eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨ - یک هفته دارم می گـردم مـی خواسـت پیـدا بشـه تـا حـالا پیدا شـده بـود . در ثـانی مـن دیگـه طاقـت ندارم دوست دارم هر چی زودتر به تو برسم مگه تو هم همین رو نمی خواي؟ با من من گفتم: - خب چرا، ولـــی.... - فردا ساعت هشت میام دنبالت، اُکی؟ مردد بودم، نمی دانستم خواسته اش را قبول کنم یا رد کنم. - الو سهیلا خوابت برد؟ - نه. - پس چرا جواب نمی دي؟ - باشه. - فردا می بینمت باي. بعـد از پایـان مکالمـه بـه طـرف پنجـره اتـاقم رفـتم و بـه آسـمان صـاف و پرسـتاره نگـاه کـردم. آهـی کشیدم و با خودم رمزمه کردم: «خدایا خودت آخر و عاقبت این ازدواج را به خیر کن!» با عجله صـبحانه ام را خـوردم تـا اگـر بهـزاد آمـد زیـاد معطـل نمانـد . بـه حـد کـافی بـی حوصـله و دمـغ بودم. غر زدنهاي بهزاد خارج از تحملم بود. - کاش همه صبحانه ات را می خوردي مادر! - دیگه سیر شدم. خیلی ممنون، الان بهزاد میاد دنبالم. - شناسنامه اش رو پیدا می کرد، بهتر نبود؟ - من که حرفی ندارم اون خیلی عجله داره. - آخه این همه عجله لزومی نداره. زن دایـی ازگـم شـدن شناسـنامه بهـزاد و عقـد موقـت مـا ناراضـی و دلخـور بـود. بـا صـداي زنـگ در، آمـاده حرکـت شـدم. بــا زن دایـی خـداحافظی کــردم و بـه سـمت در خروجـی رفـتم کـه زن دایـی بـا سرعت خـودش را بـه مـن رسـاند . بـا تعجـب بـه طـرفش برگشـتم . بـا چهـره ا ي نگـران بـه مـن لبخنـد کم حالی زد و گفت: - تو من رو جاي مادرت قبول داري؟ - البته، چیزي شده؟ سرخ شـد، کمـی ایـن دسـت و آن دسـت کـرد ماننـد کسـی کـه مـی خواهـد چیـزي بگویـد امـا خجالـت می کشد. نفسی تازه کرد و گفت: - دختـرم حواسـت رو جمـع کـن، تـو و آقـا بهـزاد فقـط بـا هـم صـیغه مـی شـین یعنـی عقـد موقـت نـه عقـد دائـم! اینـا خیلـی بـا هـم فـرق دارن! تـوي صـیغه زن دسـتش بـه جـایی بنـد نیسـت، هـیچ حـق و حقوقی هـم نـداره و هیچـی بهـش تعلـق نمیگیـره، تـا وقتـی عقـد دائـم نشـدین و عروسـی نگـرفتین، هیچگونه ارتباطز بـا هـم نداشـته باشـین، حتـی اگـه بهـزاد هـم اصـرار داشـت قبـول نکـن راسـتش مـن از این خانواده کمی می ترسم جا پات رو محکم کن بعد. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
انتظار هر حرفـی را داشـتم جـز ا یـن حـرف ! از خجالـت تمـام بـدنم گـر گرفـت و صـورتم مثـل لبـو شـد در جوابش فقط سکوت کردم. - قربون شرم و حیات برم! قبول دخترم؟ آب دهانم را قورت دادم و با خجالت گفتم: - مطمئن باشین. زن دایی صورتم را بوسید و از زیر آیینه و قرآن ردم کرد. بهزاد بی حوصله در ماشـینش منتظـر مـن نشسـته بـود و سـیگار مـی کشـید بـا د یـدن مـن اشـاره ا ي بـه ساعتش کرد و اخم کرد. - سلام - نیم ساعته من رو منتظر کاشتی توي ماشین! - سلامت کو؟ - خیلی خب سلام. - زن دایی باهام کار داشت. چرا اینقدراخم کردي؟ - از انتظار متنفرم. - این نیم ساعت نسبت به اون چهار سال انتظاري که من کشیدم هیچی نیست! از عصـبانیت سـرخ شـد مثـل آتشفشـانی بـود کـه هـر آن فـوران مـی کـرد. خـودم را بـراي هـر گونـه عکس العملی حاضرکرده بودم اما خودش را کنترل کرد و بحث را عوض کرد. - راستی شب خونواده ام یه جشن کوچیک ترتیب دادن، خونواده داییت هم دعوت هستند. - همون جشن عروسی کافی بود. - مثل اینکه یادت رفته تو دیگه عضوي از خانواده افروز هستی؟ با خـودم گفـتم : «نـه متأسـفانه یـادم نرفتـه کـه با یـد عـروس خـانواده ا ي بشـم کـه جلـوتر از دماغشـون چیزي نمی بینن!» با لبخند تصنعی به بهزاد گفتم: - شهین جون و آقاي افروز از این به بعد جاي پدر و مادرم هستند. بهزاد لبخند رضایت بخشی زد و با سرخوشی گفت: - تو هم براي اونها مثل بهاره و بهنازي! از یــادآوري بهــاره حــالم گرفتــه شــد . بهــاره عقــده کنایــه انــداختن داشــت و از هــر فرصــتی بــراي ضـربه زدن اسـتفاده مـی کـرد. زبـانش مثـل مـار، زهـرآگین و تلـخ بـود. امـا بهنـاز دختـر خـوبی بـود کاري به کارم نداشت البته اگه تا حالا عوض نشده باشه! 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 - بهزاد اونا از ازدواج من و تو راضی بودند؟ بهزاد گلویش را صاف کرد و صراحتاً گفت: - نه به هیچ وجه. این دیگـر چـه ازدواجـی بـود؟ ! خـانواده دامـاد ناراضـی، خـانواده عـروس ناراضـی، عـروس مـردد، فقـط داماد راضی! بهـزاد زیرچشـمی نگـاهم کـرد تـا عکـس العملـم را در مقابـل ا یـن سـخنش ببینـد . بـا سـکوتم، خـودش به حرف آمد و گفت: - تعجب نکردي؟ - نه، با شناختی که از افروزها دارم حدس میزدم موافق نباشن، چه جوري راضی شدن؟ - اونا عاشق پسر یکی یکدونه شون هستن، روي حرفش حرف نمی زنن! خدا می داند چقـدر پـدر و مـادرش را اذیـت کـرده و خونشـان را در شیشـه کـرده بـود کـه بـالاخره بـه این وصلت رضایت داده بودند! - رسیدیم. - حــالا مجبــور بــود ي یــک محضــر تــو ي شــمال شــهر پیــدا کنــی، نزدیــک خونــه دایــی اســدم یــک محضرخونه بود. - براي من اُفت داره توي جنوب شهر، پیمان ازدواجم رو ببندم. ساعت نُـه صـبح مـن و بهـزاد و عمـوفرخ کـه قـیم مـن محسـوب مـی شـد در حضـور محضـردار، صـیغه یک ماه خواندیم. عمو فرخ به محل کارش رفت و ما هم دست به دست هم بیرون رفتیم. - حالا کجا بریم؟ - من می رم خونه خودمون براي مهمونی امشب حاضر بشم. - من چیکار کنم؟ - فعلاً بـرو خونـه دا ییـت تـا سـاعت سـه بعـدازظهر بیـام دنبالـت بـر یم آرایشـگاه، نگـران لباسـم نبـاش قبلاً برات خریدیم! - فکرکردم یک مهمونی ساده است؟ - مثلاً جشن نامزدیمونه ها! دلـم نمـی خواسـت دوبـاره مراسـم نـامزدي داشـته باشـم. احسـاس مـی کـردم مـورد تمسـخر مهمانـان قرار خواهم گرفت. با ناراحتی گفتم: - ما قبلاً جشن نامزدي داشتیم، دلم نمی خواد سوژه خنده مهموناتون بشم! بهزاد سرم داد کشید: - از صبح داري بهانه می گیري، اعصابم را خُرد کردي بس کن دیگه! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹 سیاست های زنانه: ⛔️⛔️⛔️به امید تغییر طرف مقابل ازدواج نکنید كسي كه به اين اميد ازدواج ميكند كه طرف مقابل را تغيير دهد و باب ميل خود بسازد... مثل كسي است كه لباس ٤ سايز كوچكتر ميخرد به اين اميد كه روزي لاغر ميشود و آن لباس اندازه اش مي شود ! به اميد احتمالات نباشيد، خودتان را گول نزنيد ، فرمول درست اين است كه نقاط منفي فرد مورد نظر را كمي بيشتر و نقاط مثبتش را كمتر براورد كنيد ؛ اين به اين دليل است كه افراد اغلب قبل از ازدواج خود را بهتر از آنچه واقعا هستند به نمايش مي گذارند درست انتخاب كنيد ...! ✨ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
💕تمام غصه‌ها از همان جایی آغاز میشوند که، ترازو برمیداری و می‌افتی به جان دوست داشتنت.. اندازه می گیری، حساب و کتاب میکنی، مقایسه میکنی… و خدا نکند حساب و کتابت برسد به آن جا که زیادتر دوستش داشته‌ای، زیادتر گذشته‌ای، زیادتر بخشیده‌ای، به قدر یک ذره، حتی یک ثانیه... درست از همان جاست که توقع آغاز میشود، و توقع آغاز همه رنج‌هایی است که ما می‌بریم... 👤 مرحوم خسرو شکیبایی #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕ قسمت شصت و ششم میثم با صداي آهسته اي گفت: - پرنده ات چه آرام است! - هنوز خجالت می کشد,یخش که آب شود سر و صدا می کند. - پرنده ها ازآتش می ترسند ولی پرنده ات, نزدیک آتش نشسته است,چطور شکارش کردي؟ - کسی دیگري شکارش کرد,در دام من افتاد. سرم را برگرداندم,دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم:شب خوبی داشته باشی. میثم دستش را گذاشت روي شانه ام, احساس کردم می خواهد چیزي بگوید,برگشتم و به چشم هایش خیره شدم,انگار دو دل بود بین گفتن و نگفتن,چشم هایش برق می زد, با همان صداي آرام گفت: - راستش فکر کنم من هم عاشق شده ام. - واقعا"؟حالا طرف کی هست؟ سرش را به تأیید تکان داد و با شور خاصی گفت: - همین امشب عاشق شدم,می دانی سریره دوست ندارم این یهودي ها فردا صبح بروند. - باور نمی کنم,یعنی تو عاشق دختری یهودی شدي. دوباره سرش را تکان داد و گفت: - از کجا معلوم، شاید او هم عاشق من شده, از نگاهش فهمیدم او هم مرا دوست دارد,موهاي طلایی اش مرا یاد گندمزار می انداخت. دستم را روي صورتش کشیدم,اشکش سرد بود با لحن خاصی گفتم: - دلت می خواهد به او برسی مگر نه؟ - چطور؟ - چون اشکت سرد بود می گویم,اشک سرد یعنی اشک شوق میریزی. - آري می خواهم به او برسم.ولی ...چه بگویم؟شاید او نمی داند که فلجم. با دستان زمختش اشکش را پاك کرد، هق هق گریه اش خفه بود و تند تند نفس میکشید. باصداي ضعیفی گفت: - من چقد بدبختم,حتی پاي فرار کردن هم ندارم. می خواستم به او بگویم, تو هیچ شناختی از آن دختر نداري، یا بگویم اصلاً یهودی ها قابل اطمینان نیستند،یا اینکه بگویم هر نگاهی خبر از عشق نمی دهد و شاید آن دختر اصلا عاشقت نشده، می خواستم بگویم آنها رفتنی هستند و نمی مانند,ولی هیچکدام این حرف ها را نمی شد گفت، میثم آدم ساده اي بود که خیلی سریع به من اطمینان کرده بود,ممکن بود خیلی هم زود از من متنفر شود، تصمیم گرفتم هیچکدام حرف هایم را نگویم،چون میثم خریدار حرفهایم نبود و اگر هم می گفتم او نمی شنید ,او مثل هر عاشق دیگری فقط حرفهایی را می شنید که دلش می خواست بشنود. پس تصمیم گرفتم چیزي نگویم ,میثم گفت: - راستش این حرفها را نمی توانم با هصین در میان بگذارم,او از عشق هیچ نمی داند. صورتش پر از اشک شده بود,چشم هایش برق می زد,اینبار من دست روی صورتش کشیدم و اشک هایش را پاك کردم. - قرار نشد خودت را اذیت کنی,این گریه انگار از روي پریشانی و نا امیدي است، امشب را بخواب فردا همه چیز درست می شود. این ها را گفتم در حالی که خودم در پریشانی و دلتنگی به سر می بردم,ناگاه دلم برایش تنگ شد,گاهی عشق ایمان آدم را می گیرد,کسی نصحیت می کرد که خودش بی هوا عاشق شده بود. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت شصت و هفتم احساس کردم هوا گرم شده است, چشمانم را باز و بسته کردم، سوسویی از نور خورشید دیده می شد, دوباره چشمانم را بستم.از دیشب تا صبح هزار بار دست بالاي سرم گذاشتم تا از حضور سکه ها مطمئن شوم، برای اطمینان بار دیگر دستم را بالاي سرم گذاشتم,ولی دستم به سکه ها نخورد، هنوز نیمه خواب و نیمه بیدار بودم، و باچشمهای بسته دستم را بالا و پایین وچپ و راست بردم، خبري نبود که نبود,از جا پریدم، چشمانم را باز کردم,خوب نگاه کردم,حتی بالشت را برداشتم ولی خبري از سکه ها نبود,با تعجب به در و دیوار کلبه نگاه کردم,فقط چندتا پوستین روي دیوار بود،دیگر تحملم سر آمد,چند بار صدا زدم: میثم ....میثم......میثم.... دستش را از روي سرش برداشتم,دوباره پتو را سرش کشید و خوابیده با صداي بلندتر گفتم: میثم بلند شو. حَصِین مثل برج زهرمار از خواب بلند شد و گفت:چه خبرت است؟بخواب. - بلند شوید,همه چیز را برده اند. حصین نشست,چشمانش را باز کردگفت:پوست خرس؟ - شمشیر....تیر...,کمان....سکه هاي من همه را برده اند. حصین مثل برق از جا پرید و گفت: یهودي ها و مثل پلنگ از کلبه بیرون رفت. میثم با آمدن اسم یهودي ها پتو را از سرش کشید و گفت:رفتند؟ گیج شده بودم,نایی براي جواب دادن نداشتم . حصین با عصبانیت در را لگد زد و وارد کلبه شد,لگد محکمی به هیزم دان زد و گفت:اَی که هی ,همه چیز را بردند, به اسب نازنین من هم رحم نکردند. ولگدي دیگر حواله کاسه آهنی که روي زمین افتاده بود کرد و گفت: - از اول هم می دانستم این مهمان ها شومند,همه چیز تقصیرات آن سوپ لعنتی است. ___ خورشید در میان ابرهایی که رنگ هاي زرد و نارنجی و قرمز جا خوش کرده بود و در این قاب زیبا تلاش براي پنهان شدن پشت کوه ها داشت. کنار یک سنگ در ساحل فرات نشستم و سعی کردم به چیزهایی که از دست داده ام فکر نکنم, همه چیز که آن دو کیسه طلا نبود, تا الان محبوبه مرا برای خودم خواسته,بگذار بعد از این هم براي خودم بخواهد،اصلاً اعتقاد من همین است که اگر کسی براي سکه و زر دیگري بخواهدبراي همان سکه ها هم او را رها می کند. این حرف ها همراه با غروب آفتاب آرامم می کرد,ولی بازم هم نمی توانستم فکر آن دو کیسه را از سرم بیرون کنم، محبوبه خریدنی نبود ولی با آن پول می توانستم پدر محبوبه را بخرم تا براي همیشه محبوبه را داشته باشم. با خودم گفتم مهم نیست باد آورده را باد می برد، البته که من به آن سکه ها چشم داشتم و با این حرف ها نمیشد که آرام بگیرم، کاش بیخیال بودم ، کاش حساب و کتاب بازار سرم نمیشد، مثل بچه هاي کوچک آنسوي فرات که می خندیدند و آب بازي می کردند و مادرانشان کمی آنطرف تر لباس می شستند,کاش من هم کودکی بودم که دست محبوبه را بگیرم و هم بازي اش باشم,آن لحظه دلم می خواست. کودک بشوم وهمه غم غصه ها را کنار بگذارم. هواکم کم داشت تاریک می شد,سیمرغ را روي شانه ام گذاشتم تا به کلبه برگردم، نزدیک کلبه که شدم همه چیز دیده می شد، میثم روي کنده چوبی نشسته بود و تکیه به دیوار کلبه داشت,حصین هم مرغابی را که تازه شکار کرده بود پاك می کرد، من هم با آوردن هیزم در آتش به راه انداختن کمکشان کردم تا بار اضافی روي دوششان نباشم. شب تاریک و کم ستاره بود,با یک خنجر تیز,تکه چوبی را شبیه به قلب تراش می دادم, تا با هدیه دادنش به میثم کمی حالش را خوب کنم. میثم از صبح چیزي نمی گفت,نمی دانم چه حالی داشت یا پیش خودش چه فکري می کرد. مدت طولانی به آتش خیره بود,خوب می توانستم درك کنم دست روي دست گذاشتن یعنی چه! یعنی عاشقانه های پسری فلج،یعنی پا که براي رفتن نداشته باشی ,باید دست روي دست بگذاري و به آتش خیره شوي تا آتش هر چه را دیده اي بسوزاند. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت شصت و هشتم حصین مرغابی را به سیخ کشیده بود. وبا دست روي آتش می چرخاند,با تلخ خندي گفت: شکارهم بلدي؟ گفتم؛ نه,علاقه اي به گرفتن جان حیوانات ندارم. - پس نصف عمرت بر فناست. - مهم نیست,بالاخره هر کسی را بهر کاری ساختند. - آخر خط نوشتن چه درد می خورد,نه نان می شود نه آب. از آنجایی که حوصله بحث کردن با اینجور آدم ها را ندارم ,گفتم: - شاید هم همینطور است. حصین از زمین زدن من احساس پیروزي کرد، یک ذغال کوچک برداشت و روي دست میثم انداخت,میثم ذغال را با سرعت دور انداخت و دوباره در خودش فرو رفت، حصین با صدای بلند قهقهه زد و گفت: - این هر صبح روده سگ می خورد و تا شب چانه می جنباند ولی امروز ساکت است. - اذیتش نکن .حالش خوب نیست. - می فهمم. رو کرد به میثم و گفت: - چه دردت است أبو إسهال. رو کرد به من و گفت: - می بینی مثل یبوست می ماند,نم پس نمی دهد. گفتم:تو تا به حال عاشق شده اي؟کمی جدي شد و گفت: - من از این بچه بازي ها خوشم نمی آید. - یعنی تا به حال کسی را دوست نداشتی؟ - یادم نمی آید ,ولی یک جا دوست داشتن را دیدم، یک بار که رفته بودم شکار پشت چند تپه ی شنی آهویی دیدم,کمین کردم, آهوي کوچکی بود,شاید یک بچه آهو,تیر محکم و سه شعبه اي برداشتم,تیر سه شعبه غول بیابان را از پا در می اورد,با خودم گفتم:یک تیر تک شعبه هم براي او بس است،اما دلم راضی نشد، میخواستم نهایت لذت را ببرم,تیر را در چله کمان گذاشتم ,محکم کشیدم,تا جائی که کمان به صدا در امد, روي هدف تنظیم کردم و....... تمام، تیر دست خورده بود به زیر گلویش ,وقتی بتوانی شش حیوان را بزنی,یعنی در همان لحظه او را از پا در اورد ه اي .وقتی بالاي سرش رسیدم,تمام کرده بود,خیلی کوچک بود,چند متر آنطرف تر ماده اهویی ایستاده بود، تا آن لحظه هیچ وقت یک آهوي زنده را در آن فاصله ندیده بودم.چشم هایش برق می زد,قطره ي اشکی از گوشه چشمش به زمین افتاد. می دانست کاري از دستش بر نمی آید ولی نمی رفت,گرچه خودم هم نمی توانستم رهایش کنم,او در تیر رس من بود,واگر رهایش می کردم دیگر هیچ وقت یادش نمی رفت که چه بر سر فرزندش آمده است,نه به من حمله می کرد نه فرار می کرد, او مانده بود که به زندگی اش خاتمه بدهم، و آنجا بود که معناي دوست داشتن را فهمیدم,، ببینم گریه میکنی؟به تو هم می گویند مرد! با پشت دستم اشکم را پاك کردم و گفتم: - چیزي نیست ,یاد ماجراي عجیبی افتادم. در چشم هایش چشم دوختم ,سنگ دل تر از آن چیزي بود که فکر می کردم.گفت: - آبغوره نگیر,فقط داستان بود. - یعنی تو این کارها را نکردي! - نه، ولی همیشه آرزوي شکار دو آهو در یک روز را داشتم. نفس راحتی کشیدم و گفتم: - آرزوهایت را تغییر بده,این آرزوها آخر و عاقبت خوبی ندارد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت شصت و نهم کباب مرغابی اماده بود، یک سیخ به میثم داد,یک سیخ به من و سیخی که بزرگ تر بود براي خودش، با دندان، یک تکه بزرگ از گوشت را به دهان گرفت و گفت:تا اینجا شوخی کردم ,ولی یک چیزي را خیلی دوست دارم. با نگاهی ساده به او خیره شدم,مطمئنا" یا تیرش بود، یا کمانش یا شکار، زیاد برایم تعجب برانگیز نبود که چه چیزی را دوست دارد. یک گاز دیگربه سیخ زد و گفت: - من عاشق دوئلم. منظورش را نمی فهمیدم,چشم هایم را ریز کردم و گفتم: - دوئل!؟ - آري دوئل,یعنی مبارزه رو در رو. سرم را تکان دادم و گفتم:هان همان جنگ است. تند تند و با دهان پر گفت: - جنگ نیست,دوئل با همه چیز فرق دارد،دو نفر روبروی هم می ایستند،دو نفر که از هم متنفرند، بعد به هم پشت می کنند، هفت یا هشت قدم از هم دور می شوند,بعد سمت هم بر می گردند,بین دو مبارز سکوت مرگباري به وجود می آید، در آن لحظه می توانی صداي قلب تماشا گران را بشنوي، آن دو نفر صاف در چشم هاي یکدیگر خیره می شوند شمشیر ها را غلاف بیرون می آورند و در یک آن,مبارزه آغاز می شود،هر کدام نعره اي می کشند وبه سمت همدیگر یورش می برند,آنوقت دوئل می شود مرز به جهنم رفتن یکی,و ادامه زندگی برای دیگري. زیاد به حرف هاي حصین توجه نمی کردم,با ولع تمام,کباب ها را از سیخ جدا می کردم و لذت واقعی غذا را هنگام گرسنگی می چشیدم,ناگهان نگاهم سمت میثم رفت, از صبح به چیزي لب نزده بود,با بی میلی کباب را از سیخ بیرون می کشید و در دهانش می گذاشت,کارش بیشتر شبیه به بازي بود تا غذا خوردن، براي اینکه حصین فکر کند, حرفهایش برایم جالب و تعجب بر انگیز است,گفتم: هوو م م م خوب است, این هن داستان است؟ از خودت در آوردی؟ -نه دوئل وجود دارد. - پس چرا من تا به حال نشنیده بودم. -این را از یک تاجر شنیدم ،میگفت آنطرف دنیا گاوچران هایی هستند که کلاه عجیبی میگذارند و اینطوری مبارزه میکنند‌. - زیاد جدی نگیر، گاو چران اند دیگر،خودت دوست داري با که مبارزه کنی؟ - با رئیس قبیله ای که به ما رکب زدند، یهودی های دزد. به آتش نگاه کرد و گفت:عوضی ها ,هیچ کسی تا به حال با آبروي من بازي نکرده بود، دزد که از دزد بدزدد می شود شاه دزد. صدایش را بلند تر کرد و گفت: من ببري را که برایم کمین کرده بود,شکار کردم,آن وقت این ها از من دزدي کردند,می فهمی؟ بعد به من نگاه کرد و گفت: -میدانی اصلا دوئل براي باز گرداندن آبروي است که برده شده. یاد حرف عاطف درباره ابو حسان افتادم و گفتم: - زیاد خودت را اذیت نکن، آنها اهل رکب زدن اند,نه مبارزه رو در رو. سیخ را روي زمین پرت کرد وگفت: - راست گفتی,یهودي زیاد دیده ام, مثل سگ از مسلمان ها می ترسند. - اگر جاي تو بودم اجازه نمی دادم در زمین زراعت من اتراق کنند.با تعجب به من نگاه می کرد,احساس کردم می خواهد بیشتر بداند. گفتم:خندق کندن یک روش جنگی ایرانی است، در جنگ معروف پیامبر مسلمان ها براي جنگیدن از شیوه جنگی ایرانی ها استفاده کردند تا بتوانند از مدینه محافظت کنند تا جنگ و خونریزي به شهر کشیده نشود,مردان برای اینکه بتوانند دور مدینه را خندق حفر کنند، روز ها روزه می گرفتند و شب ها کار می کردند,کار به جائی رسید که مسلمانان از ماندن زیاد پشت خندق ,به کمبود اذوقه بر خوردند, و حتی پیامبر سه روز لب به چیزي نزد، دقیقا" آنطرف خندق دشمنان چادر زده بودند، آن ها هم طبق معمول باید با کمبود آذوقه مواجه می شدند ولی عجیب این بود که به آنها آذوقه می رسید، می دانی چرا؟ حصین که خوب جذب حرفهای من شده بود, گفت: نه، چرا؟ - چون یهودي هاي مدینه که با مسلمانان پیمان بسته بودند,ونباید به ضرر اسلام کاری می کردند,مدینه را دور می زدند واز پشت کوه هاي مدینه به ,دشمنان پیامبر آذوقه رسانی می کردند. می بینی حصین,آنها همیشه تشنه به خون اسلام بودند، خودشان در قلعه هاي بزرگ و سنگی مخفی می شدند تا آسیب نبینند, اما از طرف دیگر به دشمنان اسلام کمک رسانی می کردند. حصین که در فکر فرو رفته بود و احتمالاً داشت خندق ,قلعه هاي سنگی یهود و کمبود آذوقه را تصور می کرد,گفت: - جالب بود,تا به حال در بند این چیز ها نبوده ام.می فهمی که؟کجا مکتب رفته اي آنقدر ملایی؟ - مهم نیست,چهار کلمه بلد بودن ملایی نمی خواهد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت هفتاد می توانستم حس کنم,حصین کمی به من نزدیکتر شده ,حرف زدنش با ساعت پیش فرق داشت,مقداري قهوه گذاشتم جلوش و گفتم:فعلا یکی از دارائی هاي ارزشمندم این است,دم بیار,در هواي زمستان می چسبد. انگار از این کارم خیلی خوشش آمده بود,قهوه را که روي، آتش گذاشت,گفت: - توتون می پیچم بعد قهوه می چسبد. گفتم:خب تو چه بلدي,همان را به من بیاموز. باحسرت توتون را لاي کاغذ گذاشت و گفت: - من مثل تو چیز بلد نیستم, یعنی کسی به من نیاموخته. - فکر کن بالاخره,تو هم چیزي بلدی. چاقو را ز زمین برداشت ,با نوك چاقو قسمتی از آسمان را نشانه گرفت و گفت: آن چند ستاره را می بینی . - منظورت ستاره هاي خرس بزرگ است. - زدي به هدف.وقتی آن ستاره ها را به هم وصل می کنی یک خرس بزرگ می شود.می فهمی چرا شبیه خرس است؟ - چیزهایی شنیده ام، حالا تو بگو. - عموي من می گفت وقتی آن ستاره ها نزدیک می شوند,خرس ها از خواب بیدار می شوند,خدا بیامرز میگفت :آن خرس بزرگ وقت شکار خرس ها را نشان می دهد. با صداي بلند زدم زیر خنده. - حق داري به بیسوادي من بخندی. دستم را روي دهانم گذاشتم، دست دیگرم را طرف حصین گرفتم و با خنده گفتم: - نه,از این می خندم که دنیای تو خیلی کوچک است، همه چیز در نظرتو شکار است رفیق. حصین ناراحت شده بود ,از چوبی که دستش بود ذغال ها را جا به جا می کرد,می توانستم ناراحتی را از چهره اش دریابم، بادست زدم روي پاي میثم و گفتم:من درباره آن خرس بزرگ چیز دیگري شنیده ام, من شنیدم که یک کوزه گر ,عاشق دختر شاه شده بود,ولی راه رسیدن به او را نداشت, دختر پادشاه از همه دخترهاي شهر زیباتر بود و از همه جا خواستگار داشت. لحظه اي سکوت کردم,گاهی اوقات از این حیله استفاده می کردم تا ببینم طرف مقابل چقدر مشتاق است ادامه حرف هاي مرا بشنود,با آرامش کامل به ستاره ها خیره شدم و مقداري قهوه نوش جان کردم. - چه ربطی به ستاره ها داشت! تیرم به هدف خورده بود,او سرا پاگوش بود تا حرف هاي مرا بشنود,ادامه دادم: کوزه گر وقتی دید که نمی تواند ,دختر پادشاه را به دست بیاورد,به خانه جادوگر رفت و از او خواست که ,دختر پادشاه را مخفی کند ,تا دست کسی به او نرسد,جادوگرهم دخترك را به شکل یک خرس بزرگ در آورد و به آسمانها فرستاد. به نظر داستان ستاره ها برایش جالب نیامده بود با انگشت اشاره گوشش را خارند و گفت: - دختر را که پراند. گفتم:آري از دستش پرید,ولی اینطوري, کوزه گر مطمئن شد که بقیه هم نمی توانند او را داشته باشند. سینه ام درد گرفت،باز هم گلویم میسوخت، احساس کردم دیگر تحمل آرام نشستن را ندارم,سرفه اول که شروع شد تا اخر داستان را خواندم,همراه با سرفه ها بعدي رفتم و زیر درختی نشستم، مثل اینکه طبیب فقط امید داده بود، حقیقت را باید باور میکردم این سرفه هاي خونی دیگر خوب شدنی نبود,معلوم نبود به چه درد بی درمانی گرفتار شده بودم,محبوبه را به سالم من نمی دادند,چه رسد به بیمارم,آن هم بیماري که معلوم نیست طاعون است یا بدتر از آن, حصین که حال بد مرا دید,با توتون روشن بالاي سرم حاضر شد ،توتون را نزدیک من آورد و گفت؛حالت را بهتر می کند. توتون را روي لبم گذاشتم,دو پک زدم,کمی سینه ام آرام گرفت,خجالت می کشیدم کسی سرفه ی خونی ام را ببیند ,به حصین گفتم: - تو برو,امشب زیاد داستان تعریف کردیم,وقت خواب است . __ وقتی در کلبه را باز کردم,هر دوي آنها خواب بودند,سیمرغ را بالا ي سرم رها کردم و کنار میثم دراز کشیدم,هدیه میثم را بالاي سرش گذاشتم. دیگر نباید بیش از این مزاحمشان می شدم, آنها چیزی در بساط نداشتند,بار اضافی روي دوششان بودم, به امید اینکه ,روز جدیدي را بیرون از کلبه اغاز کنم, به خواب رفتم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
خودتان را دوست داشته باشید، یک جور توی آیینه به خودتان نگاه کنید انگار زیباترین مخلوق خدایید... خودتان را باور داشته باشید، یک جور که همه هم باورتان کنند و ایمان بیاورند که شما قادر هستید هرکاری که اراده میکنید را آنطور که میخواهید انجام دهید... آدمها آیینه رفتار شما هستند، همانجوری با شما رفتار میکنند که شما با خودتان توی خلوتتان رفتار میکنید، همانقدر شما را زیبا میبینند که شما ایمان دارید همانقدر زیبا هستید... همانقدر شما را موفق میبیند که شما از موقعیت فعلیتان رضایت داشته باشید... خودتان را دوست داشتید باشید، همان طور که هستید، سعی کنید هرروز آدم بهتری شوید به نسبت قبل ولی از آدمی که دیروز و هفته قبل بودید شرم زده نباشید، شما همانقدر در نظر دیگران با ارزش هستید که خودتان برای خودتان ارزش قائل شوید... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی نه مرادم نه مریدم.mp3
7.02M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
🌿🎈 • ❣صبح می‌آیدڪه.. زندگی راتقسیم ڪنددرشهر ولبخندراتقدیم ڪند بر لبها 💕ماهم تقسیم میڪنیم عشق را، لبخندرا، مهربانی را، بین دوستانمان وباگرمای«سلام»✋ #سلام_صبحتون_بخیر☺️ • •#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581(3).mp3
3.74M
لحظه تعلل قاتل شماست، تعلل نشان می‌دهد که مشکلی پیش آمده است ولی کمتر به آن توجه می‌کنیم. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌹 💕 روز مباهله💕 🌹مباهله، روز اثبات نبوت پیامبر گرامی اسلام است. مباهله، روز عزت اسلام است. 🌹محمد بود و حسین در آغوشش می خندید ... برق چشمان حسین از همان دور، در دل مسیحیان اثر کرد «حسینُ مِنّی و انا من حسین!» 🌹فاطمه، علی، حسن و حسین؛ چهار غیور آسمانی. «خدایا! اینها اهل بیت من هستند!» 🌹مباهله، مهر تأییدی است بر ولایت علی(ع). مباهله، برافرازنده پرچم ولایت علی(ع) بر مدار هستی است. 🌹مباهله، نمایشگر جایگاه والای اهل بیت(ع) است. اگر محمد(ص) دعا می کرد، اگر اهل بیتش آمین می گفتند ... 🌹روز مباهله، روز عزت و افتخار شیعه مبارک باد! روز مباهله، روز جهانی اهل بیت مبارک! 💐التماس دعای فرج💐 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-سرمن داد نزن! لحظه اي سـکوت بینمـان برقـرار شـد . ناگهـان بهـزاد با صداي گرفته اي گفت: - ببخشــید عزیــز دلــم، دســت خــودم نیســت زود عصــبانی مــی شــم، الهــی قربونــت بشــم امــروز مــی خوام مثل یک الماس وسط مهمونی بدرخشی. باشه؟ دیگــر بایــد قبــول مــی کــردم همســر مــردي بــد اخــلاق و کــم صــبر شــده ام . در مقــابلش بــه لبخنــد کمرنگی بسـنده کـردم . در بـاقی زمـانی کـه بـا هـم گذرانـدیم بهـزاد حـرف مـی زد و مـن تـرجیح دادم سکوت کنم. مـی ترسـیدم بـا حـرف زدنـم دوبـاره کارمـان بـه بحـث و جـدال بکشـد و دلخـور ي و قهـر نتیجه آن شود. بعد از خوردن ناهار من به خانه دایی بازگشتم و بهزاد به خانه خودشان رفت. بـا خسـتگی خـودم را بـرا ي رفـتن بـه آرایشـگاه حاضـر کـردم . درطبقـه پـایین دایـی چـرت مـی زد. زن دایـی هـم گوشـه اي دراز کشـیده بـود و در حـال ذکـر گفـتن بـا تسـبیحش بـود. علیرضـا هـم بـه مبـل لــم داده بــود و بــا لــپ تــابش مشــغول بــود. از خونســردیش حرصــم گرفــت. عجــب عشــاقی داشــتم. بهزاد که مدعی بود بـدون مـن نمـی تونـه زنـدگی کنـه مـدام سـرم داد و هـوار مـیکشـید و دلـم را مـی شکست، علیرضا هم چه زود عقب کشیده بود! - زن دایی من دارم می رم، کاري نداري؟ - الان می خواي بري؟ - آره، برام از آرایشـگاه وقـت گـرفتن تـازه دیـرم شـده راسـتی حتمـاً بـا دایـی و پسـردایی بیـاین فعـلاً خداحافظ! هنــوز کــاملاً در را نبســته بــودم کــه صــدا ي علیرضــا خطــاب بــه مــادرش آمــد : «روي مــن حســاب بــاز نکن من امشب شیفتم!» جلـوي خانـه منتظـر آمـدن بهـزاد شـدم کـه بـا ده دقیقـه تـأخیر آمـد. صـندلیهاي عقـب ماشـین بهـزاد با یک جعبه بزرگ سفید اشغال شده بود. - بهزاد این جعبه سفیده چیه؟ لبخندي زد و گفت: - مال توئه. - لباس نامزدیمه؟ بله کشیده اي گفت و ادامه داد: - سلیقه خودمه! - پس دیدنیه. - تو تن تو دیدنی تره! بــه آرایشـــگاه مجللــی در نزدیکـــی خانــه افروزهــا رسیدیم. شـهین خـانم بـدون هـیچ اظهـار نظـر ي از مـن خـودش اینجـا را انتخـاب کـرده بـود . شـهین از آن دســته مــادر شــوهرانی بــود کــه دوســت داشــت اختیــار عــروس و دامــادش را در دســت بگیــرد و حـالا بـا یتـیم شـدن مـن ایـن فرصـت بـرایش بـه وجـود آمـده بـود تـا عنـان زنـدگی مـن را بـا خیـالی راحت در دستانش بگیرد آرایشــگر زن میانســال و لاغــري بــود کــه مرجــان صــدا یش مــی زدنــد. بــا دیــدن مــن لبخنــد ي زد و گفت: - ماشاالله شهین جون چه خوش سلیقه است با این عروس گرفتنش! لبخندي زدم و تشکرکردم. - بیا عروس خانم روي این صندلی بشین. - اجازه بدین اول وضو بگیرم. زن ابتدا متعجب شد، سپس با طناري لبخندي زد و گفت: - باشه عزیزم فقط زودتر، کلی کار داریم! سه ساعت کامل روي صندلی نشسته بودم تا آرایشگر کارش را تمام کند. - تموم شد عزیزم، حالا می تونی خودت رو توي آیینه ببینی! چهــره ام خیلــی تغییــر کــرده بــود ابروهــا ي قهــوه اي نــازکم بــا آرا یــش لایــت و کــم حــالتم کــاملاً هماهنـگ بودنـد. موهـاي خرمـایی و بلنـدم را تمامـاً جمـع کـرده بـود و چنـد گـل شیشـه اي بـه عنـوان تـاج بـه رویـش زده بـود. لباسـم را پوشـیدم. بلنـد بـود و دنبالـه اش روي زمـین کشـیده مـی شـد. یقـه اش فقـط از دو بنـد بسـیار نـازك تشـکیل شـده بـود و تـا روي سـینه ام کـاملاً لخـت بـود.. قیافـه پختـه تري نسبت به سه سال پیش پیدا کرده بودم در کل جذابتر شده بودم! آرایشگر با تحسین نگاهم کرد و گفت: - دعا کن منم براي داداشم یک عروس خوشگل و خوش اخلاق مثل خودت پیدا کنم. با صداي شاگرد آرایشگرکه خبر آمدن داماد را می داد دیگر صحبتمان را ادامه ندادیم. موقع رفتن از آرایشگر خواستم شنلی را براي پوشیدن به من بدهد با تعجب گفت: - هیچ کدام از عروسهام تا حالا شنل نخواستن! ناامیدانه گفتم: - یعنی هیچ چیزي ندارین، خودم رو باهاش بپوشونم؟ - چرا یه شنل کهنه دارم ولی... - ممنون می شم به من بدید. در مقابـل چشـمان متعجـب حاضـران در آرایشـگاه بـا خوشـحالی شـنل کهنـه و کثیـف را پوشـیدم و از آنجا خارج شدم. بهزاد کلاه شنل را بالا زد و با لحن شیرین کودکانه اي گفت: - چه خوجل شدي سهیلا! از مهربانیش دلم گرم شد دوباره بهزاد من شده بود! اما خوشحالیم چندان دوام نیاورد. - شنلت رو بنداز روي شانه هات، اینطوري قشنگتره. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 فعلاً جاي لجبازي نبود به دروغ گفتم: - نه دیگه می خوام سورپرایز بشی! بهزاد با شیطنت گفت: - حیف از این همه آرایش که امشب باید پاك بشه! منظـور بهـزاد را متوجـه شـدم او از مـن توقـع داشـت امشـب را درکنـارش بمـانم . بایـد هـر طـور شـده زن دایــی را واســطه قــرار مــی دادم. هنــوز اخطــارش را فرامــوش نکــرده بــودم او زن ز یرکــی بــود و توانسـته بـود افروزهـا را در یـک جلسـه تـا حـدي بشناسـد از نگـاه او اعتمـاد بـه افروزهـا اشـتباه غیـر قابل برگشـتی بـراي مـن بـود . بـه پیشـنهاد بهـزاد رفتـیم آتلیـه و چنـد تـا عکـس انـداختیم خوشـبختانه همه عواملش زن بودند. بــا رســیدن بــه منــزل افــروز و د یــدن ماشــینهاي پــارك شــده متوجــه شــدم اکثــر مهمانهــا آمــده انــد . جشن، خیلـی مفصـل تـر از آن چیـزي بـود کـه فکـرش را مـی کـردم . از در دیگـر خانـه بـه اتـاق بهـزاد در طبقـه بـالا رفتــیم، اسـترس زیـادي داشــتم و قلـبم بـه شــدت مـی زد. بهـزاد رو بــه رویـم ایســتاد و شنل را از روي سرم برداشت و با دیدن مدل موهایم با نارضایتی گفت: - چقدر موهات رو بد درست کرده چرا گذاشتی همه اش رو جمع کنه؟ با دلخوري گفتم: - خیلی بد شدم؟ - نه اما دوست داشتم موهات مثل دفعه قبل باز باشه! ولش کن دیگه، بجنب بریم دیر شد! شنل را برداشتم که بپوشم، بهزاد با عتاب گفت: - چرا این رو بر می داري؟ از دســتم بیــرون کشــید و گوشــه اي از اتــاق پــرت کــرد . هــم از واکــنش بهــزاد مــی ترســیدم هــم از اینکه این طور در جلوي مهمانها ظاهر شوم شرم داشتم. خیلی جدي گفتم: - بهزاد، من خجالت می کشم اینجوري بیام. - منظورت چیه؟ تو قبلاً هم این طوري می اومدي مهمونی، یادت رفته؟ - حالا فرق داره! - مسخره بازي در نیار. - بــه خــدا دســت خــودم نیســت یــه جــوري ام. احســاس عــذاب وجــدان مــی کــنم. نمــی تــونم! مــی فهمی؟ بهزاد از خشم سرخ شد و داد زد: - نه نمی فهمم - به هر حال من این جوري نمیام. حالا هر دو داد می زدیم. بدون اعتنا به حرف من گفت: - عجله کن. *** بـا خـداي خـودم عهـد کـرده بـودم هـیچ وقـت بـدون پوشـش جلـو ي نـامحرم ظـاهر نشـوم . بهـزاد هـم هر چقدر می خواسـت عصـبانی شـود و داد بزنـد، بـالاخره با یـد یـاد مـی گرفـت کـه بـه عقا یـد مـن هـم احتــرام بگــذارد، اگــر الان جلــو یش کوتــاه مــی آمــدم تــا آخــر عمــرم با یــد آن طــوري کــه او دوســت داشـت و راضـی بـود زنـدگی مـی کـردم امـا رضــایت خـدا بـرایم مهمتـر از رضـایت همسـرم بـود. بـا عزم راسـخ و گامهـا ي محکـم بـه طـرف شـنل رفـتم دسـتم را جلـو بـردم تـا آن را بـردارم کـه بهـزاد بـا خشـونت دسـتم را پــس زد، مـچ دسـتم را محکــم گرفـت از خشـم دنــدانها یش را بـه هـم فشـار داد و گفت: - اون روي سـگ مـن رو بــالا نیـار ســهیلا! نـذار بهتــرین شـب عمـرم بــا ایـن کــاراي احمقانـت خــراب بشه! - متأسفم، مـن همـین مـدلی هسـتم اگـه نمـی تـونی مـن رو این جـوري قبـول کنـی همـین الان بهمـش بزن! - شرمنده عزیزم! تو رو می خوام ولی این شکلی نه! - پس بهمش بزن! - خیلی دوست داري امشب آبروي من رو بریزي؟ می خواي تلافی کنی؟ - مـن آنقــدر بچــه نیسـتم کــه تــوي همچـین مــوقعیتی تلافــی کـنم. امــا نمــی تـونم روي اعتقــاداتم پـا بذارم. - براي این حرفا دیره سهیلا. و همان طـور دسـتم را محکـم گرفـت و مـن را دنبـال خـودش کشـید و بـه خـارج از اتـاق بـرد هـر چـه تقــلا کــردم نتوانســتم دســتم را بیــرون بکشــم تــا ا ینکــه وســط راهــرو بــا خالــه يِ مــادر بهــزاد کــه متعجب به ما نگاه می کرد برخورد کردیم. بهزاد خیلی خونسرد و مسلط با لبخند گفت: - می بینی خاله جون، خانم من بدون زیر لفظی پایین بیا نبود! مجبور شدم به زور بیارمش! خالــه پیــرش بــا چهــره ي بشاشــی کــه هــیچ نشــانی از تعجــب چنــد لحظــه پــیش در آن نمانــده بــود لبخندي زد و گفت: - زیرلفظــی کــه وظیفــه دامــاد نیســت دختــرم، وظیفــه پــدر و مــادر دامــاده ! در ثــانی زیــر لفظــی رو جلوي مهمون می دن نه تو خلوت! بیچــاره پیــرزن خــوش خیــال بــاورکرده بــود و ســعی داشــت رسـم و رســومات را بــه مــن یــاد بدهــد! لبخنـدي زدم و تشـکر کـردم و بـه ناچــار دسـتم را بـه دسـت بهـزاد دادم و بـه سـمت پلـه هـا رفتــیم. بهزاد با لبخند گفت: - هنوزخیلی مونده بهزاد را بشناسی سیندرلا! - اشتباه نکن این دفعه آخره، به خاطرحفظ آبروت هیچی نگفتم. - من کشته همین اخلاقتم. - تو از این اخلاقم سوء استفاده می کنی. - بسه دیگه! فعلاً بخند داریم به انتهاي پله ها می رسیم. ⛔️ http://eitaa.com/j
همان طـور لبخنـد زنـان آرام بـه طبقـه پـا یین کـه محـل برگـزار ي جشـن بـود وارد شـد یم. صـدا ي کـف و سـوت بلنـد شـد و آهنـگ عـروس و دامـاد هـم چاشـنیش شـد . خـدا مـی دانـد چـه زوري مـی زدم تـا بتـوانم لبخنـد را روي لبـانم نگـاه دارم. هـر چـه بـه سـالن نزدیکتـر مـی شـدیم حـالم بـدتر مـیشـد از زور استرس دل درد گـرفتم . احسـاس مـی کـردم همـه بـه مـن طـوري نگـاه مـی کـنن کـه گـو یی لخـت هسـتم و هـیچ لباسـی نـدارم. از شـرم گونـه هـایم سـرخ شـد. بـا عمـه فـروغ روبوسـی کـردم، تهمینـه توي گوشم گفت: - سهیلا خیلی خوشگل شدي! ببینم تو احیاناً تب نداري؟ بهزاد با دیدن رهام به طرفش رفت و همدیگر را در آغوش گرفتند. رهام رو بهزاد گفت: - چه ناز شده این دخترعموي ما! بهزاد زورکی لبخندي زد. رهام وقیحانه به من زل زد و گفت: - امیدوارم این بار خوشبخت بشی! بهزاد لبخندي زد و گفت: - تقدیر رو می بینی رهام جون، من و سهیلا دوباره مال هم شدیم. رهام پوزخندي زد و گفت: - البته دارم می بینم. من عاشق پایانِ خوب داستانهاي عاشقانه ام. بهـزاد واقعـاً رهـام را دوسـت داشـت امـا مـن در رفتارهـاي رهـام اثـري از دوسـتی و رفاقـت بـه بهـزاد نمی دیدم! بهزاد از حـرف رهـام خند یـد امـا مـن اصـلاً خوشـم نیامـد و بـا اشـاره بـه بهـزاد فهمانـدم کـه بقیـه مهمانهـا منتظـر مـا هسـتند . دسـت در دسـت بهـزاد بـه طـرف د یگـر رفتـیم کـه بـا دیـدن علیرضـا که کنار پدر و مادرش نشسته بود خشکم زد. باورم نمی شد علیرضا که گفته بود کشیک دارد! بهزاد با دیـدن آنهـا مسـیرش را کـج کـرد و بـه سمتشـان رفـت . امـا تـوان حرکـت از مـن گرفتـه شـده بـود . سـر جـایم ایسـتادم و تکـان نخـوردم دسـت بهـزاد کـه در دسـتم گـره خـورده بـود بـا توقـف مـن به عقب کشیده شد. - چیکار می کنی؟ - من نمیام. نیخشندي زد و با موذیگري گفت: - براي چی نمیاي می خوایم بریم پیش دایی جونت؟! رفتـار خصـمانه بهــزاد مـرا رنجانــد . فهمیـدم از عمــد بــه قصــد خـوش آمـد گــویی بــه ســمت خــانواده دایـی مـی رود تـا از عکـس العمـل آنهـا در برابـر پوششـم لـذت ببـرد و بـا افتخـار خـود را پیـروز ایـن میــدان بدانــد. بــا نزدیــک شــدن بــه آنهــا ناگهــان دســتم را از دســتش بیــرون کشــیدم. دســتانم را بــه حالـت ضـربدر جلـوي سـینه ام گـرفتم تـا بتـوانم جلـوي چـاك سـینه ام را بپوشـانم. امـا بـا نگـاه عتـاب آمیز بهزاد منصرف شدم. و دوباره به حالت عادي برگشتم. بهزاد با خوش رویی سلام کرد. - سلام دایی جان خیلی خوش آمدید. سلام خانم، سلام آقاي دکتر! آنها مشغول تعارف بودند و من در تمام مدت سرم پایین و نگاهم به پارکتهاي کف سالن بود. - عزیزم حواست کجاست؟ ناچار سرم را بلند کردم. فقـط خـدا مـی دانـد دلـم مـی خواسـت آن لحظـه مـیمـردم و مجبـور بـه نگـاه کـردن بـه چشـمان دایـی و همسـرش نمـی شـدم! بـا لرزشـی در صـدایم آهسـته سـلام کـردم. چهـره دایــی ســرخ شــد و بــا گرفتگــی ســرش را تکــان داد . زن دایــی فقــط بــه گفــتن : «خوشــبخت باشــی» اکتفــاء کــرد و ظــاهراً میلــی هــم بــرا ي بوســیدن نداشــت. چهــره علیرضــا را ندیــدم چــون ســرش را پایین انداخته بـود . سـر سـر ي و بـه سـرعت دسـت بهـزاد را کـه گـو یی خیـال آمـدن نداشـت کشـیدم و در حینی که از آنها دور می شدم صدایش را شنیدم. - برات متأسفم! خدارو شکر که قسمت من نبودي. باورم نمی شد. علیرضـا نیـز در لحظـه آخـر ضـربه خـود را بـه مـن زده بـود . چنـان بغـض کـردم کـه بـا کوچکترین تلنگري مـی شکسـت. اینـار او دربـاره مـن بـی انصـافی کـرده بـود . از دل پـر خـون مـن چـه خبــر داشــت کــه اینگونــه مــرا ســرزنش مــی کــرد؟ مگــر او از اتفاقــات میــان مــن و همســرم کــه در خلوتمــان روي داده بــود بــاخبر بــود؟ یــاد حرفــی کــه بــه المیــرا زدم افتــادم؛ «بهــزاد مــرد امــروزي و متمدنی است و به عقاید من احترام می ذاره!» چه ساده و احمق بودم. علیرضــا خیلــی زود رفــت. دلــم گرفتــه بــود . جشــن نــامزدي قبلیمــان از خوشــحالی روي ابرهــا پــرواز مــیکــردم امــا امــروز جــز خســتگی و کســالت احســاس دیگري نداشتم. - می شه خواهش کنم یه لبخند چاشنی قیافه ات کنی؟ خیر سرم امشب شب نامزدیمونه! - چه عجب رضایت دادي کنار عروست بشینی! - چیکـار کـنم؟ تـو کـه مثـل مجسـمه ابوالهـول نشسـتی و از جـات تکـون نمـی خـوري یکـی بایـد وسـط باشه یا نه؟! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
با خشم نگاهش کردم و گفتم: - چرا نذاشتی شنل بپوشم؟ - چون دلم نمی خواد مسخره عام و خاص بشم. - من با بی وفایی تو کنار اومدم تو نمی خواي با حجاب من کنار بیایی؟ - نه نمی خوام! - تو باید خوشحال باشی که من فقط زیبایی هام رو به تو عرضه کنم نه هرکسی! - دلم می خواد امروزي باشی. - می شه بگی معنی امروزي بودن یعنی چی؟ - مثل آدماي متمـدن در مهمـونی هـا بـا بهتـرین لباسـت حاضـر بشـی، خیلـی صـمیمی بـا همـه برخـورد کنـی و آداب معاشـرت را اون جـور ي کـه در شـأن خـانواده منـه بـه جـا بیاري، نگاهـت بـه همـه باشـه، به همه لبخند بزنی اما قلبت فقط براي من بتپه. - کـم کـم دارم بـه ایـن نتیجـه مـی رسـم کـه تـو مشـکل دار ي! توقـع داري مـن بـا همـه گـرم بگیـرم و بخنـدم اون وقـت مـن رو بـه خـاطر یـک تشـکر کوچیـک از پسـر دایـیم سـرزنش مـی کنـی! کـدومش را باور کنم؟ با فک منقبض شده گفت: - از علیرضا خوشم نمیاد. بعد هم لبخند پیروزمندانه اي زد و گفت: - دیدي چه جوري حالش رو گرفتم. - چرا اینقدر باهاش دشمنی می کنی؟ به چشمام خیره شد و شمرده شمرده گفت: - چون اون از تو خوشش میاد و این براي من غیرقابل تحمله! - علیرضا براي زنایی مثل مـن تـره هـم خـرد نمـی کنـه در ثـانی اصـلاً اهـل ا یـن حرفـا نیسـت، در تمـام مجلس حتی یـک بـار هـم سـرش رو بلنـد نکـرد تـازه بعـد از یـک ربـع هـم مجلـس رو تـرك کـرد . بـه جاي حساسیت بی خـود بـه علیرضـا، چشـمات رو بـاز مـی کـردی و بعضـی هـا را مـی دیـدي کـه چطـور با چشماشون ناموست رو قورت می دادن! - توهم زدي عزیز من! من هم جنساي خودم رو بهتر می شناسم! - چشمات رو بستی بهزاد جون. - تمومش کن. - مثل همیشه، هر وقت کم میاري همین رو می گی! دایی و زن دایی بلافاصله بعد از شام بلند شدند و براي خداحافظی به طرف من و بهزاد آمدند. بهزاد تمسخرآمیز گفت: سـهیلا ایـن زن داییـت بـا چـادر مشـکی اش بـین ایـن همـه زن و دختـر خیلـی تابلوئـه حـداقل یـکدست کت و دامن می پوشید. اینجوري آبرومندانه تر بود! - تیپش از تیپ زن دایـی تـو بـا هفتـاد سـال سـن خیلی بهتـره، پیـره زن خجالـت نمـیکشـه پـاش لـب گــوره ولــی خــودش رو مثــل دخترهــا ي هجــده ســاله آوازه خــوان کاوارهــا ي اروپــا درآورده، آدم عقش می گیره! دایـی و زن دایـی نزدیـک مـا شـدند چهـره هـر دوي آنهـا گرفتـه و دلخـور بـود. نمـیدانسـتم بـا چـه رویـی از زن دایـی خـواهش کـنم مـن را همـراه خودشـان ببـرد، مـی دانسـتم بعـد از شـام تـازه مجلـس اصلی بهزاد با مهمانهاي خصوصی اش شروع می شود و بساط می خوارگی به پا می شود. ملتمسـانه بـه زن دایـی چشـم دوخـتم و بـا نگـاهم اشـاره اي بـه بهـزاد کـردم. زن دایـی تیزهـوش مـن، بـه سـرعت جریـان را از چشـماي نگـرانم گرفـت و بـه طـرف شـهین خـانم رفـت و بـا او گفتگـو کـرد. موقـع گفتگـو اخـم هـا ي شـهین خـانم درهـم رفـت و سـر ي تکـان داد و بـا اکـراه حرفهـاي زن دایـی را قبــول کــرد . لبخنــدي بــر لــبم نشســت . مطمــئن شــدم راضــی اش کــرده اســت، مانــده بــود رضــایت بهـزاد، منتظـر بـدترین عکـس العملـش بـودم شــهین پسـرش را صـدا کـرد و زن دایـی بـا او مشــغول حـرف زدن شـد قیافـه بهـزاد درهـم رفـت و بلافاصـله از همـان جـا نگـاه خشـمگینی بـه سـویم پرتـاب کرد. از نگاهش ترسیدم گفتگویشان تمام شد و بهزاد به طرفم آمد. - این خانم چی می گه؟ - نمی خوام شب بمونم. - چرا نمی خواي قبول کنی من همسرتم! - اما ما عقد موقتیم! - بالاخره که می خوایم دائمش کنیم. - فعلاً که نیستیم. - متأسفم. هنوز مهمونی خصوصیت مونده و من مطمئن نیستم حالت عادي داشته باشی. - باشـه تسـلیم. اعتـراف مـی کـنم کـه بـه خـاطر تـو نمـی تـونم قیـد مهمـونی رو بـزنم. حـالا بـرو تـوي اتاق من آماده شو دایی اینات عجله دارن. از اینکــه آنقـدر زود کوتــاه آمــده بــود هــم تعجــب کــردم هــم خوشــحال شــدم . بــه ســرعت بــه اتــاق بهــزاد رفــتم تــا لباســم را عــوض کــنم بیشــتر از ایــن نبایــد معطلشــان مــی کـردم. لباســم را در آوردم که در باز شد و بهـز اد داخـل اتـاق آمـد، بـا د یـدن بهـزاد هـول شـدم و لباسـم را جلـو ي بـدنم گـرفتم و گفتم: - بهزاد می شه بري بیرون، لباس ندارم این جوري خجالت می کشم. هـیچ حرفـی نـزد متعجـب سـرم را از پشـت لبـاس بیـرون آوردم کـه دیـدم بهـزاد بـا دسـتش لبـاس را گرفت و پرت کرد. بهت زده نگاهش کردم و گفتم: - چی کار می کنی؟ - نمی خواي یه خداحافظی عاشقانه داشته باشیم! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
مهلـت نـداد و مـرا محکـم بـه دیـوار زد. کـاملاً بـه مـن چسـبیده بـود آنقـدر کـه نمـیتوانسـتم تکـان بخورم بوسه هاي خشنش نه تنهـا حـس خوشـایندي بـه مـن نـداد بلکـه حـالم را بـد مـی کـرد . هـر چـی تقلا می کردم بـی فایـده بـود . التماسـش کـردم امـا گـو یی صـدا یم را نمـی شـنید. از سـوزش لـبم اشـکم سرازیر شد. بالاخره رضایت داد و از من جدا شد. اشکهایم را از چشمانم پاك کردم فریاد زدم: - چرا اینجور کردي روانی؟ نفس نفس زد و گفت: - حقت بود با تو باید اینجوري رفتار کنم. نالیدم: - مگه من چیکار کردم؟ - فکر می کنی نمی فهمم که دیگه مثل سابق دوستم نداري؟! همش داري ازم فرار میکنی. با تهدید اضافه کرد: - حتی به زورم شده مجبورت می کنم تا آخر عمرت کنارم زندگی کنی! بدون آنکه ببینـد چـه بلا یـی بـر سـر صـورت و لـبم آورده اسـت از اتـاق خـارج شـد . بـا گر یـه لباسـها یمرا پوشیدم. تمام صـورتم پـر از لکـه هـا ي سـرخی شـده بـود کـه اثـر لبهـا ي بهـزاد بـود . لـبم کمـی پـاره شده بـود و خـون مـی آمـد . از در عقبـی بیـرون آمـدم بـا د یـدن ماشـین علیرضـا فهمیـدم کـه بـه دنبـال پـدر و مـادرش آمـده اسـت. سـرم را تـا جـایی کـه مـی توانسـتم پـایین انـداختم و سـوار شـدم. چهـره هـر سـه از انتظـار کلافـه بـود مختصـر عـذرخواهی کـردم و در سـکوت بـه رفتارهـاي عجیـب و غریـب بهزاد فکر کردم. دیگــر مطمــئن شــدم در ایــن چنــد ســال غیبــتش اتفاقــاتی در زنــدگی اش افتــاده کــه او را ایــن گونــه کــرده اســت. دلــم بــراي خــودم مــی ســوخت زنــدگی کــه شــروعش بــا دعــوا و ناســزا همــراه باشــد عاقبت خوشـی نخواهـد داشـت، آنهـایی کـه بـا عشـق شـروع مـی کننـد روزي بـه بـن بسـت مـی رسـند پس تکلیف ما چه بود؟ سکوت ماشین دیوانـه ام مـی کـرد . احسـاس مـی کـردم دیگـر در این خـانواده جـایی نـدارم و خـودم را غریبــه اي مــی دانســتم کــه بــه زور وارد حــریم خــانواده اي شــده و تمــام تلاشــش را بــه کــار مــیبنــدد تــا عضــو ي از ایــن خــانواده شــود امــا آنهــا از ورود غر یبــه ناراضــی هســتند! دلــم گرفــت بــا ازدواجــم بــر اي همیشــه خانــه پــر از محبــت دا یــی را از دســت دادم. دوبــاره احســاس یتیمــی و بــی سرپناهی می کردم. حتی با وجود بهزاد هـم تنهـا بـودم تـا چنـد هفتـه د یگـر وارد خانـه ا ي مـی شـدم کـه کـوچکترین علاقـه اي بـه آن نداشـتم. کـاش هـیچ وقـت آن روز نمـی آمـد. کـاش مـیمردم و راحـت مـی شـدم. امشـب یکی از بدترین شبهاي عمرم بود که نامزدم به من هدیه داده بود! بــا دیــدن ســاعت دوازده آه از نهــادم بلنــد شــد . ســرم درد مــی کــرد و نــاخوش احــوال بــودم امــا بــا خوانـدن چنـد تـا از پیامـک هـاي خوانـده نشـده گوشـی همـراهم کـه حامـل خبرهـاي بـدي بـود حـالم بدتر هـم شـد . عـده ا ي از همکلاسـی هـایم خبـر از مشـروط شـدن ا یـن تـرمم داده بودنـد ! ایـن تـرم بـا ایـن اوضـاع روحـی نامناسـبی کـه داشـتم. مطمـئن بـودم امتحانـاتم را خـراب کـردم امـا مشـروط شـدن در مخیله ام نمی گنجید! بـالاخره رضـایت دادم و بـا رخـوت تخـتم را تـرك کـردم. نگـاهی بـه آیینـه کـردم. بـا ایـن صـورت پـر از لـک رو یـم نمـی شـد پـایین بـروم ! تـا حـالا جلـوي ایـن خـانواده محتـرم چنـد بـار بـی آبرویـی کـرده بودم، دیگر بس بود! اما با وجود گرسنگی چاره اي نداشتم. زن دایـی در آشـپزخانه مشـغول فـراهم کـردن ناهـار بـود، از قرارمعلـوم کسـی خانـه نبـود بـا خجالـت وارد آشــپزخانه شــدم و از پشــت ســر ســلام کــردم . تکــانی خــورد بــه عقــب برگشــت . بــا دیــدن مــن گفت: - مادر چه خبرته، سکته کردم. با بی حالی گفتم: - ببخشید. - بشین برات یه چیزي بیارم بخوري. لبخنــد کــم رنگــی زدم و پشــت میــز ناهــارخوري نشســتم و ســرم را پــا یین انــداختم. تنــد تنــد میــز را چید و یه لیـوان شـیر داغ بـه دسـتم داد . بـه آرامـی دسـتش را ز یـر چانـه ام بـرد و سـرم را بـالا گرفـت با دیدن صورت و لبم، متعجب پرسید: - سهیلا اذیتت می کنه؟ لبخند زدم و با شرم گفتم: - نه خیلی دوستم داره فقط خواست تلافی کنه! زن دایی با ملامت گفت: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ریپلای به قسمت اول رمان👆🏻👆🏻👆🏻
🔹▫️ قهر کردن، مهلکی‌ است که روابط همسران را به شدّت سرد می‌کند. و توصیه می‌شود سریع پیش قدم شوید و نگذارید فضای زندگی مسموم شود. 🔹▫️ یکی از سوالات زیاد زن و شوهرها این است که اگر همسرم قهر کرد چگونه پیش‌قدم شوم و با چه شیوه‌ای قهر او را تبدیل به کنم. 🔹▫️ فرمولهای زیادی برای این کار‌ وجود دارد اما یکی‌ از راههای پیشنهادی این است که شما باید با یک رفتار یا گفتاری و جذاب که باب میل همسرتان است او را بخندانید. البته دقت کنید شرایط این کار وجود داشته باشد. 🔹▫️ در این کار حتما همسرتان را در نظر بگیرید و با توجه به قلق او، کاری کنید که او بخندد حتی گاهی با قلقک کردن همسر می‌توانید او را بخندانید و فضای را برای او آماده کنید. 🔹▫️ زمان را از دست ندهید چرا که در فضای قهر، حجم ناراحتی را بیشتر کرده، تبدیل به می‌شود و راه برگشت را برای فرد سخت می‌کند. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
١٠ كاري كه آدم هاي خيلي شاد انجام مي دهند. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا