eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃 قهر کردن زیادی شما اصلا خوب نیست 💔 اینکه قهر میکنید و منتظر میشینید تا همسرتون بیاد آشتی کنه اصلا کار پسندیده ای نیست. 💔 اگر میبینید خانمتون قهر میکنه، این جزیی از زنه. ❣اون قهر میکنه که خودشو برای شما لوس کنه ❣قهر میکنه که شما بهش محبت کنید 📳 قهر کردن زیادی 💔 دور از شأن یک آقاست 💔 دور از مردونگی شماست ❣ اگر رفتاری از همسرتون شما رو اذیت کرده راهش این نیست که قهر کنید ❣ درستش اینه که با لحنی خوش ناراحتی تون رو بهش بگید تا تأثیر گذار باشه ❣ با قهر کردن، تند حرف زدن، نیش و کنایه به هیچ نتیجه ی مثبتی نمیرسید ❣ فقط ممکنه که رفتار خانم بدتر از قبل هم بشه چون رفتار شما ترک هایی روی قلبش به جا گذاشته 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
زندگى حڪایت قدیمی کوهستان است هرچه را که صدا کنی همان را میشنوی پس به نیکی صدا کن تا به نیکی به تو پاسخ دهد. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان قهوه چی عاشق ☕ قسمت شصت و یکم با حرف های عجیب عاطف، همه نا امیدي هاي زندگی ام را میتوانستم فراموش کنم ، ولی آیا واقعیت هم همین بود ، عمیق فکر می کردم و قدم می زدم ، پس از مکثی کوتاه گفتم؛ یعنی آن روز ... - آري او چشمهایش را از تو پنهان می کرد چون نمی توانست خوب نقش بازي کند. - اما آن دونفر . آن ها را چه می گویی ؟ یعنی آنها هم دروغ گفتند ؟! - غلامی که بعد از محبوبه آمد اسمش چه بود ؟ - شمیم - همان ، مگر نمی گویی که او دقیقا بعد از محبوبه آمد ، وقتی او بعد از محبوبه می آید ، یکی هم بعد از ظهر همان روز تو را سوق به فرار می دهد حالا هم که من شنیدم ازدواج نکرده ، همه اینها را با هم جمع کنی یعنی چه ؟ دیگر حرفی براي گفتن نداشتم، او راست میگفت، امکان نداشت به طور عادی همه این اتفاق ها در یک روز بیفتد، به در خیره شدم ، آهی کشیدم و گفتم :ای شمیم زبان باز . - می بینی آنها کاري کردند که خودت پا به فرار بگذاري و بی خیال محبوبه شوي . این بغض نامرد ، همان جایی به گلوي آدم می افتد که آدم نمی داند چه کار کند . با تو ام، تو الان باید خوشحال باشی ! - من به صداقت محبوبه ایمان داشتم . به صورتم دستی کشیدم ، بغضم را فرو بردم و گفتم : به آن تونل هاي سیاه چال راهی هست؟ لبخند زیرکانه اي زد و گفت : - قصد فرار داري ؟ حرفی نزدم ، منتظر ماندم جواب سوالم را بدهد . - متأسفم از اینجا به آن کانال ها راهی نیست ، در ضمن اگر هم باشد فراري ات نمی دهم . پرسشگرانه نگاهش کردم . جواب چشم هایم را بسیار سریع داد؛ - خب معلوم است که آنجا راه خوبی براي فرار نیست ، بعد از گندي که تو زدي تمرکز نگهبانان روي همان کانال هاست . لبخندي زد وگفت : اگر راه فرار باشد ، چه کار می کنی ؟ -یعنی چه که چه کار می کنی ؟ فرار می کنم. منظورم این است ، برنامه ات چیست ؟ دست راستم را در موهایم فرو بردم و گفتم : - وقتی راه فرار مهیا نیست برنامه به چه درد می خورد . - و اگر راه فرار باشد ؟ - هر جور که شده محبوبه را بدست می آورم . پس خوب استراحت کن که کار زیادي داري ابروهایم را بالا دادم ، چشم هایم را درشت کردم و زل زدم به چشمهاي عاطف که برق می زد و گفتم : یعنی تو می توانی ؟ -شک نکن، اینجا قصر است و هزار شاه گریز دارد ، نزدیکترینش همین حجره کناري توست . عاطف بعد از گفتن این جمله با سرعت به طرف در دوید، گفتم شاید حالت تهوع گرفته است ، خودش را به در رساند ، در را به سرعت باز کرد و به چپ و راست سالن نگاه کرد ، در را بست و برگشت کنار من چیزي فکرش را مشغول کرده بود . گفتم : چه شد یکدفعه ؟ تو صدای تکان خوردن در را نشنیدي ؟ - فکر نکنم . - بی خوابی به من فشار آورده احتمالا توهم بود. - خیر است انشااالله . - خوب استراحت کن و براي نیمه هاي شب آماده باش . -به روي چشم رفیق. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
رمان قهوه چی عاشق ☕ قسمت شصت و دوم عاطف خواست که برود ، تا نزدیکی در رفت دستش را روي دستگیره در گذاشت ، سر برگرداند و گفت : - در ضمن خواهش می کنم در این نصف روز حواست را جمع کن که کسی چیزي نفهمد، مخصوصاً ابوحسان ، الان هم که در این قفس اسیري ، حاصل بی احتیاطی آن شب تو و حلماست،سخت به خونت تشنه است. - پس براي چه مرا نکشت؟ - چون ارزشش را نداشتی، خداحافظ. در را باز کرد ، قبل از اینکه برود ، به او گفتم : ممنونم از بودنت ، اگر نبودي نمی دانم چه بلایی سرم می آمد . لبخند ملیحی زد و رفت . دراز کشیدم ، از بی خوابی زیاد کارم به جائی رسیده بود که خوابم نمی برد ، کمی احساس گنگی و سر درد داشتم ولی سرم را که روي بالشت گذاشتم ، فکر رفتن و شوق رسیدن به محبوبه اجازه خواب به من نمی داد ، چند باري جهت خوابم را عوض کردم ، سرم را روي بالشت تنظیم کردم ، تازه داشت چشمانم گرم خواب می شد که صداي باز شدن قفل در بلند شد ، نه عاطف قرار بود بیاید ، نه زمان ناهار از راه رسیده بود که نگهبان بیاید، هیچ چیز نمی توانست مثل دیدن او متعجبم کند ، زبانم بند آمد، انتظار دیدن هر کسی را داشتم غیر از حلما ، سر جایم نشستم ، به همه وسائل هاي من ، مخصوصاً به سیمرغ نگاهی حقیرانه کرد ، آرام آرام قدم برمیداشت و سمت من می آمد ، بی مقدمه حرفش را شروع کرد. - به به شازده ... امید وارم دهانت آنقدری چفت و بست داشته باشد که حرفی به عاطف نزده باشی، گمان کردي از دست من قصر در رفتی ؟! خدا می داند اگر حرفی زده باشی باید بر قبر محبوبه بنشینی و اشعار عاشقانه بسرایی ، مرگ یا زندگی دست خودت است ، حواست را جمع کن خطا نکنی . این ها را گفت در را محکم بست و رفت . آنجا به این نکته رسیدم که قصر چه آدم های عجیبی دارد ، یکی مثل حلما تهدید می کند و دستور می دهد ، دیگري به خاطر اطاعت از دستور دیگري من بی نوا را زندانی می کند ، و براي اینکه بتوانند استفاده مورد نیاز را از من ببرند ، به جاي سیاه چال در اتاقی در و پنجره بسته زندانی ام می کنند ، یکی هم مثل عاطف آنقدر در حقم مهربانی می کند که نمی دانم چگونه از شرمندگی اش در بیایم ، حالا هم که حلما و دوباره تهدید و دوباره تحقیر، تا الان با من سروکار داشت ، حالا دست روی نبضم میگذارد و اسم محبوبه را می آورد ، خدا نکند آدم هاي ضعیف ، یک نقطه ضعف از آدم پیدا کنند ، آنوقت است که نمک بر زخم تازه ات می پاشند و هرچه می شود دست روي نقطه ضعفت می گذارند . خدا هیچ بنی آدمی را طعمه انسان هاي ضعیف نکند . گرمی و لطافت دست هاي کسی را روي صورت و چشم هایم حس کردم، چشمم را به هزار زحمت باز کردم، فضاي اطرافم تاریک تاریک بود، عاطف مثل برادري مهربان بالاي سرم ایستاده بود ، فانوس را روشن کرد، بلند شدم تا نیمچه وسایلم را داخل بقچه بپیچم ، اول از همه تابلوي کوچک آواز قو براي هدیه دادن به محبوبه ، تعدادي لباس گرم و در آخر مقدار زیادي قهوه که عاطف برایم جور کرده بود . با چشمی خمار به عاطف نگاه کردم. - عاطف چه کار می کنی؟گناه دارد. - منقار این دم بریده را می بندم که کار دستمان ندهد. وسایل اندکم را جمع کردم,نگاه آخر را انداختم به حجره اي که..... مهم نیست.....نگویم بهتر است، استفاده کردن از جملات منفی کاري از پیش نمی برد.تو فکر کن حجره اي که یک هفته با یاد محبوبه در آن گذارندم. حس خوب و بدي وجودم را گرفته بود,دلیل خوشحالی ام را میدانستم ولی دلیل گرفته بودنم را خودم هم نمی دانستم و هر چقدر در راهرو فکر کردم به نتیجه اي نرسیدم، عاطف در حجره را باز کرد و من پشت سر او وارد شدم، حجره اي که واردش شدیم فرقی با حجره خودم نداشت منتظر بودم فانوس ها را کنار بگذاریم وفرش را بالا بزنیم که عاطف در کمد چوبی را باز کرد. -از داخل کمد؟ -اشکالی دارد؟ سرم را تکان دادم و بعد از عاطف وارد کمد شدم, فضاي کمد ,کمی تنگ و محدود بود ولی پشت کمد خالی بود و بلافاصله وارد کانالی تاریک شدیم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت شصت و سوم فضای کافی برای دونفر نبود اما یک نفر راحت می توانست در آن قدم بزند، عاطف جلوتر از من می رفت ومن با بقچه اي که در دست داشتم,سیمرغ به دوش پشت سر او حرکت می کردم.دیواره هاي کانال رنگ تیره و دلگیري داشت. در آن فضاي دلگیر همه چیز یادم می آمد,کاش دهانم را قفل می زدم تا خیلی از حرف ها را عاطف نمی شنید چطور دلم آمد کسی که به من آنقدر مهربانی کرده بود دلش را بشکنم ,هر چه باشد سلطان پدر عاطف بود، حتی اگر ظالم یا ساده لوح بود، چطور به خودم جرأت دادم به عاطف بگویم خدا پنجمی را نشانت ندهد، دارالعماره قصري است کنار مسجد کوفه که روزي سر امام حسین(ع) راجلوي عبیداالله گذاشتند، بعد از دو سه سال سر عبیداالله را جلوي پای مختار قرار دادند و پس از مدتی سر مختار را جلوي پس از مدتی سرمختار را پیش مصعب گذاشتند,روزي هم آمد که سر مصعب را جلوي عبدالملک گذاشتند,در همان لحظه پیر مردي گفت: لا إله إلا إالله,عبداالملک که متوجه تعجب پیرمرد شده بود,به او گفت: - از چه چیزي تعجب کردي؟ پیر مرد گفت:این چهارمین سري است که جلوي این تخت می بینم. عبدالملک گفت:خدا پنجمی را نشانت ندهد. وبا این جمله دستور تخریب آن قسمت از قصر را دارد. حالا همه آنها مرده اند و من چقدر پشیمانم که این جمله را به عاطف گفتم,با گفتن این جمله تنها میخواستم به عاطف بفهمانم که این مال دنیا برای ایچ کس ماندنی نیست، در حال پایین رفتن از پله هاي سنگی و مارپیچ بودیم, که به عاطف گفتم :تو از دست من دلخوري؟ با صدای آرامی گفت؛ - آرام تر، این نزدیکی ها نگهبان دارد. -با صداي ضعیف تري گفتم: دلخوری؟ - نه - چرا صدایت می لرزد! انگار می خواهی گریه کنی. سرش را تکان داد و گفت :باید فانوس ها را خاموش کنیم,جلوتر نگهبان است. فانوس خودم را خاموش کردم,چند لحظه ای صبر کردیم تا چشم هایمان به تاریکی عادت کند,چند قدم جلو تر رفتیم, عاطف پشت دیواری ایستاد و آرام سرك کشید,رو به من کرد و گفت:نشانه گیري ات خوب است؟ گفتم:با چه سلاحی؟ - باسنگ. - حرفه ای تر از من پیدا نمیشود. - بیا اینجا. کنارش ایستادم,یک سالن بزرگ می دیدم که با نور مشعل همه جایش روشن بود و یک سرباز که روي صندلی خوابش برده بود. - آن در باز را نگاه کن,می خواهم سنگ را داخل آن انبار پرتاب کنی. - سنگ داري؟ یک سنگ کوچک کف دستم گذاشت,نشانه گیري کردم,سنگ را پرتاب کردم و دقیقا خورد به هدف ,سر وصداي زیادي بلند شد. عاطف گفت:چه میبینی؟ - همه چیز سر جاي خودش است. - نگهبان بیدار نشد. - نه. –دوباره امتحان کن. براي بار دوم نشانه گیري کردم,زیر لب می شمردم سه دو یک و دقیقاً برخورد با هدف، اینبار فکر کنم چیزي شکست, صدایی بلند شد,سرباز از خواب پرید و دوان دوان وارد انبار شد,صدایش می آمد ,توي سرش می زد و ناله می کرد,عاطف دستم را گرفت و دنبال خودش کشید,دور از چشم نگهبان از سالن رد شدیم,از چند پله سنگی بالا رفتیم,قلاده یک در چوبی بزرگ را برداشتیم و بعد از چند لحظه صورتم به هوای تازه برخورد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت شصت و چهارم آیا وقت رفتن بود؟یعنی وقت جدایی از عاطف رسیده بود؟خوب می توانستم بفهمم ناراحتی ام براي کدامین درد است.نمی دانستم باید چه کار کنم بروم یا بمانم,ناگهان عاطف بدون مقدمه مرا در آغوش گرفت,سینه به سینه اش چسباندم , عاطف دستانش را محکم فشار می داد,گفت:فکر کنم موقع خداحافظی است,برادرم چندسال پیش کشته شد,راستش در این مدت جاي خالی او را برایم پر کردي,فراموشت نمی کنم,مطمئن باش حتما به دیدنت می آیم. - نمی دانم با چه زبانی از تو تشکر کنم، فقط میتوانم بگویم حلالم کن، زبانم تند و تیز است، میدانم. - اشکالی ندارد,دل و زبان عاشق دست خودش نیست,دست معشوق است. - شاید باور نکنی ولی تحمل دوري ات برای من سخت است عاطف، یعنی باز هم همدیگر را می بینیم. - اگر خدا بخواهد،حتما میبینیم. - تازه داشتم به فضاي قصر رضایت می دادم. - روزي می شود که به همه چیز رضایت میدهی رفیق، روزی که دیگر هیچ چیز برایت ارزشی ندارد. گِره دستانش را باز کرد، احساس کردم پشتم خالی شده، دستم را گرفت و دو کیسه دستم داد و گفت: - با این پول می توانی محبوبه را به دست آوري. - اوووه ،ممنونم,و این تنها چیزي است که می توانم بگویم . -چیز با ارزشی نیست، اگر می توانستم براي همیشه در آن حجره زندانی ات میکردم تا براي همیشه در قصر بمانی، دیگر باید بروم,فکر کنم شیئی قیمتی را شکستی. - مگر آنجا خزانه جواهرات بود؟ به نشانه تأیید سر تکان داد. بدون اینکه برگردم و به عقب نگاه کنم زیر نور ماه از عاطف دور شدم. به رفتنم ادامه دادم,نخلستانی تاریک که فقط با نور ماه روشن مانده بود,براي قدم زدن آن هم در یک شب سرد مناسب به نظر نمی آمد,بعد از مقداری راه رفتن،همه جا را تاریکی فرا گرفت، قطره اي باران روي دستم چکید، باران کم کم تند شد, جهتم را برعکس مسیر قصر گذاشتم تا از قصر دور شوم و فردا صبح پی زندگی جدیدم بروم,زندگی که دو کیسه طلا می توانست همه چیزش را جم و جور کند .باران شدت گرفت,کنار حاشیه فرات قدم میزدم, میرفتم به جائی که خودم هم نمی دانستم کجاست ,باران شدت گرفت,لباس هایم خیس شده بود.سیمرغ را بغل کردم,سرما داشت کم کم به همه جاي بدنم می رسید.می دویدم تا سردم نشود,در دور دست نور دیده می شد,باید خودم را به آنجا می رساندم,معلوم نبود نور از آدمیان است یا از جنیان، مهم نبود، باید خودم را میرساندم، براي رسیدن به آنها باید از نخلستانی تاریک می گذشتم, هر لحظه برایم ساعتی می گذشت. به تعداد زیادي خیمه رسیدم,کلبه ای در ابدای همه خیمه ها بود، جلوي در آن کلبه چوبی ایستادم,نمی دانستم چه بگویم, با عجله چندین بار کف دستم را به در زدم و گفتم: - کسی اینجا نیست...این خیمه صاحب ندارد... صداي خسته اي گفت:که هستی؟ لحظه اي سکوت کردم,صدایی که می شنیدم خیلی خسته بود, فهمیدم باید نقش بازي کنم,دوباره پرسید که هستی غریبه؟ صدایم را کلفت کردم و گفتم؛ -گرگ باران دیده کوفه. - بیا تو . با پا در را هل دادم,مرد جوان که صورتش پر از ریش بودو کم مانده بود ریش هایش با موی سینه اش گره بخورد و بالشتی زیر کمرش گذاشته بودو یک پایش را روي پاي دیگرش انداخته بود ، کسی که همه این صفات را داشت نه تنها به احترام مهمان بلند نشد، بلکه چنان نگاهم کرد که شک کردم لباسم را باران خیس کرده یا خودم خیس کرده ام. - برو کنار آتش,به نظر سرما خورده ای گرگ باران دیده. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت شصت و پنجم تمام تنم از سرما میلرزید، کنار آتش نشستم, جوانی که روي نیمکت کنارم نشسته بود پتو را از روي پایش برداشت و روي شانه من گذاشت.نگاهش کردم,چهره مظلومی داشت، گفتم:ممنونم. با سر جواب تشکر مرا داد,کمی گرم شده بودم,توجهم به در و دیوار کلبه بیشتر جلب شد,روي تمام دیوار هاي کلبه شاخ و پوست و سر بعضی حیوانات آویزان بود, پوست خرس و مار ، شاخ گوزن و چند تیرکمان روي دیوارها دیده می شد,صداي آن مرد ریشو یا بهتر است بگویم ریش دست و پا دار دوباره بلند شد: - نگفتی,اهل کجایی؟ - نجف. همانطور که چوبی را تراش می داد گفت:سوپ بخور سوپ خوشمزه اي است،.سرت پاره سنگ برداشته در این سرما بیرون آمدي. سوپ کنار آتش بود، قاشقی سوپ در دهانم گذاشتم و گفتم: - فکر می کنم همینطور باشد,راستی میتوانم امشب پیش شما بمانم. - امشب شب نحسی است,مهمان زیاد داریم. این دیگر چه حرفی بود! عرب ها مهمانپذیرترین آدمهای روی زمینند, چرا او به من همچین حرفی زد؟به جوانی که کنارم نشسته بود گفتم:تو هم مهمانی؟ - نه,منظورش آن یهودی هایی اند، که بیرون خیمه زده اند. - بیابانگردند؟ - نمی دانم,گفتند فقط امشب میمانند، فردا می روند. -پس شب نحسی است. - از خانه فرار کرده اي؟ - من.....نه,چیزي مهمی نیست. - پس فرار کرده اي؟ - تقریبـاً - خانه و زندگی تان کجاست؟ - نجف - نجف را دوست دارم,خیلی وقت است که نجف نرفته ام,تنها زندگی میکنی ؟ از سؤال هاي نامربوطش, خوشم نمی آمد,ولی سعی می کردم با مهربانی جوابش را بدهم. گفتم: - با برادرم زندگی میکنم. باعجله و ذوق زیادگفت:چه جالب,شما هم شبیه من و برادرم هستید که تنها زندگی میکنیم. با دست اشاره کرد و گفت: - می شود آنها را به من بدهی. بلند شدم,نخ و سوزن و پوست حیوانی را به او دادم,و تعجب کردم از اینکه چرا خودش بلند نشد بر دارد,نخ را میان سوزن کرد و گفت: - از حرفهاي حصین ناراحت نشو,چیزي توي دلش نیست,ولی از مهمان خوشش نمی آید، نامت چه بود؟ - محمد حسن سریره. سر سوزن را از پوستین بیرون کشید,ابروهایش را بالا داد و گفت: - راستش هنوز نمی فهمم عشق چیست, می شود عشق را برایم توضیح دهی؟ گفتم:عاشق که باشی زندگی ات رنگارنگ می شود,گاهی سرخ,گاهی سبز,گاهی فیروزه اي. -سفید چطور؟ - سفید نه ,سفید تابلوي دل است که عشق به آن رنگ می پاشد. صداي حصین بلند شد:هی پسر حرف هایت عجیب قهوه اي است. میثم با صداي آرامی در گوشم گفت:فکر نکنم او اصلا عاشق شود. حصین دوباره صدایش را بالا برد,کپه مرگتان را بگذارید,می خواهم بخوابم. با کمک و اشاره دست میثم دو تا پتوي پشم شتر آوردم و روي زمین پهن کردم,میثم را بغل کردم و سرجاي خودش گذاشتم. میثم دوست با درکی بود, با حرف زدنش از تنهایی در می آمدم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﺼﯿﺒﺘﺎﻥ ﺷﻮﺩ... ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ؛ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻣﯿﺸﻮﯾﺪ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺗﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭﺍﮔﺬﺍﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﺪ... ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﻋﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻋﯿﺐ ﺟﻮﯾﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﻓﻊ ﮐﻨﯿﺪ. ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﻊ ﻋﯿﻮﺏ ﺧﻮﺩ ﻭﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ. ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺴﺎﻥ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺍﯾﺴﺖ؛ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻋﻤﯿﻘﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺁﺭﺍﻣﺘﺮ ﺍﺳﺖ. ﺗﻨﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ؛ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻼﺹ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻮﺵ ﺧﺎﻧﻪﺍﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺑﺰﻧﯿﺪ. ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺷﺎﺩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ ﺑﻠﮑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺳﻬﯿﻢ میکنند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی زیر باران.mp3
13.75M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
🌸🎋 . 🌸یک باغ سلام یک جهان زیبایی یک عمر سرافرازی یک تبسم ناز یک تن سالم یک دل خوش یک صبح دلنشین همه تقدیم شما🌸 آخرین ماه تابستونتون زیبا، شاد و سرشار از خیر و برکت #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581(1).mp3
2.53M
همه‌ی ما تلاش می‌کنیم که خود را به سمت بهتر انجام دادن ببریم، همه‌ی ما قبل انجام کاری تعلل می‌کنیم ولی باید فقط انجامش داد. با هم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-خوب روت کار شده سهیلا! - کسی روي افکار من کار نکرده. لطفاً بحث رو همین جا تموم کن! - جا زدي! بهزاد با حرفهایش رسماً داشت دیوانه ام می کرد. با درماندگی گفتم: - از این همه کل کل خسته نشدي؟ - تا وقتی تو کوتاه نیاي نه! - پس درد تو کم آوردن منه؟ - آره - درست مثل بچه ها شدي بهزاد! با ناراحتی از جایم بلند شدم و ترجیح دادم تا آخر مراسم به کنارش نروم. بـالاخره هفتـه دیگـر قـرار عقـد را گذاشـتند و مهمانهـا علـی رغـم اصـرار زن دایـی و دایـی بهانـه دوري راه را گرفتنـد و رفتنـد. موقـع خـداحافظی رهـام کـه بـه دنبـال عمـو فـرخ آمـده بـود از ماشـین پیـاده شد و به طرف بهـزاد رفـت . بعـد از سـیزده بـدر دیگـر او را ندیـده بـودم رهـام بعـد از بهـزاد بـه طـرف من آمد بالاجبار به او سلام کردم، پوزخندي زد و گفت: 🌺 🌺 ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
به خاطر خر شدن دوباره ات، تبریکات گرم من رو بپذیر! با عصبانیت نگـاهش کـردم . رهـام نگـاهی بـه اطـراف کـرد و بـا دیدن بهـزاد کـه بـا بهـاره صـحبت مـیکرد سرش را نزدیک صورتم آورد و آهسته و با تمسخر گفت: - امیدوارم این دفعه قالت نذاره! از حرفش مغز سرم تیرکشید و با خشم گفتم: - تو مشکلت با من چیه؟ به خدا این دفعه به من از این حرفا بزنی به بهزاد می گم. رهام خندید و گفت: - کی؟، بهزاد؟ ترسیدم! رهـام همچنـان کنـارم ایسـتاده بـود و هـر از گـاهی مـزه پرانـی مـی کـرد، جالـب ایـن بـود کـه بهـزاد اصـلاً بـه وجـود رهـام در کنـارم حسـاس نبـود و تمـام حساسـیت و غیـرتش روي پسـردایی بیچـاره ام بود. علیرضا هم از ترس برخورد زشت از طرف بهزاد اصلاً بیرون نیامده بود. داشتیم با بهزاد حرف میزدیم که ناگهـان صـدا ي «آخ ببخشـید» یـک نفـر را شـنیدیم. هـر دو دسـتپاچه شـدیمو به طرف صدا برگشتیم کسی نبود. از ناراحتی لبم را گازگرفتم و با عتاب گفتم: - همین را می خواستی؟ بهزاد با طلبکاري گفت: - تقصیراون پسرداییت که بی موقع اومد آشغالا را بذاره بیرون! آه از نهادم بلند شد و گفتم: - آبروم رفت. - من و تو زن و شوهریم، به قول شما حلـــالیم. - ما هنوز بهم حلال نیستیم - خیلی خب، با من کار نداري؟ - نه مواظب خودت باش! باي! بـا روي شـرمگین و خجـل بـه داخـل خانـه رفـتم. بـا کمـک دایـی و زن دایـی اوضـاع خانـه را تـا حـديسـر و سـامان دادیـم. اقـوام پولـدار و شـکم سـیرِ مـن، چنـان تـه میـوه هـا و شـیرینی هـا را بـالا آورده بودند گویی که یک عـده قحطـی زده بـه خانـه حملـه کـرده انـد . بـا چهـره متعجـب بـه بشـقابها ي پـر از پوست میوه و نرمه شیرینی و شکلات نگاه کردیم و ناگهان زیر خنده زدیم. - همیشه به خنده، چی شده؟ بـا صـداي علیرضـا بـه طـرفش برگشـتیم زن دایـی اشـاره اي بـه بشـقابها کـرد قـري بـه کمـر و سـرش داد و با لحن بامزه اي گفت: - نه به اون همه افاضات، نه به اینا، کدومش را باور کنیم؟ دایی خندید و گفت: - نوش جانشون، مهموناي سهیلا براي ما هم عزیز هستند. از این همه محبت آنها شرمگین شدم. با بغض گفتم: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨✨ مـــن نمـی دونـم ا یـن همـه خـوبی شـما را چطـور ي جبـران کـنم . بـه خـدا از ا ینکـه ایـن همـه سـال از شما دور بـودم خیلـی حسـرت مـی خـورم . مـن دیگـه احسـاس یتیمـی نمـی کـنم چـون یـه پـدر دلسـوز دارم یــه مــادر مهربــون یــه بــرادر خــوب دارم! علیرضــا بــرام از نــادر هــم عزیزتــره خیلــی دوســتتون دارم من مدیون همه شما هستم من... گریــه مجــالی بــراي ادامــه حــرفم نگذاشــت دســت دا یــی را بوســیدم و بغلــش کــردم. دایــی بـا بغــض گفت: - بسه دایی جون، وظیفه مون بود. تو تنها یادگار الهامی. از دایی جـدا شـدم و زن دا یـی را کـه گریـه مـی کـرد در آغـوش گـرفتم و بوسـیدم. زن دایـی بـا گریه گفت: - الهی قربونت بشم. من که آرزوم بود امشب مراسم تو و ع... زن دایــی حــرفش را نیمــه تمــام گذاشــت و ســکوت کــرد، مــی دانســتم مــی خواهــد چــه بگو یــد، از آغوشش جدا شدم و با چشمان خیس گفتم: - ببخشید شما رو هم به گریه انداختم. بــه طــرف علیرضــا رفــتم تــا از او هــم مــثلاً تشــکر خواهرانــه ا ي بکــنم امــا چهــره مغمــومش کــه بــه گلهاي قالی زل زده و غرق فکر بود مرا از این کار باز داشت. ✨✨✨✨✨✨✨ در رختخـوابم بـه سـقف اتـاق خیـره شـده بـودم. بـه یـاد آن روز افتـادم کـه بـه دروغ بـه المیـرا گفتـه بودم مـی خـواهم از علیرضـا خواسـتگار ي کـنم ! او هـم بـا جـدیت مـن را نصـیحت کـرد و گفـت؛ تـا اون پـاپیش نذاشـته حـق نـدار ي کـاري بکنـی، ببـین المیـرا! علیرضـا هـیچ وقـت پـا جلـو نذاشـت و اون قـدر سـکو ت کـرد کـه بـالاخره بهـزاد اومـد ! چشـمانم کـم کـم گـرم و آمـاده خـواب شـد کـه بـا بلنـد شـدن زنـگ موبایـل خـواب از سـرم پریـد. بـا گیجـی نگـاهی بـه سـاعت کـردم، سـاعت دو نصـف شـب بـود . با دیدن شماره بهزاد از بی فکریش حرصم گرفت. - بله؟ - اوه اوه چه عصبانیه! - یه نگاه به ساعت بنداز؟ - خواب بودي؟ - با اجازه شما، بله. - من که اصلاً خوابم نمیاد تو چه جوري خوابیدي؟ - براي چی خوابت نمی بره؟ - به به، زن من رو باش، مثل اینکه فردا قرار مهمترین اتفاق زندگیمون بیفته ها! راست می گفت فردا قرارِ محضر داشتیم. - زنگ زدي این رو یادآوري کنی؟ - نه، راستش یه اتفاقی افتاده. مضطرب پرسیدم: - اتفاقی افتاده؟ - نه، یعنی آره اما زیاد مهم نیست. - بگو نصفه جون شدم! - هر چی می گردم شناسنامه ام رو پیدا نمی کنم. خدایا این دیگر چه ماجرایی شده بود شاید واقعاً ما قسمت هم نبودیم! - گوشت با منه سهیلا؟ - آره، حالا چیکار کنیم؟ می خواي قرار فردا رو کنسل کن تا شناسنامه ات پیدا بشه؟! - نه اصلاً، دوبـاره صـیغه یـک مـاه مـی خـونیم، بعـد هـم سـور و سـات عروسـی مـی گیـریم و مـی ریـم خونه خودمون. - آخه... - آخه چی؟ تا وقتی شناسنامه جدید برام صادر بشه، ممکنه چند هفته اي طول بکشه! - خب صبر می کنیم، اصلاً شاید شناسنامه ات پیدا شد. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨✨ - یک هفته دارم می گـردم مـی خواسـت پیـدا بشـه تـا حـالا پیدا شـده بـود . در ثـانی مـن دیگـه طاقـت ندارم دوست دارم هر چی زودتر به تو برسم مگه تو هم همین رو نمی خواي؟ با من من گفتم: - خب چرا، ولـــی.... - فردا ساعت هشت میام دنبالت، اُکی؟ مردد بودم، نمی دانستم خواسته اش را قبول کنم یا رد کنم. - الو سهیلا خوابت برد؟ - نه. - پس چرا جواب نمی دي؟ - باشه. - فردا می بینمت باي. بعـد از پایـان مکالمـه بـه طـرف پنجـره اتـاقم رفـتم و بـه آسـمان صـاف و پرسـتاره نگـاه کـردم. آهـی کشیدم و با خودم رمزمه کردم: «خدایا خودت آخر و عاقبت این ازدواج را به خیر کن!» با عجله صـبحانه ام را خـوردم تـا اگـر بهـزاد آمـد زیـاد معطـل نمانـد . بـه حـد کـافی بـی حوصـله و دمـغ بودم. غر زدنهاي بهزاد خارج از تحملم بود. - کاش همه صبحانه ات را می خوردي مادر! - دیگه سیر شدم. خیلی ممنون، الان بهزاد میاد دنبالم. - شناسنامه اش رو پیدا می کرد، بهتر نبود؟ - من که حرفی ندارم اون خیلی عجله داره. - آخه این همه عجله لزومی نداره. زن دایـی ازگـم شـدن شناسـنامه بهـزاد و عقـد موقـت مـا ناراضـی و دلخـور بـود. بـا صـداي زنـگ در، آمـاده حرکـت شـدم. بــا زن دایـی خـداحافظی کــردم و بـه سـمت در خروجـی رفـتم کـه زن دایـی بـا سرعت خـودش را بـه مـن رسـاند . بـا تعجـب بـه طـرفش برگشـتم . بـا چهـره ا ي نگـران بـه مـن لبخنـد کم حالی زد و گفت: - تو من رو جاي مادرت قبول داري؟ - البته، چیزي شده؟ سرخ شـد، کمـی ایـن دسـت و آن دسـت کـرد ماننـد کسـی کـه مـی خواهـد چیـزي بگویـد امـا خجالـت می کشد. نفسی تازه کرد و گفت: - دختـرم حواسـت رو جمـع کـن، تـو و آقـا بهـزاد فقـط بـا هـم صـیغه مـی شـین یعنـی عقـد موقـت نـه عقـد دائـم! اینـا خیلـی بـا هـم فـرق دارن! تـوي صـیغه زن دسـتش بـه جـایی بنـد نیسـت، هـیچ حـق و حقوقی هـم نـداره و هیچـی بهـش تعلـق نمیگیـره، تـا وقتـی عقـد دائـم نشـدین و عروسـی نگـرفتین، هیچگونه ارتباطز بـا هـم نداشـته باشـین، حتـی اگـه بهـزاد هـم اصـرار داشـت قبـول نکـن راسـتش مـن از این خانواده کمی می ترسم جا پات رو محکم کن بعد. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
انتظار هر حرفـی را داشـتم جـز ا یـن حـرف ! از خجالـت تمـام بـدنم گـر گرفـت و صـورتم مثـل لبـو شـد در جوابش فقط سکوت کردم. - قربون شرم و حیات برم! قبول دخترم؟ آب دهانم را قورت دادم و با خجالت گفتم: - مطمئن باشین. زن دایی صورتم را بوسید و از زیر آیینه و قرآن ردم کرد. بهزاد بی حوصله در ماشـینش منتظـر مـن نشسـته بـود و سـیگار مـی کشـید بـا د یـدن مـن اشـاره ا ي بـه ساعتش کرد و اخم کرد. - سلام - نیم ساعته من رو منتظر کاشتی توي ماشین! - سلامت کو؟ - خیلی خب سلام. - زن دایی باهام کار داشت. چرا اینقدراخم کردي؟ - از انتظار متنفرم. - این نیم ساعت نسبت به اون چهار سال انتظاري که من کشیدم هیچی نیست! از عصـبانیت سـرخ شـد مثـل آتشفشـانی بـود کـه هـر آن فـوران مـی کـرد. خـودم را بـراي هـر گونـه عکس العملی حاضرکرده بودم اما خودش را کنترل کرد و بحث را عوض کرد. - راستی شب خونواده ام یه جشن کوچیک ترتیب دادن، خونواده داییت هم دعوت هستند. - همون جشن عروسی کافی بود. - مثل اینکه یادت رفته تو دیگه عضوي از خانواده افروز هستی؟ با خـودم گفـتم : «نـه متأسـفانه یـادم نرفتـه کـه با یـد عـروس خـانواده ا ي بشـم کـه جلـوتر از دماغشـون چیزي نمی بینن!» با لبخند تصنعی به بهزاد گفتم: - شهین جون و آقاي افروز از این به بعد جاي پدر و مادرم هستند. بهزاد لبخند رضایت بخشی زد و با سرخوشی گفت: - تو هم براي اونها مثل بهاره و بهنازي! از یــادآوري بهــاره حــالم گرفتــه شــد . بهــاره عقــده کنایــه انــداختن داشــت و از هــر فرصــتی بــراي ضـربه زدن اسـتفاده مـی کـرد. زبـانش مثـل مـار، زهـرآگین و تلـخ بـود. امـا بهنـاز دختـر خـوبی بـود کاري به کارم نداشت البته اگه تا حالا عوض نشده باشه! 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 - بهزاد اونا از ازدواج من و تو راضی بودند؟ بهزاد گلویش را صاف کرد و صراحتاً گفت: - نه به هیچ وجه. این دیگـر چـه ازدواجـی بـود؟ ! خـانواده دامـاد ناراضـی، خـانواده عـروس ناراضـی، عـروس مـردد، فقـط داماد راضی! بهـزاد زیرچشـمی نگـاهم کـرد تـا عکـس العملـم را در مقابـل ا یـن سـخنش ببینـد . بـا سـکوتم، خـودش به حرف آمد و گفت: - تعجب نکردي؟ - نه، با شناختی که از افروزها دارم حدس میزدم موافق نباشن، چه جوري راضی شدن؟ - اونا عاشق پسر یکی یکدونه شون هستن، روي حرفش حرف نمی زنن! خدا می داند چقـدر پـدر و مـادرش را اذیـت کـرده و خونشـان را در شیشـه کـرده بـود کـه بـالاخره بـه این وصلت رضایت داده بودند! - رسیدیم. - حــالا مجبــور بــود ي یــک محضــر تــو ي شــمال شــهر پیــدا کنــی، نزدیــک خونــه دایــی اســدم یــک محضرخونه بود. - براي من اُفت داره توي جنوب شهر، پیمان ازدواجم رو ببندم. ساعت نُـه صـبح مـن و بهـزاد و عمـوفرخ کـه قـیم مـن محسـوب مـی شـد در حضـور محضـردار، صـیغه یک ماه خواندیم. عمو فرخ به محل کارش رفت و ما هم دست به دست هم بیرون رفتیم. - حالا کجا بریم؟ - من می رم خونه خودمون براي مهمونی امشب حاضر بشم. - من چیکار کنم؟ - فعلاً بـرو خونـه دا ییـت تـا سـاعت سـه بعـدازظهر بیـام دنبالـت بـر یم آرایشـگاه، نگـران لباسـم نبـاش قبلاً برات خریدیم! - فکرکردم یک مهمونی ساده است؟ - مثلاً جشن نامزدیمونه ها! دلـم نمـی خواسـت دوبـاره مراسـم نـامزدي داشـته باشـم. احسـاس مـی کـردم مـورد تمسـخر مهمانـان قرار خواهم گرفت. با ناراحتی گفتم: - ما قبلاً جشن نامزدي داشتیم، دلم نمی خواد سوژه خنده مهموناتون بشم! بهزاد سرم داد کشید: - از صبح داري بهانه می گیري، اعصابم را خُرد کردي بس کن دیگه! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹 سیاست های زنانه: ⛔️⛔️⛔️به امید تغییر طرف مقابل ازدواج نکنید كسي كه به اين اميد ازدواج ميكند كه طرف مقابل را تغيير دهد و باب ميل خود بسازد... مثل كسي است كه لباس ٤ سايز كوچكتر ميخرد به اين اميد كه روزي لاغر ميشود و آن لباس اندازه اش مي شود ! به اميد احتمالات نباشيد، خودتان را گول نزنيد ، فرمول درست اين است كه نقاط منفي فرد مورد نظر را كمي بيشتر و نقاط مثبتش را كمتر براورد كنيد ؛ اين به اين دليل است كه افراد اغلب قبل از ازدواج خود را بهتر از آنچه واقعا هستند به نمايش مي گذارند درست انتخاب كنيد ...! ✨ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
💕تمام غصه‌ها از همان جایی آغاز میشوند که، ترازو برمیداری و می‌افتی به جان دوست داشتنت.. اندازه می گیری، حساب و کتاب میکنی، مقایسه میکنی… و خدا نکند حساب و کتابت برسد به آن جا که زیادتر دوستش داشته‌ای، زیادتر گذشته‌ای، زیادتر بخشیده‌ای، به قدر یک ذره، حتی یک ثانیه... درست از همان جاست که توقع آغاز میشود، و توقع آغاز همه رنج‌هایی است که ما می‌بریم... 👤 مرحوم خسرو شکیبایی #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕ قسمت شصت و ششم میثم با صداي آهسته اي گفت: - پرنده ات چه آرام است! - هنوز خجالت می کشد,یخش که آب شود سر و صدا می کند. - پرنده ها ازآتش می ترسند ولی پرنده ات, نزدیک آتش نشسته است,چطور شکارش کردي؟ - کسی دیگري شکارش کرد,در دام من افتاد. سرم را برگرداندم,دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم:شب خوبی داشته باشی. میثم دستش را گذاشت روي شانه ام, احساس کردم می خواهد چیزي بگوید,برگشتم و به چشم هایش خیره شدم,انگار دو دل بود بین گفتن و نگفتن,چشم هایش برق می زد, با همان صداي آرام گفت: - راستش فکر کنم من هم عاشق شده ام. - واقعا"؟حالا طرف کی هست؟ سرش را به تأیید تکان داد و با شور خاصی گفت: - همین امشب عاشق شدم,می دانی سریره دوست ندارم این یهودي ها فردا صبح بروند. - باور نمی کنم,یعنی تو عاشق دختری یهودی شدي. دوباره سرش را تکان داد و گفت: - از کجا معلوم، شاید او هم عاشق من شده, از نگاهش فهمیدم او هم مرا دوست دارد,موهاي طلایی اش مرا یاد گندمزار می انداخت. دستم را روي صورتش کشیدم,اشکش سرد بود با لحن خاصی گفتم: - دلت می خواهد به او برسی مگر نه؟ - چطور؟ - چون اشکت سرد بود می گویم,اشک سرد یعنی اشک شوق میریزی. - آري می خواهم به او برسم.ولی ...چه بگویم؟شاید او نمی داند که فلجم. با دستان زمختش اشکش را پاك کرد، هق هق گریه اش خفه بود و تند تند نفس میکشید. باصداي ضعیفی گفت: - من چقد بدبختم,حتی پاي فرار کردن هم ندارم. می خواستم به او بگویم, تو هیچ شناختی از آن دختر نداري، یا بگویم اصلاً یهودی ها قابل اطمینان نیستند،یا اینکه بگویم هر نگاهی خبر از عشق نمی دهد و شاید آن دختر اصلا عاشقت نشده، می خواستم بگویم آنها رفتنی هستند و نمی مانند,ولی هیچکدام این حرف ها را نمی شد گفت، میثم آدم ساده اي بود که خیلی سریع به من اطمینان کرده بود,ممکن بود خیلی هم زود از من متنفر شود، تصمیم گرفتم هیچکدام حرف هایم را نگویم،چون میثم خریدار حرفهایم نبود و اگر هم می گفتم او نمی شنید ,او مثل هر عاشق دیگری فقط حرفهایی را می شنید که دلش می خواست بشنود. پس تصمیم گرفتم چیزي نگویم ,میثم گفت: - راستش این حرفها را نمی توانم با هصین در میان بگذارم,او از عشق هیچ نمی داند. صورتش پر از اشک شده بود,چشم هایش برق می زد,اینبار من دست روی صورتش کشیدم و اشک هایش را پاك کردم. - قرار نشد خودت را اذیت کنی,این گریه انگار از روي پریشانی و نا امیدي است، امشب را بخواب فردا همه چیز درست می شود. این ها را گفتم در حالی که خودم در پریشانی و دلتنگی به سر می بردم,ناگاه دلم برایش تنگ شد,گاهی عشق ایمان آدم را می گیرد,کسی نصحیت می کرد که خودش بی هوا عاشق شده بود. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت شصت و هفتم احساس کردم هوا گرم شده است, چشمانم را باز و بسته کردم، سوسویی از نور خورشید دیده می شد, دوباره چشمانم را بستم.از دیشب تا صبح هزار بار دست بالاي سرم گذاشتم تا از حضور سکه ها مطمئن شوم، برای اطمینان بار دیگر دستم را بالاي سرم گذاشتم,ولی دستم به سکه ها نخورد، هنوز نیمه خواب و نیمه بیدار بودم، و باچشمهای بسته دستم را بالا و پایین وچپ و راست بردم، خبري نبود که نبود,از جا پریدم، چشمانم را باز کردم,خوب نگاه کردم,حتی بالشت را برداشتم ولی خبري از سکه ها نبود,با تعجب به در و دیوار کلبه نگاه کردم,فقط چندتا پوستین روي دیوار بود،دیگر تحملم سر آمد,چند بار صدا زدم: میثم ....میثم......میثم.... دستش را از روي سرش برداشتم,دوباره پتو را سرش کشید و خوابیده با صداي بلندتر گفتم: میثم بلند شو. حَصِین مثل برج زهرمار از خواب بلند شد و گفت:چه خبرت است؟بخواب. - بلند شوید,همه چیز را برده اند. حصین نشست,چشمانش را باز کردگفت:پوست خرس؟ - شمشیر....تیر...,کمان....سکه هاي من همه را برده اند. حصین مثل برق از جا پرید و گفت: یهودي ها و مثل پلنگ از کلبه بیرون رفت. میثم با آمدن اسم یهودي ها پتو را از سرش کشید و گفت:رفتند؟ گیج شده بودم,نایی براي جواب دادن نداشتم . حصین با عصبانیت در را لگد زد و وارد کلبه شد,لگد محکمی به هیزم دان زد و گفت:اَی که هی ,همه چیز را بردند, به اسب نازنین من هم رحم نکردند. ولگدي دیگر حواله کاسه آهنی که روي زمین افتاده بود کرد و گفت: - از اول هم می دانستم این مهمان ها شومند,همه چیز تقصیرات آن سوپ لعنتی است. ___ خورشید در میان ابرهایی که رنگ هاي زرد و نارنجی و قرمز جا خوش کرده بود و در این قاب زیبا تلاش براي پنهان شدن پشت کوه ها داشت. کنار یک سنگ در ساحل فرات نشستم و سعی کردم به چیزهایی که از دست داده ام فکر نکنم, همه چیز که آن دو کیسه طلا نبود, تا الان محبوبه مرا برای خودم خواسته,بگذار بعد از این هم براي خودم بخواهد،اصلاً اعتقاد من همین است که اگر کسی براي سکه و زر دیگري بخواهدبراي همان سکه ها هم او را رها می کند. این حرف ها همراه با غروب آفتاب آرامم می کرد,ولی بازم هم نمی توانستم فکر آن دو کیسه را از سرم بیرون کنم، محبوبه خریدنی نبود ولی با آن پول می توانستم پدر محبوبه را بخرم تا براي همیشه محبوبه را داشته باشم. با خودم گفتم مهم نیست باد آورده را باد می برد، البته که من به آن سکه ها چشم داشتم و با این حرف ها نمیشد که آرام بگیرم، کاش بیخیال بودم ، کاش حساب و کتاب بازار سرم نمیشد، مثل بچه هاي کوچک آنسوي فرات که می خندیدند و آب بازي می کردند و مادرانشان کمی آنطرف تر لباس می شستند,کاش من هم کودکی بودم که دست محبوبه را بگیرم و هم بازي اش باشم,آن لحظه دلم می خواست. کودک بشوم وهمه غم غصه ها را کنار بگذارم. هواکم کم داشت تاریک می شد,سیمرغ را روي شانه ام گذاشتم تا به کلبه برگردم، نزدیک کلبه که شدم همه چیز دیده می شد، میثم روي کنده چوبی نشسته بود و تکیه به دیوار کلبه داشت,حصین هم مرغابی را که تازه شکار کرده بود پاك می کرد، من هم با آوردن هیزم در آتش به راه انداختن کمکشان کردم تا بار اضافی روي دوششان نباشم. شب تاریک و کم ستاره بود,با یک خنجر تیز,تکه چوبی را شبیه به قلب تراش می دادم, تا با هدیه دادنش به میثم کمی حالش را خوب کنم. میثم از صبح چیزي نمی گفت,نمی دانم چه حالی داشت یا پیش خودش چه فکري می کرد. مدت طولانی به آتش خیره بود,خوب می توانستم درك کنم دست روي دست گذاشتن یعنی چه! یعنی عاشقانه های پسری فلج،یعنی پا که براي رفتن نداشته باشی ,باید دست روي دست بگذاري و به آتش خیره شوي تا آتش هر چه را دیده اي بسوزاند. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت شصت و هشتم حصین مرغابی را به سیخ کشیده بود. وبا دست روي آتش می چرخاند,با تلخ خندي گفت: شکارهم بلدي؟ گفتم؛ نه,علاقه اي به گرفتن جان حیوانات ندارم. - پس نصف عمرت بر فناست. - مهم نیست,بالاخره هر کسی را بهر کاری ساختند. - آخر خط نوشتن چه درد می خورد,نه نان می شود نه آب. از آنجایی که حوصله بحث کردن با اینجور آدم ها را ندارم ,گفتم: - شاید هم همینطور است. حصین از زمین زدن من احساس پیروزي کرد، یک ذغال کوچک برداشت و روي دست میثم انداخت,میثم ذغال را با سرعت دور انداخت و دوباره در خودش فرو رفت، حصین با صدای بلند قهقهه زد و گفت: - این هر صبح روده سگ می خورد و تا شب چانه می جنباند ولی امروز ساکت است. - اذیتش نکن .حالش خوب نیست. - می فهمم. رو کرد به میثم و گفت: - چه دردت است أبو إسهال. رو کرد به من و گفت: - می بینی مثل یبوست می ماند,نم پس نمی دهد. گفتم:تو تا به حال عاشق شده اي؟کمی جدي شد و گفت: - من از این بچه بازي ها خوشم نمی آید. - یعنی تا به حال کسی را دوست نداشتی؟ - یادم نمی آید ,ولی یک جا دوست داشتن را دیدم، یک بار که رفته بودم شکار پشت چند تپه ی شنی آهویی دیدم,کمین کردم, آهوي کوچکی بود,شاید یک بچه آهو,تیر محکم و سه شعبه اي برداشتم,تیر سه شعبه غول بیابان را از پا در می اورد,با خودم گفتم:یک تیر تک شعبه هم براي او بس است،اما دلم راضی نشد، میخواستم نهایت لذت را ببرم,تیر را در چله کمان گذاشتم ,محکم کشیدم,تا جائی که کمان به صدا در امد, روي هدف تنظیم کردم و....... تمام، تیر دست خورده بود به زیر گلویش ,وقتی بتوانی شش حیوان را بزنی,یعنی در همان لحظه او را از پا در اورد ه اي .وقتی بالاي سرش رسیدم,تمام کرده بود,خیلی کوچک بود,چند متر آنطرف تر ماده اهویی ایستاده بود، تا آن لحظه هیچ وقت یک آهوي زنده را در آن فاصله ندیده بودم.چشم هایش برق می زد,قطره ي اشکی از گوشه چشمش به زمین افتاد. می دانست کاري از دستش بر نمی آید ولی نمی رفت,گرچه خودم هم نمی توانستم رهایش کنم,او در تیر رس من بود,واگر رهایش می کردم دیگر هیچ وقت یادش نمی رفت که چه بر سر فرزندش آمده است,نه به من حمله می کرد نه فرار می کرد, او مانده بود که به زندگی اش خاتمه بدهم، و آنجا بود که معناي دوست داشتن را فهمیدم,، ببینم گریه میکنی؟به تو هم می گویند مرد! با پشت دستم اشکم را پاك کردم و گفتم: - چیزي نیست ,یاد ماجراي عجیبی افتادم. در چشم هایش چشم دوختم ,سنگ دل تر از آن چیزي بود که فکر می کردم.گفت: - آبغوره نگیر,فقط داستان بود. - یعنی تو این کارها را نکردي! - نه، ولی همیشه آرزوي شکار دو آهو در یک روز را داشتم. نفس راحتی کشیدم و گفتم: - آرزوهایت را تغییر بده,این آرزوها آخر و عاقبت خوبی ندارد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت شصت و نهم کباب مرغابی اماده بود، یک سیخ به میثم داد,یک سیخ به من و سیخی که بزرگ تر بود براي خودش، با دندان، یک تکه بزرگ از گوشت را به دهان گرفت و گفت:تا اینجا شوخی کردم ,ولی یک چیزي را خیلی دوست دارم. با نگاهی ساده به او خیره شدم,مطمئنا" یا تیرش بود، یا کمانش یا شکار، زیاد برایم تعجب برانگیز نبود که چه چیزی را دوست دارد. یک گاز دیگربه سیخ زد و گفت: - من عاشق دوئلم. منظورش را نمی فهمیدم,چشم هایم را ریز کردم و گفتم: - دوئل!؟ - آري دوئل,یعنی مبارزه رو در رو. سرم را تکان دادم و گفتم:هان همان جنگ است. تند تند و با دهان پر گفت: - جنگ نیست,دوئل با همه چیز فرق دارد،دو نفر روبروی هم می ایستند،دو نفر که از هم متنفرند، بعد به هم پشت می کنند، هفت یا هشت قدم از هم دور می شوند,بعد سمت هم بر می گردند,بین دو مبارز سکوت مرگباري به وجود می آید، در آن لحظه می توانی صداي قلب تماشا گران را بشنوي، آن دو نفر صاف در چشم هاي یکدیگر خیره می شوند شمشیر ها را غلاف بیرون می آورند و در یک آن,مبارزه آغاز می شود،هر کدام نعره اي می کشند وبه سمت همدیگر یورش می برند,آنوقت دوئل می شود مرز به جهنم رفتن یکی,و ادامه زندگی برای دیگري. زیاد به حرف هاي حصین توجه نمی کردم,با ولع تمام,کباب ها را از سیخ جدا می کردم و لذت واقعی غذا را هنگام گرسنگی می چشیدم,ناگهان نگاهم سمت میثم رفت, از صبح به چیزي لب نزده بود,با بی میلی کباب را از سیخ بیرون می کشید و در دهانش می گذاشت,کارش بیشتر شبیه به بازي بود تا غذا خوردن، براي اینکه حصین فکر کند, حرفهایش برایم جالب و تعجب بر انگیز است,گفتم: هوو م م م خوب است, این هن داستان است؟ از خودت در آوردی؟ -نه دوئل وجود دارد. - پس چرا من تا به حال نشنیده بودم. -این را از یک تاجر شنیدم ،میگفت آنطرف دنیا گاوچران هایی هستند که کلاه عجیبی میگذارند و اینطوری مبارزه میکنند‌. - زیاد جدی نگیر، گاو چران اند دیگر،خودت دوست داري با که مبارزه کنی؟ - با رئیس قبیله ای که به ما رکب زدند، یهودی های دزد. به آتش نگاه کرد و گفت:عوضی ها ,هیچ کسی تا به حال با آبروي من بازي نکرده بود، دزد که از دزد بدزدد می شود شاه دزد. صدایش را بلند تر کرد و گفت: من ببري را که برایم کمین کرده بود,شکار کردم,آن وقت این ها از من دزدي کردند,می فهمی؟ بعد به من نگاه کرد و گفت: -میدانی اصلا دوئل براي باز گرداندن آبروي است که برده شده. یاد حرف عاطف درباره ابو حسان افتادم و گفتم: - زیاد خودت را اذیت نکن، آنها اهل رکب زدن اند,نه مبارزه رو در رو. سیخ را روي زمین پرت کرد وگفت: - راست گفتی,یهودي زیاد دیده ام, مثل سگ از مسلمان ها می ترسند. - اگر جاي تو بودم اجازه نمی دادم در زمین زراعت من اتراق کنند.با تعجب به من نگاه می کرد,احساس کردم می خواهد بیشتر بداند. گفتم:خندق کندن یک روش جنگی ایرانی است، در جنگ معروف پیامبر مسلمان ها براي جنگیدن از شیوه جنگی ایرانی ها استفاده کردند تا بتوانند از مدینه محافظت کنند تا جنگ و خونریزي به شهر کشیده نشود,مردان برای اینکه بتوانند دور مدینه را خندق حفر کنند، روز ها روزه می گرفتند و شب ها کار می کردند,کار به جائی رسید که مسلمانان از ماندن زیاد پشت خندق ,به کمبود اذوقه بر خوردند, و حتی پیامبر سه روز لب به چیزي نزد، دقیقا" آنطرف خندق دشمنان چادر زده بودند، آن ها هم طبق معمول باید با کمبود آذوقه مواجه می شدند ولی عجیب این بود که به آنها آذوقه می رسید، می دانی چرا؟ حصین که خوب جذب حرفهای من شده بود, گفت: نه، چرا؟ - چون یهودي هاي مدینه که با مسلمانان پیمان بسته بودند,ونباید به ضرر اسلام کاری می کردند,مدینه را دور می زدند واز پشت کوه هاي مدینه به ,دشمنان پیامبر آذوقه رسانی می کردند. می بینی حصین,آنها همیشه تشنه به خون اسلام بودند، خودشان در قلعه هاي بزرگ و سنگی مخفی می شدند تا آسیب نبینند, اما از طرف دیگر به دشمنان اسلام کمک رسانی می کردند. حصین که در فکر فرو رفته بود و احتمالاً داشت خندق ,قلعه هاي سنگی یهود و کمبود آذوقه را تصور می کرد,گفت: - جالب بود,تا به حال در بند این چیز ها نبوده ام.می فهمی که؟کجا مکتب رفته اي آنقدر ملایی؟ - مهم نیست,چهار کلمه بلد بودن ملایی نمی خواهد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78