eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
☕ قسمت پنجاه و سوم بلند شدم و سرخوشان به طرف حیاط اول حرکت کردم، اینبار در آستانه یکی از حجره ها منتظرم ایستاده بود . بیشتر اوقات کنیزي به نام انسیه همراه حلما بود که آن شب هم کنار او دیده می شد. رسیدم ،حلما غرور همیشگی اش را داشت . - سلام بر بانو حلما حلما نگاهی به دورو ور انداخت. - سلام . -امري باشد ، در خدمتم بانو - آج فیل از هندوستان به دستم رسیده است ، می خواهم به زیباترین طرح ها منقوشش کنی . کمی جا خوردم ، قرارمان این نبود ، خواستم حرف بزنم که خودش گفت : - تا کی آماده می شود . ؟ گفتن این جمله همانا و رد شدن ابوحسان از کنارم همانا ، از پشت سرم می آمد و حلما که رو به روي من ایستاده بود متوجه او بود . گفتم : بانو بستگی به سلیقه زیباي شما دارد که چه طرحی را انتخاب کنید ، هرچه ریزه کاري انتخاب شما بیشتر باشد ، بی شک وقت بیشتري هم باید صرف آن کرد . ابوحسان سرش را پایین گرفته بود و طوري وانمود کرد که انگار اصلاً ما را ندیده است . ابو حسان که شرش را کم کرد ، حلما با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت : - اینجا امن نیست دنبال من بیا . حلما جلو افتاد ، انسیه پشت سرش و من عقب تر از آنها، آنها وارد حجره اي شدند ، من هم داخل شدم . حجره به اندازه کافی نور داشت و خیلی گرم و سنگین بود ، همین که وارد حجره شدم و در را پشت سرم بستم ، دلم هواي خواب کرد . چشمانم می خواست بسته شود ولی دستی روي سرو صورتمکشیدم و از این فکرها بیرون آمدم ، حلما که پشت به من کرده بود و با نگاه کردن به آینه و سرمه کشیدن خودش را مشغول کرده بود، گفت : خوب از پس مأموریت سیاه چال بر آمدي ، امیدوار شدم ، فکر می کردم دست و پا چلفتی تر از این حرف ها باشی. نگاهم را به شومینه دوختم و به چوب آتش گرفته خیره شدم ، باز هم حلما قصد تخریب داشت . ادامه داد : البته ... آدم بی ملاحظه اي نیستم ، پاداشت را همانطور که قول داده بودم آماده کردم . انسیه جلو آمد و دو کیسه طلا جلوي من گرفت ، از اینکه حلما شخصیتم را خرد می کرد حس بی کسی همه وجودم را گرفته بود . گفتم : ممنونم بانو . میل سرمه را زیر چشمش کشید و گفت : - می دانم که این پول ها براي تو کاري نمی کند و مهمتر از همه محبوبه است . سرم را بالا آوردم، حلما از کجا می دانست که محبوبه براي من مهم است ؟ اصلا او محبوبه را از کجا می شناخت ؟ سکوت کردم و حرفی نزدم تا خودش ادامه دهد : - می دانی که هر کاري از دستم بر می آید . حتی رساندن محبوبه به تو . یعنی واقعاً او می توانست کاري برایم انجام دهد ؟! دست و پایم را گم کردم، نمی دانستم از کدام در رحمت وارد شده که می خواهد محبوبه را به من برساند. - تو لیاقت داشتن محبوبه را داري مگر نه ؟ در جواب سوالش فقط نگاهش کردم ،خنده ریزي کرد و گفت : - مطمئن باش تو لیاقتش را داری. لحظه اي مکث کرد و ادامه داد : ولی خب هر چیزي بهائی دارد ، بهاي آزاد کردن حمید دو کیسه طلاست ، اما رسیدن به محبوبه ارزشش بیشتر است، درست است ؟! نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت پنجاه و چهارم - هرکار که باشد در خدمتم . - می دانستم جوان عاقلی هستی، می دانی نجار...گاهی زیباترین گل ها هم خار دارند . لحظه ای سکوت بر جلسه حاکم شد، میل را با ظرافتی تحسین بر انگیز زیر چشمش کشید و ادامه داد ؛ - بگو ببینم ، اصلا تا به حال باغ گل دیده ای؟ - خیر بانو - پس هنوز نمی دانی که باغبان ها چه کار می کنند، آنها خارها را از شاخه گل جدا می کنند ، تا به کسی آسیبی نرسد . - بانو وظیفه من چیست ؟ با انگشت اشاره ای به انسیه کرد و کنیز جلو آمد و یک ظرف کوچک فولادین را کف دستم گذاشت ، ظرف با همه کوچک بودنش ، محکم بسته شده بود و بسیار سنگینی می کرد . - خوب ازش مواظبت کن ،از هندوستان آمده آنقدر قدرت دارد که می تواند زمین را سوراخ کند . ظرف را در دستم بالا و پایین کردم و خوب نگاهش کردم ، سم دیده بودم ولی نه در ظرفی عجیب. - سم است بانو ؟ آري ، سمی مهلک براي از میان بردن کسی که وجودش مثل خار برای گل من است ، می دانی نجار، من زندگی کردن با حمید را پذیرفته ام ، ولی مادر کورش را نه . نجار تو فقط یک قدم با محبوبه فاصله داري . تحمل شنیدن این حرف ها را نداشتم . ناگهان بدنم سرد شد ، انگار هواي حجره آنقدر هم که فکر می کردم گرم نبود، دست هایم به سرعت یخ کرد و عرق سردي به پیشانی ام نشست ، محبوبه همه زندگی من بود ، براي رسیدن به او حاضر بودم هر کاري انجام دهم ، ولی گرفتن زندگی از کس دیگر تاخودم به زندگی ام برسم کار من عاشق نبود ، عشق پاك من طاقت لکه هاي سنگین گناه را نداشت . خیلی سریع خودم را از انتخاب این تو راهی سخت خلاص کردم . دو کیسه طلا را همراه سم ، روي تاقچه نزدیک در گذاشتم و گفتم : عذر می خواهم بانو ، من باغبان نیستم . بدون اینکه جمله دیگري بشنوم ، از حجره بیرون آمدم و به طرف حجره خودم حرکت کردم ، کنار شومینه نشستم ، و منتظر ماندم قهوه دم بکشد . از کاري که انجام داده بودم ناراحت نبودم ولی خوشحال هم نبودم ، مطمئن بودم کار درستی کرده ام ، عشقی که با خون یک بی گناه وصال یابد، عاقبتی جز فراق ندارد ، یادم نبود و گرنه به حلما می گفتم باغبانی که خارها را از گل جدا می کند ، خار در دست خودش فرو می رود . سُمباده را برداشتم و به جان تابلو افتادم تا هم سطح و لطیف شود،‌ چند قدم عقب رفتم تا با فاصله کم کار خودم را بسنجم ، واقعا زیبا شده بود . مخصوصا قسمت چشم هاي قو که آدم را عاشق می کرد . همه کارهایش را انجام داده بودم ، فقط می مانست رنگ کردنش که آن هم سر وقت انجامش می دادم . سیمرغ حالش خوب خوب شده بود و همه طرف بالا و پایین می پرید، آن روز، روز سه شنبه بود و باید خودم را براي شب چهارشنبه آماده می کردم ، حجره را جم و جور کردم تا کمی استراحت کنم . بالشت را نزدیک شومینه گذاشتم ، خواستم پرده ها را بکشم تا حجره مناسب براي خواب باشد که در کمال تعجی دیدم در باز شد، آن هم بدون اجازه ، با تعجب به در خیره ماندم کم پیش آمده بود کسی بدون در زدن وارد حجره شود ، ناگهان دو مرد تنومند وارد حجره شدند که هر کدام خنجر تیز در دست داشتند، آنها قدم به قدم با ابروهاي در هم کشیده جلو می آمدند و من پا به پاي آنها عقب می رفتم ، چشمانم از تعجب گرد شده بود ، آنقدر عقب رفتم که چسبیدم به دیوار هر دو جلو آمدند ، یکی دست گذاشت روی گلوی من و محکم فشار داد، دیگري یک ظرف کوچک جلوي چشمان من گرفت ، همان ظرف فولادین سم بود . می فهمیدم تابان چه کاري را پس می دهم . مردي که ظرف را جلوي چشمان من گرفته بود گفت : با این سم که آشنایی داري ؟ زمین را هم سوراخ می کند . دیگري گفت : نترس تو طعمه این خنجري . و خنجرش را گذاشت بر گلوي من ، نیمه جان شدم احساس می کردم همین الان است که کارم تمام شود . نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت پنجاه و پنجم چشمانم سیاهی می رفت ،سیمرغ را میدیدم که بال بال می زند، سیمرغ بلند شد و به کله کچل مردی که خنجر بر گلوی من گذاشته بود چنگ زد. مرد سعی می کرد سیمرغ را از خودش دور کند، هردو دستش را از من جدا کرد،براي سیمرغ خنجر کشید ومرد مدام دستهایش بالا و پایین می کرد. از فرصت استفاده کردم رو به در کردم و گفتم : نگهبان، نگهبان دیگري که من ترسیده بود به در نگاه کرد ، سیلی محکمی بر گوشش خواباندم و از کنارش فرار کردم ، آن یکی فریاد می زد: نگذار فرار کند. دومی هم خنجر به طرفم کشید و، خنجر لباسم را از بالا تا کمر پاره کرد ، در بسته بود ، اگر از راه در بیرون می رفتم ، سرعتم پایین می آمد و زود به دام می افتادم ، خودم را از پنجره که باز بود به بیرون پرت کردم ، نگهبان از من فاصله داشت، اگر به او می رسیدم آنها فرار می کردند،دنبال سرو صدا به پا کردن هم نبودم، ولی از بچگی نشانه گیري ام عالی بود. از زیر درخت کاج یک سنگ برداشتم و با نشانه گیري دقیق زدم به کمرش زدم. نگهبان با عصبانیت به من نگاه می کرد،گفتم: مجرم........... بیا اینجا........ انگار از حرف هاي من چیزي فهمیده باشد، دوید و آمد سمت من به آن دو نفر که داشتند به طرف ما می آمدند اشاره کردم،نگهبان گفت:چه کار کنم؟ - بگیرشان سریع تر. ناگهان زد زیره خنده و گفت : - مگر چه کار کرده اند! -آنها می خواستند مرا بکشند. -دست بردار قربان آنها از نگهبان هاي قصرند. نگهبان جلو رفت و شوخی وار با آنها دست دادو خوش و بشی حسابی راه انداخت و من ماندم حرفی که نمیتوانستم به کرسی بنشانم. __ هواي مسجد کوفه سرد و نمناك بود ، گوشه اي نشسته بودم وخدای خودم می گفتم : خدای من زمستان تا قلب خانه ها نفوذ کرده، کاری کن به قلب آدمها نرسد. آن شب ، سی و نهمین شبی بود که به مسجد کوفه می رفتم ، فقط یک شب چهارشنبه دیگر مانده بود تا حجت بر من تمام شود. مردم یکی یکی از مسجد بیرون می رفتند. پیرمردي که همیشه او را در مسجد کوفه می دیدم سمت من آمد، به احترامش بلند شدم از چهره روشن و پر نورش خوشم می آمد ، اخلاق خوبی هم داشت ، آدم ها را نشناخته تحویل می گرفت ، طبق معمول ، با همان لبخند همیشگی گفت : - چطوري پسرجان؟ لبخندي تحویلش دادم و گفتم : سلامتم به دعاي شما. می دانم که امشب هم قصد داري تا صبح اینجا بمانی ، وگرنه دعوتت می کردم که به خانه فقیرانه ام بیایی. ما بین صحبت های پیر مرد، لحظه اي به خواب فکر کردم ، از احساس نا امنی که داشتم تمام روز را بیدار بودم ، می ترسیدم بخوابم و دوباره سروکله آن دو غول بیابانی پیدا شود ، آن نگهبان هم که مرا به چشم ها دید سومی ما با آن دو نفر رفیق درآمد. - با اینکه خانه ما کوچک است ولی براي پذیرایی از هر مهمانی جا دارد. - ممنون این لطف شماست. پیرمرد که رفت ، دوباره در کنج خلوتم نشستم تا شب طولانی زمستان را با یاد محبوبه کوتاه کنم و به صبح امید برسانم. طولی نکشید که آفتاب هم طلوع کرد ، عجله می کردم تا به قصر برسم. با اینکه تمام شب را بیدار مانده بودم اما چنان شادي کاذبی به من دست داده بود که در پوست خود نمی گنجیدم ، به در قصر رسیدم . جلوي نگهبان هاي نیزه به دست ایستادم و گفتم : - نجار مخصوص قصر . همیشه همین طور بود، با شنیدن این چند کلمه کنار می رفتند و راه را براي من باز می کردند ،ولی آنروز نه، آمدند طرف من . دست هاي مرا گرفتند و بدون اینکه چیزي بگویند ، مرا کشان کشان به قصر بردند. - چه کار می کنید ؟ من نجار مخصوص قصرم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️ ﺳﺨﻨﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻃﻼ! 👌ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﺸﻮ... 🌿ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ، ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﺸﻮ! 🌼ﭼﻮﻥ ﮔﻨﺠﺸﮏﻫﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ! 🌿ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ... 🌼ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ... ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ! 🌿ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺬﺍﺏ، ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ! 🎉ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ... ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍﺩ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ..💕 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار_عاشقی_خدایش_خدامون_خیلی_خداست.mp3
10.58M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
🌸🎋 • • 🌸سلام مهربانان به اولین روز 🍃شهریورماه خوش اومدین 🌸الهی 🍃خونه تون گرم وپراز امید 🌸روزگارتون شادوآرام 🍃بزم عشقتان پرسرور 🌸امروزتون پرازلبخند 🍃ولبریزشادی و موفقیت😍 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581(2).mp3
1.92M
لحظاتی که شامل لطف خداوند قرار گرفته‌اید را به یاد آورید، بخاطر آوردن موهبت و لطف باعث انگیزه خواهد شد باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_پنجاه_و_سوم بهزاد با لحن آرامتري که از خیانت دقایق پیش خبري نبود گفت
✨✨✨✨✨✨ - من نمی تونم اینقدر سنگدل باشم باید کنارش بمونم اون به من نیاز داره! - تو چرا باید فداکاري کنی؟ پس خودت چی می شی؟ - منم دوستش دارم این علاقه دو طرفه اس. ما می خوایم با هم ازدواج کنیم. - ظاهراً همه حرفاتون را زدید و فقط اسم بچه تون را نذاشتین؟! - المیرا می شه اینقدر نیش و کنایه نزنی؟ - نه نمی تونم! چون دلم بدجوري سوخته. - تو بهترین دوست منی، باید از ازدواج من خیلی خوشحال باشی. - دیگه نیستم. مـن نمـی تـونم بـا آدم دمـدمی مزاجـی مثـل تـو کـه هـر لحظـه یـک تصـمیم جدیـد مـیگیره دوست باشم. - تو وضعیت من رو درك نمی کنی. - راست می گی یادم نبود عاشق نیستم و نمی تونم تو رو درك کنم. - المیرا، من... - بسه سهیلا، تو با من بازي کردي. - نه به خدا! مگه نشنیدي می گن لذت بخشش خیلی بیشتر از انتقامه. چهره المیرا غمگین شد از عصبانیت چند لحظه قبل خبري نبود. با صداي گرفته اي گفت: - سـهیلا تـو مـی خـوای یـک عمـر بـا این مـرد زنـدگی کنـی؟! بهـزاد یـک بـار امتحـانش را پـس داده، این آدم مشکوکه تو حتـی نمـیدونـی ایـن مـدت تـو ي آمریکـا چیکـار مـی کـرده ! اگـه واقعـاً این قـدر عاشقته چرا زودتر برنگشته و دنبالت نیامده؟ - تو که می دونی به خاطر اون رسوایی مجبور شده بمونه! - اصلاً من قبول کردم اون پشیمونه و می خواد یک مرد خانواده دوست باشه. - خب پس مشکل کجاست؟ - تو خیلی وقتـه کـه عـوض شـدي سـهیلا، تـو دیگـه اون دختـر سـابق نیسـتی، زنـدگی در کنـار خـانواده داییت روي افکـار و عقایـدت تـأثیر گذاشـته، مگـه خـودت نمـی گفتـی دیگـه نمـی تـونی تـوي مهمـونی هــاي مخــتلط حضــور داشــته باشــی، جلــوي نــامحرم بایــد حجــاب رو رعایــت کنــی. بــه ســر و لباســت نگــاه کــن. مانتوهــاي مناســب مــی پوشــی موهـاي چتـري روي پیشــونیت نمــی ریــزي، مــدل زنــدگیت عوض شده، سهیلا دیگه نمی تونی با مردي با ویژگی هاي بهزاد و خانواده اش کنار بیاي! - بهزاد آدم متمدنیه به عقایدم احترام می ذاره و آزادي کامل به من می ده! - مطمئنی؟ - البته! - مگه تو نمی خواي یه زندگی پاك و سالم داشته باشی؟ همون طورکه خدا دوست داره! - مسلماً همین طوره، تو که می دونی من مدتی سعی کردم به همین شیوه زندگی کنم. - بـه نظـر تـو، تـوي خونــه اي کـه مشـروب، قمـار، رسـیور، اخــتلاط محـرم و نـامحرم وجـود داره مــیشه این مدلی زندگی کرد؟ - به طور حتم رفتار من روي کارهاي اونا هم تأثیر داره! - و شـاید هــم بلعکــس رفتـار اونهــا رو ي تـو تـأثیر بگــذاره؟ فاصــله تـو و بهــزاد آنقــدر زیـاده کــه بـا عشق و علاقه این فاصله پر نمی شه مگر اینکه که تو هم بخواهی مدل اونها بشی! - اما من زندگی جدیدم را همین جوري دوست دارم دیگه نمی خوام مثل گذشته زندگی کنم. - با انتخاب بهزاد نمی شه، فکرات را خوب بکن و بهترین تصمیمت رو بگیر، خدانگهدار. حرفهاي المیـرا افکـارم را مغشـوش کـرده بـود . واقعـاً خواسـته مـن چـه بـود؟ مثـل خـانواده دایـی اسـد زندگی کنم یا مثل خانواده عمو فرخ و بقیه؟ کدام زندگی بهتر بود؟ - چه عجب این خانم دست از موعظه برداشت. با صداي بهزاد به طرفش برگشتم. - تو کی اومدي اینجا؟ - همین الان، من دارم میرم سهیلا، باید یک سر به شرکت پدرم بزنم با من کاري نداري؟ - نه، همه پذیرایی شدن؟ ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ - بله، چقدر هم خوش خوراك بـودن . تمـوم شـد . مـن دیگـه بایـد بـرم چنـد هفتـه ای کـه دنبـال خـانم بـودم و حسـابی از کـار و زنـدگی افتـادم. کـاراي شـرکت عقـب افتـاده و بابـا حسـابی شـاکی شـده! مـیخواي برسونمت؟ - نه کلاس دارم تو برو به سلامت. - خیلی ماهی عزیزم. باي! بهزاد رفـت و مـن کـه تـا بعـدازظهر کـلاس داشـتم مجبورشـدم بـدون حضـور المیـرا بـه کنجکـاو ي بـی پایان بچه ها در مورد بهزاد پاسخ بدهم. در تمـام مسـیر دانشـگاه تـا خانـه دایـی بـا خـودم فکـر مـی کـردم. آیـا مـن واقعـاً عـوض شـده بـودم؟ نماز خواندنم یکی از همین تغییرات بود. تنهـا 10 روزي بـود کـه نمـاز مـی خوانـدم. اوایـل بـرایم سـخت بـود امـا وقتـی علیرضـا کتـاب فلسـفه نماز را به من داد علاقه ام بیشتر شده بود و سعی داشتم حتماً نمازم را به جا بیاورم. آشـنایی بـا پیشـوایان دینـی هـم نقطـه عطفـی در زنـدگی ام بـود. کـه بـاز هـم پسـردایی بـا دادن چنـد کتـاب بـه مـن کمـک شـایانی بـه تغییـر افکـارم در مـورد آنهـا کـرد. از جملـه ایـن کتابهـا؛ نهـج البلاغـه کــه ســخنان امــام علــی بــود. و کتــاب مغــز متفکــر شــیعه کــه چنـدین دانشــمند غربــی دربــاره هــوش سرشار امام جعفـرصادق (ع) تـألیـف کـرده بودنـد . وقتـی اولین بـار کتـاب نهـج البلاغـه امـام علـی را خوانـدم از زیبــایی کلمــات ایشــان شــگفت زده شــدم و ســخنان بســیاري از بزرگــان و متفکــران غربــی را کپــی از سخنان آن امام دانستم. در نظـر خانواده هـایی ماننـد بهـزاد هـر چیـز کـه مـارك غـرب روي آن مـی خـورد نشـانه انتهـاي تمـدن و کلاس بود و هر چه کـه مربـوط بـه دین اسـلام و مسـلمانان بـود نشـانه عقـب مانـدگی بـود . در حـالی کــه در کتــاب مغــز متفکــر شــیعه بســیاري از نظریــات امــام صــادق(ع) دربــاره نــور، زمــان، ســتارها و بسیاري از چیزها بعدها پایه گذار بسیاري از اختراعات و ابداعات و نظریات شده بود. وارد خانــه شــدم . زن دایــی پکــر و گرفتــه رو ي مبــل نشســته و بــه فکــر فــرو رفتــه بــود . چنــان در افکارش غرق بود که حتی متوجه حضورم نشد. - سلام زن دایی جون! با صداي من، زن دایی سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت. به تلخی لبخند زد و گفت: - سلام دخترم! کی اومدي؟ - همین الان، شما آن قدر تو فکر بودي که متوجه من نشدي! آهی کشید و گفت: - ببخشید حواسم نبود. از رفتار زن دایی نگران شدم تاکنون او را تا این حد ناراحت ندیده بودم. - چیزي شده زن دایی جون! - نه مادر کمی بی حوصله ام. براي اینکه او را سرحال بیاورم به شوخی گفتم: - چند تا؟ - چی چند تا؟ - چند تا از کشتیاتون غرق شده؟ - ولم کن سهیلا حوصله ندارم! بــراي اینکــه از مــاجرا ســر دربیــاورم بــه دنبــالش بــه آشــپزخانه رفــتم . امــا او آنقــدر دمــغ بــود کــه پشـیمان شـدم و تـرجیح دادم تنهـایش گذاشـته و بـه اتـاقم بـروم . تمـام مـدتی کـه در اتـاقم بـه سـرمیبردم به این فکر می کردم که چگونه مسئله خواستگاري بهزاد را با آنها در میان بگذارم. تصمیم گرفتم به بهانـه کمـک بـه زن دایـی بـرا ي تهیـه شـام ابتـدا بـا او صـحبت کـنم . بـه همـین منظـور از اتـاقم خـارج شـدم هنـوز بـه پلـه ي اول نرسـیده بـودم کـه صـداي دایـی و علیرضـا و زن دایـی را کـه آهسته با یکدیگر مشغول گفت وگو بودند را شنیدم. زن دایی: - والا چی بگم آنقدر دست دست کردي که ازدواج کرد. حدسم درست بود مونا ازدواج کرده بود. صداي گرفته علیرضا بلند شد: - کی زنگ زدند؟ زن دایی: - بعد از ظهر، قبل از اینکه سهیلا بیاد! ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ علیرضا: - یعنی تمومه؟ زن دایی: - ایـن جـور کـه مـادره مـی گفـت؛ پسـرش بـا سـهیلا چنـد سـاعت قبـل صـحبت کـرده، سـهیلا موافقـه براي همین رضایت داده بیان خواستگاري! با شنیدن اسمم از زبان زن دایی خشکم زد. آنها در مورد من صحبت می کردند. علیرضا: - یه روزِ راضی شده؟ زن دایی: - نه، مثل اینکه خیلی وقته با هم حرف میزنن، امروز راضی شده! دایی: - سهیلا کار خوبی نکرده که به ما چیزي نگفته، حالا چرا اینقدر عجله دارن؟ زن دایی: - پسرش عجله داره، دو سال قبـل کـه نـامزدیش بـا سـهیلا بـه هـم خـورده، ترسـیده مـی خـواد زودتـر عقد کنن. دایی با گله گفت: - چند ماه این دخترِ مثل دسته گل جلوي چشماته، می خواستی؛ زودتر می گفتی! باورم نشد یعنی علیرضا از من خوشش می آمده؟ پس چرا رفتارهایش چیزي نشان نمی داد؟ علیرضا: - من بهش علاقـه دارم امـا از احسـاس سـهیلا هیچـی نمـی دونـم . فکـر ... فکـر نمـیکـردم این جـوري بشه. اصلاً این پسرِ چطور سر و کله اش پیدا شد؟! زن دایی: - برم باهاش حرف بزنم؟ شاید اونم تو رو دوست داره از حیا چیزي بروز نمی ده؟ دایی: - قســمت نیســت زن، دل ایــن دختــر هنــوز بــا اون پســرِ بــوده، د یـدي حلقــه اش هنــوز تــو انگشــتش بود! علیرضا: - می دونستم فاصله مـن و سـهیلا خیلـی زیـاده بـرا ي همـین هیچ وقـت پـا پـیش نذاشـتم . صـبر کـردم، مـی خواسـتم بـدونم اخلاق یـاتش چطوریـه، از نظـر فکـر و اعتقـاد بـه هـم مـی خـوریم یـا نـه، مـی تـونیم بعـدها بـا هـم کنـار بیایم یـا نـه، در ثـانی دوسـت داشـتم ا ین علاقـه دو طرفـه باشـه و اون هـم بـه مـن علاقه پیـدا کنـه امـا نشـد . یعنـی مـن راهـش رو بلـد نبـودم، مـن مثـل پسـرا ي دیگـه نمـی تونسـتم ادا ي عاشق هـا را بـاز ي کـنم بـه جـا یی اینکـه اون رو بـه سـمت خـودم بکشـونم بـا حرفـام باعـث دلخـور یش می شدم می خواستم ابـرو را درسـت کـنم چشـم رو کـور مـی کـردم البتـه کسـی کـه بـا هـیچ زنـی جـز مــادرش برخــورد نداشــته باشــه بهتــر از ایــن هــم نمــی شــه، حــالا کــه بــه اون پســر علاقــه داره مــن مزاحم خوشـبختیش نمـیشـم امیــــ ... امیـدوارم. خوشـبخت بشـه شـما هـم هیچـی بهـش نگـین مــــ ...مـن... علیرضا با صداي لرزانی. آشپزخانه را ترك کرد. - اسد آقا برو با سهیلا حرف بزن! دایی معترضانه گفت: - بـرم چــی بگـم؟ بگــم پسـر مــن بـا ســی و دو سـال ســن خـودش عرضــه نداشـت بیــاد خواســتگاري باباش را فرستاد! زن دایــی و دایــی هنــوز مشــغول صــحبت بودنــد . دیگــر تحمــل شــنیدن حرفهایشــان را نداشــتم و بــه اتاقم پناه بردم. هنـوز در شـوك بـودم. بـاور نمـی کـردم چیزهـایی را کـه شـنیده بـودم. علیرضـا واقعـاً بـه مـن علاقـه داشت؟ اگر علیرضـا مـی فهمیـد از سـر دلسـوز ي بـا بهـزاد ازدواج مـی کـنم چـه مـی کـرد؟ ا ین وسـط تکلیف مـن چـه بـود؟ مـن بـا کـدام یک خوشـبخت مـی شـدم؟ خواسـتگارانم؛ مردانـی از دو سـنخ کـاملاً متفـاوت بـا عقایـد و رفتارهـاي متضـاد بودنـد. بطـوري کـه از دیـد مـن آن دو حتـی سـر سـوزنی نمـی توانســتد درمســئله اي بــه توافــق برســند و بــا هــم کنــار بیاینــد. روحیــات مــن بــه کــدام یک نزدیکتــر بود؟ علیرضـایی کـه بـرایش احتـرام قائـل بـودم و مـی توانسـتم بـه راحتـی بـه او تکیـه کـنم یـا بهـزادي کـه دوستش داشتم اما مورد اعتمادم نبود. ** ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ بهــزادي کــه ثروتمنــد بــود و مــیتوانســت بــه راحتــی زنــدگی پــر زرق و بــرق گذشــته ام را بــرا یم فـراهم کنـد؟ یـا علیرضـایی کـه بـا دسـت خـالی خـودش را بـه یکـی از بهتـرین درجـات علمـی رسـانده بود و آینده ي درخشانی داشت اما در حال حاضر سرمایه اي نداشت. سـکوت بـی سـابقه اي در سـر سـفره شـام بـه وجـود آمـده بـود . علیرضـا نبـود، دایـی و زن دایـی هـم کسل و بی حوصله تر از آن بودند که تمایلی به شکستن آن داشته باشند. بــا بلنــد شـدن ناگهــانی صــداي زنــگ موبــایلم هــر دو نگاهشــان بــه مــن معطــوف شــد . شــماره بهــزاد روي صـفحه مـانیتور خـود نمـایی مـی کـرد جـرأت نداشـتم جـواب بـدهم. خجالـت مـی کشـیدم، حـس آدمــی را داشــتم کــه بــه عزیــزانش خیانــت کــرده اســت. بــا قطــع شــدن صــدا ي زنــگ نفــس راحتــی کشیدم. دایی لبخند کوچکی زد و گفت: - چرا جوابش را ندادي؟ بنده ي خدا زنگ زده صداي تو را بشنوه! موبایلم را خاموش کردم نمی دانم چرا در آن لحظه تمایلی نداشتم با بهزاد حرف بزنم! **** از خواب بلنـد شـدم از تشـنگی زیـاد گلـو یم مـی سـوخت . نگـاهی بـه پـارچ خـالی کـردم. بـا خسـتگی از تخت پایین آمـدم . بـا نبـود علیرضـا لزومـی نمـی دیـدم. لباسـها ي خـوابم را عـوض کـنم و بـا همانهـا بـه طبقــه پــایین و یــک راســت بــه آشــپزخانه رفــتم. خانــه در ســکوت مطلــق بــود . آشــپزخانه بــا لامــپ هـالوژنی سـبز رنگـی بـا نـور ضـعیفی روشـن بـود. بـه طـرف یخچـال رفـتم. امـا احسـاس کـردم فـرد دیگــري هــم در آشــپزخانه حضــور دارد . آب دهــانم را قــورت دادم و بــا تــرس بــه طــرف راهــرو ي کـوچکی کـه در انتهـاي آشـپزخانه قـرار داشـت رفـتم درکمـال تعجـب علیرضـا را دیـدم بـه شـوفاژ لـم داده و غرق در مطالعه بود. نمی دانم کـی بـه خانـه بازگشـته بـود؟ ناگهـان متوجـه لباسـها ي نـاجورم شـدم . تـاپ سـفید بـا شـلوارك قرمــز ! لــبم را گــاز گــرفتم و تصــمیم گــرفتم قبـل از اینکـه متوجـه مـن شـود آنجـا را بـه آرامـی تـرك کـنم. امـا دیگـر دیـر شـده بـود چـون خیلـی ناگهـا نی سـرش را بـالا کـرد و متوجـه حضـورم شـد دیگـر کـار از کـار گذشـته بـود. جیـغ کـوچکی زدم و گفتم: - تو رو خدا چشماتون رو ببندین! علیرضا که از این صحنه آنقدر گیج و شوکه شده بود دستپاچه گفت: - چشم چشم چشم. - خب حالا برید بیرون دیگه! با چشمان بسته بلند شد و دستش را به دیوار گرفت با من من گفت: - نمی تونم این جوري برم بیرون می شه راهنمایی کنید؟ - باشه من راهنمایتون می کنم! - اول راســت بریــد نــه نــه اون جــا میــز... افتــادن صــندلی و متعاقــب آن ســر خــوردن علیرضــا و ولــو شــدنش کــف آشــپزخانه و البتــه شکســتن گلــدان کر یســتال روي میــز صــداي ناهنجــاري را تولیــد کرد. - آخ... با نگرانی گفتم: - علیرضا خان طوریتون شد؟ بیچـاره چشــمانش هنــوز بسـته بـود ! هنــوز جـوابم را نــداده بــود کـه یکــی از چــراغ هـا روشــن شــد و سـپس زن دایـی سراسـیمه بـا چهـره خـواب آلـود و چشــمانی نیمـه بـاز بـه آشـپزخانه آمـد بـا د یــدن علیرضا که کف آشپرخانه ولو شده بود چشمانش باز و هوشیار شد و با تعجب گفت: - وا، مادر چرا این جوري شدي؟ قبــل اینکــه علیرضــا توضــیحی بدهــد، زن دایــی ســرش را بــالا آورد و تــازه متوجــه مــن بــا آن ســر و وضع شد! چشمانش از تعجب از حدقه بیرون زد با دستش روي گونه اش زد و گفت: - خدا مرگم اینجا چه خبره؟ ** ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay