eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕ قسمت پنجاه و یکم همه جا بوي نم می داد ،عرض راهرو هم طوری بود که فقط یک یا دو نفر می توانستند از آن عبور کنند، طبق چیزي که در نامه نوشته بود باید به جائی فرود می آمدم که پس از چند قدم به چند درب برسم ولی حالا وسط یک راهرو بودم که از هر دو طرفش می توانستم عبور کنم. فضا کمی برایم سنگین بود، نگاهی به سمت چپ و راست انداختم و بالاخره راست را انتخاب کردم، می ترسیدم چیزي پاي مرا بگیرد، گاهی از سر ترس نگاهی به بالا و پایین و دورو اطرافم می انداختم، هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که پایم با چیزي برخورد کرد و سر و صدایی در کانال پیچید، از ترس جستی به عقب زدم، با دیدن آن چراغ خاموش خیالم راحت شد که خطری مرا تهدید نمیکند و آن صدای هولناک تنها از همان چراغی بود که خودم پایین انداخته بودم. هر چقدر که می رفتم تمامی نداشت، با خودم گفتم حتما دارم اشتباه می روم، ولی زیاد اهمیتی ندادم و راهم را پیش گرفتم. همینطور رفتم تا اینکه به یک اتاق کوچک نیم دایره رسیدم،اتاق چهار در داشت ، بالاي هر کدام از درب ها عددي نوشته شده بود، 2 ،3 ،4 و 5 ولی درب یک پیدا نبود، نگاهی به بالاي همان دربی کردم که خودم از آن وارد اتاق شده بودم، درب 1 . بار دیگر مطمئن شدم که راه را درست آمده ام. و این همان چهار در، مورد نیاز من است. کنار در سوم نشستم، یک، دو ، سه و تا هشتمین آجر شمردم،از طرف راست یک، دو ،سه و چهار ، آجر مورد نظر را پیدا کردم. قسمت بالایی آجر کمی شکستگی داشت که به عنوان جاي دست استفاده کردم و آجر را بیرون کشیدم، همه چیز داشت خوب پیش می رفت. درب، آهنی و با اندازه ای متوسط بود، کلید را انداختم و در را باز کردم. بعد از گذشتن از چند پیج تند ، از سلولی در سیاه چال سر درآوردم. در سلول باز بود. وارد راهروي سیاه چال شدم و به سمت در ورودي اش حرکت کردم. سیاه چال مثل همیشه زمان خود را گم کرده بود، بعضی ها خواب بودند و بعضی دیگر در بیداري و بیکاري به سر می بردند، از قبل به اینجا فکر کرده بودم، صورتم را با پارچه ای پوشاندم تا کسی چهره مرا به خاطر نیاورد. قدم زنان ، چراغ به دست و با دلی پر از دلهره در سیاه چال به دنبال حمید می گشتم . دلهره ام از این بودکه مبادا نگهبانان به وجود من پی ببرند . سلول هاي اولی که حمید در آنها بود مرا بسیار به نگهبانان نزدیک میکرد . آرام و با احتیاط قدم بر میداشتم ، توي همین مدت کوتاه چشمم به چند چیز افتاد که اشک در چشمم جمع شد . سلول خودم ، سلول آن پیر زن و سلول پدرم که بیشتر از همه چیز اذیتم میکرد . به سلول هاي اول رسیدم ، اکثراً سن و سال دار بودند و هیچ شباهتی به حمید نداشتند : نور فانوس که به چشمشان می خورد ، دستشان را سپر چشمهایشان که مدت ها نور ندیده بود می کردندند، مجرمان چون فکر میکردند مأمور یا حداقل از بزرگان قصر هستم به من حرفی نمی زدند . راحت توانستم حمید را پیدا کنم در یکی از نزدیکترین سلول ها به نگهبانان خوابیده بود . کلید را از جیبم در آوردم ، نباید سروصدا به پا می کردم . خیلی آرام کلید را در قفل زنگار زده سلول فرو بردم . و با یک چرخش کند ولی محکم بازش کردم . سلول به حدي به نگهبانان بالاي پله ها نزدیک بود که صداي تلق و تلق زنجیر هم می توانست خطر ساز باشد، با احتیاط زنجیر را درآوردم در را باز کردم و بالاي سر حمید حاضر شدم خوابش سبکتر از این حرف ها بود. همین که بالاي سرش نشستم از خواب پرید ، دستش را گرفتم که بلند شود ، ولی مرا با نگهبان ها اشتباه گرفته بود . چشمانش را درشت کرد و گفت : توکه هستی ؟ دهانش را گرفتم و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد . آنجا نه جاي حرف زدن بود و نه جاي سوال و جواب کردن، دم گوشش گفتم؛ هیس س س بعداً حرف می زنیم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت پنجاه و دوم دستش را گرفتم و به دنبال خودم کشیدم با یک دست دستش راگرفته بودم و با دست دیگر چراغ را تا اینکه وارد همان سلول خالی شدم ، دلش طاقت نیاورد ، با صداي بلند می خواست حرف بزرند که دوباره دهانش را گرفتم و با صدایی از ته گلو گفتم ؛ - چه خبرت است ؟ می خواهی همه بفهمند! دستم را کشید و گفت : تو که هستی ؟ - یک آشنا . دستش را گرفتم و گفتم : بیا برویم ، راه فرار باز است . -چرا آزادم میکنی ؟ من با تو هیچ کجا نمی آیم . دستم را زیر چانه اش بردم و گفتم : خوب آن چشم های درشتت را باز کن ، من عروسک خیمه شب بازي نیستم که به ساز تو برقصم ، حتی شده جنازه ات را از سیاه چال خارج کنم ، پس به سود خودت است که دنبال من بیائی . البته به او حق دادم به یک آدم غریبه که صورتش را هم پوشانده است اطمینان نکند ، ولی خودم از این ناراحت بودم که گرفتار بازي هاي عاشقانه و خطر ناك حلما و حمید شده ام . چراغ به دست در کانال می رفتم و حمید پشت سرم می آمد . تا اینکه رسیدم به آن درهاي آهنی، با چهره اي درهم کشیده و بی توجه به حمید کنار درب چهارم نشستم و به همان شیوه شمارش آجرها کلید را در آوردم و در را باز کردم . با چشم اشاره اي زدم و گفتم : خدا پشت و پناهت از همین در باید بروي . حمید که نگاهی به کانال می انداخت و دست را روي چهار چوبه در گذاشته بود گفت : - بدون چراغ؟ نمیدانستم چراغ را باید به او بدهم و خودم در تاریکی برگردم یا چراغ را با خودم ببرم و او را در تاریکی بفرستم . ناگهان فکري به ذهنم رسید، چراغی که در کانال افتاده بود . - دنبال من بیا رفتیم و چراغ را برداشتیم ،روشن کردیم و برگشتیم سر جای اولمان،کنار درب چهارم ایستاده بودم، چراغ را دستش دادم ، گفتم : -برو ، راستی این نامه را بانو حلما داده است . تا اسم حلما را شنید دست و پایش شل شد . ذوق را می شد در چهره اش احساس کرد ، گفت : مادرم چه می شود گفتم نمی دانم ، اگر خدا بخواهد اوهم به زودي آزاد می شود . نگاهش میکردم لنگان لنگان از من دور می شد تا اینکه از دید من ناپدید شد . حسابی خسته شده بودم ، آن همه فشار و ترس از دیده شدن و لو رفتن جانم را گرفته بود . _ قهوه را آرام آرام سرمیکشیدم دوست نداشتم چیزي که در مورد علاقه من است زود به پایان برسد . اصلاً محبوبه و قهوه یک خوبی مشترك دارند ، که آدم زود از آنها خسته نمی شود . نگاه کردن به چشمهاي محبوبه ، مثل نوشیدن قهوه است ، دوست دارم بیشتر با او باشم، دوست دارم شب را با نگاه کردن به چشمهای او سر کنم بدون اینکه بخوابم یا حتی چرت بزنم. برعکس همه شب هاي قبل که هوا سرد و سوزناك بود ، آن شب هواي خوب و ملایمی داشت ، با آسمانی صاف و پر از ستاره در قصر هیاهویی به پا بود ، ماجراي فرار حمید از سیاه چال دهان به دهان می چرخید ، خودم هم شنیدم که سلطان دو دربان سیاه چال که مسئول آنشب بودند رابه سیاه چال انداخته ، با اینکه یکی از آن دو نفر از همان هایی بود که مرا در نخلستان به دام انداخته ولی باز هم دلم برایشان می سوخت. چنان با خیال راحت قهوه می خوردم ، انگار نه انگار این کسی که روي صندلی چوبی نشسته و قهوه می خورد و به آسمان نگاه می کند ، همان مجرم دیشب است ، که همه درباره او حرف می زنند ولی کسی او را نمی شناسدحلما آدم زیرکی بود که مرا براي این کار انتخاب کرد . همه می دانستند که یکی از اهل قصر باید این کار را کرده باشد ، به خیلی ها بهتان این کار را چسبانده بودند، به غیر من . هیچ کس فکرش راهم نمی کرد که آدم سر به زیری مثل من دست به این کارها بزند، فنجان را تکان دادم و جرعه آخر قهوه را سر کشیدم . فرات را دیدم که از آنطرف حیاط می آمد ، انگار با من کار داشت ، جلوي من ایستاد ، سرش را پایین گرفت و گفت؛ - سلام قربان ، بانو حلما گفتند اگر هنوز سفارششان را حاضر نکرده اید ، خدمتشان برسید . می دانستم سفارش و این حرف ها پوشش است تا فراات بوئی نبرد . خنده ساختگی کردم و گفتم : پس بالاخره بانو تجدید نظر کرده اند! هان؟ - فکر می کنم همینطور باشدقربان. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد.... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت پنجاه و سوم بلند شدم و سرخوشان به طرف حیاط اول حرکت کردم، اینبار در آستانه یکی از حجره ها منتظرم ایستاده بود . بیشتر اوقات کنیزي به نام انسیه همراه حلما بود که آن شب هم کنار او دیده می شد. رسیدم ،حلما غرور همیشگی اش را داشت . - سلام بر بانو حلما حلما نگاهی به دورو ور انداخت. - سلام . -امري باشد ، در خدمتم بانو - آج فیل از هندوستان به دستم رسیده است ، می خواهم به زیباترین طرح ها منقوشش کنی . کمی جا خوردم ، قرارمان این نبود ، خواستم حرف بزنم که خودش گفت : - تا کی آماده می شود . ؟ گفتن این جمله همانا و رد شدن ابوحسان از کنارم همانا ، از پشت سرم می آمد و حلما که رو به روي من ایستاده بود متوجه او بود . گفتم : بانو بستگی به سلیقه زیباي شما دارد که چه طرحی را انتخاب کنید ، هرچه ریزه کاري انتخاب شما بیشتر باشد ، بی شک وقت بیشتري هم باید صرف آن کرد . ابوحسان سرش را پایین گرفته بود و طوري وانمود کرد که انگار اصلاً ما را ندیده است . ابو حسان که شرش را کم کرد ، حلما با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت : - اینجا امن نیست دنبال من بیا . حلما جلو افتاد ، انسیه پشت سرش و من عقب تر از آنها، آنها وارد حجره اي شدند ، من هم داخل شدم . حجره به اندازه کافی نور داشت و خیلی گرم و سنگین بود ، همین که وارد حجره شدم و در را پشت سرم بستم ، دلم هواي خواب کرد . چشمانم می خواست بسته شود ولی دستی روي سرو صورتمکشیدم و از این فکرها بیرون آمدم ، حلما که پشت به من کرده بود و با نگاه کردن به آینه و سرمه کشیدن خودش را مشغول کرده بود، گفت : خوب از پس مأموریت سیاه چال بر آمدي ، امیدوار شدم ، فکر می کردم دست و پا چلفتی تر از این حرف ها باشی. نگاهم را به شومینه دوختم و به چوب آتش گرفته خیره شدم ، باز هم حلما قصد تخریب داشت . ادامه داد : البته ... آدم بی ملاحظه اي نیستم ، پاداشت را همانطور که قول داده بودم آماده کردم . انسیه جلو آمد و دو کیسه طلا جلوي من گرفت ، از اینکه حلما شخصیتم را خرد می کرد حس بی کسی همه وجودم را گرفته بود . گفتم : ممنونم بانو . میل سرمه را زیر چشمش کشید و گفت : - می دانم که این پول ها براي تو کاري نمی کند و مهمتر از همه محبوبه است . سرم را بالا آوردم، حلما از کجا می دانست که محبوبه براي من مهم است ؟ اصلا او محبوبه را از کجا می شناخت ؟ سکوت کردم و حرفی نزدم تا خودش ادامه دهد : - می دانی که هر کاري از دستم بر می آید . حتی رساندن محبوبه به تو . یعنی واقعاً او می توانست کاري برایم انجام دهد ؟! دست و پایم را گم کردم، نمی دانستم از کدام در رحمت وارد شده که می خواهد محبوبه را به من برساند. - تو لیاقت داشتن محبوبه را داري مگر نه ؟ در جواب سوالش فقط نگاهش کردم ،خنده ریزي کرد و گفت : - مطمئن باش تو لیاقتش را داری. لحظه اي مکث کرد و ادامه داد : ولی خب هر چیزي بهائی دارد ، بهاي آزاد کردن حمید دو کیسه طلاست ، اما رسیدن به محبوبه ارزشش بیشتر است، درست است ؟! نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت پنجاه و چهارم - هرکار که باشد در خدمتم . - می دانستم جوان عاقلی هستی، می دانی نجار...گاهی زیباترین گل ها هم خار دارند . لحظه ای سکوت بر جلسه حاکم شد، میل را با ظرافتی تحسین بر انگیز زیر چشمش کشید و ادامه داد ؛ - بگو ببینم ، اصلا تا به حال باغ گل دیده ای؟ - خیر بانو - پس هنوز نمی دانی که باغبان ها چه کار می کنند، آنها خارها را از شاخه گل جدا می کنند ، تا به کسی آسیبی نرسد . - بانو وظیفه من چیست ؟ با انگشت اشاره ای به انسیه کرد و کنیز جلو آمد و یک ظرف کوچک فولادین را کف دستم گذاشت ، ظرف با همه کوچک بودنش ، محکم بسته شده بود و بسیار سنگینی می کرد . - خوب ازش مواظبت کن ،از هندوستان آمده آنقدر قدرت دارد که می تواند زمین را سوراخ کند . ظرف را در دستم بالا و پایین کردم و خوب نگاهش کردم ، سم دیده بودم ولی نه در ظرفی عجیب. - سم است بانو ؟ آري ، سمی مهلک براي از میان بردن کسی که وجودش مثل خار برای گل من است ، می دانی نجار، من زندگی کردن با حمید را پذیرفته ام ، ولی مادر کورش را نه . نجار تو فقط یک قدم با محبوبه فاصله داري . تحمل شنیدن این حرف ها را نداشتم . ناگهان بدنم سرد شد ، انگار هواي حجره آنقدر هم که فکر می کردم گرم نبود، دست هایم به سرعت یخ کرد و عرق سردي به پیشانی ام نشست ، محبوبه همه زندگی من بود ، براي رسیدن به او حاضر بودم هر کاري انجام دهم ، ولی گرفتن زندگی از کس دیگر تاخودم به زندگی ام برسم کار من عاشق نبود ، عشق پاك من طاقت لکه هاي سنگین گناه را نداشت . خیلی سریع خودم را از انتخاب این تو راهی سخت خلاص کردم . دو کیسه طلا را همراه سم ، روي تاقچه نزدیک در گذاشتم و گفتم : عذر می خواهم بانو ، من باغبان نیستم . بدون اینکه جمله دیگري بشنوم ، از حجره بیرون آمدم و به طرف حجره خودم حرکت کردم ، کنار شومینه نشستم ، و منتظر ماندم قهوه دم بکشد . از کاري که انجام داده بودم ناراحت نبودم ولی خوشحال هم نبودم ، مطمئن بودم کار درستی کرده ام ، عشقی که با خون یک بی گناه وصال یابد، عاقبتی جز فراق ندارد ، یادم نبود و گرنه به حلما می گفتم باغبانی که خارها را از گل جدا می کند ، خار در دست خودش فرو می رود . سُمباده را برداشتم و به جان تابلو افتادم تا هم سطح و لطیف شود،‌ چند قدم عقب رفتم تا با فاصله کم کار خودم را بسنجم ، واقعا زیبا شده بود . مخصوصا قسمت چشم هاي قو که آدم را عاشق می کرد . همه کارهایش را انجام داده بودم ، فقط می مانست رنگ کردنش که آن هم سر وقت انجامش می دادم . سیمرغ حالش خوب خوب شده بود و همه طرف بالا و پایین می پرید، آن روز، روز سه شنبه بود و باید خودم را براي شب چهارشنبه آماده می کردم ، حجره را جم و جور کردم تا کمی استراحت کنم . بالشت را نزدیک شومینه گذاشتم ، خواستم پرده ها را بکشم تا حجره مناسب براي خواب باشد که در کمال تعجی دیدم در باز شد، آن هم بدون اجازه ، با تعجب به در خیره ماندم کم پیش آمده بود کسی بدون در زدن وارد حجره شود ، ناگهان دو مرد تنومند وارد حجره شدند که هر کدام خنجر تیز در دست داشتند، آنها قدم به قدم با ابروهاي در هم کشیده جلو می آمدند و من پا به پاي آنها عقب می رفتم ، چشمانم از تعجب گرد شده بود ، آنقدر عقب رفتم که چسبیدم به دیوار هر دو جلو آمدند ، یکی دست گذاشت روی گلوی من و محکم فشار داد، دیگري یک ظرف کوچک جلوي چشمان من گرفت ، همان ظرف فولادین سم بود . می فهمیدم تابان چه کاري را پس می دهم . مردي که ظرف را جلوي چشمان من گرفته بود گفت : با این سم که آشنایی داري ؟ زمین را هم سوراخ می کند . دیگري گفت : نترس تو طعمه این خنجري . و خنجرش را گذاشت بر گلوي من ، نیمه جان شدم احساس می کردم همین الان است که کارم تمام شود . نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت پنجاه و پنجم چشمانم سیاهی می رفت ،سیمرغ را میدیدم که بال بال می زند، سیمرغ بلند شد و به کله کچل مردی که خنجر بر گلوی من گذاشته بود چنگ زد. مرد سعی می کرد سیمرغ را از خودش دور کند، هردو دستش را از من جدا کرد،براي سیمرغ خنجر کشید ومرد مدام دستهایش بالا و پایین می کرد. از فرصت استفاده کردم رو به در کردم و گفتم : نگهبان، نگهبان دیگري که من ترسیده بود به در نگاه کرد ، سیلی محکمی بر گوشش خواباندم و از کنارش فرار کردم ، آن یکی فریاد می زد: نگذار فرار کند. دومی هم خنجر به طرفم کشید و، خنجر لباسم را از بالا تا کمر پاره کرد ، در بسته بود ، اگر از راه در بیرون می رفتم ، سرعتم پایین می آمد و زود به دام می افتادم ، خودم را از پنجره که باز بود به بیرون پرت کردم ، نگهبان از من فاصله داشت، اگر به او می رسیدم آنها فرار می کردند،دنبال سرو صدا به پا کردن هم نبودم، ولی از بچگی نشانه گیري ام عالی بود. از زیر درخت کاج یک سنگ برداشتم و با نشانه گیري دقیق زدم به کمرش زدم. نگهبان با عصبانیت به من نگاه می کرد،گفتم: مجرم........... بیا اینجا........ انگار از حرف هاي من چیزي فهمیده باشد، دوید و آمد سمت من به آن دو نفر که داشتند به طرف ما می آمدند اشاره کردم،نگهبان گفت:چه کار کنم؟ - بگیرشان سریع تر. ناگهان زد زیره خنده و گفت : - مگر چه کار کرده اند! -آنها می خواستند مرا بکشند. -دست بردار قربان آنها از نگهبان هاي قصرند. نگهبان جلو رفت و شوخی وار با آنها دست دادو خوش و بشی حسابی راه انداخت و من ماندم حرفی که نمیتوانستم به کرسی بنشانم. __ هواي مسجد کوفه سرد و نمناك بود ، گوشه اي نشسته بودم وخدای خودم می گفتم : خدای من زمستان تا قلب خانه ها نفوذ کرده، کاری کن به قلب آدمها نرسد. آن شب ، سی و نهمین شبی بود که به مسجد کوفه می رفتم ، فقط یک شب چهارشنبه دیگر مانده بود تا حجت بر من تمام شود. مردم یکی یکی از مسجد بیرون می رفتند. پیرمردي که همیشه او را در مسجد کوفه می دیدم سمت من آمد، به احترامش بلند شدم از چهره روشن و پر نورش خوشم می آمد ، اخلاق خوبی هم داشت ، آدم ها را نشناخته تحویل می گرفت ، طبق معمول ، با همان لبخند همیشگی گفت : - چطوري پسرجان؟ لبخندي تحویلش دادم و گفتم : سلامتم به دعاي شما. می دانم که امشب هم قصد داري تا صبح اینجا بمانی ، وگرنه دعوتت می کردم که به خانه فقیرانه ام بیایی. ما بین صحبت های پیر مرد، لحظه اي به خواب فکر کردم ، از احساس نا امنی که داشتم تمام روز را بیدار بودم ، می ترسیدم بخوابم و دوباره سروکله آن دو غول بیابانی پیدا شود ، آن نگهبان هم که مرا به چشم ها دید سومی ما با آن دو نفر رفیق درآمد. - با اینکه خانه ما کوچک است ولی براي پذیرایی از هر مهمانی جا دارد. - ممنون این لطف شماست. پیرمرد که رفت ، دوباره در کنج خلوتم نشستم تا شب طولانی زمستان را با یاد محبوبه کوتاه کنم و به صبح امید برسانم. طولی نکشید که آفتاب هم طلوع کرد ، عجله می کردم تا به قصر برسم. با اینکه تمام شب را بیدار مانده بودم اما چنان شادي کاذبی به من دست داده بود که در پوست خود نمی گنجیدم ، به در قصر رسیدم . جلوي نگهبان هاي نیزه به دست ایستادم و گفتم : - نجار مخصوص قصر . همیشه همین طور بود، با شنیدن این چند کلمه کنار می رفتند و راه را براي من باز می کردند ،ولی آنروز نه، آمدند طرف من . دست هاي مرا گرفتند و بدون اینکه چیزي بگویند ، مرا کشان کشان به قصر بردند. - چه کار می کنید ؟ من نجار مخصوص قصرم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️ ﺳﺨﻨﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻃﻼ! 👌ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﺸﻮ... 🌿ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ، ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﺸﻮ! 🌼ﭼﻮﻥ ﮔﻨﺠﺸﮏﻫﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ! 🌿ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ... 🌼ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ... ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ! 🌿ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺬﺍﺏ، ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ! 🎉ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ... ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍﺩ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ..💕 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار_عاشقی_خدایش_خدامون_خیلی_خداست.mp3
10.58M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
🌸🎋 • • 🌸سلام مهربانان به اولین روز 🍃شهریورماه خوش اومدین 🌸الهی 🍃خونه تون گرم وپراز امید 🌸روزگارتون شادوآرام 🍃بزم عشقتان پرسرور 🌸امروزتون پرازلبخند 🍃ولبریزشادی و موفقیت😍 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581(2).mp3
1.92M
لحظاتی که شامل لطف خداوند قرار گرفته‌اید را به یاد آورید، بخاطر آوردن موهبت و لطف باعث انگیزه خواهد شد باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_پنجاه_و_سوم بهزاد با لحن آرامتري که از خیانت دقایق پیش خبري نبود گفت
✨✨✨✨✨✨ - من نمی تونم اینقدر سنگدل باشم باید کنارش بمونم اون به من نیاز داره! - تو چرا باید فداکاري کنی؟ پس خودت چی می شی؟ - منم دوستش دارم این علاقه دو طرفه اس. ما می خوایم با هم ازدواج کنیم. - ظاهراً همه حرفاتون را زدید و فقط اسم بچه تون را نذاشتین؟! - المیرا می شه اینقدر نیش و کنایه نزنی؟ - نه نمی تونم! چون دلم بدجوري سوخته. - تو بهترین دوست منی، باید از ازدواج من خیلی خوشحال باشی. - دیگه نیستم. مـن نمـی تـونم بـا آدم دمـدمی مزاجـی مثـل تـو کـه هـر لحظـه یـک تصـمیم جدیـد مـیگیره دوست باشم. - تو وضعیت من رو درك نمی کنی. - راست می گی یادم نبود عاشق نیستم و نمی تونم تو رو درك کنم. - المیرا، من... - بسه سهیلا، تو با من بازي کردي. - نه به خدا! مگه نشنیدي می گن لذت بخشش خیلی بیشتر از انتقامه. چهره المیرا غمگین شد از عصبانیت چند لحظه قبل خبري نبود. با صداي گرفته اي گفت: - سـهیلا تـو مـی خـوای یـک عمـر بـا این مـرد زنـدگی کنـی؟! بهـزاد یـک بـار امتحـانش را پـس داده، این آدم مشکوکه تو حتـی نمـیدونـی ایـن مـدت تـو ي آمریکـا چیکـار مـی کـرده ! اگـه واقعـاً این قـدر عاشقته چرا زودتر برنگشته و دنبالت نیامده؟ - تو که می دونی به خاطر اون رسوایی مجبور شده بمونه! - اصلاً من قبول کردم اون پشیمونه و می خواد یک مرد خانواده دوست باشه. - خب پس مشکل کجاست؟ - تو خیلی وقتـه کـه عـوض شـدي سـهیلا، تـو دیگـه اون دختـر سـابق نیسـتی، زنـدگی در کنـار خـانواده داییت روي افکـار و عقایـدت تـأثیر گذاشـته، مگـه خـودت نمـی گفتـی دیگـه نمـی تـونی تـوي مهمـونی هــاي مخــتلط حضــور داشــته باشــی، جلــوي نــامحرم بایــد حجــاب رو رعایــت کنــی. بــه ســر و لباســت نگــاه کــن. مانتوهــاي مناســب مــی پوشــی موهـاي چتـري روي پیشــونیت نمــی ریــزي، مــدل زنــدگیت عوض شده، سهیلا دیگه نمی تونی با مردي با ویژگی هاي بهزاد و خانواده اش کنار بیاي! - بهزاد آدم متمدنیه به عقایدم احترام می ذاره و آزادي کامل به من می ده! - مطمئنی؟ - البته! - مگه تو نمی خواي یه زندگی پاك و سالم داشته باشی؟ همون طورکه خدا دوست داره! - مسلماً همین طوره، تو که می دونی من مدتی سعی کردم به همین شیوه زندگی کنم. - بـه نظـر تـو، تـوي خونــه اي کـه مشـروب، قمـار، رسـیور، اخــتلاط محـرم و نـامحرم وجـود داره مــیشه این مدلی زندگی کرد؟ - به طور حتم رفتار من روي کارهاي اونا هم تأثیر داره! - و شـاید هــم بلعکــس رفتـار اونهــا رو ي تـو تـأثیر بگــذاره؟ فاصــله تـو و بهــزاد آنقــدر زیـاده کــه بـا عشق و علاقه این فاصله پر نمی شه مگر اینکه که تو هم بخواهی مدل اونها بشی! - اما من زندگی جدیدم را همین جوري دوست دارم دیگه نمی خوام مثل گذشته زندگی کنم. - با انتخاب بهزاد نمی شه، فکرات را خوب بکن و بهترین تصمیمت رو بگیر، خدانگهدار. حرفهاي المیـرا افکـارم را مغشـوش کـرده بـود . واقعـاً خواسـته مـن چـه بـود؟ مثـل خـانواده دایـی اسـد زندگی کنم یا مثل خانواده عمو فرخ و بقیه؟ کدام زندگی بهتر بود؟ - چه عجب این خانم دست از موعظه برداشت. با صداي بهزاد به طرفش برگشتم. - تو کی اومدي اینجا؟ - همین الان، من دارم میرم سهیلا، باید یک سر به شرکت پدرم بزنم با من کاري نداري؟ - نه، همه پذیرایی شدن؟ ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay