تو.mp3
2.47M
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
سلام همراهان گرامی🌹💐🌸
عیداتون مبارک و بندگیتون مقبول و مستدام
ما اومدیم با یه چالش دیگه 😍♥️ (چالش به مناسبت عید #غدیر)
خب خب زود بریم سر اصل مطلب ^-^
-/موضوع چالش اینه که شما اسمتونو و اسم رمان مورد علاقتونو میفرستین به ایدی پایین و تو چالش شرکت میکنین 👇
@yazenab_78
رمان مورد علاقه:........
اسم شرکت کننده:.......
-/ ما اسمتونو میزاریم تو کانال و شما فرواردش میکنین تا سین بخوره هرکی اول بشه جایزه داره
اما باید اینو بدونین هرکسی میخواد تو چالش شرکت کنه باید تو کانال پایین عضو بشه 👇
@ROMANKADEMAZHABI
نفر اولمون شارژ 30 تومن داره 😌🌸
نفره دوممون شارژ 20 تومن☺️🌸
نفره سوممونم یه شارژه 10 تومنی 😁🌸
بجنبید بیاین اسماتونو بدین 😃✨
[پایان چالش بامداد عید غدیره
اعلام برنده ها روز عید غدیر]
تازه مهمتر از همه دارین تبلیغ #غدیر رو میکنین
پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم:
پیام #غدیر را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیامت برسانند.
دوستان خوبم؛ میدونید معنی این فرموده رسول الله (ص) یعنی چی؟
یعنی #تبلیغ غدیر #واجبه
🆔 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
شرکت در چالش و ثواب تبلیغ #غدیر 👇
@yazenab_78
اینم بنر چالشه که با هماهنگی با آیدی گذاشته شده و نام نویسی شما، باید پخش بشه👇
پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم:
پیام #غدیر را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیامت برسانند.
دوستان خوبم؛ میدونید معنی این فرموده رسول الله (ص) یعنی چی؟
یعنی #تبلیغ غدیر #واجبه
#چالش کانال 📚💠 رمٌاٌنٌکٌدٌهٌ مٌذٌهٌبٌیٌ (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ)💠 📚 به مناسبت #عید_غدیر
🆔 @ROMANKADEMAZHABI
رمان مورد علاقه:........
اسم شرکت کننده:.......
نفر اولمون شارژه 30 تومنی داره 😌🌸
نفره دوممون شارژه 20 تومنی☺️🌸
نفره سوممونم یه شارژه 10 تومنی 😁🌸
برای شرکت در چالش 👇🎉
@yazenab_78
اگر دنبال #رمانهای_ارزشی ، #واقعی و #شهدایی و #مذهبی هستید این کانال رو از دست ندید
👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
مشاهده وضعیت چالش #عید #غدیر ، رقابت اعضا و تعداد بازدید هر بنر ♥️🌸
بنرها اینجا گذاشته میشه 👇
@Romankadevaangizesh
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_نهم با دلخوری گفتم: - منظورت از پیش کشیدن این حرفا چیه؟ - کنجکاو ش
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_دهم
با لبخند تصنعی گفتم:
- بورسیه بود!
ظــاهراً المیــرا دســت از کنجکــاو ي برداشــته بــود کــه ناگهــان بــه صــورتم بــراق شــد و درحــالی کــه
چشمانش را ریز کرده بود پرسید:
- راست می گی؟
- آره بورسیه سویس بود.
بـه نظـرم یـه شـوخی، ارزش ایـن همـه دروغ را نداشـت امـا با یـد تـا تهـش مـی رفـتم . خـدایا علیرضـاي جنوب تهرانی کجا سوئیس کجا!
- اونو نمی گم، واقعاً علاقمند شدي؟
- آها، آره بهش علاقه مند شدم.
- ولی تو از نظر اعتقادي اصلاً قبولش نداري اونم تو رو!
- ولی تیپش خیلی به دلم نشسته، خوشگله.
با نگاه عاقل اندر سفیه گفت:
- چون خوشگله؟
- بی خیال.
- اون چی؟ چیزي گفته؟
کاملاً حفظ ظاهر کردم و با ناراحتی گفتم:
- نه، اون که پا جلو نمی ذاره مجبورم خودم یه کاري بکنم.
المیرا که تا آن لحظه خودش را نگه داشته بود کاسه صبرش لبریز شد و جیغ زد:
- چـــی؟
- همون که شنیدي می خوام خودم پا پیش بگذارم!
- غلط می کنی ابله بی آبرو!
خیلی جدي گفتم:
- خلاف شرع که نمی کنم می خوام ازدواج کنم.
- زده به سرت سهیلا؟!
المیـراي سـاده کـاملاً بـاور کــرده بـود . خیلـی عصـبانی شـده بــود، بـراي اینکـه بیشـتر عصـبیش کــنم،
گفتم:
- دوستش دارم.
تــا المیــرا خواسـت ســیل نصــیحت هــایش را بــه ســویم روانـه کنــد، موبـایلم زنــگ خــورد و بــه اجبــار ساکت شد.
با لوندی جواب دادم:
- بله؟
نگــاه غضــبناك المیــرا لحظــه اي روي صــورتم مــیخ شــد . و ســپس بــا چنــدش رویــش را از مــن برگردانند.
- سلام دختر عمه
- سلام حالتون خوبه؟
- متشکرم، مزاحمتون شدم بگم من میام دنبالتون دانشگاه!
- نه شما زحمت نکشین خودم میام.
- خواهش می کنم، تا چه ساعتی کار دارین؟
- کاراي انتخاب واحدم تموم شده دیگه کاري ندارم.
- پس من تا یک ساعت دیگه جلوي دانشگاه منتظرتون هستم.
- باشه ممنون خداحافظ.
المیـرا مشـکوکانه نگـاهم مـی کـرد در آخـر طاقـت نیـاورد و مثـل مادرهـا یی کـه مـیخواهنـد مـچ بچـه یشان را بگیرند. پرسید:
- کی بود؟
- خودش بود، علیرضا، می خواد بیاد دنبالم!
****
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_یازدهم
نفسش رو داد بیرون و با تحکم گفت:
- ایـن کـارا آخـر عاقبـت نـداره، اگـه دوسـت داشـته باشـه کـه بـالاخره خـودش بـه حـرف میـاد اگـه چیـزي بـروز نـداد یعنـی بهـت علاقـه نـداره، تـو بشـین سـر جـات یـه خـري پیـدا مـی شـه بیـاد تـو رو بگیره، نگران نباش نمی ترشی!
- آخـــه...
- آخه بی آخه همین که گفتم وگرنه دیگه اسم من رو نبر!
- خیلی خب بابا!
- قول؟
- قول می دم! پاشو بریم یه چیزي بخوریم وقتی اومد دنبالم، تو رو هم با خودمون میبریم.
- اتفاقا خیلی مشـتاقم بـدونم این آقـا چـه تیپیـه کـه این جـور خـل و چلـت کـرده ! تـو اصـلاً اهـل این حرفا نبودي!
تو دلم بهش خندیدم و با ناراحتی ساختگی گفتم:
- برام دعا کن المیرا!
المیرا نگاهی سرزنش بار به من کرد و گفت:
- خجالتم خوب چیزیه!
سـپس نــیم ســاعت کامــل، مــن رو نصــیحت کـرد و مــی گفــت: «مــردا از زن ســبک بدشــون میــاد، زن بایـد غـرور داشـته باشــه، بـا شخصـیت باشـه» و... از ایـن قبیـل نصـیحت هــاي مادربزرگانـه! هـر چنــد قلبــاً بخشــی از حــرف هــاي المیــرا را قبــول داشــتم و شخصــاً خــود را دختــري ســبک نمــی دانســتم.
بطوري که همیشه بستگان پدر بخصوص رهام و نادر داداشم به من می گفتند:
- ننه سهیلا!
بعد از خروج از دانشگاه با دیدن مزدا سه ي سیاه رنگ علیرضا به المیرا اشاره کردم.
- اوناهاش اونجاست.
- مثل ماشین قبلی توئه، سهیلا!
راســت مــی گفــت، جالــب بــود کــه خــودم بــه ا یــن موضــوع توجــه نکــرده بــودم . ســال اول ورودم بــه دانشـگاه پـدر بـرایم خریـده بـود تـا سـال سـوم داشـتمش، امـا بعـد از شکسـت مـالی پـدرم مجبـور بـه فروشـش شـدیم. هـر چنـد پـدر ظـاهراً راضـی نبـود امـا مـی دانسـتم اوضـاع آن قـدر وخـیم اسـت کـه دیـر یـا زود بـه پـول ماشـین مـن هـم محتـاج مـی شـد. بعـد از دیـدن ماشـین یـک سـؤال بـدجوري در
ذهـنم رژه مـی رفـت : «یعنـی علیرضـا از عمـد همچـین ماشینی خریـده تـا داغ منـو تـازه کنـه؟ » امـا اون که اصلاً با مـا معاشـرت نداشـت و مطمئنـاً نمی دانسـت کـه ماشـین قبلـی مـن هـم دقیقـا همـین مـدل و
همین رنگ بود!
سـعی کـردم افکـارم را دور بریـزم و
خـوش بـین باشـم. دسـت المیـرا را از زیـر چـادرش گـرفتم و بـه سـمت ماشــین رفتــیم. همزمــان بـا نزدیــک شـدن مــا، علیرضـا بـه رســم ادب از ماشــینش پیــاده شــد.
قیافــه المیــرا از فــرط تعجــب دیــدنی بــود. مــردي کــه مــی دیــد مــردي متوســط بــا اســتخوان بنــد ي معمــولی، پوسـت روشــن و چشــمان ســیاه بــود و تــه ریــش کـه چانــه اش را پوشــانده بـود و خیلــی بــانمکش می کرد. علیرضا هـیچ وقـت ریشـش را بـا تیغ نمـی زد امـا مرتـب بـا ماشـین تـراش کوتـاه مـی کـرد و اجـازه نمـی داد بلنـد شـود. بـرعکس نادرکـه عـلاوه بـر اینکـه صـورتش را شـش تیـغ مـی کـرد
ابروهاشم بر می داشت.
المیرا کـه متوجـه شـده بـود چهـره اي کـه مـن بـرایش شـرح دادم صـد و هشـتاد درجـه بـا ا یـن چهـره اي کــه مقــابلش قــرار گرفتــه فــرق داره دســتپاچه شــد و آنقــدر ناشــیانه جــواب ســلام و احوالپرســی
علیرضـا را داد کـه او هـم متوجـه حالـت غیرعـادي المیــرا شـد و تعجـب کـرد. تـوي ماشـین بـا قیافــه گل انداخته المیرا نتونستم خنده ام را نگه دارم و خندیدم.
****
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_دوازدهم
المیرا بازویش را محکم به پهلویم زد و خیلی آهسته و البته با حرص گفت:
-کوفت، من رو سرکار می گذاري؟! اون قصه پر سوز وگدازت همه کشک بود دیگه؟!
- به جان الی خیلی وقت بود این جوري کسی رو سرکار نذاشته بودم خیلی حال داد.
- از بس تعجب کردم مثل منگولا جوابش رو دادم، الهی ذلیل شی سهیلا که آبروم رو بردي.
تا مسیر خونـه المیرا، یـک ریـز مـی خندیـدم. المیـرا هـم از خنـده مـن بـالاخره خنـده اش گرفـت ولـی
خیلـی آهسـته و ریـز ریـز خندیـد. موقـع خـداحافظی خیلـی مؤدبانـه و معقـول بـا علیرضـا خـداحافظی کــرد تــا جبــران احوالپرســی مســخره ي نــیم ســاعت پیشــش را کــرده باشــد و ســپس رو بــه مــن
آهسته گفت:
- خداحافظ روانپریش!
منم بلند با ادا گفتم:
- بی جنبه.
که دیدم علیرضا سرش را بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد.
توي ذهنم یک بیمارستان زنان و زایمان را مجسم کردم.
آقاي دکتر علیرضا شهریاري در اتاق وضع حمل و مشغول به دنیا آوردن نی نی هاي یک زن!
«یک، دو، سه... ده تا نی نی خوشگل، واي خانم بهتون تبریک می گم شما ده قلو دارین!»
«متشکرم آقاي دکتر، همیشه می دونستم شوهرم مرد قویه!»
یکـی از نـی نـی هـا را گرفتـه مشـغول قربـون صدقشـه : «گوگـولی، مگـولی»، ناگهـان یکـی از نـی نـی هـا
روي دکتر خیس می کنه!
مامانه می گه: «واي خدا مرگم!» و دکترعلیرضا شهریاري با خنده می گه: «آب روشنایی خانم.»
از فکـر کـردن بـه افکـارم ناگهـان بـا صـداي بلنـد خندیـدم و هـیچ سـعی هـم بـراي کنتـرلش نداشـتم ناگهـان چشـمم از آیینـه بـه اخمهـاي گـره خـورده و صـورت عصـبانیش افتـاد. گـویی متوجـه سـنگینی نگــاهم شــد و بــرا ي لحظــه اي چشــمان پــر از خشــمش را بــه چشــمانم دوخــت . بــا دیــدن قیافــه ترسـناکش لبخنـد روي لـبم ماسـید، سـعی کـردم بـا دیـدن خیابـان هـا دیگـر چهـره ي اخمـالودش را نبینم. این چهره اش برایم تازگی داشت.
- ممنون پسردایی
با سنگینی فقط به تکان دادن سرش اکتفاء کرد. بدون هیچ حرفی!
ناراحت شدم و از ماشین پیاده شدم انتظار این رفتارش را نداشتم که صدایم زد:
- سهیلا خانم چند لحظه؟
بــه طــرفش رفــتم. کلافــه تــوي ماشــین نشســته بــود ســرم را بــه طــرف شیشــه ماشــین خــم کــردم و منتظر شدم. همان طور که به جلو چشم دوخته بود با لحن سرد و آزار دهنده اي گفت:
- می شه خـواهش کـنم از این بـه بعـد اگـه خواسـتین بـا دوسـتاتون تفـریح کنـین و دیگـران را دسـت بندازین روي من یکی حساب باز نکنین؟
کلماتش ماننـد پتکـی سـنگین روي سـرم فـرود آمـد هنـوز این حرفـا را هضـم نکـرده بـودم کـه ادامـه داد:
- من آدم جـد ي هسـتم خـانم بـه ظـاهر محتـرم، حوصـله سـبک باز یهـاي شـما را نـدارم . لطفـاً تـا وقتـی مهمان ما هستین مراعات حال بنده را بکنید.
بغــض کــردم، نفســم در نمــی آمــد، انگــار تــازه نقــاب از چهــره اش انداختــه بــود، اون همــه ادب و احتــرام کجــا رفــت؟ چــرا ایــن طــوري شـد؟ مگــه مــن چیکـار کــردم؟ چـرا فکــر کــرد داریــم اون رو مسخره می کنیم؟
**
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#همسرانه
"در شرایط بحرانی روبروی هم قرار نگیرید!"
🍃 در تمامی خانوادهها شرایط بحرانی بهوجود میآید اما آنچه اهمیت دارد هماهنگ شدن روحی و عاطفی زوجین با یکدیگر است.
👈 مسلماً تعلقات و حمایت عاطفی به زوجین کمک بسیاری کرده تا شرایط بحرانی را پشت سر بگذارند.
✅ زمانی که زن و مرد به هر دلیلی دچار استرس و شرایط روحی نامناسب باشند بهتر است از هرگونه مشاجره دوری کرد.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلام همراهان گرامی🌹💐🌸 عیداتون مبارک و بندگیتون مقبول و مستدام ما اومدیم با یه چالش دیگه 😍♥️ (چالش
مشاهده وضعیت چالش #عید #غدیر ، رقابت اعضا و تعداد بازدید هر بنر ♥️🌸
بنرها اینجا گذاشته میشه 👇
@Romankadevaangizesh
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت نهم مدتها بود کار نمیکردم و برایم هیچ پولی نمانده بود ،ولی میدانستم
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت دهم
با صداي شلوغی بازار از دنیاي افکارم خارج شدم.
هوا کاملا تاریک شده بود.
بازاري ها با فانوس، بازار نجف را روشن کرده بودند. سر دری هر مغازه دو فانوس بود.
مردم توي بازار پس و پیش می رفتند ،دوست داشتم جاي کودکی باشم که دست مادرش را گرفته بود.
مادرها با بچه هایشان ، مردهاي پیر و میانسال، زن و شوهرهاي جوان و آدم های تنهایی مثل من بازار را پر کرده بودند.
گاري حلویات مثل همیشه مشتري بیشتري را می طلبید.
مسلمانان علاقه زیادي به حلویات دارند.
باید هرچه زودتر خودم را به مسجد کوفه می رساندم. تا همین موقع هم دیر شده بود. ولی گرسنگی و تشنگی از همه سو به من رو آورده بود ،ناهار نخورده بودم، اگر سر موقع به مسجد کوفه رفته بودم تا صبح باید گشنگی میکشیدم.
خودم را به نانوایی رساندم.
آن یک درهم را از توي پارچه برداشتم. یک درهم فقط پول یک نان صمّون بود. نان را خریدم و با ولع شروع به خوردن کردم.
آنقدر گرسنه ام بود که تند تند نان را قورت میدادم.
یک لحظه احساس خوبی به من دست داد. بویش به مشام میرسید و برایم مستی می آورد. بوي قهوه مرا عاشق تر می کرد.
دقیقا آنور خیابان روبروي من یک سفال فروش آتش درست کرده بود.حتما بوي قهوه از همانجا بود. جلوتر رفتم جلوي بساطش ایستادم.
دست فروش ها عادت دارند تا کسی را می بینند سرو صدا راه می اندازند.
- سفال.... سفا....ل
کوزه کوفه. کاسه صبحانه ،چیز خاصی می خواهید آقا؟
- کوزه نمی خواهم.
- کاسه، آبخوری، نقل دان...
- نه نه... من قهوه می خواستم. سفال فروش نگاهی به قهوه کرد و نگاهی به من.
- در عوضش چه می دهی.
- پول ندارم.
- اشکالی ندارد با هم کنار می آییم.
نیشخندي زد و گفت:
- توي بقچه هم چیزي نداري؟
- به درد تو نمیخورد پیرمرد.
- بازش کن می بینم.
بقچه را باز کردم، هدیه محبوبه روي لباس پشمی بود. با دیدنش به وجد آمده بود.
- آن تکه چوب را به دو فنجان قهوه می گیرم.
نباید تسلیم می شدم، قهوه هر چقدر هم که ارزش داشت. ارزشش از محبوبه بیشتر نبود.
- آن تکه چوب منبت کاري شده است
ارزشش بیشتر از این حرفهاست.
- پس آن لباس پشمی را در ازای یک فنجان قهوه عوض می کنم.
سرماي شب هاي زمستانی قابل تحمل نیست، خودم هم می دانستم. بدون لباس گرم نمیشود شب را به راحتی سر کرد .
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظرنظرات شمادرمورد این رمان هستیم🌹🌺
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت یازدهم
دوباره با صداي وسوسه گر سفال فروش به خودم آمد.
- قبول است؟
- قبول است.
قهوه را توي یک فنجان سفالی پر کرد. خوشم آمد. اصول قهوه خوري را رعایت نمی کرد. فکر می کردم فقط ته فنجان قهوه بریزد!
- بنشین همین جا، قهوه ات را که خوردي لباس را بگذار و برو.
دستم را دور فنجان حلقه کردم.
گرماي فنجان دست هاي سردم را مور مور می کرد ،قهوه را آرام آرام خوردم ؛ لباس را گذاشتم و راه افتادم ،تا مسجد کوفه راه زیادي بود، به این راحتی ها نمی توانستم خودم را برسانم.
ولی کاري نمی شد کرد. قدم زنان از بازار بیرون رفتم.
قدم اول، قدم دوم و قدم سوم.
حس ناگواري به من می گفت به عقب نگاه کنم، نگاه کردم. چیزي که می دیدم باورش برایم سخت بود.
حدسم درست بود. یک سگ با دهان کف کرده به من نگاه می کرد.
از چشمان سگ برق شرارت می بارید ،با دیدن این صحنه هولناك دو پا دیگر هم قرض گرفتم و دویدم ،سگ پارس کنان دنبالم کرد ،سرعتم از حد معمول بیشتر شده بود ،باید فرار می کردم، این تن خسته باید تا سه چهارشنبه شب دیگر دوام می آورد ،در حال دویدن خانه ای نظر مرا جلب کرد ،درش باز بود، شاید این تنها راه فرار از دست آن سگ بود.
نفسم تنگ شده بود، رسیدن به آن خانه برای من مثل یک رویای شیرین بود. بالاخره رسیدم.
تا آمدم داخل خانه شوم مردي با دست پر از خانه بیرون آمد.
تا آن لحظه فکر می کردم قرار است داخل خانه شوم و همین تفکرم باعث شد تا با دیدن آن مرد شوکه شوم. بی اراده به دیوار خوردم.
مرد هم ترسید و با گفتن: یک جمله ناگهانی ، به نام هعیـی..... کیسه گندم از دستش افتاد.
از خجالت داشتم آب می شدم. با تکرار ببخشید ببخشید خواستم کیسه را از زمین بلند کنم که کیسه را از دستم کشید و با لبخند مهربانی گفت:
- اشکالی ندارد. در عوض سگ را فراري دادیم.
نگاهی به چهره اش کردم، با ریش کم پشت وموهای سفید بلندش ،مرد خوش اخلاقی به نظر می آمد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد .......
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت دوازدهم
گفتم: شرمنده، من هول شده بودم.
گفت؛ اشکالی ندارد مرد جوان. از این اتفاق ها براي همه پیش می آید. شرمنده خدا نشوي، شرمنده خلق خدا شدن چیزي نیست.
راهم را ادامه دادم بروم که صدایم کرد، برگشتم ،همانطور که کیسه گندم را توي گاري می گذاشت گفت:
- نگفتی مرد جوان، کجا می روي؟!
- مسجد کوفه.
دستی به نشانه بیا کنارم تکان داد و گفت:
- بیا با هم می رویم، من تا فرات می روم، تو را هم وسط راه پیاده می کنم.
باورم نمی شد، خدا امشب هم سروقت مرا به مسجد کوفه برساند.توي دلم بشکن می زدم، پریدم پشت گاري و خیلی زود حرکت کردیم.
توي مسیر از گاري چی پرسیدم:
- اهل نجف هستی؟
با لبخند جواب داد:
- نه.
- پس اهل کوفه اي؟
- خیر، اهل کوفه هم نیستم.
- پس....
- براي تو چه فرقی می کند که من اهل کجا باشم!
- اهمیت زیادي دارد که بدانم آدم هاي مهربان اهل کجایند.
لبخند ملیحی زد که دندان هاي سفیدش پیدا شد و گفت:
- من اهل حله ام، مهربان هم نیستم ولی می دانم که آدم هاي مهربان جاي خاصی زندگی نمی کنند، آنها در قلبشان جایی دارند که خدا در آن زندگی می کند.
خب مرد جوان، رسیدیم. امري نیست؟
تشکر کردم و از گاري پیاده شدم ،باد،خنکاي آب فرات را تا مسجد کوفه هم می آورد، گاري هنوز دور نشده بود که گاري چی با صداي بلند گفت:
- راستی. براي من هم دعا کن.
- نامت را نگفتی؟
- عمارم،عمار از قبیله قریش.
نگاهی به خرابه دارالعماره انداختم و سمت مسجد قدم برداشتم. خدا را شکر کردم که شب سی و هفتم هم سر وقت رسیدم.
با دیدن مسجد کوفه حس زندگی به من دست داد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد .....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سیزدهم
راستی آدم ها به همه چیز عادت می کنند.
حتی مکان. سی و شش روز رفت و آمد به مسجد کوفه باعث شد تا در آن شب سرد حس وطن در من زنده گردد.
درِ مسجد را بوسیدم و داخل رفتم.
کنار ستون سوم نشستم.
مسجد در سکوت مطلق بود. واقعا" شب سردي بود. تا صبح می لرزیدم. ولی صبح هم با همه تأخیرش آمد ،و من با طلوع آفتاب کنج چپ مسجد دراز کشیدم و به خوابی عمیق فرو رفتم.
با صداي اذان ظهر از خواب دست کشیدم و با جمعیت نماز خواندم.
بعد از نماز، مردم یکی یکی از مسجد خارج شدند تا اینکه مسجد دوباره در سکوت آرامش دهنده اي فرو رفت. از شب قبلش دیگر چیزي نخورده بودم، احساس ضعف می کردم.
از مسجد بیرون رفتم و به طرف فرات قدم برداشتم ،بعد از چند دقیقه به فرات رسیدم.
ماهیگیرها با تور و قلاب ماهی می گرفتند. آنهایی که توي قایق بودند و صید زیادي می کردند آواز خوشی سر می دادند.
مردم حاشیه فرات در حال خرید ماهی از صیادان بودند و سر قیمت با هم چانه می زدند.
به امید گرم شدن فقط توي آفتاب راه می رفتم. تازه معناي حرف قارون را می فهمیدم.
وقتی می گفت آفتاب زمستان خرکش است ،آفتاب زمستان، بودن یا نبودنش فرقی ندارد. قراون میگفت؛ الاغی سردش بود، رفت توي آفتاب زمستان خوابید، از سرما یخ زد و مرد، آفتاب قصد گرم کردن نداشت.
دست هایم را توي هم انداختم و نگاهی به ماهی فروش ها کردم.
یک مرد دو زنبیل ماهی خریده بود و با خود می برد، حتما" مهمان هایش زیاد بودند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد........
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍃۶ گام آرامش...
- هیچ بوسهای جای زخمزبان را خوب نمیکند! پس مراقب گفتارتان باشيد.
- آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
- اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید. اگر اضطراب دارید، درگير آینده! و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر میبرید.
- یک نكته را هرگز فراموش نكنيد:
لطف مکرّر، حقّ مسلّم میگردد!
پس به اندازه لطف کنيد.
- از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟ چون سعی میکند با دروغهای پیدرپی، شما را قانع كند!
- جادّهی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان میبرد! دست اندازها نعمت بزرگی هستند...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
قرار عاشقی شکرت که تو را دارم خدا.mp3
11.63M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮ !
ﺗﻮ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻫﺴﺘﯽ
ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ ﻣﺎﻣﻮﺭﻧﺪ
ﺧﻮشبختیﺭﺍﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺟﺎﯾﺶ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎﺳﺖ
کنارﺗﻮ
ﻧﮕﺬﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺍﺯﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺑﮕﺬﺭﺩ.
سلام
صبح چهار شنبه تون بخیر ونیکی🌹
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
زندگی زندگی است.mp3
6.81M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع