✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
از خجالــت صــورتم ســرخ شــد نصــف شــب، مــن نیمــه برهنــه بــا علیرضــا طــاق بــاز روي زمــین!! بــی اختیــار جیــغ زدم و بــا ســرعت از آشــپزخانه فــرار کــردم . خــودم را انــداختم تــو ي اتــاقم و همــان جــا پشت در نشستم. از بس دویـده بـودم نفسـم بـالا نمـی آمـد . کـم کـم تنفسـم عـادي شـد در یـک لحظـه تمــام اتفاقــات از جلــو ي چشــمانم گذشــت از یــادآوري چهــره وحشــتزده علیرضــا و عکــس العمــل
هـاي خـودش و خـودم خندیـدم. ایـن دفعـه سـومی بـود کـه بـدبخت را بـا بـی حجـابیم غـافلگیر کـرده بودم. هر چنـد ایـن بـار اوضـاع وخیم تـر بـود، مـن بـا لباسـی نـاجور جلـو ي پسـر ي کـه در عمـرش یـک
زن بــی حجــاب جــز محــارمش ند یــده بــود ایســتاده بــودم و خیــره نگــاهش کــرده بــودم . قســمت جـالبش زمـانی بـود کـه وقتـی هـر دو متوجـه وضـعیت قرمـز اوضـاع شـد یم. مـن هـالو، بـه جـا ي اینکـه
خــودم از آنجــا فــرارکنم او را مجبــورکرده بــودم کــه بــا چشــمانی بســته آشــپزخانه را تــرك کنــد . او هـم مثـل کـودکی مطیـع حـرف احمقانـه ام را قبـول کـرده سـپس آن برخـورد و بعـد هـم پخـش شـدن علیرضا روي زمین!
از یـادآوري چهـره بـا نمکـش، خنـده ام گرفـت و بعـد از مـدتها یـک دل سـیر خندیـدم. بـا صـدا ي اذان صبح دیگر نخوابیدم و نمازم را خواندم. علیرضـا زودتـر از مـن از خانـه خـارج شـده بـود و مـن دیگـر نگـران برخـوردم بـا او بـه خـاطر اتفـاق دیشـب نبـودم. دانشـگاه بـدون المیـرا بـرایم کسـل کننـده بـود. بـه هـم صـحبتی اش نیـاز داشـتم دلـم مـیخواسـت از احسـاس علیرضـا، از تردیـد و حـس تـرحمم بـه بهـزاد، از چشـمان غمگـین بهــزاد، از
سـکوت علیرضـا، از همـه چیـز بگـویم امـا چـه سـود! المیـرا حـق داشـت مـن دختـر سسـت اراده اي بــودم کــه نمــی توانســتم بــراي مهمتــرین مســئله زنــدگیم درسـت تصـمیم بگیـرم و هــر لحظــه نظــرم عوض می شد و تصمیمی جدید می گرفتم.
سر کلاس موبایلم پـی در پـی زنـگ مـیخـورد بـی توجـه بـه تمـاس گیرنـده جـوابش را نـدادم . بعـد از پایــان درس بــا نگــاهی بــه صـفحه تماســهاي نــاموفق متوجــه شــدم بهــزاد 18 بــار تمــاس گرفتــه بــود .
تصمیم گرفتم خودم تماس بگیرم.
- بله؟
- سلام بهزاد جان.
- معلومه کدوم قبرستونی هستی؟
- چه طرز حرف زدنه؟
- جواب من رو بده، چرا گوشیت رو برنمی داري؟
- سر کلاس بودم نمی تونستم.
- میمردي یه لحظه از کلاس می زدي بیرون و جواب می دادي؟
- چرا مثل طلبکارا حرف می زنی؟
- تو هم اگه مثل من از دیشب چند بار تماس ناموفقی داشتی سگ می شدي!
- گفتم که اون موقع نمی شد، به جاش حالا زنگ زدم.
- مرده شور تـو و اون دانشـگاه مسـخرت رو ببـره کـه حتـی بـه خـاطر مـن یـک لحظـه هـم نمـی تـونی ازش بگذري!
- بسه بهزاد! از وقتی زنگ زدي، داري یک ریز فحش می دي، تحمل منم حدي داره.
بـا نـاراحتی گوشـی را قطـع کـردم. چنـد بـار زنـگ خـورد امـا جـوابش را نـدادم . .صـداي مکـرر زنـگ عصــبی ام کــرد بــا حــرص موبــا یلم را خــاموش کــردم و همــان جــا رو ي نیمکــت نشســتم و در افکــارم غــرق شــدم. هنــوز هــیچ نســبتی بــا مــن نداشــت آن وقــت ا یــن طورگســتاخانه ســرم داد و هــوار مــی کشید. نه به رفتار دیروزش نه به امروز!
- سهیلا!
با صداي ساناز که رو به رویم ایستاده بود و صدایم می کرد به خودم آمدم.
- کجایی دختر؟ چند بار صدات کردم.
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#خانومانه
#کینه_به_دل_نگیر
خانم ها معمولا زود میبخشن ولی دیر یادشون میره
ولی آقایون شاید دیر ببخشن ولی معمولا زود یادشون میره
برای همین ناخوآگاه شوءظن در خانم ها بیشتر اتفاق میافته.
چون دائما مسایل قبلی و جدید رو به هم ربط میدن و نتیجه گیری میکنن
بهتره که اگر میبخشیم دیگه پشتش به خاطر بخشش مون منت نذاریم
تحقیر نکنیم نگیم یادت باشه هااااا
آخرین باره میبخشماااااا
چند بار ببخشم؟؟؟
خودمونیم ماها زود دلمون نرم میشه و میبخشیم ولی دیر یادمون میره
ولی مردا به شرط سالم بودن!شاید بعضیاشون یکم دیر ببخشین ولی معمولا حافظه طولانی مدتشون مثل ماها قوی نیست نه؟
وقتی میبخشیم دیگه منت شو روشون نذاریم. همیشه خودمونو بذاریم جای طرف مقابل؛ ماهم یه عیبایی داریم و ممکنه یه اشتباهایی بکنیم.
همیشه میگن:ببخش تا خدا ببخشه...
البته خب #بخشش هم باید یه زمان مناسب باشه به شرطی که طرفمون هم بدعادت نشه و سو استفاده بکنه.
واقعا مهارت میخوادا!!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت پنجاه و پنجم چشمانم سیاهی می رفت ،سیمرغ را میدیدم که بال بال می زند، س
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت پنجاه و ششم
آنها نه صداي مرا می شنیدند و نه توجهی به من می کردند . گاهی آدم می داند کاري که می کند هیچ فایده اي ندارد، ولی باز هم تلاش میکند، حرف زدن من هیچ فایده اي نداشت .
به حیاط اول رسیدیم ، مرا از چند پله سنگی بالا بردند و در یک حجره انداختند و رفتند ، حتی در را هم قفل کردند . همان ابتداي حجره جدید ایستادم فضاي اطرافم را وارسی کردم.
حجره بزرگ و پرنور بود ، با دیوار هایی نقاشی شده و پر ازطرح هاي مطلا . همه وسایل شخصی و وسایل کارم را آنجا ریخته بودند ، براي اطمینان برگشتم و دستگیره در را فشار دادم ، دیدم فایده ای ندارد، در های قفل با فشار دادن دستگیره باز نمیشوند.
سیمرغ روي تاقچه نشسته بود و با چشم هاي گشوده مرا نگاه می کرد ، خنده ام گرفت ، آن مردك غول پیکر آنقدر خنجر را بالا و پایین کرد که سر آخر همه دم هاي زاغ چیده شد ، هیکلش آنقدر خنده دار شده بود که فکر کنم خود سیمرغ هم از آن حال و روزش خجالت می کشید که به استقبال من نمی آمد .
رفتم نزدیک پنجره ، روي تاقچه نشستم، کنار سیمرغ، خوب می دانستم چرا زندانی ام کرده اند . در موجی از اقیانوس افکارم فرو رفتم؛ اگر از روز اول پا به آن حیاط نمی گذاشتم . حال و روزم این نبود، اگر آن خرماهاي لعنتی را هوس نمی کردم هرگز پایم به این قصر باز نمی شد، اگر آن پیرزن را کشته بودم به این روز گرفتار نمی شدم.......نه محمد حسن تو قاتل نیستی.
فایده اي نداشت با این فکر کردن ها و غصه خوردن ها چیزي عوض نمی شد . نگاهی به دورتا دور حجره انداختم . حجره زیبایی بود ، حیف بود که پریشان و به هم ریخته باشد .
تصمیم گرفتم به جاي اینکه زانوي غم بغل بگیرم و غنبرك بزنم حجره را تمییز کنم و از زندگی در قصر لذت ببرم ، بالاخره عاطف از سفر می آمد و مرا از این مظلومیت و بی کسی نجات می داد پرده ها را شبیه مادرم که در گوشه پنجره جمع می کرد ، جمع کردم و وسایل روی زمین ریخته را مرتب کردم، میز کارم را گوشه اتاق و پشت به پنجره گذاشتم تا فضاي کاري ام ساده و بی آلایش باشد و زمان کار حواسم به این طرف و آن طرف پرت نشود .
از تابلوي بزرگ آواز قو فقط رنگ کاري اش مانده بود ، که رنگ هم نداشتم،پس باید بیکار میماندم، که بی کار نشستن را هم دوست نداشتم ، کنار پنجره رفتم و به حیاط کم و بیش شلوغ نگاه کردم . شاخه خشک و رو به بالاي درخت گردو مرا یاد شاخ گوزن می انداخت .
ناگهان فکري به سرم زد تا از تنهایی در بیایم . بین چوب هاي اضافه گشتم تا بالاخره چوب دلخواهم را پیدا کردم .
چوب حجیم و خوش بافتی که اندازه یک هنداونه بزرگ بود .
چوب را وسط میز کارم گذاشتم ، و خودم چند متر عقب تر روي صندلی نشستم و عاقل اندر سفیهه نگاهی به چوب انداختم دستم را زیر چانه ام گذاشتم و بهترین طرح براي ساختن یک گوزن چوبی ظریف را در نظر گرفتم ، همیشه همین کار را می کنم ، چند متر عقب تر می نشینم و فقط به طرح جدید فکر می کنم ، آن قدر فکر می کنم تا همه جزئیات طرح در ذهنم نقش ببند آن وقت شروع به کار می کنم .
آن روز هم تنها چیزي که کم داشتم فنجان قهوه بود ، مدت زیادي نشستم و خودم را به فکر کردن به طرح یک گوزن چوبی مشغول کردم ، گاهی فکر هاي دیگري سراغم می آمد آن ها را کنار می زدم و باز به یک گوزن که سرش را کج کرده و شاخ هاي بزرگش را به رخ می کشد و حریف را به مبارزه می طلبد فکر می کردم ، هر چقدر فکر می کردم بیشتر به جزئیات کار پی می بردم ، چه اوباهتی در این طرح نهفته
بود. در حال و هواي خودم بودم که صداي کلیدي که در حال باز کردن در بود ، خوشحالم کرد ، خدا خدا می کردم که عاطف باشد تا با دیدنش او را در آغوش بگیرم و از همه تنهایی و بی کسی ام در این مدت کوتاه برایش بگویم . ولی وقتی در باز شد یک سرباز زره پوش که صورتش سیاه و آفتاب سوخته بود داخل آمد . بدون اینکه سلام کند به طرف میز کارم رفت و ظرف غذا را روي میز گذاشت ، چون فکر
می کردم عاطف در را باز می کند ، کمی توي ذوقم خورده بود ، ولی با دیدن نگهبان خوشحال شدم که می توانم چیزهایی را که دوست دارم از او بخواهم ، تا همچین احساس تنهایی هم در این کنج خلوت به من دست ندهد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت پنجاه و هفتم
- سلام ، خوب شد که آمدید، راستش رنگ سفید ، آبی فیروزه اي ، آبی ارغوانی ، سبز ، زرد و مقداري هم قرمز می خواستم براي کار
سلطان . در ضمن با یک فنجان قهوه هم مشکلی ندارم ، اگر بیاورید ...
بدون اینکه به من نگاه کند در را بست و رفت . صداي قفل کردن در هم خیلی روي عواطفم
تاثیر گذاشت، اصلا به انسان بودنش شک کردم ، حتی به من نگاه نکرد . چند دقیقه بعد دوباره صداي باز شدن در آمد ، یک سینی بزرگ پر از رنگ را داخل فرستاد و دوباره در را بست .
با صداي بلند گفتم :
- قهوه هم خواسته بودم ها ...
اما نه شنید و نه خواست بشنود.
بلند شدم ، رنگ ها را وارسی کردم ، همه رنگ ها را آورده بود ، رنگ سفید که بیشتر همه رنگ ها به آن نیاز داشتم کفاف کار من را نمی داد .
در همان بعد از ظهر کوتاه زمستانی رنگ کردن را شروع کردم و تا آخر شب آن را به اتمام رساندم ، تابلوي زیبایی شده بود، مخصوصاً وقتی از دور نگاهش می کردم جلوه زیبائی داشت، با دیدن آن تابلو بزرگ و زیبا ، البته اگر تعریف از خود نباشد ، می توانستم خودم قو شوم و در دریاچه آبی شنا کنم و هواي عشق را بار دیگر تنفس کنم و با هر دم و بازدم قلبم بتپد و دلم براي معشوقه ام تنگ شود ، اما براي دلتنگی نیازي به پرنده شدن و شنا کردن در دریاچه نبود ، باز هم دلم براي محبوبه تنگ شد، چند نفس عمیق کشیدم رنگ ها را کنار گذاشتم و کنار پنجره نشستم . باد می وزید و آخرین برگهای درختان را هم به زمین می انداخت ، پیه سوزهای روشن در حیاط خاموش شدند، بازهم دلم براي محبوبه تنگ شده بود ، بی قراریم اما قابل توصیف نبود ، حجره جدید امکانات بیشتري از حجره اولم داشت، در کنج حجره ، سکویی مستطیلی که جاي خواب مناسبی به نظر می رسید قرار گرفته بود، روي سکو
دراز کشیدم و پتو را روي خودم انداختم ، از هر طرف فکري به سمتم روانه می شد ، هزار سوال
برايم به وجود آمده بود که براي هیچکدامشان جوابی نداشتم ، چرا عاطف همه چیز را از محبوبه نگفت؟ یعنی خبر خوبی بود که خودش می خواست برساند ؟ یا خبر بدی بودکه از گفتنش در نامه هراس داشت ؟ چرا من عاشق شدم ؟ عشق چیست ؟ از کجا می آید ؟ و هزاران سوال و فکر بی مورد دیگر ، که
همه آن ها را پس زدم ، اشک که در گوشه چشمم جمع شده بود را پاك کردم و خوابیدم . فردا صبح زود بعد از خوردن صبحانه ، طرح گوزن را شروع کردم و با قلم و تیغ و چاقو به جان چوبی که آماده کرده بودم افتادم.
روزها پشت هم می گذشت و من هر روز مضطرب تر از روز قبل که نکند این شب چهارشنبه را که شب آخر است در این حجره بمانم و هرچه که بافتم رشته شود سر میکردم.
روز سه شنبه از راه رسید ، هنوز هم عاطف نیامده بود، هنوز هم امید داشتم که برسد .
چشم امیدم به در بود که با صداي کلید انداختن باز شود و عاطف را ببینم، کار گوزن را در آن چند روز تمام کرده بودم ، همانطور که می خواستم از آب در آمده بود ، با اوباهت و زیبا .
از صبح سه شنبه که بیدار شدم بی قراری به من رو آورد ، قدم می زدم و آرام و قرار نداشتم . سیمرغ هم مثل من بی قرار بود ولی نمی دانم براي چه چیزي بی قراري می کرد ، دمش را بریده بودند نمی توانست بپرد ، فقط قدم میزد و غار غار میکرد .
خودم را آرام کردم و با این دروغ که عاطف می آید، خوابیدم .
غروب از خواب بیدار شدم ، زانوهایم را بغل گرفتم و مثل کودکی که با همه قهر کرده باشد به غروب آفتاب نگاه کردم ، دیگر امیدم را از دست داده بودم ، انگار قرار نبود عاطف بیاید ، دو هفته نبودنش واقعاً برایم سخت گذشت ، در واقع اگر می خواهی بفهمی چقدر یک نفر را دوست داري ، باید مدتی دوري او را تجربه کنی ، در نبودش هر چقدر بی قرار شدي ، همان قدر هم دوستش داری . آدمها وقتی همدیگر رادارند قدر همدیگر را نمی دانند و و قتی از هم دور می شوند تازه جاهاي خالی نیمه گشده شان را حس می کنند .
رفتن به مسجد کوفه و تمام کردن چهله ای که نزدیک به یک سال برایش زحمت کشیده بودم و در گرما و سرما انجامش داده بودم بهانه اي بود تا عاطف را ببینم و دیدن عاطف بهانه اي بود تا به چهلمین شب و حیاتی ترین شب زندگی ام برسم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت پنجاه و هشتم
شب از راه رسیده بود و من مثل پرنده اي که در قفسی زیبا و مجلل اسیر شده است، اسیر تنهایی خودم بودم، هیچ راهی براي بیرون رفتن نمی دیدم، تنها کاري که می توانستم انجام دهم این بود که بار دیگر دو زانو را بغل بگیرم و به آسمان بی ستاره و شاخه لرزان درختان نگاه کنم،آدمهای که زانو هایشان را بغل میکنند و به فکر فرو میروند بدون شک تنها ترین آدمهای جهانند، زمان دیر می گذشت و تنها راهی که برای بیرون رفتن به آن فکر میکردم فرار بود، منتظر بودم تا نگهبان براي آوردن شام در را باز کند اما در تمام طول شب نگهبان در را باز
نکرد ، فکر می کنم یادش رفته بود که شام بیاورد .
کم کم هوا روشن شد، دراز کشیدم و به خواب رفتم ، چیزي نگذشت که با صداي کلید در بیدار شدم ، سرم از بی خوابی درد می کرد . ولی خوابم نمی برد ، بی اشتها شده بودم . حتی حوصله نگاه کردن به صبحانه را هم نداشتم . کسی نبود در این بی قراري مرا در آغوش بگیرد و آرامم کند ، مجبور بودم باز بنشینم دو
زانو را بغل بگیرم و با آغوش گرفتن خودم ، خودم را آرام کنم .
دوباره صداي کلید بلند شد حتما بازهم نگهبان بود . به در نگاه کردم ، با دیدن عاطف بغض راه گلویم را بست ، سرم را پایین انداختم ، عاطف با اشتیاق و ناراحتی به سمت من می آمد . هیچ حرفی نزدیم، نه من و نه عاطف.
همه حرف هایمان در سکوت نهفته بود ، عاطف رسید به من ، دستانش را دور گردنم حلقه کرد و سرش را روي شانه ام گذاشت ولی من همچنان نشسته بودم و بغض گلویم اجازه نمی داد حرف بزنم . نفس هاي گرمش که به گردنم می خورد بغضم را بیشتر می کرد . ضربان قلبش را حس می کردم ، نگران می تپید ، انگار که تا پیش من دویده باشد . با صداي آرام و نگران گفت :
- نباید تنهایت می گذاشتم، خیلی اذیت شد، خوبی ؟
سکوت کردم ، نمی توانستم حرف بزنم.
- با من حرف نمی زنی محمد؟ به خدا قسم همه چیز تقصیر من است ، ولی حرف بزن.
بغضم ترکید ، چشمانم طوفانی شد و سیل اشک از چشمانم جاري شد دلم از سلطان ، ابوحسان ، نگهبان های کر و لال و حلما گرفته بود ، دلم براي خود بدبختم می سوخت
که سی و نه شب را خودم را رساندم و شب آخر ، همان شبی که قرار بود حلال مشکلات من باشد به خاطر بازي های ابلهانه قصر و کارهاي کودکانه بعضی ها خراب شده بود .
گفتم : این قصر و جاه و مقام براي هیچ کس ماندنی نیست ، حتی پدر تو .
- محمد آنطورکه تو فکر می کنی نیست . پدر من مقصر...
- بس کن عاطف .
حرفش را که قطع کردم ، دستش را از روي شانه ام برداشت ، نگاهی به من کرد و گفت :
- محمد !
- هرچه می کشم از همین قصر است ، خدا پنجمی را نشانت ندهد .
وقتی این را گفتم ، عاطف به هم ریخت و گفت :
- دعا می کنم هیچ وقت سرت نیاید ، چیزي را بفمی که دیگران نمی فهمند ، نه اینجا دارالعماره است ، نه پدر من خلیفه .
عاطف کنار پنجره رفت و ادامه داد : وقتی می گویم چیزي از قصر نمی دانی همین است .
عصبانی بودم ، با اینکه عاطف را دوست داشتم ولی نمی توانستم توجیهاتش را درباره قصر قبول کنم ، قصر ظالم بود همانطور که می دیدم ، و ظالم تر از همه سلطان بود ، گفتم :
- تو که از قصر هوا خواهی می کنی ، همان کسی نیستی که از ابوحسان می نالید .
از کوره در رفت و گفت :
ببینم ، تو فکر کردي داري چوب ظلم هاي پدر من را می خوری، آدمی که خربزه می خورد پای لرزش هم می نشیند ، زمانی باید به این لحظه فکر میکردي که زیر بار انجام دستورات حلما رفتی.
و دوباره یک دستش را روي تاقچه گذاشت و به بیرون از پنجره خیره شد .
- اشتباه می کنی شاهزاده ، من دارم چوب مخالفت با حلما را می خورم، مخالفت با خانواده شما است که چنین عاقبتی دارد، میبینی حال و روزم را ، اینها به خاطر مخالفت با دردانه خواهر تو است.
سرش را با تعجب به طرف من برگرداند و با لحن آرامتري گفت :
- یعنی تو سیاه چال نرفتی ؟
نمی دانستم چه بگویم که همه چیز را در لحظه جمع کنم ، گفتم :
-نه که نرفتم ، یعنی رفتم ، ولی ...
- ولی چه ؟!
- ولی داستان مفصل است طول می کشد تا بگویم .
ساعتی طول کشید تا همه آنچه را که بین من و حلما پیش آمده بود براي عاطف باز گو کنم ، ما بین حرف ها یکی به میخ میزدم یکی به نعل ، وقتی که همه حرفهایم را زدم ، سکوت کردم تا خودش قضاوت کند ، عاطف بعد از شنیدن حرف هاي من ، سرش را پایین گرفت و گفت :
- کاش از همان اول بازیچه دست حلما نمی شدی.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت پنجاه و نهم
- می دانی من از چه می سوزم ؟ از اینکه دقیقا شب چهلم خراب شد، شاید اگر این چهله همان اول کار خراب میشد، انقدر آتش به جانم نمی افتاد.
- حق می دهم که همه چیز را زیر سر پدر من ببینی .
نیشخندي زدم و گفتم : چقدر خوب بالاخره حق را به من دادي .
لبخند شیرینی زد و گفت :
- البته باز هم معتقدم که تو اشتباه میکنی .
- عاطف این قصر است و این پدر تو ، چه کسی می تواند روي حرف پدرت حرفی بزند ، او هر جور که بخواهد می تازد ، واقعا کودکانه است که مجرم ها را نزد سلطان بیاورند و او به خاطر هیچ و پوچ آنها را به سلاخه بکشد .
ابروهایش را کمی بالا داد و انگشت اشاره اش را به نا کجا آباد اشاره داد و گفت :
- به خدا قسم اگر می دانستی در قصر چه اژدهای دوسری زندگی می کند هیچ وقت این حرف را نمی زدي .
لب و لوچه ام را آویزان کردم و گفتم : احتمالا این اژدهای دوسر ابوحسان است ، که می خواهی همه بدبختی هاي قصر را سر او خراب کنی، هووم نیازي نیست بگویی ، خودم می دانم مردي خبیث تر از او پیدا نمی شود ولی وقتی سلطان همه کاره است ، ابوحسان چه کار می تواند انجام دهد!
- تو ابوحسان را نشناخته اي پسر ، او همیشه ساز مخالف من را می زند، چقد این کلاغت غار غار می کند.
- خودت بهتر میدانی عاطف ، اگر پدرت زیر بار تصمیمات ابوحسان می رود ، به خاطر این است که حرف هاي او با ذائقه پدرت خوش است نه به خاطر اینکه پدرت قصد مخالفت با تو را داشته باشد .
- همه اینها که گفتی درست، اما حرف ابوحسان که می آید دست و پاي پدرم شل می شود ، پدر بارها و بارها گفته تا به حال مردي به زیرکی او ندیده ام، انگار پدرم را سحر کرده ،هرگز راضی نمی شود این ابوالفتنه را کنار بگذارد .
- واقعا از من انتظار داري قبول کنم چون پدرت سِحر شده همه اعدام ها ، زندانی ها و ظلم هاي پدرت بی اشکال است؟
- نه من نمی خواهم بگویم....
- آه دوست من، به نظرم اصلا توجیهاتت قابل قبول نیست .
-محمد.. محمد... محمد چرا تو حرف مرا نمی فهمی او یک یهودي است که به خون مسلمان تشنه است، اگر او زیر گوش پدرم ننشیند و جرم هاي سبک و مسخره را بزرگ نمایی نکند . پدرم حکم اعدام و سیاه چال صادر نمی کند،چه کسی به جز ابو حسان میتواند قبل از جاسه محاکمه شرای به دست پدرم بدهد تا پدر مست شود و روی هوا حکم صادر کند.
- ابو حسّان یهودی است !؟
- آري یهودي است و تمام نگهبان هاي قصر که تحت فرمان اویند ، یهودي اند
- مثل اینکه قضیه پیچیده تر از آن است که فکر میکردن،فقط یک سوال می ماند .
نگاهم کرد یعنی بپرس .
- ابوحسان چند سال است که اینجاست ؟
نمی دانم ، از آن زمان که چشم باز کردم بود .
از سکو پایین آمدم ، قدمی عالمانه و درشت برداشتم و مثل آدم هایی که چیزي میدانند که دیگران نمی دانند گفتم : پس آنقدر هم که می گویی بد نیست ، چه بسا یار با وفایی باشد .
- چطور؟!
- ببین عاطف، کمه کم تو سه سال از من بزرگتري یعنی حد اقل بیست و سه سال است که این مرد در کنار پدرت زندگی کرده ، البته راه خیانت برایش باز بوده ، چطور می شود که به پدرت خیانت نکرده ؟!
انگارکه حرف ساده لوحانه اي زده باشم، صورتش را کج کرد و با یک پوزخند گفت : وقتی می گویم نمیشناسیش یعنی همین،سیاست ابوحسان سیاست پشت پرده است .خودش را نشان نمی دهد ولی حرفش را به کرسی می
نشاند . او یهودی است، یعنی فقط تیر اندازی بلد است و هیچ گاه شمشیر نمی کشد، با این حال او نیازي به براندازي پدرم ندارد، همین قدر که سلطان آنقدر ساده است که به حرف هایش گوش می کند ، برایش بس است .
- عجیب است ، سیاست بسیار عجیبی است، حالا چه کار می ککنی ؟
لبخند زد و گفت : صبر می کنم تا موقعش برسد، می دانم که خدا با من است، راستی تو نمی خواهی از معشوقه ات بپرسی؟
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت شصت
- خبرهاي خوبی داري مگرنه ؟
- راستش خبر خوب که چه عرض کنم .
- یعنی خبر خوب نیاوردي ؟!
دستهایش را تا سینه بالا آورد و سرش را تکان داد که یعنی نمی دانم خبرم خوب است یا بد ، به شیطنتش پی بردم می خواست مرا اذیت کند ، مطمئن بودم خبر خوبی دارد ، عاطف با خیال راحت نشسته بود ولی من آرام نمی گرفتم ، تا درباره محبوبه نمی شنیدم نمی توانستم بنشینم، به زور خودم را عادي جلوه دادم ، گفتم :
- نکند برای حرف زدن زیر زبانی می خواهی!
- راستش سري به محله شما زدم ، خودم هم گیج شده بودم ، دفعه قبل از هر کسی نشانه خانه شان را می گرفتم جوابم را نمیدادند، اما این بار از همان اولین نفري که پرسیدم گفت ، سه کوچه بالاتر می نشینند .طبق آدرسی که داده بود ، رفتم ،آن مرد راست می گفت . همان جا زندگی می کردند .
لام تا کام حرف نمی زدم تا فقط گوش باشم و بشنوم . چشمم پیش سیمرغ رفت که کنج حجره نشسته بود و با چشم هاي مظلومش مرا نگاه می کرد .
عاطف ادامه داد : البته کسی در کوچه پیدا نبود ، اگر هم کسی پیدایش میشد، نمی پرسیدم، بهترین مورد همان کودکانی بودند که در کوچه بازي می کردند ، یکی شان را صدا زدم ، همه آمدند ، وقتی از محبوبه پرسیدم ، همه گفتند کلاغت دارد خراب کاري می کند .
- چی ؟
- پرنده ات خراب کاري کرده .
به سیمرغ نگاه کردم ، آن چشمان مظلومش نشان از خجالت داشت .
- نگاهش نکن ادامه بده .
ادامه داد؛ همه بچه ها می گفتند محبوبه ازدواج نکرده ، حتی چند بار ازشان درباره مراسم عروسی سوال کردم اما کسی چیزی نمی دانست .
- ولی ... !
- بچه ها دروغ نمی گویند محمد، بد گمان نباش.
سرم را آرام تکان دادم و گفتم : می دانم ، ولی محبوبه هم دروغ نمی گوید.
سریع به عمق کلام من رسید به فکر فرو رفت ، کنار لبش را با دو انگشت ، نرمش دادو گفت :
قبلا گفتی که روز آخر محبوبه را دیدي و با او سخن گفتی ، همان روز به تو گفته بود که می خواهد با کسی ازدواج کند درست است؟،
- ولی او تا به حال به من دروغ نگفته است ، بگو ببینم من حرف بچه هارا باید باور کنم ، یا حرف سه آدم بالغ و عاقل را ؟
- یعنی به جز محبوبه ، ماجراي عروسی را از کسان دیگري هم شنیدي ؟
- با همین دو گوش خودم شنیدم ، اصلا شنان بود که باعث شد از آن مهلکه فرار کنم و از نا کجا آباد سر در بیاورم ، بعدش هم اگر شمیم که غلام است و محبوبه دروغ بگویند،میگوییم اشکالی ندارد ولی شنان چه دلیلی براي دروغ گفتن
داشت؟
-خب طبیعی است محمد جان بعضی وقتها کسانی که دروغ گفتن بلد نیستند هم دروغ می گویند . مثلا محبوبه آن روز چهره اش کمی عجیب به نظر نمی رسید ؟
انگار اصلا نشنیده بود که درباره شنان و شمیم چه گفته ام ، دوباره رفت سر خانه اول که اثبات کند محبوبه دروغ می گوید ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نوچ، آن روز نه قیافه اش به دروغ گوها می خورد نه حرف زدنش ، چشم هایش را از من پنهان کرده بود و مصمم می گفت برو .
عاطف سریع سرش را بالا گرفت و انگار چیزي یادش آمده باشد گفت : فکر کنم چیزهایی فهمیده ام.
- عاطف، خواهش میکنم مثل پدرت به قضیه نگاه نکن.
- نه نه ، فقط یک لحظه به من گوش کن، روزي با برادرم به ماهیگیري رفتم ، ماهی بزرگی در دامم افتاد . برادرم اصرار داشت وقتی به قصر برگشتیم به پدر بگویم که او ماهی را صید کرده ، ولی من قبول نکردم و خواستم این افتخار را به نام خودم ثبت کنم، سر ماهی یکی به دو کردیم و بینمان دعوا افتاد .برادرم مرا خواباند روي زمین ، نشست روي سینه ام و خنجرش را بر گلویم گذاشت ، نفسم حبس شده بود ، نمی توانستم چیزي بگویم ، با چشمانم مظلومانه به او نگاه کردم ،برادرم طاقت دیدن اشکهای مرا نداشت، از روی سینه ام بلند شد و گفت : شوخی کردم ،گفتم : ولی چشمانت چیز دیگري نشانم می داد،من همه چیز را از چشمهای او خوانده بودم،ببین رفیق شاید آدمها دروغ بگویند ولی چشمها دروغ نمی گویند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
دنیا هفت رو دارد:
۱- خوشی و شادی
۲- ناخوشی و اندوه
۳- عافیت و تندرستی
۴- موفقیت و کامیابی
۵- بخشش و آمرزش
۶- احترام و محبت
۷- چشم پوشی و نادیده گرفتن بدیها
از خداوند می خواهم که :
- اولی را نصیب شما کند؛
- دومی را از شما دور کند؛
- با سومی شما را بپوشاند؛
- چهارمی را در مسیرتان قرار دهد
- پنجمی قسمتتان
- ششمی از طرف من تقدیم شما
- و هفتمی را هم از شما درخواست دارم
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
قرار_عاشقی_زندگی_فاصله_آمدن_و_رفتن.mp3
18.21M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع