eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
۱. طوری رفتار کنید که احساس کنند بی همتا هستد. گاهی مردها مثل پسربچه ها می شوند. 🌺 ۲. وقتی گیج و سردرگم هستند به او نگو یید چه کار باید بکند وچه نکند . وقتی در این حالت هست سعی کنید به نحوی او را به مسیر مناسب برگردانید . 🌺 ۳. هرگز او را با مردان دیگر مقایسه نکنید . 🌺 ۴. درک کنید که برای کسب آرامش نیاز دارند تلویزیون تماشا کنند ، به خصوص مسابقه فوتبال و یا اخبار .🌺 ۵. درک کنید که خیلی دوست دارند گاهی برای رابطه جنسی شما پیشقدم شوید ، البته گاهی .🌺❤️ ۶. سعی نکنید برای هر کاری که می کنند اورا سوال پیچ کنید و از او توضیح بخواهید . به قضاوت وانتخابش احترام بگذارید . 🌺 ۷. به والدین و خانواده اش احترام بگذارید🌺 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
« زندگی » و « زمان » معلم های شگفت انگیزی هستند. « زندگی » به ما می آموزد از « زمان» درست استفاده کنیم. و « زمان » به ما ارزش « زندگی » را می آموزد. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت بیست و یکم - چی...؟ بلندتر بگو نمی شنوم مادر. خداي من، حتما گوشش هم سنگ
☕ قسمت بیست ودوم از خنده ام ناراحت شد و به حرف آمد که: - بس است بس است...هرچه می کشم از دست توست ،تادیروز که سنگ حلما را به سینه می زدي باید فکر ناامنی سیاه چال هم می بودی. خنده ام را خوردم، غلط نکنم حلما دختر سلطان بود. چند روزي که در قصر بودم یک چیزهایی دستم آمده بود، بی گمان حمید همان خواستگار سِرتقی بود که دست از حلما بر نمی داشت ،خبرش همه جا پیچیده بود حتی اهل سیاه چال هم خبرش را داشتند ،که ماجرا از چه قرار است. - لال شدي؟ حالا بخند. آهی از ته دل کشیدم و گفتم: - عشق که دست آدم ها نیست ،عشق تیر چشمان حلماست که از آن ابروهاي کمانی به من رسید. اولش فقط چشمانش را دیدم ولی بعدش دیگر نفهمیدم چه شد که..... خنده ریزي کرد و گفت: - عروسمان خیلی زیباست، نه حمید؟ - آري، زیباتر از آنچه که فکرش را کنی. اعصابش به هم ریخت و گفت: - آخر تو با آن پاي چلاغت دختر سلطان را می خواستی چه کار چوپان؟ بغض کرد و با صداي بغض آلودي ادامه داد: پایت را از گلیمت درازتر گذاشتی حمید. شنیده ام کمترین حکم سلطان حبس ابد است، کسی از زیر دستش سالم بیرون نمی رود. به خدا اگر تو را بکشند من هم میمیرم. دلم برایش سوخت، دستم را از میله هاي آهنی به طرفش دراز کردم و دستش را گرفتم ،گفتم: - نترس تا من کنارت هستم غمی نیست. خواستم بحث را عوض کنم ، گفتم: - به نظرت امروز چند شنبه است؟ - نمی دانم. چقدر زمان برایم مهم شده بود، حساب کتابم کلا سه تیکه بود: پنجشنبه- جمعه- بعد جمعه. با خودم میگفتم اگر پنجشنبه باشد یعنی یک روز مانده به عروسی محبوبه، اگر جمعه باشد روز عروسی است، و اگر از جمعه گذشته باشد. یعنی الان زیر یک سقف اند. فکر کردن به زمان عذابم می داد، باید می فهمیدم چند شنبه است ،صدایم را بلند کردم و گفتم: - کسی می داند امروز چند شنبه است؟ انگار کسی صدایم را نشنیده بود، دوباره با همه وجود فریاد زدم: امر.....وز چند شنبه ا.....ست؟ براي چند لحظه سکوت بر همه جا حاکم شد. پیرزن می گفت: « کر شدم بچه چرا داد می زنی» منتظر بودم ببینم چه اتفاقی می افتد که ناگهان صداي خنده و قهقهه از همه جاي سیاه چال بلند شد. مگر من حرف خنده داري زدم که می خندیدند! نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
☕ قسمت بیست و سوم صداي کلفت و جان داری از چند سلول آن طرف تر گفت:در آسمان اینجا هلال رمضان پیدا نیست ،تو در آسمان چیزی میبینی اشعث. و دوباره صداي خنده از همه جا بلند شد. - ضعیفه تازه به اینجا آمده اي. - آري شب و روزم را گم کرده ام. - چه جالب ولی من پیدایش نکردم. و باز صداي هِرّ و وِرّ خنده بلند شد. صداي نازکی گفت : « از سریره بپرس او میداند.» و همچنان به خنده شان ادامه دادند. - سریره ! کدام سریره؟ با شما هستم سریره کیست؟ توي آن شلوغی ها صداي کم توانی آمد و گفت: - سریره منم. عبدالحمید سریره. خودم را گم کردم با خودم گفتم، شاید او .... نه غیر ممکن است، این فقط می تواند یک تشابه اسمی باشد ،پدر من سالهاي زیادي است که مرده، هر عبدالحمیدي از تیر و طائفه سریره که پدر من نیست. اما یک دلم می گفت : شاید هم پدرت یک عمر زندانی بوده و تو بی خبر بودي! فقط سوال کردن می توانست همه چیز را مشخص کند. - سریره چند سال است که در این سیاه چالی؟ - براي تو چه فرقی می کند. - دانستن که عیب نیست مومن. - از مرز زمان و مکان گذشته ام. به من می گویند پدر سیاه چال. - کنیه ات چیست و اهل کجایی؟ - اهل نجف معروف به ابوقارون. خداي من، این امکان ندارد، هم کسی نام فرزندش قارون باشد ،هم اهل نجف و هم از طائفه سریره و هم به نام عبدالحمید ،ولی پدر من نباشد. او بدون شک پدر من است ،ولی چرا مادر هیچ وقت از او به من نمی گفت، چرا اصرار به مرگ پدر داشت. - تو نامت چیست؟ - من .........! من ....! هنوز دستانم در دست پیر زن بود، نگاهی به دست هاي چروکیده و پیرش کردم و خجالت کشیدم نام واقعی خودم را بگویم. - من حمیدم. - از کدام قبیله؟ - زیاد مهم نیست. از همین قبیله های نجف و اطراف نجف. - چرا نام قبیله را نمی گویی مادر. - براي حفظ امنیت مادر جان. - چی ...... نمی شنوم .. - هیسسس ...... نگهبان ها آمدند ،ظرفت را بگیر جلو، باید غذا آورده باشند. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد....... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
☕ قسمت بیست و چهارم مجرمان به صف بودندو توي یک خط منظم در اتاق سلطنتی به خود میلرزیدند. کنار تخت سلطان ،مرد بلند قد و سیاه صورتی ایستاده بود،که بیشتر از خود سلطان قیافه می گرفت، با اشاره چشم و ابرو به من فهماند که سرم را پایین بیاندازم و به سلطان خیره نشوم. سرم را پایین انداختم. همان مرد شروع کرد به خواندن نامه اي که در دستش بود. (به نام خداوند بخشنده مهربان. با اجازه از محضر سلطان السلاطین. خیر الحاکمین، بزرگ مرد روي زمین. هستم در حضور چند مجرم گناهکار ذلیل. تا سلطان حکم فرمایند و آنها را به سزاي حقیقی عمل خویش برسانند. ) نگاهی کوتاه به پوستین کرد و ادامه داد ؛ مجرم اول. شمس بن عامره بعد رو کرد به جمعیت و گفت: بیا جلو مجرم. صداي سالخورده اي گفت: نمی توانم فرزندم. آن مرد به سربازان دستور داد او را جلو بیاورند و سربازان با وحشی گري خاصی که فقط از خودشان بر می آمد ،پیرمرد را جلوي سلطان، کنار حوض کوچک فیروزه اي انداختند. و دوباره همان مرد گفت : این مجرم به جرم بی احترامی به... سلطان گفت: ابوحسان. - جانم قربان. - ساکت باش ببینم خودش چه می نالد. پس اسمش ابوحسان بود، با فهمیدن اسمش مثل پی بردن به یک کشف بزرگ به خودم بالیدم. ابوحسان احترام کرد و خودش را عقب کشید. - بنال. پیرمرد بیچاره نمی دانست از کجا شروع کند. - من داشتم از خیابان رد می شدم. که خانواده سلطنتی از راه رسید. سعی کردم از خیابان رد شوم ولی امان از پیري و ناتوانی. - خب اینکه جرم نیست. - قربانِ دهنتان سلطان، من هم این را گفتم ولی... ابو حسان حرفش را قطع کرد و گفت: - دروغ می گوید قربان، این عجوز راه کالسکه خانوادگی تان را سد کرده است ،بی شک قصدش خار شدن خانواده اشرافی شما در دیدگاه عموم بوده. - هو................م ،این جرم است، سلطان دانه انگور را در دست چرخاند و گفت: کم جرمی هم نیست، درست است عجوزه؟ - جناب سلطان به خدا قسم که هیچ قصدي نداشتم. - خفه شو..........داشتی ،ابوحسان. - بله قربان. -اعدام . ابوحسان با تکان دادن سر به دو سرباز امر کرد که پیرمرد را ببرند.احساس کردم مجرم دوم خودم هستم. جانم به لبم رسیده بود ترس در همه رگهاي بدنم دوید. وقتی یک پیرمرد ناتوان که هیچ کاري نکرده حکمش اعدام بود،حکم من چه می توانست باشد؟ خدا خدا میکردم که این حاکم مست، دست از سرم بردارد. - مجرمِ..... دوم نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد....... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
☕ قسمت بیست و پنجم فقط صداي ابوحسان به گوشم می رسید انگار همه جهان منتظر بودند ببینند مجرم دوم کیست. - غضبان بن عُصفور. نفس راحتی کشیدم، بالاخره چند دقیقه دیرتر مردن هم ،جای خودش خوب بود. مرد میانسال لاغري که قد متوسط داشت جلوي سلطان زانو زد و شروع کرد به حرّافی: فدایت شوم، جانم به قربانت ،من آنروز توي بازار کاسبی می کردم، یعنی هر روز کارم همین است ،اصلا" از بچگی هم این کار را دوست داشتم ،ولی به جان دخترکم اگر می دانستم روزي این کارها، باعث اذیت و آزار سلطان می شود، هیچ وقت سراغش نمی رفتم، جناب سلطان می دانم لطف و مرحمت شما بیش از این حرفهاست. - ببند آن دهان کثیفت را بوي مستراح می دهد. - اجازه بده دستت را ببوسم جناب سلطان. - نمی خواهد، دست ما را به نجاست نکش، ابوحسان جرم این بوزینه چیست؟ - جرمش آن جعبه است قربان . با اشاره چشم ابوحسان ،سرباز جعبه را پیش روی مجرم گذاشت. سلطان گفت: خُب سبد است دیگر! ابوحسان چشمش را بالا انداخت و سرباز در سبد را برداشت، با برداشته شدن در سبد ابوحسان نگاه متعجبی به جعبه کرد و با نشان دادن دندانهاي سیاه و با فاصله اش نیشش را تا بنا گوش باز کرد. ناگهان مار افعی خوش خط و خالی از سبد بیرون آمد و بنا کرد به رقصیدن. سلطان با دیدن مار جستی به عقب زد و گفت: - جمعش کنید این بازي ها را ،اینجا قصر است یا مار گیر خانه. لبخند از روي لبان ابوحسان جمع شد و اشاره کرد، سرباز سبد را ببرد و گفت: - ترسی ندارد قربانت شوم ،نیش این مار کشیده شده. - ساکت، جرمش چیست؟ - قربان، آن روز که خانواده از بازار می گذشت، این مردك هم در حال بازي با این مارش بود. بانو حلما اصرار داشتند که مار بازي را تماشا کنند، تا اینکه نمی دانم چه شد که مار رم کرد و بانو خیلی ترسیدند. سلطان که در مستی خود غوطه ور بود و تازه شرابش اثر کرده بود ،چند دانه انار داخل دهانش گذاشت و گفت: - با تو چه کار کنم بوزینه. آنکه پیرمرد ناتوان بود، به خاطر هیچ و پوچ باید اعدام می شد، این مرد دیگر تکلیفش روشن بود. حتما"باید زجرکش می شد. مرد دوباره به حرافی افتاد. - قربانتان گردم، خاك پاي شما سرمه چشمهاي من ، به خدا قسم قصد و غرضی نداشتم، خودم آن مار لعنتی را خفه می کنم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﺼﯿﺒﺘﺎﻥ ﺷﻮﺩ... ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ؛ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻣﯿﺸﻮﯾﺪ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺗﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭﺍﮔﺬﺍﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﺪ... ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﻋﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻋﯿﺐ ﺟﻮﯾﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﻓﻊ ﮐﻨﯿﺪ. ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﻊ ﻋﯿﻮﺏ ﺧﻮﺩ ﻭﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ. ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺴﺎﻥ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺍﯾﺴﺖ؛ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻋﻤﯿﻘﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺁﺭﺍﻣﺘﺮ ﺍﺳﺖ. ﺗﻨﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ؛ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻼﺹ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻮﺵ ﺧﺎﻧﻪﺍﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺑﺰﻧﯿﺪ. ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺷﺎﺩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ ﺑﻠﮑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺳﻬﯿﻢ میکنند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرارعاشقی-خدایا کنارم باش.mp3
9.4M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم: پیام #غدیر را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیام
همراهان گرامی، این بنر چالشه که در صورت تمایل شما برای شرکت در و تبلیغ ، با هماهنگی با آیدی گذاشته شده و نام نویسی شما، باید بازدید بخوره شبتون بخیر و خوش 💐❤️🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷صبح شنبه تون عالی 🌺خدایا 🌷درشروع هفته بهترین ها 🌺را هدیه دوستانم کن 🌷بهترین هفته 🌺بهترین ایام 🌷بهترین لحظه ها 🌺بهترین کسب و کار 🌷بهترین پیشرفت ها 🌹و بهترین زندگی را 💐روزتون زیبا #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
دانایی عامل پیشرفت .mp3
15.98M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_بیست_سوم بـا ورودم بـه حیـاط علیرضـا را در حـال شسـتن ماشـینش دیـدم. اصـلا
اسـفند هـم کـم کـم روزهـاي آخـرش را مـیگذرانـد و چیـزي بـه عیـد نمانـده بـود. سـه مـاه از ورودم به خونه دایی اسد مـیگذشـت بارقـه امیـد در تمـامی رگ هـام جر یـان داشـت و زنـدگی بـار د یگـر بـه مـن لبخنـد مـی زد. عاشـق نـرگس خـانم شـده بـودم. زنـی مـومن معتقـد، شـاد و سـرزنده، فعـال و پـر جنــب و جــوش، کــه زمــین و زمــان را بــه هــم مــی دوخــت. چقــدر ســر بــه ســر دا یــی و علیرضــا مــی گذاشت و مـن را مـی خندانـد. زنـدگیش خیلـی بـا مـادرم فـرق داشـت، اسـترس لبـاس، تیـپ و قیافـه و... نداشــت بــا آرامــش خاصــی بــه مهمــانی مــی رفــت و مــن را در انتخــاب لبــاس کــاملاً آزاد مــی گذاشـت بـرعکس مـادرم کـه موقـع مهمونیهـا خـونم را در شیشـه مـی کـرد از بـس دسـتور مـی داد و ایراد می گرفت. خلاصه رابطه ام با زن دایی عالی بود. بــا علیرضــا تقریبــاً حــرف خاصـی نمــیزدم. اواخــر ســال تقریبــأ نمــیدیــدمش یــا بیمارســتان بـود یــا ســرش تــوي کتابهــایش، هنــوز دو ســال از تخصصــش بــاقی مانــده بــود. ایــن طــور کــه زن دایــی مــی گفــت؛ بــین مــدرك عمــومیش و تخصصــش کــه اورولــوژ ي بــود فاصــله زیــادي افتــاده بــود . دو روز مونده بـه عید بـا زن دایـی و آقـا یون مشـغول خانـه تکـانی کـه مراحـل آخـرش را مـی گذرانـد بـودیم. مــن مشــغول خشــک کــردن ظــروف بوفــه بـودم، پســردا یی و دایــی هــم بــا کلــی غــر مشــغول نصــب کردن پرده ها بودند، زن دایی هم مشغول دوخت و دوز بود که تلفن زنگ زد. - من بر می دارم. این صداي علیرضا بود کـه بلنـد شـد و البتـه متعاقبـاً صـدا ي غرغـر دایی کـه علیرضـا را مـتهم بـه فـرار از کار می کرد. - بله؟ شما، چندلحظه گوشی! - سهیلا خانم یه آقایی با شما کار دارن! یه آقا؟ یعنی کی بود؟ اگه آشنا بود چرا به گوشیم زنگ نزده؟ بـی اختیـار نگـاهی بـه اطـراف کـردم. دایـی مشـغول کلنجـار رفـتن بـا نـخ پـرده بـود و حواسـش نبـود. نرگس خـانم در اتـاق رفتـه بـود . بـه طـرف تلفـن رفـتم . دلـم مثـل سـیر و سـرکه مـیجوشـید. بـدتر از همه وجود علیرضا باعـث افـزا یش استرسـم شـده بـود تـازه صـلح برقـرار بـود دلـم نمـی خواسـت فکـر بدی در مـوردم کنـد، همـان یـک بـار کـه رودررویـم آن حرفهـا را زد بـرایم کـافی بـود. هنـوز گوشـی دستش بود در دادنـش کمـی تعلـل کـرد گـویی تردیـد داشـت کـه آن را بـه مـن بدهـد یـا نـه ! بـالاخره رضایت داد و رفت. - بله ؟ - سلام عزیزم، خوبی؟ - شما؟ - نشناختی عروسک؟ - اشتباه گرفتین. تا خواستم گوشی رو قطع کنم صداش بلند شد. - منم رهام. چقدر خنگی سهیلا! - ا ،تویی؟ چرا صدات رو اینجوري کردي؟ چرا خودت رو معرفی نکردي؟ - این جـوري حـالش بیشـتره ! راسـتش مـیخواسـتم ببیـنم چنـد تـا دوسـت پسـر بـراي خـودت دسـت و پا کردي؟ خیلی آهسته و با عصبانیت گفتم: - بس کن دیگه! تو من رو نمی شناسی؟ من رو با خواهرت اشتباه گرفتی! خندید و گفت: - معلومه تو کجـا، پـرمیس مـا کجـا؟ آبجـی مـن زرنگـه همـین الان ده تـا پسـر زیر سـر داره، مثـل تـو نیست که بعد از دو سال از فرار نامزدش هنوز نتونسته کسی را براي خودش دست و پا کنه؟ پسـره بـی شـعور، عوضـی بـا چـه وقـاحتی از بـی بنـد و بـاري خـواهرش تعریـف مـیکـرد و کلـی هـم لذت می برد! هنوز جوابش رو نداده بودم که با لحنی که پر از ابتذال و شرارت بود گفت: - می خواي خودم بیام بگیرمت عروسک؟ از عصبانیت دندانهام رو به هم فشردم و با صداي خفه اي گفتم: - پست تر از اون چیزي هستی که جوابت رو بدم بی همه چیز! و با عصبانیت گوشی را گذاشتم. بــه عقیــده مــن رهــام تــو ي کوچــه تربیــت شــده بــود و مــادر و پــدرش هــیچ تلاشــی بــراي تــربیتش نکرده بود. - مزاحم بود؟ دستپاچه به طرف دایی که روي چهارپایه ایستاده بود و نگاهم می کرد. برگشتم. -نه! ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
علیرضـا زیرچشـمی نگـاهم کـرد. فکـر کـنم پـدر و پسـر تمـام مـدت حواسشـون بـه مکالمـه مـن بـود ! قبل از اینکه سؤال دیگه اي بپرسند خودم گفتم: - پسرعموم بود. قطع شد الان دوباره زنگ میزنه! دایی چیز دیگـه اي نگفـت امـا مطمـئن بـودم فهمیده کـه این یـه گفـت وگـو ي معمـولی نبـوده کـه مـن رو اینطــور بهــم ریختــه بــود! بــراي رهــایی از جــو آنجــا بــه بهانــه ي آب رفــتم آشــپزخونه ! یــه نــیم ساعتی معطل کردم وقتی برگشتم زن دایی را مشغول صحبت با تلفن دیدم. - من خداحافظی می کنم سهیلا جان اومد گوشی خدمتتون. زن دایی دستش را روي گوشی گذاشت و آهسته گفت: - زرین خانمه! می گه پسرش چند لحظه پیش زنگ زده اما تو قطع کردي! با قیافه حق به جانبی گفتم: - از اون ور قطع شد. - خیلی خب بیا ببین چیکارت داره. با اکراه گوشی را گرفتم و البته نگاه سرزنش بار زن دایی هم از نظرم دور نماند. - سلام سهیلا جون. - سلام زن عمو. - یادي از ما نمی کنی! - ببخشید خیلی درس دارم. - اون وري ها چطورن؟ بعد با لحنی پر از تمسخر گفت: - حــــاج خانم، حــــاج آقا؟ از همچین مادري همچنین پسري بعید نبود! منم خیلی سرد و خشک گفتم: - خدا رو شکر، خیلی خوبن. - سهیلا جون عید همه می خوایم بریم کیش، زنگ زدم بگم تو هم بیایی؟ - عمه فروغم میاد؟ - نه، ما و فرنگیس اینا، فرزین هم هنوز ایرانِ، اونم میاد. به هیچ عنوان دلم نمی خواست با این قوم اجوج و ماجوج برم مسافرت! بدون معطلی گفتم: - کاش زودتر می گفتین دایی براي مشهد بلیط گرفته! - وا راست میگی؟ آخه مشهد که جایی براي تفریح نداره؟ - من نمی دونم! بلیط گرفتن دیگه! - یعنی نمیاي دیگه؟! - نه زرین جون شرمنده! - باشه عزیزم مختاري، باي. قبل اینکه گوشی رو بگذاره بلند گفت: - خلایق هر چه لایق! بعـد از اتمـام مکالمـه بـا دیـدن دایـی و زن دایـی و حتـی علیرضـا کـه بـا تعجـب نگـاهم مـی کردنـد، بـا خجالت در حالی که سرخ شده بودم گفتم: - ببخشید دروغ گفتم اما اصلاً حوصلشون رو نداشتم. صداي زن دایی بلند شد که گفت: - دروغ نگفتی مادر. بعد هم رو به دایی کرد و گفت: - با یه مسافرت به مشهد چه طوري اسد آقا؟ دایی دستاش رو به هم زد و گفت: - چی از این بهتر نظر شما چیه آقاي دکتر؟ علیرضا خندید و گفت: - عالیه، هم زیارت می کنیم هم یه سري میریم اصفهان و دیدن عاطفه و عاتکه! - راسـت میگـی دلـم بـراي دختـرام تنـگ شـده، پاشـم پـیش دسـتی کـنم زنـگ بـزنم بهشـون تـا اونـا برنامه نریختن بیان اینجا، ما بریم اونجا پیششون! روز دوم عید بـا ماشـین علیرضـا بـه سـمت مشـهد حرکـت کـردیم. مشـهد خیلی شـلوغ بـود بخصـوص حرم امام رضـا (ع) کـه جـا ي سـوزن انـداختن نبـود . علیرضـا هتلـی لـوکس رزرو کـرده بـود البتـه مـد یر هتل عموي یکی از دوستانش بود و ما با پارتی تونستیم اون جا اقامت کنیم. مـن و زن دایـی هـم یـا حـرم بـودیم یـا بـازار! ایـن دو روز پسـردا یی حسـابی تحویلمـون گرفـت و کلـی ولخرجـی کــرد. بعـد از مشــهد بـه اصـفهان رفتــیم. هـر دو دختــر دایـی اصـفهان زنـدگی مــی کردنــد. دختــر دایــی بــزرگم عاطفــه، از علیرضــا بزرگتــر بــود شــوهرش کارمنــد بانــک و پســر دوســت دا یــی اسد بود. عاطفه سفید و تپـل و فـوق العـاده خـوش خنـده و خـوش اخـلاق بـود . دوتـا دختـر دو قلـو هـم به نام حدیثه و حنانه داشت. عاتکـه دو ســال از علیرضـا کــوچکتر بـود. خـودش و شـوهرش مهنــدس صـنایع غــذایی بودنـد. ســبزه و بـا نمـک، آرام و کـم حـرف. پسـرش امـین هـم مثـل مـادر و پـدرش آرام و بـی صـدا بـود. شـوهراي عاطفـه و عاتکـه بـا هـم پسـرعمو بودنـد . خیلـی وقـت بـود دختردایـی هـا را ندیـده بـودیم. در سـفري که چند سال پـیش بـه اصـفهان داشـتیم بـه خانـه آنهـا نرفتـه بـودیم. بـه نظـرم مـادرم عمـه يِ دلسـنگی بود کــه حاضــر بــه دیــدن بـرادرزاده هــاش نشـده بــود . از اینکــه احسـاس مــی کــردم خــانواده دایــی موجــب ســرافکندگی مــادرم در مقابــل خــانواده شــوهرش بودنــد . حالــت بــدي بهــم دســت مــی داد. یعنی مادیات اینقدر از نگاه مادرم اهمیت داشت؟ ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
علاوه بر خانه دختردایـی هـا، خانـه ي آقـاي غفـاری دوسـت دا یـی هـم رفتـیم. آقـا ي غفـاري یـه دختـر بـه نـام مونـا و یـه پسـر ده سـاله بنـام مجیـد داشـت. مونـا سـال آخـر پزشـکی بـود، چشـمان درشـت عسلی با پوست سـبزه داشـت خیلـی شـبیه هنـدی هـا بـود قـدش حـدود یـک و پنجـاه و شـش و از مـن کوتاهتر بود کلاً ریز اندام بود. تیـپ سـاده اي داشــت رویـش را خیلـی معمــولی مـی گرفـت. چشـم زن دایـی را خیلــی گرفتـه بــود و زن دایــی بــا زیرکــی تمــام، مواظــب حرکــات مونــا بــود . از رفتارهــاي علیرضــا چیــزي ســر درنمــی آوردم. همان طور که با من رفتار می کـرد بـا مونـا هـم ! امـا حـالات مونـا فـرق داشـت . چنـد بـار مچـش را در حـال دیـد زدن علیرضـا گـرفتم و البتـه یـه جانمـاز پـر از گـل یـاس کـه بـراي پسـردایی پهـن مـیکـرد از نگـاه مـن خبـر از دل گرفتـار مـی داد. دختـر بـا سیاسـتی بـود. بیچـاره علیرضـا هـم کلـی سـرخ می شـد و تشـکر کوتـاهی میکـرد . از حرکـات مونـا خنـده ام مـی گرفـت . خیلـی کنجکـاو بـودم ببیـنم قبلاً چه جوري برخورد داشتند! آیا چیزي بینشان بود یا نه؟ بــالاخره در چهــارمین روز اقامــت در اصــفهان، در خانــه عاتکــه، زن دا یــی ســر صــحبت بــا مــن و دخترانش باز کرد. - بچه ها نظرتون راجع به مونا و علیرضا چیه؟ عاطفه گفت: - به نظرمن خیلی به هم میان، هر دو شونم که پزشکن، علیرضا هم وقتشه دیگه زن بگیره! - توچی می گی عاتکه؟ - اصل اون دو تا هسـتن! بایـد ببینـیم اونـا چـی مـی گـن؟ اصـلاً مونـا راضـی هسـت یـا نـه؟ علیرضـا هـم همین طور... - مونـا را کــه مطمئــنم! از حرکــاتش فهمیــدم، امــا مــزه دهــن علیرضــا را نمــی دونــم؟ سـهیلا تــو چــی فکر می کنی؟ خیلـی دلـم مـی خواسـت علیرضـا ازدواج مـیکـرد و آن وقـت مـن راحـت و تنهـا بـا دایـی و زن دایـی زندگی میکـردم و دیگـر لزومـی نداشـت مراقـب رفتـارم باشـم . تـا بـه آقـا برنخـورد . در ثـانی از ایـن همه حجاب داشتن خسته شده بودم. بنابراین گفتم: - به نظر من خیلی به هم میان، فکر کنم علیرضا خان هم خوشش اومده باشه! زن دایی به فکر فرو رفت و حرفی نزد. آخر هفته تصمیم گرفتیم بـا خـانواده غفـار ي بـرا ي تقـر یح بـه خـارج شـهر بـرو یم. مـا زودتـر بـه محـل مــورد نظــر رســیدیم. در همــین فرصــت، زن دایــی موضــوع خواســتگاري را جلــوي جمــع بــا علیرضــا مطرح کرد. علیرضا در ابتدا کمی سرخ شد اما خیلی زود به خودش مسلط شد و گفت: - من هنوز قصد ازدواج ندارم! زن دایی با دلخوري گفت: - پس کی قصد داري؟ وقتی من مردم! علیرضا اخمی کرد و با کلافگی گفت: - این حرفا چیه مامان، خدا نکنه! وقتش که شد خودم بهتون می گم. ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
پس کی وقتشه؟ - الان نیست. - دختر به این خوبی، هم خانم، هم زیبا، مثل خودتم پزشکه! دیگه چی می خواي؟! - ایشـون هــیچ مشـکلی نــدارن، مــن هنـوز آمـادگی ازدواج نـدارم! در ثـانی مــن بـه ایشــون علاقــه اي ندارم! - باشه مونا هیچی، می شه بفرمایین به کی علاقه دارین؟ تا ما بریم خواستگاري؟ - نه! براي اینکه در حال حاضر هنوز به کسی علاقمند نشدم حالا می شه بی خیال بشین؟! صداي معترض دایی بلند شد. - ولش کن نرگس خانم به زور که نمی شه دامادش کرد. - آخه سی و دو سالشه تا کی می خواد مجرد بمونه؟! منم آرزو دارم. علیرضا با عصبانیت صداش رو به روي مادرش بلند کرد و گفت: - بس کنید مامان جان، صبر منم حدي داره! زن دایی که انتظار این برخورد پسرش را نداشت اشک در چشمانش حلقه زد. دایی ناراحت شد و به علیرضا اشاره کرد؛ که یعنی عذر خواهی کن! علیرضا هم با لبخند تصنعی درصدد دلجویی از مادرش برآمد. - ببخشید غلط کردم، برگشتم تهران فکرام رو می کنم باشه عزیزجون خوشگل خودم؟! زن دایی با ناراحتی که در صداش موج می زد گفت: - آخه مادر! من که بد تو رو نمی خوام، می گم زودتر سر و سامون بگیري الهی قربونت بشم! - چشم چشم، گفتم که فکرام رو می کنم، حالا آشتی؟ - امان از دست تو! مادر و پسـر آشـتی کردنـد . حـالا اگـر نـادر مـا بـود چنـد تـا فریاد دیگـر هـم مـی زد و از خانـه ب یـرون می رفت. براي سیزده بدر، عمو فرخ زنگ زد و براي باغ دعوتم کرد. ایـن بـار نتوانسـتم بهانـه اي بیـاورم و قبـول کـردم. قـرار شـد رهـام دنبـالم بیایـد. اصـلاً حوصـله قیافـه عمـه فـرنگیس و کنایـه هـاي زریـن زن عمـو و بچـه هـاش رو نداشـتم. قیافـه ام حسـابی دمـغ و گرفتـه بود. زن دایی با دیدن قیافه درهمم اخمی کرد و گفت: این چه قیافه ایه سهیلا؟ مثلاً داري میري گردش ها! - کاش شما هم می اومدین زن دایی؟ - نمی شه مادر فقط تو دعوتی! در ثانی فامیلاي باباتن عمري باهاشون سر کردي! دلم می خواست بگم؛ عمري فقط تحملشون کردم اما چیزي نگفتم با لبخندي تصنعی گفتم: - به شما و خاله مهري اینا هم خوش بگذره! همــان لحظــه صــداي تــک زنــگ موبــایلم خبــر از آمــدن رهــام داد. بــا عجلـه بــا زن دایــی خــداحافظی کـردم. رو بـه روي خانـه سـانتافه سـیاه رهـام پـارك شـده بـود، فـرزین و رهـام جلـو نشسـته بودنـد. و یـک پسـر جـوان بـا موهـاي بلنـد عقـب نشسـته بـود، موسـیقی تنـد راك انـدرول آنقـدر بلنـد و گـوش خراش بود، کـه تـا تـه کوچـه هـم بـه راحتـی شـنیده مـی شـد . رفتارهایشـان غیـر عـادی بـود . فقـط مـی خندیدنـد! لحظـه اي از اینکـه بـا آنهـا تنهـا باشـم ترسـیدم. ازقهقهـه زدن هایشـان حـس بـدي بـه مـن دســت مــی داد و رفتــنم را غیرعقلانــی مــی کــرد! جلــوي در مــردد ایســتاده بــودم. کــه صــدا ي بــوق ماشین بلند شـد و رهـام کـه بعـد از پـنج دقیقـه تـازه متوجـه مـن شـده بـود . از داخـل ماشـینش بـه مـن اشاره کرد که چرا نمیاي؟ ناچـاراً بـه سـمت ماشـین رفـتم کـه بـا صـداي علیرضـا کـه مـرا از پشـت سـر مـی خوانـد ایسـتادم و بـه ســمتش برگشــتم . علیرضــا بــه ســرعت از ماشــینش پیــاده شــد و بــه طــرفم آمــد بــدون مقدمــه بــا خشونت به من توپید: - شما می خواین با اینا برین؟ ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❣💕❣💕❣💕❣ "پنـج كليـد رابـطه مـوثـر بـا همسـر" 1⃣ به جای پنهان كردن، تعمير كنيد. از مشكلات، ناراحتی‌ها و دلخوری‌ها فرار نكنيد. آنها روی هم تلمبار شده باعث می‌شود منفجر شده يا نااميد شويد. 2⃣ با یکدیگر همكاری كنيد. رابطه يک كار دو نفره است. یک نفر به تنهايی نمی‌تواند رابطه را به موفقيت برساند. 3⃣ نشان دهيد قابليت شنيدن گله و انتقاد را داريد. اگر گلايه همسرتان به شما بربخورد؛ به مرور رابطه رو به سردی خواهد گذاشت. 4⃣ تمركز خود را بر قسمت‌های مثبت رابطه بگذاريد نه قسمت‌های منفی آن. 5⃣ برقراری درست رابطه را بياموزيد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حس خودشیفتگی 🔹علایم خودشیفتگی چیست؟ 🔹علت آن چه می باشد؟ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕ قسمت بیست و ششم سلطان مست با پشت دست اشاره کرد و گفت: - خفه، هرچه از کمالات ما گفتی بس است. بعد کمی شمرده تر ادامه داد: حرف از لطف و کرم ما زدي ، نمی توانیم زیاد برایت سخت بگیریم. کمی مکث کرد و گفت: ابوحسان - بله قربان - اعدا.....م براي مارش، خودش هم چند روز در سیاه چال بماند، بعد آزادش کنید.فکر می کردم سلطان زجرکشش کند . گویا زبان چرب و نرم مارگیر تأثیر خودش را گذاشته بود. مرد مثل حیوانی که از چنگال ببر، رهیده باشد، عرق ریزان و نفس نفس زنان عقب آمد و کنار من ایستاد. موقعش شده بودکه ابوحسان دهانش را که مایه عذابمان شده بود باز کند. با خودم گفتم: سلطان عصبانی است امکان دارد هر حکمی بدهد، در بین شلوغی صحبت اطرافیان سلطان ،بالاخره صداي ابوحسان بلند شد: - مجرم سوم. حمید بن عباس. اوو.....ه خداي من ،حمید. آنطور که از سیاه چالی ها شنیده بودم، خوب آوازه اش توي شهر پیچیده بود، این خبر را یکی از زندان بان ها به گوش مجرمان سیاه چال رسانده بود، به هر حال جرم حمید آنقدر بزرگ بود که زبان چرب و نرم هم فایده اي نداشت، برعکس انتظار من که فکر می کردم،حمید با التماس و گریه و زاري به پای سلطان بیفتد، اتفاقا"با غرور خاصی قدم برمی داشت، با اینکه یک پایش می لنگید ولی اوباهت خاصی به خودش گرفته بود، رسید کنار حوض، حرفی نمی زد، مثل طلبکارها قدعلم کرده بود، ابوحسان آمد حرف بزند که سلطان گفت: - نیازي به معرفی نیست. سلطان که با حقارت همه سر و پای حمید را برانداز می کرد. بالاخره به حرف آمد و گفت:جرمت چیست؟ - چو دانی و پرسی خطاست. سلطان را کارد میزدی خونش در نمی آمد ،ولی سعی می کرد خودش را عادي جلوه دهد، گفت؛ - می دانم ولی از زبان خودت شنیدن دارد. - جرمم عاشقی است. - نوچ... جرمت این است که فیلت یاد هندوستان کرده. حمید با کمال پرروئی گفت: - خیر جناب سلطان، جرم من نداشتن زر و دینار است، شاید هم پاي لنگم. شاید اگر حمید چنین پرروئی نمی کرد به عاشق بودنش شک می کردم یا گمان می کردم نقشه اي براي ثروت سلطان داشته که دختر سلطان را میخواهد ،فقط عشق، فقط عشق می تواند به آدم چنین قدرتی دهد. وگرنه حمید باید توي همین چند دقیقه می فهمید که شق و رق را رفتن در محضر سلطان و پرروئی کردن، سزائی جز مرگ ندارد، با اینکه حرف حمید خیلی به دلم نشست، ولی دلم نمی خواست او اعدام شود، مادرش منتظرش بود. سلطان بار دیگر نگاه تحقیرآمیزي به حمید کرد و گفت: اعدااام نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد....... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
☕ قسمت بیست و هفتم حمید با طمأنینه گفت: منتظرش بودم، سزاي عاشق یا رسیدن به معشوق است یا مرگ سلطان بی توجه به حمید دستش را طرف ابوحسان گرفت تا گوشش را جلوي دهان سلطان بیاورد و سلطان زمزمه کنان در گوشش چیزي گفت، چشم سلطان طرف من بود که ناگهان گرد شد، شاید در من عیبی، نقصی ، چیزي دیده بود ولی لحظه بعد سلطان دستش را به مارگیر نشانه رفت و با صداي بلند گفت: - ابوحسان این بوزینه به ما می خندد! صورت سلطان سرخ شده بود و مثل آب توي سماور می جوشید، مارگیر دوباره به حرافی افتاد و گفت: -خدا شاهد است که به بدبختی و بیچارگی خودم می خندیدم من کجا و دخالت به کار سلطان. سلطان بی توجه به حرف هاي مارگیر نه برید نه دوخت و گفت: ابوحسان، آن بوزینه را اعدام کن این یکی را حبس. راستش چرا دروغ بگویم، هرچند از اعدام او ناراحت بودم ولی براي حمید همان چیزي که می خواستم شد. حالا فقط دو مجرم مانده بودند که یکی من بودم. توي همین گیر و دار که سلطان از کوره در رفته بود و سربازان، حمید و مارگیر بدبخت را می بردند جوانی از در سالن وارد شد و کنار بقیه بزرگان قصر ایستاد. چشمهاي مشکی، ابروهاي کمانی، موهاي خرمایی بلند و با آن لباس هاي زیباي قصر ،انگار هزار بار دیده بودمش، هرچقد فکر کردم یادم نیامد، عجیب خیره شده بودم به چهره اش ،به خودم که آمدم ،دیدم او هم مرا نگاه می کند لحظه اي چشم توي چشم شدیم ، من از خجالت سرم را گرفتم پایین، حال و هوایم عوض شده بود، دوست داشتم براي همیشه به او خیره شوم و نگاهش کنم. غرق در افکارم بودم که صداي ابوحسان لرزه به اندامم انداخت: - مجرم چهارم، محمد حسن سریره. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد......‌. تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
☕ قسمت بیست و هشتم نمی خواستم مغرورانه با سلطان رفتار کنم، ولی غرور جوانی ام اجازه نمی داد به پاي سلطان بیفتم و چرب زبانی کنم. بسیار عادي و محتاط جلو رفتم و سر به زیر ایستادم. ابوحسان شروع کرد به وراجی: فردي از اهل نجف، که جرمش تعرض و دست درازي به نخلستان سلطان است. سلطان با چشم و دل سیر خرما را در دهانش گذاشت و گفت:هو.....م. می دانستم حال سلطان خوش نیست و براي حکم دادن هیچ معیاري جز هوا و هوس ندارد ، همین مقدار بزتی یک آدم قدرتمند کافی است تا همه را به دار بیاویزد. دقیقا" همانطور که فکر می کردم شد. - اعدام. چشمانم سیاهی رفت، گوشم سوت کشید، انگار که سیلی محکمی خورده باشم ،فکر کردن به اعدام هم عذاب آور بود. دستانم یخ کرد. این فاصله یک قدمی تا مرگ عذابم می داد، هیچ گاه فکر نمی کردم با این حقارت، آن هم به جرم دزدی چند خرماي پلاسیده کارم به مرگ برسد. ابوحسان با چشم اشاره کرد، سربازها وحشیانه دستم را گرفتند و به راه افتادند. آنها از من سریع تر قدم برمی داشتند و من قدمم را کند می کردم تا یک ثانیه دیگر از مرگ فاصله بگیرم، هر ثانیه، ساعتی طول می کشید، تا در سالن رفتیم که صدایی جوان گفت: - صبر کنید همه ساکت شدند، یعنی چه کسی می توانست، روي حرف سلطان حرف بزند! سربرگرداندم همان جوان زیبا رو بود، نمی دانستم او که بود؟و چرا اینکار را کرد ؟من و او که باهم صنمی نداشتیم. سلطان گفت: چه شده عاطف ،میبري ،میدوزي؟! - حیف است پدر، او به کارمان می آید. - این جوان نحیف کجا به کارمان می آید، اگر منظورت غلامی است، این همه غلام، این لاغر مردنی به چه کارت می آید؟ پس اسمش عاطف بود، چه اسم زیبایی اسمش شایسته خودش بود و بس. اصلا" در مخیله ام نمی گنجید او پسر سلطان باشد. عاطف با آن زیبایی مسخ کننده اش هیج شباهتی به سلطان نداشت. ولی من به چه درد عاطف می خوردم، انگار او هم به من علاقه مند شده بود، وگرنه دلیلی نمی دیدم که روبروي حکم پدرش بایستد. عاطف کمی جلو رفت و گفت: - ببین پدر، این تکه چوب کار دست این جوان است ،زیبا نیست؟ چیزي را که می دیدم باور کردنی نبود، تکه چوب منبت کاري شده من را می گفت: احتمالاً از اسمی که پشت چوب حک کرده بودم مرا شناخت. سلطان نگاهی به زیر و بم منبت کاري کرد و گفت؛ - آري زیباست. - پدر ،او می تواند نجار مخصوص سلطان باشد، حیف است که با چوبه دار از او پذیرایی کنیم. ابوحسان از دور چشم دوخته بود به من و با غضب به من نگاه می کرد. از اولش هم از من خوشش نمی آمد، نمی دانم چرا آنقدر پلیدي و شرارت از نگاه ابوحسان می بارید، هیچ کدام از لبخندهاي ساختگی اش به دل آدم نمی نشست. ابوحسان خواست چیزي بگوید ولی سلطان نگاهش روي چوب رفته بود و مجذوب طرح قو شده بود گفت: -خوب است ، بیا جلو تا از خودت بشنویم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد...... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺