eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
«بسم رب النور» همیشه مرا با ذوق صدا می زنی....همیشه صدا زنت در کل شهر می پیچد...همه ی مردم شهر می فهمند که میخواهی باتو حرف بزنم...نه یک بار نه دو بار،چندین بار پشت سرهم صدایم میزنی...همیشه با آوازی دلنشین مرا می طلبی...در طول روز چندین بار صدایم می کنی...همیشه با اینکه دلت را می شکنم،ولی چندین ساعت منتظرم می مانی و و به من فرصت می دهی... و من چه بی رحمانه صدای «حی علی الصلاه»ات را پس میزنم و با تو عاشقانه سخن نمی گویم.... «رضوانه قنداقی» 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ و گرامی کانال‌ سرکار خانم:رضوانه قنداقی
قرارعاشقی-توغمخوارمنی[1].mp3
7.51M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم: پیام #غدیر را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیام
همراهان گرامی، این بنر چالشه که در صورت تمایل شما برای شرکت در و تبلیغ ، با هماهنگی با آیدی گذاشته شده و نام نویسی شما، باید بازدید بخوره شبتون بخیر و خوش 💐❤️🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح از راه رسید قلمت را بردار سر هر شاخه سلامی بنشان سلاااااام 😍 صبح قشنگتون بخیر روزگارتون از رحمت لبریز سفره هاتون از نعمت سرشار دلتون خوش،خوشی‌هاتون پایدار مرداد‌ماه‌تون پر باشه از خوشبختی‌های ماندگار🌹 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
اولین ستون موفقیت-تغییر.mp3
10.42M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_نوزدهم اون شب مامـان از سـر درد تـا صـبح نخوابید و مـدام بـه دایـی بـد و بی
پـدرم روي میــز کــارش مشــغول حسـاب و کتـاب بـود و ایـن جـور کـه مـیگفـت بـا فـروش خانـه مـی توانـد بقیـه بـدهکاري هـایش را صـاف کنـد و بـا فـروش ویـلا و گـرفتن قـرض از عمـو فـرخ و فـرزین، تـا حـدي دوبـاره سـر و سـامان گیرد. میان صحبتهایمان زنگ آیفون به صدا در آمد. - سهیلا ببین کیه. - بله؟... بفرمایین داخل... الان بهشون میگم. روبه پدرم که منتظر به من نگاه می کرد گفتم: - از بنگاه معاملات ملکی شریف اومدن. پدر ابروهاش رو بالا داد و با تعجب گفت: - من که هنوز براي فروش خونه به اونها چیزي نگفتم! - حتماً نادر بهشون گفته. - شاید! من می رم بیرون ببینم چی می گن! آمـدن پـدرم تقریبـاً یـک سـاعت طـول کشـید خیلـی نگـران بـودم در وجـودم غوغـایی غریـب، خبـر از اتفـاقی بـد مـی داد. بـالاخره انتظـار تمـام شـد و پـدرم بـا رنگـی پریـده و حـالی نـزار کـه بیشـتر شـبیه مرده ها بود وارد خانه شد. نگاهی درمانده به من که وحشتزده نگاهش می کردم کرد و زارید: - سهیلا بدبخت شدیم. دســتش رو روي قلــبش گذاشــت و افتــاد. از تــرس جیغــی کشــیدم و بــا ســرعت بـه طــرفش رفــتم بــا گریــه صــدایش مــیکــردم. تمرکــزم را از دســت داده بــودم و توانــایی انجــام هــیچ کــاري را نداشــتم. اول بــه بهــزاد زنــگ زدم امــا گوشــیش مثــل یــک هفتــه پــیش خــاموش بــود. یــک هفتــه ازش خبــر نداشتم. اما فعـلاً جـاش نبـود بـه کـاراي بهـزاد و بـی محلـی هـاش فکـر کـنم . از بهـزاد کـه ناامید شـدم به عمو زنگ زدم و پدر را به بیمارستان بردیم. تــوي بیمارســتان دکتــر نیــازي شــوهرعمه ام خیلــی سرزنشــم کــرد کــه چــرا آنقــدر پــدرم را د یــر بــه بیمارسـتان آوردم. معمـولاً تـو ایـن مواقـع کـاملاً هـول مـی کـردم و قـدرت تصـمیم گیـریم را از دسـت می دادم و مثل همیشه منتظر کمک دیگران می ماندم. یـک مـاهی کـه پـدر بسـتري بـود همـه از سـقوط کامـل مـالی بابـا و فـرار نـادر مطلـع شـدن و کـم کـم دورمــون خــالی شــد. شــانس آوردیــم آقــاي نیــازي حتــی یــک ریــال هــم بابــت خــرج و مخــارج بیمارسـتان نگرفـت. حـال عمـومی پـدر رو بـه بهبـود بـود کـه بـا فهمیـدن بهـم خـوردن نـامزدي مـن و بهزاد و پناهنـدگی سیاسـی نـادر بـه آمریکـا بـراي گـرفتن اقامـت دائم ، دومـین شـوك بهـش وارد شـد و با سکته دوم تموم کرد! هنوزم نمـی دانـم خبـر بهـم خـوردن نـامزد ي را چـه کسـی بهـش داد . شـایدم خـودش فهمیـد. بـالاخره بچه که نبود چند بـار مـی توانسـتم دربـاره نیامـدن بهـزاد بهـش دروغ بگـم؟ ! تـوي ایـن یـک مـاه حتـی یــک بــار هــم نــه بهــزاد و نــه خونــواده اش بــه دیــدنش نیامــده بودنــد، ناســلامتی قــرار بــود دامــادش شود! بدبختی این جـا بـود کـه خـودم هـم خبـر ي از بهـزاد و علـت نیامـدنش نداشـتم . بهـزاد ي کـه اگـه یـه روز مـن رو نمـی دیـد روزش شـب نمـی شـد، بـه زمـین و زمـان مـی زد تـا مـن رو ببینـه، حـالا چـی شـده بــود کــه تقریبــاً چهـل روز مــن رو ندیـده بــود و حتــی زنــگ هــم نــزده بــود؟ هــر چنـد جــواب سـؤالم را خیلـی زود گـرفتم! * ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
یـک نامـه بـه عـلاوه حلقـه اي کـه روزي بـا تمـام عشـقم خریـده بـودم را یک پستچی به در خونه مامان منیر آورده بود. «سلام سهیلا جان، ببین عزیـزم مـی خـوام خیلی منطقـی رفتـار کنـی، شـرایط تـو عـوض شـده، مـا دیگـه بـه درد هـم نمـیخوریم امیدوارم خوشبخت بشی! بهزاد.» مطمئـنم تــا حـالا نامــه اي بـه ایــن تلخـی کســی نخونـده بــود! دهـانم خشـک شـده بــود مغـزم از کــار افتـاده بـود ده بـار بلکـه بیشـتر آن را خوانـدم، نـه ایـن امکـان نداشـت، اینـا حرفـاي بهـزاد مـن، عشـق مـن نیسـت. خـودم را بـا این حرفـا دلـدار ي مـی دادم هنـوز بـاور نمـی کـردم. بهـزاد مـیاد فقـط مـی خــواد ســر بــه ســرم بــذاره مثــل همیشــه، اون عاشــق منــه، خــودش همیشــه بــه مــن مــی گفــت: «ســیندرلای مــن!» امــا نیامــد، دو روز بــه خــاطر حــال بــد جســمی بســتري شــدم، همــه مــی گفــتن از ضعفه، آخـه یـک مـاه تـو ب یمارسـتان بـالا ي سـر پـدرم بـودم، امـا خـودم می دونسـتم از چیه، ایـن روح من بود کـه خنجـر خـورده بـو د و زخمـی بـود، بیچـاره المیـرا مـدام بـالا ي سـرم بـود و از مـن پرسـتار ي مـی کـرد، اگـه المیـرا و حرفـاش نبـود. مـن دیگـه هـیچ امیـدي بـه زنـدگی پیـدا نمـیکـردم، المیـرا از خـدا بـرام گفـت، از آزمـایش الهـی اش، از الطـاف بـی نهـایتش، از ایـن کـه هنـوز تنهـا نیسـتم و حـامی قدرتمندي بـه نـام خـدا دارم. المیـرا اشـک ریخـتن بـراي رفـتن بهـزاد را احمقانـه مـیدانسـت و معتقـد بـود همچـین آدم پـول پرسـتی همـان بهتـر کـه اصـلاً وارد زنـدگیت نشـد و رفـت، مـردي کـه بـه ایـن صـورت جـا بزنـه و از تمـام علاقـه اش بخـاطر پـول بگـذره اصـلاً لیاقـت دوسـت داشـتن رو نـداره، ایـن آدم اگه الان نمی رفـت چنـد صـباح دیگـه بـه خـاطر یـه موضـوع دیگـه پـاپـس مـیکشـید و مـی رفـت، اون وقـت یـه زنـدگی مشـترك و حتـی وجـود یـه بچـه شـرایط را بـدتر مـیکـرد و مهـر یـه زن مطلقـه به پیشونیت می خـورد و مـادر ي مـی شـدي کـه خـودت مجبـور بـود ي بـه تنهـا یی مسـئول یه بچـه را بـه دوش بکشی و عـلاوه بـر خـودت یکـی دیگـه رو هـم بـدبخت مـی کـردي، اونـم تـو این جامعـه کـه زن اگه مطلقه بشه، واویلاست. حرفاش تأثیر زیادي روم گذاشت و از ناراحتی هام تا حدی کاست. با وجـو درد خـودم، بـاز بـه پـدرم هیچـی نگفـتم امـا بـالاخره خـودش فهمید و طاقـت نیـاورد. و مـن در بیست و یک سالگی تموم خونوادم را از دست دادم و یتیم شدم! یــک ســال و هفــت مــاه، پــیش مــادربزرگم زنــدگی کــردم. خونــه اش یــک پیلــوت کوچــک در یــک مجتمع بیست واحدي توي خیابون فرمانیه نزدیک به خونه عمو فرخ بود. مامان منیر هـم چشـم از ا یـن دنیـا بسـت و مـن تنهـا ي تنهـا شـدم . تـا چهلمـش تنهـا تـو ي خونـه مامـان منیر زندگی مـیکـردم امـا بعـد ورثـه بـی طـاقتش بـدون توجـه بـه وضـعیت مـن بـراي بدسـت آوردن سـهم الارث شـون خونـه را فروختنـد! بـا اینکـه هـیچ نیـازي بـه پـول یـه پیلـوت کوچیـک نداشـتند امـا امان از این حرص پول! بـه مـن کـه چیزي نرسـید چـون پـدرم قبـل از مـادرش فـوت کـرده بـود، فقـط عمه فروغ با پول سهمش یـه حسـاب بـراي مـن بـاز کـرد، هـر چنـد سـهم عمـه تنهـا چهـل میلیـون بـود ولی همون هم بـرا ي مـن غنیمـت بـود ! طبـق وصـیت مـادربزرگ بـی انصـافم نصـف خونـه بـه رهـام مـی رسید و باقی اون بین عمه و عمو تقسیم می شد! ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
روز رفتن یادمه رهام با حرفاش خیلی تحقیرم کرد. - آخی سهیلا دیگه خونه نداري؟! - تو لازم نیست براي من دل بسوزونی! - اینقدر لجبازي نکن. بیا وبمون - خفه شو رهام! - بیا شرعیش کنیم. - من جنازه مم روي دوشت نمی ذارم. چه برسه زنت بشم. - پیاده شو با هم بریم. منظورم موقت بود. - خیلی بی شعوري. - چیـه خیـال کـردي مـن مـی خـوام تـوي گـدا گشـنه را بگیـرم؟! خـواب دیـدي خیـر باشـه تـو دیگـه هیچی نیستی! دوره گـردي هـام بـه خونـه فامیـل شـروع شـد امـا خونـه هـیچ کـدام کمتـر از یـک هفتـه دوام نیـاوردم! خونـه عمـو فـرخ بـا وجـود رهـام حتـی یـک روز هـم نـرفتم ! خونـه فـرنگیس هـم ده روز طاقـت آوردم از بس عمـه سـرزنش مـیکـرد و گوشـه کنایه مـی زد. فتانـه هـم کـه دسـت کمـی از مـادرش نداشـت آنقدر قیافه اي بود که با من همکلام هم نمی شد! یــه بیســت روزي خونــه عمــه فــروغ مانــدم امــا بــا وجــود تــورج و عســل و البتــه دوران بــارداری بــد تهمینه که دائماً خانـه مـادرش بـود و شـوهرش هـم مـدام در رفـت و آمـد بـود اصـلاً بـرام راحـت نبـود این شد. کـه بـه دعـوت زن دایـی نـرگس بـه خونـه دایـی اسـد رفـتم، انصـافاً تـوي ایـن یـک مـاه بسـیار راحـت وبـدون مشـکلی در کنارشـان زنـدگی کـردم خیلـی راحتـر از خونـه عمـو و عمـه هـام، همیشـه سـعی مـی کردنـد. احسـاس غریبـی نکـنم و محبتشـان را بـی هـیچ دریغـی بـه مـن عرضـه مـی کردنـد. هیچ گاه در ایـن یـک مـاه احسـاس بـی پنـاهی و بـی کسـی نکـرده بـودم بـه جـز د یروز کـه بـار د یگـر خودم را بی کس و بی پناه دیدم. - بیا بگیر! اگه بدونی تریا چقدر شلوغ بود نیم ساعت تو صف براي گرفتن چایی بودم! - خب معلومه آي کییو، هوایی به این سردي مردم چایی می خورن نه بستنی! - به خدا من اصلاً توقع احترام ازت ندارم! این قدر من رو شرمنده اخلاقیاتت نکن! بهش لبخندي زدم همیشه شاد و سرحال بود در تمام مشکلاتم المیرا خواهرانه در کنارم بود. - پاشو بریم دیگه امروز کلاسی نداریم. - نه، هنوز زوده ساعت یازده نشده! - آخه من صبحانه نخوردم دلم داره ضعف میره. - ولش کن با ناهار یکی کن. دوست نداري بري خونه داییت؟ - راستش نه، نمی تونم با علیرضا رو به رو بشم. - به خدا سخت می گیري سهیلا! - آخه... ازش توقع نداشتم، تو این چند هفته خیلی با ادب و احترام با من برخورد کرده بود. - پاشو عزیزم! خدا خیلی دوست داشته که توي همچین خونواده قرارت داده. - بله به حد کافی علاقش رو توي این سه چهار سال نشونم داده! - سهیلا! هزار بـار بـدتر از ا یـن هـم ممکـن بـود بـرات اتفـاق ب یفتـه، آدم بایـد قـوي باشـه . کـربن تحـت فشار زیاد تبدیل به الماس می شه. المیرا بالاخره من رو راضـی کـرد کـه بـرم خونـه دا یـی . سـرِ راه هـم مجبـورم کـرد بـرا ي زن دایـی گـل بگیرم. ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بـا ورودم بـه حیـاط علیرضـا را در حـال شسـتن ماشـینش دیـدم. اصـلاً تـوجهی بـه ورودم نکـرد؛ از بـی محلــیش حرصــم گرفــت و مــنم انگــار نــه انگــار کســی را تــوي حیـاط دیــدم از کنــارش گذشــتم و بــه سمت پله ها رفتم. - سلام عرض شد! خنده ام گرفت، سلامش بوي آشتی نه بهتر بگم بوي منت کشی می داد! به سردي گفتم: - سلام - ظاهراً شما از من دلگیرید؟ پسره ي پر رو اون همه حرف بارم کرد حالا می گه ظاهراً شما ازم دلگیرید! - من از طرف مامانم مأمور شدم ازتون عذرخواهی کنم. از طرف مامانم یعنی خودش راغب نبوده! - می شه کوتاه بیاین! برگشتم و نگـاهش کـردم . یـک لحظـه متوجـه نگـاه زیر چشـمیش بـه دسـته گـل تـوی دسـتانم شـدم . امـا بـه سـرعت خـودش را مشـغول کـارش نشـون داد . خیلـی حـرف بـراي گفـتن داشـتم امـا نتوسـتم چیزي بگم و در عوض راهم را کشیدم و رفتم. -این یعنی چی؟ از روي پله ها بلند گفتم: - یعنی صلح! - زن دایی کجایین؟ - سلام، تو آشپزخونه، فکر کردم ناهار نمیاي! رفتم پیشش دست گل رز را از پشتم بیرون آوردم و مقابلش گرفتم با خجالت گفتم: - بفرمایین مالِ شماست بابت رفتار دیشب من رو ببخشین! زن دایی ذوق زده گفت: - مرسی عزیزم خودت گلی. بعد هم جلـوتر اومـد و مـن رو بوسـید. الحـق کـه المیـرا خیلـی فهمیـده و زرنـگ بـود بـه عقـل مـن کـه نمی رسید همچین کاري بکنم! با صداي یا االله علیرضا هر دو متوجه اومدنش به خانه شدیم. - مامان کجایی؟ - بیاآشپزخونه همـین کـه علیرضـا پـاش رو بـه آشـپزخونه گذاشـت. زن دایـی خطـاب بـه علیرضـا بـا شـیرینی خاصـی گفت: - ببین دخترم چه گلایی برام خریده. بعد هم با دلخوري ساختگی اضافه کرد: - خداکنه بعضی هام یاد بگیرن! علیرضا ظاهر دلخوري به خودش گرفت و گفت: - از دست شما، خدا وکیلی من تا حالا برات گل نگرفتم؟! زن دایی گونه پسرش را بوسید و گفت: - قربونت برم شوخی کردم. از رابطـه عـاطفی بـین مـادر و پسـر خیلـی خوشـم آمـد. مثـل دو تـا دوسـت بـا هـم رفتـار مـی کردنـد. هیچگاه یادم نمیاد که مادرم دست در گردن پسرش انداخته باشه و بوسش کنه! ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
۱. طوری رفتار کنید که احساس کنند بی همتا هستد. گاهی مردها مثل پسربچه ها می شوند. 🌺 ۲. وقتی گیج و سردرگم هستند به او نگو یید چه کار باید بکند وچه نکند . وقتی در این حالت هست سعی کنید به نحوی او را به مسیر مناسب برگردانید . 🌺 ۳. هرگز او را با مردان دیگر مقایسه نکنید . 🌺 ۴. درک کنید که برای کسب آرامش نیاز دارند تلویزیون تماشا کنند ، به خصوص مسابقه فوتبال و یا اخبار .🌺 ۵. درک کنید که خیلی دوست دارند گاهی برای رابطه جنسی شما پیشقدم شوید ، البته گاهی .🌺❤️ ۶. سعی نکنید برای هر کاری که می کنند اورا سوال پیچ کنید و از او توضیح بخواهید . به قضاوت وانتخابش احترام بگذارید . 🌺 ۷. به والدین و خانواده اش احترام بگذارید🌺 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️